خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

در مسیر رفتن به کتابخانه قسمت اول

سلام سلام دوستای هم محلی خودم

مدتی بود موضوعی ذهنمو مشغول کرده بود گفتم توی محله مطحرش کنم

موضوع مورد نظر من مشکلات رفت و آمد افراد نابینا و کم بیناست و اینکه توی یه میسر ساده برای یه کار معمولی چقدر مشکل و خطر سر راه ما قرار داره و ما چقدر باید دقت کنیم که سالم برسیم به مقصد و سالم بگردیم خونه.

بخاطر همین حرفمو در قالب یه داستان کوتاه دو قسمتی مطرح میکنم که داستان رفتن به یه کتابخونه ایه که کتابهای گویا داره

و به طور مختصر  به موانع و مشکلات یه نابینا و کم بینا اشاره شده .

امیدوارم مورد پسندتون باشه و با نظراتتون برای نوشتن ادامه داستان و مشکلاتی که میتونه از دید من مخفی مونده باشه منو همراهی کنید

در مسیر رفتن به کتابخانه

امروز صبح قرار بود برم کتابخونه  ساعت هفت بیدار شدمو آروم آروم حاضر شدم کیفمو آماده کردم و عصامو گذاشتم داخل کیفم کفشمو پوشیدم از مادرم خداحافظی کردمو راه افتادم برای رفتن به سر خیابون باید از چندتا کوچه تودرتوی باریک رد میشدم کوچه پر از چاله و ناهمواری بود همیشه موقع عبور به دونه دونه چاله ها و برآمدگی ها دقت میکردم و با خودم میگفتم آخه چرا یه کوچه به این باریکی انقدر ناجوره آیا واقعا برای کسی مهم نیست که ممکنه پای کسی به اینهمه مانع گیر کنه و بیفته زمین حالا ما بزرگترها انقدر مشکل داریم خدابه داد بچه ها برسه که از برگ گل لطیفترن و زود آسیب میبینن. دیگه به جاهای هر مانعی عادت کرده بودمو نیازی به عصا نداشتم داشتم راهمو میرفتم که یهو دیدم صدای گوش خراش یه موتور داره میاد خدایا از کدوم طرف داره صداش میاد خداکنه آروم باشه سرعتش که بتونم مسیرمو تنظیم کنم اما نه انگار موتورسوار کوچه رو با پیست موتور سواری اشتباه گرفته بود نزدیک و نزدیکتر میشد دیدم اوضاع اینطوریه خودمو چسبوندم به دیوار تا با این سرعتش بهم برخورد نکنه چون فرصت تشخیص مسیرشو نداشتم که از کدوم طرفه جوی آب میره. خب حالا از کنارم گذشته بودو من خیالم راحت شده بود.

از کوچه که گذشتم تازه وارد یه خیابون باریک شدم که دوتا ماشین به سختی از کنار هم میتونستن بگذرن و باید دقت میکردم که صدای ماشینی میاد یا نه اگه صدایی میاد از کدوم جهته تا مسیرمو تعیین کنم. خداروشکر ماشینی نبود وارد خیابون شدم و توی حاشیه خیابون نزدیکترین قسمت به پیاده رو حرکت کردم آخه پیاده روها چشم نزنمشون خیلی باریک بودن اونقدر که یه نفر به زوربتونه راه بره اصلا برای چی قاطی خیابون نبودن نمیدونم.

 خب حالا داشتم نزدیک میشدم به جایی که اتوبوس مسافر سوار میکنه حالا تازه داستان من شروع میشه اتوبوسو از دور نمیبینم باید بیاد نزدیکم و تازه نمیتونم نوشته هاشو بخونم و باید حتما بپرسم حالا بازم یه مشکل دیگه اگه راننده متوجه بشه که نمیبینمش و باصدای بلند جوابمو بده چون خیلیهاشون عادت دارن با سر اشاره میکنن. خب اتوبوس وایساد. آقا مترو میره؟ بله مترو ترمینال. با خوشحالی سوار شدم جا برای نشستن نبودو من تمام راه رو باید ایستاده میموندم خب عادت داشتم چون مسافر بین راه بودم.

 حالا بین راه مسافرا پیاده میشدن داستان داشتم توی جای باریکی که اتوبوس داشت رد شدن این مسافرای جور و واجور هم

برای خودش مکافاتی بود یکی چاق بود یکی لاغر یکی عصبی بود یکی بی حوصله خدا به دادم برسه تا اخر مسیر چقدر باید جابه

جا بشم نمیدونم. حالا تمام ایستگاه ها هم مسافر سوار میکرد دیگه اتوبوس جا نداشت داشتم خفه میشدم.

با هر سختی بود اون نیم ساعتو تحمل کردمو رسیدم مترو.

وای خدای من اونوقت صبح چقدر شلوغ بود صدای  همهمه فضا رو پر کرده بود مترو دوتا در از دو جهت داشت یکی از درا دقیقا سمت باجه ای بود که کارت مترو میفروختن و موازی با اون صف فروش بلیط بود اونم جه صفی خدای من از بین اینهمه آدم چطور رد بشم؟

آروم آروم راه میرفتم و میدونستم که هر لحظه ممکنه یکی با سرعت از کنارم عبور کنه و برای همین دقت بیشتری میکردم خب صبح زود بودو همه عجله داشتن و دیگه توجه نمیکردن طرفی که جلوشونه میبینه یا نه. فقط میدویند که به قطار برسن و مسولیت دقت اونا رو هم من به گردن گرفته بودم و چند برابر توجه میکردم.

