خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

از شیر موز و عطر تا شب نشین و بلدرچین!

سلام و هزار سلام. بچه ها، راستیاتش، من اگر ننویسم، زود، فراموشم میشود. من باید بنویسم و خاطرات خوشم را به عنوان یک آدم دم دمی مزاج، هک کنم در کاراکتر ها و روی صفحه ای از تابلو های محله تا همیشگی شود این پول هایی که خرج کردم، تا همیشه بتوانم با خواندن این خاطرات خوش، حد اقل به اندازه ی نصف پولی که سرفه کرده ام، لذت ببرم.
این پست میوه ی گندیده از محمد رضا چشمه ی دوست داشتنی و اینکه بعضی از خواص موز از جمله افزایش نیروی جنسی، در آن نوشته شده بود، ترغیبم کرد تا از آن روز به بعد، مرتب روزی دو سه مرتبه هم نشد، حد اقل روزی یک مرتبه شیر موز بخورم. حالا یا خودم میکس بکنم یا از بستنی فروشی ها بخرم.
در هر حال، امروز سر دروازه شیراز بودم و اتفاقا از دوستم جزوه میخواستم و به من اطلاع داد که یک ساعت با تأخیر به من میرسد تا جزوه ی مورد نیازم را بدهدم. من هم که دیدم یک ساعت وقت دارم، با خودم گفتم اینجا همین اطراف، چرخی بزنم و بپلکم که ناگهان صدایی شبیه به صدای شیر فرهاد، مثل صدای وجدانم، روح شکمم را لرزاند. بعله. صدا صدای پست موز محمد بود که میگفت تو امروز شیر موز نخورده ای. جیبم میگفت: نه. عقلم میگفت: نه. شرایط شلوغی میدان دروازه شیراز میگفت: نه. دوری راه میگفت: نه. ولی شکمم میگفت: بله. این شد که شکمم هرچه توان داشت به کار گرفت و از پاهایم زور شد و مرا به سمت چهار باغ کشانید و همی کشانید تا به بستنی فروشی ای که همان حوالی بود، رسانید ولی از بخت بد شکم ما، آن بستنی فروشی جمع شده بود.
حالا این ها همه درست، ولی شکم ما که دست بردار نبود، اصرار کرد که آن قدر برو جلو تا یک بستنی فروشی یک جایی پیدا بکنی و مرتب این شکم وامانده ام آن یک ساعت وقتی که داشتم را توی سرم میکوبید که تو شصت دقیقه وقت داری و القایم میکرد که با این هیکلت عزمت را برای شیر موز جزم بکن.
به جای بستنی و آب میوه فروشی، یک عطر فروشی، درست وسط یک پاساج نسیبم شد. عطر های مختلفی داشت که از نظرم همهشان یا تقلبی بودند و یا دوام و ماندگاری خوبی نداشتند. صاحب عطرها، عطر های 212، نارسیس و اگر اشتباه نکنم، در آخر، عطر دراکا را پیشنهاد داد. عطرهای پیشنهادی را سه جای مختلف بدنم اسپری کردم ولی فایده نداشت. چیزی که مرا جذب میکرد گویی آنجا و شاید هیچ جای دیگر نبود. حد اقل شاید من چنین جایی را بلد نبودم یا تا به حال، پولش را نداشته ام که چنین جایی بروم. القصه، دل را به دریا زدم، ریسک کردم، دهانم را باز کردم و گفتم که عطر هایی که گرمی هزار تومان باشد به مفت نمی ارزد. احساس کردم احساساتم یک مشت محکم به حس کسب و کار صاحب عطرها کوبیده باشد. تا آمدم که معذرت خواهی کنم، طرف مهلتم نداد و گفت: اگر قیمتش برایت مهم نیست، یک عطری به شما میدهم گرمی پنج هزار تومان ولی تضمینی. گفتم تضمینی به چه شکل. گفت به این شکل که اگر این عطر را بردی و استفاده کردی و همه مرتب و مدام به تو نگفتند که چه چیز خوب و محشری زده ای، اگر همه ی نگاهها به سمتت معطوف نشد، اگر شاگردهای کوچکولویی که خودت می گویی داری از عطرت جذبت نشدند، شیشه ی نیمه کاره را پس بیاور و تمام پولی که دادی را پس بگیر. دیدم معامله ی برد بردی است. هم من به مراد دلم میرسم، هم از خریدم اطمینان خاطر دارم و هم این آقا کاسبیش را میکند. این شد که پنجاه هزار تومان ناقابل را به مانند علف خرس، پراندم و یک شیشه ی ده گرمی از آن عطر مدهوش کننده گرفتم. البته ده هزار تومان به من تخفیف تعلق گرفت و من گرم چهار هزار سرفه کردم و یک اشانتیون سه گرمی کاپیتان بلک هم جایزه گرفتم. از پاساج که بیرون رفتم، جلوتر، یک بستنی فروشی پیدا کردم و یک شیر موز سفت و مرغوب خوردم. کمی از عطر را به گردن و پشت گوش هایم مالیدم و رفتم به سمت ماشین دوستم. وقتی در را باز کردم، قبل از این که سوار ماشین بشوم، رفیقم گفت: لامسب، عجب بوی وحشتناکی میدهی! گفتم بوی خوب یا بد؟ گفت: خوب لعنتی، خوب! در خودم کمی ذوق مرگ شدم و از خرید موفقی که داشتم، توی خودم بالا و پایین پریدم. بعد از این قضیه هم دوستان دیگرم از عطرم تعریف کردند.
