خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

سیزده به در خود را چگونه گذراندید؟!

دقیقا همینه دیگه. مفصل، توی دیدگاههای اینجا بنویسید سیزده به در خود را چگونه گذراندید!؟

۹۹ دیدگاه دربارهٔ «سیزده به در خود را چگونه گذراندید؟!»

هح اول که اولم
هح مدیر جان هنوز نگذراندم
الان میروم که به زور مزخرف و به کلیشه بگذرانم
در اولین فرصتی که دست بدهد و ما علفی بی یابیم یک گره ی محکمو سفتو سخت میزنیم آن هم تنها به نیت خودت , برایت آرزو میکنم بسیار بسیار
شاد شاد شاد شاد باشی
خدافس

سلام
امروز هوای اهواز بسیار دل انگیز و شاعرانه و خنک است. اما به علت بارندگی دیشب و گرفتگی برخی از معابر، من هنوز جایی نرفتم. احتمالإ بعد از ظهر به پارک بروم؟
شاد باشید
روز طبیعت مبارک
در روز طبیعت، به طبیعت احترام بگزاریم.

اول سیزده بار به عشق سیزده بدر سلام و اما بعد اینکه ما به دلیل آنکه دو روز پیش برف نسبتً سنگینی در شهر ما باریده و ما یه بچه کوچولو داریم هنوز جایی نرفتیم و تصمیم به رفتن هم نداریم البته فعلً. حالا اگه فرجی شد و یکی ما رو هم مهمون ماشینش کرد براتون می نویسم. سیزدهتون بدر دشمنهاتون در بدر موفق باشید.

خب منم پنجم به نیت پنج تن
خدایا خودت میدونی ههه
نه من همون پنجمماا
تلفنمون رو جواب دادم
خب داشتم میگفتم اولش که جیگیلی فکر کنم رئیس پارسال سبزه گره زده امسال تو واسش درخت گره بزن شاید یه فرجی شد هههاههها
منم که دوست ندارم برم
ولی دور و برمون باغ وصحراست
شاید رفتم نمیدونم
ولی خودمونیم به من که اصلا عید خوش نگذشت
خدا رو شکر اتفاق بدی نیفتاد ولی اصلا جذاب نبود

سلام. تا اینجا را که بخواهم برایتان بگویم، خدا را شکر، بد نبود. داداشم صبح زود آمد و بانگ برآورد که چه نشسته اید که دارد شب میشود و بجنبید. به اتفاق داداشم، زن داداشم، دو خواهر گلم، پدرم و پریا کوچولو، بچه ی داداشم، به باغ دامادمان رفتیم. مادرم چون کلیه هایش به سرما حساس است، نتوانست بیاید. به هر حال، کمی که گفتیم و خندیدیم و عکس گرفتیم و چایی دم کردیم و رادیو گوشیدیم و از فضای باغ لذت بردیم، خدا شوخیش گرفت و شروع کرد به آب پاشی. من هم سعی کردم همیطور که خدا رو به پایین آب میپاشید، رو به بالا آب بپاشم ولی خدا قدرتش خیلی زیادتر از من بود و آب به میزان کافی در اختیار داشت و تازه بدتر از همه آنکه یک نیرویی به نام جاذبه داشت که هرچه من به بالا آب میپاشیدم، آب ها را برمیگرداند طرف خودم و بعد هم که دید ما از طبیعت دست بردار نیستیم، زیاد زیاد آب پاشید تا جایی که پتو و پشتی و زیر انداز و چادر و همه ی زندگیمان شروع کردند به خیس شدن و این شد که بعد از یکی دو ساعت طبیعت گردی، برگشتیم سمت خانه. خوش گذشت. همین که طبیعت را دیدم، همین که به رسم نیاکانم سیزده را به در کردم، همین که با جمعی از افراد خانواده خوش بودیم، همین که طبیعت‌گردی را نه به تقلید کورکورانه از ایرانیان باستان بلکه از روی فایده ای که دارد تجربه کردم، برای من یک دنیا خاطره بود. لذت بردم و سعی میکنم تا بعد از ظهر و تا شب، باز هم لذت ببرم. ما همه، منتظر بد گذرانی ها و خوش گذرانی های بچه محلی ها اینجا هستیم!

میگما مجتبی یه چیزی ببخشید اینجا میگم
میخاستم بگم انگار جست و جوی محله اون قدرا قوی نیست
مثلا ببین من یه چیزی رو که میخام پیدا کنم باید خیلی نزدیک به خود مطلب باشه مثلا اگه یه کلمه بزنم فکر کنم اینجوری نیست که هر مطلبی داخلش اون کلمه باشه رو بیاره
البته این نظر من بود ممکنه اشتباه باشه
اصلا نمیدونم داخل کامنت هارو هم میگرده
چون خیلی وقتا یه سری نکته هارو بچه ها داخل کامنتها یاد دادن ممنون اگه راهنمایی کنی

حالا که برگشتیم خونه، طبق قانون مورفی، خدا آب پاشی را قطع کرده.
در این لحظه که صدای من رو میشنوید، من وسط زغال هام و به اتفاق خانواده، در حال درست کردن جوجه ی فیله هستیم. ببخشید، خوب گفتم که، ببخشید. به من نزدیک نشید، من ی کمی، ی کمی که خیر، ی کم بیشتر از ی کم، بوی دووووود میدم. آره. دقیقا. با هیزم هایی که از قبل توی انباری خونه جمع کرده بودیم، وسط یک سری آجر، یک آتیش مشتی راه انداختیم. حالا چوبها زغال شدند و در حال کباب کردن شینسل ها و گوجه ها هستیم.
شروع تعارف اصفهانی:
شما هم بفرمایید، نوش جاااان!
:پایان تعارف اصفهانی.
خوش باشید!

خواهش میکنم
خب بذار منم بگم
ما تا حالاش هیجا نرفتیم بچمون اینجاست واسه همه بسه
سرما میخوره خب, اگه بخایم بریم گناه داره
ما هم غذا مرغ داریم

آهان اینو بگم که چقدر عذابم میده
من یه پسر خاله دارم خیلی مسخرست اعصاب منو میریزه به هم
پارسال جلوی جمع به من میگه بیا بعد من رفتم به من عیدی میده
وای یعنی داشتم دیوونه میشدم حالا هم زنگ زده میگه پاشین بیاین تو هم بیا عیدیتو بگیر
دلم میخاد خفش کنم ههه
البته بی چاره خیلی پسر خوبیه ولی یه طور خاصیه
اونم وزنه برداره چون منم ورزشیم با من رابطش خوبه
ولی من خیلی ازین کارش رنج میکشم هر سال
اصلا نمیدونم چیکار کنم فکر کن مثلا به هیشکی عیدی نمیده به من میده
خدا عقلش بده
خیلی رو اعصابم راه میره گفتم اینجا بگم سبک بشم ههه

سلام سلام سیزده مبارک
ما امسال یه کار جالب کردیم دیشب رفتیم پارک که سیزده به در رو قافلگیر کنیم
به چه هوایی بود کلی بازی کردیم البته خیلی از بازیهاشو هم نکردیم خیلی خفن بودن
در شب سیزده فروردین قایق سواری کردیمو کلی هم با قایق های اطرافمون برخورد کردیمو خندیدیم آخرش هم رفتیم توپ بازی کردیم و کلی دویدیم و حسابی به استقبال روز سیزده رفتیم امروز هم از صبح زووووووود ساعت نه صبح حیاط خونه رو آب و جارو کردیم توی حیاط فرش انداختیم و دور هم نشستیم و آجیل و میوه خوردیم و کلی سربه سر هم گذاشتیم و قرار ناهار رو هم توی حیاط زیر آسمون آبی بدون آلودگی بخوریم عصر هم میریم بیرون که شاید یکم از سبزه ها مونده باشه تا گره بزنیم.