با هر سختی بود خودمو از بین مسافرا کشیدم بیرون و رسیدم به قسمت گیت وروردی کارتوم درآوردمو زدم که یهو یکی مثل روح از جلوم رد شدو از فرصت استفاده کرده بود و تا من کارت زدم اون رد شده بود مامور مترو هم دید اینطوریه در رو خودش برام باز کردو با تاسف گفت بفرمایید.

حالا از گیت رد شده بودم جلوم شیشتا پله کوتاه بود و جلوترش هم هشت تا پله دیگه. صدای قطار اومد که داشت وارد ایستگاه میشد همه سمت مترو میدویدند تا اینکه نگه داشت مسافرا با شتاب سوار میشدن اتگار این تنها قطاریه که مونده و دیکه نمیتونن سوار هیچ قطاری بشن واقعا رفتارشون برام عجیب بود براشون فقط سوار شدن مهم بود دیگه فرقی نمیکرد که کنار دستیشون مریضه، سالمنده، بلد نیست، معلوله یا هر چیز دیگه.

۹۵ دیدگاه دربارهٔ «در مسیر رفتن به کتابخانه قسمت اول»

خیلی داستان جالبی میشه ادامه بده عزیزم تو میتونی
ایول ایییییییووووووووییییییووووووووووییوووووویییییییییییوووییییییییییوووییییییوووووووووویییییللللللل ایول موفق باشی
راستی اگه کمک هم خواستی ما بچهها اگه از دستمون بر بیاد انجام میدیم
بب بب ببب ببببب بببببب ببخشید منظورم خودم بودم چه در زمینه ادبیات و چه در زمینه روانشناسی موضوع این کتاب
بنویس تا همیشه موفق باشی
بوس بوس بوس بوس بووووووووووووس بوووووووووووووووس بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسس بوسسسسسسسسسسسسسسسسس
با باییییییییییییی

آقا یک پیشنهاد که آقای قهرمان خانوم ههه بیا این کار تبسم جون رو هم تو داستانت بیار. بالاخره اینجا محله نقطه‌چیناست پس ملوس جان ناراحت نشو.
تبسم جونم خوبی چه خبر بالاخره چی شد خودت پشت بر زین هستی یا پایان_نامه_ات خخخ

سلام
نفهمیدم که منظورتان از این داستان مطرح کردن مشگلات نابینایان و کم بینایان است یا مهارت شما در داستان نویسی؟ ولی نظر من اینه که شما می باید در آغاز داستان اشاره ای به کم بینائی خود میکردید و بعد از آن گذشتن از عرض خیابان و یا نبودن پل هوائی عابر پیاده را هم بعنوان آسیب شناسی اجتماعی مد نظر قرار میدادید و اینکه آیا در گذشتن از عرض خیابان چگونه عمل میکنید , از یک عابر کمک میگیرید و یا غرورتان اجازه نمیدهد و میخواهید که خودتان عرض خیابان را بدون کمک دیگران طی کنید در هر صورت اگر نگاهتانآسیب شناسی است باید به مشگلات افراد نابینا ریز تر نگا کنید .

درود! اینجا چه خبره! من که از خنده شاخهام به شکل شاخهای گوزن شد! راستی سکوت مرده یا زنه! بابا دوباره گوشی من داستانو نصفه خوندش،‏ شما را جون پژو پرشیا بعد از هر نقطه یه اینتر بزنید یعنی پاراگراف بدهید تا شاید مبایل من خر بشه و کامل بخونه!‏

سلام سارا جون “خب من زیاد از اسم سکوت خوشم نمیاد با عرض شرمندگی همون می گم سارا خانم جون عزیز … آخه چراااا سکوت …. فریاد بزنید فریااااد …”
خب بریم اول سراغ جنگ تبسم و ملیسا که خب چون دعواشونه حواسشون اینجا نیست خودم اووووووووولللللم ….. خخخ یعنی خدا خودمو خیر بده خخخخ ….
داستانتون رو که خوندم یاد خاطره یه خاطره افتادم 🙂 قرار بود یه خاطره برا یه مسابقه بنویسیم که در مورد نابینایی هم باشه حالا یکی از بچه ها برداشته بود یه خاطره نوشته بود یکی یه قاشق از خاطرات همه بچه ها قاطیش کرده بود این بدبخت از صبح که از خواب بیدار شده بود تا همون بوق غروب که اومده بود خونه همه جور اقسام بلایای طبیعی و انسانی و غیر طبیعی و غیر انسانی که سر یه نابینا و یا نیم بینا میاد رو سر خودش اورده بود …. جدی خیلی خاطره خنده دار بانمکی شده بود هر جملش رو می‌خوند هر کدوممون خاطره مربوط به خودمون رو می‌گفتیم جاتون خالی “حالا اگه اجازه داد می‌ذارمش تو محله” ….. این رو گفتم که بگم بله مشکلات هست زیاد هم هست اما خب ممکنه اصلاً پیش نیاد یا کم بیاد و خیلی وقت ها هست که کمک از غیب می‌رسه و اینها ولی من منتظر بقیه داستانتون هستم زود بذاریدش …..
شاد شاد شاد شاد شاد شاد باشید تا همیشه همیشه همیشه همیشه ….

