خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

مسابقه ی شماره دو.

سلام بر همه ی اهالی خوب و نازنین محله اعم از مرد و زن, پیر و جوان, خرد و کلان.
این اولین پستی است که من به محله ارسال میکنم. امیدوارم در آینده ارتباط و تعامل بیشتری با شما داشته باشم.
باری, غرض از مزاحمت این بود که به اطلاع آنهایی که نمیدانند برسانم که این جانب در مسابقه ی بیست یا 40 یا حتی بیشتر سؤالی ترانه خانم برنده شدم. و طبق قرار که ایشان وضع فرموده و ما را جز اطاعت کاری نیست, نوبت من است که موردی را در نظر گرفته و دوستان گرامیم آن را حدس بزنند. امیدوارم شما برنده ی بعدی باشید.
پس معطل نمیکنیم و در کامنت دونی منتظر حدسیات شما خوبان هستم.
پاینده و برقرار باشید.

۱۶۱ دیدگاه دربارهٔ «مسابقه ی شماره دو.»

درود ابوضر جان. من هم پیشاپیش فرا رسیدن سال نوی آریایی را به تو و همه ی اهالی با مرام محله شاد باش می گویم.
جایزه را باید از ترانه بخواهی چون ایشان طراح مسابقه هستند و به من هم که اولین برنده بودم جایزه ای نداد.
پسر خوبم میخواستم درخواست کنم که اگر برایت اشکال نداره اسم زیبایت را به فارسی بنویسی.
بیایید پارسی را پاس بداریم.
ممنون از حضور سبزت.

درود ابوضر جان. من هم پیشاپیش فرا رسیدن سال نوی آریایی را به تو و همه ی اهالی با مرام محله شاد باش می گویم.
جایزه را باید از ترانه بخواهی چون ایشان طراح مسابقه هستند و به من هم که اولین برنده بودم جایزه ای نداد.
پسر خوبم میخواستم درخواست کنم که اگر برایت اشکال نداره اسم زیبایت را به فارسی بنویسی.
بیایید پارسی را پاس بداریم.
ممنون از حضور سبزت.

بچه ها ببخشید که گند زدم. جوابهای من قبل از سؤالات شماست. ناشیگریه دیگه ببخشید. البته دیدید که جواب ابوضر را دو بار داده بودم. که یک بار روی لینک پاسخ دهید بعد از متنش اینتر کردم و نوشتم که دیدم جواب من بعد از سؤال آریا آمده. به همین خاطر فکر کردم که باید روی لینک قبل از متن اینتر کنم که حالا این اتفاق افتاده که جوابهای من قبل از سؤالات شما میآید.
حالا دوباره جواب آریا را روی لینک بعد از متن مینویسم ببینم چی میشه. لطفا راهنمایی کنید که لینک قبلی درست است یا بعدی.
اما جواب آریا. خیر آقای مدرس هم نیست.

محمدرضا جان نه از مشاهیر قبل از انقلاب بوده و نه بعد از آن.
بچه ها یک راهنمایی, سعی کنید مرتب سؤالات را محدود کنید. مثلا شما که هنوز نمیدانید این شخص ایرانی است یا خارجی چطور حدس میزنید که آقای خمینی یا مدرس هستند.

سلام عمو جان.
من جزو شرکت کننده ها نیستم. من پارازیتم. با تخفیف به خودم، میان برنامه ام.
چقدر خوشحال شدم دیدم شما پست دادی عمو. نمی دونم چه حسی بود ولی همیشه دلم می خواست ببینم که شما پست می ذارید و می دونستم که آخرش هم اینطور میشه. خیالتون از ترتیب ها هم راحت باشه. درست میشن. یعنی درست شدن. راستش من جواب مسابقه رو پیدا نکردم و بلد هم نیستم پیداش کنم. فقط اومدم اینجا بگم که ذوق کردم از دیدن پست شما. حالا۱سوال. با توجه به این که گفته بودید اگر خودتون پست نذاشتید یکی دیگه جاتون پست بذاره الان دقیقا خودتون هستید یا یکی دیگه جای شما روی صندلی این پست نشسته؟
جدی نگیرید عمو جون من شوخی کردم.
باز هم پست بذارید. پست های عمو نشان باید خوندنی باشن.
ایام به کام.

درود پریسای نازنینم. نه من شما را میشناسم نه شما مرا. ولی واقعا با محبتهایت شرمندم کردی. بله خودم مینویسم سعید عزیز راهنمایی کرد.
چرا شرکت نمیکنی؟ تا حالا معلوم شده که این شخصیت عرب بوده پس ادامه بدید حدس بزنید. گمان کنم که نزدیک شده اید.
باز هم از اظهار لطف و محبتت سپاسگزارم پریسا, مهسا فرشته خو.

درود بر همه شما عزیزان. بچه ها باور میکنید این دفعه سوم هست که دارم مینویسم. هر بار کلی نوشتم و تشکر کردم و ابراز احساسات کردم. ولی همه اش نابود شد.
جواب نخودیمون درست بود, این شخصیت محترم و ارزنده دکتر طاهاحسین هستند که از مفاخر ما نابینایان بشمار میروند.
بار دیگر از محبتهای همه شما خوبان کمال تشکر و قدردانی را دارم. افرادی که من اصلا آنها را نمیشناسم ولی چه محبتها فرمودند.
از نخودی بانو میخواهم که پشت تریبون قرار گیرد و مسابقه بعدی را برگزار کند.
دوباره برای سومین بار خلاصه ی زندگی دکتر طاهاحسین را در پایان میآورم. امیدوارم که دیگر نپرد.
و بیش از این اعصابم را خط خطی نکند.
باقی بقایتان, عمو فدایتان.

