خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

محله مجتبی و دوستان: نابینایان

درود.
آورده اند که در زمانهای قدیم در سرزمین پارسیان، در بلادی که آن را اصفهان مینامیدند و آن را نصفه جهان همی دانستند، مردی میزیست بسی با اراده و خوشقلب و با دانش فراوان. گویند که وی را دانش رایانه و تلفن همراه بسیار بود و به زبان سرزمینهای دوردستی که انگلستان مینامیدندش مسلط بود.
روزی این جوان برومند و دانشمند تصمیم گرفت محله ای بسازد و نام خود را بر سردر آن همی نهد. لهذا اراده همی کرد و محله این بنا نهادی و نامش را محله ی مجتبا و دوستان نامید و نشانیش را هم گوشکن نهادی.
جانم برایتان گوید که وی این محله را برای تمام کسانی که نمیدیدند و به آنها نابینا همیگفتند بنا نهادی.
طولی نکشید که از گوشه و کنار سرزمین پهناور پارسی و از بلاد دیگر نابینایان فوج فوج به سمت این محله سرازیر شدندی و در محله ساکن شدندی. مجتبا نیز بزرگ محله شدی و امورات آن را در دست گرفتی.
طولی نکشید که آوازه ی محله ی مجتبا در سر تا سر بلاد پارسی و حتا سرزمینهای دیگر بپیچید و سر زبانها افتاد.
در این میان هر کس هر کاری میتوانست برای همنوع خود در محله انجام همیداد. یکی رایانه به دیگران می آموختی. یکی تلفن همراه می آموختی. یکی کتب گرانبها و با ارزش برای همنوعانش میخواندی. یکی برنامه ی رادیویی میساختی. خلاصه رونق محله به جایی رسید که دیگر فقط نابیناها در این محله نبودندی و بیناها نیز روانه ی این محله شدندی و در آن ساکن شدندی.
القصه. در این محله همه چیز در امن و امان بودی تا آن که اهالی محله های دیگر، کسانی که نمیتوانستند شلوغی و رونق محله ی مجتبا و دوستانش را ببینند دست به کار شدندی تا حسادت خود را فرو نشانند. از این رو شروع به اذیت و آزار کردندی. به اتاقهای محله سنگ زدندی و شیشه هایشان را شکستندی. به اهالی محله دشنام دادندی و عالمان محله را آزار دادندی.
مجتبا که وضعیت را اینگونه بدید دست به کار شدی و به تأدیب آنها پرداختی و آنها را با یک اردنگی از محله به بیرون پرتاب کردی. طوری که خوردندی زمین هوا رفتندی، نمیدانی تا کجا رفتندی.
ولی از آنجا که این جماعت رویشان از سنگ پای بلاد قزوین هم بیشتر بود بار دیگر دست به کار شدندی و سعی کردندی بین اهالی محله تفرقه افکندندی و مجتبا را بدنام کردندی. ولی اهالی محله باز هم با یکدیگر متحد شدندی و این نابه کاران پست کردار را به سزای اعمالشان رساندندی و حقشان را کف دستشان گذاشتندی.
عدسی که به شیطان یا عقرب محله شهره ی عام و خاص بود آنچنان آنها را فریفتی و نیششان زدی که رفتندی و پشت سرشان را هم دیگر نگاه نکردندی.
اما. اما مجتبا از این نامهربانیها دلش همیگرفت. تصمیم گرفت محله را تعطیل کند. از این رو به اهالی محله گفتی که به فکر خانه و کاشانه ای دیگر برای خود باشند. چرا که محله را گذاشته برای فروش و قرار است به جایش مرکز خریدی یا بیمارستانی یا یک چیزی در این مایه ها بنا کنند. ولی اهالی محله همه با هم بار دیگر متحد شدندی و از مجتبا خواستندی تا از تصمیمش بازگردد. ولی مجتبا هر دو پایش را در یک گیوه فرو برده بودی و گوشش به این حرفها بدهکار نبودی. مشاوره های چشمک، روانشناس و مشاور محله نیز کاری نیفتاد. حتا یک پرس بریانی که به یکی از اعضای محله بدهکار بودی را نیز پیچاندی و به زیرش زدی. در همین حین خبر تعطیلی محله به گوش حسودان رسید. شبی مجتبا یکه و تنها در پسکوچه های محله در حال گشت و گذار بود و داشتی هوا میخوردی که از پس دیوارهای محله صدای هیاهو و جشن و پایکوبی به گوشش خوردی. خوب که در سکوت شب دقت کردی فهمید که حسودان از تعطیلی محله آگاه شدندی و حالا در حال شادی و پایکوبی هستندی. خونش به جوش آمدی و سراسیمه به سرای خود بازگشتی و به الهامبانو که با وی بارها پیتزا خورده بودی البته از سر لطف و برای رضای یزدان پاک پیغام فرستادی که آب دستت است بر زمین بنه و خود را برسان.