نخودی عزیزم سلام تو بگو سارا ولی سکوت مهمترین ویژگیه منه برای همین اسمم رو گذاشتم سکوت
حالا میرسیم به داستان
این چیزایی که نوشتم رو واقعا تجربه کردم درسته که میتونه هیچ کدوم از این اتفاقا نیفته ولی واقعا اینا هستن رد شدن موتوری سختی رد شدن از چاله چوله ها رو که نمیشه انکارش کردم عزیزم

بح بح گی گی لی ی من
چطوری یا بهتری گویا آیا
خیلی صافو ساده , خودمونیو روان نوشتی
بنویس
بنویس که هر چی بنویسی دوست میدارم
تو بنویس کوفت خوندن که سهله , من کلمه کلمشو میخورم هح

بعدشم کاش جای اینکه عصا رو بزاری تو کیف
میگرفتی دستت , شاید کمی دقت اطرافیانت بالا میرفتو اینقدرم آدرنالین خونت رو به هدر نمیدادی
خداییش دل میخواد تنها رفتن بیرون , من که هیچ دلشو ندارم
از این موتوری های مریخی هم دل خوشی ندارم

آبنبات جونم تند تند بنویس بخونیمت , شادی ی خونمون بزنه بالا

انگ انگ , گاز گاز
بوسو نیشگونو اینا
هح

سلام یلدا جون بابا این قدر نشکون نگیر اینا همش دیه داره ها تازه کلی شتر خخخخخ
راستی من صد سال پیش یه کامنت تو وبلاگت کامنتیدم که بابا دماغ لپی جونم سوخت از بس رفتم دیدم هوچی اونجا ندیدم خخخخ یعنی اینم دیه داره …. “اوا نه ضمان مالی هست باید خسارت بدید” “اینا تأثیرات درس خوندنه ها خخخخ دارم تمرین می کنم حقوق رو بیارم تو زندگیم ….
“راستی سارا جون ببخش دیگه ما از اون لنگریهاشیم ….

سلام سکوت. داستانت جالب بود. نمیدونستم که در این زمینه هم تبحر داری. بهت تبریک میگم. ببین تو این چند ساعته چقدر کامنت اومده, این نشون میده که بچه های محله تشنه ی نوشته هایت هستند.
راستی آیا اینجا سکوتی یا همه جا سکوتی؟ نکنه وقتی نوبت اون خوش شانس مریخی برسه جیگرشو خون بکنی.هاهاهاها

سیییلااام سارا جونم
میگم من فقط کامنتها رو خوندم بعد میرم سر صبر میخونم
فقط منم فهمیدم عصاتو جمع کردی
غرورتو بریز رو زمین بعد با کفشات جفت پا بپر روش
ازون کتونیها باشه کفشاتااا
ههه
ولی کلا عصاتو نبند
راستی منم میگم خوب مینویسی آخه همه گفتن حتما اینجوریه دیگه

سلام دوستان یک روز آفتابی داشتم از دانشگاه بر میگشتم که بدترین اتفاق عمرم رخ داد.
بله مثل همیشه داخل ایستگاه اتوبوس شدم میدونستم که فقط اتوبوس ۳۳ اینجا وایمیسه یک پیر زن به من گفت ایناتوبوس ۳۳ هست. من که دیدم اتوبوس عجله داره سوار شدم و از کسی هم نپرسیدم این کجا میره. تا وسط راه خوب بود تا اینگه چیزی شنیدم که داشتم دیونه میشدم. بله اتوبوس داشت یک طرف دیگه میرفت و بعد از این که از یک مسافر پرسیدم که ما کجا هستیم فهمیدم که راهی جز همراهی با بقیه ندارم و تا آخرین ایستگاه رفتم. بعد سواراتوبوسی شدم که بر می گشت رفتم و به راننده گفتم یادت باشه من رو فلان جا صدا بزن گفت روی چشمم. رفتم و نشستم و داشتم فکر میکردم که چرا اون پیر زن من رو سر کار گذاشته؟
تا به خودم اومدم دیدم اتوبوس به ایستگاه اخر رسیده و من برگشتم سر جایه اولم خوب فکر کنید من نزدیک به دو ساعت نیم بر میگشتم سر جایه اولم. خوب. خلاصه سوار تاکسی شدم و رفتم خونه.
بگید داستان واقعی من چطور بود. به نظرتون باید بیشتر از ین سرم میاومد؟
راستی داستان خوبی بود.

دوستان منم قبول دارم که ما باید همه جا از عصا استفاده کنیم, ولی باید موقعیت عزیزان کم بیناها را هم درک کنیم. آنها وقتی میبینند فعلا میتونند از بیناییشون استفاده کنند خب ترجیح میدهند که از این مقدار بینایی که دارند لذت ببرند. این بستگی به شرایط خودشون داره که ببینند آیا بدون عصا خطری متوجه آنها هس یا نه. شاید قهرمان داستان سکوت, از خودش مطمئن بوده و بخوبی میتونسته جلوی پاشو ببینه. پس بهتره که به عهده ی خودشون باشه که کی از عصا استفاده کنند و کی نکنند و بهتر است ما آنها را سرزنش نکنیم.
منم که نابینای مطلقم بعضی وقت ها از خودم بدم مییاد که چرا باید محکوم باشم همیشه این کوفتی دستم باشه. بابا ما هم مثل بقیه آدما احساس داریم غرور داریم. چرا باید محکوم باشین یه چیزی مثل دم همیشه همراهون باشه با این تفاوت که دم پشت سر حرکت میکنه و دم ما جلومون.
ولی اینها را نگفتم که خواسته باشم عصا را مذمت کرده باشم چون سلامتی رفت و آمد ما بستگی به همین عصا داره ولی خب کمی درد دل کردم.

عمو حسین این یه حقیقته که کم بیناها هم نیاز به عصا دارن ولی موضوع اینه که اولات یه غروری هست که نمیزاره بدوما استفاده از عصا یه حس تناقض داره به این شکل که وتقی بینایی داریم چه نیازی به عصا که مخصوص ندیدنه یعنی فضای معلقی بین دیدن و ندیدن

سلام. خیلی خیلی خوب بود. روان و بینقص. بیصبرانه منتظر بقیش هستیم. با بچه ها موافقم. اگر این نیاز رو در خودتون میبینید که از عصا استفاده کنید احتیاجی به غرورتون ندارید. ملت میبینن عصا دستمونه هزارتا بلا سرمون میارن. وای به حال این که ندونن که مشکل بینایی داریم. موفق باشید.

