خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یادی از گذشته

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
خووووووووووبین؟؟؟
یه الگوی جالب!!!!
واا!!!! چه الگویی؟؟هه هه
هر کی هر چی خاطره ی جالب از دوره ی مدرسش داره توی کامنت دونی اینجا بنویسه
مرسی

۵۵ دیدگاه دربارهٔ «یادی از گذشته»

سلام مروارید جون
خب اوم . اوم . اوم . اوم . بزار فکرم بشه
خب یه باری که کلاس پنجم بودم . بعد امتحان پایان سالمون . سه تا از دوستاممو که گفته بودن باید تا عصر تنها تنها بمونن مدرسه جبرانی شرکت کنن و نمی خوانو اینا رو بردم خونمون . مادرم براشون ناهار پخت . براشون کلی خوردنی هم خریدم . تازشم بردمشون پارک نزدیک خونمون . بعد طرفای عصر بود که مدیر مدرسه زنگ زد به مادرم . بعد گفت که این بچه ها بی اجازه از خانواده هاشون اومدن اینجا و اینا . بعد این نامردا نکردن نمک رو که خوردن اینجور افتضاح نزنن نمکدونو له کنن . برداشتن میگن یلدا گفته مادرش به مامانمون گفته و اینا
یک کتکی خوردم . مفصل مروارید . مفصل ها
به جرم آدمربایی و اغفال دانش آموزان مدرسه ی سمیه ی آن زماننمره ی انضباطم شد هیجده

نیلوفر نامردو سحرو فائزه
خیلی بی تربیتین
شکلک بی ریخت های جوش جوشی
شکلک با حرص زبان درازی کردن

سالم یلدایی
من تا همین لحظه مدرسه بودم هم اکنون هم مامانم هی میگه لپ تاپو بذار کنار خخخخخخخخخ
آخه میدونی یلدایی:
ما مهمون داریم
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ آخی اذیتت کردن مرسی کلی خندیدم

با درود فراوان.
یادم یک روز مدیر مدرسه آمد و به معلممان گفت زود همه بچه ها را به خانه بفرست.من که خیلی کوچک بودم نمی دانستم چرا.
وقتی از کلاس بیرون آمدیم دیدیم هواپیماهای عراقی دارند چند جا را بمباران می کنند.
اینم خاطره من.

درود! کلاس اول ابتدایی بودم،‏ صبح تا ظهر در کوچه بازی کردم و موقع رفتن به مدرسه با عجله تکالیفم را مینوشتم،‏ وای داره دیرم میشه:‏ مادرم گفت:‏ ننویس برو و به معلم بگو مادرم گفت ننویس،‏ با عجله به مدرسه رفتم،‏ زنگ خورده بود و معلم سر کلاس بود،‏ وارد شدم و سر جایم نشستم،‏ زنگ دوم که معلم مشقها را نگاه میکرد و خط میزد،‏ مشق من کامل نبود،‏ باید چند چوب کف دستی میخوردم،‏ ناگهان فریاد زدم-اجازه به ققرآن مادرم گفته ننویس…‏ و از خوردن کتک نجات یافتم!!!‏

سلام خوب اون موقع ها که بینا بودم با چندتائی از بچه های مدرسه حس داش مشتی گریمان گل کرده بود و حکومت میکردیم تو مدرسه حتی اینطور بگم که مدیرم از گروه ما یک کوچولو ترس داشت یعنی اصلأ سراغ ما نمیامد ما شده بودیم کلانترای مدرسه هرکه به هرکه زور میگفت سریع به ما اطلاع میدادند ما هم با نوچه ها سراغش میرفتیم و می بردیم طرف را تو سرویس های بهداشتی و مجبورش میکردیم تمام دستشوئی ها را بشوره و تا کارش تمام نمیشد اجازه نمیدادیم بره سرکلاس ک
یکی دیگه هم آقا یه روز سر کلاس پرورشی بودیم آقای مربی گفت بچه ها امروز قصد سفر به روئاها را داریم سرهایتان را بزارید روی نیمکت و چشمهای خودتان را ببندید و تمرکز کنید بعد شروع کرد یک نوار بی کلام گذاشت و مثل اونا که میخواند روایتی را بگند ها شروع کرد با لحنی قشنگ صحبت کردن جوری که همه خوابشان برد و حتی خوده من هم خوابم برد آقا ناگهان با مشت کوبید روی میز خودش که فلزی بود ما را بگی صد متر از جا پریدیم و به اینطرف و اونطرف با ولح نگاه میکردیم بعدش دیدم دو تا میز اونطرف تر از میز خودم دیدم که یکی از بچه ها از ترس یاده بچگی اش افتاده بود که گل های قالی را آب میداده تا همیشه سرسبز .اون روز حکایتی بود برای خودش .باشند

