خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

تعریف کنید از خاطره های خوب زندگی

سلام به بچه های باصفا و خوب گوشکنی امیدوارم همیشه خوب باشین
خب منم بعد از مدتها گفتم بیام یه پستی بذارم یه خورده همین طوری یه چیزایی بگم براتون و شما هم با ما باشید با حرفهای زیباتون
نمیدونم چرا اصلً حسُ حال درس خوندن ندارم دیگه دارم عذاب وجدان میگیرم ههه
همش دلم میخواد شیطونی کنم آزاد باشم از بند امتحانات برم یک جای باصفا با کلی دوست بامرام
ولی خب فعلً که نمیشه همین محله های کوچک و بزرگ نابینایان رو میچسبیم دیگه و از حرفهای شیرین و دوستانه هم نوع هامون مستفیض میشیم باشد که شادیهامون بیشتر از این شه
ببخشید اگه با خوندن حرفهای شاید بی سر و ته من که خودمم نمیدونم دارم چی میگم اون چیزی که میخواید نمیشه ولی حالا میتونید اینجا برامون از چیزهایی بگید که مثل بمب انرژی بمونه
مثلاً خاطره های خنده داری که مربوط بشه به خوراکی
شیطونیها و سوتیهایی که وقتی یادتون میاد محاله حسابی نخندید
اتفاقاتی که یه دفعه بهتون یک دنیا هیجان داده کلی انرژی داده یا خوشحال تون کرده
مسافرتهای بسیار به یاد موندنی و خلاصه هر چیزی که براتون جذاب و زیبا بوده باشه
هزارتا هم از این چیزها بود که خدا راشُکر بگین
کارتون درسته.خوش باشید و مواظب خوبیهاتون بمونید

۳۵ دیدگاه دربارهٔ «تعریف کنید از خاطره های خوب زندگی»

یک باری یکی دو سه سال پیش، دیر رسیدم به مدرسه ای که توش درس میدادم. گفتم آروم آروم برم، یک طوری که مثلا به قول خودم از کنار همکاران نابینایم مخفیانه رد بشم و کسی متوجه نشه که من دیر رسیدم سر کلاس. هیچی دیگه، با اعتماد به نفسی فراوان، نوک پنجه ای، نوک پنجه ای، تاتی تاتی همین طوری داشتم میرفتم و نفسمم حبس کرده بودم که یک دفعه همچین تمام قد و با تمام وجودم محکم خوردم وسط سینه ی آقای مدیر که نگو و نپرس! یعنی بدتر از این نمیشد. همچین شوکه شده بودم که نزدیک بود خودمو خیس کنم!
خدا کند اول شده باشم!

سلام . من ۶ ۷ ساله پیش اوایل نابینایم بود تو ۱ جعم دوستان بودم ما میخواستیم بریم یه کاری شیطنتی بکنیم اما چون یکی از بچها مثبت بود نمیشد .
من خیال کردم اون بچه مثبته نیست بعد گفتم بچها بریم تا این فلان فلان شده نیومد !!!
بعد اون دوستم دستشو گذاشت رو دوشم گفت من اینجام !!!
حالا تصور کنید من چطو شدم !!!
بچها من تا ۱هفته از خجالت با اون دوسته هرچی گفت هرجا هر مناسک مذهبیو انجام دادم !!خخخخخخخخخخ

سلام.
آقا این خاطره ی من برمیگرده به ۶ ۷ سال پیش. با دو سه تا از بچه ها رفتیم ساندویچی که ناهار بخوریم. این اشکان هم بود. ما یه رفیق نیمه بینا داشتیم. این بنده ی خدا هم رفت که سفارشمون رو بگیره بیاره. توی اون مغازه یه دستگاه نوشابه ساز بود که هر کس نوشابه رو با لیوان برای خودش میریخت و میبرد سر میزش. نوشابه هامون رو هم همین دوستمون قبلً آورده بود. یه آن یه فکری به سرم زد و اشکان و اون یکی دوستمون رو تا قبل از اومدن این بنده خدا در جریان گذاشتم.
این بنده خدا اومد و غذاش رو خورد و نوشابش رو هم خورد و تموم شد. یه دفعه بهش گفتم نوشابت یه مزه ی خاصی نمیداد؟
گفت مثلً چه مزه ای؟
گفتم یه کم تلخ نبود؟ یه کم فکر کرد و گفت آره فکر کنم.
گفتم میدونی چرا تلخ بود؟
گفت نه لابد مدلشه دیگه.
گفتم نه بنده خدا. من توی نوشابت الکل ریختم. فقط یه کاری نکنی آبرومون توی خیابون بره ها.
خداییش اولش باور نکرد. ولی گفتم الآن یه کم داغ نیستی؟ احساس گرما نمیکنی؟ یه کم معدت نمیسوزه؟
بیچاره گفت آره. یه کم داغم.
هیچی دیگه. بیچاره فکر کرد الکل به خوردش دادیم. همینطور تلوتلو میخورد و چرت و پرت میگفت. یه کم دوستمون ساده بود دیگه. بیچاره رو با تلقین مستش کردیم. چون اصلً الکلی در کار نبود. ولی خداییش بدجوری مست کرده بود. خدا از سر تقصیرات همه بگذره.

