خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

تنهای تنهای تنها

تازه از خواب بیدار شده بود. عادت به دست و صورت شستن نداشت. با همان لباسها میگشت. توی خونه و بیرونش فرقی نداشت. یه جفت دمپایی داشت که رنگ و روش هم رفته بود. جوراب هم پاش نبود. دمپاییهاش رو پوشید و زد بیرون. همینطوری شروع کرد به گشتن توی خیابونا و کوچه ها و پارکها. هزار دردسر در کمینش بود. در کمین او و امثال او. امثال او که نمیفهمیدند. یعنی نمیتوانستند بفهمند. حتا اگر میخواستند.
کسی نمیدانست از کجا آمده. خانواده اش کجا هستن. اصلً خانواده داره یا نه.کسی این چیزها رو نمیدونست. براشون هم مهم نبود که بدونن. همین که یکی هست که دستش بندازن و بخندن بهش براشون کافی بود. ولی او باز هم نمیفهمید. یعنی نمیتونست که بفهمه. نمیتونست بفهمه که دوتا دختر جوونی که از بغلش رد شدن زدن زیر خنده و گفتن: این دیوونهرو نگاش کن. چه طوری اومده تو خیابون. خدا شفاش بده. بعد یکیشون به تمسخر شمارش رو روی یه تیکه کاغذ درب داغون مینویسه و بهش میده. اون هم میگیره و به جاش از جیبش شکلات در میاره و به اونها میده. ولی اونها غشغش بهش میخندن و راهشون رو میکشن و میرن.
نمیتونه بفهمه که اون سه چهارتا پسری که بهشون رسید چه طوری دستش انداختند. بهش گفتن که اگر میتونه بره بالای پل هوایی و ازش برعکس آویزون بشه و صدای کلاغ دربیاره تا یه هزار تومنی بهش بدن. ولی اون رفت روی پل، برعکس آویزون شد، صدای کلاغ هم در آورد، ولی وقتی اومد پایین که هزار تومنیش رو بگیره اونها زدن زیر خنده و یکیشون روی یه کاغذ نوشت هزار تومنی و بهش داد. اون هم از جیبش شکلات در آورد و بهشون داد. اونها هم خندیدن و سوار موتوراشون شدن و رفتن.
نمیتونست بفهمه که راننده ی اتوبوس وقتی میخواست پیاده بشه ازش پول خواست و اون به جاش بهش شکلات داد نفهمید که انسانیت یعنی چی و از اتوبوس پرتش کرد بیرون و یه فس کتکش زد و اون همه مسافر هم عکس و فیلم با گوشیهاشون گرفتن جای کمک کردن بهش.
گریش گرفته بود. ولی نه از دست دنیا و نامهربونیهاش. دردش اومده بود. آخه راننده اتوبوسه بدجوری کتکش زده بود.
گریه میکرد و توی پیاده رو جلو میرفت. دیگر وقتش شده بود. باید پیداش میشد. همینطور هم شد. بالاخره دوستش از مدرسه بیرون اومد. دید داره گریه میکنه. ازش پرسید که چرا گریه میکنه که گفت آقای اتوبوسی شکلات دوست نداشت برای همین منو زد. از دماغ و گوشه ی لبش خون می آمد. کودک دستش رو گرفت و بردش سمت پارک. بردش سمت شیر آب. با دستان کوچکش صورتش رو شست. ازش پرسید که ناهار خورده که گفت نه. از توی کیفش لقمه ای که مادرش برایش درست کرده بود در آورد و به او داد. شروع کرد به خوردن. ازش پرسید: از صبح تا حالا کجا بودی؟ گفت که دوتا خانم بهش کاغذ دادن تا بتونه باهاش موشک درست کنه، چند تا آقا بهش هزار تومنی دادن تا اون رو بده به دوستش. بعد کاغذ پول قلابی رو به پسرک داد. گفت برای مغازه دارهای محل حمالی کرده و صدای گاو و اسب و از این چیزها هم براشون در آورده که این همه کار میکنن خسته نشن. به همشون هم شکلات داده تا با چاییشون بخورن. پسرک بلند شد. دستش رو گرفت و گفت که باید بروند خونه. توی راه هم کلی با هم حرف زدن. یه کم هم با هم تاب و سرسره بازی کردن. پسرک رسوندش دم خونه ای که توش یه اتاق بهش داده بودن. اتاق که نه. یه انباری پر از سوسک و خاک و خل. وقتی پسرک داشت میرفت یه بسته شکلات از کیفش بیرون آورد و به او داد. گفت که خودش اونها رو بخوره و به مردم نده. ولی اون گفت که میخواد با همه دوست باشه. پس بهشون شکلات میده که دوستش داشته باشن. وقتی پسرک داشت میرفت صداش کرد و گفت: فردا هم میای؟ پسرک گفت آره. آفتاب که اومد وسط آسمون من میام. اینجا بود که دیوونه ی قصه ی ما تنها کسی شد که از خدا خواست که هیچ وقت بارون نیاد تا هر روز آفتاب بیاد وسط آسمون تا اون بتونه تنها دوست واقعیش رو ببینه. چون اون تنها بود.
تنهای تنهای تنها.

