خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

سفرنامه ی شیراز

سلام بچه ها. خدا را شکر از آنجا که همیشه من و سفر مثل دو همزاد جدا نشدنی با هم تفاهم داشته ایم، باز هم یک بار دیگر شیراز من را برای خوش گذرانی در خودش انتخاب کرد. تا اینجای کار، سفر پر اتفاقی بوده است. از شب اول که با خوشحالی تمام، در تعاونی ایران پیما سوار بر اتوبوس راهی شیراز شدم و دو عدد زولپیدم، به زور و در عین حال به میل خودم خوابم کردند تا دو روز و دو شب بعدش با تمام رخداد های خوب و ناخوبشان. از اولین صبحی که با بیهدفی تمام، در خیابانها سرگردان شدیم و شهر شیراز، ما شش نفر دوست دانشجوی نابلد را با تمام خیابانها و کوچه پسکوچه هایش به مبارزه تلبید تا حس عجیبی که از بودن در جمع بیناها به تو دست میدهد. از حس خوش گذرانی تا حس غربت. از حس لذت نبردن از زیباییهای شیرازی که همیشه برایت پر خاطره بوده است تا حس لمس صورت یک کودک، هنگام عبور از لابلای جمعیتی که بیکار و بیمار و احتمالا کمی الاف در بازارها در هم لولیده اند. از خیلی حس ها تا خیلی حس ها. از خیلی چیز ها و پدیده ها تا خیلی چیز ها و پدیده ها. باید جای من باشی و باید مثل من از شیراز یک عالم خاطره و تجربه ی تلخ و شیرین از سر گذرانده باشی تا اینطور در وبلاگت بی اختیار و دیوانه وار بنویسی. اگر شما هم مثل من نابینا باشید و با دوستان بینایتان به باغ ارم شیراز بروید، اگر شما هم مثل من نابینا باشید و نتوانید از یک عکس ساده هیچ لذتی کسب کنید، اگر شما هم مثل من نابینا باشید و دوستان بینایی داشته باشید که حاضر باشند برای لذت بردن شما همه کاری بکنند و با شوخی و خنده یک تصویر خوشگل به یاد ماندنی از باغ ارم در ذهنتان تصویر کنند، آن وقت شما نیز میتوانید تمام آنچه من می گویم و می نویسم را خط به خط باشید و پا به پای من بیایید. مشکلم اینجاست که گاهی وقتها از آینده ای که از آن بیخبرم، یک تصویر مبهم ساختگی که اکثرا منفیست در ذهنم میسازم. وقتی در حال کلنجار رفتن و بالا و پایین کردن این تصویر مبهم و ساختگی از آینده ی سفر کوتاهم هستم و بیقراری هایم از هر طرف سر بر میآورند تا سفرم را با ذهن خوانی زهرم کنند، این دوستان با حال و سرزنده و شاد و شنگولم هستند که از باتلاق تصاویر ساختگی و مبهم بیرونم میکشند و در دریایی از لذت ها از جمله: ژلیدن مو هایم برای خوش تیپ شدن هرچه بیشتر، قدم زدن در پیاده رو، شارژ شدن شکم به انضمام تمام مخلفات در یک فست فودی، خواب بعد از ظهر برای تجدید قوا، دیدار از حافظ، جک گفتن و آواز خواندن با گذری های خوش گذران و لذت هایی که با زندانی شدن در واژه ها غریبه هستند غرقم میکنند و از کویر دلتنگی و سرخوردگی و ناامیدی نجاتم میدهند. وقتی همان شب با دوستانم به لونا پارک میرویم و در بازی هایی که عین شرط بندیست و مسلما برای تیغیدن مردم طراحی شده، بیست هزار تومان میبازیم، همین یعنی یک خروار محتوای آماده برای شوخی ها و خنده های بعدی تا سال بعد. همین یعنی خاطراتی که تا ته بودنت در ذهنت هکاکی میشود تا بدانی که دنیا همیشه هم بد نیست. یک توپ پلاستیکی هم هست که خریده ایم برای بازی ولی بعد از ده ها ضربه ای که شش نفری نوش جان توپ بینوا میکنیم، با شوت بلندی که یکی از بچه ها حواله اش میکند، بهانه ی خوبی دستش میرسد و خودش را پرت میکند آن طرف دیوار لونا پارک، تا دیگر نه دستمان و نه پایمان برای شوتیدن های بیشتر به بدن خسته اش برسد. این است که باید با هیچ و پوچ دوباره به مسافر خانه برگردیم و سر به سر هم بگذاریم و تا پاسی از شب به خنده و قهقهه بگذرانیم و بخوابیم به امید فردایی روشنتر.