طه حسین، ادیب، نویسنده، سخنور بزرگ مصری و ناقد معاصر عرب. از پیشگامان جنبش نوگرایی در مصر بود که در سال ۱۸۸۹ میلادی به دنیا آمد. در کودکی بر اثر عفونت چشم و درمان غلط بیماری، نابینا شد و با اینکه این واقعه قبل از سن ۶ سالگی اش بود، ولی نبوغ و استعدادش از همان زمان مشاهده و در ۷ سالگی قرآن را حفظ کرد. مدتی در محضر یک معلم سنی بود که این، باعث شد که در نوجوانی راهی دانشگاه «الازهر» مصر شود و در آنجا علوم اسلامی را فرا گیرد. از آغاز سال ۱۹۰۸ میلادی، که دانشگاه قدیمی غیرمذهبی مصر تأسیس شد، او به آنجا رفت و از محضر درس استادان خارجی بهره های فراوان

برد و زبان فرانسه را یاد گرفت و در رشته الهیات و ادبیات عرب تحصیل کرد و با وجود نابینایی و تهیدستی، خیلی زود جایی برای خودش در آن دانشگاه باز کرد. اولین دانش آموخته این دانشگاه بود که به دریافت دکترای (پی اچ دی) نائل شد و رساله دکترای خود را تحت عنوان «ذکری ابی العلاء = یادبود ابی العلاء» نوشت.

در همین سال از طرف دانشگاه مصر به فرانسه رفت و در دانشگاه «مونیلیه» شروع به تحصیل کرد. سال ۱۹۱۹ م، رساله دکترای دیگری درباره “ابن خلدون” و فلسفه اجتماعی او نوشت. مجددا به مصر برگشت و استاد تاریخ قدیم یونان و رم شد و تا سال ۱۹۲۵، در همین سمت بود. از همین سال به بعد در دانشکده ادبیات، استاد تاریخ عرب و از بنیانگذاران دانشگاه “اسکندریه” شد. طه حسین، از محدودیت تفکر استادان خودش رنج می برد به گونه ای که وقتی سال ۱۹۲۶، کتاب معروف خود «فی شعر الجاهلی» را منتشر کرد و منکر شعر جاهلی شد، غوغائی سخت برپا شد که مجبور شدند نسخه های کتاب را جمع آوری کنند.

طه، در سال ۱۹۲۸ م رئیس دانشکده ادبیات و سال ۱۹۵۰ م، وزیر فرهنگ شد. در دوران وزارت خود، تعلیمات متوسطه و تعلیمات فنی را رایگان کرد و قصد داشت که تعلیمات دانشگاهی را نیز رایگان کند که موفق نشد. زیرا معتقد بود که آموزش، برای مردم مانند آب و هوا امری ضروری است و بر اهمیت دموکراتیک بودن آموزش و تحصیل، همیشه تأکید داشت. از سال ۱۹۵۲ م، به بعد فقط به کارهای ادبی و تحقیقی پرداخت و یکی از هواداران سرسخت انقلاب ۱۹۵۲ مصر بود. طه حسین، علاوه بر درجه دکترا دانشگاه فرانسه و قاهره، دکترای افتخاری از دانشگاه کمبریج و مادرید و نشان لژیون دونور می باشد و عضو چندین مجمع علمی است. وی در سال ۱۹۷۳ میلادی در سن ۸۴ سالگی درگذشت. او رمان ها و رساله های بسیاری نوشت ولی بیشتر در غرب، به خاطر زندگینامه خود نوشته اش، بنام «الایام = روزگار» مشهور شد. آثار دیگری از او هست که برخی از آنها عبارتست از:

۱- قاده الفکر = پیشروان فکر
۲- حدیث الاربعاء = سخن روزهای چهارشنبه
۳- فی الشعر الجاهلی؛ که بعدها به صورت فی الدب الجاهلی چاپ شد.

بعضی از آثار فارسی او عبارتست از:
۱- بیچاره طفل! ترجمه (الایام)
۲- گفت و شنود فلسفی در زندان ابوالعلاء مصری
۳- قسمتی از «الفتنه الکبری» تحت عنوان انقلاب بزرگ و قسمتی دیگر از آن تحت عنوان علی علیه السلام و فرزندانش
۴- آئینه اسلام
۵- در پیرامون سیره نبوی
۶- رؤیاهای شهرزاد
۷- وعده راست ….

سلام مجدد پس حدس منم درست بود. عمو جان اگه منظورتون کامنته که مینویسید بعد جواب معادله رو اشتباه وارد میکنید که نیست و نابود میشه؟ باید بگم منم این مشکل رو داشتم ولی کشفش کردم. مثلأ نوشته سه مساوی میشه با چند بعلاوه پنج؟ که جواب منفی دو میشه. درصورتی که منفی بذاری اشتباه میشه. باید همون دو رو بنویسی.

دوباره سلام به همگی و اختصاصی سلام عمو جان.
این دفعه من پایان برنامه ام.
به پرسش و پاسخ که نرسیدم و اگر هم می رسیدم جواب پیدا کردن کار من نبود. نخودی جون تبریک. تبسم عزیز هم همینطور.
عمو جون من هم همین مشکل شما رو در کامنت گذاشتن داشتم. کلی می نوشتم و همهش می پرید. با توجه به این که من منبری هستم مجسم کنید بعد از پریدن کل منبرم قیافهم رو. فقط خداییش بعد از تجسمش یواش بخندید گناه دارم.
از شوخی گذشته الان دیگه برای پرهیز از این گرفتاری اول میرم توی وورد کامنتم رو می نویسم و۱کپی ازش می ذارم و وقتی مطمئن شدم ثبت شده فایل وورد رو بدون ثبت کردن می بندم. اینطوری اگر هم به هر دلیلی اون لحظه کامنتم ثبت نشه لازم نیست دوباره بنویسم و با۱کپی پیست مجدد کارم راه می افته.
خاطر جمع باشید عمو جون. به هفته نمی کشه که این مشکل رو کمتر و کمتر پیدا می کنید. مثل برق و باد آسون میشه.
ممنونم از محبت های…لفظی گیر نیاوردم که با محبت شما برابری کنه عمو. ولی ممنونم. خیلی ممنونم عمو جان.
ایام به کامت و ایام به کام همه شما بچه های دوست داشتنی محله.

سلام عمو حسین گرامی.
در ادامه کامنت آخر پریسای عزیز باید عرض کنم که یکی دیگه از راههای از بین نرفتن دیدگاه ها اینه که: بعد از نوشتن کامنت و قبل از فرستادن، اول همه نوشته رو توسط کنترل a انتخاب کنیم، بعدش یک کپی توسط کنترل c در کلیپ برد بگیریم، بعد کلید فرستادن رو بزنیم، که اگه به هر دلیل نوشته، ثبت نشد وقت مون هدر نره، من به خصوص در کامنتهای طولانی از این روش استفاده میکنم تا نوشته هام رو از دست ندم، البته شما سرور و استاد من هستید، ببخشید که جسارت کردم، گفتم شاید کمکی کرده باشم.

