خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

فصل چهارم از رمان من و میترا و زهرا، نیما، این جوری می خوای شارژم کنی، نگار آره، و دست تازه داماد در اولین شب زندگی توسط عروس خانم به پریز برق نزدیک می شود. و…

سلام،
این هم رمان من و میترا و زهرا نزر هم نزاشتی نزاشتی آدت کردیما

((. وقتی پیشمی خودمو کامل میدونم . وقتی پیشم نیستی میمیرم . وقتی نمیبینمت نفسم قطع میشه . ))

من میتونم باورش کنم ؟؟؟؟؟ یعنی منم واقعا عاشقشم ؟؟ آره . من ازبچگیم عاشقش بودم . ولی اون ۹ سال ازم بزرگتره .

اصلا برام مهم نیست . اگر ۹۰ سال هم ازم بزرگتر میبود اصلا برام مهم نبود …
اصلا .. . از کجا اینقدر میتونم مطمئن باشم ؟؟ از کجا میتونم مطمئن باشم که منم اونو دوست دارم ؟ خدایا چرا همچین غلطی کردم ؟

چرا بی گُدار به آب زدم ؟ چرا بهش گفتم ؟ دوستت دارم ؟ چرا بهش گفتم عاشقتم ؟ اصلا مگه من عاشقشم ؟ ای خدا دارم دیوونه میشم . کی گفته من عاشقشم ؟ مطمئنا اینا همه یه جور هوس زودگذره که اومده سراغ منه بدبخت و خیلی سریع هم از بین میره .اصلا من رو چه حسابی خودمو باختم و اینقدر زود بهش گفتم بله ؟ ولی عشق اون چی ؟ اونم مسلما سریع از بین میره . خدایا غلط کردم … غلط کردم … غلط کردم …وای اگه پسره هوایی بشه ؟ اون وقت کارم ساخته است .. الهی من بمیرم کل دنیا از شر من راحت بشن . انشاالله .. هی خدا .

به خودم که اومدم دیدم همونطور ایستادم سر جام و دارم به علی نگاه میکنم . اونم هنوز تو همون حالت بود . خدایا یعنی اینقدر زود نظرم راجع بهش برگشت ؟؟ اصلا من که خر نمیشم . من رزیتام . نه یه دختر ساده لوح .. من باید عشق اونو باور کنم باید بهم ثابت کنه . باید منو مطمئن کنه . درثانی .. باید عشقمو باور کنم . باید مطمئن بشم که علی رو دوست دارم . نه اینکه صبح ادکلنش بو خوب میداد و منم واسش غش و ضعف کردم پس حتما عاشقشم و براش میمیرم .

تو یه لحظه سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد . خدایا همینو کم داشتم . سرمو انداختم پایین و سریع رفتم سمت صندلیم و نشستم روش و مانتومو گرفتم تو دستم و گذاشتمش رو پام و با نخ هایی که از گوشه ی آستینش آویزون شده بود بازی کردم … حس کردم یکی داره نگاهم میکنه .حتما علی هستش سرمو بلند کردم . اما علی اونجا نبود . پس کیه ؟؟ سرمو چرخوندم نیما بود .

وااااااای خدا رسما بدبخت شدم . داره میاد سمتم . واااای

خدایا به داد منه بدبخت بی نوای فلک زده بررررس .

صداش تنمو لرزوند :

بیا کارت دارم .

وای خدا دقیقا سکته رو زدم . نکنه فهمیده ؟ خب آدم عاقل تابلوئه فهمیده . خوبه جلو همه بودینا . دوباره صدام کرد باعث شد دوباره بلرزم :

– پاشو دیگه رزی .

– چیکارم داری ؟

– حالا تو بیا .

و خودش زودتر از من حرکت کرد . با ترس و لرز بلند شدم و رفتم دنبالش . خدا بگم چی نکنت علی .

رفت تو حیاط و منم دنبالش . ایستاد پیش ماشینو منتظر شد تا برم پیشش . وقتی نزدیکش شدم به صورتم نگاه کرد و اخم کرد و گفت :

– چرا رنگت پریده ؟

– هـــ…هیچی

– مطمئنی ؟

با سر تایید کردم آب دهنمو با سر و صدا قورت دادم . ببین خودمم کرم تو وجودمه . هی دارم مشکوک ترش میکنم .

سوئیچ ماشینو از تو جیبش درآورد و در ماشینو باز کرد و از توش کیف نگارو درآوردو دوربین کوچیک توشو داد دستم و گفت :

– میخوایم عکس بگیریم .

نفس حبس شدمو با سر و صدا دادم بیرون و آروم دوربینو ازش گرفتم . خواستم برم تو که گفت :

– وایسا .

سر جام خشکم زد . چرخیدم سمتشو نگاهش کردم . این چرا اخم کرده ؟ دِ بگو چیکارم داری دیگه . کشتی منو .

