خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

فصل دوم رمان من و میترا و زهرا

سلام با فصل دوم رمان من و میترا و زهرا در خدمت شما هستم، نکته ی دیگه این که از تک تک شما عذر خواهی میکنم که این رومان رو دیر گذاشتن موفق باشید نظرات فرامش نشه

از جام بلند شدم و رفتم سمت نمازخونه . کفشامو دراوردم . و رفتم تو . نشستم جفت بخاری و مقنعه مو از سرم درآوردم . و دراز کشیدم و چشامو بستم ..کیفمو گرفتم تو دستم و از رو صندلی بلند شدم . باید برمیگشتم خونه . امروز دیگه کلاسی نداشتم . دلم برای زهرا میسوخت . حرفاش تو ذهنم بود . ( رزی قیافه بابامو یادم رفته ) زهرا خیلی دختر صبوریه .. خیلی … باید یه روز برم خونه شون . حتما باید برم .
رزیتا ؟
سرجام ایستادم . کی بود ؟ یه بار دیگه صدام کرد : رزیتا
برگشتم عقب و نگاهشون کردم :
چند بار گفتم تو دانشگاه اسممو بلند صدا نکین ؟
حسین : معذرت میخوام .
-: بفرمایید امرتون .
حسین : میشه بدونم چرا با من اینطوری حرف میزنی ؟
-: بله .
حسین : خب چرا با من اینطوری حرف میزنی ؟
-: چطوری ؟
حسین : ادبی باهام حرف میزنی .
-: میخوای فحشت بدم ؟
حسین : بابا تو دیگه کی هستی ؟
-: نمیشناسیم ؟
حسین : میشه خودتو معرفی کنی ؟
-: نه خیر .
برگشتم و راهمو ادامه دادم . فهمیدم داره میاد دنبالم . قدمامو تند تر کردم . ای داد بر من . چه کَنه ایه . از دانشگاه خارج شدم . هنوز داره میاد دنبالم خدا . ایستادم و گفتم :
چرا مثله دُم چسبیدی به من ؟
حسین : تو نمیتونی مثله آدم حرف بزنی ؟
-: من با هر کس هر جوری دلم بخواد حرف میزنم .
حسین : بابا رزیـ..
-: ها ؟ ها ؟ ها ؟ وایسا وایسا . رزیتا چیه ؟ کی گفته تو میتونی منو به اسم خودم صدا کنی ؟
حسین : پس اگه خواستم باهات حرف بزنم باید چی صدات کنم ؟
-: تو اصلا لازم نیست با من حرف بزنی .
سرعتمو بیشتر کردم و واسه اولین تاکسی دست تکون دادم و سوار شدم . خوبه دلم خنک شد . باید میرفتم خونه مادرجون . آش پشت پای پسر داییم در حال پخت بود و همه هم باید اونجا حاظر میشدن .
از پنجره به بیرون نگاه کردم . به عابر هایی که در حال رفت و آمد بودن . به دستفروشا . هر کدوم ا اینا چقدر مشکل تو زندگیشون دارن ؟؟؟؟؟ خدا فقط میدونه … فقط اونبا رسیدن به خونه مادرجون یعنی مادر مادرم از تاکسی پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم و رفتم سمت درب خونه . در حیاط باز بود و بوی آش کل محله رو برداشته بود . درو باز کردم و رفتم تو خونه . چقدر شلوغه اینجا . نگارو دیدم که داره میاد سمتم . دستامو باز کردم و سفت بغلش کردم و به خودم فشارش دادم . دو ماه بود ندیده بودمش . دخترِ خاله زینت بود . بهترین دختر خاله ی دنیا نگاربود . ۲۳ سالش بود . از همون بچگی با هم همبازی بودیم . البته یادم رفت بگم که قراره بشه زن داداشه من . بوسیدمش و گفتم :
سلام عزیزم . دلم خیلی برات تنگ شده بود .
نگار : خیلی بی وفایی رزی .
-: به خدا وقت نمیشد بیام . هر دفعه یه مشکلی پیش میومد .
با هم رفتیم تو اتاقش . یه دست لباس گرفت جلوم و گفت :
این رو بپوش .
نگاه به لباسا کردم . یه تونیک بادمجونی با یه شال سفید . قشنگ بود . با لبخند ازش گرفتم و پوشیدمش خودمو تو آیینه نگاه کردم . خوب شده بودم .
-: ممنون .
نگار : عالی شدی گلم .
-: تو خیلی داری لوسم میکنی زن داداشا .
خندید و گفت : مسخررررره
-: نگاریییییییییییییی ؟
نگار : وای خدا . آدمو دیوونه میکنی رزی