بچه ها خوش بحالتون من که چیزی برای گفتن ندارم. چون در منزل تنها هستم. الآن یک هفته است که تنهایم. تو این مدت دو سه رمان گوشیده ام و ایمیل چکیده ام و محله گردی کرده ام و در اسکایپ کمی هم چتیده ام. یکی از رمانهایی را که گوشیدم رمان مروارید با صدای سارا بشارت بود که هنگام شنیدنش بیشترش یا بغض گلویم را میفشرد یا اشک میریختم. نمیدونم شما هم اینطوری هستید یا نه که وقتی درد دلهای کسی را میشنوید یا از بدبختی کسی آگاه میشوید نتونید خودتونو کنترل کنید.
مشکلی که برای مردا هست اینه که میخواند مثلا خودشونو کنترل کنند و گریه نکنند و همین بیشتر عضابشون میده و بغض روی اعصاب و روان تأثیر منفی میذاره.
برای همه آرزوی کامیابی کامرانی کاردانی کارمندی کارگشایی کاسبی دارم.

آخی عمو چرااا
وای من بشنوم یه مرد گریه میکنه اصلا به هم میریزم
من با کتاب زیاد احساساتی نمیشم
البته کلا اون قدرا بروز نمیدم احساساتمو
به خصوص که رمان هم باشه چون غیر واقعیه اجازه نمیدم یعنی خودمو کنترل میکنم که تحت تأثیر قرار نگیرم
به هر حال امیدوارم هرچه زودتر هوای دلتون بهاری و شاد بشه
اگه شما مردا گریه کنید پس ما باید بریم بمیریم که
هه

زهره، اینکه چندم شدی مهم نیست ولی این یکی کامنتت دقیقا شد سیزدهمین کامنت. ممکن هست بعدا جاش تغییر بکنه ولی الان دوازده تا کامنت داشتیم با مال تو شد سیزده تا و بعدش شهاب بود که چهاردهمی بود و منم احتمالا پانزدهمی. پس به مناسبت سیزده به در ایرانیها و اینکه سیزدهمین کامنت شدی، تو یک کارت شارژ تلفن همراه هزار تومانی از طرف محله برنده شدی. حالا نوع کارت شارژی که میخواهی همراه اول یا هرچی رو اینجا بنویس تا واست ایمیل بشه!

شهاب جان، تو برعکس زهره برنده شدی. یعنی کامنت تو چهاردهمین کامنت بود ولی از نظر موقعیت، که هیچ وقت توی کامنت ها جای کسی عوض نمیشه، تو موقعیتت سیزدهم هستش. یعنی اگر کامنت های تو در تو را در نظر نگیریم، سیزدهمین کامنت، مال خودته. پس تو هم یک کارت شارژ هزار تومانی تلفن همراه از طرف محله، برنده شدی. ایمیلت و نوع کارت شارژی که میخواهی رو اینجا بنویس تا ترتیبش داده بشه!

هااااان واااای منو این همه خوشبختی محااااله
آقا کاشکی حد اقل دو تومانی بود
میگما بالاخره من برنده شدم یا نه
چی شد من هیجانی شدم قاطی کردم
من آخه یه بار من بعدش شهاب
برعکس شد چیچی شد
خخخ
همراه اولم هوووراااا
خوب شد نرفتما هههاههها

راستی اصلا یادم رفت تشکر کنم
مرسیییییییـییییـییی
۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳پااااااااس

درود! بچه ها من قرار بود سیزدهم بشم اما چون دهنده ی شارژ بودم کامنتم پرید زیر پتک مجتبی جووون! در ضمن قرار بود شارژ ‏۵۰۰۰بدهم اما نمیدونم که چیشد که مدیر جون پیشدستی کرد و هزاری داد! مجتبی جون مگه قرارمون همین نبود! حالا بگو شارژ های ‏۵۰۰۰هزاری را چیکارشون کنم! به نظرم اگه یه سؤال طرح کنم و به سه نفر که پاسخ صحیح دهند شارژ بدهم خیلی خوب باشه!‏

اصن همچین قراری نبوده. چرا چرتو پرت میگی. امروز انگاری قرص هات را وارونه خوردیها!
نه سؤالی قراره طرح بشه، نه جایزه ای در کاره.
این امروز، یک دفعه ای به ذهنم زد.
جایزه که زیاد بشه، قضیه بیش از حد لوس میشه.
برو. برو عمو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه.

درود! ‏۳نفر-نفری ‏۱۰۰تومن میگذارند روی هم-یک عدد ساعت میخرند به ‏۳۰۰تومن،‏ وقتی صاحب مقازه از بیرون برمیگردد-به شاگردش میگوید:‏ قیمت ساعت ‏۲۵۰تومن است،‏ سپس ‏۵۰تومن به شاگردش میدهد تا به آن سه نفر بدهد،‏ شاگرد که نمیتوانسته ‏۵۰تومن را بطور مساوی به آن سه نفر بدهد،‏ ‏۲۰تومنشو در جیب خود میگذارد و به آن سه نفر-نفری ‏۱۰تومن میدهد،‏ پس نتیجه میگیریم آن سه نفر-نفری ‏۹۰تومن داده اند! خوب حالا پولهارو ضرب و جمع میکنیم،‏ ‏۹۰‏ ضرب در۳+۲۰‏ میشود۲۹۰‏ تومن،‏ اصل پول ‏۳۰۰تومن بود پس ‏۱۰تومنش چیشد؟! حالا مجتبی جون پتکتو بیار تا ‏۱۰تومن پیدا بشه!مجتبی سه کامنت اولی را خودت جواب درست بگو تا ‏۱۵تومن بگیری! خخخخ

