خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

نامه ای از عمق خاطرات

سلام.
حالتون خوبه؟
بهتون خوش میگذره؟
من اومدم برای شما یه نامه بنویسم. یه نامه از دنیای عروسکها به دنیای آدم بزرگها.
شما آدم بزرگها اصلً ما رو یادتون هست؟
یادتون هست که چه قدر خاطره با ما داشتید؟
همه ی شما توی بچگیتون دختر و پسر توی اسباببازیهاتون یه عروسک داشتید.یه عروسک که یه فرق اساسی با همه ی اسباببازیهاتون داشت. ما همیشه مَحرَم اسرار شما بودیم. از خیلی چیزها خبر داشتیم که خانواده و پدر و مادرتون هم خبر نداشتن. اگر شیطنتی میکردید، اگر خرابکاری میکردید، اگر کار بدی میکردید همیشه این ما بودیم که این راز رو توی دلمون نگه میداشتیم و تا ابد پیش ما جاش امن امن بود.
اگر دلتون میگرفت، اگر ناراحت بودید، اگر مامان باباتون دعواتون میکردن، میومدید و با ما درد دل میکردید. خودتون رو سبک میکردید. ما سنگ صبور شما میشدیم.
همیشه مواظب ما بودید. برامون خوراکی میخریدید، ما رو میبردید گردش، باهامون بازی میکردید، شبها برامون قصه میگفتید تا خوابمون ببره، قصه هایی که بزرگترها براتون تعریف میکردن. ما همیشه شبها توی بغل شما میخوابیدیم و صبح توی بغل شما از خواب بیدار میشدیم. ما با هم دنیای قشنگی داشتیم. خیلی قشنگ. به هر دوتامون خوش میگذشت. هیچ دغدغه ای نداشتیم. بزرگترین دغدغمون تموم شدن خوراکیها یا چه میدونم گرم بودن یا سرد بودن هوا بود. همیشه با بچه های دیگه و عروسکهاشون همبازی بودیم. اونها میومدن پیش ما مهمونی، ما میرفتیم پیششون مهمونی و کسی با کسی بد نبود. کسی به کسی کلک نمیزد. کسی غیبت کسی رو نمیکرد. کسی بد کسی رو نمیخواست. همه همدیگه رو دوست داشتیم.
حالا شما بزرگ شدید. ما کجاییم الآن؟ الآن رازهاتون رو به کی میگید؟ به همدیگه؟ پس چرا همه از رازهاتون باخبرن؟ با کی درد دل میکنید؟ با همدیگه؟ پس چرا همتون انقدر غمگینید؟ چرا با این همه درد دل کردن سبک نمیشید؟ حالا به بچه هاتون قصه یاد میدید که برای عروسکشون تعریف کنن؟ اصلً بچه هاتون عروسک دارن؟ فکر نمیکنم داشته باشن. حالا دیگه همه از این عروسک کامپیوتریها که توی گوشیها اومده دارن. اسمش چی بود؟ آهان پو. اونا مثل ما به حرفاتون گوش میکنن؟ مثل ما دوستتون دارن؟ دیگه از این که با هم باشید خوشحال میشید یا دوری و دوستی رو ترجیح میدید. چرا اینطوری شد؟ کجاش غلط بود؟ چرا صافی و زلالی کودکیتون رو پیش ما جا گذاشتید و رفتید؟ چرا دیگه مهربون نیستید؟ ما از شماها میترسیم. ازتون وحشت داریم. در حالی که بزرگترین و بیشترین آرامش دنیا برای ما وقتایی بود که توی بغل شما خوابمون میبرد. ولی حالا چی. ما رفتیم توی طبقات کمد شیشه ای شما که فقط دکور قشنگی برای اتاقتون باشیم. ولی اشکالی نداره. اگر بدون ما خوش باشید، شاد باشید، سرحال باشید، بیغم باشید، ما مشکلی نداریم. مطمئن باشید همچنان رازهاتون پیش ما محفوظه.
مراقب خودتون باشید. شما دیگه بزرگ شدید. پس بزرگی کنید. درست بزرگی کنید. همونطوری که کودک بودید و درست کودکی میکردید.
دیگه من باید برم. این نامه رو از طرف تمام عروسکهای دنیا به همه ی آدمهای دنیا مینویسم. کودکان بزرگی باشید.
بدرود.