همه ی این خوشی ها را که تجربه میکردم هیچ، تازه قرار شد به مجموعه ی شب‌نشین برویم. یک مجموعه ی رستورانی برای افراد با کلاسی که دوست دارند لحظات رمانتیکی در عکس ها و فیلم ها و در قالب خاطراتشان خلق کنند و همیشگی شوند. یک رستورانی به شکل هرچه که دلت بخواهد، با یک عالمه فواره های کوچکولو که در کنار یکدیگر با چه نظمی میرقصیدند و آب را هم‌رقص خود کرده بودند، با بوی نم و عطر و دود کباب، با گلها و درختها و تزئیناتی که منظره های دلربای درک نشدنی میساختند، با آسیاب های بادی که همبازی آب شده بودند، با یک سطل بزرگ که هر چند دقیقه یک بار پر از آب میشد و با صدای باد و رعد و برق ساختگی ای که توی فضا پخش میشد، تمام آبش روی سنگهایی که به شکل کوه ساخته شده بود میریخت و یک باران و رعد و برق خوشگل میآفرید، با آلاچیق ها و تمام غذاها و دسر ها و نوشیدنی ها و رهگذران و خدمه ای که تمامشان مخصوصا و از روی قصد، برای خاطره شدن، در کنار هم به سان یک پازل خوش خط و خال چیده شده بودند، دقیقا یک چیزی شبیه به همان بهشتی که در ادیان، وعده اش را داده اند!
غذاهایی که من امشب تجربه کردم، از خورش ماست و جوجه ی با استخوان مخصوص و جوجه ی چینی بود تا بلدرچین با کره ی هلندی و دور‌چین و چیپس مخصوص و سس هایی عجیب و ترشی جاتی نایاب به همراه چند قاشق برنج که تند و ادویه دار و خوشمزه شده بود ولی کم بود. خورش ماست با آن پر و پیمان بودنش و عشوه و ادا و کش آمدنش. جوجه ی استخوانی با آن طعم به یاد ماندنیش. جوجه ی چینی با آن سرخی و آرد های سوخاریش. بلدرچین با آن تردی و لذیذی و پاهای بازش که با کره ی هلندی به طرز فریبنده ای چرب شده بود و هر کسی را برای خوردنش از خود بیخود میکرد.
این غذاها، به مانند یک معشوقه ی بی رحم، قصد جانمان را کرده بودند. از طرفی خوشمزه که چه عرض کنم! اغوا مزه و لذتبخش مزه و شدید خوشمزه بودند و از طرفی به قدری زیاد و سنگین و پر ملات بودند، که با نامردی تمام، حس سیری زودرس را در تو بر می انگیختند بطوری که غذاهایی آماده رو به روت باشد ولی از بس حس سیری داری، جرأت نکنی لب به ذره ای از آنها بزنی. همان غذا های سنگدلی که فردا قرار است روحشان در حالی که تو گرسنه ات شده، به سراغت بیایند و زهر خنده هایی از جنس دل قش رفتن تحویلت بدهند و به نشانه ی خداحافظی و بای بای، دستی و شاید سری برایت تکان بدهند و از خاطرت محو شوند. حیفم میآمد. آن همه پول داده بودیم، آن همه برنامه ریزی کرده بودیم که اگر فلان غذا به دستم برسد فلان میکنم و فلان جایش را میخورم و از فلان سس، آن مقدار روی فلان چیز میریزم و میخورم ولی دریغ از نصف آن برنامه ها که توانسته باشیم پیاده کنیم. ناراحت بودم. خورش ماستم را خورده بودم ولی حقیقتا با دو تا دوغ به انضمام یک دلستری که با سه عدد بلدرچین و با جوجه ها خورده بودم، بدنم یارای استفاده از سالادم را نداشت. این شد که تصمیم گرفتم در یک حرکت متهورانه، سالادم را به منزل بیاورم و از برادرم بخواهم با آن سس لذتبخشش، به حسابش بطور ویژه، رسیدگی کند. هدیه ی تولد من به یکی از دوستانم هم این بود که شام شب‌نشین، مهمانم بود.
تمام این ماجرا ها را تعریف کردم تا هم در خوشهای من به عنوان یک آدم آزاد و الکی خوش سهیم و شریک باشید و هم بگویم که آدم میتواند خوش باشد، فقط کافیست سخت نگیرد! من که خوش بودم امیدوارم شما هم خوش باشید!