حالا که با زنگ خوردن گوشیم لحظه ی وداع موقتی با خواب میرسد، یک روز پر خاطره تر از روز قبلی بدون اینکه خبر داشته باشم انتظارم را میکشد. لاله ی عزیز، از بچه های هم محلی با معرفت، برنامه ای ترتیب داده که امروز هر طور شده به من خوش بگذرد. این یعنی لحظه ی وداع موقتی با دوستهای دانشجویم نیز فرا رسیده و فعلا باید بیخیال گشت و گذار با هم دانشگاهی ها بشوم و در خیال گشت و گذار با هم محلی ها باشم. مو هایی مظلوم و البته کم روی سرم باقی مانده اند که از ترس به هم ریخته شدن در باد، میترسند و ناجور به خود میلرزند. مجبورم مثل بدنم که در مواقع بحرانی با یک استامینوفن خرش میکنم، موهایم را با یک مقدار ژل که تحفه ی دوستم از آمریکاست، خر کنم. حالا دیگر وقت آن رسیده که مثل یک پسر خوب و مستقل، تای چشم های فلزی و به درد نخورم را باز کنم و سعی کنم تا حدی از این چشمهای بی احساس کار بکشم و حد اقل تا فلکه ی شهرداری را با این چشمها گز کنم. میروم و میروم و میروم تا فلکه ی شهرداری را پیدا میکنم و بعد از کنی گیج بازی که من و لاله در میآوریم و پس از کلی آدرس دادن مبهم پشت تلفن، موفق میشویم یکدیگر را پیدا کنیم. در واقع این گیج بازی ها از اینجا ناشی میشود که من به لاله می گویم کنار بانک تجارتم ولی لاله که او نیز ادعا میکند کنار بانک تجارت است، نمیتواند من را در رادارش مشاهده کند. اما معما در جایی حل میشود و بنابرین آسان نیز. مشکل اصلی آمریکا که نه ولی بانک تجارت است که در یک خیابان دو شعبه از خودش را تاسیس کرده است و من کنار یکی از بانکهای تجارت و لاله در کنار یکی دیگر از بانکهای تجارت است و این بود که این شد. به قول معروف: چو میگذرد غمی نیست. به هر حال، دیگر رادارهایمان تنظیم شده اند و فعلا میتوانیم سیگنالهای ارسالی و دریافتی یکدیگر را رسد کنیم. دختر خاله ی لاله هم هست. دختری شاد و خوش سفر. اولین جایی که قرار است به شدت از آن لذت ببریم، باغ جهان نما است. باغی خوش منظره و دلنشین که طعم این دلنشینی را حتی من بدون چشم ولی با حس بوی خوش گلها و عطر رسیدن بهار توانستم بچشم. حسی سرشار از امید و حسی که از آینده ای احتمالا خوش خبر میدهد. حسی که می گوید این فقط طبیعت نیست که نو میشود و امکان نو شدن توی انسان هم هست و تنها باید و کافیست که بخواهی تا با بهار و به پیروی از طبیعت، تو نیز نو بشوی و جریان زندگی را یک بار و طوری که برای یک سالت کافی باشد در تار و پود جسم و روحت پمپاژ بکنی. حسی درست و دقیق و امیدوار کننده که هرچه بود و هرچه قدر هم کم طول کشید ولی خواستنی و دوست داشتنی بود. حالا سعدی بود که انتظار ما را میکشید و شاید من نیز انتظارش را میکشیدم. انتظاری خفته برای دیدار شاعری که شاید این روزها کمتر از حافظ زائر داشته باشد. بوستان و گلستان سعدی از جمله کتابهاییست که در طول دوره ی تحصیلم کم از آن نخوانده ام و کم از آن لذت نبرده ام. حس های خوبی که در زیارت از آرامگاه سعدی نهفته است، شاید به سبک