تازه از خواب بیدار شده بود. عادت به دست و صورت شستن نداشت. با همان لباسها میگشت. توی خونه و بیرونش فرقی نداشت. یه جفت دمپایی داشت که رنگ و روش هم رفته بود. جوراب هم پاش نبود. دمپاییهاش رو پوشید و زد بیرون. همینطوری شروع کرد به گشتن توی خیابونا و کوچه ها و پارکها. هزار دردسر در کمینش بود. در کمین او و امثال او. امثال او که نمیفهمیدند. یعنی نمیتوانستند بفهمند. حتا اگر میخواستند.
کسی نمیدانست از کجا آمده. خانواده اش کجا هستن. اصلً خانواده داره یا نه.کسی این چیزها رو نمیدونست. براشون هم مهم نبود که بدونن. همین که یکی هست که دستش بندازن و بخندن بهش براشون کافی بود. ولی او باز هم نمیفهمید. یعنی نمیتونست که بفهمه. نمیتونست بفهمه که دوتا دختر جوونی که از بغلش رد شدن زدن زیر خنده و گفتن: این دیوونهرو نگاش کن. چه طوری اومده تو خیابون. خدا شفاش بده. بعد یکیشون به تمسخر شمارش رو روی یه تیکه کاغذ درب داغون مینویسه و بهش میده. اون هم میگیره و به جاش از جیبش شکلات در میاره و به اونها میده. ولی اونها غشغش بهش میخندن و راهشون رو میکشن و میرن.
نمیتونه بفهمه که اون سه چهارتا پسری که بهشون رسید چه طوری دستش انداختند. بهش گفتن که اگر میتونه بره بالای پل هوایی و ازش برعکس آویزون بشه و صدای کلاغ دربیاره تا یه هزار تومنی بهش بدن. ولی اون رفت روی پل، برعکس آویزون شد، صدای کلاغ هم در آورد، ولی وقتی اومد پایین که هزار تومنیش رو بگیره اونها زدن زیر خنده و یکیشون روی یه کاغذ نوشت هزار تومنی و بهش داد. اون هم از جیبش شکلات در آورد و بهشون داد. اونها هم خندیدن و سوار موتوراشون شدن و رفتن.
نمیتونست بفهمه که راننده ی اتوبوس وقتی میخواست پیاده بشه ازش پول خواست و اون به جاش بهش شکلات داد نفهمید که انسانیت یعنی چی و از اتوبوس پرتش کرد بیرون و یه فس کتکش زد و اون همه مسافر هم عکس و فیلم با گوشیهاشون گرفتن جای کمک کردن بهش.
گریش گرفته بود. ولی نه از دست دنیا و نامهربونیهاش. دردش اومده بود. آخه راننده اتوبوسه بدجوری کتکش زده بود.
گریه میکرد و توی پیاده رو جلو میرفت. دیگر وقتش شده بود. باید پیداش میشد. همینطور هم شد. بالاخره دوستش از مدرسه بیرون اومد. دید داره گریه میکنه. ازش پرسید که چرا گریه میکنه که گفت آقای اتوبوسی شکلات دوست نداشت برای همین منو زد. از دماغ و گوشه ی لبش خون می آمد. کودک دستش رو گرفت و بردش سمت پارک. بردش سمت شیر آب. با دستان کوچکش صورتش رو شست. ازش پرسید که ناهار خورده که گفت نه. از توی کیفش لقمه ای که مادرش برایش درست کرده بود در آورد و به او داد. شروع کرد به خوردن. ازش پرسید: از صبح تا حالا کجا بودی؟ گفت که دوتا خانم بهش کاغذ دادن تا بتونه باهاش موشک درست کنه، چند تا آقا بهش هزار تومنی دادن تا اون رو بده به دوستش. بعد کاغذ پول قلابی رو به پسرک داد. گفت برای مغازه دارهای محل حمالی کرده و صدای گاو و اسب و از این چیزها هم براشون در آورده که این همه کار میکنن خسته نشن. به همشون هم شکلات داده تا با چاییشون بخورن. پسرک بلند شد. دستش رو گرفت و گفت که باید بروند خونه. توی راه هم کلی با هم حرف زدن. یه کم هم با هم تاب و سرسره بازی کردن. پسرک رسوندش دم خونه ای که توش یه اتاق بهش داده بودن. اتاق که نه. یه انباری پر از سوسک و خاک و خل. وقتی پسرک داشت میرفت یه بسته شکلات از کیفش بیرون آورد و به او داد. گفت که خودش اونها رو بخوره و به مردم نده. ولی اون گفت که میخواد با همه دوست باشه. پس بهشون شکلات میده که دوستش داشته باشن. وقتی پسرک داشت میرفت صداش کرد و گفت: فردا هم میای؟ پسرک گفت آره. آفتاب که اومد وسط آسمون من میام. اینجا بود که دیوونه ی قصه ی ما تنها کسی شد که از خدا خواست که هیچ وقت بارون نیاد تا هر روز آفتاب بیاد وسط آسمون تا اون بتونه تنها دوست واقعیش رو ببینه. چون اون تنها بود.