۴۴ دیدگاه دربارهٔ «نامه ای از عمق خاطرات»

سلام خوبی خوشی
آره واقعا همینطوره
من که هنوز عروسکامو دارم به دیوار اتاقم زدم و خیلی وقتها شده که در همین بزرگی هم باهاشون در دل میکنم خیلی خیلی هم دوستشون دارم انگار بهشون وابسته شدم اصلا نمیتونم ازشون دل بکنم طوری که من یک برادرزاده دارم که هر وقت میاد تو اتاقم میگه عمه جونی تو بزرگ شدی حالا نمیشه عروسکاتو به من بدی آخه خیلی قشنگن میگم نه عمه نمیشه آخه اگه من اینارو به تو بدم بعد تنها میشم
واقعا دوسشون دارم و نمیتونم ازشون دل بکنم بدمشون به کس دیگه ای
مرسی از مطلب خوبت که من رو به دنیای کودکیم برد.

آقا منم پو میخوام
خخخ ببخشید عروسک مهربون من یه خورده شاید سنگدلی میکنم و نسبت بهتون آنچنان احساسی ندارم ولی اگه از اون شیک و باحال ها باشید یه چیز دیگه اید به هر حال حالا که با ما دوستید در دوستی باهاتون کم نمیذارم باشه فقط از اون حرف آخر هم خیلی خوشم اومداا آفرین کودکان بزرگی باشیم

نه برام نخریدند که خودم هم پول تو جیبیهام نرسید بخرم ….
بچگیهای من عروسک نداشت ولی اون قدر قشنگ بود که نیازی هم به عروسک نبود براش همش تحرک … کوچه … خونه مادربزرگ … دختربچه های اونجا … گرگی … قایم باشک .. بادبادک … یه عالم بازی دیگه که اسمشون یادم نمیاد هان هفت سنگ ولی یه مدل خاص که با چوب بود و سنگ و … و ..و و…. گشتن تو سوراخ سنبه های مادربزرگ واسه پیدا کردن خوراکی که از همشون شیرین‌تر بود … و خیلی چیزهای دیگه که جای همتون خالی دل خودم تنگ …

آخ آخ آخ. خوش به حالت. چه کیفی کردی. البته من هم بهم بد نمیگذشتها. من یه سه چرخه داشتم کلی باهاش خاطره دارم. محلمون خلوت بود میشد که باهاش برم بیرون. ولی چشمتون روز بد نبینه. یه بار یه سگه دنبالم کرد. هنوز یادش میفتم پا میشم در میرم.

سلام
من که عاااااااشق عروسکم
بعد از ازدواجم همسرم یه عروسک واسم هدیه آورد که از هر چیزی بیشتر دوستش دارم
هنوز وقتی ناراحت هستم شب ها میذارمش کنار خودم و کلی باهاش صحبت میکنم و حتی گریه هم میکنم
غصه نخور عروسک تو تنها نیستی

سلام بینهایت قشنگ بود و منو یاد روزهای زیبای کودکیم انداخت یاد عروسکم که دیگه حالا ندارمش یاد بازی هایی که باهاش میکردم یاد تابستونای گرم با ورزهای طولانیش که با عروسکم میرفتیم پیش دوستام مهمونی یاد زمستونای سرد که توی خونه با عروسکم خلوت میکردم و میشد همبازیم موهاشو شونه میکردمو براش قصه میگفتم. کاش توی دنیای بزرگی هامون هم میشد بچگونه بزرگی کنیم زلال و بی تکلف.