الهامبانو هم خود را به وی رساندی و این دو با هم به میدان محله شدندی و امیر سرمدی خبرنگار محله را نیز فرا خواندندی و از وی خواستندی تا اهالی محله را گرد آورد. وی هم همین کار را کردی.حال الهامبانو این وسط چه کار میکرد را راوی روایت نکرده. گویا راوی مریض بوده یا با مجتبا خصومتی همی داشته.
القصه. اهالی که همگی جمع شدندی مجتبا بر سر بلندی رفتی و چنین بانگ برآوردی که آهای اهالی محل. به گوش باشید و به هوش. من مجتبا هستم. دوست شما. من این محله را بنا نهادم تا همگی در کنار هم خوش و خرم زندگی کنیم.ولی گویا کسانی نمیتوانند خوشیهای ما را ببینند. خبر تعطیلی محله به گوششان رسیده و هوا برشان داشته که میتوانند ما را نابود کنند. من از همینجا به ایشان میگویم که شما حتا در خواب هم نمیتوانید تعطیلی اینجا را ببینید و از همیجا اعلام میدارم که از فروش محله منصرف شده ام. پس در آرامش و خوشی در کنار هم زندگی کنید و نگذارید حسودان به هدف شومشان برسند. حال در این گیر و دار اشکان، مجری محله گیر داده بودی به وی که ای مجتبا بدان و آگاه باش که صدای تو بسی شبیه اشکان خطیبی بازیگر میباشد. مجتبا نیز از این خاطر دو دست را بر سر کوفتی و دقایقی زار زار گریستی.در همین حین ترانه بانو یکی از اهالی محله کرسی داغی پیش آورد و آن را مقابل مجتبا نهادی و گفت که بر روی آن بنشیند. مجتبا نیز بر روی آن بنشستی و همه در میدان محله ماندندی و هر کس پرسشی از وی کردی. در این بین یلدا که در محله به خبره بودن در درست کردن سالاد الویه مشهور بودی بین همه الویه پخش کردی تا همه شام را دور هم باشند. مجتبا نیز که خسته و درمانده از این همه سؤال شده بودی و داغی کرسی هم بر وی فشار آورده بودی دو پا داشتی و دو پای دیگر قرض کردی و از میدان گریختی و خود را به خودروی مرتضا راننده ی محله رساندی و به سرای خود پناه بردی.
این شد که بار دیگر صفا و صمیمیت بین اهالی محله حاکم شدی و حسودان هرگز به هدف شوم خود نرسیدندی.
محمود و میسم و مسعود و سایر عالمان رایانه بار دیگر به حجره های خود بازگشتندی. مرتضا نیز بار دیگر تاکسی خود را راه انداختی. میلاد و زهره و عباس نیز باشگاه ورزشی خود را بار دیگر گشودندی. چشمک و جوانمرد دانا بار دیگر به مطب خود بازگشتندی. نخودی بانو نیز دار الوکاله ی خود را بار دیگر گشودی. امیر نیز دفتر روزنامه ی خود را بازگشایی کردی و اشکان و شهروز با کمک امیر بار دیگر رادیوی محله را به راه انداختندی. سارا نیز کتابخانه ی خود را گشودی و ساجده و سهر نیز رستوران و کافیشاپ محله را راه اندازی کردندی.اصغر و جواد و حسن نیز ارکسر موسیقی را راه انداختندی. عمو چشمه نیز بار دیگر مجله ی علمی خود را منتشر کردی. داوود نیز بار دیگر به تعبیر خوابهای اهالی محله مشغول شدی. پریسا نیز تابلوهای زیبا در محله همی نوشتی و به دیوارها میزدی. ترانه هم از بلاد دیگر همی گفتی و درس زندگی به اهالی محله همی دادی و هر کس شلوغ میکرد را بر کرسی داغ خود مینشاندی و جزغاله همی کردی. عدسی هم در محله میگشتی و نظم را برقرار میکردی. ثنا نیز مسجد محله را گشودی و فاطمه نیز مکتب محله را گشودی و خلاصه همه شاد و خوشحال مشغول به کار خود شدند. من نیز پدرم به خاطر این همه نوشتن درآمدی. یکی نیست بگوید این خلاصه ای که آخر گفتی را همان اول میگفتی خب.
محله مجتبی و دوستان: نابینایان پابرجا ماند و هیچگاه از هم فرو نپاشید.
این بود حکایت امروز ما.
بدرود.