۵۲ دیدگاه دربارهٔ «تنهای تنهای تنها»

دلم خیلی گرفت
یه کوچولو دیگه هم مونده که اشکام بریزه
چقدر ما بدیم
و چقدر نفهمیدن خوبه چقدر
منم آرزو می‌کنم فردا و فردا و فردا بارون نیاد و خورشید وسط آسمون باشه تا مرد قصه ما بتونه دوست واقعیش رو ببینه و تنهای تنهای تنهای تنهای تنها نشه …

سلام وای خوندم دلم گرفت اشکام سرازییر شد راست میگن که حقیقت زندگی تلخه خوش بحال کودکان چه دل صاف و پاکی دارند ای کاش میشد همیشه کودک بود تا با همه زندگی و اتفاقاتش ساده برخورد کرد …
کاش میشد: کودکی را زنده کرد
کودکی شد،کودکانه گریه کرد
شعر ” قهر قهر تا قیامت” را سرود
آن قیامت، که دمی بیش نبود
فاصله با کودکی هامان چه کرد ؟
کاش میشد ، بچگانه خنده کرد….

سلام
با خوندن این پست فقط این شعر توی ذهنم اومد:حالا که دلم گرفته از آدم‌ها
تنها بگذارید مرا با غم‌ها

مزمن شده بود زخم بی‌یاوریم
قدری که نکرده‌اند اثر، مرهم‌ها

منظور زمانه چیست از دل دادن
من گمشده‌ام میان این مبهم‌ها

دیگر به نگاه چه کسی تکیه دهم؟
ای دل تو بگو که من نمی‌دانم‌ها

این جاده‌ی پر پیچ و خم زندگی است
ماندم که چگونه بگذرم از خم‌ها

وقتی که گذشتید مرا هم ببرید
از این شب نفرین شده‌ی آدم‌هادل شکسته

سلام خداییش ها خدا به داد همه ما برسه با این دنیایی که داریم به خدا همه چی هم دست خود ما نیست گاهی روزگار خیلی باهامون الکی بد میکنه اینها رو توی پست کسی مینویسم که حرفهای امید بخشی میزنن و پر انرژی هستند ههه از این اشتباه نویسی یادم افتاد به اس هایی که با سارا بهم میدیم کلمات فارسی رو با تایپ انگلیسی میفرستیم باید کلی دقت کنیم ببینیم این چی هست فلان حرف جای کدوم حرف نوشته شده که برش گردونیم به فارسی

سلام
بعضی آدما هستند که نمی دونیم که واقعاً دیوونند یا خودشونُ به دیوونگی میزنند.
یه چنتایی می شناسم
مثلاً پسر همسایمون عجیب حافظه خوبی داره اما سرُ وضع خوبی نداره
خدا نکنه ما اهل مسخره کردن باشیم ممکنه بدتر از اون سرِ خودمون بیاد

دیدگاهتان را بنویسید