سلام آقای حسینی خوشحالم که مورد پسندتون بوده
همونطر که در جواب عمو حسین گفتم گاهی آدم میمونه که چه کار کنه یه تناقض و دوگانگی هست گاهی با دست گرفتن عصا آدم حس میکنه داره به همه دروغ میگه چون نگاهشون اینطوریه

بنظر من بیشترین مسکلات رو همین افراد کم بینا دارن، نابیناها که خیالشون راحته. ولی افراد کم بینا با اینکه میدونن رو دیدشون نمیتونن حساب کنن ولی باز نمیخوان با واقعیت کنار بیان. یعنی غرورشون اجازه نمیده. حالا اگه این افراد واقعیت رو قبول کنن و در کنار دیدشون از عصا استفاده کنن از خیلی از مشکلات کم میشه. عصا حکم شناسنامه ی نابینا یا کم بینارو داره.

سلام سکوت عزیز داستانتون جالب بود خوشحالم که یکی پیدا شده که مشکلات رفت و آمد ما رو مورد بررسی قرار میده اگه امکانش براتون بود لطفً به موانعی که شهرداریهای محترم و سیاستگذاران راهنمایی و رانندگی با وجود تذکرات و پیشنهادات مستقیم و غیر مستقیم در پیادهروها و خیابانها بر سر راه ما ایجاد میفرمایند اشاره ای جامع و کامل داشته باشید متشکرم.

سلام سارا. خب این داستان در بخش دوم میتونه کاملتر هم بشه. همونطور که خودت گفتی. تا اینجاش که خوب بوده.
من فقط میخواستم در خصوص عصا گرفتن یا نگرفتن بچه های کم بینا یه توضیح بدم. ببینید دوستان من خودم تا سن ۱۴ سالگی نیمه بینا بودم. بینایی خیلی خوبی داشتم تا حدی که به راحتی دوچرخه سواری میکردم، بدون مشکل رفت و آمد داشتم و حتی کتاب های بینایی رو میتونستم بخونم. حالا این که چی شد در یک شب نابینا شدم بماند اما
به نظر من افرادی که در این حد بینایی دارن خب نیازی نیست که عصا دستشون بگیرن. چه اصراریه که بگیم بچه های کم بینا حتما باید عصا دستشون باشه. اتفاقا اینجوری به قول یکی از دوستان فکر کنم خود سارا بود که گفت: وقتی فردی که راحت جلوی پاش رو تا چند متری میتونه تشخیص بده، وقتی عصا دستش باشه مردم فکر میکنن این میخواد سو استفاده کنه.
به نظر من این دیگه بر میگرده به خود شخص. اگر حس میکنه واقعا برای رفت و آمد نیاز به عصا نداره خب که هیچ، اما افرادی که از روی غرور و خود فریبی میخوان عصا دستشون نگیرن و داشتن عصا رو مایه خجالت و شرم میدونن باید بگم که سخت در اشتباه هستن.
خجالت واسه وقتیه که عصا دستتون نگیرین، سر یا صورتتون به مانع ای شاخه ای چیزی بخوره و زخمی بشه. اون وقت مردم خیلی بیشتر بهتون نگاه میکنن تا این که عصا دستتون باشه و خودتون مستقل به راحتی رفت و آمد کنید

سکوت سلام شیوا و روان مینویسی به نظر حقیر داشتن عصا در عبور و مرور چیزیست که شخصیست البته بقول آقای بهزاد پور تنها وسیله اییکه از فاصله زیاد افراد بتوانند فرد نابینا یا کم بینا را از افراد دیگر جامعه تمیز دهند همان عصای سفید است.

بچهها منم کم بینا هستم اما تا حالا با عصا راه نرفتم یعنی بگم که بلد نیستم با عصا راه برم
همیشه بیشتر اوقات عصا رو تو کیفم میزارم اما واقعا نمیدونم چجوری ازش استفاده کنم بیشتر اوقات هم حرثی میشم اون رو از تو کیفم میندازمش تو اتاقم بعد به خودم میگم آخه این جز اینکه یک بار اضافی همراه من چیز دیگه ای نیست یعنی به دردم نمیخوره
حالا اینکه هر کدوم از شما میتونید آموزش اینکه چگونه با عصا راه بریم رو برا ماهایی که هنوز بلد نیستیم با عصا راه بریم بزارید ممنون میشم
راستی سکوت جونی ببخشید که اینجا تو کامنتدونی پست قشنگ تو رو اشغال کردم و این درخواست رو از کسی که میتونه به افرادی مثل من که بلد نیستم با عصا راه برم دارم که آموزشش رو بزاره البته اگه ممکنه
بازم پوزش عزیزم
بوس

سلام ملیسا. برای یاد گرفتن عصا زدن میتونی برنامه های زندگی ادامه داره رو گوش کنی که دکتر بهرام جدیدی مهارتهای تحرک و جهتیابی رو به طور کامل آموزش دادن. برای تهیه ی این برنامه ها که بیست قسمت هستن و تو باید برای این که خوب متوجه مطالبشون بشی از یک تا بیست رو به ترتیب گوش کنی میتونی هر بیستاشو از همین محله توی نوشته های امیر سرمدی دانلود کنی. اگر هم تهران هستی و مشکل محدودیت حجم دانلود داری من میتونم این مجموعه رو یک جا به دستت برسونم. اگر راه دوم برات بهتره میتونی توی شناسنامه ی من راههای ارتباط با من رو پیدا کنی. از سکوت هم به خاطر این پیام بازرگانی معذرت میخوام.