۷۲ دیدگاه دربارهٔ «محله مجتبی و دوستان: نابینایان»

سلام.
حسودان با عرض معذرت از جمع خیلی بی جا کردندی. اجدادشان را اهل محله جلوی چشمانشان می آورندی. همانطور که تا به امروز آوردندی. بچه ها بد خواه ها همیشه بودندی. بعد از این هم هستندی. ایوَل که جشنشان را بچه ها و رییس کوفتشان کردندی. وای نصف العمر شدم دیشب بود چه شب گندی!.
اُخ اُخ دیرم شد اگر نجنبم پدرم را در نظرم خواهندی آوردندی.
زنده باد گوش کن. هزار هزار بار!!!!!.
پاینده باشید همگی.

سلام شهروز.
داستان پند آموز و زیبایی بود.
این داستان مطمینا خود بخود پرواز میکنه و لا بلای گلستان سعدی جا خوش میکنه و جاودانه میشه و باعث اندرز ابدی حسودان و دشمنان.
ممنون، خیلی باحالی.شیخ شهروز الدین حسینی با تخلص شهروز.

سلاام خیییلی جاالب بودد آخ جون چه جشنی بشه چه محله ای من که لذت بردم تبریییک
ااا میگم من آشپزی هم میکنماا از هر دری هم میحرفم آخ داشته بودم جارو میکردمی که یک تکه شیشه رفته بودی توی دستم واای هنوز درد میکندی خخخ ولی خیلی خنده دار بود ها مخصوصً از اون چیزی که مربوط به خودم بود توی دلم کلی خندیدم تازه با مدیر دعوام هم شد خخخ و باز هم اگه همون طوری بشه آماده ام به لطف یزدان هه آخه میدونین این مدیر حقش بوده ها هی به حرف ما گوش نمیده باید جشن حسودان رو ببینه که پشیمون بشه a? ولی خوشحالم که همه به قصد خیر و شادی اینجا هستیم مبااارک

سلام سلام
ما هم مسرور بگشتیم =من و فرماندهم یعنی همسرم=
از نحوه روایت و همچنین از پایان خوش آن.
اما شاکی هستیم از یلدا که به ما الویه کم بداد یعنی قد یک نفر. حال اینکه ما دو نفر هستیم البته با بچه ها میشیم چهار نفر
شکلک شوخی که
امیدوارم روزی کله پا شدن دشمنان محله را اینجا روایت کنی شهروز عزیز
خوش باشی.

شهروز عزیز این رقعه را که برایت میفرستم و تو نیز آن را به یقین خواهی خواند را کسی ننوشته است مگر آن بزرگمرد ادب پارسی که نگارشش تا ابد بر تارک ادبیات فارسی همچون الماسی درخشان به خودنمایی خواهد پرداخت آری این رقعه از کسی نیست مگر آن دبیر چیرهدست عالم سیاست و ادب ابوالفضل بیهقی بزرگ که شیوه ی درست نوشتن را در زبان فارسی ب همه ی فارسیزبانان آموخت
بیهقی میگوید به شهروز آن جوان نابینا همی گوی که مر ترا برای توانمندی بسیارت در اسلوب درستت در شیوه ی نگارش همی ترا به شاگردی خویش برگزیدم
و در تمامی اکناف این سرزمین خواهم پَرراکند که بجز شهروز کس دیگری حق تبعیت از اسلوب نوشتن مرا ندارد پس تو ای جوان رعنا به نزد من آی و آنچه که باید از من بیاموز تا در دیگر ایام مردمان را راهبری توانی کردن
و هرچه از من آموختی به دیگران همی بیاموز
تا حق استادی مرا به نیکی ادا کرده باشی
از ابوالفضل بیهقی دبیر