خندیدم و دستشو گرفتم و رفتیم پیش مادر جون . با مهربونی بغلم کرد و سرمو بوسید . بعدم خاله زینت
و بعدشم بقیه . انگاری که جمع همه جمع بود . فقط یه نفر کم بود .
سلام
برگشتم عقب پسر داییم بود . خوشبختانه این سربازیو گذرونده بود و اینجور مسخره بازیا رو هم براش انجام ندادن . آها اسمش یادم رفت . . . علی . . . علی معتمد . مهندس علی معتمد ۲۹ ساله . ماشالله اختلاف سنی بینمونم شدیده . به قول داییم مثل فیل و فنجون میمونیم . چشمای قهوه ای .. البته مشکی هم میشه گفت بهشون . چون خیلی خیلی تیره هستن .
-: سلام .
علی : کم پیدایی دختر عمه .
-: خوب دیگه درسامم زیاده . تو هم بهونه ات درسه که یادی از ما نمیکنی ؟
علی : بهونه ی من کاره . خیلی سرم شلوغه . خیلی کم میتونم بیام خونه .
-: امیدوارم تو کارت موفق باشی پسر دایی جون .
و بدون حرف دیگه ای رفتم پیش بقیه . نگام افتاد به نگار و نیما که رو تخت نسشته بودنو حرف میزدن . گه گاهی هم صدای خنده ی بلند نیما میومد . ملاقه رو گرفتم و آشو هم زدم .
وقتی آش اماده شد علی و نیما رفتن تا آشا رو بدن به همسایه ها . بقیه هم موندن تا آش بخورن . خدایی آش توپی شده بود .
به نگار نگاه کردم که مشغول هم زدن آشش بود و سعی داشت سردش کنه .
-: نگارک ؟
نگار : جونم ؟
-: تو چقدر نیما رو دوست داری ؟
نگار : برای چی میپرسی ؟
-: میخوام بدونم .
نگار : نمیگم .
-: اشکال نداره میرم از نیما میپرسم .
نگار : نهههههههههههههه
-: وا ؟ چرا ؟
نگار : آره خیلی .
-: خیلی چی ؟
نگار : دوسش دارم .
-: کیو ؟
نگار : رزی خفه خون بگیر دیگه .
-: خیلی سخته اسمشو بگی ؟
نگار : نیما رو خیلی دوست دارم . راضی شدی ؟ فقط خواهشا دست از سر کچلم بردار .
یکی زدم تو صورتم : وای خدا مرگم بده . کچل شدی ؟ نیما نمیگیرتت دیگه ها .
نگار : رزییییییییییییییییییییییی یتا
صدای نیما رو شنیدیم : هوی بچه پر رو . اذیتش نکن .
برگشتیم عقب نیما و علی داشتن میومدن سمتمون .
نشستن پیشمون : به به . نگ نگ یه آش بیار برای من ؟
نگار بلند شد و رفت تا برای نیما آش بیاره . علی هم داشت آش میخورد . چقدر خوشگل بود . تا حالا اینقدر دقیق به چهره اش خیره نشده بودم . فکر کنم نگاه خیره مو روی خودش حس کرد . سرشو آورد بالا و نگاهم کرد . سرمو گرفتم پایین و با قاشقم آشمو هم زدم . نگار نشست سر جاش و آشو گذاشت جلوی نیما . نیما هم همونطور که آششو هم میزد گفت :
به به . چه آشیه . مرسی عشقم
نگار خندید و گفت : زشته بی ادب .
علی زد به بازوی نیما و گفت : هووووو . بفهم حرف دهنتو ها . حالا خوبه فقط اسماشون رو همه اینقدر قربون صدقه اش میره ها . حالا کوه که برات نکنده یه آش برات آورده وظیفه اش بود .
نیما : به تو چه عقده ای ؟
علی : من عقده ایم ؟
نیما : نه من عقده ایم . اندازه خر خان سن داره اونوقت میگه عقده ای نیستم . من و نگار هم نه تو باشیم ۵ تا بچه هم داریم .
ایندفعه صدای نگار دراومد : نیما ؟ چه خبره ؟ میخوای مهد کودک بزنی ؟ ۵ تا برای چیته ؟
نیما : نگارییییییییییییییییییی
نگار : کوووووووووووووووووفت .
من و علی صدای خنده امون بلند شد . نگارو دیدم یه چشمک کوچولو به من زد و با حالت ناراحتی از جاش بلند شد و رفت سمت باغ . نیما هم از تخت پرید پایین و دویید دنبالش .
علی : خیلی دیووونه ان .
نگاهش کردم وخندیدم : آره خیلی .. میخوای برات آش بیارم ؟
علی : نه مرسی .
از جاش بلند شد و رفت سمت خونه .
( زهرا )