تنهای تنهای تنها.
۵۲ دیدگاه دربارهٔ «تنهای تنهای تنها»
سلاااااام خوبی آیا
واااااااااییییییی نازی نازی عجب شخصیت ساده و بی ریایی
وااااایییییی که چقد مردمان سو استفاده گرد ههه
در کل مرررررسی زیاد فراوون
سلام ملیسا.
خواهش میکنم.
ممنون از لطفت.
دلم خیلی گرفت
یه کوچولو دیگه هم مونده که اشکام بریزه
چقدر ما بدیم
و چقدر نفهمیدن خوبه چقدر
منم آرزو میکنم فردا و فردا و فردا بارون نیاد و خورشید وسط آسمون باشه تا مرد قصه ما بتونه دوست واقعیش رو ببینه و تنهای تنهای تنهای تنهای تنها نشه …
سلام. بابا حالا اون یه دعایی کرد. خشکسالی میشه بدبخت میشیم که. خب بارون اومد اون پسره میره پیشش چه طوره؟
خونشم که بلده.
درود
واقعا اجب دنیایی داریم ما
ممنون از پستت
موفق باشی
بدرود
مرررررررررررررررسی آریا.
سلام شهروز.
همون طور که قبلا هم گفته بودم: خیلی باحالی داداش.
خوش به حال دیوونه که بدیها و خوبیها رو یک جور میبینه، و به قول یک دوست مرحوم: خوش به حال دیوونه، که همیشه خندونه.
سلام محمدرضا. خودت باحالی همه رو مثل خودت میبینی داداش. خیلی مخلصیم.
اون خدابیامرز هم درست گفته. دمش خیلی گرم.
سلام دوست عزیز این پست خوبی که زحمتش را کشیدی حقیقت بیش نیست عزیزم دنیایی که ما در آن زندگی میکنیم اینجوری هست ببین چه دنیایی مزخرفی داریم با تشکر از شما دوست گرامی .
سلام. خوب و بد بودن دنیا چیزیه که ما خودمون رقم میزنیم. باز هم ممنون.
دلم خوش نیست غمگینم.کسی شاید نمیفهمد کسی شاید نمیداند.کسی شاید نمیگیرد مرا از دست تنهایی.تو میخوانی فقط شعری و زیر لب آهسته میگویی:عجب احساس زیبایی.تو هم شاید نمیدانی.که من تنهای تنهایم.
سلام آقای عباسی. خیلی زیبا بود. ممنون.
سلام شهروز
اون نمیتونست بفهمه و بقیه خودشونو به نفهمی زده بودند
بنظرت کدوم بهتره.
مرسی از پست خوبت.
سلام. به نظر من این بهتره. اون نمیتونست بفهمه که بقیه خودشون رو به نفهمی زدن.
سلام وای خوندم دلم گرفت اشکام سرازییر شد راست میگن که حقیقت زندگی تلخه خوش بحال کودکان چه دل صاف و پاکی دارند ای کاش میشد همیشه کودک بود تا با همه زندگی و اتفاقاتش ساده برخورد کرد …
کاش میشد: کودکی را زنده کرد
کودکی شد،کودکانه گریه کرد
شعر ” قهر قهر تا قیامت” را سرود
آن قیامت، که دمی بیش نبود
فاصله با کودکی هامان چه کرد ؟
کاش میشد ، بچگانه خنده کرد….
واقعً کاش میشد. کاش میخواستیم که بشه.
سلام
با خوندن این پست فقط این شعر توی ذهنم اومد:حالا که دلم گرفته از آدمها
تنها بگذارید مرا با غمها
مزمن شده بود زخم بییاوریم
قدری که نکردهاند اثر، مرهمها
منظور زمانه چیست از دل دادن
من گمشدهام میان این مبهمها
دیگر به نگاه چه کسی تکیه دهم؟
ای دل تو بگو که من نمیدانمها
این جادهی پر پیچ و خم زندگی است
ماندم که چگونه بگذرم از خمها
وقتی که گذشتید مرا هم ببرید
از این شب نفرین شدهی آدمهادل شکسته
سلام خانم بشارت. مثل همیشه دست پر. ممنون.
سلام مریم. ممنون از لطفت.
سلام سپهر. به خاطر اولین کامنتت توی پستای من ممنون.
سلام جالب بود
sghl. lvsd hc gxtj llk,kl.
هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها.
بگو چی شد؟ کیبردم انگلیسی شده بود نمیدونستم. الآن درستش میکنم.
دلم نیومد ادیتش کنم. بامزه بود. سوتی باحالی دادم. تاها ببخشید. خیلی از کامنتت ممنونم.
دقیقً. رمز جدول همین بود. تو برنده شدی.
شکلک دست و جیغ و هورا.
تو هم منتظر بهانه ایها.
آفرین. میگم تو این مسابقات رقص خردادیان شرکت کن شاید یه چیزی شدیها.