سلام آقا شهروز خیلی عالی بود الحق که از گلستان سعدی چیزی کم نداشت اگه سعدی بود زار زار گریه میکرد که یکی رو دستش بلند شده من امیدوارم که ساکنان این محله همیشه با شادی و خوشی در کنار هم زندگی همی کنند و دست دشمنان از این محله کوتاه همی شود هاهاها موفق باشی

وای منم اینجا بودندی و ذوق بسیار کردندی و کلی در قیف بستنیمان به قول مدیراهه غلت زدندی بدان حد که ته قیف بستنیمان سوراخ شدندی و لباس هایمان را نیز مهمان کردندی بعدشم شما نزد استادی روان گردیدن کنید و استعداد شکوفا شده تان را شکوفاتر کردندی کنید بعدش یه کتاب چاپ نمایندی کرداهه و بعدش بیایید کردن کنید یعنی همان بیایید من بهتون امضا بدم تا غرور هم بر نداردن کردن کند شما را و دیگر همین آه ای آسمان ها که کاش معلوم گردد من چه نوشتن کردن کرداهم …
“وای فعلام درد گرفت یه لیوان آب لطفاً”

شما یک دستمال کاغذی اگر در کیف یا جیب خود همی گذاری در این شرایط شما را بسی به کار آید تا لکه های بستنی قیف سوراخ را از جامه ی خود همی پاک کرده و پاک همی شوید.
در ضمن کتاب رو من مینویسم امضاشو شما میخوای بدی؟

درود و هزاران درود
ححح چه جالب ناک انگیز
بععله
و حسودان جامه بدرندندی و گیسها بکندندی
و ما آنان را سوار بر اشتران بسیار کردندیم و کشان کشان به سوی بلادی بی آب و علف فرستادندیم
و از خوشحالی جیییغ بکشیدیم
و نگذاشتندندیم که آنان مانند درازگوشی که بهش تیتاب دادندی شاااد و مسرور بگردندندی
در ضمن شهریه باشگاه زیاد شدس بپایین در نرین از زیری پول ححح اینم لهجه اصفهانی غلیظ بودندندی

سلام.‏ نپیچون دیگه! تنبلی نکن! برآورد نویسندگیم واست رد میکنم.‏)
اصلا نمیخاد! بچه ها شما شاهد بودید که میخاستم بهش حال بدم خودش پس زدااااا! میدم به خانوم بیتقصیر.‏ میدونی که نویسنده هم هست!‏.‏ تا تو باشی فرصتا رو از دست ندی!‏

ببین بیا یه کاری کنیم. تو برآوردایی که تا حالا باید میدادی رو بده، هرچی از این به بعد خواستی رد کنی بده به خانم بیتقصیر. هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها.
حال کردید بچه ها؟
ببین شلوغ کنی میسپارمت دست زهره. درصد خشونتشو که دیدی.

خدا وکیلی کی بود می گفت نوشته های مریم عین نوشته های شهروزه بابا این کجا و آن کجا. حتی اون موقه که خیلیا جو گیر شده بودن و تعریف و تمجید می کردن شما اگه کامنتای اون سپهر یا مریم یا هر اسم دیگه ای هنوز بود به جز پست آشپزی ایرونی که جنبه عمومی داشت و هر کدوم از شماها این پستو می ذاشت من کامنتو می ذاشتم دیگه هیچ نظر یا پیش نهادی در مورد ایشون ندادم.
در ضمن دست از سر بریونی و مجتبی و اینا بردار تو قابل بدون بیا اصفهان بریونیت محفوظه.
این قولو فقط به تو می دما!!
..
..
..
..
خب حالا باشه با بر و بچه های زندگی ادامه داره بیاین جهنم و ضرر
حالا باز بیاین بگیییین.

مسعود داداش کسی نگفته که من شبیه اونا مینویسم. الآن میریزن سرما. به خدا من واقعیم. اصلً میخواید آدرس خونمونم بذارم خخخ.
حالا ما مزاحم شما میشیم. ولی بریونی مجتبا یه چیز دیگست. اصلً راه نداره جان شما.

