سلام گوشکنیهای عزیزم.
وقتی سخن از ایرانگردی و یا جهانگردی به میان میاید خود به خود برای ما مناطق زیبا و فرحبخش، طبیعت بکر و دست نخورده و رویایی یا اماکن تاریخی هیجان انگیز تداعی میشود.
اما من اینبار تصمیم دارم شما رو به یک جای کاملا متفاوت ببرم.
به یک شهرک که مشابهش متاسفانه کم و بیش در همه جای دنیا و همینطور کشور خودمان و در حاشیه شهرها خواهی نخواهی وجود دارد و این حقیقتیست انکار ناپذیر.
امیدوارم با خواندن این سفرنامه عبرت آموز، بیشتر قدر آرامش، آسایش و عافیت خود و خانواده مون رو بدونیم و دعا کنیم روزی برسه که هیچ تنابنده ای دچار محدودیتها و گرفتاریهای اینچنینی نباشه، به امید اون روز.
روزنامه شهروند در گزارشی توصیفی، از حال و هوای شهرک مهدی آباد کرج، جایی که خانواده زندانیان قزل حصار در آن ساکن هستند، نوشته است.
در این گزارش که ابتدای آن توضیح داده شده «برای حفاظت از هویت مصاحبه شونده ها، تمامی اسامی این گزارش مستعار است»، میخوانیم: احمد دستگیره بالابر شیشه را میدهد دستم و میزند زیر خنده:
«یه لحظه فک کردی خفاش شبم؟» دنده را عوض میکند و همزمان که باد گرم «مهدی آباد» توی خودرو میپیچد، فرمان را میچرخاند سمت جایی که میگوید «هم ناهار را میزنیم، هم یکی دو کام قلیون، سر ظهر شده».، احمد کرد است و از ایلام گذرش به اینجا افتاده؛ هفت سال قبل، یک سال و نیم بعد از اینکه پدرش را مامورهای نیروی انتظامی «کتبسته» بردند.
– آقام قاچاق میکرد. تو ایلام برو بیایی داشتیم اما بعدش که ریختند دیگه همه چی خراب شد. البته ما نمیدونستیم. بعدش فهمیدیم.
بعد از اینکه پدرش ۴۰ سال حکم گرفت، همه چیز را یک هفته ای فروختند و آمدند که نزدیک پدر باشند.
– ننهم داشت دیوونه میشد. میگفت نمیتونم تنهایی. ما که بچه بودیم اما بزرگترها هم حریفش نشدند و اومد که نزدیک آقام باشه. آقام همینجاست تو قزل حصار، عفو نخوره ۳۳ سال دیگه داره.
ترمز دستی را میکشد و دستگیره را میگیرد تا شیشه را بالا بدهد، احمد میگوید: «ما از قدیمیهای اینجا هستیم. مهدی آباد رو الان اینطوری نبین، یه وقتی هیچی نبود اما کم کم خیلیها مثل ما ریختن اینجا».
مهدی آباد، شهرکی است نزدیکیهای کرج که تا ۲۰ سال قبل روستایی بود با جمعیتی کمتر از ۱۰۰ نفر اما امروز شهرکی است چندهزار نفری که از یک طرف کارخانه قند نزدیکش است و از طرف دیگر دانشگاه آزاد و کمی آنطرفتر زندان قزل حصار. شهرک زندان هم صدایش میکنند. مهدی آباد این روزها بیشتر محل زندگی خانوادههایی است که دست کم یک محکوم در زندان دارند.
داخل قهوهخانه همهجور آدمی نشسته است؛ جوانی که کتاب سیالات کنار دستش است و پیرمردی که به نقطهای خیره میشود و دود را دایره دایره بیرون میدهد. به حال خودش است و البته کنار دستش میانسالی است که دستش پر است از خالکوبیهای آبیرنگ. احمد میگوید: «زیاد بهش زل نزن، قاطی میکنه. بهش میگن عمو حسن. دو سه سالیه از حبس دراومده. قطع عضو کرده بود». دوسیبش که آماده میشود، ادامه میدهد: «خلاصه که ترک، لر، فارس و عرب اینجا داریم. شما بگو چی میخوای» و میخندد.
