خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

ذهن خوانی

در کل حس عجیبیست که در حال ظرف شستن باشی و کسی با کلاس، وارد آبدارخانه بشود از تو که دستهایت آغشته به کف مایع و چربیهای فراوان و لزج است بپرسد مسئول دفتر محل کارتان کجا هستند و تو در همان حال که با خودت و ظرفها و روزگار کلنجار میروی تا هم ظرفها را تمیز کرده باشی و هم خشمت از این صحنه را کنترل کرده باشی، جای مسئول دفتر و اصلا خود دفتر را با حالتی خالی از هر گونه احساس به آن فردِ با کلاس، اطلاع بدهی ولی بعد از رفتن جناب با کلاسیان، مرتب در حال ذهن خوانی از او باشی که آیا در مورد تو چه فکر میکرده؟ آیا با خود گفته است که مثلا تو یک آبدارچی نابینایی هستی که درد ناچاری به کار گماردندت یا آیا کسی هستی که فعلا قرار است آزمایشی در این آبدارخانه کار کنی تا شاید کارت را بپسندند و شاید هم خیر و اخراج بشوی و بشوی مانند تمام آدمهای بدبخت بیکار پیاده ای که مدام از اینکه سواره ها از آنها خبر ندارند شکایت میکنند. مطمئنا هرگز تو را به عنوان کسی که احتمالا قرار است مدرک کارشناسی زبان بگیرد تصور نکرده است. شاید اصلا در نظرش معلوم نیست تو اینجا چه کار میکنی و شاید فقط به تو به عنوان یک ابزار نگاه کرده و تنها خواسته نیازش که اطلاع از مکان مسئول دفتر است، با تو برطرف گردد. در این صورت اصلا هیچ نگاهی به تو نکرده که تو چه شکلی هستی، چه لباسهایی پوشیده ای و حتی شاید متوجه هم نشده و نخواسته که بشود که آیا تو زیر آن سینک و شیر آب، اصلا مشغول ظرف شستن بوده ای یا داشته ای دوش میگرفته ای. اینها همه و همه از عادتی به اسم ذهن خوانی نشات میگیرد و بین ساعت یک تا دوی بعد از ظهر، بعد از ناهار گریبانت را میگیرد. واقعا آیا باید با این عادت ذهن خوانی چه کرد؟

۳۶ دیدگاه دربارهٔ «ذهن خوانی»

درود. برای یک انسان خودش باید مهم باشه باید برای دل خودش بپوشه برای دل خودش راه بره و پیشرفت کنه اگر غیر از این باشه اون انسان نمیتونه برای خودش زندگی کنه من خودم برام مهمه که خودم از خودم رازی باشم نکه دیگران برام مهم نباشند نه برام مهمن ولی هر کس بجای خودش .

سلام آریا. آخه چطوری وقتی خودم نمیبینم چه شکلی هستم خودم باشم؟
بالاخره باید به سلیقه ی یکی بپوشم، به سلیقه ی یکی راه برم و به سلیقه ی یکی مو هام را مرتب کنم.
مثلا اون جاهاییش که خودم میتونم را به سلیقه ی خودم رفتار میکنم. مثلا صحبت کردنم به سلیقه ی کسی جز خودم نیست.

