خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دانلود بیستو چهارمین برنامه زندگی ادامه داره

سلام سلام سلام، وای که چقدر هوا گرم شده تو تهران. انگار نه انگار که هنوز بهاره. خدا تابستون رو بخیر کنه. خب، زود، تند، سریع، بریم سر اصل مطلب و اونم قسمت بیستو چهارم زندگی ادامه داره هستش که با چند روز تاخیر به دست شما هم محله ای های گل و گلاب میرسه. در این برنامه، در بخش گشت سپید، ادامه ی مباحث تور های گردشگری ویژه نابینایان پی گرفته شد. در آیتم اتاقی در حومه ی خاطرات هم 2 تن از نابینایان عزیزمون به بیان دیدگاه های خودشون پرداختند. در بخش مهمان خانه هم با یکی از معلمان و مدیران دوست داشتنی که در مدارس نابینایان اصفهان، کرج و شهید محبی تهران خدمت کرده صحبت کردیم که خیلی از شما ها این فرد گرانقدر رو به خوبی میشناسید.

دانلود قسمت 24 از همینجا با حجم 12 مگابایت

به زودی بخش نمایشی هم به برنامه اضافه میشه. برای آیتم نمایش، نیازمند یک بانو نابینا یا کم بینا هستیم. برای قسمت های مختلف نمایش نیرو هایی که نیاز داشتیم رو پیدا کردیم اما هنوز هم به یک دختر نابینا یا کم بینا که در تهران زندگی میکنه برای همکاری در بخش نمایش نیاز داریم. اگر کسی میتونه در این بخش با ما همکاری کنه به دیده ی منت میپذیریم. در بخش کامنت ها یا از طریق میل ما رو مطلع کنید. نهایتا تا تاریخ چهار شنبه 24 اردیبهشت. همچنین دوست داریم و مشتاقیم که نقش هم محله ای های گوشکن، در آیتم اتاقی در حومه ی خاطرات پر رنگ بشه. اولویت ما در این بخش، هم محله ای های با صفای این سایت هستش و باعث افتخار خودمون میدونیم که در این برنامه شنونده ی صدای گرم شما عزیزان و خاطرات و تجربه های آموزندتون باشیم. راه ارتباطی که شما میتونید در برنامه ی ما مشارکت داشته باشید به این ترتیبه که خاطره ی خودتون به همراه شماره ی تماستون رو برای من میل میکنید تا با شما عزیزان تماس بگیریم. البته اگر حوصله ی میل دادن رو هم ندارین میتونید در همین بخش کامنت ها خاطره و شماره ی تماستون رو بذارین. بهتون زنگ میزنیم تا شما هم در برنامه ی خودتون سهیم باشین.

آدرس میل من: amirsarmadi68@gmail.com

برنامه ی زندگی ادامه داره که تمامی عوامل آن خود نابینای مطلق هستند، روز های چهار شنبه ساعت 14 تا 14/30 از رادیو فصلی فرکانس 105/50 پخش میشه. همراهان ما که خارج از تهران هستند میتوانند این شبکه ی رادیویی را به وسیله ی دستگاه های ستاپ باکس دریافت کنند. یا زمان پخش برنامه به سایت رادیو فصلی رفته و به صورت زنده از طریق اینترنت از سراسر ایران شنونده ی برنامه ی ما باشند. سایت رادیو فصلی در قسمت پیوند های محله لینک شده است.

همچنان منتظر بیان دیدگاه ها، پیشنهادات، انتقادات و ارائه ی ایده های نو از طرف شما مخاطبان گلمون هستیم

۳۹ دیدگاه دربارهٔ «دانلود بیستو چهارمین برنامه زندگی ادامه داره»

سلام مریم. قهرمانی تبریک. این بارسلونا که نفس ما رو امشب گرفت با این بازیش. حالا باید ببینیم هفته ی بعد چی کار میکنه. اتلتیکو مادرید رو میبره تا قهرمان بشیم یا نه
راستی برنامه رو گوش دادی منتظر نظرات و به خصوص خاطراتت هستیم

سلام سپهر. بابا تو که ماشالا این همه فعال هستی دیگه بود و نبود ما حس نمیشه که. راستش با یک دست ۵ ۶ تا هندونه برداشتم یکم اوضاع پیچیده شده. البته سنگینیش تا ۴۵ روز آینده هستش. قول میدم از اوایل تیر به بعد حضورم تو محله پر رنگ بشه. با کلی پست های جذاب و جنجالی با قوت تمام، در محله حاضر میشم. البته الانم هستما اما واقعا نمیرسم همه ی پست ها رو بخونم. اینجا رو خونه ی خودم میدونم و از بودن در بین هم محله ای های با صفا مثل خودت لذت میبرم.
چند تا از نوشته های روان و خوشگلت رو هم خوندم.
دمت گرم که انقدر باحالی