سلام عروسک.
عزیز بچگی هام. رفیق بزرگی هام. همدم تنهایی هام. شاهد گریه های بچگی ها و بزرگی هام. محرم راز های یواشکیم. دوست من. رفیق ساکتم.
حالت چطوره؟ خوبی؟ توی کمد چوبی من که درش مدت هاست قفله کنار بقیه عروسک ها، کنار بقیه چیز هایی که باید از دسترسم دور می کردن و من دزدیدمشون تا برام بمونن ولی نمی تونم با چشم های خشک و نفس های بی هقهق ببینمشون راحتی؟ کنار خاطرات گرد و خاک گرفته و داقون من بهت خوش می گذره؟
اسمت رو هنوز یادته یا فراموش کردی؟ یادته اسم تو هم پریسا بود؟ تو رو به خدا عروسک! بگو که فراموش نکردی. اگر تو فراموش کنی من…
تو رو به خدا عروسک! همراه من خاطره ها رو روی شونه های ظریفت نگه دار. من تنهایی زورم نمی رسه. اگر تو هم فراموش کنی من تنهایی زیر بارشون می شکنم.
از ترس این که برادر زادهم بخوادت و من و بقیه تسلیم عشق و معصومیتش بشیم مدت هاست که بهت سر نزدم.
آره راست میگی این ها همهش بهانه هست. خیلی وقته اون در چوبی رو باز نکردم. نتونستم عروسک. با خودم گفتم تو جات امنه. با باقی عروسک ها خوشی. و من. اگر اون در باز بشه، تمام خاطراتی که پیشت به امانت گذاشتم دوباره مثل۱دسته پروانه آزاد میشن و می ریزن سر دل و روحم.
تو راست میگی عروسک. دنیای بزرگ تر ها خیلی شلوغه. شلوغ، تنگ، تاریک. بزرگ ها اگر هم دلتنگت بشن به روی خودشون نمی آرن. آخه توی دنیای بزرگ تر ها اگر کسی دلتنگ عروسک باشه بهش می خندن که مگه تو بچه ای! دیوونه! و…
دلم از این دنیای شلوغ و پر از نقاب های رنگی گرفته عروسک. کاش می شد برگردم!. کاش می شد دوباره بیام توی دنیایی که تو و باقی عروسک ها عروسک نبودید. دنیایی که تو توش پری آسمون ها می شدی، دختر تنهای جنگل می شدی، قهرمان جنگ با تاریکی می شدی، ملکه زیبایی می شدی، و آخر تمام این داستان ها سفید بود و پر از پیروزی و خنده و چقدر اون پیروزی ها و اون خنده ها واقعی بودن!. یادش به خیر!.
اندازه تمام این ماه ها باهات حرف دارم عروسک. ولی خودمونیم. کم لطف نباش با من. تو یا یکی از دوست هات همراه سیستمم و گوشی همراهم و تمام دوست های ساکتم، تقریبا همیشه این اطراف باهام هستید. برام مهم نیست باقی آدم بزرگ های این دنیای رنگی که داخلش گیر کردم چی میگن. شاید بهم بخندن شاید هم شونه بالا بندازن که این جدی۱چیزیش میشه. بذار بگن و بخندن. من هنوز هم دوستت دارم عروسک. هنوز هم گاهی میام به دنیای شما ها مهمونی و هنوز هم کلی ذوق می کنم وقتی می بینم توی جهان شما چندان هم بیگانه نیستم. می خوام همینطور بمونم. آشنای جهان تو. عاشق عروسک و بازی و دنیای پری ها و ملکه هایی که آخرش میشن فرشته آسمونی آرزو های محال.
باهام بیگانه نباش عروسک. مثل همیشه هم زبون ساکتم باقی بمون. دنیای بدون عروسک، بدون بچگی، بدون تو، زیادی تاریکه. من که تحملش رو ندارم.
ببخش من مثل گذشته هام زیادی پر حرفم. دلگیر نمی شدی ازم. حالا هم نشو.
دارم میام ببینمت عروسک. همین الان. بعد از نوشتن جواب نامهت. خواب که نیستی؟ نه. تو بیداری. تو همیشه بیداری عروسک. بیدار شو دارم میام دیدنت عروسک. عروسک قشنگ من! عروسک مهربون من!.