سلام مروارید ممنونم به خاطر این پست
من بهترین روزای مدرسه برام روزای امتحانای آخر سال بودن چون بعد از امتحان تا وقتی سرویسامون بیان کلی وقت آزاد داشتیم و مدرسمون یه حیاط خیلی بزرگ داشت که میشد توش کلی شیطونی کرد. با دوستامون قرار میزاشتیم بعد از امتحان توی حیاط جمع میشدیم و بازی های زیادی میکردیم دورتادور حیاط میدویدیم توی سرو کله هم میزدیم یادمه یه درخت توت مدرسه بقلیمون داشت که نصفش توی مدرسه ما بود و اون موقع از سال توت هم داشت وای یه لذتی داشت توت کندن از اون درخت که حد نداره هر چی ناظم مدرسه میگفت اون سمت نرید مگه کسی گوش میکرد تازه هرکدوم ما بچه ها بیشتر توت میچید به بقیه پز میداد از شانس خوب ما زیر همون درخت یه شیر آب بود توت میچیدیم و همونجا کف دستمون میشستیمو میخوردیم ولی امان از وقتی که ناظم ما رو میدید کل مدرسه رو دنبالمون میزاشت ما هم برای اینکه توت رو توی دستمون نبینه در حال دویدن توت ها رو نشسته نشسته میخوردیم وقتی بهمون میرسید دیگه از توت خبری نبود بعدش ما کلی به خودمون افتخار میکردیم که ناظم دستمون چیزی ندید آخرشم میرفتیم آب بازی میکردیم و با لباسای خیس سوار سرویس میشدیم

مروارید. مرسی از پست بیستت.
آقا ما زمانی که دبیرستان بودیم، توی شهید محبی درس میخوندیم. یه روز ما که یه هفت هشت نفری میشدیم، توی رفتیم بوفه ی مدرسه و نفری یه چیپس خریدیم. توی حیاط داشتیم قدم میزدیم و چیپس میخوردیم که یه دفه یه نفر اومد اذیت کنه گفت این همه چیپس رو از کجا آوردید نامردها؟
من و اشکان، آره همین اشکان خیر ندیده یه دفه به ذهنمون خورد سر کارش بذاریم. گفتیم برو دفتر چیپس بگیر. به همه دارن میدن.آقا پنج دقیقه نشد دیدیم کل حیاط مدرسه خالی شد. همه رفته بودن دفتر چیپس میخواستن. نامردها همه از دم میگفتن اشکان و شهروز گفتن اینجا چیپس میدن. اصلً خداییش خیلیهاشون رو تا حالا ندیده بودیم.

سلام مروارید جان خیلی ایده جالبیه
یاد شیطنتهای مدرسه افتادم. من دوران مدرسه خیلی شیطون بودم من بودمو گروهمو یه مدرسه
پنج نفر بودیم یه روز دوربین آورده بودیم مثلا با هم عکس یادگاری بندازیم همه جای مدرسه عکس انداختیم یه دفعه سر از پشتبام مدرسه درآوردیم مشغول عکس انداختن و ژست گرفتن بودیم که صدا ی ناظمو شنیدیم نمیدونستیم کدوم طرفی فرار کنیم که یه دفعه جلومون رسید همه حاج و واج مونده بودیم چی بگیم که پاچه خواری و قول و اینا یکم درستش کرد.
یه بارم نزدیک چهارشنبه سوری بود که چشمتون روز بد نبینه جوگیر شدم سیگارت بردم مدرسه با یه گروه خوب نبودیم بردیم زیر پای اونا انداختیم نگو پسر سرایدار مدرسمون پیش خونشون وایساده ما هم که ندیدیمش رفت لومون داد نامرد کارمون به دفتر مدیر کشید منم واسه اینکه پیش اون گروه کم نیارم زیر بار نرفتم وقتی همه بچه ها از دفتر مدیر رفتن پیش مدیر اعتراف کردم که باعث عفو بخشش شد
با اینکه اون موقع خیلی استرس داشت الآن خیلی شیرینه.
راستی احتمالا ستایش یادش باهم همکلاس بودیم.