توی بیمارستان روانی که می رفتیم خیلی ها بودند که واقعا چنین بودند
آدم دلش می سوخت
وقتی به این بیمارستانها سری بزنی تازه می فهمی چقدر خوشبختی
میگم چشمک تو هم اونجا بستری بودی؟
شکلک بدجنسی.
نه. خداییش کارت درسته. خوب موندی. به این میگن بازگشت به زندگی موفقیتآمیز.
دیگه دیگه.
سلام. من که بیست سال که میشناسمت میدونم که تو اینطور حال و احوالات بهت دست نمیده! راستشو بگو چیکارت کردن که اینطوری شدی؟ با اینکه این تیریپ جدیا بهت نمیاد ولی باحال بود.
برو عمو. برو یه جا دیگه توپبازی کن. بابا چی میخوای تو از جونم.
اگر من بفهمم کی به این یاد داد با گوشی بیاد اینجا.
من از دست تو باید به کی پناه ببرم آخه.
ببین سپهر. توی آلمان نخود سیاه هم پیدا میشه؟ اگر میشه برو یه دو کیلو برای خودت بخر. پسر خوب من بیست سال رفیقشم دریغ از یه شماره ی دختر. اون وقت برای تو زن بگیره؟ سر کاری داداش.
چرا داداش. به تو زن میدن. از خداشون هم باشه. ولی این اشکان برای تو زن بگیر نیست. حالا ببین کی بهت گفتم.
سلام آقا شهروز عالی بود دلم گرفت ولی این یه حقیقت انکار ناپذیره خیلیا از این کارای مسخره لذت میبرن و تازه فکر میکنن که چه تفریح قشنگی خدا براشون فرستاده.
موفق باشی
سلام پریسیما. خدا نکنه دلت بگیره. فقط بخونش و یه کم فکر کن. همین بسه. اینجا تو این محله کسی نباید غمگین باشه. مگه نه بچه ها؟
سپهر جون یه قر بیا فضا عوض شه داداش. دستت درد نکنه.
زیبا بود شهروز عزیز
نیماجون خییییییییلی ارادت داریمها. یه تریلی بگیر بیاد برات بیاره. کرایش هم خودم حساب میکنم.
سلام خداییش ها خدا به داد همه ما برسه با این دنیایی که داریم به خدا همه چی هم دست خود ما نیست گاهی روزگار خیلی باهامون الکی بد میکنه اینها رو توی پست کسی مینویسم که حرفهای امید بخشی میزنن و پر انرژی هستند ههه از این اشتباه نویسی یادم افتاد به اس هایی که با سارا بهم میدیم کلمات فارسی رو با تایپ انگلیسی میفرستیم باید کلی دقت کنیم ببینیم این چی هست فلان حرف جای کدوم حرف نوشته شده که برش گردونیم به فارسی
سلام. دنیاس دیگه.خیلی وقتها باید سوخت و ساخت.
خداییش خیلی سوتی باحالی دادم. دلم نیومد درستش کنم. خودم کلی به خودم خندیدم.
.دوبن یکی نیا یگنشق هب مودک چیه مرظن هب ،مدنوخ تزا هک ییاه هتشون نیب الاح ات
تا حالا بین نوشته هایی که از تو خوندم به نظرم هیچ کدوم به قشنگی این یکی نبوده
خدا خیرت بده نخودی.
مرسی سعید خان. فقط دستت درد نکنه. رمز جدول رو هم بگی ممنون میشم.
یه همچین چیزی میشه بهش گفت سپهر.
درود! آهان شهروز جون این متن زندگی نامه گذشته ی خودت است که نوشتی یا مجتبی که به بچه ها آدامس میده یا من که بادکنک میدم یا من که چسفیل میدم، هاهاهاهاهاهاهاها آره مطمئن شدم خودت بوده!خخخخخ
سلام. نمیدونم. هر کس از گذشته ی خودش بهتر خبر داره. میگم نکنه به خاطر اون شارژی که بهم دادی به این روز افتادی؟ هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها
سلام شهروز خواستم بنویسم آفرین چه عالی نوشتی ولی گله دارم ازت چرا این همه تلخ بدهیت به من میشه یه طنز که بتونه ما رو بخندونه ….فایتینگ!
سلام ترانه.
بعضی وقتا لازمه که تلخ بخونیم.
ولی چشم. یه پست توپ طنز خفن تو هفته ی دیگه میخوام بذارم.
سلام
بعضی آدما هستند که نمی دونیم که واقعاً دیوونند یا خودشونُ به دیوونگی میزنند.
یه چنتایی می شناسم
مثلاً پسر همسایمون عجیب حافظه خوبی داره اما سرُ وضع خوبی نداره
خدا نکنه ما اهل مسخره کردن باشیم ممکنه بدتر از اون سرِ خودمون بیاد
سلام نازنین. من به تو قول میدم که این بیچاره واقعً دیوونه هستش. با مسئولیت خودم خخخ.