خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خنده دار ترین شاید هم وحشتناکترین خوابی که من دیده ام

من در نوشته ی قبلیم گفتم که حاضرم سر خوابهایی که دیده ام با هر کس که خواست مسابقه بدهم
اما هیچ کس نخواست یا ذوق نوشتنش را نداشت تا از خوابهای جالب و خندهدارش چیزی بنویسد
خب من هم که گاهی بیماری نوشتن گریبانم را بدطور میگیرد و وادارم میکند به عبارت پردازیهای نه چندان با ارزش
چه کنم دیگر نوشتن هم شده جزئی از زندگی من پس خودم دست به کار میشوم و یکی از وحشتناکترین و در عین حال خندهدارترین خوابهایم را مینویسم
مینویسم تا نوشته باشم و چه بسا شما را هم سر ذوق بیاورم
تا مگر شما هم به صرافت نوشتن خوابهایتان در اینجا بیافتید
اگر هم اینطور نشد مهم نیست من که از نوشتن این گونه مطالب بدم نمی آید
پس مینویسم چنانچه خواستید بخوانیدش
من در طی تمامی سالهایی که شاغل بودم مدام یک خواب را در اشکال مختلف دیده ام
هر بار در یک جا و هر بار با کسی یا کسانی از آشنایانم در این خواب مواجه شده ام
به جرأت میتوانم بگویم که این خواب را در هر هفته دست کم یک بار دیده ام
و این خواب گاهی از اوقات مرا به شدت آزرده است
در اینجا تنها به یکی از دفعاتی که این خواب را دیده ام اشاره میکنم
فکر میکنم سال 63 بود که این خواب لعنتی ذهن مرا برای مدتی به خود مشغول کرد و دوستانم را هم حسابی به خنده انداخت
خواب دیدم که مثل هر روز صبح که سر ساعت شش و نیم سر سه راهی عباسآباد از تاکسی پیاده میشوم
دوست دختری داشتم که محل کارش نزدیک اداره ی من بود
هر روز صبح قبل از شروع ساعت اداری با هم میرفتیم در پارک ساعی و کمی قدم میزدیم و صبحانه ای را که او از خانه می آورد با هم میخوردیم و بر میگشتیم و هر یک میرفت به محل کار خودش
آن روز هم من طبق معمول رسیدم سر عباس آباد و از ماشین پیاده شدم
که یک دفعه دوست دخترم فریاد زد داوود چرا با شرت و زیرپوش بیرون اومدی
این دیگه چه وضعیه مگه زده به سرت و کلی از این قبیل حرفها
و من تازه فهمیدم که از شدت عجله ای که داشتم یادم رفته بود که لباس بپوشم
ای داد بیداد حالا چه کنم چطوری برگردم به خانه و لباس مناسبی بپوشم
خدایا چرا تا اینجا که می اومدم هیچ کس بهم نگفت که لباسم مناسب نیست
تو این افکار بودم که دوستم گفت من امروز باهات پارک نمیام اصلا خجالت میکشم که با هم دیگه بریم پارک برگرد خونه و لباست رو بپوش
بهش گفتم تورو خدا بیا با هم بریم خونه تا من لباسم رو بپوشم
اون تاکسی گرفت و هردو سوار شدیم تا با هم برگردیم خونه
اما دقیقا همین موقع از خواب پریدم
و دیدم ساعت پنج صبح شده کلی با خودم غر غر کردم و هرچی لعنت و نفرین بود نثار این خوابی که دیده بودم کردم
وقتی رفتم سر عباس آباد رفیقم مثل همیشه منتظرم بود
خونه ی اونا از خونه ی ما به اونجا نزدیکتر بود و اون همیشه زودتر به محل قرار میرسید
وقتی دیدمش بهش گفتم ببین امروز صبح یک چنین خوابی دیدم اگه واقعا راست بود تو چکار میکردی
بهم گفت هیچی شاید منم لخت میشدم که با هم به این وضع بخندیم
آخه مگه آدم عاقل همچین کاری میکنه این خواب بوده فقط یک خواب نه چیز دیگه ای
گفتم ولی من میترسم که بالاخره یک دفعه این خواب تبدیل به واقعیت بشه
بهم گفت که من تورو هیچ وقت تو خونه ندیدم که با شرت و زیرپوش بگردی چرا تو خواب اینطور لباس میپوشی گفتم نمیدونم من اصلا از اینطور گشتن متنفرم
اون روز هم با هم رفتیم پارک ساعی و تا حدود ساعت یک ربع به هشت گشتیم و صبحانه خوردیم و کلی با هم گپ زدیم یادش بخیر یاد اون خواب هم بخیر چون از روزی که باز نشسته شدم دیگه این خواب مسخره رو ندیدم
ولی تا آخرین روزهای کاریم این خواب مدام می اومد سراغم اما هر بار یک جا و با یک یا چند نفر از آشنایان یا همکارانم بودم
فقط یک نقطه ی مشترک در همه ی این خوابها وجود داشت همیشه با شرت و زیرپوش بیرون میرفتم و موقعی میفهمیدم که لخت هستم که به محل کارم رسیده بودم
وتازه اون وقت بود که نگران برگشتن به خونه میشدم

۱۲ دیدگاه دربارهٔ «خنده دار ترین شاید هم وحشتناکترین خوابی که من دیده ام»

سلام آقای نظری استاد گرامی جالب بود ممنون اما بزار من یه چیزی را خدمتتون عرض کنم
من هم وقتی که خواب میبینم اون روز این اتفاق میافته
مثال بزنم هشت سال پیش بود که در خواب دیدم دارم تو مجلس عروسی برنامه اجرا میکنم بعد از گذشت نیم ساعت یه هو این پیچ پایه کیبوردم خراب شد و کیبوردم در حین زدن آهنگ به زمین افتاد دوستان باور کنید این اتفاق افتاد همین روز که صبح از خواب بیدار شدم گفتم خدایا خودت آخر و عاقبت ما را بخیر کن که خیری هم اون روز نرسید. جای خودش
شب شد ما به هر حال جهت اجرای برنامه با دوستم به در خونه صاحب مجلس رسیدیم
به دوستم گفتم که فلانی من امروز این خواب را دیده ام دلم شور میزنه
باور کنید همین که نیم ساعت از اجرای برنامه نگذشته بود یه هو کیبوردم به زمین افتاد
خیلی از خوابهایی که دیده ام اتفاق افتاده نمیدونم دلیلش چیه هر چه فکر میکنم جوابی نمیتونم پیدا کنم
یا یه چیزی که در باره آن کمی فکر میکنم بعد از دو سه روز دیگه اتفاق می افته خوش باشید.

سلام. من خیلی قلقلکیم. از این رو من بیچاره یه شب خواب دیدم که دوستام دست و پای منو گرفتن و دارن قلقلکم میدن. از خنده نفسم بند اومده بود. مشکل اینجا بود که هر کاری میکردم از خواب نمیپریدم. یعنی خداییش وقتی به زور از خواب پریدم تا ده دقیقه نفسم بالا نمیومد.
موفق باشید.

دیدگاهتان را بنویسید