آغا مجتبی آبدارچی بودن ربطی به نابینایی نداره اگه هر کسی من یا هر کدوم ازین کاربرا رو هم تو آبدار خونه ببینه باز همینه شما نمی بینی ولی من می بینم که هر روز و هر روز آبدارچی ها خوب می پوشن و یلدا و میلاد هم که قبلا دیدن می تونن حرفمو تایید کنن بیشتر ادمای کم درآمد صورتشونو با سیلی سرخ نیگه می دارن و اکثریت مردم تو خیابونا مرتبن یه دسته ژیگول هم هستن ولی تو محیطای کاری مدهای عجیب غریب نیست بلکه همه مرتبن در این حد و بس .پس بیاین به نکته دوم فکر کنیم و اونم این که نابیناییتو با آبدارچی بودنت جمع زدی و ازش یه نتیجه تلخ تو ذهنت گرفتی نه آبدارچی بودن بی ارزشه نه نا بینایی یه آبدارچی شرفش می ارزه به هر چی ادم خوش تیپ خوش قیافه س که نون حرام سر سفره می بره و یا از پول باد آورده سفره درست می کنه یا حتی اگه پولش ظاهرا حلاله سهم بقیه رو فراموشش شده با یه حساب سرانگشتی می بینی چقدر ارزش داره کار و شرفش و اما بعد دیگه نابیناییه مگه ما خودمون انتخاب می کنیم چجوری باشیم ؟مگه خودت زدی چشمتو از نور انداختی؟هر کی تو دنیا یه جور ناتوانه بخدا شماهام اینجوری اگه جای نابینایی دچار بعضی دردای عجیب غریب می شدیم چی ؟مثل اون هندی که پوستش مثل ریشه درخته یا اون اندونزیایی که تموم پوستش حباب زده حتی اونام می دونن و گفتن که پذیرفتن چون انتخابی نیست دلیلی نداره بخاطرش خودشونو اذیت کنن پس تو هم خودتو اذیت نکن برادر من و فکر نکن همه دیدنیای این دنیا قشنگه بعضی چیزا رو شاید اگه تو بینایی می دیدی بعید نبود ارزو می کردی نابینا میشدی و هرگز بچشم نمی دیدی اگه نابینایی امروز چه باک هزاران نعمت دیگه داری از اونا استفاده کن و کلی اعتماد به نفس بخاطرشون داشته باش همه نعمتای دنیا امانتن و معلوم نیست اونا رو هم هر کدوم تا کی داریمشون تو چیزی که انتخابش نکردی عیبی برای تو نیست عیب وقتیه که انتخاب کنی چجوری باشی و اون چیز اشتباه و زشت باشه شرمنده من کوچک شمام برادر من ولی نتونستم بی خیال از کنار غصه ت بگذرم

ایول ترانه. من دنبال ی همچین جوابهای کاملی از طرف کسایی مث خودت هستم که تجربه ی بینایی داشتید و یا دارید و بین مردم بودید. من هی همهش پیش خودم میگم کی چطوری میپوشه یا چطوری نگاهم میکنه یا از این جور ابهامات بینایی کلا زیاد توی ذهنم هست چون از بچگی نمیدیدم ولی درست میگی منم آبدارچی بودن رو بد نمیدونم فقط ذهنم درگیر بود که یکی پیش خودش میگه این چون هیچ کاری یا تحصیلاتی رو نمیتونه پسش بر بیاد، رو به این شغلی آورده که ساده تر از شغلهای دیگهست ولی خوب با چیزهایی که تو و بچه های دیگه گفتید حسم بهتر شد.

خدا رو شکر و راستش رو بخوای شوهر خاله م آبدارچیه و کارش اصلا هم راحت نیست تو کل فامیل اون از نظر درامد از همه کمتر داره ولی خدا می دونه اون و خاله م از همه زندگی قشنگتر و بهتری دارن یه روز رفتم خونه شون نون و لپه داشتن اونوقتا این شغلو نداشت ولی حتی تو بیکاریش هم باز خوشبخت ترین بودن و حالا که این شغلو گرفت شاید هر روز جشن می گیرن بهار هر کسی سر مرز رضایت و قناعتشه داداشی

وای که چقد ذهن خوانی سخت است. منکه دلیلشو آخرش نفهمیدم که چرا…؟؟ ولی خب دیگه سایت شخصی شخصی شخصیه. نمیشه کاریش کرد. یه استاد داشتم که هیچوقت نمره واقعی خودمو بهم نمیداد. وجواب اعتراضاتم را نمیداد. هنوزم که هنوزه با ذهنی پراز ابهام از آن استاد یاد میکنم…