سلام بر همه دوستان عزیز مسابقه ای و خارج از مسابقه ای … خب من هی هر روز پس رفت می کنم نمی دونم چرا نمی تونم پست بذارم جاوزم قاتی پاتی می کنه وقتی وارد صفحه مربوطه میشم و نه ادیت باکس پیدا می کنم درست نه دکمه ارسال وانتشار و از این مدل ها بخاطر همین فعلاً مجبور به انصرافم و اگه تبسم عزیز قبول کنند بجای من پست مسابقه رو بذارند کلی لطف می کنند …؟؟؟؟؟
راستی عمون حسین گرامی داستان رو تعریف نکردید ها … من هنوز منتظرم….؟؟؟

سلام نخودی عزیز. منو معاف کن.هرچند خیلی دوست دارم در خدمت دوستان باشم. ولی متأسفانه فعلأ امکانشو ندارم چونکه درحال حاضر از طریق گوشی به اینترنت وصل میشم. تایپ و پست نوشتن واقعأ برام سخته. از عمو حسین هم معذرت میخوام چون در کامنت قبلی فعل و فاعلام زیاد رعایت نشده، آخه عجله داشتم باید بابامو میبردم دکتر.

درود و هزار تا درود بر همه ی شما مهربانان. از راهنماییهای گل دخترم پریسای با مرام فرشته خو, و همچنین محمدرضای عزیزم, و دیگرانی که این حقیر را راهنمایی کردند کمال تشکر را دارم.درسته. بهتره متن را در ورد بنویسیم یا اینکه حد اقل آن را کپی کرده به کلیپبورد بفرستیم که چنان چه متن را از دست دادیم دوباره در اختیارمان باشد.
اما نخودی بانوی مهربون, سعی کن مشکل را یه جورایی حل کنی. حالا که تنور مسابقه داغ شده حیفه بذاریم سرد بشه. میتونی با سعید درفشیان عزیز تماس بگیری و ازش راهنمایی بخوای یا هر کس دیگری که راحتی و میتونه کمک کنه, البته میدونم خودت استاد این کاری و بارها پست گذاشته ای, به هر حال مسابقه ادامه پیدا کنه بهتره.
راستی نمیدونم تبسم بود یا محمدرضا که حدس زده بودند که شخص مورد نظر نابینا است که چون این سؤال و حدس بعد از جواب نخودی بانو بود واضح بود که ایشان برنده هستند.
کاش در توانم بود جایزه ای هرچند ناقابل به رسم یادبود به نخودی گرامی تقدیم میکردم.
اما در مورد آن قضیه ی درگیری و مشکل با ابابصیر که نخودی خواستار ادامه آن هست نمیدونم با توجه به اینکه جواب مسابقه معلوم شده آیا دیگر کسی و حتی خود نخودی بانو به اینجا سر میزند یا نه. نخودی جان, اگه مطمئن بشم که هستی و حتما میخونی ادامه اش را مینویسم.

سلام تبسم عزیز خواهش می‌کنم عزیزم خودم براش یه فکری کردم که بعدی عملیش می کنم … فقط اومدم بگم: ان شا الله خدا به پدرتون سلامتی بده و به زودی زود زود کاملاً سلامتیشون رو بدست بیارند و همیشه سایشون بالای سرتون باشه…

سلام امو جان.
من دیر رسیدم جواب را دادن.
اما اینم بگم من بلد نبودم.
پس هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاه
ha’a’a’a’a’a’a’a’a’a’a’a’a’a’a’a’a’a’a’a’a’a’a’a’a’a’a’a ممنون از پست زیبایتان.
در پایان میگم:
وقت طلاست.
و منم از دستش دادم.

باشه فرشته های نازنین بچه های خوب محله بخصوص ملیسا و نخودی ام. حالا که علاقه به خوندن ادامه قضیه ابابصیر دارید , مینویسم, فقط امیدوارم که حافظه ام خوب یاری کنه و ناخواسته, تاریخ را تحریف نکنم.
باری جونم براتون بگه, کمی برمیگردم به عقب, قبلا گفتم که ابابصیریها سازمان کریستوفل را که امروز شهدای هفتم تیر نام نهاده اند, را توسط دادگاه انقلاب گرفتند و دانش آموزان دو مؤسسه که قبل از این تصور خوبی از هم نداشتند یکی شدند. آخر, به بچه های کریستوفل چنین القا کرده بودند که بچه های ابابصیر مذهبی و امل هستند و مثلا از موسیقی بدشان میآید, به همین خاطر زمانیکه ما وارد کریستوفل شدیم دیدیم چندتا از بچه های آنجا آمدند و هی با یک قوطی فلزی که دستشان بود تمبک میزدند به این امید که ما ناراحت شویم پرخاش کنیم و…. ولی ما نه تنها ناراحت نشده پرخاش نکردیم بلکه همکاری کردیم در شادیشان شرکت نمودیم. به ما هم القا کرده بودند که اینها مسیحی هستند کافر هستند و… و ما را از نزدیک شدن به آنها منع کرده میترساندند, غافل از اینکه هر دو از اتحاد و وحدت نابینایان وحشت داشتند.
بگذریم, روزها سپری شد ارتباطات گستردهتر شد دوستیها عمق گرفت و خواست مشترک مطرح گردید که همان دولتی شدن ابابصیر بود. از ما اصرار و از آنها انکار و مقاومت. تا اینکه همانطور که گفتم کار به اعتراض و تظاهرات کشیده شد و در نهایت ابابصیر تصمیم به خروج گرفت. یادم هست روزی که میخواست برود ۱۳ دی ماه ۱۳۶۰ بود. صبح زود دیدیم که چند کامیون وارد محوطه مؤسسه شده اند و گفتند که تعدادی ژاندارم با سلاح, همراهشان هستند.
آنها یک راست سراغ کتابخانه رفته شروع به تخلیه ی کتابخانه نمودند. سیاست ما بر این قرار گرفت که اقدامی علیه آنها و کامیونها و ژاندارمها نکنیم بلکه در مؤسسه را ببندیم اجازه ندهیم کامیونها و کسی از آن خارج شود. آنها هم ظاهرا در سکوت کارشان را میکردند کتابخانه خالی شد کامیونها پر شد و با بچه ها هیچ گونه صحبت و برخوردی نمیکردند فقط در یک مورد یک درگیری لفظی کوچکی بین ما و خانم صدری که معلم ابابصیر بود به وجود آمد که بهش گفتیم که خانم حرمت معلمیت و خانم بودنت را نگه دار و اجازه نده مورد توهین بچه ها قرار بگیری که البته او هم رفت.
تا نزدیکیهای ظهر اوضاع به همین منوال بود تا اینکه آقای خطاط ساز که باز یکی از معلمین بود و بچه ها دوستش داشتند و بنایشان بر این بود که به معلمین بی احترامی نشود آمد و گفت که میخواهد برای جلسه ای برود آموزش و پرورش, بچه ها هم فریب خورده خام شدند در را باز کردند که برود بیرون, نگو که اینها قبلا با هم هماهنگ شده بودند که تا در باز میشود به اتفاق حمله کنند بچه ها را کنار بزنند و در را کامل باز کرده ماشینها را ببرند. نقشهشان هم گرفت و به بچه ها حمله کردند در باز کرده ماشینها را بردند. چند نفر از بچه ها مجروح شدند, بعد از این قضیه تصمیم از محل مؤسسه که در آبشار است تا محل سپا پاسداران که در خیابان کمال اسماعیل است راهپیمایی کنیم. رفتیم و دم سپاه تجمع کردیم. آنها آمدند با نمایندگانمان صحبت کردند و قول دادند که قضیه را پیگیری کنند. الآن یادم نیست دقیقا قضیه چی شد و به کجا رسید ولی نتیجه همان رفتن ابابصیر از کریستوفل به محل قبلیش یعنی ساختمان واقع در اتوبان خمینی بود. تعدادی از دانشآ»وزان خردسال را با خود بردند ولی بزرگترها که ما بودیم همان جا ماندیم. و مدتی خود مؤسسه را اداره میکردیم. آقای حسین رهبر شد مدیر و آقای خسرو چناریان شد مدیر داخلی و ما هم که در شورای دانش آموزی بودیم .
ادامه در قسمت بعد میترسم دوباره خطای ارسال بده و حالم گرفته بشه. پس تا بعد