سلام تبسم. وای وای وای، چه سوالی. امسال چون هنوز مقطع کارشناسیم تموم نشده و دارم تغییر رشته میدم از مترجمی زبان به علوم ارتباطات، گرایش روزنامه نگاری یا مدیریت رسانه، کنکور ارشد رو صرفا دست گرمی و برای آشنا شدن با سوالات امتحان دادم. فعلا دارم منابع رشته جدیدمو گویا میکنم. با توجه به این که چیزی نخوندم اما از رتبم نسبتا راضی هستم. من رتبم ۱۲۱۰ شد و قاعدتا با توجه به کمبود دانشگاه هایی که در ایران روزنامه نگاری پذیرش میکنن، حتی مجاز هم نشدم. خودت حساب کن آخرین نفری که تو گرایش روزنامه نگاری تو کل کشور مجاز شده رتبش ۲۷۶ هست. تو کل ایران فقط دانشگاه تهران، علامه طباطبایی، و دانشکده صدا و سیما که همشون در تهران هستن، گرایش روزنامه نگاری رو پذیرش میکنن که روی هم رفته فقط ۲۵ نفر میشه. متاسفانه هیچ دانشگاهی تو ایران به غیر از این سه تا که در تهران هستن رشته علوم ارتباطات گرایش روزنامه نگاری ندارن. این کار من رو خیلی خیلی سخت میکنه چون حتما رتبم باید ۲ رقمی بشه تا بتونم تو رشته مورد علاقم پذیرفته بشم. ایشالا از تابستون که درس هام تموم میشه، باید وقت بذارم تا منابع رشته جدید رو بخونم.
راستی تو خودت هم کنکور داشتی؟ جواب سوالت رو در اون گزارش خاطره برفی هم دادم

آره منم جامعه شناسی و پژوهش علوم اجتماعی رو با هم دادم. با اینکه هیچی نخوندم ولی تقریبأ راضی کننده بود. هر دوتارو ۵۰۰شدم. من عاشق جامعه شناسی ام ولی بعضی ها میگن برا موفقیت تو کارت مددکاری بخونی بهتره. ولی مددکاری رشته فوق العاده سخت و پذیرشش فقط ۲۵ نفره که قبولیش واقعأ دشواره. نمیدونم چکار کنم. ببخش پستتو اشغال کردم.

سلام مجدد. خواهش میکنم اینم جزئی از زندگی هستش دیگه که ادامه داره. اول در خصوص برنامه هامون بگم که برنامه ی ۲۵ که قرار بود چهار شنبه ۱۷ اردیبهشت پخش بشه. نشد. ظاهرا cd برنامه در زمان پخش باز نشده و این هفته برنامه رو تکراری پخش کردن. قسمت ۲۵ زندگی ادامه داره چهار شنبه همین هفته یعنی ۲۴ اردیبهشت پخش میشه که نهایتا تا پنج شنبه همین هفته میذارمش روی سایت. فعلا قسمت ۲۴ رو دوستان گوش کنن. برنامه ی شاد و خوبی شده. هاهاها. البته حکایت همون هیچ ماست بندی نمیگه ماست من ترشه هستا.
حالا دور از شوخی دیگه بچه ها باید در خصوص برنامه نظر بدن. خوب یا بدش رو میذارم به قضاوت هم محله ای ها.
اما در خصوص رشته ای که بهش اشاره کردی به نظر من ببین کدومش باعث میشه در آینده موفقتر باشی و موقعیت شغلی مناسبتری رو میتونی پیدا کنی. به سختی یا آسونیش نگاه نکن. خیلی از دوستام به من میگن تو که دوره های فشرده روزنامه نگاری رو داری میگذرونی و مدرک خبرنگاریتو هم از طرف وزارت ارشاد میگیری دیگه چه کاریه بری ارشد روزنامه نگاری بخونی. بیا برو یه رشته که قبولیش هم آسون باشه بخون تا فقط پایه حقوقت بالا بره. اما من با این دیدگاه شدیدا مخالفم و قصد دارم تا مقطع دکترا در رشته علوم ارتباطات گرایش روزنامه نگاری ادامه ی تحصیل بدم. البته به امید خدا و اگه اتفاق خاصی در زندگیم نیفته و مسیر زندگیم رو تغییر نده.
تو هم خودت ببین کدومش واقعا به نفعته و واست کاربردیتره. هر چند به نظر من جامعه شناسی هم با توجه به شغلی که داری رشته بدی نیست. البته، البته که مددکاری بهتره

سلام.
دیگه داشتم ناامید میشدم.
برنامه خوبی بود. آقای اردستانی نسبت به آن دوستان نابینا اصطلاحی را به کار بردند که شایسته بسیاری از نابینایانیست که محبتها را از یاد نمیبرند.
“خون گرم و ریشه دار” چقدر میپسندم این کلمه ریشه دار را.
لطفا چگونگی ثبت نام در تورهای نابینایان را نیز در برنامه توضیح دهید.
راستی من هم در دانشگاه علامه طباطبایی دوره کارشناسی علوم ارتباطات را در شاخه روابط عمومی گذرانده ام.
صحبتهای شما در کامنتها مرا به یاد آن روزهای خوب انداخت.

سلام خانوم جوادیان، اولا بگم بد شانسی از امروز عصر که از دانشگاه اومدم خونه نمیدونم چرا ویندوز لپتاپم بالا نمیاد. الان اومدم یه کافینت که نزدیک خونمون هست. سریع یه جاز نصب کردم با پارسی جاز هم دارم متون فارسی رو میخونم. گفتم فعلا بیام جواب کامنت هارو بدم تا برم خونه ویندوز عوض کنم.
خانوم جوادیان فعلا همونطور که در برنامه اشاره کردیم تور های گشت سپید به صورت مجازی به سفر میپردازه و هنوز تور های واقعی شروع نشده. خوشبختانه هفته ی گذشته اولین جلسه ی استاد محمدعلی اینانلو و سر کار خانوم غنی در دفتر تحریریه ایران سپید برگزار شد و چگونگی برگزاری این تور ها مورد بررسی قرار گرفت. باز هم باید جلسات دیگه ای برگزار بشه. تا از همه ی ابعاد، نحوه ی چگونگی تور ها و اسپانسرینگ، این که چه مبلغی رو از بچه ها بگیرن چقدرش رو ارگان ها یدیگه بپردازن و و و همه ی این ها داره پیگیری میشه و قطعا اگه به نتیجه نهایی برسه برای ثبتنام بچه ها اطلاع رسانی میکنیم.
وای چقدر اینجا بچه ها دارن شلوغ میکنن. راستی چه خوب که شما هم علوم ارتباطات خوندین. ای کاش برای ارشد ظرفیت گرایش روزنامه نگاری رو افزایش بدن