۷۵ دیدگاه دربارهٔ «از شیر موز و عطر تا شب نشین و بلدرچین!»

سلام علی. اولش که بگم اول نشدی. دومش بگم دیگه حق نداری ی دونه س بنویسی و به عنوان کامنت بفرستی. ده دوازده تا کامنت توی پستهای مختلف داشتی که فقط نوشته بودی سین که من پاکشون کردم. دیگه این کارو نکن. دمت گرم.

خوب اگر من الآ« هوس تموم این لذتهاییروکه گفتید کرده باشم چی؟
اگه فردا امتحان فلسفه داشته باشم و نتونم هیچ رستورانی برم چی؟
اگر شکم من هم مدام به عقلم دستور بده که من هم از اون غذاهای رستوران شبنشین میخوام چی؟
الآن دلتون به حال من نمیسوزه؟

سلام.
بهشت!!!
حاضرم با۱گروه پیاده تا اصفهان بیام و۱بار این بهشت رو ببینم. مهم نیست چیزی واسه خوردن توش باشه یا نباشه من بهشت رو می خوام.
عطر. عاشقشم. روانی عطرم. میشه بگید این عطره چی بود برم دنبالش بگردم و از اونجایی که تقریبا مطمئنم دستم بهش نمی رسه واسهش نق بزنم؟ آخه از شما ها چه پنهون نق زدن هم یکی از چیز هاییه که عاشقشم. البته بعد از عطر.
نوشته های شما رو از دست نمیدم. قشنگ می نویسید. بیشتر بنویسید و بیشتر اینجا بذاریدشون.
ایام به کام.

سلام پریسا جان. در مورد نوشته های من به من لطف داری. عطرم اسمش بلک افغان بود که نمیدونم بپسندی یا قیمتش کمتر یا بیشتر از چیزی که من گرفتم باشه یا نه. اصن نمیدونم چطوری مینویسندش.
شب‌نشین اصفهان را حتما تجربه کن. حتما!

این حس خوشگذرونیت عجیب شبیه منه.
الآن من تنها اینجا نشستم و به ناهاری فکر میکنم که ندارم و مادرم امروز خونه نیست که درست کنه.
همش دارم با خودم کلنجار میرم که تهچین مرغ سفارش بدم یا تهچین بادنجون. کباب برگ باشه یا جوجه ی فلان. هاداگ یا پیتزا.
تازه نمیدونم از کدوم رستوران سفارش بدم. هفتخان یا سوفی.
فعلا که تصمیمم اینه. یه تهچین مرغ. چیپس دوغ و کباب برگ.
بیچاره جیبم عزا گرفته.
ولی باید این پول های لعنتی رو زدشون به بدن.
چقد من حالم خوبه.