سیزدهمون هم بدر شد
البته بدون سبزه … بدون گره …
پدر عزیز و ریحانه هم که نبودند …
منم کاشکی مشهد بودم کاشکی
جای ما پیش اونا خالی
ولی خداییش خیلی خوش گذشت
رفتیم پارک درچه
تو پارکینگ جامون نشد یعنی جامون رو که گرفته بودند ولی راه رو بسته بودند و خب همون تو پارکینگ جامون نشد و ننجون هم که باهامون بود و نمیشد که بشه این همه راه رو بیاند و فقط به خاطر او زدیم به رودخونه!
زاینده رود هم زاینده رود قدیم … زاینده رود بود نه پارکینگ عمومی!*! (باید حتماً یاد بگیرم چطوری عکس آپلود کنم این منظره با صفای پر مسمی رو بذارم اینجا ایشالا که جز تاریخ بشه سال دیگه نشه که بشه)
حدود ساعت یک و نیم دو بود که همه به این نتیجه رسیدیم که گشنمونه و رفتند که جوجه ها رو کباب کنند “یعنی اگه پدر گرامی بود این موقع جوجه ها در معده های معزز هضم رابعش رو هم با موفقیت پشت سر گذاشته به هدف مقصود رسیده بود” که دیگه آخرای کباب شدگی کباب ها بود که قطره قطره جمع گردید وانگهی باران باریدن گرفت ….
خیلی باحال بارون زد خیلی
پسرعمو صبحی گفته بود چادرتون رو هم بیارید و ما برده بودیم که در فراغ پدر گرام چهار نفر نابلد سرآخر با موفقیت نسبی برپاش کردند و ده نفری ریختیم تو یه فسقل چادر نهار بخوریم!*!
نهاره که جدی خیلی چسبید چه بارونی هم بود خشگل تند ریزه …
یعنی چای بعد نهار زیر بارون خیلی جاش خالی بود که به علل متعدده از قبیل سریدن احتمالی اتول گرام، نابلدی خاهر گرامی‌تر از گرامی که البته یه کمش هم کلاسیدن بود دور از گوشش البت! و مهمتر از همه نگرانی های مادر مهربانتر از مهربانم …. فاکتور گرفته شد …
“در این میان هم فریضه سیزدهمون یادمون رفت در میانه راه که دیگه کار از کار گذشته بود یادمون اومد که خب اشکال نداره قضاش رو بعداً بجا میاریم …
تا همین پیش پای شما هم مهمونامون مهمون بودند و نذاشتند سیزدهمون نصف‌کاره دربره …

سلام اولش که قبول نیست منم جایزه می‌خوام خب از دیروز می گفتید ما هم می تلاشیدیم سیزده می شدیم اصلاً من سیزده بدر نمیرفتم می موندم خونه سیزده می شدم …. “قبول نیست ” هان یه چیزی حالا که جناب شهاب پیداشون نیست کسی هم که به کسی نیست من شهابم یعنی داده بودم نه همون شهابم “خب باریکلا نخودی جونم که برنده شدی”
جناب عدسی خان اون سه نفر هر کدوم با احتساب ده تومن هایی که سرآخر بهشون دادند بابت ساعت ۲۸۰ تومن پرداخت کردند که … تازه نود ضربدر سه هم ایشالا کلاس سوم برید یاد می گیرید که میشه ۲۷۰ تومن خخ دنبال ده تومن هم نگردید که گشتم نبود نگردید نیست …. شاید هم هست اندر کلاس سوم دبستان …..

adasi سلام آن سه نفر ۲۵۰ تومان به مغازهدار و ۲۰ تومان به شاگرد مغازه دادند ۲۵۰ + ۲۰ =۲۷۰ پس وقتی ۲۷۰ رو تقسیم بر ۳ میکنیم جواب ما میشود ۹۰ و نتیجه میگیریم که هر کدام ۹۰ تومان خرج کرده اند حال اگر از ۳۰۰ تومان ۲۷۰ رو کم کنیم میشود ۳۰ تومان که اگر آن را هم تقسیم بر ۳ کنیم به هر کدام ۱۰ تومان میرسد که اگر از ۱۰۰ تومان اولیه کم کنیم میشود ۹۰ تومان. حالا اینجا کدام ۱۰ تومان گم شده که ما پیدا کنیم. حالا شما این پرسش من رو جواب بدین لطفً. یکی ۱۷ شتر داشت موقع مرگ وصیت کرد که از آن شترها یک نهم به همسرش و دو ششم به دخترش و یک دوم به پسرش بدهند. آنها بر سر شریک شدن یا فروش شترها توافق نکردند و کارشون به دادگاه کشید حالا جواب بدین گازی چگونه میتواند اختلاف این خانواده را حل نماید؟ مرسی.

سلام. ماهم رفتیم کنار رودخونه، جای پارک گیرمون نیومد واسه همین رفتیم صحراهای اون سمت رودخونه، ناهارو زیر قطرات ریز و طلایی رنگ بارون خوردیم. بعدش به اتفاق دوستام رفتیم کوه رو فتح کنیم که بعضی ها پایه نبودن برگشتیم. اصلأ حرومه آدم با متأهلا جایی بره. آخ بچم. آخ شوهرم چی شد…رو اعصاب راه میرن. برگشتنی سبزه هارو به هوای آرزوهاتون گره زدیم. به برادرزادم گفتم آرزوت چیه؟ گفت اینکه داداشم بیشتر غذا بخوره هه هه هه…

سلام دوستان
وقتی که هرسال موقع سیزده بدر میشود و پیشنهاد خانواده برای رفتن به دامان طبیعت مطرح , مو به نوعی عزا میگیرم به خودم میگم که آخه من که نمیتوانم از این زیباین ها حظ بصری ببرم چرا باید وقت خود را تلف کنم و به در و صحرا بِرم شاید به من بخندید لیکن یکی از مشگلاتی که همیشه برام پیش میآد این اینه که سعی کنم کم بخورم که مجبور نشم برمو یک توالت صحرائی پیدا کنم و اوه که دیگه چه بدبختی !!!!
بگذریم, از موضوع پرت نشویم .راستش امسال فامیل زنگ زدند که آقا ما امسال یک ویلا کرایه کردیم که شما هم راحت باشید فکر کردم شاید به برکت ویلای اجاره ای حسابی خوش بگذرد, من هم بتوانم کمی بازی و تفریح و پرخوری کنم
عصر روز سه شنبه دوازدهم فروردین ساعت ۵بطرف باغبادران از نقاط خوش آب و هوای غرب اصفهان حرکت کردیم آخر دوستان اصفهانی میدانند در چند سال گذشته به برکت مدیریت های مریخی مسئولین استان آب زاینده رود فقط تا همین منطقه باغبادران میرسد و بقیه رودخانه خشک استو باید بحال آن گریست .
ویک ساعت بعد در باغبادران بودیم و با آدرسی که گرفتیم خودمان را به میلای اجاره ای رساندیم عده ای از افراد فامیل زودتر ازما به آنجا رسیده بودند و بساط چای وتخمه وشیرینی برپابود جای دوستان خالی.
هوا سرد بود ولی با جمع آوری شاخه های خشک آتشی برپا بود که حسابی حال میداد, خوب پس از سلام و احوال پرسی های معمول من هم به جمغ ساحل نشینان آتش پیوستم در آن سرمای ملس گرم شدن صورتم توسط آتش دلچسب بود خلاصه تا حدودای ساعت ۳ صبح وقت به خوردن شام و میوه و آجیل و جوک گفتن و از این حرفها گذشت کم کم خواب که به سراغ همه آمد خانم ها تو اطاقها رفتند و آقایان ردیفی توی سالن بزرگ ویلا خوابیدند یک گوشه ای هم به من اختصاص یافت که دراز کشیدم به امید یک خواب دلچسب . اما دوستان جای دشمنتان خالی همینکه بعضی ها سرشان را روی زمین گذاشتند انگار ده ساعت است که خوابند و سمفونی خور وپف آنان شروع شد من که به اینگونه چیز ها عادت ندارم تا صبح با گوشی خودم صداهای مختلف این سمفونی را ضبط کردم, در اثر خستگی تازه کمی چشمم گرم شده بود که یکی از حضرات بلند شد وبا صدای بلند همه را صدا زد که بلند شوید که نمازتان قضا شد , بله تازه فهمیدم که مدت سه ساعتی است که بیدار بوده ام ,بعد از خواندن نماز دلخوش بودم که کمی میخوابم که یکی دیگه گفت مگه اومدید اینجا بخوابید ؟ بلند شید بریم لب رودخانه خلاصه همه را به قول معروف زارو کلافه کرد خوب بقیه بلند شدند و من هم همینطور تا که خواستم همراه آنها شوم یکی گفت :احمد آقا شما نمیخواد بیاین , راهش خوب نیست اذیت میشوی و خودتان حدس بزنید که به من چه حالی دست داد .خوب همه رفتند و من گفتم چه بهتر کمی میخوابم همینکه آمد خوابم ببره صدای برگشتن حضرات بلند شد که آقا عجب بارانی میآد وای وای احمد آقا خوب شد نیامدی حسابی خیس شدیم . فهمیدم که باید از خواب صرفنظر کرد و برخاست ,چاره ای نبود بلند شدم و خودم را آماده صرف صبحانه کردم
پس از صرف صبحانه از جای خود برخاستم که برای دیدن باران به تراس بروم چند نفری یک صدا گفتند کجا میخواهید بروید؟
گفتم میخواهم صدای باران را بشنوم
صدای باران از همینجا هم میآد گفتم میخوام از هوای لطیف استفاده کنم
نمیخواهد آقا سرما میخورید , در را باز نکنید سالن سرد میشود و خلاصه ویلا اجاره کرده بودند که من هم راحت باشم
سرتان را درد نیاورم باران که تا بعد از ظهر با شدت میبارید باعث شد که سایرین هم در ویلا بمانند وو به ورق بازی بپردازند که خوب این هم از من بر نمی آمد و سعی کردم به گوش دادن به فایل های صوتی روی گوشی تا وقت برگشتن مشغول باشم
راستی قبل ار سوار شدن به ماشین ها برای حرکت به طرف اصفهان هم سهم خود را از مبلغ اجاره ویلا پرداختم آخه ویلا را برای راحتی من اجاره کرده بودند!!!!!!!!!