معماری ساختمان هم برمیگردد. مثلا حوض ماهی ای که در آرامگاه سعدیست برای من پدیده ی عجیبی بود که در تمام سفرهایی که به شیراز و به این مکان داشتم به آن بی توجه بوده ام. یک حوض هشت ضلعی با تقریبا پنج شش متر عمق که میزبان یک عالمه ماهی ریز و درشت با کلی عشوه و اداست. حوضی با دیواره های مشبک به فرم پنجره هایی که خانه هایی چند ضلعی را توی سنگ تراشیده بودند. یکی دو تا بچه از آن تو دل برو ها که من میپرستم نیز آنجا بودند که سعی کردم با دو لواشک حس خوبی که بهشان داشتم را به آنها منتقل کنم. آفتاب بیرون فضای سرپوشیده ی ساختمان که مغرورانه نور میبخشید نیز تا مدتی پذیرایمان بود و رفت. نهار را در پرنیان خوردیم و بعد به بازار شلوغ شاه چراغ رفتیم. چه قدر پول که من اینجا خرج نکردم. از گردنبندهای فانتزی تا دیسک های بازی و کارتون و عطر و یک گربه ی ملوس و مخلفاتی نظیر اینها همه و همه را یکجا با پولهای بیزبانم معامله کردم و بعد از لولیدن در آن همه شلوغی و پس از مکس کردن کارت بانکیم دیگر ماندن در آن پول قاپ خانه را مجاز ندیدیم و به منطقه ای که نقطه ی اوج مکان های مورد علاقه ی من در شیراز است رفتیم. پارک آزادی. جایی که چند سالی میشود از آن خاطره هایی قات و پوچ و در عین حال شیرین برایم به یادگار مانده. در لابلای تمام خنده ها و سرمستی هایی که داشتیم، رمانتیک ترین لحظات نیز خودنمایی میکردند. مثلا زمانی که کودکی فال فروش با مرغ عشقش و با فال هایش به سراغمان آمد و تنها از میان همه ی آن مردم خوشگذران، من بودم که از او استقبال کردم. پسرک اسمش گل بدر الدین بود و هفت سال بیشتر نداشت. وقتی پسرک، مرغ عشقش را فرمان داد، مرغ برایم یک فال برداشت. فالی که خبر از گذشته ی واقعیم میداد و دروغ نبود. فالی که شاید معصومیت پسرک و آگاهی مرغ عشق از ماجراهای من در آن موج میزد. خلاصه که روی هم رفته گشتن و صحبتیدن و خوردن و خندیدن و لذت بردن از فضای آزاد پارک آزادی همه و همه خوب و خوش بود و کلا این دو سه روز گذشته برایم لحظاتی زنده تر از همیشه آفریدند ولی آخر شب که گلویم درد گرفتن را آغاز نمود و سرما خوردم، بدشانسیم برای ادامه ی سفر آن روی سکه را رو کرد. یعنی از این به بعد نتوانم از بودن در بین لحظات لذتبخش هیچ لذتی بیرون بکشم. یعنی تا آخر سفرم یک دردی از جنس گلو درد، مانند یک شکارچی، مثل یک کابوس، دنبالم کند و در تعقیبم باشد تا از زهر شدن سفر به من اطمینان حاصل کند. حالا بچه ها دوست دارند بیدار باشند ولی من از این دوست داشتن محرومم. دوست دارم که من نیز دوست داشته باشم بیدار بمانم ولی نمیتوانم. یک موجود کثیف از جنس درد، یک بیماری به نام سرماخوردگی، یک اتفاق نحس، یک بد شانسی، یک سرنوشت تلخ، یک جبر خالی از اختیار، تمام اختیارات برای ادامه ی تجربه ی حس های خوب را از من ربوده است و از این به بعد دیگر من سازم کوک نیست پس خارج از نت میزنم و دوستانم باید تحمل زیادی داشته باشند که از نق نق های من خسته نشوند