سلام
خب این بار انگار آهنگ های زندگی ادامه داره هم متفاوت بود فکر کنم دوستان دیگه نتونند بگند آهنگش شاد نبود ها …..
بعدش بابا بر و بچ ما یعنی همون ماها عاشق اردوییم حالا اتوبوس مینیبوسش فرقی نمی‌کنه که فقط بریم به اردو “خب می‌گم دیگه: این اردوی اخیری که ما با انجمنمون رفتیم به علت تعداد زیاد بچه ها که ثبت نام کرده بودند و همه هم می‌خواستند بیاند ما یه حصیر انداختیم کف اتوبوس یه هشت ده نفری حصیر نشین داشتیم خخخ یعنی اصل دور هم بودن و اردو هست دیگه ….” این که کی جلوت نشسته کی پشتت رو هم به نظر من زیاد رو این مسأله کار نکنید که هزاری هم صندلی بچینید و مرتب کنید پس هیچ کدوم از بچه های ما برنمیاید و هر کی هرجا خواست می‌شینه یعنی نزدیک دوستش و بنظر من تو این مورد هم فقط باید یه سری اصول کلی مثل مثلاً آقایون جلو خانم ها عقب و خانواده ها وسط رعایت بشه ….. بعدشم شرمنده ها اینا همش تجربست دوستان نابینا اصولاً ترجیح می‌دند با خودشون یعنی خودشون با دوست بقل دستی و جلویی و پشتی حرف بزنند تا به صحبت های لیدر گوش بدند خخخ بعدشم برا هر دو نفر نابینا یه لیدر زیاده فکر کنم چون بعضی از بچه ها خودشون نیم بینا هستند و دوستان نابیناشون رو همراهی می‌کنند و بعضی نابیناهامون هم خیییلی توانمند هستند و کمک کوچیک به اونها کافی هست من می‌گم برای هر گروه پنج یا شش نفری یه لیدر کافی هست و جدی فکر کنم این مدل گشت ها خیلی جالب باشه ها خیلی کاش یکیش اینجا هم بود منم می‌رفتم خیلی دوست دارم تجربه کنم خیللی و یه چیزی که بنظر من می‌رسه بگم اینکه خانم ها آقایون لیدر خیلی هم زیادی احساس مسؤولیت شدید نکنند که مثلاً یه نابینا بخواد یه قدم از اونی که ایشون گفته بیشتر بره بعد کلی نذاره و این حرفا و بخواد مثلاً قدم به قدم همراهی کنه نابینا رو و خب این خداییش خیلی غیر قابل تحمل هست … می‌گم اگه پخش و پلا گفتم ببخشید یه تیکه گوش می‌دادم یه تیکه می‌نوشتم” …. “ولی من از طرفدارهای گشت سفید شدم اساسی” ….

هان هان بچه ها پارتی بازی شده بود ها هم آقا عرفان هم ریحانه خانم و هم فاطمه جون همشون شطرنجی دست در دست هم بودند ها … من فهمیدم گفتم شما هم بفهمید “تازه همشون تهرانی هم بودند”

بابا اعتماد به نفس … مشت نمونه خروار ها … خخخ وای خاطره آقای اردستانی خیلی با نمک بود وای وای وای ولی اگه یه چنین بلایی سر من بعنوان یه نابینا بیاد پشت گوشم رو نگاه کردم اون دوست بینا رو هم نوچ نوچ نوچ … می‌گم آقا شهروز آره شانس آوردی ها … ولی قبلش خودتون هماهنگ کرده بودید خاطرات خودتون رو نگند اصلاً به بهانه همین انگار هی اصرار کرده بودید همین خاطره هه خوبه همینو بگید ….

میگم اینجا کسی چیزی نمیگه
اما اگه جای دیگه اینُ بگی بهت میخندند
چون فقط شما برای خانم ها فقط میتونی از خانم یا بانو استفاده کنی.
حالا از من گفتن
مثلاً یه نفر به شما بگه میس سپهر
آلمانیشُ نمی دونم.
به هر حال منم میگم آقای سعادت

سلام نخودی. بچه ها اگر غلط املایی چیزی بود ببخشید. اصلا اینجا فیکس پرژن هم ندارم کلا حروف فارسی کیبرد داغونه. بچه ها که انقدر اینجا دارن بازی میکنن شلوغ میکنن. با پارسی جاز هم خوندن عالم خودشو داره ها. آره نخودی درست میگی البته با این سختگیری هم که در برنامه توضیح داده شد در خود سفر اینجوریام نیست. و بچه ها کاملا آزادی عمل دارن. البته گشت های سپید استاد اینانلو اینا یه فرقی که با بقیه تور ها داره اینه که صرفا فقط گردش نیست. و واقعا به صورت تخصصی نقاط مختلف رو توصیف میکنن و کامل تاریخچش و همه چیز اون منطقه رو توضیح میدن.
پارتی بازی هم دیگه دیگه. هاهاهاها
البته واقعا اولویت ما بچه های محله هستن ولی وقتی کسی نیاد خاطره تعریف کنه و شماره تماس بذاره خب ما هم مجبوریم با بقیه دوستان که خودمون میشناسیم تماس بگیریم تا این آیتم رو پر کنیم. نخودی تو خودت بیا خاطره بگو قول میدم تو اولین ضبطی که داریم با خودت تماس میگیریم.
آقای اردستانی هم که واقعا انسان شریفی هستن و خاطرشون واقعا جالب بود