مجتبا تو موقع رفتن به این رستوران یک همراه کم داشتی چرا اون رو با خودت نبردی میدونی اگه پیشت بود بیشتر میخوردی یا بهتر میخوردی حیف شد که نبردیش میپرسی چه کسی رو باید میبردی منظورم بترکی هستش
آره تو مثل من که همیشه بترکی رو همراهم میبرم باید اون رو همراهت میبردی دفعه ی بعد حتما با خودت ببرش بزار اون هم نصیبی از این همه خوراکی برده باشه

زهره خوشحالم که توصیفم تا حدی مفید بوده.
واقعا خوش به حالم. اینجا رو اگه صد بارم بری تکراری نمیشه. دقیقا مث بهشت!
اسم عطرم بلک افغان.
ما شش نفر بودیم من برای همه ۱۳۵ هزار تومان کارت کشیدم که بعد دانگی تقسیم کردیم هر کسی حدود بیستو خرده ای بهش خورد.

اوه چه حس خوش بو و خوشمزه ای به آدم دست میده ها اول که از بوی عطر عالی و گلها و شیر موز و عطری که توی مغازه های پر از خوراکی و عطر فروشی میپیچه بعد غذا لذت میبری میخوای همه اش رو تقدیم خودت کنی وااو اای خدایا کی میشه من برم بهشت ااا ولی چه شانس خوبی ها توی عطر فروشی ای ول بابا درسته خودمون باید خوش باشیم ما که الکی خوش هستیم اما خوب از طرف محیط و طبیعت هم باید بعضی وقتها یه مهربونی هایی بشه خب واللاه گاهی لازمه ها راستی این قد اسم خواب آورده شده که یادم اومد دیشب خواب دیدم رفته بودم اردویی مهمونی نمیدونم چی بود احتمال زیاد اصفهان هم بودش انگار ناهار اول دعوت شدیم یه کافیشاپ یک بستنی توپ توی گرما چسبید بعدش رستوران یک غذای حسابی که یادم نیست ولی انگاری حرف نداشت یعنی اونو نخوردم قرار بود بریم شبشم پیتزا هاهاهاها

سلام مجتبی جای ما خالی چرا ما رو با خودت نبردی هه
من هم عاشق عطرم برای من هم عتر من هم عطر میخام ههه
قول بده اومدیم اصفهون ما رو هم ببری زود باش قول بده زود باش خخخ
ولی از شوخی گذشته خوب مینویسی ها باز هم بنویس مرسی.

درود! شما پول خرج شبنشین و عطر میکنید و لذت میبرید ولی من چی، ۱۰روز پیش یک میلیون تور خریدم و از ۴شنبه تاحالا ششصد هزار تومن خرج بنا و … کرده و با حسارکشی دور مزرعه با تورهای سیمی لذت میبرم، مجتبی ای کاش اینجا بودی و با من هندونه میخوردی و با دستت ملخ هایی که نشستند روی هندونه را پرت میکردی روی زمین بعدش هندونه را میخوردی و با هم میخندیدیم! خخخهاهاهاهاهاهاهاها من ۳تا پایه بستم و اینارو نوشتم، خوب برم بقیشو ببندم و پستاهای بعدی را بخونم!

سلام مجتبا جان جات خالی منم دیشب تقریبا همین تجربه رو داشتم با چندتا از بچه ها رفتیم پیتزا خورشید اما من بلد نیستم توصیف کنم فقط همینو میگم تا سیب زمینی با پینیرو خوردیم دیگه زیاد جا واسه پیتزا نداشتیم!!!آها یه چیزه دیگه مجتبا جان چرا دیشب کامنت من تو پست یلدا جون حدود ۵ ساعت در حال بررسی بود!راهی نیست که کامنتامون بلا فاصله ارسال بشه مثل چند روز پیش.

سلام مجی. مجی نه موجی. چه طوری پسر.
دیشب طرفای ساعت سه بود که خوندمش. بعد از نوشتن یه مقاله سنگین ۶ ۷ صفحه ای، شرح حال دیشبت رو که خوندم کلی کیفور شدم. رفتم سر یخچال، با یه سیب سر و تهشو هماوُردم. البته بگم که تابستون هر طور شده اصفهان میام. میریم همینجا که گفتیااا.
راستی داداش بی زحمت این دسته های ما رو هم درست کن.
خخخ
دیگه خودت که در جریانی.