سلام
رفته بودیم مشهد با چندتا از بچه های نابینا و کمبینا
سال ۸۲ بود
رفتیم ساندویچی خواستیم یکی رو اذیت کنیم بیچاره نابینای مطلق بود
فلفلو برداشتم و با ظرفش جلوی بینی طرف گرفتم اون حس کرد که یه بویی داره میاد خواست قشنگ بو کنه که یه دفعه نفس عمیقی کشید همه ی فلفلها رفت تو بینیش یه اتسه ای گرفت که نگو ساندویچی به هم ریخت.
خدا مارو ببخشه
شهروز ساندویچیو گفت یادم افتاد.

وقتی مدرسه ابابصیر می رفتیم خیلی شر بودیم
یک بار با دوستم علی موسوی داشتیم در مورد ترقه و این حرفها صحبت می کردیم یک باره به سرمان زد یک ترقه کبریتی توی سرویس بترکونیم
روز ۵ شنبه ترقه را آوردیم و وسط را روشن کردیم و مثل دیوانه ها ان انداختیم زیر پای خودمان آنقدر صدایش بلند بود که گوش خودم تا دو ساعت سوت می کشید
حالا این ها به درک ما نگفتیم آخه خره یک باره راننده حواسش پرت می شود فرمان از دستش بیرون می رود
خداییش خیلی چل بودیم ها

درود بر ثنا یه بار عصای سفیدم را فراموش کردم ببرم مدرسه ای که در آن کار میکردم در روستا قرار داشت و من باید از یک کوچ باغ طویل میگذشتم تا به مدرسه برسم خلاصه از ماشین که پیاده شدم راه افتادم وسطای راه به یک سه راهی رسیدم سر درگم شدم و همینطور ایستاده بودم و فکر میکردم درست اومدم یا نه در همین حال بودم که یه دفعه یه پیرزن از راه رسید و با هیجان گفت خوب مچت را گرفتم من را میگید اول از ترس به حال مرگ افتادم بعد خودم را جمع و جور کردم و گفتم مادر جان چی شده که یه دفعه ضربه ای به پشتم زد و گفت من اگر پسری مثل تو داشتم خودم را حلقآویز میکردم من پسر دزد میخوام چکار خدایا یعنی من دزدم گفتم مگه چی شده گفت تو داشتی به درختای انار باغ من نگاه میکردی و میخواستی بیای اونا را بدزدی گفتم مادر جان به نظر شما من اگر میخواستم دزدی کنم با کت شلوار و سامسونت می اومدم گفت خر خودتی اومدی اول برآورد کنی بعد سر فرصت ماشین بیاری همه را بار بزنی ببری گفتم این حرفا را ول کن من میخوام برم مدرسه روستا گفت اینم یه دروغ دیگه آخه خرس گنده تو را چه به مدرسه ابتدایی گفتم من معلم هستم گفت خب حتما منم مدیر هستم دیدم فایده نداره راه افتادم بالاخره با شنیدن صدای بچه ها در حیاط مدرسه فهمیدم به مقصد رسیدم وقتی وارد دفتر مدرسه شدم اون پیرزن هم پشت سرم وارد شد و شروع کرد به کولیبازی خلاصه به یه بدبختی همکارا تونستن بهش حالی کنن که من همکارشون هستم تازه نابینا هم تشریف دارم ووقتی پیرزن فهمید من کورم خیلی گریه کرد و بعد از ساعتی یک سبد انار خوشمزه برام به عنوان رفع ناراحتی آورد

سلام
یک بار یه بازی خیلی حساس داشتم سر بازی مربی واسم چایی آورد
همون لحظه من یکی از مهره های حریفم رو زدم
مهره توی دستم بود مربی هم چایی رو گذاشت روی میز و قند رو داد دستم
از هیجان زیادی به جای قند مهره رو زدم تو چایی
دیدم عجب کاری کردم
مهره رو ولش کردم توی چایی و گذاشتم کنار
بعد از بازی رفتم بیرون به مربی گفتم چایی من رو مییارید؟
گفت اون چایی سرد شده چایی تازه برات بیارم؟ گفتم نه من همون رو میخام
خلاصه با التماس راضیش کردم که بره بیاره
وقتی چایی رو اورد گفتم خب حالا چایی رو خالی کنید و مهره من رو بهم بدید
یادش بخیر کلی خندیدیم.