صبر کنید صبر کنید خاطره من از همتون قشنگ تره
خخخ راستی سلام مروارید جان خوبی؟
خب بذار خاطره مو بگم
یه بار زمانی که دوم دبیرستان بودم معلممان برامون امتحان آمار گذاشته بود
منم از اونجایی که نخونده بودم تصمیم گرفتم زنگ آمار که شد از مدرسه فرار کنم
آره
چیه؟ بهم نمیاد از این کارا؟
درسته تصمیم گرفتم فرار کنم
خلاصه جونم واستون بگه که با دوستم نقشه فرار رو گذاشتیم.
قرار شد اون چون بینا بود نگهبانی بده که کسی نیاد و وقتی اوضاع مناسب بود من فرار کنم
همین اتفاق هم افتاد و تا شرایط مناسب شد یه سوت زد منم با سرعتی عجیب از مدرسه خارج شدم و با چنان سرعتی خودم رو به خونه رسوندم که خودمم باورم نمیشد
از ترس نفس نفس میزدم
حالا بگذریم که بعد مدیر مدرسه زنگ زد خونه و دعوا کرد
فردا صبحش که رفتم مدرسه سر صف اسمم رو صدا زدن
منم با ترس و نگرانی رفتم جلو گفتم الآنه که کتک مفصلی بخورم
اما متوجه شدم مدیرمان لوح تقدیری به دستم داد گفت فلان مسابقه اول شدی
منم این قدر خندم گرفته بود که نگوووو
با خودم گفتم بَهبَه از مدرسه فرار کنی فرداشم لوح تقدیر بگیری
هنوز که هنوزه بعد از هشت نه سال که بهش فکر میکنم خندم میگیره
حالا دیدین خاطره من از بقیه قشنگ تر بووود
راستی بچه ها پیش منم بیاین
یعنی سایت منم بیاین
http://pareparvaz.net

سلام مروارید.
یادش به خیر کلاس دوم ابتدایی بودم، به یک مناسبتی قرار بود که مسوولین آموزش و پرورش برای بازدید به مدرسه ما بیان.
مدیر مدرسه ما هم که برای خوش خدمتی و گرفتن بودجه بیشتر از هر کاری رویگردان نبود، من بیچاره رو به جرم خوش سر و زبونی مامور کرد که به محض ورود مقامات متنی رو که بیشتر به یک متن رسمی رادیو تلویزیونی و با شبیه بود تا یک خوش آمد گویی از طرف یک بچه کلاس دوم ابتدایی، بصورت بریل نوشتن و از دو روز قبل به دست من دادن و دستور دادن که بصورت مداوم این متن رو بخونم تا روز موعود هنرنمایی کنم.
البته در لفافه تهدید به دعوا کردن من اگه از این مهم سر افراز بیرون نیام، جایزه دادن اگه موفق بشم، دو روز مرخصی دادن و در خونه موندن من، به پدر و مادر من فشار آوردن جهت تمرین مداوم، و خلاصه به هر ترفندی متوسل شدن، از بدبختیهایی که به سرم آمده بود خیلی احساس ترس و وحشت کرده بودم.
چه درد سر تون بدم، روز موعود هم که روز تعطیل بود، همه تعطیل بودن و توی خونه، اول صبح من به مدرسه رفتم و به ادامه تمرینات مشغول شدم اما این بار زیر تیغ توجهات ویژه مدیران مدرسه.
صبحانه خوب، میان وعده خوشمزه، ناهار مفصل و خلاصه مهربانیهای ساختگی و همه و همه شرایط رو برای میزبانی از مقامات مهیا میکرد، تا اینکه: من احساس کردم که از هر نظر آمادگی این متن عجیب و غریب رو دارم.
حدود ساعت ۳ بعد از ظهر لحظه موعود فرا رسید و در عرض یک لحظه اطاق پر شد از سلام و تعظیم و خوشامد گوییو و عرض ارادت و این جور پاچه خواریهای مرسوم.
در همون لحظه بود که دستی محکم شانه من را بشدت فشار داد و فرمان شروع قرایت متن را صادر کرد.
من هم با ترس و لرز شروع کردم: به نام خدا، به نام وطن.
در همین لحظه بود ک:ه شخصی که بعدها متوجه شدم رییس آموزش و پرورش بوده با یک دست دستی روی سر من کشید و با یک دست دیگه همدم دو سه روز قبل من، یعنی همون کاغذ متن بریل شده رو بطوری از زیر دستم کشید و گفت این کاغذ رو یادگاری به من بده، که کاغذ از وسط به دو نیم تقسیم شد و همه بیم و امیدهای من در یک لحظه به یاس تبدیل گردید.