اولش این که من فکر میکنم صد درصد بر مبنای شواهد و مدارک همون اتفاقی افتاده که خودت گفتی!
ولی خب چه عیبی داره؟
مثلا اگه فکر کرده باشه که یه آبدارچی نابینا اینجا کار میکنه، معنیش باور توانمندیهای یک نابیناست.
چون اکثریت این طوری فکر میکنن که نابینا اصولا دلیلی نداره که لازم باشه از خونه بیاد بیرون، چه برسه به این که کار هم بکنه.
تازه وقتی کسی کار کردن یک نابینا رو هضم کرد، فوقش میرسه به اینجا که اون نابینا غیر از اپراتوری تلفن کار دیگه ای ازش بر نمیاد.
پس در نتیجه اگه اون بنده خدا فکر کرده باشه که تو آبدارچی هستی، یعنی یه دید بازتر، یعنی فکر کردن به این که نابینا میتونه آبدارچی باشه، یعنی ظرف شستن، چای درست کردن، چای ریختن و حتّی احتمالا بردن چای برای بقیه ی کار‌کنان از جمله کارهایی هست که این نابینا میتونه انجام بده.
خب. اگه تا این‌جاش رو طرف پذیرفت، دیگه واقعا فرقی نمیکنه که فکر کنه تو یه دانش آموخته‌مترجمی زبان هستی یا یه آبدارچی یا یه کله کامپیوتری و یا هر شغل دیگه ای که داشته باشی.
چون این طرز فکر که نابینا قادر به انجام کاری مثل شغل آبدارچی هست، مطمئنا باعث میشه شخص به این هم فکر کنه که شاید نابینای مورد مثال در همین اداره تو بخش دیگه ای مشغول باشه.
اینها حد اقل نتایج مثبتی هست که این طرز فکر میتونه در بر داشته باشه.
یه مشاهده رو هم براتون تعریف کنم.
یکی از اقوام میگفت: من بارها پروسه‌ی شکار موش توسط گربه رو دیدم.
او میگفت در قریب به اتفاق مواردی که دیده، موشه وقتی گربه دنبالش میکرده میرفته یه گوشه ای قایم میشده و چشماش رو میبسته.
به این خیال که چون من گربه رو نمیبینم، لابد اون هم من رو نمیبینه.
غافل از این که چند لحظه بعد گربه که پا ورچین پا ورچین به موش نزدیک شده بود، با یه حرکت موش بدبخت رو یه لقمه‌ی چپش میکرد.
القصه: طرز فکر مردم درسته که نباید باعث بشه ما همیشه خودمون رو زیر منگنه و ذره‌بین قرار بدیم، ولی این طوری هم نیست که طرز فکر اونها به ما هیچ ربطی نداره و ما بی توجه به داوری که در مورد‌مون میکنن، آزادیم هر جور که دوست داشتیم و راحت بودیم رفتار کنیم.

ایول. یعنی پس ذهن خوانیم درست بوده سعید. خوب این از اولیش.
هان. آره ها. چرا خودم بهش فکر نکرده بودم. درسته. اون توانایی من به عنوان یک آبدارچی رو قبول کرده. حالا اگه بفهمه من کارشناسم نه آبدارچی فکر کنم دو تا شاخ قرمز رو سرش سبز شه.
من خیلی به طرز فکر مردم اهمیت نمیدم ولی واسه خودم ی مشغله ی ذهنی میشه. هی میگم یعنی چی شد یعنی چی میشه چی میگه پیش خودش چیا میگه اصن طرف خیال کرده کیه بیخود کرده فلان فکر رو میکنه و این میشه که اون میشه دیگه. جنگ اعصاب.

سلام مدیر جووووون
آدم نباید به این جور چیزها اهمیت بده
ماها باید برا خودمون بخوریم,بپوشیم,و هزار تای دیگه و اینکه دیگه حرف مردم حرف مردمه حرف ما که نیست نباید زیاد سخت بگیریم.
خودمون رو عشقه
خودمون خودمون خودمون خودمون خودمون خودمون خودمون بازم خودمون
بای باییییییییی