و بدان که کنون اینجا آمدن تا روایت کنم از خنگبازیهای خود که نخست که این پست را دیدم تا کنون آن را نخواندم زیرا تصور نمودم این همان پست مدیر است که در گذشته نوشتننمودندی.
و در تعجب به سر بردمی که این چه کار است چرا بعضی از پستها بر خلاف همیشه عقبتر و برخی جلوتر از این پست به سر بردندی و کنون چون این پست را باری دیگر با ذکر نام نویسنده مشاهده کردمی بدانستم که این پستی دیگر است و چون آن را بخواندمی بسیار به خود و بدین پست زیبا بخندیدمی من نیز پیروزی بر حسودان راتبریک گفتمی و در ضمن در این پست نام مرا ذکر نکردندی پس من منتظر جواب ببودمی تا کار و شغل خویش در این محله بدانم
مرسی خیلی باحال بود

هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها.
خیلی باحال بود. بالاخره یکی تو طله افتاد. من اصلً عمدً این اسمو روی پستم گذاشتم که اتفاقی که برای تو افتاد برای همه بیفته. منتها هیچ کس اینطوری نشد. یا اگر شد اعتراف نکرد. البته فکر کنم مجتبا هم فکر میکنه پست خودشه چون خبری ازش نیست خخخ.
ولی در مورد کار باید بگم که شما میتونی با توجه به کارنامه ی گذشتت بری توی کتابخونه مشغول بشی تا دوران تحصیلت توی مکتبخانه تمام همی شود.

از در و دیوار صدایی بر می آید اما از مردم آزار نه آن کسی که موجبات رنجش دوستان شده کجاست که ببیند رفقا در حال خندیدن به کارهای حقیرانه ی اویند
یکی مریم میشود یکی کارت میسوزاند و همانی که مریم شده می آید خودش را مربی موسیقی بچه های بیسرپرست نشان میدهد
و ….
راستی هیچ با خودتان فکر کرده اید که چرا بعضی از انسان نماها اینطورند
من میدانم باور کنید که میدانم میخواهید به شما هم بگویم یا نه
خیل خب بابا چرا میزنید میگویم چون مشکل دارد تنهاست بیکس است دوستی ندارد هیچکس با او مراوده ندارد همه از او گریزانند
برای همین است که به اعمال اینچنینی رو می آورد
دیشب در خدمت استاد بیهقی بودم شهروز هم بود از سخنان آن مرد بزرگ یکی این بود که اشخاص حقیر بجز ایجاد مزاحمت برای دیگران کار بهتری را نمیشناسند
با این نوع کارها میخواهند نشان دهند که هستند ولی نمیدانند که با این نوع رفتار خودشان را هرچه بیشتر در حصار قرار میدهند
استاد فرمودند که اینان را فقط میتوان از جامعه طرد کرد چون وجودشان مضر است مثل اشخاصی که بیماریهای واگیر دارند باید که ایشان را در یک جای مخصوص ایزوله کرد اینان همچون سگان هاری هستند که نباید در معابر حضور داشته باشند خلاصه گفتم که نگید نگفت دیگه خود دانید و در آخر یک شعر بسیار زیبا که در ایام کودکی هر وقت که میخواستیم از زنگ آخر کلاس جیم بشویم میخواندیم تا معلممان به محض شنیدنش ما را از کلاس بیرون میکرد و ما هم از خدا خواسته میدویدیم تو حیات مدرسه و به بازی میپرداختیم
و آن شعر این بود پیرزنی را هوسی در گرفت پشتک و ملق زد و کفتر گرفت

شهروز خان الدین حسینی تبریک مرا همی پذیرید بدین خاطر که بیهقی شما را در زمره شاگردان خاص خویش نمودندی. اما سعی کنید پای مبارک را کمتر در کفش سعدی عزیز کنید. ازیرا که من از محبان وی هستم و شهره ی دانش آموزان خویش در این مورد توانم بود. ولی واقعا توانستید دقایقی هر چند کم مرا از بی حوصلگی مستولی شده برهانید. درود بیکران بر شما.آخر شدن هم حال میده باور کنید. اینو نگم چیکار کنم.

سلام شهروز من قبلأ که فوتسال بازی میکردم در تیم نوجوانان ذوب آهن این اعداد شماره پیراهن های من بوده بعدشم آخر شماره تلفن همراهم نیز میباشد که این خط به رحمت الله پیوست
هههههخخخخخخهخهخهخهخهخهخخخخخخخخهههخهخhmmmm