سلام فاطمه خوبی؟ رتبه کنکورت چند شد؟ البته یادمه تو اون روزا شدید میخوندی. کنکور هم که به خاطرت یک هفته عقب افتاد دیگه فکر کنم رتبه ۲ رقمی یا ۳ رقمی رو آورده باشیا. آره دیگه ۵ تیر امتحانام تموم میشه. بدبحنی مثل ترم پیش دوباره امتحان های دانشگاه با امتحان های ژورنالیزم خورده به هم. وای ۲۸ واحد باید این ترم پاس کنم
کمک
کمک
کمک

سلام به همه ی رفقای عزیزم.‏ اول: عذرخاهی بابت تعخیر ‏۱۱‏ روز در اراعه ی برنامه به محل.‏
دوم: تشکر بابت لطفی که به ما دارید.‏ سوم: نوخودی حالا که جمط شطرنجبازا جمع،‏ پس تو کجایی که پرچم بر و بچ شطرنجبازو با حضورت ببری بالا؟!
و اینکه: نازنین راست میگه پارتیبازی نیست نوبط به همه میرسه از جمله خودش که به زودی خاطرش و صداش از برنامه پخش میشه.
بعد راستی یه سؤال از خانوم جوادیان:‏ از چی داشتید کمکم ناامید میشدید؟ فعلا کفایت، همین اندازه را،‏ تا بعد.

سلام مجدد
یه نکته به نظرم رسید در مورد بخش اتاقی در هومه خاطرات
اگه برنامه های دیگه هم مثل همین برنامه پیش بره منظورم اینه که خاطراتی که گفته میشه در یه راستا باشه خیلی عالی میشه.
تو این برنامه خاطراتی که گفته شد مربوط میشد به جهتیابی و عصای سفید
تو برنامه های دیگه هم اگه خاطرات به یه موضوع خاص ربط داشته باشه خیلی منظم و خوب میشه.
به نظرم این نکته مثبتی بود که تو این برنامه توجه منُ به خودش جلب کرد.
موفق باشید.

سلام نازنین. این دیگه بر میگرده خاطرات دوستانی که در اون برنامه باهاشون تماس میگیریم. اگه موضوع صحبتاشون محتوای یکسانی داشته باشه مثل این برنامه، خب بحث واحد میشه. اما شاید همیشه اینجوری نشه. چون نمیخوایم بچه ها رو محدود کنیم که فقط در مورد موضوع خاصی صحبت کنن. و دوست داریم دستشون باز باشه
از خودتم ممنونم که به عنوان اولین گوشکنی در برناممون حاضر شدی و خاطرت رو تعریف کردی

خب بچه ها من دیگه برم خونه. ویندوزمو عوض کنم. فکر کنم تا صبح باید بشینم این همه برنامه که رو لپتاپم بوده نصب کنم
اگه تو جواب دادن غلطی بود یا کامنت ها جا به جا جواب داده شد معذرت میخوام. این تجربه هم خیلی واسم جالب بود. خاطره شد.
فعلا

دوباره سلام خب قول داده بودم یه چندتا خاطره بگم “این ها رو بعضی هاش رو قبلاً تو ایستگاه سرگرمی پست کردم ولی همشون رو دوست دارم” خودم هم قبلاً گفتم یه خورده بیشتر از یه خورده بد صدام یکی بیاد بجای من البته با حفظ حقوق معنویم “حالا نشد هم اشکال نداره نوش جونش خخخ” تو برنامه بگه : “البته اگه خواستید نخواستید هم همین جا باشه بچه ها بخونند خوشحال می‌شم

نه دیگه نخودی. لطفش به اینه که از طرف خودت خونده بشه. تازه من از بچه ها شنیدم خیلی فن بیان قوی هم داری برای صحبت کردن.
در هر صورت خوشحال میشیم با خودت مستقیم صحبت کنیم. اگه هیچ جوره راه نداره باشه به یه نحوی خاطرت رو در برنامه مطرح میکنیم
البته بازم میگم خودت باید بگی
هاهاهاهاها
از نظر حقوقی هم دیگه مشکلی پیش نمییاد
خب من دیگه رفتم. وای این بچه ها ۱۰ تا ۱۲ ساله اینجا دارن تو کافینت فوتبال بازی میکنن سرمو بردن

مقدمتاً بگم که من وقتی می خوام برم سفر کلی چیز میز دنبالم می برم و هرچی سعی می کنم از بعضیشون صرف نظر کنم نمیشه ….. یکی از این اقلام خیلی خیلی خیلی ضروری تو سفرهای زیارتی کتب دعای بریل هست.