و به ستوه نیایند. حالا من دنبال دکترم و نیست. حالا من دنبال آمپول ضد عفونتم و نیست. حالا بطور مرتب چایی و شیر و خواب دلشان برای من تنگ میشود ولی نمیتوانم به آنها برسم. دوستانم پوکر بازی میکنند و من برعکس همیشه، متنفرم. دوستانم تا پاسی از شب بیدارند و منی که همیشه پایه ی فضایی شدن در لذت ناک ترین لحظات بودم، از تمام لحظاتی که برای من در حال تبدیل شدن به خاطرات تلخند متنفرم. حتی دو عدد چرک خشک کنی که میخورم قادر نیستند گلو درد و افسردگیم را مغز فنی کنند. حالا زمانیست که یک دانشجوی شاد اهل سفر شنگول باحال پایه، مسخ شده است به یک غیر انسانی که نه عقل برایش باقی مانده و نه میفهمد شادی چیست. ترکیبی از افسردگی و بیحالی و انزجار از همه. ترکیبی از روان پریشی و خفقان فکری برای تولید یک نوشته که سرش از تهش مشخص نیست. احتمالا چند لحظه یا شاید چند دقیقه موفق به تجربه ی خوابی موقتی و مقطعی و بی فایده میشوم و حالا که بیدار شده ام، صبح 24 اسفند است و من از سردرد و گلو درد به یک زامبی مسخ شده ام که مایل به خودکشیست. قرار است به تخت جمشید برویم. قبل از تخت جمشید، تخت جناب آشیست که زیارتش میکنیم. نعنای داغ و پیاز داغ است که داغی آش را به همراه داغی نان تازه معنا دار میکنند. تند تند در حال بلعیدن آش رشته ی تند هستم و این تندی گلویم را اذیت میکند. البته شنیده بودم که فلفل برای سرماخوردگی مفید است ولی شنیدن کی بود مانند دیدن؟ از فکر آش و فلفل و بهبودی به جایی نمیرسم غیر از تلاش برای پایدار ماندنم در جمع دوستان و تلاش برای از بین نرفتن در این همه هیاهویی که به احتمال زیاد قرار است من از آن محروم باشم. خلاصه ی ماجرا چپیدن شش نفر در یک پیکان است و یک بنای عظیم است و سنگ های تراشیده شده به فرم سرباز ها و آدمهای جور واجور سنگی و ستونهای بلند و کوه و ثبت عکسهایی خاطره انگیز و بارانی سخت و معطلی برای پر شدن مینیبوس جهت برگشت به شیراز که رفت و برگشتمان به تخت جمشید را تشکیل میدهد. از ترس گلودرد، شام را بجای فست فود، زرشک پلو با مرغ زهر کوفتم میکنم و هیچ چیز از آن نمیفهمم. فقط جیب کارت بانکیم را تیغ میزنم و مزه ی مرغ، برایم یک مزه ی گس بی معنی مزخرف خالی از هر گونه لذت بیش نیست. شاید تاثیر گذار ترین لحظه ای که بعد از سرماخوردگی میتواند ورای تمام سختیها و گیجیهایم من را به خودم بیاورد، مواجهه با یک بچه ی دست فروش است که قرآن هایی چاپی از جنس بی مسئولیتی مسئولین مملکت میفروشد. همه سعی میکنند بچه را از سر راهم کنار بزنند و بچه که این را متوجه میشود، کمی سماجت به خرج میدهد ولی تلاشهایش به جایی نمیرسند پس زیر بارانی که برای او عین بیرحمیست، راهش را کج میکند، میکشد و میرود پی بدبختیش. نمیتوانم با این قضیه ی کودکان خیابانی کنار بیایم. هیچ وقت این کودکان و وضعیت اسفبارشان برایم تکراری نمیشود. همیشه با دیدن یک کودک خیابانی، داغ میکنم و دلم برایشان به شدت صد پله بدتر از سوزش کنونی گلویم