با اجازه جناب شهروز:
پریسا جون تنظیمات وبلاگت رو عوض کردی من حتی به کمک شخص ثانی هم نمی‌تونم اونجا بکامنتم دکمه send برام کار نمی‌ده …. قلق داره من بلد نیستم؟ یا نمی‌دونم راهنمایی می‌دونی بکن مرسی می‌شم …. داستان این آدم برفیه هم قشنگه خیلی … پس زودی بقیش رو بذار دیگه

سلام.
نخودی جون! دنبال۱راهی بودم ببینمت ولی توی هر پستی پیدات می کردم حس می کردم جاش نیست حرف خارج از پست بزنم. اینجا جای خوبیه. عروسک ها خیلی مهربونن. اجازه میدن. می دونم که میدن.
چطوری عزیز؟ با وبلاگت چیکار کردی هرچی منتظر شدم نیومد!!. درستش نمی کنی؟ همین الان از اینجا می خوام برم دوباره به آدرسش سر بزنم. در رو باز کن می خوام بیام توووووووووووووووووووووووووو.
تنظیمات وب من. آره عوضش کردم. خیلی نه. فقط۱کوچولو. ولی فرم نظراتش همون طوریه. عجیبه که اذیتت می کنه. باید جریمهش کنم.
باید بگردم و کاش پیدا کنم!.
داستان آدم برفی. ممنونم از لطفت عزیز. راستش می ترسم وارد عمقش بشم. می ترسم مثل اون قبلیه بلا سرم در بیاره.
ولی درست میگی باید بنویسمش.
وای خدا ببخشید باز دراز شد. آخه با نخودی کلی حرف داشتم دیگه چیکار کنم خوب؟
باشه بابا رفتم. به جان خودم دفعه بعد۲برابر می نویسم.
وای فرار ایام به کام.

بابا پریسا جون فرار نکن هم عروسک از خودمونه هم ما که با جناب شهروز این حرفا رو نداریم ….
نه اونجا خیلی فرق کرده ها بجای یه صفحه جدای کوچیک که برای کامنت دونی میومد یه صفحه دیگه باز می‌کنه که متن پست هم بالاش هست من هرچی همه ادیت باکس هاش رو هم پر می کنم باز نمی‌شه که بشه …..
آدرس وبلاگم رو هم عوض کردم اینجا نمی‌شه برات بذارم خانمی حالا تونستم بیام کامنت دونیت آدرس هم می‌دم …. ولی تند تند بنویس و برو تو عمقش … منتظرم ها … هستم ها ….

آخجون پس حذفش نکردی خدا رو شکر!. بابا من کلی اونجا مهمونی می اومدم آخه. هرچی در می زنم می بینم بسته هست حالم گرفته میشه میرم دفعه بعد میام.
آدرس. چرا نمیشه اینجا بدی عزیز؟ البته فضولی می کنم ولی فقط برای ارضای حس کنجکاوی درمون ناشدنیم می پرسم. مگه وبت عمومی نیست دوست من؟ بذار بقیه هم بیان وبت مهمونی. بذار ببیننت، بخوننت، بفهمنت.
بذار نوشته هات از زبون بقیه هم حرف بزنه و باقی دوست هات هم باهات حرف بزنن. باور کن خیلی خوش می گذره. به جان خودم به محض این که آدرست رو بگیرم اول میدم به این جناب یکی که امیدوارم در سال۹۳ ۲تا بشه تا دیگه وقت نکنه من بیچاره رو اینطوری توی هچل۱داستان دیگه بندازه. همهش تقصیر این شد و الان هم که معلوم نیست کجاست. مگه دستم بهش نرسه!.
فضولیم رو ببخش عزیز. دست خودم نیست. حرف که توی دلم میاد باید بگم مخصوصا از جنس نظر. اگر نگم دل درد میشم.
شما هر تصمیمی که بگیری محترمه. من فقط نظرم رو گفتم. ببخش اگر جای گفتنش نبود.
شهروز عزیز و عروسک هم حسابی ببخشنم که توی پستشون شلوغ کردم. آخه جای دیگه دستم نمی رسید مخ این بنده خدا نخودی رو بزنم و فضولی کنم توی کارش.
وای نخودی جونم بیا آدرست رو بهم بده گناه دارم.
پاینده باشید همگی.