از سالی که پدرش به حبس افتاده، درس را کنار گذاشته و میگوید که خیلیهای دیگر را هم میشناسد که بعد از رسیدن به مهدی آباد درس و مشق را ول کردهاند. دود قلیان را ول میکند تو سقف درب و داغان قهوهخانه و ادامه میدهد: «البته الان کمی وضع و اوضاع اینجا بهتر شده، هم به خاطر دانشگاه و هم به خاطر کارخونه قند اما قدیما اینجا، جای بدبخت بیچارههای حبسی بود».
خیابانهای مهدی آباد هم به سادگی نشان از تنوع اقوام ساکن دارد. به غیر از خیابانهای اصلی شهرک، بسیاری از کوچهها اسم خانوادههایی است که در آنها زندگی میکردند یا میکنند. بین کوچهها که گشت میزنیم، احمد هر کدام را که میشناسد، معرفی میکند، میگوید: «اینجا یک یارو بود که قتل کرده بود هنگام سرقت. از شیراز اومده بودند. اعدام که شد، چند سال بعد خانواده اش هم رفتند. تو همون خونه داغون زندگی میکردند» و با دستش به جایی اشاره میکند و رد میشویم. کوچه عربها را هم نشانم میدهد؛ محله ای که میگوید: «بیشتر کسایی که از جنوب میان، اینجا ساکن میشن».
مهدی آباد اگرچه یک شهرک است اما محلههایش برای ساکنان آن به خوبی مرزبندی دارد؛ محله ای که ترکها بیشتر در آن زندگی میکنند و محله هایی که اکثریت با عربهای ایرانی یا لرهاست. او میگوید: « اینجا رسمه که اگه کسی از شهرش بیاد، بنگاه دارا اول میپرسند کجایی هستی که تو همون محلهها براش دنبال خونه بگردن. البته الان بیشتر کسایی میان که دستشون کمی به دهنشون نزدیکه و بی پول ترها میرن شهرکای اطراف».
مهدی آباد البته دانشجو و کارگر هم دارد که به خاطر کارخانه قند یا نزدیکی به اتوبان تهران – قزوین و دانشگاه، گذرشان به آنجا افتاده اما اینها تعدادشان خیلی کم است و همچنان اکثریت با خانواده زندانیهاست. هنگام رانندگی در خیابانهای داغ شهرک با خیلیها سلام و علیک دارد و خودش میگوید: «این از صدقهسری زندانه». روزهای ملاقات قزل حصار برای اهالی شهرک یک روز آشنایی و دید و بازدید نیز هست. خیلیها روزهای ملاقات با هم آشنا شدهاند و حتی خیلی از رفقا قرارهایشان را برای بعد یا قبل از ملاقات هماهنگ کردهاند. احمد میگوید: «خیلی وقتها هم شده که تو حاشیه همین ملاقاتها، خانوادهها و آدمها با هم آشنا شدهاند و شراکتی و رفاقتی راه انداخته یا معامله کردهاند». حتی از دوستش حرف میزند که وقت ملاقات برادرش با دختر یکی از زندانیهای سرقت مسلحانه آشنا شد و الان یک بچه دارند.
نزدیکی مهدی آباد به زندان فقط منشأ وصلت و عروسی هم نبوده است. بیشتر از آن اثراتی گذاشته که نادر یکی از دانشجوهای ساکن در شهرک میگوید: «اگر برایش فکری نشود، چند وقت بعد خود مهدی آباد میشود کانون جرم». نادر از شیراز آمده و ۲ سال است که همین اطراف زندگی میکند. اوایل مهرشهر بوده که با افزایش قیمت مسکن ناچار به نقل مکان شده است. او میگوید: «توی همین شهرک جاهایی هست که شب کمتر کسی جرأت میکنه اون طرفا آفتابی بشه».