سلام
من بدبختم از کلاس دوم باید واسه اینو اون متنای جور واجورو سخت میخوندم و در صورت لزوم پیانو میزدم
بعدشم که کاغزای بدبخت هر کدوم میرفتن دست یکی و به من یه مداد یا خودکار داده میشد
یادش به خیر چقدر به خاطر اینکه کادوها به دردم نمیخوردن غصه میخوردم

وای آقای چشمه چه شانسی آوردید خخخ
خب حالا من خاطره بگم:
کدومشو بگم ….اوم اوم اوم….
کلاس اول دبیرستان که بودم شدم نماینده پرورشی کلاس خب اصولاً هم برا برنامه های سر صفی هیچی کی رو گیر نمیاوردم “یعنی هیچیکی زیر بار نمیرفت” خودم مجبور بودم برم یه شعری دکلمه ای چیزی اون بالا بخونم تکلیف رفع بشه … خب تو مدرسه عادی هم درس می‌خوندم یه روز زمستونی یکی از بچه ها صبحی اومد گفت نخودی بیا یه شعر خوب برات گیر اوردم کلی خشگله امروز برو اینو بخون دادمش مژگان “همکلاسیم بود که اونم نابینا بود” بریلش کرده برات … حالا ما کلی ذوق مرگ شدیم یه دوری هم با انگشتای یخ کرده روش خوندم همونجا تند تند ولی چشمتون روز بد نبینه وقتی رفتم اون بالا به دلیل سرمای شدید هوا انگشتام اصلاً کار نمی‌کرد یه من و مونی کردیم که نگو یه چرت و پرتی هم تحویل ملت دادیم که نگو وقتی اومدم پایین دوستم گفت وا این شعری بود که من برات نوشته بودم من گفتم بعله ولی بدو برو که گیرم بیفتی تیکه بزرگت ملکول کوچیکه گوشته ….
.
هان راستی همون کلاس اول دبیرستان که بودیم بعد از تموم شدن کلاس ها زنگ نماز بود که منو دوستم همیشه اون موقع ها فرار می‌کردیم و فکر کنم کل سال رو فقط دوبارش رو رفتیم نماز …
یه کیف گنده هم داشتم که بشه باهاش کتاب های بزرگ بریلم رو ببرم مدرسه خب نیم کت های دبیرستان هم که باریک بود هی کیف من میفتاد هی خودم از صداش می‌پریدم بالا یه فیلمی داشتیم ها حالا من نمی‌دونم باهوش هم هیچ وقت به ذهنم نرسید کیفم رو بجای گوشه نیمکت بذارم زمین خخخ
یه روزی هم توی کلاس عربیمون یه فاخته از مصیر دودکش اومد داخل کلاس که کلاس رفت رو هوا و کلی خوش گذشت …
تازه من و دوستم بخاطر اینکه هر دوتا مون درس خون و شیطون بودیم یکیمون اون سر کلاس می‌شینست یکیمون این سر ….

خاطره ؟هممم برای اولین بار می خوام تو این پس ت خودم بشم :اهم اهم …..یه بار رفتم مدرسه وقت برگشتن مدام به امتحان فردا فکر می کردم حواسم به این هم بود از اتوبوس جا نمونم کنار خط واحد وایساده بودم رفتم بالا یادم افتاد ای دل غافل بلیط نخریدم یاد دیروز افتادم و غر غر راننده به پیرزن بیپاره که چرا بلیط یادش رفته بخره خواستم برم پایین که همزمان دستم که دنبال بلیط تو جیبم می گشت خورد به کلی چیز!با نا باوری دستمو در آوردم مشتم پر بود از پول و بلیط و …اینا که مال من نبود سرمو بلند کردم جلوی اتوبوس ازدحام بود ولی چند قدم اونورتر پسری دورتر لبخند میزد و علامت می داد بهش زنگ بزنم ! …این داستان ادامه دارد… البته شاید وقتی دیگر و شاید جایی دیگر