آره درسته ولی حالا اومدیم اتفاقاً قریب به یقین جناب قاضی شتر نداشتند بعد هرچی هم این قضیه رو برا وراث توضیح می‌دند اونها نبفهمند حالا قاضی باید چی کار کنه ….. بخخخخ یعنی بیچاره رو خدا خیر بده ….
“ولی کاش بقیه بچه ها هم بیاند انشا سیزدهشون رو اینجا بنویسند”
راستی احمد آقا سعی کنید خودتون از زندگی لذت ببرید کاری بکار بقیه نداشته باشید این همه هم حرف گوش کن نباشید همین شده که بقیه بشما می گند نیاید شما سختتونه …. یه طوری باشید که اصلاً بی شما نرند …. شما می تونید حتماً

ا تبسم جون مردم رو گمراه نکن 🙁 آخه کدوم قاضی هست که وکیل بگیره خخخ
بابا قاضی رأیش رو می‌ده میگه فهمیدید فهمیدید نفهمیدیدید برید وکیل بگیرید براتون توضیح بده یا اگه بازم قانع نشدید در مهلت قانونی تجدید نظر خواهی کنید که اگه در مهلت قانونی تجدید نظر خواهی نکنند یا تجدید نظر خواهی بکنند ولی دادخواستشون رد بشه دیگه حکم قطعی شده و همینه که هست می خواند بخواند نمی خواند هم باید بخواند خخخخ

وای آقای احمد آقا
من یعنی اینقدر ناراحت شدم که خدا میدونه
آخه چرا اینقدر مطیعین بابا میزدین میرفتین بیرون
وای تازه سهمتون رو هم که دادین دیگه بدتر
وای خدایا
چقدر نامردن این اقوامتون
میدونین من اگه جای شما بودم به محض اینکه رفتن بیرون منم عصا رو بر میداشتم میرفتم بیرون
وای یعنی من اینجور مواقع واقعا اشکم در میاد
چرا باید اینجوری باشه
چرا دیگران باید به خودشون اجازه بدن به ما زور بگن
به نظر من اصلا نمیرفتین بیشتر بهتون خوش میگذشت
حال و حستون رو درک میکنم
البته من که هیچ وقت اجازه نمیدم این اتفاق بیفته اگه هم مثلا یکی از اقوام بخاد دخالت کنه مامانم سریع عکس العمل نشون میدن که اصلا باید پا بشی بیای و اینها
اصلا کسی جرإت نمیکنه به من امر و نهی کنه
حتی من خود بابام یه کم اینجورین که مثلا زهره نمیخاد این کارو بکنی و ازین قبیل و مامانم خدا رو شکر خیلی هوامو داره
مثلا من خودم هم دیروز چون با شوهر خاله ها ام راحت نیستم و یه کم برام سخته که رو به روشون راه برم و مثلا اگه بخورم تو دارو درخت تا سه روز به خودم فحش میدم
دیروز که یکی دو ساعت خانواده رفتن من نرفتم البته دوتا از خاهرام هم نرفتن ولی بعد رفتم تو حیاط کلی واسه خودم لذت بردم
ولی خدایی یعنی من کیف میکنم از این محله اصلا آدم سبک میشه حرف میزنه
واقعا من حس هم دردی رو اینجا کامل درکش کردم
واسه همین من با اردوی بچه های نابینا خیلی موافقم
مثلا خود من که بازم نسبت به خیلیها محدود نیستم اردوی نابینایی کلی بهم خوش میگذره
نمیدونم چی بگم
ولی به نظرم هیچ وقت دیر نیست
بازم بیشتر خودتون رو قاطی اقوام بکنید
بعدش هم ورق بازی بریل هست من دیدم بچه ها تو اردوها میارن
اگه خاستین فکر کنم از آقایون اصفهانی راهنمایی بگیرین
انشا الله یه کم جسارت بیشتری به خرج بدین که زمینه ی شاد بودنتون بیشتر فراهم بشه واقعا این رو از صمیم قلب واستون آرزو کردم

سلام
راستش منظورم از این طنز گونه این بود که اظهار نظر دیگر دوستان نابینا را ببینم چیه ؟ زهره خانم شما که در یکی از کامنت های خودتون گفته بودید که من احساساتی نمیشوم و گریه نمیکنم , هان در مورد خواندن کتاب گفته بودی ببخشید بگذریم میخوام بدانم که دیگر دوستان نظرشو چیه ماها که ادعا میکنیم باید در کنار افراد بینا بصورت عادی زندگی کنیم چه طوری باید با این موضوع کنار بیائیم شاید برای شما ها هم اتفاق افتاده که در موارد مشابه تا بیائی تکانی بخودت بدهی یکی میگف : میخوای چکار کنی , یکی میگه: کجا میخوای بری ؟یکی میگه چی چی میخوری؟ و از این نوع سوالات دوستان بنویسند چگونه با این موضوع کنار میآیند ؟ در چنین مواردی آیا از کمک دیگران استقبال میکنید و یا مثل بعضی ها پرخاش میکنید و یا اصلا قید همه را میزنید و انزوا را انتخاب میکنیدو در جمع حاضر نمیشوید ؟
سلام
راستش منظورم از این طنز گونه این بود که اظهار نظر دیگر دوستان نابینا را ببینم چیه ؟ زهره خانم شما که در یکی از کامنت های خودتون گفته بودید که من احساساتی نمیشوم و گریه نمیکنم , هان در مورد خواندن کتاب گفته بودی ببخشید بگذریم میخوام بدانم که دیگر دوستان نظرشو چیه ماها که ادعا میکنیم باید در کنار افراد بینا بصورت عادی زندگی کنیم چه طوری باید با این موضوع کنار بیائیم شاید برای شما ها هم اتفاق افتاده که در موارد مشابه تا بیائی تکانی بخودت بدهی یکی میگف : میخوای چکار کنی , یکی میگه: کجا میخوای بری ؟یکی میگه چی چی میخوری؟ و از این نوع سوالات دوستان بنویسند چگونه با این موضوع کنار میآیند ؟ در چنین مواردی آیا از کمک دیگران استقبال میکنید و یا مثل بعضی ها پرخاش میکنید و یا اصلا قید همه را میزنید و انزوا را انتخاب میکنیدو در جمع حاضر نمیشوید ؟

