خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

در مسیر رفتن به کتابخانه قسمت آخر

سلام دوستان عزیزم

توی این بخش قسمت آخر داستان رو براتون نوشتم امیدوارم تونسته باشم اشاره کوچکی به مشکلات دوستان هم نوع خودم داشته باشم.

قسمت آخر

نزدیک پنج دقیقه بود که من توی قطار بودم جمعیت افرادی که ایستاده بودن از همیشه کمتربود برای همین تونسته بودم کنار دریه جای دنج برای وایسادن پیدا کنم و به سوارو پیاده شدن مردم نگاه کنم تا اینکه رسید به ایتسگاه امام خیمنی که به نظر من یه ایستگاه پیچیده محسوب میشه چون محل اتصال دوتا مسیر مختلفه و همیشه خدا شلوغه. محکم میله کنار دستم رو گرفتم تا با جمعیت بیرون نرم و کسانی که دارن سوار میشن منو از جام به سمت ناجوری هل ندن چون توی این حالت زیاد توجه نمیکنن که اطرافشون چه خبره فقط در تلاشن برای پیاده شدن. خب انگار تونسته بودم خودمو سر جام نگه دارم و خیالم راحت شد که تا مسیری که میخوام پیاده بشم دیگه هجوم جمعیت نیست. زمان خیلی دیر میگذشت. قطار کند میرفت. داشتم حسابی کلافه میشدم که ایستگاه مقصدم رو اعلام کرد و حسابی ذوق کردم. وقتی از قطار پیاده شدم چون محیط برام نا آشنا بود و زیاد توی این مسیر رفت و آمد نداشتم خواستم عصامو از توی کیفم دربیارم و مسیرو با عصا راحت تر پیدا کنم ولی یه حسی توی وجودم بود که مانع این کار میشد با خودم گفتم تو که یکم بینایی داری آروم آروم میری چیزی نمیشه. نه اما اگه یه چیزی جلوی راهم باشه که قبلا نبود چی؟ آخه اگه یکی با عصا منو ببینه چی پیش خودش میگه ؟ این دختره رو ببین آخی طفلک نابیناست چه حیف. از ترحم خوشم نمیومد دوست داشتم بدون جلب توجه راه برم اما وقتی مسیر بیرون مترو رو تصور کردم و زمان زیادی رو که توی این مسیر نرفته بودم به سختی خودمو متقاعد کردم که عصا بردارم .