خیلی از زندانیان قزل حصار بعد از آزادی به دلیل حضور خانوادهشان دیگر در همین مهدی آباد ساکن میشوند و این به مرور زمان باعث شده است که خیلی از اختلافات داخل زندان به خیابانهای شهرک کشیده شود و هر از چند گاهی دعواهای خیابانی راه بیندازد. نادر میگوید: «همین چند وقت قبل یه عدهای از یه جای دیگه با وانت و خاور ریختند تو شهرک و قمه و قمه کشی». دو سه روز بعد بچههای شهرک متوجه شده بودند که هدف از آن لشکرکشی، دعوای داخل زندان دو تا از زندانیان بوده که یکی از آنان ساکن مهدی آباد بوده است. حمله کننده معتقد بوده که آن یکی در زندان آدمفروشی کرده است. نادر میگوید: «دعوا برنامه هر روزه اینجاست اما بعضی وقتها دیگر نمیشود گفت دعوا چون کار به قمه و قمه کشی و حتی قتل میکشد».
از پیش نادر که میرویم، احمد بالاخره راضی میشود روی دیگر خیابانهای آرام شهرک را هم نشان دهد. جایی که نباید حرفی زده شود، زیاد سوال نشود و تنها از گفت و گوهای دوستانه او و دیگران باید پی به ماجرا برد. محله لیانشامپو، مقر مواد فروشهای شهرک است. جایی که کاسبهایش، اعم از تولیدکننده و فروشنده دور هم جمع میشوند و زندگی میکنند. خانههای این بخش قدیمی است، کوچههای باریکتری دارد و احمد میگوید: «هنوز خیلی از اینها سند ندارند.»
نزدیک میدان امام حسین هستیم و وارد یکی از خانهها میشویم. «کیا» دو سالی را «تو» بوده، بند اشرار. نخستین باری است که اشرار را با چنین وزن مغرورانه ای میشنوم. احمد تعریف میکند که «کاظم سیاه» کیف قاپی میکرده و یک روز درگیر میشود و یکی از مامورهای ناجا را با چاقو میزند. چند وقتی هم نوچه «آدمخوار» بوده که همین چند سال قبل اعدامش کردند. آدمخوار، کارش اخاذی از مغازه دارهای کرج و شهرکهای اطرافش بوده و کاظم سیاه هم یاد میگیرد اما ظاهرا زیاد موفق نبوده است.
کاظم که الان خودش را «کیا» معرفی میکند، از دوستان دوران قدیم احمد بوده که بعد از زندان کارش به خرید و فروش مواد میکشد و چند وقتی هم هست که دیگر تولیدکننده شده است. خوش و بشی میکنیم، چای میخوریم و هنگام حرف زدن مجبور میشوم خریدی هم بکنم. احمد میگوید «مشتری است» و ناگزیر یک سوت شیشه میخرم! جنس اعلا که کاظم میگوید فقط برای آشناهاست. میرود و چند دقیقه بعد که از داخل اتاق دیگری میآید، میآورد.
از نظر احمد نقشم را خوب بازی کردهام اما باید قول بدهم که نالوطیبازی درنیاورم و آمار کسی را ندهم. آفتاب کمکم بیرمق میشود. سیگاری میگیرانیم و گوشهای از بلوار هفتتیر پارک میکند. بلوار و شهرک رفتهرفته شلوغ میشود. کارگران کارخانه در حال برگشت هستند. خسته و کم رمق میآیند و میروند. خیابان جانی گرفته. همزمان صدای بوق و همهمه هم بالا گرفته است. احمد کام عمیقی میگیرد و میگوید: «میخوای یه آس، برات رو کنم؟». صدای خیابان بلند است.
آس احمد یک پیرمرد ۶۰ ساله است؛ نحیف و چرک. موهایش را از پشت بسته و در این گرما اورکتی سبزرنگ پوشیده است. خودش میگوید تابستانی است اما گرمم میشود. ۲۰ سال قزل حصار بوده، نزدیک اعدام. ۱۷ نفر از دوستانش اعدام شدند. دوست که میگوید، منظورش همان «هم بندی هایی» است «که با هم آشنا میشدیم و بعدش رفیق». میگوید: «زندان جای یه روزه عاشق شدن و فردا فارغ شدنه، جای رفاقتهای چندساعته.»