مرسی عمو جون
ایول بازم بنویسید من که با تمام وجودم نوشتههای شما رو میخونم پس منتظر میمونم که ادامشو هم بزارید
عمو فقط دیر نکنید
عمو خواهش میکنم
عمو من هفت ماهه به دنیا اومدم
منتظرم عموییییییی
یهووووووووووو

آره بچه های گلم. مدتی خودمان مؤسسه را اداره میکردیم و چه شور و حالی داشتیم. شبها در سرمای زمستان به نوبت گشت میزدیم تا مبادا اتفاقی بیفتد ولی در یکی از همین شبها ابابصیریها آمدند و دزدانه تابلوی مدرسه را باز کردند و بردند البته تابلو بیرون بود و طبیعی بود که ما متوجه نشویم چون آنها در سکوت کارشان را میکردند. تا اینکه آن روزی فرا رسید که قبلا گفتم و دو تن از ابابصیریها یعنی آقای سیفی و عابدی که مستخدم و نگهبان ابابصیر بود آمدند آن وقت ظاهرا کار واگذاری سازمان به بهزیستی انجام شده بود چون یادم هست که آقای عدالت مسؤول بود, وقتی ما متوجه آمدن آقایان سیفی و عابدی شدیم رفتیم دم دفتر, تا ببینیم برای چکاری آمده اند, بگو مگوها شروع شد, و البته تعدادی هم اوضاع را هیجانی و متشنج کردند, چون ما بنا نداشتیم خشونت کنیم دعوا راه بیندازیم, ولی خوب متأسفانه کاری که نباید بشود شد و آقای سیفی و عابدی کتک مفصلی خوردند, البته من و چند نفر دیگر در صدد محافظت از آنها برآمدیم و بالاخره موفق شدیم آنها را به اتاقی دور از دسترس بچه ها بردیم. و بعد هم از مؤسسه خارجشان کردیم تا بروند. ولی همانطور که گفتم شنبه شنیدیم که اتفاقا از ما چند نفر شکایت کرده اند و مأمور به دنبالمان آمده است, که خب بچه ها مردانگی کرده ما را تنها نگذاشتند و گفتند که ما همگی در این قضیه نقش داشتیم و بالاخره یک کامیون نفربر آمد و همه را برد کلانتری. همه در محوطه کلانتری بودیم که فرمانده آمد و با بچه ها خوشوبش کرد و گفت که ما هم میپذیریم که شما همه با هم هستید ولی از همه که نمیشود بازجویی کرد پس چند نفر را بعنوان نماینده معرفی کنید تا بیایند و بازجویی شوند و توضیح دهند که قضیه چه بوده که باز قرعه ی فال بنام من و چند دوست عزیز دیگر افتاد رفتیم و قضیه را توضیح دادیم هرچند توضیح قانع کننده ای نداشتیم, آخر چه توجیهی برای کتک زدن این بندگان خدا بود؟ بالاخره پرونده تشکیل شد یک جلسه هم من و آن چند دوستم رفتیم دادگستری, آنجا هم توضیحاتی دادیم و گفتند بروید خبرتان میکنیم که البته دیگر خبری نشد و ظاهرا پرونده را مختومه کردند.
باز تا بعد