سلام: من هم با نظر دوستان عزیز موافقم. اگر ما خودمون تواناییهای خودمون رو باور داشته باشیم اگر هم به این موضوع فکر کنیم که طرف اینطوری پیش خودش میگه با اعتماد به نفس خودمون میتونیم توانایی هامون رو در بخشهای دیگر به اون فرد نشون بدیم. اما اگر بذاریم که افکار منفی ذهنمون رو خراب کنن از پس همین آبدارچی هم بر نمیایم. اون وقت باید چطور به دیگران بگیم که افراد نابینا توانمند هستند؟

سلام
اولش که گلایه کنم
رو صندلی خشکم زد آقای مدیر نیومد من الان تکلیفم چیه بشینم ذهن بخونم آیا
بعدشم که مجتبی بگو ببینم از کجا فکر کردی طرف باکلاسه
بعدشم که چی ظرف شستی که شستی کثره شإن نیست بابا
من خودم یک بار به جای استادم قرار شد برم سر کلاس تا به بچه ها درس بدم
گفتم سر صبحه گلوم خشکه رفتم تو آبدارخونه چای بریزم بخورم که دیدم یه آقای شیکو پیکو همچین مدلینگی اومد نزدیک میگه سلام میشه لطفا برام یه لیوان چای بریزید شما به جای نرگسخانم استخدامی جدید هستین
منظور آبدار چیه قبلی بود
یک لحظه سر جام خشکم زد تا بخوام چیزی بگم اون رفت تو دفتر
منم دو تا لیوان چای ریختم یکی تک رنگ یعنی بدونه آب جوش تلخه تلخ که دادم دستش بعد چای خودمو گرفتمو رفتم سمت کلاس فقط به دفتر دار گفتم یکی از بچه ها رو میفرستم لطف کنید لیست حضور غیاب رو بدید بهشون
خب چی شد مثلا باید مینشستم فکر میکردم که وای مرتیکه اینهمه ببخشید آرایشو تیپو اینارو ندید یعنی
هح بیخیال
اونم مطمئنم باکلاس تر از خودت نبوده

سلام یلدا اولا که من سرم شولوغه به خدا دوس دارم قاتی باشم توی محله با زیر شلواری تاب بخورم و بگیم بخندیم ولی باور کن درس و مشق که نه ولی کار خیلی سرم ریخته. راستی ازت پرسیدم و لبخند والدین که گفته بودی قشنگترین چیزه رو ندیدم ولی روی صورت مادرم لمس کردم. خیلی این لبخند لذت بخشه. من دوس دارم وقتی بینا شدم قیافه ی خودمو و بعدش قیافه ی معصوم ی کودک رو ببینم.
وااایییی. من اگر جای تو بودم و طرف همچین خیالی در موردم میکرد گزارشش میدادم. من که تحملم اون قدری نیست که بتونم این رو گستاخی تلقی نکنم. یعنی طرفی که ازت چایی خواسته چشمش کوره عقلشم کوره؟
تازه ظرف شستن کسر شان نیست فقط ی کمی نکبت کاری داره و چندش آوره.
اون بابا رو هم از صداش گفتم که با کلاس باشه شاید.
راستی منو توی اسکایپ اد کن. شناسه ی من mojtaba1007

درک میکنم
همیشه سرت که هیچ دورو برت هم ایشالاه شلوغ باشه
من ۲ ساله حتی لمس هم که میکنم جز یک تلخند چیزی رو لبای مادرم نتونستم پیدا کنم
دلم یک لبخند میخواد از ته دل
مجتبی یه چی بهت بگم وقتی میخوای لبخند مادرتو لمس کنی حواست به چشماش باشه هر وقت خیس بود بدون لبخند رو لمس نکردی تلخند رو کشف کردی
بیخیال به نادون که میرسی فقط سلام کن و بگذر سیستمتو به هم نریز
کف بازی خوبه که شاید بلد نیستی از چندشی کار کم کنی
خب پسر خوب منم از صدات میگم که تو باکلاس تری حتما
من اددت کردم