«صابر» صدایش میکنند. سیگار بهمن میکشد. میگوید: «آخ که دلم واسه اشنو تنگ شده». پاتوقش طرفهای میدان است. هر روز عصر، هر کسی کارش داشته باشد، ساعت ۵ تا ۷ میتواند گوشه ای پیدایش کند و حتی اگر او صابر را نبیند، صابر او را میبیند و میفهمد که کارش دارد. کارش وارد و خارج کردن از زندان است؛ از آن شغلهایی که شاید فقط در مهدی آباد و چند شهرک اطراف مشتری داشته باشد. صابر پول میگیرد که برای زندانیها اشیای خلاف مقررات ببرد یا بیاورد. میگوید: «خیلی از زندانیها تو درآمدهای کلون دارند و اونهمه پولرو هم نمیتونند تو ملاقات بدن دست زن و بچهشون که بیارن بیرون». آنطور که میگوید، بعد از ۲۰ سال تمام سوراخ سنبههای زندان را میشناسد، آدمها، رابطها، کله گندهها و تازهواردها را. زیاد دور خلاف نمیگردد اما شده که چند بار چاقو وارد زندان کرده یا …
ادامه نمیدهد و میگوید: «اصن احمد این رفیقت واسه چی میخواد اینا رو بدونه؟ کار داره بگه وگرنه حق یارت». احمد جا میخورد.
– صابر چرا قاطی میکنی؟
– اگه قاطی کرده بودم که الان جفتتون کف زمین ولو بودید. خیالت تخت، قاطی نکردم اما اگه منو میشناسه که اومده سراغم پس والسلام، اگه نه من جواب به کسی پس نمیدم.
میگویم: «میخوام حال کسی رو اون تو بگیرم».
احمد جا خورده، چشمهایش گرد شده و نگاهم میکند. صابر اما فقط نگاهم میکند، میخندد و میرود. سرش را میچرخاند و میگوید: «بچه بازی نیست بابا جان. برو ردّ کارت. احمد سلامت رو به بابات میرسونم».
مهدی آباد شهرکی است ۲۰ دقیقه ای تا زندان قزل حصار؛ شهرکی که به خاطر زندان رشد کرده و اکنون مبدأ مشاغلی است که فقط مخصوص خودش است. مانند بقالی هایی که روی شیشهاش بزرگ نوشته: «بسته مخصوص زندان رسید» یا فروشنده موادی که شیشه و هروئین مخصوص زندان دارد. حتی بودند کسانی که چاقوهای مخصوص زندان درست میکردند. آهن تیز و برندهای که کوچک بود و تا میشد که به سادگی بتوان مخفی اش کرد.
سلام عمو خوبی واقعا عبرت آموز بود میسی
راستی من شدم اولولولولولولولولیلیلیلیلیللللوولولولولوللیلیلیلییلییلیلیییییییٱیییی
سلام ملیسا فقط دو دقیقه دیر رسیدم اون هم تقصیر الهام بود که منو به حرف گرفت ههههههه
سلام ملیسا.
قهرمانی پیش از موعدت مبارک.
امیدوارم مورد توجهت قرار گرفته باشه.
سلام، قزل حصار
وقتی بچهگی ها این کلمه رو به هر نحوی میشنیدم از هر جایی که فکر کنید تصور خانه ای را داشتم که دیوارهایش از طلاست از طلا آخه معنی دقیق این کلمه ی ترکی حصاری از طلاست حالا شما فکرش را بکنید که چه اتفاقاتی در بیرون از این حصار طلا رخ میدهد چه برسد به داخل این حصار،
راستی چه کسی با چه انگیزه ای این نام را بر این حصار پر از درد نهاده است.
چقدر دردناک و غمگین است هروقت ایرانگردیها و جهانگردیهای شما را میخوندم حس و حال خوبی بهم دست میداد از همون احساساتی که وسوسه ام میکرد که بار و بندیل سفر را ببندم و راهی شوم اما ایبار حس و حالم بسیار تغییر کرد ناراحت شدم و عصبانی ناراحت برای کسانی که به اجبار باید در همچین مکانهایی زندگی بگذرانند دور از درس و مشق با آینده ای مبهم،
و عصبانی از دست این جامعه ی نامرد که شرایطی را بوجود آورده که برخیها مجبورند خواسته یا ناخواسته با سرنوشت خود و خانواده هایشان بازی کنند.