خب جلوی در خروجی بودم و عصا رو توی دستم داشتم. احساس می کردم الان همه دارن منو نگاه میکنن و منو به هم نشون میدن. حس بدی بود اما چاره ای نداشتم باید میرفتم باید. یاد میگرفتم. باید قبول می کردم که به عصا نیاز دارم. پس یه نفس عمیق کشیدمو جلوتر رفتم سه تا پله پهن که علامت شروعش معلوم نبود اینجا بود که عصامو روی پله ها حرکت دادم و تونستم تشخیص بدم که کجاست خب حالا وارد یکی از خیابون های پر تردد مزکر شهر شده بودم فضا پر بود از صدای ماشین و بوق های مختلفشون. برای رسیدن به مقصدم باید ده دقیقه پیاده میرفتم و حدود پنج تا کوچه رو رد می کردم. کتابخونه اونطرف خیابون بود. یه خیابودن عریض که دوطرفه بود واز پل عابر پیاده هم خبری نبود. دو دل بودم که همین جا جلوی مترو برم اونطرف یا نه؟ صبرکنم جلوی کتابخونه برم؟ که آخرش به خاطر اینکه جایی که بودم احتمال آروم تر رفتن ماشین ها بخاطر مترو زیاد بود تصمیم گرفتم از همون جا برم اون سمت. در حالی که عصا رو جلوی خودم نگه داشته بودم. چند قدم به سمت خیابون برداشتم تا اینکه عصام به لبه جدول برخورد کرد. عجب جدول بلندی هم بود عصامو بردم جلو تر ببینم پل داره یا باید از روش بپرم؟ و دیدم که نه بابا پل کجا بود البته قبلا داشت حالا کجا رفته خدا عالمه. لبه اونطرف جدول رو هم بررسی کردم اونم بلند بود و جوی آب نسبتا پری هم توی فاصله این دوتا به شدت تمام جریان داشت. حالا باید طوری قدم برمیداشتم که  دقیقا پام بره روی اونیکی لبه جدول. با ترسو لرز پامو بلند کردم با عصام پهناشو محاسبه کردم و به همون اندازه قدم برداشتم خوشبختانه درست بود. وارد خیابون شدم و زیاد جلو نرفتم چون ماشین ها نزدیک به کنار جدول حرکت میکردن. ماشاالله خدا بده برکت چقدر ماشین؟ این همه دارن کجا میرن؟ یکم ترس به جونم افتاد اطرافم خلوت بود و کسی از خیابون رد نمیشد تا باهاش برم در نتیجه خودم باید میرفتم. تمام حواسمو به دورو برم و ماشین ها جمع کردم آروم قدم برداشتم اول مراقب سمت چپم بودم چون جهت عبور ماشین ها از چپ بود. عصامو جلو گرفتم و باهاش زمین رو هم بررسی میکردم که چاله ای نباشه. ماشین ها سرعتشون رو کمتر کردن. بعضی هاشون هم تا من رد بشم وایسادن. دیگه این قسمت داشت تموم میشد که صدای یه ماشین که سرعت زیاد داشت شنیدم بی اختیار یه قدم کوچیک عقب رفتم و اون با سرعت خیلی زیاد  با فاصله خیلی کمی به اندازه همون یه قدم بدون اینکه ذره ای از سرعتش کم کنه از جلوی من گذشت و من صدایی از عصام شنیدم اومدم راهمو ادامه بدم دیدم یه چیزی توی عصام تغییر کرده چند ضربه به زمین زدم باهاش. دیدم بله چی شده! نازنین عصای من که تازه باهاش آشتی کرده بودم مجروح شده بود. انگار داشت فریاد میزد دلم براش سوخت بدن لاغرو نهیفش زخمی شده بود موقع عبور اون ماشین قسمت پایینش رفته بود زیر چرخ ماشین. وسط خیابون یه جدول کوچک بود که دوطرفو از هم جدا می کرد ازش رد شدم و این بار باز عصایی که زخمی از بی دقتی برداشه بود. به همون آرومی قبل از اینطرف هم گذشتم. آخیش به پیاده رو رسیده بودم یه نفس راحت کشیدم. وای چه خوب پیاده رو بالاخره امنیت حالا با خیال راحت میتونستم برم. اما نه انگار امنیت معنی نداشت یه نگاه کوتاه توی محدوده دیدم انداختم وای خدایا چه خبره اینجا این همه آهن چیه وسط راه با فاصله های مختلف کار گذاشتن؟ بالای سرمو نگاه کردم دیدم به به این ساختمونه داره تعمیرات میکنه و اینا داربستن. یه خنده از روی تمسخر به فکر خودم کردم و با خودم گفتم حالا در دریای امنیت اینجا میتونم بدوم بدون اینکه به چیزی برخورد کنم چه خوب! این پیاده روی چهار پنج متری دو سسه مترشم اینطوری پریده بود. ولی من باید هرطور بود میرفتم پس آماده حرکت شدم دوباره عصای مجروحمو جلوم گرفتم و به زمین نگاه کردم. وای چه عالی سنگ فرش مخصوص داره چه توجهی به ما شده بود توی این مکان! از روی همون سنگ فرش شروع به حرکت کردم این داربست های محترم دقیقا وسط این مسیری که حاصل توجه به ما بود گذاشته شده بود. حالا من باید توی این آهنا پیچ میخوردم حواسم به جلوی پام بود که سرم به یه چیز آهنی برخورد کرد و صدای ضربه توی گوشم پیچید دردم گرفته بود سرمو بلند کردم که دیدم یکی از آهنای این داربسته که با این کارش به من عرض احترام و خودنمایی کرده. سرم گیج رفت دستمو بردم سمت جایی که درد میکرد که دیدم به برجستگیه زیبا رو پیشونیم ایجاد شده. خب حالا زیباتر شده بودم و اثر امنیت روی چهرم کاملا نمایان بود. عجب روزی بودا! چقدر من مورد توجه بودم! بازم راهمو ادامه دادم این کوچه تموم شده بود. کوچه بعد رو بدون مانع از روی همون مسیر ویژه رفتم و به خیر گذشت. اومدم وارد کوچه بعدی بشم دیدم یه میله آهنیه بلنده که روی اون یه تابلو گذاشتن جلوی راهم سبز شد. آخ ولی نه من جلو اون سبز شده بودم. تنونستم ببینم چی نوشته فقط دیدم شبیه یه علامت راهنمایی و رانندگیه یه چیزی شبیه بوق روش بود. بهش ادای احترام کردم و خدارو شکر کردم که تونسته بودم به سلامت از کنارش بگذرم. چند قدم رفتم جلو دیدم ای وای دارن این مسیر رو تعمیر میکنن و همه سنگ فرش هاش رو کندن حالا باید از گوشه خیابون میرفتم. خب دیگه چه میشد کرد؟ تنها راهم این بود که خیلی آرومتر برم. رفتمو رفتم تا اینکه باعصایی که از شدت درد دیگه رمق نداشت یه چاله پیدا کردم برای فاضلاب بود که درش روش نبود. چه صحنه زیبایی تماشایی بود خیلی راحت میشد افتاد توش و با پای شکسته دراومد بیرون. خب شانس بامن یار بود که عصا داشتم چون با تکیه به دید کمم نمیتونستم ببینمش با عرض ادب به اون چاله از کنارش گذشتم. وای چرا نمیرسم؟ چرا راه انقدر کش اومده؟ خسته شده بودم که دیوار های کتابخونه رو دیدم. آخجون رسیدم رسیدم. توی ذوق رسیدن بودم و از مسیر وژیمون راه میرفتم که یه موتوری دقیقا از روی همون مسیر اومد روبه روم من متعجب موندم مگه این راه مال ما نیست پس الان این اینجا چیکار میکنه؟ آهان شاید رفتن از روی این خط سرعتشونو تند میکنه! حالا جالب اینکه اون موتوری مسیرشو تغییر نداد من از جلوش رفتم کنار خیلی جالب بود. خب اینم گذشت من همچنان به راهم ادامه دادم تا اینکه به در کتابخونه رسیدم. حسم طوری بود که انگار یه فتح بزرگ انجام دادم با خوشحالی وارد کتابخونه شدم و چون فضای داخلشو یادم بود سرعتمو بردم بالا عصای زخمیم رو هم آروم جمع کردم تا بیشتر دردش نیاد و دوباره گذاشتمش توی کیفم و داخل محیط کابخونه شدم.  مشغول انتخاب کتاب شدم یک ساعتی کارم طول کشید و کتاب مورد نظرمو انتخاب کردم و در حالی که تو فکر مسیر برگشت و ماجراهای پیش رو بودم آماده برگشتن شدم.