خاطره ای دیگر از بچه های اصفهان:
دوستان عزیز ببخشید که خستهتان کردم. البته گمان کنم که تعریف این خاطرات بد نباشد چون بالاخره بخشی از تاریخ ما نابینایان بوده و چه بسا بتواند برای نسل امروز عبرت آموز باشد.شور بختانه مشکل ما این است که همه یا حد اقل بیشتر امورمان ازجمله تاریخمان شفاهیست و بطور مکتوب سندی در دست نداریم. البته در چند نوبت خبرنگارانی به مؤسسه آمدند گزارش تهیه کردند و حتی منتشر هم شد ولی یادم نیست که چه روزنامه ای بوده و کی بوده, ولی یه دوست خوش ذوقی بنام رسول امینی داشتیم که اکنون هم در بیمارستان خورشید مشغول بکار است, یک ضبط صوت برداشته سعی میکرد همه ی وقایع را ضبط کند ولی ظاهرا از آن نوارها هم خبری نیست و گم شده اند.
به هر حال تلاشهایی برای قانع کردن ابابصیریها برای دولتی کردن انجام میشد.
یکی از این تلاشها رفتن پیش آقای خادمی بود ایشان آن زمان یک روحانی با نفوذ بود و میگفتند که رئیس هیئت مدیره است. آنانی که اطلاع ندارند بدانند که ابابصیر زیر نظر انجمن حجتیه اداره میشد که آنها هیئت مدیره ای داشتند و همه کارها و تصمیمات توسط این هیئت مدیره گرفته میشد, ما هم به همین دلیل ایشان را انتخاب کرده برای وساطت و راهنمایی خدمتشان رسیدیم.
در آغاز جلسه آقای محمد نیکزاد به ایراد سخن پرداخت و گفت که حاج آقا ما میخواهیم که خودمان سرنوشتمان را تعیین کنیم و کسی برایمان تصمیم نگیرد چون نابینایان قادر به اداره امور خود هستند و…..
وقتی نوبت به حاجآقا رسید که به هدایت و راهنمایی بپردازند و ما را از رهنمودهایشان مستفیض کنند گفتند که: در روز حشر که شافع سنی عمر بود, کوری ببین که عصاکش کور دگر بود.
تعیین سرنوشت چیه آقاجان, شما یه لقمه نون میخواهید بخورید که آن هم آقای عقارب گدایی میکند و بهتان میدهد. سرنوشت دیگر چیه و خلاصه ما را سنگ روی یخ کرد و فرستاد بیرون.
باز تا بعد

سلام مجدد : عجب!… عجب! … نمی دونم باید چی بگم … اصلاً … ولی خب شما ادامه بدید … بگید … و بنظرم بهتره تو یه پست جداگانه بگید که بیشتر ملموس باشه و قابل دیدن …

در مورد مسابقه هم خب من با عرض شرمندگی هرچه کردم نتونستم پست بذارم و این به دلیل مشکلات سیستم من هست که فعلاً هم فرصت رسیدگی بهش رو ندارم بخاطر همین با اجازه من همون متنی رو که آماده کرده بودم به عنوان یه دیدگاه میذارم اگه خواستید همین جا ادامه بدیم اگه هم که ترانه خانم صلاح ببینند خودشون اون رو کپی بگیرند بعنوان “مسابقه من کیم؟” شماره ۳″ پست کنند و منم قول میدم حواسم به دیدگاه های اونجا تا جایی که بتونم باشه…

سلام بر همه هم محلی های عزیز گل و گلاب
خب اوهوم اوهوم که ما یکی از مفاخر پر استعداد تو مسابقه ببر شدیم و خب این شد که الآنی در خدمتیم …
خب حالا بگید که اون چیه؟
“قبلش بذارید براتون یه خاطره اعترافی بکنم ولی خداییش قول می‌دم این بار جر نزنم” “خداوندا تمام جر های مرا بیامرز؟”
ما بچه تر که بودیم خیلی خط بازی، بازی می کردیم و این بازی بدین صورت است که مثلاً من تو ذهنم یه کلمه حالا دوباره مثلاً یه اسم دختر شش حرفی در نظر می‌گیرم و به طرف مسابقه می‌گم که شش حرفی دختر بعد اون حرفاش رو می‌گه و من اگه درست بود می‌گم حرف چندم و … تا این‌که آخر حدس بزنه و تعداد حروفی که درست گفته امتیاز اون و تعداد حروفی که اشتباه گفته امتیاز من می‌شه …
خب من همیشه دو الی سه تا اسم تو ذهنم میاوردم و خب دیگه بعدش دیگه …
“الآنم چون قول دادم جر نمی‌زنم ولی واقعیتش رو بخواید خیلیلی شیطون داره رو مخم راه می‌ره …” ولی نخودیه و قولش …
راستی جایزه آقا یا خانم برنده هم یه گونی نخود سیاه که دیگه اگه یکی فرستادش دنبال نخود سیاه نیازی نباشه بره بگرده … دم دست داشته باشه…
اون چیه؟