مرسی شهروز
نه متعسفانه من یا بگم خوشبختانه یا هر چیز دیگه ای اهل تهران نیستم
وای خدای من
من اگه بخوام این همه رو بدانلودم کمر اینترنتم میشکنه
یا پیغمبر
خوب مررررررررررررررسیییییییییییی از اینکه من رو راهنماییی کردی

سلام داستان را خواندم شما در حالی که در رفت و أمد زجر میکشید حاضر نیستید از عصا استفاده کنید شما برای تشخیسه ماشینها بیشتر به شنوایی وابسته هستیداتوبوس را از دور نمیبینید نوشته های روی أان را هم که نمیتوانید بخوانید اشاره کردنه راننده هم بماند زمانی که در اتوبوس ایستاده اید توانه تشخیسه جایه مناسب را نصبت به حرکته مسافران ندارید در مترو از مسافران ناراحتید که به وجوده معلول توجه ندارند افراده بینا با تشخیسه معلولیت برای کسی در کوتاهترین زمان رفتارشان را عوض میکنند ولی در مترو نابینایی هست که کمی میبیند که از فاصله زیاد برای مردم تشخیسه معلولیتش وجود ندارد زمانی که شما از سختیه زیاد برای مراقبت از خود صحبت میکنید باید بخشی از این را به مردم بدهید شما با داشتنه عصا افراد را متوجه خود میکنید أانها دقیقه ای نصبت به حضوره شما رفتار میکنند بدونه ناراحتی ولی شما با نداشتنه عصا باید در روز فقط زجر ناراحتی و سختی بکشید

سلام منتقد گرامی
به نظر من تنها بخشی از مشکلات با برداشتن عصا حل میشن اما جایی از داستان هست که یه راننده از روی همون عصایی که میگید مردم رو متوجه میکنه بره راحتی عبور میکنه که حالا توی ادامه داستان بهش میرسیم
من خودم از عصا استفاده میکنم و شاهد رفتار مردم هستم خیلی اوقات هم از کمکهای دوستان بینا استفاده میکنم برای من استفاده از عصا مشکلی نداره البته چند سالی میشه ولی قبلا نسبت به عصا کاملا بیگانه بودم
حالا اجازه بدین ادامه داستان رو که بخونید شاید نظرتون عوض بشه البته من بازم منتظر انتقاداتون هستم

سلام سکوت جان داستان تان را قشنگ نوشته بودی منتظر ادامه آن هستم . در خصوص استفاده از عصا بگویم منم به مانند بیشتر بچه های کم بینا هنوز از عصا استفاده نکرده ام و به نتیجه کلی برای خودم نرسیده ام که باید استفاده بکنم یا نه .ولی یهخاطره که برای دیروزم است تعریف بکنم که فهمیدم اگه از عصا استفاده میکردم شاید نگاه آن مسئول به من هم همانند دوستم بود که عصا داشت .جای همهتون خالی من دیروز با دوتا از دوستانم رفتیم رستوران یکی از دوستام عصا داشت ولی من و آن یکی از دوستم نداشتیم موقعی که وارد شدیم دوستم که عصا داشت به رسم ادب که از ما بزرگتر بود اول ایشون وارد شدن به کسی که دم در ایستاده بود و مشبریان را راهنمایی میکرد گفت ما نابینا هستیم لطفا ما را کاملا راهنمایی بکنید آن شخص با اینکه دوستم گفته بود ما ولی به من و آن دوستم توجهی نکرد دوستم را سریع راهنمایی کرد من و دوستم در فضای رمانتیک رستوران که تقریبا نیمه تاریک و شلوغ بود با کلی زحمت ودست آخر با صدای خود دستمان که ما را صدا زد تونستیم میزمان را پیدا بکنیم .دوستم بهمون گفت حقتون است تا شما باشید و از عصا استفاده بکنید.موفق باشید.

دوستان عزیزم از تک تک شما بخاطر نظراتتون تشکر میکنم و بخاطر نکات ریزی که بهشون اشاره کردین من دارم میرم که ادامه داستان رو بنویسم و نکاتی که از دید من ÷نهان بود و شما اشاره کردین رو هم در نظر میگیرم.

ملیسا جون منم تو رو لایک. خواهشأ اگه کسی این مهارت جهت یابی با عصا رو داره بصورت صوتی آموزششو بذاره تو سایت. خداروشکر من این مشکلو ندارم چون دیدم درحد متوسط روبه پایینه. ولی اکثر دوستام بیناییشون خیلی کمه ولی حاضر نیستن عصا دست بگیرن. همیشه ازمن میخوان تو رفت وآمد بهشون کمک کنم.من هروقت کمکی از دستم بر بیاد درخدمتم. ولی همیشه میگم تاکی میخواین وابسته باشین؟ بخدا این غرور بیجا و نبود اعتماد بنفس خیلی از زندگی عقبتون میندازه. به خرجشون نمیره که نمیره.