میسوزد. گویی دیگر کنترل دست و پایم در دست من نیست. با عجله از میان رهگذران، خودم را بیرون میکشم و پیش از اینکه بچه ی قرآن فروش از آن اطراف دور شود خودم را به او میرسانم. تصمیم دارم یک قرآن از او بخرم. نه برای اینکه پولی به او یا فرستندگانش داده باشم. نه برای اینکه خداوند پاداشی احتمالی نسیبم کند. نه برای اینکه روحم از کمک به یک انسان آسیب پذیر ارضا شود. اسم کاری که من قرار است بکنم واقعا کمک نیست. دادن یک هزار تومانی به یک بچه ی ده ساله ی معصوم در پایان سال 92 خورشیدی به هیچ وجه نمیتواند یک کمک به حساب بیاید چرا که هرچه افراد بیشتری از ما از این کودکان قرآن و فال بخریم، آنها نیز بیشتر به ماندن در خیابان تشویق میشوند. من فقط و فقط این پول را میدهم تا فقط و فقط لبخندی حتی تلخ و موقتی را که ممکن است لحظه ای شاد نیز برای آن فرشته ی پاک بسازد به او هدیه کنم. حالا دیگر میخواهم بخوابم تا مگر گلودردم بدتر از قبل بشود و با خودم شرط ببندم که تا فردا در حالتی مرگبار در تبی سوزنده دست و پا خواهم زد. خوابی موقتی و در نهایت، بیداری در اواسط صبح و دیدار جناب آشی. حلیمی از جنس ارزانی و دارچین و گوشت و گندم و چندین مخلفاتی که فقط مزهشان خوب بود و اسمشان اگر هم خوب باشد من خبر ندارم. بعد از حلیم، به عفیف آبادی میرویم که متاسفانه تعطیل است و با برگشت به مسافرخانه و جمع و جور کردن اتاقمان آهسته آهسته به پایان قصهمان نزدیک میشویم. الان که دارم مینویسم، ساندویچ ظهرم را خریده ام، خورده ام، ساکم بالای سرم روی تخت طبقه ی سوم کوپه ی قطار خوابیده است و میروم بیرون که هوایی بخورم. دو پسربچه ی پنج شش ساله در سالون قطار در حال عشق و حال هستند که کیک به آنها تعارف میکنم و با لذت قبول میکنند ولی جوابم را که چند سالشان است نمیدهند. شاید دفعه ی اولی خجالت کشیده اند. دوباره سنشان را میپرسم و این دفعه اسمشان را نیز میپرسم ولی میخندند و میپرند توی کوپهشان. کمی جا میخورم ولی به نظرم این اتفاق، در مورد بچه ها کمی طبیعیست. بی خیال میشوم که یک نفر میزند روی شانه ام و می گوید که ببخشید آقا، بچه ی من فارسی بلد نیست. خودم از همان اولش هم باید چنین حدسی میزدم که این بچه ها لهجه ای شبیه به کردی یا یک زبان محلی دارند. میپرسم کجایی هستید؟ می گوید: دانمارکی. جا میخورم ولی برایم جالب است. خلاصه که سر صحبت باز میشود و چند دقیقه ای در کوپه ی دانمارکیها مهمان میشوم. از اینکه نمیتوانم با بچه ها ارتباط برقرار کنم حس ناخوشایندی دارم. حالم خوش نیست. هنوز سرماخوردگی پاچه ام را ول نکرده. باید بروم رستوران قطار، یک کوفتی زهر مار بکنم. دیگر میخواهم نباشم تا این همه آشفتگی و سردرگمی را در خودم چون تصویری شفاف نبینم. میخواهم بروم برای همیشه. به هر حال، حالم خوش نیست. این دفعه استثنا بی مقدمه تمامش میکنم و از دوستهای گلم و لاله و دختر خاله، و همه ای که تا به اینجا باعث شدید به من خوش بگذرد ممنونم. خوش باشید تا همیشه!