ضمن درود فراوان و عرض ادب! خوب شهروز جون-حالا نوبت من رسیده که با جناب عالی به رغابت بپردازم! روزی بود و روزگاری، در دنیا دنیای دیگری بودندی، این دنیای جدید دنیای مجازی نام داشتندی، دلقکی بودندی که کم بینا بودندی، این دلقک در شهرهای مجازی معرکه میگرفتندی و هم خود میخندیدندی و هم دیگران را میخنداندندی، روزگاری بود که شخصی در شهری در دنیای مجازی شهرکی تشکیل دادندی و خود مدیر آن شهرک شدندی و نام شهرک خود را محله نامیدندی، چند سال گذشتندی، روزی مدیر شهرک به اعضای محله اعلام کردندی که بنده مدتی نمی توانم مانند گذشته در شهرک حضور داشته باشم و شما محله را بچرخانیدندی، در این هنگام دلقک معرکه گیر خود را وارد محله کردندی و به معرکه گیری بپرداختندی، دلقک محله با تغییر چهره بدون اینکه کسی متوجه شود در معرکه هایش تغییر چهره میدادندی و خود و دوستان را خندان و شاد میکردندی، وی شبانه روز-هر ساعت و دقیقه بچه هارو با معرکه هایش سرگرم میکردندی و میخنداندندی، در این میان هم مدیر شهرک کارهای بچه ها و دلقک را تإیید میکردندی و متوجه نبودندی که دلقک در معرکه هایش خود تغییر چهره میدهندی، ۲ماه طول کشید و دلقک شهرک ما از معرکه گیری ها و تغییر چهره دادن هایش خسته شدندی و تصمیم شومی گرفتندی، ایشان بیماریش اود کرده بودندی و متوجه نبودندی که نباید چنین کنندی، ایشان در یکی از معرکه هایش زیاده روی کردندی و با تندی با با چهره ی دیگرش برخورد کردندی، سپس با مدیر شهرک ارتباط برقرار کردندی و طلبکار ایشان شدندی، مدیر هم که مورد خطاب بچه ها قرار گرفته بودندی و همه از او کمک خواسته بودندی، احساس خطر کرده بودندی که نکنه دشمن به شهرک حمله کرده اندی، با عجله وارد شهرک شدندی و به بررسی مسائل پرداخته بودندی، سپس به راز دلقک و معرکه گیری ها و تغییر چهره دادنهایش پی برده بودندی و با عجله و فورا اقدام کردندی و دلقک معرکه گیر و چهره هایش را از میان برداشتندی، مدیر ایشان را دشمن نامیدندی و متإسفانه مردم شهرک شادی و خنده هایی که دلقک در این ۲ماه برایشان فراهم کرده بودندی را فراموش کردندی و از معرکه گیر ناراحت شدندی و بر علیه ایشان در آمدندی! مردم دنیای فعلی و دنیای مجازی فقط دلقک و معرکه گیر هایی را میپذیرند که در صدا و سیما حقوق بگیرند یا در سینما باشند و بلیت بفروشند یا جاهای مختلف مردم را سرکیسه کنند، ولی نمیپذیرند که کسی مفتی و مرجانی دلقک شود و معرکه بگیرد، یه هنرمند دلقک شده-معرکه گرفته-۲ماه محله را مدیریت کرده حالا باید برای همیشه نامش از میان برداشته بشه و همگان قاضی شوند و قضاوت کنند و دشمن بخوانندش، کجای دنیا دلقک مفت و مرجانی گیر میاد که ما قدرشو بدونیم، خوب متوجه شدیم که دلقک ما برای معرکه گیری چند چهره داشته، خوب چهره هایش را از میان برداریم و به خودش فرصت دهیم تا فقط خودش باشد و بین ما بماند!

درود! من از ۴شنبه تاحالا دارم میفکرم که بنویسم یا ننویسم، تازه دستم هم بند بود و روستا آنتندهی مشکل بود، حالا هم در پست شبنشین مجتبی اعلام کردم که مجتبی بیادش اینجا و اگر با قوانین محله مقایرت داره با پتکش بکوبه روش!

ای بگم چی نشی شهروز …چی بشی یا نشی ووو
پرواز کجا بود اون زمون ک با ساطورش بیاد کمک /.بذار ببینم تاریخ پست مال کیه الان میام بهت میگم/…………………………………………………………..

.واااااااااااااااااای ۳۱ اردیبهشت .اون زمون من داشتم با مرگی آرام میدستوپنجه نرمیدم …ینی جملم رو عشق است.اون زمون من داشتم ب پرواز ابدی در میومدم از استرس مصاحبه های دکترییییییییییعععععععععععععععععع. معععععععععععععععععععععععع

دیدگاهتان را بنویسید