سلام مروارید جونم,باشه میگم:
دوم دبیرستان که بودیم یک تیم دبیر آقای مجرب و البته مجرد -هاهاها-میومدن واسه ما تدریس میکردن درسای کنکور رو.دبیر زیست ما سی سالش بود و خوشتیپم بود.ولی بچه ها خوششون نمیومد ازش بش میگفتن سوسول.یه روز زنگ ورزش داشتیم والیبال بازی میکردیم ,بچه ها گفتن فلانی ده دقیقه دیگه کلاسش تموم میشه یجوری حالشو بگیریم که دیگه نیاد مدرسه!خولاصه توپ والیبال رو پر بادش کردیم عین سنگ شده بود.استاده وقتی میخواست رد بشه از جلوی زمین یکی از دخترا که توپولی هم بود چنان ضربه ای به توپ زد که توپ دقیق به هدف برخورد کرد و خورد به پشت گردن استاد.طفلی برگشت پشت سرشو هاج و واج نگاه کرد و اون نگاه هاج و واجش دقیقا آخرین نگاهش به ما بود و ضربه فنی دوست ما کار خودش رو کرد,اون آقا هم به بهانه ی بی نزاکت بودن دختران این دبیرستان دیگه کلاس نگرفت با ما….تازه این یکیش بود از اینا زیاد هست هاهاهاها

سلام.
هرچی کردم دلم نیومد بی صدا رد بشم.
اول این که از خنده کم مونده بود نفس کشیدن یادم بره.
دوم این که یادش به خیر!
سوم این که مدرسه تمامش خاطره بود من موندم کدومش رو تعریف کنم.
بذار ببینم:
راستش من دوران مدرسه به طرز وحشتناکی شیطون بودم ولی چون درسم خوب بود و بلد بودم چطوری روی شیطونی هام رو خال خالی کنم کمتر پیش می اومد کسی کاریم داشته باشه. بزرگ تر که شدم این هنر منحوسم در پوشوندن خراب کاری هام بیشتر و بهتر شد که البته هیچ درست نبود ولی خوب….
من ذاتا بد جوهرم و کاریش هم نمیشه کرد. این رو کاملا جدی گفتم. خوب ولش کن. خاطره:
کلاس دوم یا سوم راهنمایی که بودم توی مدرسه عادی حسابی معروف شده بودم چون هم درسم عالی بود و هم جزو پیشگامان بچه های تلفیقی بودم و خلاصه۱پدیده جالب و عجیب به حساب می اومدم و روی همین حساب دور و برم همیشه شلوغ بود. تمام مدرسه به عنوان۱دانشآموز منضبط و بچه مثبت قبولم داشتن و و و…
یادمه۱بار دبیر غیبت داشت و ما توی کلاس مونده بودیم. حوصلهم وسط سر و صدای بقیه سر رفت و هوای شیطنت به سرم زد. دردسرتون ندم. بلند شدم رفتم وسط بچه های بنده خدا و ظرف۲-۳دقیقه تحریکشون کردم که با هم سر اینکه کی بهتر می تونه جفت پا بپره روی میز معلم و از اون طرف بپره پایین مسابقه بدن.
چشمتون روز بد نبینه! چنان سر و صدای جیغ و داد و بام بام و چنان گرد و خاکی بلند شده بود که واویلا!. با توجه به این که کلاس ما طبقه بالا و درست بالای دفتر مدرسه بود خودتون عاقبت کار رو مجسم کنید. وقتی در باز شد و مدیر و ناظم و دیگه یادم نیست کی وارد شدن جز من که نزدیک در معصومانه نشسته بودم هیچ کس ورودشون رو نفهمید از بس کلاس شلوغ و از بس گرد و خاک زیاد بود.
القصه. تمام کلاس در دفتر انضباط۱عدد۰خودکاری پایدار گرفتن و۲نمره از انضباط همه توی کارنامه اون نوبت کم شد و البته به جز من.
و این موضوع سر صف اعلام شد و در همون اعلام عمومی نام من از اتهام مبرا اعلام گردید.
حالا باید دنبال۱سوراخ موش می گشتم تا بچه های فریب خورده و پاک باخته گیرم نیارن.
کار زشتی کردم!. کاش اون ها ببخشنم!.
از این ها زیاد دارم ولی همین یکی اندازه۱دفتر دراز شد. معذرت از همه و ایام همگی به کام.