سلام.
دیروز تمام تیر و طایفه ما واسه۱۳رفتن بیرون. من نرفتم. گفتم نیستم و موندم توی خونه. دلیلش رو هم فکر نمی کنم کسی اینجا ندونه. در صورت لزوم، رجوع شود به کامنت احمد آقا.
خلاصه من موندم و۱۳خودم رو توی کوچه پس کوچه های اینترنت به در کردم و به تلفن های گاه و بی گاه اهل بیت که جدا جدا زنگ می زدن و می گفتن اگر نظرت عوض شد بگو با۲شماره پیشت هستیم که بیاریمت پیش خودمون و هر زمان خسته شدی برت گردونیم خونه جواب دادم و پشت خط بهشون و به سر و صدای تفریحشون و به آواز خوندن های شاد و دسته جمعیشون و به شلوغی ها و خنده های بازی هاشون و به تمام اون چیز هایی که از پشت تلفن می شنیدم خندیدم و گفتم من نیستم. اینجا به من داره خوش می گذره. خوش باشید من از شلوغی اذیت میشم. بعد گوشی رو گذاشتم و رفتم توی اینترنت و باز هم اینترنت و وسط وب ها و سایت های تو در تو و پست های پیچ در پیچ و صدای ایسپیک که۱نفس می خوند و الحق همراه عزیزیه برام گم شدم.
ببخشید. نمی خواستم اینطوری بنویسم. نمی دونم چرا اینطوری شد. شاید چون بعد از سلام و خط اول۱دفعه دیدم حوصله ندارم حقیقت رو زیر پرده شوخی و شیطنت های خودم پنهان کنم. این هم از۱۳من که اینطوری گذشت. حالا بعد از نوشتن این کامنت میرم به سبزه ای که دیروزی ها یادشون رفت ببرن دوباره آب بدم و چند دقیقه نوازشش کنم. من گره نزدمش. اگر تحقق آرزو و اصلا اگر دستی که کلید در های بسته رو داره راست باشه، دعا های من همیشه دم در دلم به انتظار اجابت نشستن.
ایام به کام.

سلام ۱ زهره خانم ببخشید من خوابآلود بودم رسمً غلط املایی خود رو می پذیرم. ۲ adasi من پرسش شما رو درست جواب دادم لطفً کارت شارژ منو به تبسم چلوی بدین چون درست جواب دادند. ۳ تبسم چلوی لطفً بفرمایید که جواب رو خودتون پیدا کردین یا از کسی کمک گرفتین آیا؟ خوش باشید.

درود! خوب حالا نوبت به من رسیده تا حرف بزنم! اول این که من این کارت شارژها را به کدام آدرسها بفرستم! دوم-چون به شتر و آدم میگن نفر-‏ قازی یه نفر یعنی خودشو جای یه شتر قرار میدهد! سوم-فکر کنم من شارژها را باید یا برای مدیر یا نخودی بفرستم تا به دست صاحبشون برساند! حالا بگوئید ایرانسل یا همراه اول! راستی ایمیل بزنم یا اسکایپ یا پیامک یا مستقیم بریزم به حساب مدیر تا خودش شارژ براشون بفرسته!‏

مجددا درود
طنز گونه یعنی چی دقیقا؟
یعنی ما سر کار بودیم
خب گفتم که این طور مواقع خیلی ناراحت میشم
و اما بریم سر مطلب دوم ..
خب من بستگی به شرایط عمل میکنم
مثلا مادر بزرگ و خاله و اینها اگه باشن لج میکنم
دقیقا مثلا اگه بگن نرو میرم یا بگن کجا میخای بری سر سری جواب میدم و پا میشم
با خنده میگم یعنی چه مگه من بچه ام
من بارها به دختر های اقوام به صراحت گفتم که چون رفتار شما با من مثل بقیه نیست نمیام تو جمعتون خیلی خیلی هم مؤثر بوده
واسه همین بازم خیلی راحتم
دیگه میدونن که اگه به من فلان کارو بگن نکن گوش نمیدم
من کلا یه کم کله شق ام به خاطر اینکه زیر بار زور نمیتونم برم حتی اگه یه کار خطر هم داشته باشه انجامش میدم
البته اینها همش نسبی هستش
و واسه اینکه گوشزد شده کم اتفاق میفته
من خودم اصلا نمیدونم چرا خیلی کم شده رابطم با اقوام ولی اگه پیش بیاد که برم, مثلا تو مراسم فوت مادر بزرگم سر سفره رو مثال میزنم
اگه خاهرام نزدیکم نبودن دیگه بقیه میدونستن که مثلا باید به من بگن زهره خورش اینجاست و سبزی اینجاست
و در حد اینکه بدونم کجاست همین
نه اینکه بخان واسم بکشن یا مثلا دوغ بریزن
من واسه همین دوغ ریختن داخل لیوان اینقدر استرس داشتم ولی میگم خیلی متنفرم که مثلا جلوی دختر خالم که هم سن منه خاهرم واسم دوغ بریزه با اینکه هنوز هم یه وقتایی دستم میلرزه خودمو خیلی بی تفاوت نشون میدم و دوغ رو میزیزم
ولی کلا منم خیلی مشکل دارم اون قدرا هم راحت نیستم
ولی سعی میکنم کنار بیام
میدونین من اولها خیلی دوری میکردم ولی با وجود مامانم و جسارت خودم وارد عمل شدم
و خودمو نشون دادم حالا هم اگه عقب نشینی میکنم میدونم چیزی که باید اقوام یا دوستان میفهمیدن رو فهمیدن
من یه کارهایی میکردم یه کم عقلم کم بود دور از جون شما
مثلا تو دوران راهنمایی و دبیرستان که با با بچه های عادی بودم هر کاری اونا میکردن منم انجام میدادم یادمه یه بار تو طاقچه بودم لب پنجره که معلم اومد بعد هم به مدیر گزارش داد
کلا یه سری کارهام عاقلانه نبوده و ممکنه نباشه ولی نمیدونم من اینجوریم که نباید کم بیارم حتی اگه آسیب ببینم
و اینکه خب اگه تو کنفرانسها شرکت کنیم و تبادل نظر کنیم چقدر خوبه ولی متأسفانه خیلی کم استقبال میشه
و اینکه اختیار دارین ازین اشتباهات پیش میاد