با یکی از دوستان نشسته بودیم تو محوطه روبروی مسجد جمکران و داشتیم دعا می خوندیم که یکی از خانمهای محترم خادم بما گفتند: ببخشید شما دوستاتون را گم کردید؟ ما که خیلی خندمون گرفته بود گفتیم نه و اون خانم با تعجب دوباره به ما نگاه کرد و رفت.
دوستم که زیاد از این صحنه ها ندیده بود بیشتر از اون خدام خانم تو تعجب مونده بود و منم که حسم پریده بود فیلم یاده خاطراتم افتاد و برای عادی سازی رفتار اون خانم یکی دوتا از خاطرات مشابه رو براش تعریف کردم که کلی تو تلطیف سازی ماجرا مؤثر افتاد.
که بد نیست یکی از همون ماجراها رو اینجا هم بگم.
تو یکی از سفرهای مشهد بود که وقتی وارد حرم شدم دیدم عجبا خلوته و منم هوس کردم دو رکعت نماز مخصوص امام رضا که سوره های یاسین و الرحمان داره رو تو قسمت بالای سر حضرت بخونم, البته چون دیدم این نماز کمی طولانیه و منم عادت به ایستادن زیاد ندارم تصمیم گرفتم نشسته بخونم, وسطای نماز داشتم یکی از این سوره ها رو از روی کتابم می خوندم که یه خانمی منو محکم بغل کرد و شدیداً التماس دعا می گفت و منم نمیدونستم باید چی کار کنم! همینطور مثل مجسمه مونده بودم تا اینکه اون خانم دلش اومد دست از سر من بی چاره برداشت و منم یه طوری تند تند نمازم رو تموم کردم, و خداییش نمیدونم اون خانم وقتی من هیچ عکس العملی در مقابلشون نشون ندادم چی با خودشون فکر کردند!؟

در یه زمان دیگه باز مسجد جمکران رفته بودیم جاتون خالی شب قدری و من کتاب جوشنم رو برده بودم خب واقفید که این دعا خیییلی طولانی هست و من اون زمان کمرم هم یه کم درد می‌کرد دیگه رسیده بودیم یه خورده از نصفه دعا اون ور تر که من دیگه کمرم طاقتش تموم شد و تصمیم گرفتم یه کم دراز بکشم در حالت خوابیده عباداتمون رو ادامه بدیم حالا تا ما اومدیم درازمون رو کشیدیم دوستم که کنارم بود گفت نخودی حالا چه وقت خوابیدن بود داشتند ازت فیلم برداری می کردند یعنی پشت صحنشون رو کامل کردم خخخ بگو چقدر خورده تو ذوق خانم فیلم بردار … “بجاش خواب هم از سرمون پرید بازم خخخ”

راستی بد نیست بگم که نمیدونم چی تو این کتابهای دعای بریل هست که فوج التماس دعا و نذری رو به همراه داره!!!!

پنج شنبه هفته گذشته که با جمعی از دوستان رفته بودیم همایش ازدواج و خانواده که به همت انجمن جوانان روشن بین برگزار شده بود، ما چهار پنجتایی یه ردیفی نشسته بودیم که یه عده از دوستان ما هم چهار پنج تایی ردیف جلوی ما نشسته بودند، وسطای همایش بود که من بلند شدم و یه خورده ای ابراز وجود کردم و یه نظرکی دادم بعدش یکی از دوستان ردیف جلویی متوجه حضور من شد و خب تا من اومدم بشینم صدام زد و رفتیم تو باب سلام علیک و چطوری و چطورم و چه خبرا و چی کارا می کنی و این حرفا که بعدش دعوامون کردند گفتند ساکت ساکت و من رفتم بشینم سر جام که صندلیی که من نشسته بودم روش آخرین صندلی سمت چپ بود من که اصولاً از چشمای محترم در مواقع ضروری استفاده می کنم و محیط هم البته تاریک بود با کمی محاسبه ذهنی جای صندلی رو تشخیص دادم و با کمال اعتماد به نفس و اطمینان نشستم ولی خب ننشسته بودم که روی هوا بودم نمی دونم صندلی خودش رو کنار کشیده بود وگرنه من که پا در هوا نشدم نه! من نبودم که اون دوستم بود …. تازه این ماجرا رو فقط خانم سخنران از اون بالا و یکی از بچه های انجمن که همون نزدیکی بود دید ولی خوب خودم برای همه تعریف کردم که همایش پر بار تر بشه حالا فکر کنم اساسی پر بار شد ها ولی اگه خندیدید که هیچ وگرنه دو به دو بشید صحنه رو برای خودتون باز سازی کنید البته به یاد و خاطره من!

“خب یه کم تاریخش رو ببرید عقب خخخ”

خاطرات اولین روز مدرسه:
• اولین روز دبستان:
از اون روز فقط زنگ تفریحش رو یادمه که وقتی با یکی از بچه ها به نام زهره که اولین دوست دبستانی من هست رفتیم تو حیات از بس مدرسه مون که همون ابابصیر بود بزرگ بود من یه کمی تو عالم بچگی خودم ترسیدم و به زهره خانم گفتم: نکنه اینجا گم بشیم؟
خوب این که دیگه سؤال نداره معلومه دیگه گم نشدیم و خیلی هم خوش گذشت.
و این گونه بود که ما پا در راه علم و دانش نهادیم.

• اولین روز دوره دبیرستان:
قبلش بگم کلاس های ما تو ابابصیر ۷ تا ۱۰ نفره بود, وقتی من پامو گذاشتم تو دبیرستان دکتر میردامادی که کل ساختمون و حیاتش یک پنجم ابابصیر هم نمیشد اما ۲۰ برابر دانش آموز داشت احساس کردم تو یه کلنی مورچه ای گیر افتادم! اولش سخت بود ولی کم کم عادت کردم دیگه نیازی نیست تو یه کلاس چهل نفری هر روز درس رو آماده کرد چراکه یه بار که ازت درس پرسیدند تا دوباره نوبتت بشه دو سه هفته ای طول می کشه!