۳۲ دیدگاه دربارهٔ «سفرنامه ی شیراز»

اول درود به کسانی که شمارا در این سفر همراهی کرده اند تا به شما خوش بگذرد ..راستش یاد سفرنامه شیراز قصه های مجید افتادم باید بگم که خوب توصیف کرده بودی خصوصا حوض ماهی آرامگاه سعدی را , از اینکه دچار گلو درد شدی ناراحت شدم ولیکن این خودش نمک سفر است برایت سال خوبی آرزو مندم.

ایول احمد جان. خوشحالم که اینجاها سریمیزنی گاه گداری.
من توی مریض شدن بدشانسترینم. همیشه دم عیدها، توی مسافرتها و حساسترین مواقع زندگیم سرما میخورم یا گلوم درد میگیره. در این حد بدشانسم که همیشه فکر میکنم شب دامادیم شاید حالم بد بشه.
امیدوارم همه تا میتونید و خصوص تو احمد جون سفر برید به اندازه ی کافی که از نظر من هیچ وقت هرچه قدر هم سفر کرده باشی بازم کافی نیست لامسب از بس خوش میگذره.

ایول آریا. خدا از زبونت بشنوه. دااااد بزن تا بشنوه.
حالا که خوبی منو میخواهی، منم قول میدم اگر عید قسمتم شد رفتم سفر، ی چیزی واسه خودت اختصاصی سوغات بیارم. به انتخاب خودت یکیو بگو: سوتک، شکلات، توپ غلغلی.

سلاااااام مدیر جونی
آخه الاهی مدیر مون سرما خورده چه بد
خوب بیماری نمک مسافرته
خوش به حالتون که رفتین شیراز من شیراز رو دوست میدارم خیلی خیلی هم
راستی چجوری بچههای محله میتونن با هم برن مسافرت آخه مگه میشه
یکی اصفهان یکی شیراز یکی مشهد یکی خوزستان یکی کرج خلاصه بگم که یکی شرقه یکی غربه واقعا مگه میشه مدیر جون اگه میشه چجوری؟
با باییییییی

آخخخیییشششش، داشتم عقده ای میشدم از بس به همه گفتم سرما خوردم و هیش کی محلم نداد. حد اقل توی اینجا ی چند تا حواستان بهم هست. ببین ملیسا، ما اگر باشگاه خصوصی گوش کن را در آینده، تأسیس کنیم، قرار میگذاریم همه ی جایی هم دیگه رو میبینیم. میشه. کار نشد نداره. مثلا هر کسی از شهر خودشون ی بلیت میگیره مییاد فلان شهر توی فلان مسافرخانه یا هتلی که من از قبل برای گوش کنی های عضو باشگاه، رزرو کردم. مثلا اگه پیکی هم پول روی هم بذاریم و همگی باهم بریم، یک عالمه نزدیک به پنجاه درصد توی خرج سفر صرفه جویی میشه. اون به کنار. اینقدر خوش میگذره که همه گوش کنی ها حاضریم هرچی بشه بدیم و چند روزی با هم باشیم. قول میدم که کار نشد نداره.