بچه های نازنین بویژه ملیسای گلم که اینطور با اشتیاق مطلب را پیگیری میکنی و مرا هم بر سر ذوق میآوری, بار دیگر هزاران درود و سلام همراهتان باد. نه ملیسا, در بازجویی ها و دادگاه رفتنها اذیت و آزاری در کار نبود.
خب خاطره ی دیگری را تعریف میکنم که قبلا نوشتم و دوباره پرید جالب اینجاست که کلی ذوق کرده بودم و گفته بودم حالا که کل متن را کپی میکنم و به کلیپبورد میفرستم مثل توپ ارسال میشه که یه دفعه وسط نوشتن کلا کامپیوتر هنگ کرد.
خلاصه جان ناقابلم براتون بگه که, ساختمانی در خیابان آذر اصفهان بود که وقف نابینایان شده بود ولی بخاطر اینکه ابابصیر به ساختمانش واقع در اتوبان خمینی رفته بود, بدون استفاده افتاده بود و به اصطلاح گرد میخورد, در همین احوال گروهی از همنوعان مجردمان در گوشه و کنار شهر مستأجر بودند, دور هم نشستند و گفتند که این سزاوار نیست که یک ساختمان بلا استفاده باشد و وقف نابینایان هم باشد آن وقت ما در به در باشیم و با این وضعیت خراب مالی, اجاره نشین باشیم. خلاصه تصمیم بر این شد که بروند و این ساختمان را اشغال کرده در آن سکنی گزینند.
این اتفاق افتاد و دوستانمان مستقر شدند. هرچند با کلانتری مشکلاتی داشتند و حتی چند نفر از آنها بازداشت هم شدند ولی بالاخره ظاهرا دو سه سالی این ساختمان در اختیار نابینایان بود.
در این ساختمان یک اتاق لمسی بود که اشیا و امکاناتی نگه داری میشد تا نابینایان با لمس آنها آشنا شوند. یادم میآید پرنده خشک شده و بره ی خشک شده و اشیای دیگری هم بود.
روزی با خبر شدیم که ابابصیریها با دو پاسدار وارد ساختمان شده آن اتاق را خالی کرده اشیایش را داخل وانتی ریخته اند تا ببرند ظرف نیم ساعت از انتشار این خبر همه نابینایان جلو ساختمان جمع شدند و گفتند که اجازه نمیدهیم وسایل را ببرید.
اما مانده بودیم که چه کنیم و چگونه آنها را فراری دهیم. بله, چند نفر از بچه ها از جمله آقای محمد نیکزاد و مرحوم مرادی و هوشنگ مظاهری گفتند که میخواهیم برویم داخل ساختمان و جلسه تشکیل دهیم. پاسدارها هم اجازه دادند رفتند و تقریبا بعد از نیم ساعت آمدند و گفتند که برادران پاسدار بیایند داخل ساختمان تا نتیجه جلسه را بهشان اعلام کنیم.
حال نگو که دوستانمان تصمیم گرفته بودن که تا پاسدارها رفتند داخل یکی از کارکنان بینای کریستوفل که یادم نمیآید آن روز آنجا چه میکرد, ماشین وانت را بردارد و ببرد و در نقطه ی امنی بگذارد ظاهرا قرار شد آقای هوشنگ مظاهری هم با ماشین دیگری او را همراهی کند البته بگمانم هر دو ماشین متعلق به کریستوفل بود و ابابصیریها آنها را تصاحب کرده با خود برده بودند. و احتمالا آن کارمند بینای کریستوفل بنام استاد حسین که مسؤول کارگاه, هم بود برای همین آمده که ماشین مؤسسه خودشان را پس بگیرد
به هر حال رفتن برادران سپاه به داخل ساختمان همان و رفتن ماشینها هم همان. منتها چون ابابصیریها شاهد قضیه بودند و رانندگان را شناسایی کردند سریع به سپاه گزارش کردند و سپاه هم این دو نفر را بازداشت کرد که مجبور شوند محل نگهداری ماشینها را بگویند.
پس ما دوباره دم سپاه جمع شدیم که آقا اینها را ما مأمور کرده بودیم و گناهی ندارند و باید آزادشان کنید و ما را به جایشان بازداشت کنید. آنها هم وقتی دیدند اوضاع اینجوری است, گفتند خب ما اینها را آزاد میکنیم شما هم ماشینها را بیاورید میگذاریم داخل سپاه باشد تا شنبه تعیین تکلیف شود که ماشینها و وسایلش کجا برود. ما هم قبول کردیم. ماشینها آورده شد آن دو نفر آزاد شدند. ولی دیگر از ماشینها خبری نشد و احتمالا سپاه آنها را تحویل ابابصیر داده بود.
بخاطر همین قضیه بود که عرض کردم یکی از سپاهیها گفته بود که ما در کردستان اشرار و ضد انقلاب را تار و مار کرده ایم آنگاه این چند نابینا اینجا در اصفهان سر ما کلاه میگذارند.
بچه های نازم هدف از گفتن این خاطرات این بود که بگویم با وحدت و یکپارچگی و با دوست داشتن یکدیگر است که میتوانیم به خواستههای انسانی و شهروندی خود برسیم. پس بیایید با هم متحد شویم از رقابت و چند دستگی بپرهیزیم جوانان خوبمان را دریابیم که دارد عمرشان تباه میشود بدون اینکه آینده درخشانی برایشان متصور باشد
و در پایان: من اگر ما نشوم تنهایم, تو اگر ما نشوی, خویشتنی, چه کسی میخواهد من و تو ما نشویم, خانه اش ویران باد.

مرسی عمو جون که با حوصله برامون خاطرات شیرین و تلخ دوران جوانی خودتون رو تعریف کردین من که با اشتیاق هرچه تمامتر منتظر میموندم تا شما ادامه شو برامون تعریف کنید.
امیدوارم همیشه اینجا شما رو ببینم
چون واقعا حضورتون به من فوق العاده انرژی مثبت میده
به امید دیدار دوباره در محله
عموییییییییییییییییی

شب به خیر بچه ها. من منتظر میمونم که نخودی بیاد جواب دو دوست قبلی را که پرسیده اند انسانه را بده تا بعد سؤال بعدیش را متناسب با جواب نخودی طرح یا حدس بزنم.
راستی بچه ها کسی نمیتونه کامنتهای قبلی را پاک کنه آخه بیش از ۸۰ پله را پایین آمدن نفس آدمو میبره. شما چطوری از روی کامنت اولی میپرید روی آخری؟ من که هی ان میزنم و یه دونه یه دونه میام پایین.
شما راه حلی دارید که یه دفعه پرت بشیم پایین.هاهاهاهاها. هههههههههه

درود! عمو جان-بنده که با مبایل کار میکنم-وقتی پست را باز کردم یکبار عدد صفر را میفشارم میره آخر،‏ سپس با جهتنمای بالا چندبار کار میکنم تا به آخرین کامنت خوانده شده برسم،‏ سپس کلید تاکس و بعدش جهتنمای پایین را میفشارم مبایل خودکار کامنتها را پشت سر هم تا آخر میخواند!البته اگه دوستان لطف کنند برای نوشتن پست و کامنت پس از نوشتن یک خط اینتر بزنند و پاراگراف دهند مبایلم کامل میخواند در غیر این صورت نصفه میخواند!‏

سلام بچه ها ببخشید دیر اومدم …..
بله ملیسا و تبسم عزیز انسانه….

عمو حسین خان شرمنده … خوب شد خبر دادید ها … خب شما برای این‌که راحت برسید به مقصود از هدینگ استفاده کنید، h بزنید تا برسید به قسمت پاسخ دهید بعد از اونجا بیایید بالا … میرسید به کامنت هایی که تازه ترند … بعد هرچه قدر خواستید و البته نیاز بود برید بالا …

ترانه خانمی نه اهل ایران نیستند …

عدسی آقا نه مذکر نیست …

راست می‌گی تبسم … سیتا کجاییی؟؟؟ راستی بچه ها یه روز یه عمو قنبر هم داشتیم … ایشون هم نیستند ها …

“تبسم جون ببین جر نزدم اگه می‌خواستم جر بزنم از همون اول می‌گفتم “نه” … ولی خب نخودی و قولش ….