۳۶ دیدگاه دربارهٔ «در مسیر رفتن به کتابخانه قسمت آخر»

سلام
من خیلی متاسفم که این کار که فکر میکنید شوخی بامزه ای هست دیگه خیلی نخ نما شده و بعضی ها هنوز روی این کار زشت تاکید دارن و با هم رقابت میکنن ,
حالا شما اول شدی کجا رو گرفتی یا چقدر مهم شدی ؟
این کار به نویسنده یک مطلب جدی و مهم جز بی احترامی نیست ,
لطفا کمی فکر کنید دلیل این کارتون چیه , حالا نمیخواهم خیلی دیگه بیشتر ادامه بدم اما بدونید اینکار نه تنها بامزه نیست بلکه خیلی زشت و بی احترامی میباشد , بهتر برای رقابت و عرض اندام راه دیگه ای رو در پیش بگیرید که هم جالب باشه و هم به درد خودتون و بقیه بخوره .

درود بر خانم قبادی
من تمام نوشته ی شما رو خوندم ماجرای رفتنتون به کتابخونه قصه ی زندگی همه ی ما نابیناهاست که هر روز و هر ساعت چندین و چند بار تکرار میشه و متاسفانه هیچ بنی بشری نیست که گوش شنوا داشته باشه و چاره ای به حال ما بکنه کاش یکی بود که به جای اینکه فکر این همه روزمرگی باشه کمی هم به ماها فکر میکرد ولی افسوس و صدهابار افسوس
چند روز پیش خود من هم در یکی از چاله های کنده شده در وسط خیابان توسط یکی از شرکتهای خدماتی افتادم و یکی از دنده هایم آسیب دیده و قدرت تکان خوردن را از من گرفته و هربار که مینشینم یا بلند میشوم دردی تمام وجوودم را فرا میگیرد که با همین درد هزاران بار لعنت میفرستم به همه ی مسئولینی که بی مسئولیتی از تمام سر و ریختشان میبارد و از دولتی که هیچ فکری برای ما نمیکند و نخواهد کرد آدم با شنیدن این چیزها فقط آرزو میکند کاش نبود