سلام سکوت. میگم اگه اشتباه نکنم تو همونی هستی که دو تا نام کاربری داری و یکیش به دردت نخورد یا هر جوری بود ازش استفاده نکردی. درسته آیا؟
مرسی که هستی. قلمم شاید کمی خوب باشه ولی اصلش اینه که خودت قشنگ میخونی که میگی قشنگه. در کل ذوق مرگ و دل گرم و خوشحال میشم وقتی کامنت میبینم. ذاتا جوگیرم! الان الان تقریبا چهار روزه سرما خوردم، دکتر نرفتم، گلوم خوب شده و سینهم شروع کرده به خس خس. خداااا. کی خوب میشم!

مجتبی جون بازم ممنون بازم سپاس بخاطر متن زیبا و سفرنامه ی خوبت.
گفتی رفتی عفیفآباد !!!! آدمو بیاد شیرین بیان اون روزا میاندازه. قضیه چیه عفیفآباد کجاست زود بگو. اما درمورد سفر رفتن هم منم سفر را دوست دارم. اما با آدمهای پایه و صبور و با حال.
خانواده میخواند برند مسافرت. موندم برم یا نه, آخه من بهشون میگم که بابا یک سال همدیگه را دیدیم تحمل کردیم و در واقع اونا منو تحمل کرده اند, میگم برید لا اقل چند روزی بدون من باشید منو نبینید تا براتون تنوعی بشه. منم دوست دارم چند روزی تنها باشم آره تنهای تنها.
شاید شما مخالف این نظر باشید ولی من تنهایی را دوست دارم. البته اگه کسی هم فکر و هم دل خودم باشه که راحت باهاش درد دل کنم با هم راز و نیاز کنیم نیایش کنیم. خیلی خوب میشه, ولی این تکرار مکررات واقعا آدمو خسته میکنه. آخه چطور تنوع را به زندگیمون راه بدیم. خب ببخشید مهمون اومد دیگه باید برم. شاید بخواند برند ۴شنبه سوری ولی من نمیرم. اگه تنها شدم باز میام.
فعلا بااااای.

سلام عمویی.
یوهو. از اینکه توی این کوچه دیدمت متعجب ناک شدم. فکر نمیکردم این سمتها گذرت بیفته.
خوب ببین، من سفر با زن و بچه را تا یکی دو هفته پیش واقعا لذتبخش میدونستم ولی نابینایی تجربیاتی از زندگی خودش با زن بیناش واسم گفت که یاد گرفتم همیشه همه ی جوانب زندگی یک نابینا با بینا را در نظر داشته باشم. نوع نگرش شما و خانمت و خانوادهت و فرزندانت به شما و به سفر و به مقوله ی نابینایی تعیین کننده ی نتیجه ی این تصمیم هست که برید سفر یا خیر.
منم گاهی وقتها با تنهایی حال میکنم از نوع خیلی زیاد و به شدت.
اون جایی هم که رفتیم شیرین بیان نداشت. خیالت تخت. ما از این شانسها نداریم عمو.
چااااکریم دربست!

سلام. به به شیراز. تو این فصل واقعا رویاییه. تابستون پارسال منم با سه تا از هم دانشکده ای هام رفتم شیراز. یه چهار روزی اونجا بودیم. بازدید از تخته جمشید، سعدی و حافظ، شاهچراغ، باغ ارم، باغ دلگشا، بازار وکیل، ارگ کریم خان و…. خاطره انگیز بود. خلاصه من عاشق سفرم و شیراز رو هم خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد دوست دارم. اتفاقا یه ۳۵ روز دیگه اگه خدا عمری بده برای پوشش مسابقات فوتبال نابینایان باید برم شیراز.
به به، فکر کنم اردیبهشت شیراز واقعا بهشت باشه. فصل بهار نارنج و..
اما آره واقعا مجتبا راست میگی بدترین چیز تو سفر اینه که سرما بخوری واقعا ضد حاله. منم همین چند روز پیش که رفته بودم مشهد از دو روز قبلش سرما خوردم و این وضعیت تو سفر هم باهام بود. همش باید آب جوش میخوردم تا بلکه یه ته صدایی بمونه واسه گزارش ها