سلام آقای صابری و سایر دوستان. من خودم نیمه بینا هستم، ازین دست مشکلات برامنم هست منتها با شدت کمتر. اینجور مواقع هم با اعتماد بنفسم جلوی همه وای میستم. من فقط رمز موفقیت نابینا رو اعتماد بنفس میدونم و بس. باورکنید تجربه ی پنج ساله ی من در ارتباط با نابینایان این رو ثابت کرده، پس تا میتوانید اعتماد بنفس داشته باشید، اعتماد بنفس، اعتماد بنفس…

درود! بنده دیروز خاطره ی ‏۱۳بدر خود را نوشتم ولی باتری مبایلم ضعیف شد و نفهمیدم کامنتم کجا رفت،‏ خوب اشکال نداره دوباره مینویسم! من۱۲از خانه بیرون نرفتم ولی بخوبی در کردم! صبح۱۳‏ به نانوایی رفتم ولی چون خیلی شلوغ بود پس از ۱۰دقیقه۳‏ تا نان گرفتم ودر رفتم!من فقط برای ‏۱۳بدر اران گوسفند برای کباب میگیرم و در طول سال گوشت راسه میگیرم،ساعت۹صبح گوشت ران را برای کباب برگ خورد کردم دنبه هم خورد کردم،‏ زنبیل بزرگ را آوردم،‏ گوجه‏-سیخ-ماست-نان-پیاز-نمک-گوشت-پارچ و لیوان و پولکی و نیازهای روز را در زنبیل جاسازی کردم و حدود ساعت ‏۱۲با آژانس به اتفاق دوست دخترم به باغ پدرش رفتیم،‏ وقتی به باغ رسیدیم۳۵۰۰ تومن کرایه تخ کردیم! سپس زنبیل را داخل اطاقک گذاشتیم و به ته باغ رفتیم،‏ چه خبر بود! زن و بچه ها و نوه ها نشسته بودند و مشغول خوردن چایی آتشی و تنقلات بودند و مردها مشغول مهندسی و عملگی دیوار باغ بودند که ‏۲روز پیش غلتیده بود ساعتی گذشت آسمان دیوانه شد ما وسایل را برداشتیم و به اطاقک پناه بردیم،‏ زنها گوشتها را به سیخ کردند-مردها کارشون تمام شد و آمدند و کباب را پختند-سفره ها کنار یکدیگر پهن شد و ساعت۴‏ ناهار صرف شد!ساعت۶و ربع در حالی که همچنان باران میبارید سوار ماشین ها شدیم و به خانه آمدیم،‏ البته من با ماشین همریش آمدم،‏ گا۷تا همریش هستیم که ‏۱۳با ‏۶همری بدر شد! منم که با مبایل یا در محله یا اسکایپ شیطنت میکردم که ساعت ‏۴شارژم تمام شد،‏ ولی۱۳‏ بخوبی و خوشی بدر شد! جای دوستان خالی—-

سلام خیلی جالب و آموزنده بود تجربیات زیبا و خوبی بود. اما خودم با همسرم و کوچولوم به همراه خویشاوندان خانمم رفتیم به یکی از صحراهای اطراف روستامون همه چی خیلی خوب بود اگرچه دیر رفته بودیم ولی با خوردن چای آتیشی و تخمه و ناهار که همانا جوجه بود خیلی کیف کردیم اما هنوز جوجه ها به روده هامون نرسیده بود که بارون گرفت و خوب صحرا ام با خاک چسبنده ای که داشت ترس تو دلها انداخت که اتومبیل ها چطور باید از این گل و لای عبور کنند اما مسأله جدی گرفته نشد من هم جا دشمنتون خالی و روم به دیوار خیلی دستشوییم گرفته بود فکر کنم تقصیر چایی ها بود. هرچی فکر کردم دیدم تا دستشویی صحرا خیلی راهه و با این گل و شلی که راه افتاده کسی با من نمیاد که بریم تازه اگر هم بیاد خودم با اون کفش های نو نوارم دلم نمیومد برم. )قابل توجه مجردها( به خانم گفتم پاشو و چادرت را هم بردار رفتیم یه گوشه همون نزدیکیا و با هم کاری سر کار خانم کارم تموم شد و راحت شدم. راه حلی خوبی بود چون بعد از من تقریباً همه به پیروی از من همین کار را کردند. اما ماجرا تو برگشت شروع شد ماشینها تو گل تپیدند و یکیشون هم گیریبوکس و دیفرانسیلش قاطی پاتی شد همه ماشین ها را هول میدادند اما من به خاطر کفشام و البته به خاطر رانندگی خوب راننده ماشینی که توش بودیم از ماشین پیاده هم نشدم بالاخره با التماس زیاد یه تراکتور که مشغول شخم زدن بود را مجبور کردیم چهار تا اتومبیل را دنبال هم با طناب بکشه تا به جاده ی اصلی برسیم. از ترس و لرزاش که بگذریم خیلی خوش گذشت. برای بعضی بچه ها هم بگم که اصلاً لجبازی نکنید همه مردم یه جور هایی تو سفر مشکلاتی دارند. ما نابینا هستیم اما می تونیم از طبیعت لذت ببریم اما باید این واقعیت را بپذیریم که محدودیت هایی داریم. مثلاً یکی بچه کوچولو داره یا حامله است یا … بهش میگن تو نیا و چیزهای دیگه اونم بر اساس تئوری شما باید همه چیز را به هم بریزه, نه! به نظر من اگه میبینید دیگران در مورد شما قضاوت درست می کنند مثلاً میگن فلان جا اومدنش برای شما سخته بپذیرید اما اگه این قضاوت اشتباهه با عمل و گفتار ثابت کنید که اشتباه میکنند اما دعوا و لجبازی و نرفتن و بد حرف زدن و گریه و زاری و دق دادن دیگران اصلاً درست نیست. خوب دیگه بای. نه خداحافظ.

سلام آخیش من امروز قرنطینه بودم همین حالا در اومدم وای مردم از صبح تا حالا …..
خب منم فکر کنم برنده شدم که منم همراه اولم ایمیلم چی بود هاه فامیلم سه هزارتا یا سه هزارتا فامیلم ghasemi3000@gmail.com آره همین بود ایشالا ….
راستی احمد آقا منم به طنز کامنتتون جواب دادمااااا پس کو جواب جوابم ….. ؟؟؟؟
راستی مرسی آقای عدسی
خب برم کلی کوچه پس کوچه نگشته دارم
فعلاً بای تا های

سلام
از اینکه پاسختان ارسال نشده بود پوزش ,نوشته بودید که نباید زیادی حرف گوش کن باشم خوب بنظر شما در آن شرایطی که من بودم و با محیط آشنائی نداشتم بیرون رفته و به سمت رودخانه میرفتم خوب بود؟ اینجاست که میگویم باید دست از لجبازی ها برداشت و بهترین را انتخاب کرد
برای تعامل با افراد بینا خود باوری و اعتماد به نفس حرف اول را میزند.