سلام. چندتا نکته:
۱: این همه خاصیت توی موز رو ول کردی گیر دادی به چی آخه برادر من. نیتتو پاک کن خخخ.
۲: چرا نگفتی اونی که در ماشینو باز کردی از عطرت تعریف کرد پسر بود یا دختر. با ما روراست باش.
۳: خداییش توی تهران این جایی که گفتی ۱۳۵ تومن پول دادی حد اقل ۳ برابر باید پول بدی. انقدر ارزونی اونجاست خب بریونی منو بده دیگه.
۴: به جون خودم توپم افتاده بود اومدم برش دارم. الفراااااااااااااااااار.

۱. اون خاصیت موز،از همش بهتر تره. چون من باقیشو دارم این یکیو میخوام قویتر بشم. هه! نیتمم پاک پاکه! میتونی زنگ بزنی ۱۱۸ و نیتمو بپرسی.
۲. طرف؟ دختر بود. اصن مگه جمعی که باهاشون میری بیرون، توشون دختر نباشه بهت خوش میگذره! من که نه زیاد!
۳. خوب. شایدم اشتب نوشتم. اصن ما دیشب دو میلیون خرجمون شد. آره. انگار اینجوری بهتره! بریونی بی بریون. مگه از روی نعشم رد بشی.
۴. واستا. کجا در میری؟! اون کلیدهای زندان کوشون پس؟ حیف. این دفعه در رفتی ولی میگند ی بار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک، آخر به دستی ملخک!

سلام مجتبی پس در حال خوش گذرونی بودی که سرت شلوغ بود خبری ازت نشد! راستی اسم این رستوران رو هم بگو که اگه اومدیم اصفهان بدونیم کجا بریم فعلا برای سفر به اصفهان یه خونه پیدا کردم با امکاناتش که مشکلی نداشته باشیم اومدم اصفهان یه روز دعوت من هستی به همون رستوران شب هم خونه با هم هستیم! گفتی بلک افغان ناخودآگاه عطر سنجد به ذهنم رسید! آخه افقانیها خیلیهاشون بوی عطر سنجد میدن! نمیخام عطر رو زیر سوال ببرم یه نکته خیلی مهمه اونم اینه که کسی که سوار ماشینش شدی برای ما مشکوک میزنه! امیدوارم نکته رو گرفته باشی! خخخخ کلا حس کاراگاهیم گل کرد! شکلک مرموز

آره رفیق. میزنگمت. راستی، مشکوک نشو. خطرناکه حسن. در ضمن، عطر بدی نیست ولی بازم اونی که من میخوام که مثلا چهار روز بوش بمونه نیست. هه. بیا اصفهان ببینیم کی میشه بریم اونجا. راستی اسمشم که گفتم شب‌نشین اسم مجموعهست.

سلام چون من باگوشی میام زیاد متوجه پیام دقیقش نمیشم اینبار بیشتر دقت میکنم ببینم چی میگه
راستی مدیر یه سر به این ادرس بزن برای دوسیب بدنت شاید لازم باشه ههه ولی کامنتو اگه خواستی تعیدش نکن ممکنه شر بشه بد اموزی داره
http://afshinghalyooni.blogfa.com

درود! مجتبی جون-مرد حرف از دهنش بیرون میاد، ۵شنبه آینده با بنا میام و تا جمعه عصر کار میکنیم و برمیگردیم، امشب هم خودم با پسر عمه به شهر میام، حالا هم در ایوان خانه کنار ستون ایستاده ام تا آنتنم نپره و بتونم در محله بچرخم، پدر رفته باغ آبیاری تا شب تنهام، مجتبی مرد باش و ۱۳خرداد برای خونه مجردی بیا، قول میدم خوب ازت پذیرایی کونم!