با خوندن نوشته ی دوست عزیزمان سارا خانم یا اسم مستعارشون یعنی سکوت من رو به یاد خاطراتی از ایام گذشته انداخت نمیدونم بد نیست که این خاطرات رو اینجا یعنی روی پست ایشون بنویسم یا نه اما نوشته ی ایشون بقدری شبیه همون چیزهایی هست که من همه روزه چه برای رفتن به کتابخونه چه برای رفتن به خرید و هر جای دیگه ای باهاشون روبرو میشم این یعنی ما نابیناها مشکلاتمون مثل هم دیگه هستند یعنی بهتره به خودمون و وضعیتی که در اون بسر میبریم بیشتر دقت کنیم اما فکر میکنم یکی از اون خاطرات رو همینجا بنویسم بد نباشه شاید که سارا خانم بخوان در قصه ی خودشون یک اشاره ای هم به این نوع حوادث داشته باشند بله حدود بیست و هشت نه سال پیش بود من در خیابان سعدی درست سر چهارراه کوشک جلوی مغازه ی یکی از دوستانم که خدا بیامرزدش ایستاده بودیم و داشتیم با هم حرف میزدیم که یک دفعه رفیقم گفت که یک دختر نابینای چادری داره میاد و یک مرد پشت سرش داره با بدن اون بیچاره ور میره رفیقم دست من رو گرفت و با هم رفتیم اون ور چهارراه کوشک یعنی تقریبا روبروی خونه ی صادق هدایت و رفیقم دو تا کشیده زد تو گوش اون مرده و من هم یک لگد نثار اون آشغال کردم یارو در رفت بعد ما با هم اومدیم این طرف البته دست اون دختره رو هم گرفتیم که بیاریمش این ور خیابان آخه کتابخانه ی بریل اون وقتها تو کوچه ی کاخ کودک بود یعنی یک چیزی حدود پنجاه قدم پایینتر از چهارراه کوشک یا هدایت وقتی رسیدیم این طرف رفیقم گفت تو با این خانم برو تا کتابخونه من که نمیتونم مغازه رو ول کنم من با دختره راه افتادم و توی راه بهش گفتم که تو خیلی احمقی خیلی هم بیشعور هستی مگه ندیدی یارو به تنت داره دست میزنه چرا هیچ حرکتی نکردی چرا فحشی چیزی ندادی این کار تو به اینطور آدمها اجازه میده که نسبت به تو و امثالتو بیشتر اهانت کنند بعد هم تو که کوری واسه ی چی یک دستت کتاب گرفتی و دست دیگه ی تو باید چادرت رو نگه داره با خودت نمیگی تو خودت رو به سختی راه میبری عصا هم که نداری این چادر آشغالی دیگه چیه که سرت کردی این مال کسی هستش که سالمه میتونه مثل آدم راه بره نه تو که باید چند تا کتاب کته کلفت بریل دستت بگیری و دست دیگه ات هم عصا این دیگه چه وضعیه دختره وقتی دید توپ من حسابی پره و ممکنه همونجا از شدت خشم یکی دو تا ناسزا بهش بگم گفت چکار کنم خونواده ام بهم اجازه نمیدن بدون چادر بیام بیرون منم گفتم که غلط میکنند اونا اینقدر شعور ندارند که بفهمند تو یک نابینا هستی اگه بلد نیستی براشون توضیح بدی من حاضرم باهاشون سر این مسیله صحبت کنم قرار شد که بعدا با خونواده ی اون دختر مفصل صحبت کنم و این کار رو هم کردم و خوشبختانه با همه ی تعصبات مذهبی که اونا داشتند بالاخره راضی شدند که دخترشون از اون به بعد با چادر بیرون نره و من حتی همسر خودم رو هم وادار کردم که بدون چادر بیرون بره چون واقعا به این مسیله معتقدم که هیچ یک از دختران نابینا تحت هیچ شرایطی نباید با چادر در معابر ظاهر بشن چون شرایطی که نابینایی براشون ایجاد کرده اونها رو از بسر کردن چادر منع میکنه

اه اه اه
خاک تو سر اون پسره بیشعور بیفرهنگ بشه
البته من اگه جای اون دختر بودم چنان مشتی حواله صورتش میکردم که دندوناش تو دهنش میریخت و مادرش رو به عذاش می نشوندم
پسره آشغال عوضی
هه پیش خودش چی فکر کرده فکر کرده چون اون نمیبینه هر غلطی دلش بخواد میتونه انجام بده بی آبرو اه اه اه

آقای نظری منم با دست و پاگیربودن چادر برای نابینایان موافقم ولی بعضی ها انقد تبهر دارن که هم چادر دارن هم عصا. ولی اون روز اون خانمه شانس اورده که چادر داشته. اون بی شعور آشغال بی همه چیز اگه خانمه چادر نداشت چکار میکرد؟ البته خانمه هم خیلی امل بوده که عکس العملی نشون نداده. اگه من جاش بودم که خدا اون روزو نیاره باکفشم طوری میزدم تو سرش که هفت جدش بیاد جلو چشاش. خیلی حالم بد شد این کامنتو خوندم.

از اینکه داوود نظری عزیز را اینجا میبینم بسیار خرسند و خوشحالم. ایشان یکی از دوستان فهیم و با سواد و با ارزش هم نوع هستند. خیلی مایل بودم و آرزو داشتم که وارد محله شده همگان را از تجربیات و دانش خود بهره مند کنند که خوشبختانه آرزویم برآورده شد.
داوود عزیز ضمن خیر مقدم و خوشآمد گویی برایت آرزوی سلامتی و موفقیت دارم.

سلام سارای عزیز.
در رابطه با آمد و شد نابینایان و کم بینایان در معابر عمومی حرف و حدیس زیاده.
ای کاش این ماجرا رو تا آخر تعریف میکردی تا میشد بحث در مورد مذکور رو با اطلاعات بیشتری ادامه میدادیم.
لطفا قسمت دوم رو سریعتر بذار تا بحث سرد نشده در موردش گفت و گو کنیم، ممنون که این موضوع مهم رو پیش کشیدی.

