خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

سفر به مشهد

با سلام به بچه ها و دوستان عزیز. در خواب عمیقی بودم ناگهان صدای اذان بیدارم کرد. پا شدم رفتم وضو گرفتم همه جا سکوت بود و آرامش خاصی داشتم نماز را خوندم ناگهان دلم گرفت رو سجاده مماز اشک از چشمام جاری شد نمیدونم چرا ولی هرچی که بود حس خوبی بود یهویی به فکرم رسید که 3 سالی هست پابوس امام رضا نرفتم دلتنگش شدم و تصمیم گرفتم برم مشهد. آروم شدم رفتم خوابیدم وقتی بیدار شدم تلفن را برداشتم برای بچه ها تماس گرفتم که پایه هستن بریم مشهد که خوشبختانه اونا از من بیشتر شوق رفتن داشتن. این بود که 5 از دوستان نابینا تصمیم گرفتیم ایام 14 15 خرداد بریم به سمت امام رضا. انتخاب این تاریخ هم دوتا علت داشت اولا شرایط جوی بهتر از تابستون بود دوما طبق پیشبینیهام مشهدخلوتتر از ایام دیگه باشه چون در این تاریخ اکثر مردم برای مراسم سالگرد حضرت امام به تهران میرفتن هم اینکه امتحان دانشآموزان و دانشجویان تمام نشده بود که به سمت مشهد سرازیر بشن خوشبختانه پیش بینیها درست از آب درآمد. قرار شد دوشنبه غروب 12 خرداد حرکت کنیم ولی روز قبلش مطلع شدم که برای کار خیلی ذروری باید دوشنبه صبح برم تهران اولش خیلی پکر شدم ولی با خودم گفتم بچه ها از ساری برن من از تهران میرم اینطور شد که دوشنبه غروب از تهران حرکت کردم میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست بیراهه هم نمیگن چون رفتنم خیلی با دردسر زیادی بود تا میخواستم اتوبوس سوار شم طوفان اومد با خودم گفتم خدا به خیر کنه ولی باز فکر میکردم سفری که اینطوری شروع شد تا مشهد چه خواهد شد که متاسفانه اون شب تو اتوبوس هر بلایی خواست سرم اومد صندلی کناریم یه آقا و خانم نشستن با بچه 5 ماهه که هرچی گریه تو عمرش میخواست بکنه اون شب کرد سرم داشت منفجر میشد و چاره ای جز زیر لب با خودم غرغر کردن و به خودم لععنت فرستادن نداشتم از طرفی تا صبح نخوابیدم چون راننده کولر را هم روشن نمیکرد هرچی مسافرها تذکر میدادن انگار ناشنوا بود کسی هم بلد نبود با اشاره باهاش حرف بزنه. خلاصه حدود 8 صبح سه شنبه منو دوستان تو ترمینال هم دیگه را دیدیم که اونا هم گفتن ما هم شب سختی داشتیم که با شنیدن حرفاشون خدا را شکر کردم که با اونها هم سفر نشدم یه ماشین گرفتیم ما را به مکانی که از قبل هماهنگ شده بود رسوند بعد از رسیدن کلی گفتیم و خندیدیم و یه صبهونه مفصل تو رگ زدیم و حدود 2 بعد از ظهر 5 تا نابینا با عصای سفید درپیاده روهای مشهد به حرکت دراومدن خونمون کمی با حرم فاصله داشت حدود ساعت 4 به حرم رسیدیم ترافیک وچراغ قرمز و ایستگاههای پشت سر هم اتوبوس واحد مشهد برای خودش نوبری بود بخدا. وقتی وارد سحن جمهوری شدم ناگهان اشک از چشمام جاری شد و دوست داشتم هرچی زودتر برم .و ذریح را بگیرم که زیاد طول نکشید خودم را در مقابل ذریح دیدم باز هم گریه اشک و آه اندوه غن افسوس همه چیز تو دلم سنگینی میکرد نمیدونم چرا ولی دوست نداشتم ذریح را ول کنم ولی بعد از چند دقیقه راضی شدم که به عقب برگردم و دیگران هم زیارت بکنن. فقط گریه تنها همدم اون لحظههای من بود و با دوستان تا نماز اونجا بودیم پس از اقامه نماز به سمت خونه برگشتیم روز 4 شنبه و 5 شنبه هم گذشت پارک وکیلآباد ترقبه بازار های مختلف شام خونه یکی از دوستان رفتن و حرم رفتن برنامه ما تو این دو روز بود باز هم حرم گفتم صبح 5 شنبه نماز صبح رفتم حرم این بار تنها چون بچهها هیچکس نیومد و همه خسته بودن 2 ساعت قبل از اذان رفتم حرم هوا خنک بود اما باز هم دلم میخواست گریه کنم و تا اذان گریستم نمیدونم بخدا نمیدونم چرا بیاختیار گریه نیکردم بعد از نماز برگشتم خونه و اما ماجرای پارک ملت و شهر بازی غروب 5 شنبه رفتیم پارک ملت به خاطر اینکه از در اشتباهی وارد شدیم کلی پیاده روی کردیم چون پارک خیلی خیلی بزرگ هست ولی بالاخره وارد شهر بازی شدیم اولش خیلی وحشت زده شدیم چون خیلی شلوغ بود ما هم هیچ جا را بلد نبودیم هیچ کی ما را کمک نمیکرد و برای گرفتن بلیط درد سری کشیدیم یه ساعتی گذشت وکمکم ناامید شدیم تا اینکه فکری به ذهنم رسید که باید تنهایی باید برای بلیط گرفتن برم و از یکی با پر روحی تمام کمک گرفتم و بلیط سه تا از وسایل بازی خیلی خطرناک را گرفتم وقتی پیش بچهها اومدم خیلی خوشحال شدن از اونجایی که من 3 سال پیش در کوهستان پارک ترن هوایی سوار شدم و مرگ را با چشمهای خودم دیدم هیچ وسیله ای سوار نشدم و البته یکیاز دوستانم همینطور 3 تا دیگه سوار شدن و بعدا اعتراف کردن خیلی ترسیدن بعد از اون همشون زرت مکزیکی خوردن ولی من چون دوست ندارم نخوردم شام را همونجا خوردیم کباب کوبیده جوجه کباب ماست موسیر و نوشابه پارک ملت با تمام تلخ و شیرینیهاش تمام شد خیلی خیلی به ما خوش گذشت و ساعت 2 نصف شب برگشتیم جمعه هم که به حرم رفتیم و از همونجا به ترمینال رفتیم و ساعت 6 به سمت شمال برگشتیم حدود 7 صبح ساری بودیم. انشا الله زیارت علی بن موسی الرضا نصیب همه دوستان بشه. اما سفر 5 تا نابینای مطلق به یه شهر غریب تجربه خیلی خوبی بود با تمام مشکلاتش خیلی خیلی خوش گذشت به شما هم پیشنهاد میکنم بدون همراهی یه بینا این گونه سفر را تجربه کنید شاد باشید.