وای نخودی جون ممنون چه راهنمایی خوبی کردی. راست گفتی با زدن یک اچ پرتاب شدم ته چاه. خیلی خوب شد ببینید بعضی وقتها یه اشکالات کوچولو چه دردسرهایی درست میکنه که با یک راهنمایی کوچولو برطرف میشه.
غیر از سیتا و عمو قنبر که مدتی است ازشون خبری نیست, از سحر مرادی و ساجده هم خبری نیست بابا شوهر کردن که این همه قیافه گرفتن نداره,هاهاهاهاهاهاهاهاهاها

عدسی خان, نمیدونم اشکال چیه که ظاهرا به جوابها توجه نمیشه. نخودی یه بار گفت که ایرانی نیست. چرا دوباره سؤال میفرمایید. نکنه گوشیت پیامها را کامل نمیخونه.
نمیدونم هنوز خروس قندی هست یا نه که بدیش خروس قندی بخری.هاهاهاهاهاها

تبسم جون مادام کوری نویسنده نبوده بلکه مخترع رادیوم است. عدسی خان, خانم باربارا آمریکاییست نه اروپایی و هنوز زنده است و امیدوارم که سالهای سال زنده باشد و به جامعه بشری مخصوصا زن و شوهرها خدمت رسانی کند. اون تازه ۶۳ سالش است.

از آنجایی که اطلاعات هیچکدوم از ما به پای عموحسین نمیرسه و من احساس میکنم ایشون حدس زده کیه، و همچنین نخودی بانو داره رو اعصاب راه میره، اینجانب انصراف داده و برنده مسابقه رو عموحسین عزیز معرفی میکنم. به افتخارعمو جون یه دست یه هوراااا

سلام به روی ماهت
به چشمان سیاهت عسلم نه! بابا منو نقطه_چینا؟ بشنو باور نکن گلم
چند روزی سرگرم خرید مرید بودم آخرش هم یک مانتو رنگ سال کالباسی بگرفتم به اضافه چند خرید دیگر
راستی من رفتم فالوده بخوردم/ جای همتون خالی خالی، یک ظرف پر شیرازی تو شیراز
الانم آمدم به احتمالم عید اینترنت ندارم که اگه نداشتم دلم خواهد تنگید برآ دوستانم برآ یلدا، ترانه و خودت چلویی جونم لبت پر تبسم، و برای همه دوستانم نیز هم

سلام بر سیتای عزیزم. خوشآمدی. به پست من افتخار ندادی. تبسم گفت نکنه با …. قاطی شدی, من میگم که خدا کنه قاطی بشی. یعنی دعا میکنم خدا دوتات کنه.هاهاهاهاها. نه تبسم مهربون, منم هنوز حدس نزده ام. آخه نخودی که نمیاد سریع به سؤالها جواب بده. البته خب نباید ازش انتظار زیادی داشت بابا اون وکیل مملکته مثل من که بیکار نیست.

سلام … وای انگار دوباره دیر کردم!

خب یه سری سؤالات رو که عمو حسین جواب دادند … می‌مونه بقیشون … بله فوت ایشون در قرن بیستم بوده … “مادام کوری و خانم باربارا هم که تکلیفشون روشن شد … تبسم عزیز کم نیار خانمی … کجا حالا حالا ها باید بگید تا برسید … فکر نمی کنم عمو حسین حدس زده باشند … آخه خود منم اگه قرار به حدسیدنن بود با این یه نخود اطلاعات به جایی نمی رسیدم ….”

نخودی جونم منم که فاکتور گرفته گفتم همه دوستان بعدش چندتا مثال کوچولو و موچولو زدم
والا تو هر مقازه_ای که بری این رنگی آوردند پس یعنی رنگ ساله/ البته اینم یادت نره که چندتا رنگ، رنگ سال میشند.
اگه نمیدونی چه رنگیه نخود جونم بانوی پرتقالی چرا بیان می(داری که دوست نمی_داری!
یه چیزی تو مایه_های سوسیس اینا دیگه

خب یک خانم نویسنده غربی که در قرن بیستم فوت کرده…………..
نخودی بانو این بانوی محترم فرانسوی است؟
بچه ها بیایید در ایام عید که ممکن است اینجا نباشیم مسافرت رفته یا سرمون شلوغ باشه نتونیم به محله سر بزنیم و چون میدونم دلامون برای هم تنگ میشه, لا اقل از طریق پیامک از همدیگه با خبر باشیم.
آخه عمو خیلی دل نازکه, از بی خبری از شما دق میکنه, پس شمارمو میذارم هرکی دوست داشت افتخار بده یه پیامک ساده هم ما را بس از سرمم زیاده.
۰۹۳۹ ۱۳۱ ۷۳ ۹۲

خدا رحمتشون کنه …
شما هم سر سفره عید ما رو یادتون نره ها … از همین حالا تا سر لحظه تحویل سال عیدتون مبارک عیدتون مبارک عیدتون مبارک عیدتون مبارک عیدتون مبارک عیدتون مبارک عیدتون مبارک عیدتون مبارک عیدتون مبارک…..

من برم برآ الان دیگه کافیه
پس تا بیام بای
کاش مدیر دستی پایی به سر و روی این پست بکشه آخه به سلامتی عیده و نو شدن. چیکار کنه
آدرس سایتارو یک جا. و شماره تلفن بچه_ها رو یک جا. و آی دی اسکایپ بچه_ها رو یک جا جمع کنه. نه؟؟؟؟؟؟؟؟ به نظرم خییییییلی خوب میشه امیدوارم مدیر که فکر مرتب بودنه یک وقتی برآ این کار داشته باشه /

وای مرسی ملیسا جون بدادم رسیدی ها دیگه داشتم میرفتم مانتو کالباسی بخرم …. حالا قدرت انتخابم رفت بالا … کاش میشد گلبهی بخرم اما خب نمیشه … اینجا یعنی نمیشه … تازه شعونات شغلی و این حرفا هم هست … حالا سبز می خرم فکر می کنم گلبهی خریدم …

یعنی چقدر اطلاعات شما های هست عمو حسین ها … بله خانم دوریس نیستند خانم مورد نظر ما …

بله ایشون اهل انگلستان بودند…

هنرمند هم هنر نویسندگی رو داشتند بقیه هنر ها رو من در جریان نیستم ….
“ببخشید کار دارم باید برم برای همین چندتا سؤال رو یه جا جواب می‌دم..”