سلام. چه پست های نوستالژیکی تو محله منتشر شده.
بچه ها من یه کتاب شخصی از خاطرات دوران مدرسه نوشتم که پیش خودم به یادگار نگه داشتمش.
یعنی بیشتر اتفاقاتی که از ۶ سالگی تا زمان پیش دانشگاهی واسه من رخ داده رو سال به سال، دونه به دونه، با تمام دوستا و معلم هایی که داشتم به رشته ی تحریر دراوردم. این کتاب، شاید نزدیک به ۱۰۰ تا خاطره از دوران مختلف تحصیل من داره.
نزدیک به ۲۰۰ صفحه هم هستش.
فقط یکیشو بگم برم. من در دوران دبیرستان، مدیر بوفه ی مدرسهمون بودم. هر وقت از کلاسی خوشم نمیومد، یا حوصلش رو نداشتم به بهونه ی خرید واسه بوفه کلاس رو میپیچوندم. بدون این که کسی ایراد بگیره. چون همه ی اقلام رو با سرویس های مدرسه میرفتیم میخریدیم و خارج از ساعت کار مدرسه عملا امکانش نبود.
این آخریا که دیگه نقشم تابلو شده بود، از طرفی هم چون دبیر شورای دانش آموزی بودم، هر وقت حوصله ی کلاسی رو نداشتم جلسه شورا رو تشکیل میدادیم. بعدشم با کلی طرح و ایده میرفتیم پیش مدیر مدرسه. اونم کلی استقبال میکرد از جلسه مثلا پر بارمون.
نمیدونید پیچوندن کلاس ها به صورت قانونی چه حالی میداد

سلام.‏ من اینقدر خاطره دارم که نمیتونم از بینشون انتخاب کنم.‏ چندتاشو کوتاه مینویسم.
من صدای بعضی معلما رو خوب تقلید میکردم،‏ بارها شد که میرفتم سر کلاس معلمهای نابینا و با صدای یکی از معلمهای دیگه حرف میزدمو اون بنده خدا هم که قیافه ی ما رو نمیدید فکر میکرد که همکارش اومده سر کلاس،‏ یا وقت کلاسو میگرفتم یا دوستامو از تو کلاس میکشیدم بیرون به بهانه های مختلف.
سر کلاس هیچ مسابقه ی ورزشی رو از دست نمیدادمو یواشکی با هتفون رادیو گوش میدادم.
سال اول دبیرستان معلم فیزیکمون میخاست ازمون درس بپرسه ما هم نخونده بودیم چون هنوز کتاب فیزیک به نوار تبدیل نشده بود و از طرف دیگه رومون نمیشد به معلممون مضوع تکراری نوار و کتاب نداشتنو بگیم و تازه اگرم میگفتیم عمرا قبول نمیکرد.
پس با همفکری رفقا از جمله شهروز رفتیم یه جایی تو مدرسه قایم شدیم،‏ اما چه جایی؟! جایی که کل مدرسه بسیج شدند پیداش کنند اما نتونستند و ما هم دیدیم که آبا از آسیاب افتاد از مخفیگاهمون زدیم بیرون!‏.
هیچوقت یادم نمیره،‏ مدیرمون یعنی آقای اردستانی که همین هفته ی پیش تو برنامه ی زندگی ادامهداره باهاش گفت و گو کردیم و به زودیم میذاریمش رو سایت محل،‏ اون موقع منو از جمع بچه ها جدا کردو گفت:‏ هیچ کاری باهاتون ندارم فقط خاهش میکنم بهم نشون بدید که کجا قایم شده بودید!‏.
پیشدانشگاهی بودیم که تو مدرسه ی عادی درس میخوندیم و معلم رابط داشتیم.‏ اول بگم که:‏ این معلم رابط یه چیزیه تو مایعای سیم رابط!‏
این بنده خدا سیم رابطی یعنی چیز ببخشید معلم رابط اصرار داشت که شما باید ماشین پرکینز ببرید مدرسه ی عادیو به خط بریل امتحاناتونو بدید در عوض منم با مدرسه ی شهید محبی هماهنگ ‏۸یکنم که یکی از مینیبوسهاشو برای رفت و آمد در اختیارتون بذاره.
تا همینجاشو فعلا داشته باشید،‏ یه پله باهم میریم پایینترو تو کامنت بعدی بقیهشو براتون میگم.