۵۲ دیدگاه دربارهٔ «سفر به مشهد»

سلام.
از اینجا که نگاه می کنم به نظرم خیلی جالب تر میاد. دارم همینطور می خندم و می نویسم.
ولی۱چیزی بپرسم خداییش راست بگو. اگر باز هم پاش بی افته مرد سفر نابینایی بدون بینا مثل این یکی هستی؟ هستی؟ هستی؟ من هستم شما چطور؟ هستی؟
ایام به کام.

سلام
واییی اصن همه چیو بیخیال
من یه چیزی کشف کردم
شما که خیلی به ما نزدیکی
آخی از ساری هستی . چه عجب من یه تقریبا همشهری اینجا پیدا کردم
هح ایول ایول

در مورد ماجرای مشهد هم من مات و مبهوتم . وایی خیلی ترسونکیه . تنها تنها فقط با عصا . تو اون همه شلوغی . فقط میتونم بگم خیلی مهارت و صد البته دل و جرات می خواد . احسنت
زیارتت قبول

سلام یاسر جان. آقا زیارت قبول. من هم اسفند ماه توفیق داشتم برم مشهد. البته چون مأموریت کاری بود، فقط یک بار فرصت کردم برم حرم. ایشالا تابستون ترتیبی به عمل بیاریم که دسته جمعی، با بچه های محله، یک مسافرت توپ بریم.
منم تابستون ۹۱، تجربه سفر گروهی با جمعی از دوستانم که عمدتا نابینا مطلق، و دو نفر هم نیمه بینا بودن، رو دارم.
جاتون خالی یه سفر ۵ روزه، رفتیم شیراز.