سلام مدیر خوبی آیا
میگم خیلی زیبا مینویسی
میگم گشنم شد مدیر
میگم وااااییییی این همه چیز میز اونجا باشه بعد اونوقت آدم دلش نخواد بخوره واااایییی چه بد
میگم مدیر همه رو بر میداشتی واسه داداشت میبردی خخخخخخههههخخخخخ هاهاها
اما در کل آفرین خیلی عالی متعالی مینویسی مدیر
میگم من رفتم
میگم الفرار
میگم بای باییییٱییییییٱیییییی

درود! راستی اینو یادم رفت بگم: ساعت ۱۹ ۴شنبه به اتفاق بنا و کارگر رفتیم باغ و کنار درختان آلوچه گشتیم و آلوچه چیدیم و نوش جان کردیم و جیبامونو پر کردیم و برگشتیم، پدر گفت: شما مگه ندیدید که جهاد کشاورزی باغهارو برای ملخها سمپاشی کرده، آلوچه هارو نشسته خوردید؟! خوب گوجه سبز نشوسته خوردیم و هنوزم زنده هستیم! خخخخهاهاهاهاهاهاواواواواواهاهاهاهاواهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها،

سلام مجتبی.
اگه گول نخورده بودی و قبلش شیر موز نزده بودی به بدن مسلما بیشتر از اون غذاهای بهشتی استفاده میکردی.
بعدش هم میخواستم بگم که اون دفعه اگه با الهام نرفته بودی پیتزا بخوری و به این شب نشینی آمده بودی تعداد حضورت در اینجا خیلی بالاتر میرفت.
ضمنا نوشتهات رو خیلی دوست دارم و دقیقا انگار که خودم در محل مورد نظر حضور شیمیایی دارم.
ولی حتما میام اصفهان و حضور فیزیکی هم پیدا میکنم، البته با شما دوست عزیز.

مرسی محمد جون. خوشحالم که زیبا میخونی و لطف داری و نوشته های من رو دوست داری.
اون الهام رو باید ی باری میگفتم میرفتیم همون شب‌نشین. خداییش بهشتیه واسه خودش. من که عاشقشم!
شیر موز هم تازه به مزایاش پی بردم. عمری بی خیالش بشم. به هیچ وجه!
در ضمن، حضور فیزیکی کجا و شیمیایی کجا؟!

سلام به همه.
بچه ها بخشنامه یا مسوبه ای سراغ ندارین که بشه با استفاده از اون از حقوق معلولین مالیات کم نشه اگه همچین چیزی نیست کاش یه اقدامی میشد تا این مالیاتها در اختیار نهادها یا جاهایی که برای معلولین کار میکنن قرار بگیره
با احترام بای
علی

درود! مجتبی جون بودو بدو بدو جوگیر شدم، در پست شهروز -محله مجتبی و دوستان یه کامنت دادم خیلی خطرناک، البته از نظر خودم خیلی عالیه، عالیترین دست نوشته در رغابت با شهروز، اما از نظر بعضیا دشمنی با محله و مجتبی، باور کن من عقربم و نیش میزنم، من شیطونم،شیطنت میکنم، ولی دشمن نیستم!

خانمها و آقایان.
توجه توجه.
خودتون شاهد باشیدها.
مجتبا توی کامنتش در پاسخ به آقای چشمه گفت که عاشق الهام شده.
هورااااااااااااااااااااااااااااا.
عروسی رو افتادیم.
به نظر شما من کت شلوار بپوشم یا اسپرت بیام؟
مجتبا خودت کار دست خودت دادی.
فعلً الفرار تا بعد.

یا الله
ما اومدیم
هههح که بازم من کامنت ها رو نخوندم . امید بر آن که انتهای کامنت ها ننوشته باشی . مم بعد اینجا کامنت تعطیل . که نوشته هم باشی به حال ما هیچ مربوط نیس . من باید بنویسم ورنه منهدم میرم
من دلم شیرموز
من دلم لواشک . ترشک . آلو آلوچه و هر چی ترش ترشکه
خب گناه دارم شیرموز بستنی ندارم که
خب من دلم سوخته اینجا از اون رستوران خوشگلا نداریم که
خب من خورش ماست تا حالا نخوردم که
الان دقیقا داره بغضم میاد . حس سرخوردگیو گشنگیو بی عطریو اینا سخت منو تحت فشار قرار داده

خب خب زرنگی دست کمش اسم عطرتو بنویس بریم بخریم جواتش کنیم خب
البته عمرا منو از سقفم آویزون کنن عطر گرم نمی زنم . عطر باید یخ باید یخ در بهشت باید سردو سوز دار باشه . وای طاقت گرمام نیست کلا .
فارنهایتو تست کنی بد نیس . یخ نیست اما گرمم نیست . تقریبا پاییزه

دیدگاهتان را بنویسید