سلام آقای نادرلو بخاطر آسیبی که دیدین خیلی ناراحت شدم. این داستان کوتاه رو نوشتم تا بگم مشکل برای ما نابینا ها و کم بیناها زیاده و کسی هم به فکر ما نیست ولی با وجود همه این مشکلات داریم زندگیمونو میکنید مطالعه میکنیم تحصیل میکنیم و از نظر علمی میتونیم پیشرفت کنیم. نبودن ما چیزی از این مشکلات کم نمیکنه باید باشیم و فعالیت کنیم و از زندگی با همه سختی هاش لذت ببریم
برای منم این اتفاقات افتاده سخت هم بهم گذشته ولی دوست دارم باشم و زندگیه خوبی برای خودم بسازم

سلام سکوت جان. کارت عالی بود. تو میتوانی پس با اعتماد بنفس بالا ادامه بده که اوج قله های موفقیت در انتظار توست…علاوه بر اینا دسفروش ها و مغازه دارهایی هم که وسایلشونو داخل پیاده رو ها میذارن و همچنین دوچرخه سوارای ناشی که حتی منم که دیدم تقریبأ خوبه ولی اندازه ی مار ازشون میترسم هم موانعی هستن که هر روز بیشتر از دیروز بر سر راه نابینایان سبز میشن. متشکرم.

عجب یعنی اولش سلام
بعدش دوباره عجب
این قسمتش انگار واقعی تر به نظر می‌رسید
شاید هم برا من ملموس تر بود
چند وقت پیش به یکی از خواهران گفتم این سنگفرشها مناسبسازی برا نابینایان هست گفت فکر کردم گذاشتند وقتی برف بیاد روش راه بریم لیز نخوریم یعنی داشتم از خنده می‌پکیدم گفتم بگم شما هم از مزایای دیگه شون آگاه بشید اگه نیستید البته یکی دیگش هم اینه که اگه متوری بتونه بدونه منحرف شدن از رو این مصیرها حرکت کنه خیلی متوری متور سواری هست و کلاً با کمالات متوری …. در مورد داربست هم هیچی نمی گم که بیشتر قضیه رو ملموس تر کنم ….
سارا جون بازم منتظر نوشته های پر محتوات هستم و هستیم …
مصیر رفت و آمدت بی خطر

سلام. خیلی خوب و رووان بود. توی هیچ چیزی اغراق نشده بود.
حالا این که چیزی نیست. توی مسیر کتابخونه ی رودکی یه خیابون هستش که با کل خیابونای تهران فرق داره. توی این خیابون ماشینا اول از راست به چپ میرن و بعد از چپ به راست. حالا فکر کن یه نابینا اولین بارش باشه که از اونجا رد میشه. اون طرف خیابون هم باید از یه جوب رد بشی و وارد یه کوچه بشی که روی این جوبه یه پل گذاشتن. ولی دقیقً جلوی این پل توی پیاده رو از این سطل آشغال بزرگا گذاشتن. یعنی عاشق مسئولامونم.

سلام آقای حسینی
حق با شماست اون خیابون که به کتابخانه معروفی هم منحی میشه باید بهتر از همه جای دیگه مناسب سازی شده باشه ولی متاسفانه بدتر از جاهای دیگست یادمه یه بار که میرفتم اونجا انقدر موتور توی خیابونش پارک کرده بود که مجبور بودم به صورت مارپیچ برم تا برم اونجا

سلام خانم قبادی به نظر من شما نه تنها اغراق نکردید بلکه به نوعی ملاحظه مدیران محترم را نیز نموده اید بسیار داستان جالبی بود امیدوارم بگوش مدیران برسه شاید عنایتی فرمایند و گوشهچشمی به مشکلات ما مبذول فرمایند باشد که بیدار شوند.