دوباره سلام.‏ خوب ادامه میدم بدون آنچه گذشت!‏.
ما مجبور شدیم قبول کنیم.‏ اما خیالتون راحت که من و دوستام هیچوقت سرمون کلاه نمیره! شهروز شاهد! رجوع شود به شهروز!.
راننده ای که قرار بود ما رو ببره رفیقمون بود.‏ سؤالای امتحانی که بریل شده بود دستش بود همون راننده ه!‏.‏ ما در یک حرکت دلآورانه زودتر از مدرسه ی شهید محبی راه میافتادیمو میرفتیم به سمت شهران که پیشدانشگاهی اونجا بود،‏ تو راه یه جا ماشین نگهمیداشت و راننده بسته ی سؤالهای بریل شده رو به من میداد منم به طرز ماهرانه ای بسته رو باز میکردمو سؤالا رو میخوندمو جوابا رو باهم هماهنگ میکردیمو میرفتیم سر امتحان!.
تازه اگه امتحانو بد میدادیم راننده برگه های امتحانیو تحویل نمیداد و صبر میکرد تا ما بریم خونه یه برگه امتحانی جدید بنویسیمو اونا رو جایگزین برگه های اصلی میکردو به سیم رابط تحویل میداد!!!‏.
کافی؟؟؟!!! یا بازم بگم!!!‏…

دوستان صبر کنید منم بیام خو منم زیاد خاطره دارما!!!خب من همیشه پیش نماز دبیرستان بودم بعد قرار شده بود از آموزشو پرورش هم بیان آخه مدرسهی ما حوزهی امتحانی بود منم پیشنماز!!!خب شروع کردیم به نماز خوندن وقتی که رفتم سجده یکی از بچه ها هنگام ورود به نماز خونه با پاش مهرو شوت کرده بود ما هم از همه جا بیخبر رفتیم سجده وهرچی گشتم مهرو پیدا نکردم و نماز بریدم اول کلی ضایع شدم اما بعد واسم خاطره شد!!!بازم دارما بعدا میام

سلام مروارید
اول سال بود و هنوز معلم ها مشخص نبودند
من که همیشه نیمکت اولی مینشستم
به پیشنهاد یکی از دوستام رفتم آخر کلاس نشستم
دبیر وارد کلاس شد همینطوری ساکت نشسته بود
ما هم داشتیم از سکوت دبیر لذت میبردیم
چشمتون روز بد نبینه دوستم به من گفت که دبیر میگه خودت رو معرفی کن.
پیش خودم گفتم حتما توی دفتر به طرف گفتن که یه دانش آموز نابینا سر فلان کلاس هست
به همین خاطر دبیر از من خواست خودم رو معرفی کنم
جاتون خالی با اعتماد به نفس کامل بلند شدم همه ساکت شدند
من هم یه معرفی توپ از خودم و معدل سال قبلم به راه انداختم
وقتی کارم تموم شد دبیر با خونسردی مثال زدنی گفت خب این اولین فوضول کلاس.سارا حالا خاطره من قشنگتر نبود؟ اصلا مروارید تو بگو

وای آقای آذرماسوله خیلی عالی بود. اگر روزی شاگردان من چنین ترفندهایی بزنند، به جرأت و قدرت خلاقیتشان افتخار میکنم.
من هم در زمان مدرسه صدای تعدادی از معلمها را به خوبی تقلید میکردم. با این صداها بیشتر دانش آموزان را به اشتباه میانداختم و برای معلمهای نابینا احترام خاصی قائل بودم. تا اینکه یک روز با اطمینان کامل ازین که معلم کلاسمان هنوز از پله ها بالا نیامده در کلاس را باز کردم و با صدای ایشان سلامی مخصوص تحویل بچه ها دادم. به جای ترس و یا احترام ،صدای انفجار خنده آنها مرا میخکوب کرد. معلم دیگری زودتر از من در کلاس حضور داشت. البته ناگفته نماند که ایشان به اشتباه به کلاس ما آمده بودند و طبق محاسبات صحیح من چند دقیقه بعد معلم مورد نظر از پله ها بالا آمدند و وارد کلاس شدند. این بار دیگر کنترل خنده ما ممکن نبود.
مروارید جان چطور بود؟