• اولین روز دانشگاه:
ثبت نام و انتخاب واحد و این حرفا که تموم شد رفتم دانشکده البته پرسون پرسون و باز پرسون پرسون کلاس مورد نظر رو پیدا کردم, از اونجایی که همه چیز آماده شده بود برای یک شروع خاطره انگیز کلاس موصوف تاریک ترین کلاس دانشکده بود و من هم که درست تو تاریکی نمیبینم جهت کلاس رو اشتباه تشخیص دادم و اولش برعکس روی صندلی نشستم ولی خوب از بس کلاس شلوغ پولوغ بود کسی متوجه نشد یا شاید هم شد و به روی من نیاورد و منم زودی درست بر اولین کرسی دانشجویی خود جلوس نمودم….

یکی بود خیلی هم بودند زیر گنبد کبود دیگه خیلی شلوغ شده یادتون باشه زندگی بهتر با فرزند کمتر خوب داشتم خاطره می گفتم
یه روز جمعه که من می خواستم برم کلاس شطرنج مثل همیشه با اتوبوس به سر چهار راه که رسیدم از دور یعنی دو سه متر دور اتوبوس رو دیدم منم که یه خورده ای دو و میدانی هم کار کرده بودم و خوب دست به دومم خوبه بسرعت نور دنبالش دویدم از سر چهار راه تا ایستگاه اتبوس هم حدود سیصد متری بود البته هنوز هم هست و خوب شانس ما اون روز داشتند صندلیهای سر ایستگاه رو هم عوض می کردند که همین هم ده بیست متری به میدان دوی ما افزود خوب من در حال دویدن بودم که دیدم یه کی داره تشویقم می کنه نه الکی گفتم بهم گفت بابا آخره خطه وایسا نه بازم الکی گفتم نگهم داشت، دوستم بود که خوب اونم تو همون ایستگاه می ایستاد و القصه بمن گفت کجا می خوای تا آبشار بدویی گفتم نه آزاده بدو اتوبوس داره می ره ها اون که یه خورده که نه بیشتر از یه خورده از من بیشتر می بینه گفت نه خره اون که اتبوس نبود ماشین حمل زباله بود که بعدش کلی به من و با من خندیدیم و من هم خدا رو شکر کردم که سر ایستگاه بعدی نرسیده بودم.
خوب بود؟
تا بعد
شاد و موفق باشید.

ما که اینجا کنگر خوردیم و لنگر انداختیم!
خوب جونم براتون بگه یه روزی ما کلاس اصول فقه داشتیم یادم نمی یاد بحث اصلی چی بود اما کلاس مثل همیشه کشیده شد به بحثهای کلامی, در مورد جنون و افاقه و این چیزا صحبت می کردیم که منم مثل همیشه اظهار نظر کردم اما جناب استاد که نمیدونم چرا؟! به بنده فرمودند: شما برید کتاب عدل الهی آقای مطهری رو بخونید؛ که منم جواب مقتضی به جنابشون دادمتو یه کلاس دیگه با همون استاد بود که من مثل همیشه البته کمتر با تافل قلم یاد داشت بر میداشتم که استاد گفتند شما تمرکز من و کلاس رو بهم می زنید لطفاً ننویسید و جزوه از بچه ها بگیرید, همه کلاس بدونه استثنا از من دفاع کردند و به استاد گفتند که اصلاً هیچ مشکلی با نوشتن من ندارند من هم به استاد عرض کردم با توجه به اینکه قبلاً ازشون اجازه ضبط مطالب کلاس رو گرفته بودم و ایشون اجازه نداده بودند لاجرم مطالب رو یاد داشت میکنم و نمیتونم از جزوات دیگران استفاده کنم که بحث در همینجا تموم شد و منم جلسه دیگه voice recorder م رو در چشم رس استاد روز صندلیم قرار دادم و کلاس رو ضبط کردم.
باز سر درس متون فقه من نرسیده بودم کار تحقیقیم رو به موقع تموم کنم که با کلی اکراه رفتم پیش استاد و براشون موضوع و شرایط رو توضیح دادم و ازشون فقط یک هفته وقت خواستم برای تدوین مطالبم چون تقریباً ۸۰ درصد کار تحقیقیم آماده بود اما استاد گفتند نه شرایط برای همه یکسانه و من می خوام نمره رد کنم و نمیشه و منم اصلاً اصرار نکردم و ۵ نمره تحقیق رو نیاوردم و شدم ۱۴.۵ اما تا اینجاش هیچ مشکلی نبود اما بعد از ۴ ماه که جناب استاد در رد کردن نمرات تأخییر داشتند متوجه شدم به یکی دوتا از دوستان فرصت دو ماهه دادند و برابری کامل رو برقرار نمودند.

اینها رو گفتم که بدونید گاهی مشکل از مشکل بینایی نیست مشکل از یه چیزای دیگه آب می خوره.
اصولاً افراد جامعه دوست دارند به معلولین ترحم کنند و برای آخرتشون توشه جمع کنند اما وقتی میبینند یه معلولی داره جا پای اونا میذاره یا حتی تو ثد کیلومتری داره یواش یواش جلو می یاد دیگه توشه آخرت و این حرفا یادشون میره و خوب به وسائل دیگه متوسل میشند.