آخی نازی
دلم یک جوریش شد
من اون عروسک قرمزه رو می خوام
همون که پارچه ای بود
همون که دستاش همیشه مثل یک خط کش باز بود
همون که با خودکار صورتش رو خط به خطی کردم
من دلم اون دختر کوچیکه رو می خواد
همون که چشاش براقو درشت بود
من بچگیامو می خوام خدااااااااااااااا

شهروز مرسی از پستت . یکی از بهترین پست هایی بود که خوندم
شکلک بغض

سلام یلدا. لطف داری. من هم یه دونه از این عروسکا داشتم که یه پستونک دهنشون بود تا در میاوردی یا میخندید یا گریه میکرد. یه پسر کوچولو بود که یه کلاه هم سرش بود. خیلی باحال بود. دوستش داشتم. میخوااااااااااااااام. یه جوری شدم.

شهروز عزیز سلام واقعً جالب بود دلم گرفت نه از اینکه اون روزها گذشت به این خاطر که قدرشو ندونستیم. و بیشتر به این خاطر که دنیای ما بزرگترها چقدر سیاه و زشت شده که نمیتونیم کودکانه بزرگی کنیم. بگذریم. این نامه منو یاد یه خاطره انداخت خانم یکی از دوستهای من میگفت من و خواهرهام بچه که بودیم فکر میکردیم هرچی تو زمین بکاری چندتا ازش درمیاد آخه پدرمون تو باغچه ی کوچک حیاطمون سبزی و چیزهای دیگه میکاشت. میگفت ما هم یه روز دور از چشم پدر و مادرمون عروسکها مونو تو باغچه کاشتیم اما هرچی منتظر شدیم چیزی ازش درنیومد وقتی متوجه شدیم که عروسکهامون دیگه خراب شده بودند میگفت من هنوز چشمم دنبال عروسکمه.

سلام شهروز.
این روزها کودکان هم دیگه کودکی نمیکنند.
با وجود عروسکهای ظاهرا هوشمندی مانند کامپیوتر، ایکس باکس، موبایل و این جور چیزها، دیگه کی به طرف عروسکهای پارچه ای مادربزرگها و یا نوع پلاستیکی داخل مغازه ها میره؟
اینها هم داره به خاطرات و تاریخ میپیونده.

سلام من هم یاد کودکی و بازیاش افتادم دلم برا بچگیام تنگ شد. نخودی و پریسای عزیز من وبلاگ ندارم ولی دوست دارم باهاتون در ارتباط باشم اگه ممکنه آدرسش. بهم میل کنید آدرس ایمیلم parisima0001@gmail.com
هستش خوشحال میشم آدرسو بفرستید مرسی

سلام سلام باز من اومدم.
پریسیمای عزیز.
همینجا برات می نویسم و اگر خواستی واسهت ایمیل هم می کنم.
aansooyeshab.blogsky.com
آدرس خونه اینترنتی منه. بیا عزیز خوشحال میشم. خدا رو چه دیدی شاید بهت خوش هم گذشت.
نخودی عزیز. نتونستم مثل اول درستش کنم. آخه پوسته اولیش رو پیدا نکردم توی پوسته ها. ولی موندم چرا این اذیتت می کنه!!!!.
مگه دستم به دلیلش نرسه. پدرش رو در میارم.
میگم میشه من این دفعه این ایام به کام رو اینجا نگم؟ توضیحش سخته. من نمیگم ولی ایام به کام همگیتون.

سلام. ترانه. عروسک نداشتی. ولی کودکی داشتی. سادگی داشتی. پاکی داشتی. شاید الآن هم همه ی اینها رو داشته باشی. ولی عروسک یه بهانست. این که یادمون نره که یه زمانی نه چندان دور کی بودیم. چی کار میکردیم. پیچیدگیهای امروزمون رو نداشتیم. ناخالصیهای امروزمون رو نداشتیم. مشکلات رو نمیفهمیدیم که چه نعمت بزرگی بود. عروسک نماد آسایشی بود که فقط توی کودکی میتونی لمسش کنی و بس.

دیدگاهتان را بنویسید