به به سیتا خانم. رسیدن بخیر. دختر نبودی تو صحنه. امید که بهت خییییلییییی خوش گذشته باشه.
من که خیلی وقت است که آرزو کردم که دو تا بشی. امیدوارم امسال این آرزویم هم برآورده بشه. زهره آرزو کرده بود که اونهایی که تکند دو تا بشند و اونهایی که دوتا هستند سه تا بشند. اگر ادامشو نمیگفت بهتر بود. ما داشتیم خوشحال میشدیم که داره برای ما آرزو میکنه که توضیح داد منظورش از سه تا شدن, بچه دار شدن بوده. هیچی ما را میگی انگار یه سطل آب سرد ریختند رو سرمون.هاهاهاهاهاها

ها خخ این شد،
به حق چیزای شنیده و نشنیده حالا دیگه شنیدمش ههه
اما این دعا هم که اگه گفته می_شد عمو جونم در گوشی بگم که شامل شما نمیشدآ آخه مادر بچه_ها رو زیاد کنه. پس عمو جونم بجنبین یک بچه بیارین که این دعا مثل سبد عمو روحانی جون شمول و غیر_شمول داره ههه

ماچ ماچ موچ موچ اینا بوس مادر بزرگا بود که من تو چند روز عید یاد میگیرم ههه
و اما بوووووووووووس خودمونی سلام به روی ماهت بوس آبدار،
سلام بوس خوبی عسلم گلم خانومی بوس
چه خبرآ بازم بوس
امیدوارم تبسم جونم منظورتون من باشم که ضایع نشم پیش رفقا آخه کامنتت بع کامنت آقای عدسیه ههه
راستی سال نوت مباررررررررررک باشه انشاالله پر بار برات باشه خوشگلم پر از سعادت و خوشی و نیکی بوس بوس بوس ۱۰۰تا این_ور ۱۰۰۰تا اون_ور گلم دیگه کیسه بوسات تا عید بعدی پر شد ههه

خب اولا از عمو حسین ممنونم ولی من اصلا شایسته ی این نوع تعاریف نیستم یعنی هیچ وقت هم نبودم ثانیا سه تا نظر رو دیدم که بد نیست کمی به اونها بپردازم دوستانمون تبسم مروارید و ملیسا هر سه نفر از خوندن و شنیدن این ماجرا به شدت عصبانی شدند که کاملا رفتارشون طبیعی بود در ضمن دوست محترم تبسم اظهار کردند که اون دختره امل بوده راستش من هم همون وقت که برای اولین بار ایشون رو دیدم یک چنین فکری کردم اما بعدها که کمی بهتر شناختمشون فهمیدم اصلا اینطور نیست بلکه چون از یک خانواده ی کاملا سنتی و مذهبی بیرون اومده از اون جسارتی که باید و شاید برخوردار نیست آخه حتی اگر هم از چنین جسارتی برخوردار بود چکار میتونست بکنه نمیدونم شما اصلا خیابان کوشک رو میشناسید یا نه اونجا یک خیابون خلوتی بود توی اون خیابون بجز چند مغازه که سر تقاطع لالهزار هست مغازه ی دیگه ای وجود نداشت تعدادی ساختمانهای نسبتا بزرگ که اکثرشون مسکونی بودند چیز دیگه ای تو اون خیابون نبود رفت و آمد هم در اون زمان در این خیابان چندان نبود یک دختر نابینا که دستاش به واسطه ی کتابهایی که به همراه داشت و به خاطر چادری که بسر کرده بود اشغال شده بودند تازه اگر هم اینطور نبود یک دختر نابینای تنهای تنها بدون هیچ امکان دفاعی بدون در اختیار داشتن هیچ ابزاری برای مقابله با یک مزاحم چطوری میتونست از خودش محافظت بکنه در نظر بگیرید که برای اولین بار بوده که با چنین رفتار غیر انسانی هم مواجه شده بود در این شرایط با توجه به نابینا بودن خودش و بینایی شخص مزاحم کاری از دستش بر نمی اومده به من گفت که از وقتی که وارد خیابان کوشک شد یعنی از سر خیابان فردوسی این شخص شروع به آزار این دختر بیچاره کرد تا سر خیابان سعدی میگفت گاهی میچسبیدم به دیوار از یارو خواهش میکردم که ولم کنه بهش التماس میکردم اما اون بیشخصیت به اذیت و آزار خودش ادامه میداد من این خاطره رو نقل کردم که بگم مشکلات تردد برای نابینایان خیلی به هم شباهت دارند اما برای دختران و زناننابینای ما این مشکلات به علاوه ی اون چه که همگی ما باهاشون درگیر هستیم با انواع و اقسام دیگری از مشکلات مواجه میشوند که از سوی اشخاص انسان نما برای ایشان رخ میده یعنی دختران و زنان ما بیش از باقی جامعه ی ما در معرض این نوع از آسیبهای اجتماعی قرار میگیرند و از نظر روحی در وضعیت نه چندان خوبی بسر میبرند به کرات از دوستانم شنیدم که توی خیابون توی تاکسی هر بی سر و پایی به خیلی از اونها پیشنهاد ازدواج داده به این بهونه که مثلا زنم بچهدار نمیشه زنم باهام نمیسازه و از این قبیل یکی از دوستانم میگفت توی میدون امام حسین یکی من رو رد کرد و بهم پیشنهاد ازدواج داد من به دروغ گفتم که من نامزد دارم یارو همینکه این جمله رو از من شنید همون وسط میدون دست من رو ول کرد و رفت اینا بخشی از واقعیاتی هستند که برای این نیمه ی جامعه ی کوچک ما پیش اومده و به احتمال از این به بعد هم پیش خواهد اومد چون ما به حقوق فردی یک دیگر کمترین توجهی نداریم چون ما برای یک دیگه چندان حقی قایل نیستیم در مسیر کتابخانه یعنی نیاز به ارتباط داشتن با دیگران یعنی با دیگران مراوده داشتن یعنی از جامعه دور نبودن اما به چه قیمتی اون رو دیگه باید خود این دختران و زنان بیان کنند من بیشتر از این دوست ندارم وارد خیلی از جزییات بشم همین مقدار برای درک بهتر وضعیت اجتماعی این جامعه ی به ظاهر دینی باید که کافی باشه ضمنا یک خواهش از بعضی از دوستان محترم داشتم من چندین نظر که نه بلکه گفت گو های کاملا شخصی رو در این پست دیدم که هیچ ارتباطی به نوشته ی سارا خانم یا اظهار نظر این حقیر نداشت به عقیده ی شما بهتر نیست از ارسال این نوع کامنتها در جایی که اصلا به اون کامنت ارتباطی پیدا نمیکنه خودداری کنید سرکار سارا خانم یک موضوع کاملا جدی رو مطرح کردند به احترام ایشون و به احترام مطلب کاملا جدی ایشون بهتر نیست از شوخیهای شخصی یا گپ و گفتهای دوستانه روی این پست بپرهیزید با کمال ادب و فروتنی این خواهش رو از شما عزیزان کردم امیدوارم که باعث رنجش شما نشده باشم