حالا یه خاطره جالبتری براتون بگم که دلتون هم وا شه و متوجه تفاوت دیدگاه های آدمها به مسائل بشید:
من تو دوران کارشناسی تقریباً تو تمام کلاسها با تافل قلم به سرعت نور جزوه می نوشتم خوب هم مینوشتم خیلی وقتها از روی جزوه هام برای دوستم میخوندم تا جزوه ش رو تکمیل کنه, بگذریم ترم هفت کلاس پزشکی قانونی داشتیم جاتون خالی خیلی با حال بود یه استاد با حالتر هم داشتیم که وسط اسلایدهای جنازه و مرده عکس گل و بلبل نشون کلاس میداد تا کلاس تلطیف بشه و کلی هم کلاس رو میخندوند, یه روز استاد بمن گفتند بمون آخر کلاس کارت دارم, خوب ما هم با خودمون یعنی خودم و دوستم کلی فکر کردیم و گزینه های موجود رو بررسی کردیم بعد از کلاس تقریباً هفت هشت دقیقه صبر کردیم تا سر میز استاد یه کم خلوت تر بشه بعد رفتیم تا ببینیم استاد چی کارمون داره, باورتون نمیشه استاد بمن گفتند: صدای نوشتن تو مثل صدای گیتار میمونه خیلی قشنگه, من اونقدر شکه شده بودم که نمیدونستم باید چی بگم فکر کنم یه طوری شکسته بسته تشکر و این حرفا رو انجام دادم اما این خاطره و صحنه اش تو ذهن من به زیبایی حک شده و خواستم شما رو هم تو اون سهیم کنم.

این بار می خوام چندتا از خاطرات خیابونیم رو براتون تعریف کنم.

قبلش بگم من از خیابون بیشتر از خود حضرت عزرائیل می ترسم، حالا خوب این بقول روانشناسا ریشه در نا خود آگاه و ضمیر پنهان بنده داره که چون پنهانه ما هم کاری بهش نداریم میذاریم بحال خودش باشه.

خوب یه روز من به یه خانم محترمی گفتم: ببخشید خانم ممکنه منو ببرید اون طرف خیابون، ایشون هم مثل صدها نه فکر کنم تا حالا هزارها شده باشه، هزارها آدم دیگه که بزرگوارانه قبول کردند و من رو از خیابون رد کردند که جا داره همینجا ازشون دوباره تشکر کنم و براشون آرزوی موفقیت داشته باشم، قبول کردند منو ببرند اون طرف، خوب حالا بقسمت خاطره می رسیم، بقسمت بین دو طرف خیابون رسیده بودیم که ایشون تازه دوزاریشون افتاد که من مشکل بینایی دارم و بهم گفتند: خدا بهت صبر بده، من اون قدر خندم گرفته بود که خیلی خودم رو نگه داشتم و نخندیدم و ازشون تشکر کردم و نتیجه گرفتم این اصطلاح در این موارد هم کاربرد داره.

یه روز دیگه من با یکی از دوستان طبق معمول رفته بودم بیرون خوب مثل همیشه به خیابون رسیدیم و یه خانمی رو پیدا کردم، البته می گم پیدا کردم جدی می گم ها چون گاهی باید بیستی تا یکی رو پیدا کنی بهش بگی…..، خوب مقدمات کار رو انجام دادم از خیابون هم رد شدیم بعدش اون خانم اصرار که به ما یه کمکی بکنه، حالا از اون اصرار و از ما انکار، اون خانم محترم ایرانی مقیم انگلستان بودند و تو صلیب سرخ انگلستان کار می کردند و خوب می خواستند کمکی بما بکنند که کتابی نمی دونم از این جور چیزها بخریم و راستی سید هم بودند، خوب اما نهایتاً انکار ما غالب آمد؛ راستی نگفتم اون دوستم تازه به جمع پیوسته بود و یه خورده ای حساس بود منم که بی خیال، اون قدر تا خونه در مورد این مطلب گفتیم و خندیدیم که اون دوستم هم یادش رفت بهش بر بخوره و خوب به این نتیجه رسیدیم که خوب نیست همیشه بگیم نه و هنوز هم گاهی می گیم کاش پوله رو گرفته بودیم.

دوباره یه روز دیگه:
تهران یه همایشی مخصوص خودمون برگذار شده بود و ما قرار بود با مرکز نابینایان دانشگاه بریم سفر، کلی برنامه ریزی کرده بودیم و مهمتر از اون کلی خراکی خریده بودیم که بقیه حرف میزنند ما بی کار نباشیم،
من اون روز کلاس داشتم، همیشه هم کلی دفتر و دستک دنبالم دانشگاه می برم که خیلی کیفم رو سنگین میکنند؛ گفتم میرم خونه وسائلم رو میذارم بعد دوباره میام دانشگاه، ما رفتیم خونه و عملیات مقصود رو انجام دادیم و خب چون یه کمی دیر شده بود تند تند لباس عوض کردم و دوباره رفتم دانشگاه، وسط راه رسیده بودم که یادم اومد چادور برنداشتم و با خودم گفتم این طوری که اگه حرم حضرت معصومه و امام رفتیم که راهم نمیدند، دوباره تند تصمیم گرفتم و از اتوبوس پیاده شدم برم خونه چادور بردارم، از بد شانسی یه ایستگاهی پیاده شدم که کلاغ پر نمی زد، منم که این ضمیر نا خود آگاه رو دنبالم آورده بودم نمیذاشت برم اون طرف؛ یه نیم ساعتی این طرف ایستادم و خوب چشمامو بستم و نهایتاً رفتم تا وسط خیابون این هشتا خان؛ حالا یه ده بیستایی خان دیگه مونده بود که نهایتاً بعد از حدود چهل و پنج دقیقه موفق به عبور از اون ها شدم.
خوب دیگه اگه بچه های با هوشی باشید بقیش رو باید خودتون حدس زده باشید؛ من برگشتم خونه و اون قدر خسته و کلافه بودم که اصلا، یادم رفته بود استان تهران هم داریم چه برسه بخام برم به تهرون.

اینم از خاطرات خیابونی من که ان شا الله خوشتون اومده باشه.
تا بعد.