کلافه کیفش را روی شانه اش انداخت و از پیش رزیتا رفت . هنوز قیافه ی متعجب رزیتا را به یاد داشت . به سرعت از درب دانشگاه خارج شد و به سمت ایستگاه اتوبوس رفت و روی یکی از صندلی ها نشست . سرش را بین دستهایش گرفت و چشمانش را بست . کلافه بود . چشمانش میسوخت . به ساعتش نگاه کرد . ده و نیم . از جایش بلند شد . نه او نباید به خانه میرفت . حداقل امروز را نباید به خانه میرفت . دیگر تحمل شنیدن کلمه ی خانم کوچیک را از دهان مهوش نداشت . ولی خوشحال بود .
از چه ؟ از اینکه مادرش او را زده ؟ آره . خیلی خوشحال بود . از اینکه مادرش چند کلمه با او حرف زده . به سمت بوتیک ترلان دوستش رفت . همدم خوبی بود. میتوانست با او صحبت کند . وقتی سرش را بلند کرد خود را مقابل بوتیک جمع و جور ترلان یافت . آرام قدم برداشت و به داخل رفت .
زهرا : سلام
ترلان با صدای زهرا سرش را از روی کاغذ هایی که جلویش بود بلند کرد و با لبخند به طرف زهرا رفت و او را درآغوش گرفت :
سلام جوجو . خوبی ؟ کم پیدایی . نیستت ؟ خبری از ما نمیگیریا . چه خبرا ؟
زهرا : میشه بشینم ؟
ترلان خندید و گفت :
بتمرگ
زهرا فقط لبخند زد و روی صندلی پلاتیکی که جفت قفسه ها بود نشست . نگاهی به سر تا سر مغازه انداخت و رو به ترلان گفت :
کار و بار چطوره ؟
ترلان : خداروشکر فعلا که خوبه .
زهرا : ایول .
نگاهش روی تاپ مشکی رنگی ثابت ماند . زیبا بود . دو بنده . رو به ترلان گفت :
ترلان ؟ اون تاپه رو میدی بپوشم ؟؟
ترلان با لبخند بزرگی که به لب داشت به طرف لباس مورد نظر زهرا رفت و لباس را به طرف زهرا پرت کرد و گفت :
بپوش ببینم چطور میشی .
زهرا کیفش را روی صندلی اش گذاشت و به طرف پرو رفت . مانتوئش را درآورد و تاپ مورد نظرش را پوشید .
خیلی زیبا بود . مطمئنا اگر مادرش او رابا این لباس میدید … اگر میدید …
ترلان به در ضربه زد و گفت :
بر تن کردید خانم کوچیک ؟
از حرص لبش را جوید . ترلان هم مسخره بازیش گل کرده ؟ آرام در را باز کرد ترلان با دیدنش جیغ خفیفی کشید و گفت :
خره محشر شدی . زود درش بیار .
زهرا مانتوئش را پوشید و از پرو خارج شد و لباس را به ترلان داد . ترلان همانطور که لبا را تاه میکرد گفت :
راستی زهرا نگفتی چی شد اومدی این طرفا ؟
زهرا : همینجوری .
ترلان : آها . همینجوری یعنی اینکه بازهم با خانواده زدید به تیپ و تاپ همدیگه آره ؟ با مامانتینا دعوات شده ؟
زهرا : نه . دیگه خسته شدم ترلان .
ترلان : تا کی میمونی پیشم ؟
نتوانست بگوید تا فردا . فقط گفت : تا شب . ۱۰
ترلان : بعدش میخوای بری کجا ؟ خونه ؟
زهرا به اجبار گفت : آره .
اخلاق ترلان را میدانست اگر میگفت نه دیگر ریسکش پای خودش بود .