گفتم مجبور اما نمیدانم چرا انگشتانم اینرا نوشت پاکش هم نمیکنم چون به انگشتانم ایمان دارم مجبور شاید بخاطر احساس بعذی کمبودها یا داشتن بسیاری کمبودها
بگذریم
راستی آقای چشمه بخاطر پست بسیار مفیدتان از شما ممنونم.
سلام اصغر.
بازم جای کامنتها جا بجا شد، جوابت بعد از کامنت دوم ملیسا جا خوش کرده، عذرخواهی میکنم.
با درود فراوان بر محمدرضا و دوستان.
محمدرضا نظر خاصی درباره این پستت ندارم ولی آمدم چون کلامت به دلم می نشیند.مرسی
سلام هادی.
از لطف همیشگیت ممنون.
میگم الهام جونی ایول داری هخخخخ
همیشه اصغر رو به حرف بگیر تا من بشم اووووللللییییی باشه آجی جونم خخخخخخخیخیخیخیخخیخیخخخخ
سلام اصغر جان.
متاسفم که در جوامع در حال توسعه اینجور معزلات وجود داره، البته جوامع پیشرفته هم با درصدهای پایینتر با این موضوعات دس به گریبان هستن.
شرمنده که باعث ناراحتی خیال شما شدم، ولی فکر میکنم خوبه که بعضی اوقات به آن روی سکه هم توجهی هرچند اجمالی داشته باشیم و بدونیم که در لایه لایه زیباییها و رفاه نسبی که در دنیا بصورت کم و بیش هست،چه مصیبتهایی هم وجود داره.
در باره وجه تسمیه قزل حصار هم به نکته تامل بر انگیزی اشاره کردی.
از حضور و نظرت ممنون.
سلام دوباره آقای چشمه
شما راست میگید باید و باید و باز هم باید به این چیزها توجه بیشتری داشته باشیم تا قدر داشته هایمان را بدانیم و بخاطر برخی نداشته ها ی مصلحتی همیشه شاکی و گلهمند از خدای بزرگ نباشیم.
سلام اصغر جان.
دقیقا همین طوره، برای من که این مطلب خیلی اثر گزار بود، در شهری که زندگی میکنم همچین حواشی وجود داره و من خبر نداشتم.
به امید آیندهی روشن.
سلام عمو واقعأ این یه درده و علاوه بر سختی در درکش واقعأ عبرت آموز نیز میباشد مرسی عمو از این پستهای قشنگت
سلام میلاد.
بله یه کدرد ظاهرا بیدرمونان.
ممنون از حضورت.
سلام داداش چشمه از پستت ممنون.نمیدونم چی بگم واقعا نمیدونم.متاسفم.
سلام شهاب.
واقعا حرفی بجز شکایت از رسم زمونه نمیشه زد.
ممنون از این که آمدی.
سلام داداش محمد عزیز. واقعا ناراحت کننده بود ولی مطلب بسیار خوب و مفیدی بود امیدوارم که که یه روزی همه ی زندونیایه این زندان آزاد شن و از خلاف های گذشتشون دست بردارن و دست خونوادشون رو بگیرن و از اون شهرک برن.
باز هم ممنون واسه مطلب مفیدت موفق باشی داداش عزیز.
سلام ساجده.
ممنون از توجهت، امیدوارم که همه بیگناه ها از زندون آزاد بشن و به خونواده هاشون برگردن.
ضمنا الآن من در خدمت آقا مجید عزیز مون هستم ایشون هم سلام میرسونه.