سلام اول تشکر میکنم بخاطر خوندن داستان بعد من فقط فعلا خواستم مشکلاتمونو بین خودمون عنوان کنم تا همه ما بیشتر با مشکلات هم آشنا بشیم و بدونیم تنها خودمون نیستیم که این مسائل رو داریم تجربه می کنیم وهمه مثل هم هستیم

سلام بر سارای گرامی.
اولش باید بگم که عجب سرگذشتی بود رفتن به کتابخونه.
بعدش هم اینکه: میخواستم اعترافی بکنم: من تا قبل از خوندن این پست با توجه به کم بینا بودنم، هرگز فکر استفاده از عصا به ذهنم نخورده بود، و اگر هم خورده بود با یک غرور کاذب نمیخواستم استفاده کنم.
این مطلب باعث میشد که استقلال حرکت از من گرفته شده و بیشتر وقتها به کمک اطرافیان نیاز داشته باشم.
من ازت ممنونم که باعث شدی که از این خواب خرگوشی بیدار بشم و تصمیم قطعی بگیرم که از این پس از عصا استفاده کنم، چون خیابانها و معابر کرج هم به هیچ عنوان مناسب سازی نشده.
برات آرزوی موفقیت در همه ضمینه ها میکنم، شاد باشی.

سلام سارا جون عالی بود عزیزم بازم بنویس که خوب شروع کردی! موفق باشی
آقای ندرلو بودن و با مشکلات زیاد موفق بودن هنره شما خیلی با استعداد و موفق هستید زبان گویای خوبی هم برای اعتراض دارید پس بجنگید و عقبنشینی نکنید.

سلام سارا جون
اینم عالی بود
چقدر روزه پر حادثه ای داشت این قهرمان عزیز
گفتی عصات رفت زیر چرخ ماشین
این که خوبه
چند روز قبل تو پارکینگ منتظر بودم مرد مریخی دنده عقب بیاد بیاد بیاد تا من بتونم سوار شم
یکهو دیدم پام به حد مرگ می سوزه
حح اگه بدونی چه گریه ای راه انداختم اون بدبخت از ترس داشت قالب تهی میکرد
هی می گفت ببین خانمی به خدا می خواستم نزدیکت برسونم ماشینو که راحت تر دستگیرشو پیدا کنی
بله با ماشین از رو پنجه ی پام رد شد
ای بابا روزگاره پر حادثه ای داریم ما ها

قشنگ بود آفرین سارا جون
یه روز بیاد محله افتادم چشمامو بستم و سعی کردم یه مدت نبینم می دونی چی فهمیدم ؟هزاران قدرتی که خداوند در ازای گرفتن یک قدرت بشما عطا فرمود بخدا شعار نمی دم ولی من نتونستم حتی یک دقیقه این جوری زندگی کنم یک توانایی فوق العاده دیدم واقعا تواناترین فرد رو باید باندازه امکاناتش سنجید کسی که با کمترین امکانات حتی بیشتر از فردی با امکانات بیشتر رشد داده خودشو شاید اگه دنیای نابینایی نبود خیلی استعداد ها کشف نمیشد فکر می کنم همه نیاز دارن گاهی چشماشونو ببندن و واقعیات و استعدادهایی رو کشف کنن که با چشم باز دیده نمیشن شعار نمیدمولی مدتها مترصد بودم تجربه لحظه ای خودمو از نابینایی در میون بذارم و خوبه نابینایان این استعداد ها و تجربیات رو با بقیه در میون بذارن و فقط در گفتن ضعف ها پیش رو نباشیم نابینای توانمندی که هر محیطی براش بسیار ناشناخته س و هر لحظه در حال تطبیق خودش با شرایط جدید هست خستگی ناپذیری ؛ قدرت تطبیق و خیلی توانایی ها که جای توضیح و تفسیر داره و من واقعا ندیدم جایی جز بزبان ترحم یا ضعف و یا ناتوانی روش کار شده باشه اینا پیشنهادای من هستن سارا جون که جوری کار کنیم که بینایان با خوندن و دیدن نابینایان گاهی وادار بشن چشماشونو هم ببندن تا تجربیات نابینایی رو هم ببینن وقتی اونا به دنیای ما بیان دیگه با دنیامون ناآشنا نخواهند بود و نگاه اشتباهشون بصورت خودکار تصحیح میشه وایی چه طولانی شد نظرم!ببخشید

سلام ترانه جان نظرتو دیدم خیلی خوشحال شدم حرفات منو یاد یکی از دوستان بینام انداخت که میگه گاهی توی خونه چشماشو میبنده و کار میکنه تا بتونه احساس ما رو درک کنه. میگه تجربه جالبیه اما اعتراف میکنه که تحملش فقط برای چند ساعت براش ممکنه نه بیشتر

پاسخ دادن به سكوت لغو پاسخ