خواهش …. خب نه دیگه من دقیقاً اینو نگفتمضی جاها یه همراه خوب نیاز هست ها گاهی جاها خطرناکه آدم با نابلد بره بهتره همون وسطای راه منتظر بمونه پس بسته به شرایط ”
حرف گوش کن نبودنتون رو دقیقاً سر اونجایی گفتم که می زدید میرفتید تو بالکن یا تراست یا حیات اینجا رفتن که سخت نیست می گفتید من دلم می خواد برم سریع هم درو میبندم اگه بازم اعتراض میشد گوش نمی دادید و میرفتید آخه به کسی چه …..
عد و بعد و بعد تا جاهای بیشتری برید دنبالشون و تا جایی که خودشون اصلاً با توجه به توانایی های شما نگند که نیا و زوری ببرندتون من که خودم تا ته تهش می رم تازه کلی خوش می گذره “ولی فراموش نشه بع ….
نوشته بودم نباید زیادی حرف گوش کن باشید ولی نگفتم می رفتید سمت رودخونه …. گفتم : وقتی اقوام می خواستند برند می تونیستید بیشتر اصرار کنید البته اصرار هم نه بگید منم تا یه جایی دنبالتون میام سخت شد اونجا منتظرتون می مونم این خودش البته اول راهه بعد دفعه بعد و بعد و بعد تا جاهای بیشتری برید دنبالشون تا جایی که اصلاً بیشما نرند باید تواناییهاتون رو اصبات کنید بله اعتماد به نفس و خود باوری حرف اول که هیچی همه حرفا رو می زنه و اگه ما اعتماد به نفس نداشته باشیم که دیگه واقعاً که هستیم …… راستی بعضی جاها هست که خب با توجه به شرایط سخته که ما بریم و در این محلها نیاز به یه همراه بلد هست که درست ما رو راهنمایی کنه که خب اگه همراهه نبود جون و سلامتی مهمتره و همون وسط راه منتظر بمونید ولی نه اینکه تو شروع متوقف بشید …..

وای ببخشید کامنتم قاطی پاتی شد :

خواهش ….خب نه دیگه من دقیقاً اینو نگفتم ….نوشته بودم نباید زیادی حرف گوش کن باشید ولی نگفتم می رفتید سمت رودخونه …. گفتم : وقتی اقوام می خواستند برند می تونیستید بیشتر اصرار کنید البته اصرار هم نه بگید منم تا یه جایی دنبالتون میام سخت شد اونجا منتظرتون می مونم این خودش البته اول راهه بعد دفعه بعد و بعد و بعد تا جاهای بیشتری برید دنبالشون تا جایی که اصلاً بیشما نرند باید تواناییهاتون رو اثبات کنید بله اعتماد به نفس و خود باوری حرف اول که هیچی همه حرفا رو می زنه و اگه ما اعتماد به نفس نداشته باشیم که دیگه واقعاً که هستیم ……
حرف گوش کن نبودنتون رو دقیقاً سر اونجایی گفتم که می زدید میرفتید تو بالکن یا تراست یا حیات اینجا رفتن که سخت نیست می گفتید من دلم می خواد برم سریع هم درو میبندم اگه بازم اعتراض میشد گوش نمی دادید و میرفتید آخه به کسی چه؟!؟
راستی بعضی جاها هست که خب با توجه به شرایط سخته که ما بریم و در این محلها نیاز به یه همراه بلد هست که درست ما رو راهنمایی کنه که خب اگه همراهه نبود جون و سلامتی مهمتره و همون وسط راه منتظر بمونید ولی نه اینکه تو شروع متوقف بشید …..

سلام چرا سخت می گیرید به نظرم من نابینا و بینا فرقی ندارن،خوردن به در و دیوار موقع راه رفتن برا بینا هم اتفاق میفته و برداشت اطرافیان اینکه طرف گیجه ولی در مورد نابینا میگن نمیبینه.شما توی تعامل با افراد بینا موندید منم برعکس شما.راستی من دوست دارم با افراد نابینا عادی رفتار کنم ولی واقعن تو خیلی موقعیت ها می مونم چیکار کنم ؟؟

درود! امروز دوتا شماره مبایل حفظ کردم،‏ وقتی خواستم با ‏‏*‏۷۳۳#‏ کارت شارژ بفرستم فقط مستقیم داشت و شماره کارت شارژ نداشت خوشا به حال کسی که شارژ مستقیم را دریافت کرد،‏ نوش جونت عزیزم،‏ گوارای وجودت،‏ دوباره اقدام کردم و با ‏۹۹۹۰‏ به شماره ی دوم دوباره شارژ مستقیم دادم،‏ قسمت این بوده دیگه! فقط مونده نفر سوم که باید برم از مقازه شارژ بخرم که حالشو ندارم،‏ حالا شما قضاوت کنید و پیدا کنید زوقالفروش را! ‏۹۰ضرب در۳‏ میدهد۲۷۰‏ به اضافه ی ‏۲۰‏ که در جیب شاگرد ساعت فروش است تا ‏۳۰۰تومن ‏۱۰تومن دیگه کم داریم اون ‏۱۰تومن کجاست؟! خخخ هاهاهاهاهاهاهاهاها نتیجه میدهد بنده خودم زوقال فروشم!‏

درود! احمد جون عزیزم رود خانه لولو نیست و کسی را هم نمیخوره،‏ استقلال برای نابینا از رودخانه قوی تره،‏ من به تنهایی صدتاشو حریفم!من اگه به اردو و کنار رودخانه بروم اگه با عصایم قسمتهای مختلف رودخانه را اندازه گیری نکنم یعنی به تفریح نرفته ام! راستی چند سالته!‏

سلام بر دوستان.
اگرچه دیر شده ولی میخواستم بگم که: من روز سیزده به در خودم رو کلا در جاده ها شناور بودم و در طی مسیر ۲۵۰ کیلومتری تا مقصد شاهد حضور انبوه مردم طبیعت دوست در جای جای حاشیه کوهها و جنگلها و رودخانه ها و جویبارها.
در هر مکان قابل استراحتی منظره وجود انسان، ماشین، زیر انداز، گاز پیک نیک، بشقاب، کاسه، غذا، تنقلات، ورق، توپ، و طناب رو در کنار هم مشاهده و لذت میبردیم.
اما با همه زیبایی این روز پیدا میشد صحنه هایی آزار دهنده از بی تمدنی و خصیصه ضد محیط زیستی افرادی انگشت شمار که مانند حدود کیلومتر ۵۰ جاده کرج-چالوس به طور کاملا عمدی چندین درخت تازه شکوفه زده رو با هم به آتش بکشند تا حس کثیف هیجان و شادی غیر عادی خودشون رو ارضا کنند و هر بیننده این عمل زشت رو به ناسزا گویی و تاثر وا دارن، واقعا روز طبیعت رو بر کام من تلخ و ناراحت کننده کرد.
این هم از سرگذشت سیزده به در امسال من.