خب دقيقاً هم مطمئن نيستم آخه روزگار جديداً بالا و پايينش زياد شده 🙂 ساجده جون تو خود ساجده خانمي هستي ديگه … همون خودش ؟؟
اگه هستي كه عجبا كه از ستاره سهيل هم يه چي رفتي اون طرف تر و ديگه اينكه ميدونستم يعني من كه نه آقاي چشمه اين پست رو زودتر ميزدند 🙁
ممنون آقاي چشمه از پست آموزنده تون … باشد كه پند گيريم …
سلام بر بانوی پرتقالی محله.
با این که از من دلخور بودی ولی من خداییش دلم برات تنگ شده بود، وجودت رو از ما دریغ نکن دوست خوب من.
ساجده هم همون ساجده قدیمی خودمونه، خیالت راحت.
ممنون که بازم منو قابل دونستی، نخودی بانو.
وای چه دردناک!!,
خدا نجاتشون بده
من همشو خوندم, دلم میخاست قصه باشه ولی نبود
سلام زهره.
متاسفانه باید بگم اینها واقعیت محضه.
باید با واقعیات روزگار برخورد کرد و درس گرفت.
ممنونم که من رو همراهی کردی.
سلام محمدرضا حسابی ناراحت کننده بود فکر کنم زندان غروباش هم خیلی غم انگیز باشه
سلامتی ۳ تن رفیق ناموس وطن
سلامتی آزادی زندونیهای بی ملاقاتی
سپاس
سلام علی.
از دعاهای سبک زندانیهات ممنون.
حال و هوای زندان بهم دست داد، البته توی فیلمها دیده بودم.
میخوانم و دلم آرام آرام میگیرد. و لحظه_ای برای خانواده_های دارای اینگونه زندگی میشکند. یاد روایتی می_افتم.که انسان بدبخت از همان شکم مادرش بدبخت است. یاد کودکان بی_گناهی که در این شهرک زاده می_شوند می_افتم.
اما نای گریه و اشک ریختن ندارم آخه امروز برای انجام کارهایم به مشکلی برخوردم یک دل سیر گریستم.
عمو جان این نوشته_تون با باقی فرق داشت نمیشود مارک مفید یا غیر مفید برآش زد.
الهی دل همه زندانیان و خانواده_هایشان را به حق خودت شاد کُن آمین
سلام سیتا.
من شرمنده ام که شرایط دلشکستگیت رو فراهم کردم.
مفید یا غیر مفید بودن ماجرا مهم نیست، این اصل این واقعیتهاست که باید بیتفاوت از کنارش نگذشت.
همیشه که شادی و زیبایی در زندگی نباید از نظرمون بگذره، باید به همه بود و نبود زندگی اطرافمون توجه داشته باشیم تا بتونیم روی رفتارهای خودمون تمرکز و تسلط داشته باشیم.
سیتای عزیزم اگه کاری از دست من بر میاد باهام تماس بگیر تا اون جایی که از دستم بر بیاد کوتاهی نمیکنم،لا اقل در حد صحبت بتونیم فکرها مون رو روی هم بذاریم و مشکل رو تا اون جایی که میشه حل کنیم.
از حضورت ممنونم.
لایک لایک
بله منم موافقم با حرفاتون، و به همین دلیل شد که مارک مفید و غیر مفید نخورد.
دلم از نوشته شما که نه بلکه از حقایق شکست
تا شقایق هست زندگی باید کرد هم تلخ هم شیرین
ممنونم از بزرگواریتان عمو جان
بیشمار و بسیار بسیار سپاس
شکلک احترام ویژه و ارادت تام.
درود بر دوست عزیز
ممنون از زهماتتون
متاسفانه هقیقته تلخیه
موفق باشی
بدرود
سلام آریا.
بله متاسفانه همینطوره.
ممنون.
سلام. بله واقعیت تلخه و ناراحت کننده. اسم غزل حصارو که خوندم میدونید یاد چی افتادم؟ اون پست چهارشنبه سوری. خیلی ناراحت شدم که چرا اینجوری بهش گفتم. نه خدا نکنه. خدا نصیب گرگ بیابون هم نکنه. آخه تقصیر خودش بود که از تهران همچین تعبیری داشت. ولی خداروشکر الان دیگه بقول خودش آزاد شده و داره نفس راحت توی هوای پاک میکشه. اومده اینجا سرِکارش و براش آرزوی موفقیت میکنم.