خاطره که زیاده.اما من یک خاطره تلخ می گویم.
از مدرسه برمی گشتم غرق در افکار مبهم خودم بودم.
دوستم از پشت صدایم زد تا برگشتم ببینم کیست محکم با دوچرخه به دیوار خوردم.
تا به خودم آمدم دیدم سرم را باند پیچی کردند.
از برادرم پرسیدم دوچرخه ام چی شد گفت از دوچرخه فقط یک چرخ باقی مانده.

خوب یادم هست سال دوم دبیرستان دوستم من و دوستانم را به مهمانی جشن تولدش دعوت کرد.
ساعتی قبل از میهمانی شیکترین لباسم را پوشیدم و جلوی آیینه موهایم را مرتب کردم.
سوار موتورم شدم به خانه دوستم رفتم.
دوستم خواننده ای را دعوت کرده بود او هم با گروه ارکستش آمده بود.
جای شما خالی آن روز به ما خیلی خوش گذشت.
وقتی از پله ها پایین می آمدم پایم سر خورد و روی زمین افتادم خنده دوستانم به هوا رفت.
اینم خاطره شیرینم.

سلام بر ثنا خانم عزیزم که کلی کم پیدا شده
خب من از این مدل خاطره ها خییییلی دارم کدومش رو الآن بگم ؟؟؟؟؟؟؟….. “یعنی نمی‌شه بینشون فرق گذاشت ها دعواشون می‌شه” …. ولی اینو بگم برم فکر کنم تکراری نباشه یه طوریم معلوم شه من کلی خنگول تشریف دارم …. یه روز یکی از دبیرای دبیرستانمون بعد از ظهر اومده بود مغازه ما یه کم برا خودش خرید کنه “خب مغازمون قبلاً ها چسبیده بود به خونمون” بعد مامانم منو صدا زد گفت یه صندلی بیار بعدش من صندلی بردم خانم دبیرمون منو شناخت حالا هرچی نشونه می‌داد من اونو نمی‌شناختم یعنی این قدر ها “آخه صبحی هم باهاشون کلاس داشتم اوووو این قدر” بعد کلی نشونه دادن و نشناختن از طرف من گفتند فلان دبیر رو می‌شناسی ” دبیر روان‌شناسیمون رو گفتند” بعدش من خنگ دوزاریم افتاد و کلی وای وای وای شدم کلی “تازه خوب بود سر و وضعم افتضاح نبود خخخ”

دوستان سلام!!! گفتم منم بیام یه خاطره بگم!!! شب چهار شنبه سوری بود!!! من هم ۳۰ ۴۰ تا سیگارت داشتم!!! هر کدوم رو میترکوندم کلی حال میکردم و میخندیدم!!! چشمتون روز بعد نبینه!!! داشتم یکیشون رو با کبریت روشن میکردم یواشکی روشن شد ولی صدای مخصوص آتش گرفتن گوگرد ازش بلند نشد! من بیچاره هم که نمیدونستم چه اتفاقی افتاده همینطور داشتم به کار خودم ادامه میدادم تا اینکه ناگهان سیگارت تو دستم ترکید!!! از ترس رفتم آسمون و برگشتم. هاهاها

درود! زمانی که نابینای شترمرغی بودم و چند ماه بیشتر از ازدواجم نمیگذشت،‏ یه روز عصر با خانم به منزل مادرش رفتیم،‏ قرار شد من و برادر ‏۱۲ساله اش با دوچرخه به باغشون بریم و مقداری علف برای گوسفندان بیاوریم و توت بخوریم و زردالو ها را که باد ریخته جمع آوری کنیم و بازگردیم،‏ اما اونا مقدار کم بینایی مرا کاملا باور نداشتند و فکر میکردند که من زیاد میبینم،‏ چون ظاهر چشمانم سالم است،‏ بنده ترک دوچرخه نشستم،‏ فرمون را گرفتم،‏ محمد جلو نشست و راهنما بود،‏ من رکاب میزدم،‏ از کوچه به خیابان پیچیدیم،‏ قرار بود به خیابان گلبهار وارد شویم،‏ من گفتم:‏ همینجا بپیچم؟ محمد گفت:‏ بپیچ،‏ وقتی پیچیدم،‏ گفت:‏ نپیچ اشتباه است،‏ منم فرمون را چرخوندم و از روی پل در جوی بدون آب مؤلق شدیم،‏ از دورتر چند نفر برای کمک به سمتمون آمدند،‏ من فورا برخاستم و گفتم:‏ چیزیت که نشد پاشو بریم،‏ سوار شدیم و رفتیم،‏ از ‏۳‏ خیابان گذشتیم و به جوی آبی رسیدیم،‏ محمد گفت:‏ صبر کن تا من دست و دهانم را بشویم،‏ معلوم شد که موقع مؤلق شدن دندانش در لبش فرو رفته و خون آمده بود،‏ شب که بازگشتیم لبش ورم کرده بود،‏ مادرش گفت:‏ چیشده؟! گفتم آدرس اشتباهی داد خوردیم زمین،‏ از آن موقع مطمئن شدند که بینایی من خیلی کم است و من قادر به رانندگی نیستم! ولی جاتون خالی آن روز در باغ یه شکم زردالو خوردم،‏ بیشتر از ‏۱کیلو!‏