درود! منظور از۳۰۵‏ همون ‏c5 c ta‏ بود،‏ ما خرید کردیم ولی مرید نکردیم،‏ مرید یعنی چه! راستی مجتبی رفته بود شیراز نکنه مجتبی داره در نقش ‏۳۰تا بازی میکنه که رفته شیراز فالوده خورده و پالتو خریده ولی میگه مانتو خریدم!خخخخخ

باریکلا ترانه خانم “آگاتا کیریستی” دقیقاً همون مورد سؤال ما بود …

نویسنده فوق عالی مورد علاقه من …. تازه من عاشق پوعارو ام … اگه خیلی مورد سؤال سختی نمی‌شد یعنی اینکه خودم دقیقاً می‌تونستم به سؤالات شما جواب بدم مورد سؤال رو “پوعارو” میذاشتم اما خالق “پوعارو” “آگاتا کیریستی” …. بهترین نویسنده زن جهان البته از نظر من … ای ول ترانه خانم که به قول یلدا یک نفر از ونوس پیروز میدان گردید …

آگاتا کریستی
رمان نویس انگلیسی ( ۱۸۹۰- ۱۹۷۶ )

«لیدی مالوُوان آگاتا ماری کلاریسا»، مشهور به [ بانو ] «آگاتا کریستی» و ملقب به «ملکه جنایت»، مشهورترین نویسنده در زمینه جنایی ‌ـ‌ پلیسی است که تأثیر بسیاری بر نویسندگان عصر طلایی ادبیات جنایی و نویسندگان بعد از خود گذاشت. وی آثاری در زمینه های دیگر نیز دارد، اما تنها ۶۶ رمان و چندین مجموعه ‌داستان جنایی او (بویژه آنهایی که شخصیت اصلی آن، هرکول پوارو یا خانم مارپل است)، نامش را تا این اندازه بلندآوازه کرده است.
آگاتا کریستی در «تورکوای» از توابع دِووُن در انگلستان به دنیا آمد و کوچکترین فرزند خانواده بود. او پدر و برادرش را در کودکی از دست داد و بدون آنکه به مدرسه برود، در خانه و تحت نظر مادرش، تحصیلات خود را به پایان رساند و به یادگیری موسیقی پرداخت. وی در سال ۱۹۱۴، با «کلنل آرشیبالد کرستی»، یک شاهزاده و اشراف زاده انگلیسی ازدواج کرد و پنج سال بعد، صاحب یک فرزند دختر شد.
کریستی طی جنگ جهانی اول به عنوان پرستار به جبهه جنگ رفت و دانستنیهای بسیاری در مورد پزشکی کسب کرد که بعدها در رمان‌هایش از آنها بهره برد.
آگاتا کریستی در سال ۱۹۳۰ با «سر ماکس مالون» زمین شناس و استاد دانشگاه آکسفورد ازدواج کرد. وی در ازدواج اول خود، تجربه های زیادی را از محیط اشرافی انگلستان به دست آورد و در زندگی با همسر دوم خود – که باستان شناس بود و آگاتا با وی سفرهای زیادی به مشرق زمین کرد – با آداب و رسوم زندگی مردم در این مناطق آشنا شد.
آگاتا کریستی از کودکی علاقه شدیدی به خواندن کتابهای «جین استین»، «چارلز دیکنز» و «سر آرتور کانن دویل»، آفریننده شخصیت شرلوک هولمز داشت. از این رو شروع به نگارش داستانهای جنایی کرد. در حقیقت، کریستی دنباله رو کارهای پلیسی «کانن دویل» بود، ولی روش تازه و پیشرفته تری را نسبت به او در پیش گرفت.
وی حدود صد اثر از خود به جای گذاشت. قهرمانان اصلی داستانهای او، پیرزن انگلیسی به نام «جین مارپل» و یک کارآگاه بلژیکی به نام «هرکول پوارو» بودند. نزدیک به یک میلیارد نسخه از کتابهای آگاتا کریستی در بریتانیا و یک میلیارد نسخه از آن در سرتاسر جهان به فروش رفته‌ است.
کریستی در سال ۱۹۵۵، نخستین کسی بود که جایزه‌ «استاد اعظم» را از «مجمع معما‌نویسان امریکا» دریافت کرد. در سال ۱۹۶۷، مدرک افتخاری دانشگاه «اکستر» انگلیس به او داده شد و در سال ۱۹۶۷ به ریاست باشگاه کارآگاهی بریتانیا رسید. وی در سال ۱۹۷۱ نیز بالاترین نشان افتخار خود، یعنی لقب «دِیم» (بانو) (معادل لقب افتخاری سِر) را دریافت کرد.
کتابهای او بارها و بارها به صورت فیلم، داستانهای زنجیره ای و نمایشنامه درآمده و از جمله محبوب‌ترین کارها بوده اند. برای نمونه می‌توان به نمایشنامه‌ او با نام «تله موش» اشاره کرد که مقام طولانی‌ترین اجرا را در شهر لندن دارد. این نمایشنامه از سال ۱۹۵۵ تا به حال، بیش از ۲۰۰۰۰ بار در شهر لندن به روی صحنه رفته است.

برخی از مشهورترین آثار او عبارتند از :
۱- راز قطار آبی The Mystery of the Blue Train) – 1928)
2- قتل در بین‌النهرین ۱۹۳۶ – (Murder in Mesopotamia)
3- پنج خوک کوچک Five Little Pigs) – 1924)
4- فیلها به یاد می‌آورند Elephants Can Remember) – 1972)
5- پرده [آخرین اثری که هرکول پوارو در آن نقش دارد] – Curtain) 1975 )
6- جسدی در کتابخانه The Body in the Library) – 1942)
7- نمسیس – Nemesis)1971)
8- قتل در قطار سریع‌السیر شرق (Murder on the Orient Express)

آگاتا کریستی در چهل و چهار سالگی، یکی از زیباترین داستانهای خود را با نام «قتل در قطار سریع السیر» به چاپ رساند. وی علاوه بر آثار پلیسی، آثار رمانتیک هم دارد. سرانجام، آگاتا کریستی (ملکه جنایت)، در سال ۱۹۷۶ و در سن هشتاد و شش سالگی درگذشت.

دیدگاهتان را بنویسید