درود! اینجا چه خبره! چرا پست مردم را به حاشیه کشانده اید،‏ آهای تبسم و ‏۳۰تا حواستون باشه که بنده پلیس نامحسوس محله هستم،‏ ‏۳۰تا چرا جواب سؤالمو ندادی،‏ فقط بلدی به حاشیه بری! ‏۳۰تا جواب سؤالهاتو دادم،‏ واقعا چه سؤالهای قشنگی کرده بودی!‏

دوستان عزیز من هم حالا که جناب نظری مطرح کردند نظرمو میگم که درسته که در این محله اعضا بخاطر اینکه رابطه خوبی و دوستانه ای با هم دارند استقبال زیادی از محله و مطالبش میکنند, اما واقعا گاه مسائل خیلی لوث و لوس میشه. یعنی مطالب کاملا به حاشیه کشیده شده و مسائل و ابراز محبتهای شخصی غالب میشه بر مطالب مفید و آموزنده و مرتبط با موضوع. ببینید چقدر از ماچ و بوس و نشگون و اینجور چیزها بین افراد رد و بدل میشه.
من ضمن اینکه دوست دارم اعضای محله بهترین و صمیمی ترین روابط را با هم داشته باشند, اما خوف این را دارم که بسیاری از افراد بخاطر وجود همین مطالب شخصی و حاشیه ای محله را بیش از حد عامیانه و خودمونی بدانند از آن یا خارج شده یا فقط ناظر و خواننده شوند و علاقه و رغبتی برای اظهار نظر نداشته باشند.
وانگهی وقتی خواهران گرامی اینطور با هم مراوده و مکالمه داشته باشند, ممکن است که آقایان هم تشویق به همین مراودات و مکالمات با آنها شوند.
امیدوارم که کسی این گفته های مرا اینطور تعبیر و تلقی نکند که محله به انجماد و بیش از حد رسمی شدن تبدیل بشه, نه هرگز منظور من و قطعا جناب نظری و دیگران این نیست, فقط می گوییم تعادل حفظ شود و به اصل مطالب و موضوعات هم توجه شود.
مثلا ببینید, گاه دوستی میآید و موضوع مهم و جدی یا آموزشی را پست میکند آنگاه دوست گرامی دیگر میآید و فقط و فقط مینویسد که اول شدم دیگری می گوید که منم دوم شدم سومی می گوید که سومی هم بد نیست و همینطور شوخی ادامه پیدا میکند و این هم با این خنده های ابتکاری و اختراعی دوستان که به موقع خودش هم خیلی جالب و شیرین است, ولی خب باور کنیم که ممکن است ارسال کننده آن پست را نا امید و مأیوس کند که چرا باید نسبت به مطلبش یا آموزشش اینطور برخورد شود.
امیدوارم کسی از دست عمو که همه تونو از جونش هم بیشتر دوست داره نرنجه و ناراحت نشه. دوست ندارم هیچ کس به هیچ بهانه ای از محله گریزان بشه
فدای همه تون عمو حسین تون

شکلک کلی جدی تا حد ترکیدن.
اما عمو جون خیلی دمِ بعد عیدی سخت نگیرین دیگه،
من شرمنده از محضر بزرگان محله شکلک خجالت همراه ادب.
اما این سایت بنا به گفته مدیر فقط آموزشی نیست، ارجاع به کامنت مدیر در پست صحرای محشر نه ببخشید(عدسی خان خدا بگم —) اعتراف کودکی زهره خانم،
بعدشم حداقل خود صاحب پست اعتراض مینمودند بدک نبود. بعد بعد که این پست فکر کنم تو آموزشیا ارسال نشده بود پس از کامنتها انتظار جدیت آموزشی نمیرفت
به هر حال خوب و بد کنار همند بهتره که انسان به جای کوبیدن حاشیه و آنچه که غیر باب میلشه آن را نادیده بگیرد شاید یکی از یکی چندتا حاشیه کامنتی بدش نیاد. نه که دوستان این محله کلی صبورند. شکلک صبر .

سلام من از این داستان یاد روزهایی که تهران بودم افتادم. آره این مشکلات هست.
من هم نیمبینا هستم
اون وقتها این مشکلات مشابه برام پیش میومد بعضی وقت ها که عسا دستم نبود صبح زود که تو تهران ملت که هیچ کس رو نمیبینن فقط میخان به مقسد برسن.

دیدگاهتان را بنویسید