ثنا جونم “ملس” بود خاطرم خخخ بذار یه نمکیش روبرات بگم” یکی بود یکی نبود ….. بعدش یه روزی که نه من از اوناشم که از یه سوراخ چند بار گذیده می‌شم خخخخ داشتم پشت سر یکی از اساتید صحبت می‌کردم که بعدش دیدم که هم پشت سرش صحبت می کردم هم پشت سرش قرار داشتم خخخ و این بود که کلی ضایع شدم در هر چند مورد …. “خب اینم انگار نمکی نشد” … یه روز یه بنده خدایی که منم کلی روش حساس بودم بمن گفت چوبت رو جمع کن “منظورش عصام” بود و من کلی یه طوریم شد … البته منظورش این بود که حالا که من اومدم دنبالت دیگه نیاز بهش نداری و کلی رو مهربونی بود حرفش ها ولی خب … یه روزی هم که نه خیلی شده من یکی از دوستام رو با یکی از مردمان عزیز اشتباه گرفتم یعنی برعکسش یه مردم رو با یه دوستام اشتباه گرفتم و بعدش ضایع شدم مخصوصاً یه بار که دست طرف رو گرفته بودم می‌خواستم ببرمش خخخ … یه بار هم رفته بودم برا کنفرانس تو یه سالن آمفی تئاتری بود خب بعدی که داشتم برمی‌گشتم بیام پایین نزدیک بود از اون بالا مستقیم بیام پایین که کلی سالن برام ترسید خخخ … یه روز هم کنفرانس داشتم البته اون بار تو کلاس بود بعدش مطالبم رو بریل یاداشت کرده بودم که فکر کنم یه ده دوازده صفحه ای بود بعدش وسط کنفرانسم خیلی احساس راحتی بهم دست داد و یه خورده هم دستام رو بالا پایین می‌کردم که بهتر بشه توضیح بدم که یهویی همه کاغذام پخش کلاس شد و من با آرامش کامل جمعشون کردم یعنی خودم بعد موندم تو کف خودم خخخ … خخ انگشتام می‌گند بسه خسته شدیم … پس شاد باشی تا همیشه …

خوش اومدی ملس هم چیز خوبیه من دوست دارم میگم که خوشم میاد
خخخ خیلی باحاله دقیقً پشت سر یکی حرف بزنی ها
سه تا آخری خییلی باحال بودد هاهاهاها
سومی البته ضایع بود ققق
یعنی فقط یه جایی تو باشی منم باشم دوستان پایه هم باشن این قد خوش میگذره که نگو بمب خنده راه میفته

سلام بر ثنا بانو. اول دبیرستان بودم معلمم تحقیق داده بود بنویسیم من خودم نوشتم ولی بیشتر دوستام داده بودن دیگران براشون بنویسن.وقتی تحقیقمو پیش معلمم بردم ازم پرسید خودت نوشتی منم جواب دادم بله خانم معلم،دوباره پرسید واقعاً خودت نوشتی منم با ترس و اضطراب گفتم به خدا خانم معلم خودم نوشتم باور نمی کنید از دوستام بپرسید.کم مونده بود گریه کنم که خانم معلم گفت فاطمه خطت خوبه منم یه تحقیق دارم میشه مال منم پاک نویس کنی؟همین اتفاق توی دانشگاهم افتاد.وقتی استاد بهم گفتن شما لیستو نوشتی کم مونده بود نفسم بند بیاد فکر کردم شاید یکی شیطنت کرده.به زور آب دهنمو قورت دادم گفتم بله استاد،استاد با یه حس تحسین خیلی خطتت قشنگه.امیدوارم دیگه هرگز کسی از خطم تعریف نکنه.

دیدگاهتان را بنویسید