به این فکر کرد که ای کاش با ترلان میرفت . به ساعتش نگاه کرد . ۳۰ : ۱۱ . باید اعتراف میکرد که ترسیده بود . اتوبان شلوغی بود و او برای خود راه میرفت و گاهی هم با بوق های سرسام آوری مواجه میشد .
کف دستانش را به هم مالید و سعی داشت خودش را گرم کند. اما مگر میشد .
ایول داری .
با شنیدن صدای پسری سرش را بلند کرد . نه دو نفر بودند . آن شجاعت صبح را در خود سراغ نداشت . میترسید که با پا بر درب ماشین بکوبد و بر سر آنان فریاد بزند . فقط سرعتش را زیاد تر کرد . اما مگر میتوانست از دست آنان خلاص شود .؟ این همه آدم از کنارشان میگذرند یعنی یک نفر نمیتواند به او کمک کند ؟
بابا جوجو قهر نکن دیگه . نگاهمون کن .
زهرا : خفه شو
اوی بابا خوشگله اصلا بهت نمیاد اینطوری رفتار کنیا .
زهرا : برید رد کارتون .
چشم خوشگل لوس نکن دیگه خودتو .
از این کلمه بدش می آمد . چشم خوشگل .. چشم خوشگل . اگر کسی به او میگفت چشم خوشگل عصبی میشد .
یک لحظه ایستاد . نگاهش روی پسر جوانی ثابت ماند که به آنها نزدیک و نزدیک تر میشد . احساس میکرد که آن پسر را میشناسد .
نه … نه … امکان نداره … رسما بدبخت شد . فقط توانست صدایش بزند :
آریان ؟
آریان بازوی زهرا در دست گرفت و در گوشش زمزمه کرد : برو تو ماشین .
زهرا کناری ایستاد و به آریان پسر عمه اش نگاه میکرد . حدس میزد چه اتفاقی می افتد . فقط چشمانش را بست و گوشهایش را گرفت . سر و صداهای مردم را میشنید .
حس کرد دستش کشیده شد . فقط توانست دنبالش برود . آریان تقریبا او را داخل ماشینش پرت کرد و خود سوار شد و به راه افتاد .
زهرا فقط توانست خدا را شکر کند که آریان به دادش رسیده . اما یک چیزی برایش جای سوال داشت . آریان چگونه سر از اینجا درآورده ؟ … نگاهش روی لب های اریان ثابت ماند . توی دعوایی که کرده بود گوشه ی لبش پاره شده بود . آرام دستمالی را از جیبش در آورد و به لبهای آریان نزدیک کرد اما تا دستمال را بر روی لبهای او قرار داد فریاد آریان تنش را لرزاند :
نکننننننننننننننننننننننن نن
زهرا صاف در جایش نشست و با لکنت گفت :
من .. ز … خم لب ..
آریان :
حرف نزن زهرا .
چانه ی زهرا شروع به لرزیدن کرد اما جلوی اشکهایش را گرفت . نباید جلوی آریان اشک میریخت .
بغضش را به زور قورت داد . و سرش را به شیشه تکیه داد و به خواب رفت ..( میترا )