فکر کنم دو دقیقه ای گذشت که گفت :

– علی بهت چی میگفت ؟

ایندفعه دیگه مردم . قلبم ایستاد و دیگه شروع به حرکت نکرد . دادش منو از جا پروند :

– گفتم علی بهت چی میگفت ؟

– نیـــ… نیــــما هیچی . علیـــ … هیچی نمیگفت .

– …

– من که علیو ندیدم .

ابروشو داد بالا و گفت :

– پس اونی که داشت باهاش خوش و بش می کرد من بودم ؟

ایندفعه کاملا روح از تنم خارج شد . دستام یخ کرد . دوباره شروع به حرف زدن کرد .

– رزیتا من خرم ؟

– نیمـــ… تو …

– هیییییییییییش . حرف نزززن .

مکث کرد و گفت :

– چرا فکر میکنی من بچم ؟ چرا از من قایم میکنی رزیتا ؟ چرااااا ؟

– به خدا نیما علی …

– فقط بگو بهت چی میگفت .

– اون هیچی نمیگفت . یعنی … چیز مهمی نمیگفت .

– حیف که امشبو خیلی دوست دارم و نمیخوام به هیچ وجه خرابش کنم وگرنه … حالا واسه علیم دارم .. خوبشم دارم . مرتیکه بی غیرتِ بی وجدان .

گره کراواتشو شل کرد و گفت :

یعنی …

داد زد : – یعنی من اینقدر بی غیرت و کثیف شدم که بذارم هر نا محرمی بیاد .. بیاد … استغفرالله .. تو هم که زیاد بدت نیومده بود ؟