دوستان سلام و صد سلام… من از روزی که این پست اومد ت ومحله تا به حال بهش سر نزده بودم… با خودم گفتم بذار خاطرات بچه ها زیاد بشه یه عصری هم بش هکه ما وقت و حال و حوصله شو داشته باشیم بعد بیام… آخ راستی اینو هم بگم ک همن خودم معلم هستم… اول بگم که خیییییییییلییییییییی از خاطرات بچه ها خندیدم… بابا شما دیگه کی هستید؟ من فکر میکردم خودم خیلی شیطون هستم ولی بعضی از دوستان دیگه…!… بابا دمتو نگرم…!… من هم یه خاطه بگم برم… تو دبیرستان نمونه شهر با یکی دیگه از دوستانم که اون هم نابیناست قبول شده بودیم و مشغول تحصیل بودیم… زنگهای ورزش چون نمیتونستیم مثل بچه های دیگه تو حیاط مدرسه بازی کنیم با هماهنگی مدیر و دبیر ورزش یه توپ پرباد و خفن برمیداشتیم میرفتیم تو نمازخونه بازی میکردیم… آقا یکی از جلساتی که رفتیم تو نمازخونه برای بازی نمیدونم چی شد که شوخی شوخی بازیمون شدت گرفت… یعنی از حالتی ک هتوپ رو آروم به طرف همدیگه میفرستادیم رو به بازی هوایی و فضایی آوردیم… کم کم این بازی ما هدفدار شد و با هدف کوبیدن توپ به سر و صورت همدیگه بازی رو ادامه دادیم…!… وااااای چشمتون روز بعد نبینه… دوستم توپ رو فرستاد و من توپ رو گرفتم و محکم…!… محکم ها… به طرف او پرتاب کردم… خودش که میگه توپ طوری از بالای سرش رد شده که به موهای سرش برخورد کرد ولی متاسفانه آسیبی ب هاو نرسید… توپ از بالای سرش رفت و با قدرت تمام خورد به شیش هپنجره قدی پشت سرش… شیشه خورد شد ریخت پایین… اینقدر صدای شکستن و خورد شدن اون شیشه زیاد بود که مدیر و ناظ مو دیگر دوستان از طبقه پایین با کله اومدن بالا… هیچی به مانگفتن ها فقط وقتی دید نما سالم هستیم ما رو شوت کردن بیرون… دوستان اگه شما جای ما بودید در لحظه ملاقات با مدیر و دوستان دیگه چی میگفتید؟؟؟هاهاهاهاهاها

سلااام
هیچی میگفتم:
خانوم یا آقای مدیر اصلا خودتونو ناراحت نکنید آرامش خودتونو کاملا حفظ کنید این شیشه اصلا ارزش حرص خوردنتونو نداره
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
شووووووووووووووووووووووخخخخخخخخخخخخخخخخخخخیییییییییییییییییییییییی
مرسی

سلام مروارید و بچه های دیگه
من قول داده بودم که میام خاطره میگم ببخشید یادم رفته بود پست ثنا باعث خیر شد.
سوم دبیرستانو تلفیقی تو یکی از مدرسه های شلوغ درس میخوندم ترسناکترین مدیر استان رو داده بودند اونجا تا مدرسه رو کنترل کنه
از شانس بد من مدیر هممحله ای ما بود.
یه روز که با هزار بدبختی از مدرسه ج شدیم من رفتم سمت خونه
از بدبختی تو کوچه که رسیدم آقای مدیر رو دیدم که برای کاری اومده بود خونهشون و داشت برمیگشت ازم پرسید که شما کجا اینجا کجا
نتونستم چیزی بهش بگم
هیچچی دیگه دستمو گرفت و بمدرسه برمگردوند. خوش باشید.

سلام به همگی
منم یه خاطره میگم شاید براتون جالب باشه
یادم میاد کلاس آمادگی بودم که یه بار با دمپایی رفتم مدرسه
اون روز شده بودم اسباب خنده برای همه فکر کن تو مدرسه با دمپایی کلش کلش
یه بار هم یه چوب بزرگ که قدش از خودم بزرگتر بود بردم مدرسه گفتم اگه کسی منُ اذیت کرد از خودم دفاع کنم یا شاید برای رئیس بازی به درد بخوره
چقدر هم تو دست و پا بود وقتی که میخواستیم بریم کلاس ناظم مدرسه ازم گرفتش.

واااااااااااااای مرسی که موقع امتحانا دل منو شاد کردین
فرض کن یه بچه ی نمیدونم چه شکلی با دمپایی خخخخخخخخخخخخخخخخخخخ تو مدرسه خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
چوب بدبخت راستشو بگین چقدر واسه چوبه گریه کردین؟؟
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ

دیدگاهتان را بنویسید