قبل از اینکه بخواهد درب خانه را باز کند درون کیفش را نگاه کرد . نه . چیزی نداشت . مطمئنا الان مهتا از او خوراکی میخواست . سریع به طرف آسانسور رفت و منتظر ایستاد تا بتواند وارد شود . درب آسانسور باز شد . میترا سریع وارد شد . نگاهش خورد به زنی که توی آسانسور بود . آرام سلام کرد . زن سرش را بلند کرد و به چهره ی میترا نگاه کرد . لبخندی زد و گفت :
سلام عزیزم .
میترا کیفش را بغل کرد و به کفشهایش خیره شد .
شما رو تاحالا ندیده بودیم .
میترا سرش را بالا گرفت و گفت :
کم سعادتی ما بوده .
زن از میترا خوشش آمده بود . با باز شدن درب آسانسور هر دو خارج شدند . میترا خداحافظی سریعی کرد و از آپارتمان خارج شد . به محض اینکه در را باز کرد با پسر قد بلندی مواجه شد . قد پسر خیلی بلند تر از او بود . سرش را پایین انداخت و آرام کنار رفت تا پسر بتواند وارد ساختمان شود . به سوپر روبروی مغازه شان رفت . همانطور که داشت شکلات های مورد نظرش را انتخاب میکرد صدای فروشنده را شنید :
دخترم شما ۶ هزار تومن باید به من بدید .
میترا به فروشنده که پیر مرد کچلی بود نگاه کرد و گفت :
شیش تومن ؟ برای چی ؟
فروشنده همانطور که پولهایی که از فرد قبلی گرفته بود را داخل صندوقچه اش میگذاشت گفت :
خواهرتون دیروز اومد شکلات خرید . پولش اینقدر شد . گفت شما میدید .
باز هم مهتا .. چقدر برایش حرف زده بود که دیگر اینکار را نکند . از اینکه برایش شکلات بخرد پشیمان شد . شکلات ها رو سرجایشان گذاشت و رو به فروشنده گفت :
یه یخمک و یه بستنی بدید .
بعد از خرید کوچکی که برای مهتا کرد به خانه برگشت . در را باز کرد و وارد شد مهتا را صدا زد :
آجی ؟
مهتا سریع از اتاق یرون دوید و گفت :
سلام آجی میترا . چی برام خریدی ؟
میترا بستنی و یخمک را به مهتا داد و گفت :
ولی دیگه اون کارو نکن .
مهتا سرش را پایین انداخت و گفت :
ببخشید .
میترا از جایش بلند شد و دستی بر سر خواهرش کشید و وارد اتاقشان شد . باز هم همان اوضاع همیشگی اش بر راه بود . لباسهایش را درآورد و مشغول تمیز کردن اتاق شد . فکر کرد به آینده ی نا معلومش فکر کرد .
***
با نوری که به داخل اتافم میتابید از خواب نازنینم بیدار شدم . سریع فکرم رفت سمت دانشگاه . وای بالاخره به آرزوم میسیدم تا ۱ ماهه دیگه همه چی حل میشد . با دانشگاه خداحافظی میکنم . حداقلش اینه که میتونم صبحا بخوابم . از جام بلند شدم . هنوز گیج خواب بودم . یه راست رفتم سمت WC . صورتمو شستم و اومدم بیرون . همونطور که با حوله صورتمو خشک میکردم رفتم سمت تقویم . با دیدنش دنیا رو سرم خراب شد . امروز جمعه بود . چحور منِ خر یادم رفته بود ؟؟
با بی حالی خودمو پذت کردم رو تخت و چشمامو بستم . با صدای اس ام اس گوشیم سرمو ا رو تخت بلند کردمو نگاهمو دوختم به گوشی که صفحه اش روشن شده بود و نشون میداد که اس ام اس دارم . حالا از کی هست این وقت صبح ؟ گوشیمو برداشتم و پیامو باز کردم .
سلام . خوبی ؟ بیداری ؟ خوابی ؟ رزیتا اگه بیداری ج بده .
یعنی کی بود ؟ کی بود که اسم منو میدونست ؟ جوابشو فرستادم :
شما ؟
فکر کنم ده ثانیه هم نگذشت که جوابش اومد . خنده ام گرفت . خواب نداره طرف ؟
پیامو باز کردم . با دیدن متنی که توی پیام نوشته شده بود چشمام گرد شد . قدرت نفس کشیدنم نداشتم . آروم متنشو زیر لب زمزمه کردم :
حسینم .
یه بار دیگه پیامو نگاه کردم تا از صحتش مطمئن بشم . آره همین بود . سریع شماره شو گرفتم . سریع جواب داد :
سلام .
-: سلام و زهرمار
ای بابا باز که تو بد اخلاق شدی .
-: شدم که شدم . به توچه ؟ تو رو سّ نّ نّ ؟
ای بابا آخـــــ . . .
-: اصلا وایسا ببینم تو شماره منو از کجا گیر آوردی ؟
کسی بهم داده .
-: کدوم بی شعوری شماره منو به تو داده ؟
حالا جوش نیار عشقم . من از زن اخمــــ
-: خفه شو احمق .
و گوشیو قطع کردم روش . اینم از صبحمون . خدا دیدی صبحمو چطور شروع کردی ؟

ای خدایا ببین داری با من چیکار میکنی ؟ دو باره گوشیم زنگ خورد . داره زنگ میزنه . به گوشی نگاه نکردم . خود احمقشه . فقط تونستم گوشیو بردارم و جواب بدم :
چه مرگته ؟
رزیتا ؟
-: رزیتا و کوفت
اینقدر عصبی بودم که نمیذاشتم یه کلمه حرف بزنه . اصلا بی جا میکنه بخواد حرف بزنه .
سریع گوشیو قطع کردم و گذاشتمش رو سایلنت که بتونم بخوابم و صداش اذیتم نکنه … پتومو کشیدم روی خودمو خوابیدم

***
( زهرا )

وقتی از خواب بیدار شد خود را توی خانه ی عمه اش یافت . خسته بود . یادمش آمد که دیشب چه اتفاقی افتاده . روی تشکش نشست . سرش را به

۶ دیدگاه دربارهٔ «فصل دوم رمان من و میترا و زهرا»

سلام خوب مزش به همینه که کامل نباشه تا منتظر فصل بعدیش هم باشی یعنی فعلا برو تو خماری خخخ شوخی کردم خیلی زود ادامشم مینویسم فقط دعا کن که برا خوندنش وقت کم نیاری فرار فرار اگه منو دیدی ادامه ی رمان رو هم میبینی شکلک فرار

دیدگاهتان را بنویسید