منم با اجازه مطلبی بگم آخه منم با وجود دید داشتن الان مدتهاست که لبخند مامانیمو ندیدم آخه بعد اون حادثه بد اسفبار دیگه خبری حتی از لخبندشون هم نبود و نیست. بعضی وقتا ندیدن کمی بهتره آخ آخ آخ دلم برآ روزهای رفته‌ام تنگ شد دلم برآ مامانیم جونم کبابه آقا مجتبی و یلدا جونم نمیدونم چطوری بگم اما دلم خونه چرا اینطور شد یحویی همه چی تموم شد خدایا مادرم را دریاب لبخندشو بهش برگردون خدایا ای بهترین بینای شنوا

سلام مجدد. من ایمیلو سه شنبه سیزدهم اسفند فرستادم. بعدش شما بلافاصله یادداشت ۱۴ اسفند رو گذاشتی. منم فک کردم جزء اون دسته ام. ولی کدام دلیل؟ نفهمیدم. کامنت هم گذاشتم که دلیل مال من چی بود؟ که جواب ندادی. خلاصه ذهنم پرشد از ابهام چون نتونستم ذهنتو بخونم.

آقا مجتبی!، سلام.
از اینکه میشنوم شما جایی آبدارچی هستین، از ته دل به شما افتخار میکنم و دوستتون دارم؛ آخه با خوندن این مطلب، فهمیدم که شما اونجوری که فکر میکردم نیستین.
نیست وقتی کاری داریم و به شما زنگ میزنیم، بدون مکس میگین/ عزیزم! ایمیل کن.
فکر میکردم به خاطر علم زیادتون تو ارصه ی رایانه و زبان چیز باشین دیگه ولی الآن میفهمم که بالاتر از قدرت علمی بالای شما، نجابت و شرافت قابل تقدیری تو شماست که کار رو آر نمیدونه و در پایان میخواستم به شما بگم/ به خدا من خیلیها رو میشناختم که ظاهر فوق العاده باکلاسی داشتن ولی وقتی روشون با کنجکاوی زوم میشدم، میدیدم بابا!، اصلاً از این خبرا نیست که نیست!.
البته بعضیها هم بودن که بنده های خدا فکر میکردن که چون خودشون روستایی بودن تصور میکردن که مثلاً من آدم باکلاسی هستم که وقتی میگتن و تو رفتارشون نشون میدادن، بهشون میخندیدم!.
میگن/ یه روز پیامبر (ص) از یه جایی رد میشدن، یه پیره زنی ایشونو دیدن و چون میدونستن که ایشون حاکم مدینه و مکه و چند جای دیگه هستن، به خاطر پست سیاسی ایشون، تواضع میکنه و رو خاک میفته!؛ ایشون میفرماین/ بلند شو مادر!، من بچه ی عبد الله هستم؛ یا یوسف (ع) به زلیخا که از زیباییشون تعریف میکرد فرمودن/ بعد از مرگم بیا قبرم رو بشکاف تا ببینی چقد زیبام و چه بوی خوبی میدم!.
ببخشید، اتفاقی گذرم به اینجا گرفت؛ میدونم شما از امثال من زیادی خوشتون نمیاد!؛ اولش میخواستم با اسم مستعار نظر بذارم، دیدم دروغ کار جالبی نیست!.
جرم نکردم که؟!؛ اومدم تو محلهتون!؛ دیدم باید از این روحیه ی تحسین بر انگیزتون تجلیل کنم و آرزو کنم انشا الله هرچه زودتر، تحصیلاتتون با موفقیت تموم بشه و به جایگاه مورد قبولتون که واسش سالها زحمت کشیدین دست پیدا کنین.

مدیر جون شما میگید با ذهن خونیم چکار کنم؟
من میگم شما چند درصد اطمینان دارید که ذهن طرف رو درست خوندید؟
خوب ببینید اگه ما اطمینان صد در صد داشته باشیم جای بحث نیست اگر نه که نمیشه همین طور قضاوت بکنیم و ذهن نازنین خودمون رو مشغول بکنیم باور کنید مدیر جون اینطوری خودمون از پا در میاییم.در ضمن غصه نخورید زود پیر میشید.بعد ما بی مدیر چه بکنیم.

دیدگاهتان را بنویسید