سلام به همه و به نوخودی که اینجا رو ترکوند! نگران نباش امیر نخونه (که حتما میخونه) من میخونم.‏ نگران صدای بدت نباش که اصلا قبول ندارم! دیگه صدات از من بدتر نیست که؟! باور میکنی با تمام پرروییم یوزم که هنوزه روم نمیشه جلو کسی صدای خودمو گوش بدم؟؟؟!!!.‏ به خدا جدی میگما!!!.‏ در ‏ ضمن ‏
شک ‏
ندارم ‏
که ‏
شکسته ‏
نفسی ‏
میکنی!‏
‏ چ
ون ‏
تو ‏
خاطراتت ‏
خودت ‏
گفتی ‏
که ‏
چند ‏
جا ‏
بلند ‏
شدیو ‏
برای ‏
اظهار ‏
نظر.
به هر حال با فاطمه هماهنگ میکنم باهات تماس بگیره.‏ ‏
یه نکته به امیر بگم:‏ دادا این حس مسعولیت تو رو تحسین میکنم،‏ ازاینکه داری صادقانه تلاش میکنی ازت ممنونم و یه بار دیگه همچون همیشه بهت افتخار میکنم.

سلام سپهر البته خان 
ببین نمی‌تونم دقیقاً بگم چی پس چیز خاصی نمی‌گم ….
من تا حالا ویلچر سواری کردم جات که خالی نبوده ولی خب خوش گذشته
بذار خاطرات ویلچر سواریم رو هم بگم خخخ
یه روز رفته بودیم عمه‌ام رو از بیمارستان برگردونیم خونه و چون حالشون بد بود با ویلچر اوردیمش کنار ماشین بعدش من به بابام گفتم بذار من سوار شم تا دم بیمارستان منو ببر حالا مصیرش هم کم نبود وسط راه خواستم پیاده بشم که بابام گفت بشین که بلند شی کلاً آبرومون رفته رو هوا و خب من کلی ویلچر سواری کردم خخخ
یه بار دیگه هم رفته بودیم یه اردو تنکابن که اون اردو مشترک بین بچه های معلول بود یکی از بچه ها مرضیه بود اسمش ویلچری بود که کلی دختر خوبی بود و من یکی دوبار ویلچرش رو سوار شدم یه خاطره خیلی قشنگ از اون اردو این که من مرضیه رو بردم تا دم دم دریا خب یه کم مصیر دشوار بود و پستی بلندی داشت ولی اون خواست منم بردمش به هردومون خیلی خوش گذشت قبلاً ها همیشه دریا رو از دور دیده بود و این بار آب دریا رو لمس کرد خیلی حس خوبی بود خیلی و یه بار هم که شب بود و داشتیم از کاخ شاه فکر کنم محمدرضا شاه بود نمی‌دونم دقیقاً برمی‌گشتیم “من شبا نمی‌بینم” به مرضیه گفتم تو ببین من هُل می‌دم و این گونه بود که این جمله یه جمله خاطره انگیز شد ….
تازه همون کاخ شاه رو هم کلی پله داشت که من نذاشتم مرضی جونم بمونه و به کمک یه آقایی که مسیحی بودند ویلچرش رو بردیم بالا … بعدش اون اونجا همه چی رو برا ما توضیح می داد “یعنی همکاری رو حال کردید”
ولی سپهر خیلی دوست دارم با ویلچرت یه دوری بزنم ها … اتوماتیک … خیلی با حال باید باشه …”قول دادی ها یادت نره ها … منم قول می‌دم با همون ویلچر ببرمت بالای کوه” آقای سعادت 

سلام.‏ سپهر از آنچه بر تو گذشت خیلی متعسفم،‏ ولی مصداق واقعی اسم برنامه ی ما یعنی زندگی ادامه داره تو هستی که با سرنوشتی که برای خودت رقم زدی به همه ی ما درس امیدواری دادی.
سپهر نمیدونی که چهقدر دوست دارم باهات تو برنامهمصاحبه کنم!!!‏.‏ اگه بتونی زمینشو فراهم کنی ازت خیلی ممنون میشم.‏ امیر اومدی و این قامنتو دیدی پیگیری کن که این اتفاق در برنامه بیفته.

سلام به همه ی دوستان. آخیش، این سیستم ما هم درست شد.
نخودی همه ی خاطراتت رو خوندم. مرسییی خیییلی زیاد.
اون خاطرت که گفتی در کلاس دانشگاه داشتی مینوشتی و استاد اعتراض کرده و حتی اجازه ضبط کلاس رو هم بهت نمیداده، در برنامه میشه مطرحش کرد. البته دیگه خودتم میتونی بهش شاخو برگ بدی و نتیجهگیری کنی که اساتید محترم دانشگاه باید شرایط رو در نظر بگیرن و…..
شمارت رو واسم میل کن. پنج شنبه باهات تماس میگیریم.
ممنون.
سپهر جون، تو هم یا شماره منزل و یا شماره همراهت رو واسم میل کن تا در بخش مهمان خانه باهات مصاحبه کنیم.
آدرس میل: amirsarmadi68@gmail.com
همچنان منتظر مشارکت هم محله ای های گلمون در بخش اتاقی در حومه ی خاطرات هستیم.
اشکان جون، از تو هم سپاس. انجام وظیفست و احترام به کسانی که کامنت گذاشتن

وای نه … من گفتم که نمی‌تونم تو رادیو صحبت کنم … یعنی قاتی پاتی می‌زنم نمی‌شه …. اگه خواستید بگید یکی بگدش …. من جدی نمی‌تونم اصلاً هم تعارف و اینا ندارم … خب دست خودم نیست … ولی منتظر شنیدن آقای سعادت از زندگی ادامه داره هستم

دیدگاهتان را بنویسید