سلام تبسم.
بله منم شنیدم که برگشته خوشحالم که این اتفاق افتاده.
اگه شد ترغیبش کن دوباره بیاد محله و زیاد این ور و اون ور سرک نکشه.
من از دلخوری چند وقته که حتی یک زنگ هم بهش نزدم.
ممنون از این که آمدی.
دلخوری چرا؟؟
سلام تبسم.
جوابت رو زیر کامنت بعدیت دادم.
سلام بد جور به هم ریختم هنگ کردم آخه چرا کسی ناظر اونجا و اون شرایط نیست؟ چرا این قانونو وضع نمیکنن که هر زندانی رو به شهر خودش انتقال بدن تا خانواده ی بدبخت و بیگناهش گرفتار این معضلات نشن؟چرا یه بچه ی بیگناه حالا به هر دلیلی باید چشم که باز میکنه یه مشت آدم خلافکار یا کسانی که راحت با خلاف کنار میان ببینه؟ به نظر شما ارزششو داره یه خانم چون میخواد هر هفته همسرشو ببینه پاشه بیاد جایی زندگی بکنه که آینده ی بچه شو به خطر میندازه؟
فقط دعا میکنم خدا خودش رحم کنه مرسی که روشنم کردید معضلات اجتماعی زیاد شنیده بودم ولی این جور بیگناه و معصوم گرفتار شدنو نه ببخشید تلخ نوشتم باور کنید نمیدونم چی دارم مینویسم اعصابم بد جور به هم ریخته.
سلام پریسیما.
این مساله که زندانیان به شهر خودشون منتقل بشن چیزیه که اگه رعایت میشد اینجور شهرک های اقماری تشکیل نمیشد.
ببخشید که به هم ریختی و ناراحت شدی.
ممنون که نظر دادی.
چقدر غمگین
چقدر بد
حتی فکرش هم برام زجر آوره
به هر دلیلی عمد یا غیر عمد . عزیزت درچند متریت باشه . اما نتونی یک دل سیر نگاهش کنی
دوستی های چند ساعته
این جمله بدجور اذیتم کرد
حتی حاضر به مرگ دشمنم هم نیستم . کاش اشتباهاتمون اینقد بزرگ نمی بود
سلام
واقعا پستت عالی و پر درد بود . واقعا
ممنون و سلام
سلام یلدا.
از درد و رنج این گروه انسانها اعم از گناهکار زندانی و ناچار خانواده زندانی که دیگه نگو. با هیچ کلامی نمیشه بیان احساس کرد
ممنون از این که باز هم هستی، درود و بدرود.
یه کمی گیجم
هی سلام کردم . شرمنده
سلام یلدا.
پس معلومه خدا رو شکر در سلامتی کامل به سر میبری، چون سلام سلامتی میاره.
سلام عمو. ببخشید بازم اومدم. اون بالا در جواب کامنتت پرسیدم دلخوری چرا؟؟؟؟
سلام تبسم.
بهتره که از خودش بپرسی، سر سایت شب روشن بچه بازی در آوردن و یک مقدار منو دلخور کردن، البته من کمی شک دارم که اون در این قضیه دخالت مستقیم داشته باشه، ولی بل اخره نفوذ داشته.
من از خشونت می ترسم به همون نسبت از فقر مخصوصا” اگه فقر فرهنگی باشه خدا رحم کنه که هیشکی روش زندگی کردنش این جوری نشه
سلام ترانه.
منم امیدوارم این جور زندگیها اصلا بوجود نیاد.
ممنون از این که اومدی اینجا.
نمیدونم قضیه چی بوده. ولی من این اطمینان رو به شما میدم که اون آدمی نیست که بخواد کسی رو از خودش برنجونه.
سلام تبسم.
پس بهش بگو که اگه ممکنه یه زنگ بهم بزنه، تا با هم صحبت کنیم.
البته منم گفتم که نمیتونه کار اون باشه، ولی شک کردم دیگه چه میشه کرد؟