– نیما ترو خدا

– حیف که امشبو خیلی دوست دارم .
چند تا نفس عمیق کشید و بدون هیچ حرف دیگه ای از پیشم رفت .
خدایا دیدی چه گندی زدم ؟ خدایا دیدی چه غلطی کردم ؟ حالا چه خاکی بریزم تو سرم ؟؟
تکیه دادم به ماشین و بدن اینکه خودم بفهمم سُر خوردم و نشستم رو زمین . سرمو گرفتم تو دستام . اینم از شبی که خیلی دوسش داشتم …. دقیقا زهرمارم شد … به ساعت رو دستم نگاه کردم . باید برم تو وگرنه همه مشکوک میشن . سریع از جام بلند شدم . مانتومو تکون دادم و آهسته رفتم تو سالن . همه آماده شده بودن تا برگردن .
سریع خودمو پرت کردم صندلی عقب و درو قفل کردم تا کسی نتونه بیاد بشینه تو …. ایناهم که دنبال یه جای خالی میگردن . حالا فرقی نمیکنه ماشین کی باشه … ماشین حرکت کرد … مامان و بابا جلو بودن و من عقب . شیشه رو دادم پایین تا هوا بخوره به سر و صورتم . به ماشینای جلومون نگاه کردم . اینا رو ببین تا کمر از شیشه اومده بیرون و جیغ و داد میکنن . پسرای این دور و زمونه ان دیگه .از ماشین جفت ماشین جفت ماشین نیما هم که دقیقا نمیدونم مالِ کی بود ، ویدا و مینا از شیشه های روبروی هم اومده بودن بیرون و دستای همو گرفته بودن و سر و صدا میکردن . پوزخند زدم و سرمو از شیشه گرفتم بیرون . باد موهامو به بازی گرفته بود . از اینکه پخش شده بودن تو صورتم خوشم اومده بود . هوای خنکی بود . به خودم فکر کردم . چور شد که الان اینجوریم ؟؟ من که کلی برنامه ریخته بودم . بیشتر از نصف برنامه هام هم مال همین آخر عروسی بود . اما … اما از کِی بود که اینطور شدم ؟ از وقتی علی اون حرفا رو زد ؟؟ یا از وقتی که نیما اون حرفا رو زد ؟؟؟ نمیدونم . خودمم نمیدونم دقیقا از کی بود . نفس عمیق کشیدم . چند تا پشت سر هم . باعث شد یکمی آرومتر بشم .
– آییییییییییییییییییییی بمیرید .
سریع سرمو از بیرون آوردم تو و شالمو محکم گرفتم . آدمای بی عقل . در گوشم جیغ زدن . درست صدای جر خوردن پرده گوشمو شنیدم . بالاخره بعد از نیم ساعت چرخ زدن تو شهر بالاخره رسیدیم به خونه نیما و نگار . همه از ماشینا پیاده شدیم و رفتیم تو ساختمون . لبخند زدم و رفتم سمت یکی از ستون هایی که تو پارکینگ بود و بهش تکیه دادم و به دختر و پسر هایی که درحال رقص بودن نگاه کردم . چند دقیقه ای گذشت که یکی که نمیدونستم کیه دستمو کشید و هُلم داد وسط . وقتی تونستم صاف بایستم تو جام به اون نگاه کردم . حالا فهمیدم کیه . رضا برادر نگار .
– رزی باید برقصه . رزی باید برقصه . رزی باید برقصه .
همه با هم دست میزدن و اینو بلند میخوندن . بالاخره خندیدم . رضا دستامو گرفته بود و الکی میچرخیدیم . و میخندیدیم .. بالاخره دخترا و پسرا رضایت دادن بریم بالا . سریع دوییدم سمت آسانسور . ربع ساعت بیست دقیقه ای طول کشید تا همه برن بالا . جلوی در دوباره همون بساط بود تا عروس و داماد برن تو . سریع رفتم نگارو بوسیدم و بغلش کردم . – واست دعا میکنم خوشبخت بشی عزیزم .
– انشاالله روزی خودت گلم .
– انشاالله . خدا از دهنت بشنوه .
– میشنوه ..
خندیدم و نیما رو هم بغل کردم . از قیافه اش معلوم بود ناراحته . اما پنهانش میکرد نگارهم به چیزی شک نکرده بود . در گوشم گفت :
– حرفامو فراموش کن رزی به هر حال تو هم دیگه بزرگ شدی .
– قربونت برم الهی داداشی
– خدا نکنه آجیه من .
ازش جدا شدم . با کلی مکافات همه عزم رفتن کردن .نیم ساعت بعدش ما هم رسیدیم خونه . یاد اشکای مامان که میوفتم خنده ام میگیره .. چقدر اشک ریخت بنده خدا . با اشکای مامان ، خاله و نگار و بیشتر دخترا اشکشون دراومد . حالا خودمم دلیلشو نمیدونستم .. برای آخرین بار به ساعت نگاه کردم ۲:۳۰ بود .
***
بعد از رفتن مهمانها درب را بست و به طرف مبل رفت و خود را روی مبل پرت کرد خیلی خسته شده بود . نگاهش به نگار افتاد . چشم هایش از زور گریه سرخ و متورم شده بود . آرایش صورتش بر هم خورده بود . لبخندی زد و روی مبل دراز کشید و چشمهایش را بست . چند دقیقه ای گذشت که ازجایش بلند شد و آهسته به طرف نگار رفت . جلوی پایش نشست و با لبخند گفت :
– چی شده خانمِ نگار خانم ؟
– هیچی .
– پس چرا چشمای خوشگلت قرمز شده ؟
– هیچی .
– نگار ؟
– دلم براشون تنگ میشه .
– وا ؟ مگه دیگه قراره نبینیشون ؟
– نمیدونم .
تخت مشکی ام دی اف . که رو تختی قرمز و مشکی مخمل و گل های پر پر سفید هم زیبایی فراوانی به آن بخشیده بود در گوشه ی اتاق قرار داشت . فرش کوچکی هم مثل تخت در وسط اتاق قرار داشت . میز توالت هم کنار تخت بود . روی زمین پر از گل سرخ پر پر شده و شمع های کوچک سفید بود . با ذوق فراوان به سمت نیما چرخید و گفت :
– چیکار کردی نیما ؟
– سوپرایز .
– خیلی قشنگ شده .
– قابلتو نداره گلی
– شارژم کردی .
– پس من کی باید شارژ بشم ؟
– میخوای بزنمت به برق ؟
– آره .
لبخندی زد و دست نیما رو گرفت و به سمت پریز برق برد و کنار پریز ایستاد . و دست نیما را به پریز برق نزدیک کرد .
– اینطوری میخوای شارژم کنی ؟
– آره .
– این مدلیشو ندیده بودم .
– کم سعادتیت بوده .
– تو درست میگی
– معلومه .
نیما حرفی نزد و در چشمان نگار خیره شد . نگار هم در چشمان او . نگار که دستان نیمارا گرفته بود همین باعث شد نیما هم از این فرصت استفاده کند و به شدت دست نگار را به پریز برق نزدیک کرد همان جا بود که نگار جیغی زد دستش را سریع کشید و داد زد دیونه، نیما مگه سوسک دیدی بابا پریز تلفنه ههه . و او را سخت به خود فشار دهد .. خوشحال بود …. خوشحال بود که دیگر نگار را دارد .
نگار با لبخندی دلفریب به چشمان نیما خیره شد . چشمهایی که پر از نیاز بودند .. نیاز بودن با نگار .خواستن نگار … او نگار را میخواست او تمام چیز های خوب و بد نگار را میخواست

۲ دیدگاه دربارهٔ «فصل چهارم از رمان من و میترا و زهرا، نیما، این جوری می خوای شارژم کنی، نگار آره، و دست تازه داماد در اولین شب زندگی توسط عروس خانم به پریز برق نزدیک می شود. و…»

دیدگاهتان را بنویسید