آخ جون. امیر سرمدی. میدونی وضعیت سرماخوردگی تو توی مشهد، منو یاد شبهای امتحان میندازه که زنگ میزدم به رفیقم میگفتم تو چند صفحه خوندی و رفیقم خوشحال برمیگشت میگفت چیو چند صفحه خوندم؟ اون وقت بود که احساس میکردم من که صفحه ی پنج هستم عملا خیلی جلوترم.

سلام عالی بود خیلی عالی …. انگار منم بودم اونجا “خدا بگم این یلدا رو چی کار نکنه که نحوه نگارش ما رو هم متأثر کرد” نه آیا؟ بعدش یه سؤال “زامبی” یعنی چه آیا” خداییش فکر کنم بگردید تو کشور دوتا شعبه بانک تو یه خیابون نبینید احتمالاً شانس شما شعبه دومی رو همین پیش پای شما افتتاح کرده بودند … در کل به خاطر همه خوش گذشتنها براتون خوشحالم و بقیش هم خاطره شد اشکال نداره ان شا الله دفعه دیگه بهتر و بهتر تر …

سلام نخودی.
باورت میشه هر وقت پارس آوا یا ای اسپیک اسمت رو واسم میخونه همش یاد خاطراتی میفتم که با اسم نخودی دارم؟
راستی “زامبی” به اسکلت مردگانی اطلاق میشه که زنده شده باشند و بخواهند خونآشامی کنند.
در ضمن باور کن نمیدونم شانس من بود یا لاله ولی این بانکهای تجارت خیلی جالب و مسخره تقریبا کنار هم بودند. نمیدونم دقیقا منظور رییس سرپرستی بانک تجارت استان فارس از این خلاقیت چی بوده. الان دیگه فکر میکنم خلاقیت دونیشون ترکیده باشه. هاهاهوهوهیهی.

خداییش هم خودم خیلی دوسش دارم “نخودی” یه جوری بانمکه … تو اون پست هرکی با اسمش بیاد اگه “نخودی” رو مثال نزده بودید از افسردگی زامبی می‌شدم …. حق کس و پیشه و تجارت “سرقفلی” یه چنین حس تعلقی دارم نسبت بهش یه ده هزار هوایی بالاتر … اگه فرصت کردید خاطراتتون از “نخودی” رو بنویسید که خب همین خاطرات بود که ما رو “نخودی” کرد …! “چی گفتم؟! خب خودم فهمیدم.”

سلام
بح بح لالهی عزیز
بح بح دختر فامیله باحالشان
بح بح شیرازو وصف بی مثالش
بح بح پارکو آبو لواشکو آشو حلیم
بح بح سرمایی که مجتبی را خورد
بح بح ضده حالی که بعد از سرما نوش جان فرمود
بح بح کاش ما هم قرآن میفروختیم کسی به ما عیدانه میداد
بح بح مدیر که نباید اینقدر ناخنش خشک باشد
بح بح عمو سر کیسه را شل کن بگذار بچه ها پول که نه دست کمش لواشکی آدامسی چیزی بر دارند
بح بح آخریمان مبارک
بح بح

منم دیر اما با توپ پر آمدم آخه همون زمان که مدیر داشتند خیابانهای شیراز را متر و جارو پارو میزدند و سرما نوش جان مینمودند منم اندر شیراز قریبانه سر میکردم و از زیبایی_های شیراز بهره می_بردم اما از کم سعادتی توفیق وصال نیافتم . شکلک ناراحت شدن از عدم توفیق دیدار مدیر و خوشحالی بد جنسانه از سرمای نوش جان مدیر ههه خخخ

دیدگاهتان را بنویسید