سلام آقای فرجی زیارت خیلی خیلی خیلی قبول
خوش به حالتون منم خیلی هوایی شدم ..

می‌گم من تا حالا تنهایی مسافرت نرفتم ولی اگه قول بدید نذارید وقتی رسیدم ترمینال شمال گم بشم جور کنم بیام شمال باهاتون برم مسافرت اصلاً کی بیام پریسا یالا بگو خخخخ دیگه این‌که خوش به حالتون شمالی هستید ها ولی خب ما اصفهانی ها که کم نمیاریم کلی هستیم ….
“مسافرت منم هستم ها … یادتون نرم ها … از چهارتا بیشتر …” “هان فقط یه جا خنک بریم که من تحمل گرما رو ندارم هی بهتون قر قر نکنم 

سلام آقای فرجی زیارت خیلی خیلی خیلی قبول
خوش به حالتون منم خیلی هوایی شدم ..

می‌گم من تا حالا تنهایی مسافرت نرفتم “یعنی خودم با هیچ کس” ولی اگه قول بدید نذارید وقتی رسیدم ترمینال شمال گم بشم جور کنم بیام شمال باهاتون برم مسافرت اصلاً کی بیام پریسا یالا بگو خخخخ دیگه این‌که خوش به حالتون شمالی هستید ها ولی خب ما اصفهانی ها که کم نمیاریم کلی هستیم ….
“مسافرت منم هستم ها … یادتون نرم ها … از چهارتا بیشتر …” “هان فقط یه جا خنک بریم که من تحمل گرما رو ندارم هی بهتون قر قر نکنم 

یکی از صد ها چیزی که توی این محله هست و ازش خیلی خیلی خیلی خوشم میاد اینه که چراغ های خیابون هاش همیشه روشنه و توش همیشه زندگی هست. تمام ساعت های شبانه روز. عاشق این خصوصیتم.
وای سفر! شوخی شوخی داره جدی میشه یعنی؟ به قول ملیسای عزیز دلم و یلدای هم استانی و دیگه نمی دونم کی، شوخی شوخی داره جدی میشه آیا؟ وای بچه ها اگر زد و شد و رفتنی شدیم میشه با قطار بریم؟ من این روز ها یک طور هایی بیمار قطار سواری هستم. آخه می دونید؟ چیزه. اینه. یعنی من آخه چیزم.
ای بابا نخودی جونم بیا نجاتم بده خوب قطار دوست دارم دیگه الان تمرکز گرفتید خیره شدید به رو به رو منتظرید من چی بگم؟ اصلا تمرکز بی تمرکز. من قطار دوست دارم میشه با قطار بریم؟ با قطار بریم؟ بریم؟ بریم دیگه. بریم دیگه بریم.

سلام چه عالی بسیار زیببا این طوری که نوشتین زیارت تون حتمً قبوله دیگه انشا الله انگار امام رضا منتظر این بود که شما بگین دلم برا مشهد تنگ شده خوش به حالتون آقا چرا ما خانمها این قد راحت نیستیم و آزادی نداریم که چند تا دوست بشیم یه دو سه تا بینا هم بیان بریم مشهد یا مسافرتهای خوب و خوش خیلی سخت میگیرن بهمون حق هم دارن ولی دعا کنین واسه ما هم یه فرجی بشه من که سفرهای زیارتی دوستانه رو با تمام سختیهاش از جونو دل دوست دارم یادمه توی یکی از سفرهای شلمچه و جمکرانم خیلی ظاهرً بهم سخت گذشت و بعدشم مریض شدم ولی اون قد حالم خوب بود که از اینکه پیش چشم خدا خودمو بیمار و ناتوان به ظاهر میدیدم لذت میبردم خیییلی دوست دارم یه مشهد حسابی برم ساعتهای زیادی توی حرم باشم و از همه جاش دیدن کنم و از تمام بازیهای پارکش به جز از همه ترسناک ترش استفاده کنم شما که خدا رو شکر از این حالات خوب و زیارت مقبول بهره مند شدید تا همیشه حفظ و ثبتش کنیدو واسه مون دعا بفرمایید

دیدگاهتان را بنویسید