سلام
ساعت نه صبح سیزده فروردینماه ۱۳۹۳ بود که صدای دلنواز پدرم به گوش رسید که داشت جمع ۲۶ نفره ای که در خانه ما سکونت داشتند و برای سیزده به در میهمان ما چهار نفر شده بودند را از خواب ناز بیدار میکرد: پا شید. پا شید بریم باغ.
برای راحتی میهمانان گرامی یه ویلا باغ اجاره کرده بودیم.
با قر و فیس بانوان محترمه، و با طی مسافت ۱۶ کیلومتر با ماشین ساعت ۱۰.۰۰ به محل مذکور رسیدیم و صبحانه خوردیم.
به غیر از آ« ۲۶ نفر، ۳۰ نفر دیگر هم به ما پیوستند.
اوضاع به خیر و خوبی گذشت تا ساعت ۱۵ که من از خاله ام پرسیدم: سرویس بهداشتی اینجا کجاست؟ و ایشان جایش را گفت و پرسید: بیام باهات؟ گفتم: نه.
آرام آرام از جمع جدا شدم و فکر کنم حدود ۱۰۰ متر پیاده روی کردم. آن هم در مسیر ناهموار و پر چاله چوله باغ.
دیگر صدای جمعیت نمی آمد.
باد لا به لای شاخه ها ورجه وورجه میکرد.
جلوتر رفتم.
صدایی آمد.
دیگر عصا نزدم تا صدا را بشنوم.
چیزی داشت راه میرفت.
اما انسان نبود.
آخر انسان اینقدر ظریف و تند و سریع راه نمی رود.
بیخیال شدم و به سمت دستشویی که بویش هم نشانه خوبی بود روانه شدم.
.
.
.
.
.
هاپ
بله سگی بود بدون زنجیر.
باز باز.

عصا را انداختم
دویدم
راه برگشت را گم کردم.
داد زدم
نفسم کم آمد.
پوزه سگ را پشت پاهایم حس میکردم.
ولی همچنان می دویدم.
سنگی بزرگ. پاهای من
فکرش را بکنید.
افتادم
سنگ را بیهوا پرتاب کردم.
سگ افتاد.
اما کجا؟
درست کنار من.
دستانم را دراز کردم که سنگی دیگر بردارم.
دندانهای قشنگش را در مچم فرو کرد و تا میتوانست فشرد.
پاهای پیچ خورده ام را از زیر بدنم بیرون آوردم و به بدنش کوفتم.
زوزه کرد و دور شد.
نای بلند شدن نداشتم. ولی از یک طرف توان نشستن و نرفتن را هم نداشتم.
داشتم فنا می شدم.
با عرض معذرت توانم برید.
بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووق
بعد نیم ساعت تازه اقوام یاد من افتادند

بهنام جان از اینکه دچار سگ گرفتگی شدی خیلی متأسف شدم. امیدوارم که زیادی آسیب ندیده باشی. حتما برو آمپول هاری بزن. شاید اگر فرار نمیکردی و آرام میرفتی سگ حمله نمیکرد. گفتی از خاله ات پرسیدی که سرویس بهداشتی کجاست؟ مگر خانواده خودت مثل خواهر و برادرهایت نبودند که از آنها کمک بخواهی و همراهیت کنند؟ چطور جرأت کردی در یک محل غریبه و با وجود آن همه آدم, تنهایی راه رفتن به اتاق فکر را طی کنی.
راستی بچه ها چرا حتی سگها هم از ما نمیترسند؟ بارها شده که من در جایی بوده ام که سگی شروع به پرخاشگری کرده بعد یه آدم بینا رسیده و یه نهیب بهش زده و اونم راهشو گرفته رفته. نکنه نداشتن بینایی ما که نمیتونیم تو چشای سگ نگاه کنیم رو این زبون بسته هم اثر گذاشته و فهمیده که ما بخاری نداریم و کاری ازمون ساخته نیست؟
شما چطور آیا تا حالا چنین تجربه ای نداشته اید که سگی شما را ببیند و پارس کند بعد یه آدم چشدار برسه و خیلی راحت اونو سر جاش بنشونه؟

ای بابا اسلا من به این نقطه_چین را چگونه گذرانیدید آلرژی دارم
آخه وقتی ازش کلی خاطره خوب_نات دارم. چون کلی کار تو تعطیلات داشتم اما سر این که از کجا بنویسم مشکلم بود.
و نیز اگه بگم ۱۳به در را چگونه گذراندم مدیر جانشون دلت میسوزه ههه
من که دهن_لق نیستم خخخ

درود! دوستان بنده مدتی چوپان بوده ام و تجربیاتی در مورد سگهای اهلی دارم که در این مجال کوتاه توضیح میدهم و خاطرات با سگها را در مجالی دیگر میگذارم! سگها از فرار آدم کینه ای میشوند،‏ وقتی سگ به ما نزدیک شد باید از چوب دستی یا عصا استفاده کرده و از نزدیک شدنش به بدن خود پیشگیری کنیم و از حمله ور شدنش پیشگیری کنیم،‏ ما نباید به سگ حمله ور شویم،‏ در صورتی که سگ به طرف ما حمله کند باید بنشینیم و به آرامی چوبدستی خود را کروی به دور خود بچرخانیم و با فریاد به سگ توهین کنیم،‏ مثلا بگوئیم:‏ بی ادب-بی تربیت-فوزول-برو گم شو-یا بگوئیم کمک—-ما نباید حول شویم،‏ اگر به سگ بگوئیم: چخه-چخه بهتر استسگ از این الفاظ بدش میاد و کمتر حمله میکند! ‏

سلام بازم سال نو مبارک
خوبین؟دلم براتون یه ذره شده بود شما چی منو یادتون بود؟و اما سیزده من ته دلم میزد براش دلیلی دارم که خیلی طولانیه گفتنش دغدغه م دیدن چیزایی بود که دوس نداشتم خدایا حکمتتو شکر!هوا عالی بود همه آماده یکی از فامیل همه رو دعوت کرده بود کمی که رفتیم صدای پخش ماشینا خیلی بلند شد جاده هم شلوغ بود یه جاده خاکی رو به یه روستای با صفا دل نگرونیمون این بود تو این دشت که ازش گفته بودن چجوری میشه دبلیو سی پیدا کرد!واقعا مصیبتیه برای خودش!که یه دفه یه موتور رفت تو شیکم یه ماشین و هر دو سرنشینش در جا مردن!راستش فکر کنم دلم سنگی شده هیچیم نشد!راهمونو ادامه دادیم از مناظر استفاده کردیم دلچسب بود رسیدیم و واقعا همه چی قشنگ بود یه رودخونه درختایی که شاخه هاش تو هم رفته بودن و رو رودخونه سایه گذاشته بودن و یه دنیا چمن که نمی ذاشت خاک حتی یه جا دیده بشه ولی!حتی یه تخته سنگ نبود که برای قضای حاجت استفاده کنی که فکری کردم چادر مسافرتی که کفه نداره بهترین جاس!همه موافق بودن چاره ای هم نبود خلاصه به دلتون نیفته جوجه ها رو به سیخ کشیدن ولی ………سیزده گذشت و من هنوز ناراحت سیزده ای که گذشت هستم خدا جای حق نشسته و همه چی بجای خودش بر میگرده نه نه دعوا نشد کسی هم ظاهرا صدمه ندید کسی هم بمن حرف تلخی نزد ولی امان از دیدن چیزایی که نباید دید من تو این سیزده کلید اسرار رو شخصا تجربه کردم فکر نمی کنم دیگه سیزده ای رو از خونه بیرون برم سیزده نحس نیست کاری که بعضی ادما می کنن روزا رو تلخ و شیرین می کنه من حالا ناراحت نیستم چون باهاتون درد و دل کردم ولی خیلی مرددم آخه باید چیکار کنم خدایا مددی!

دیدگاهتان را بنویسید