خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

فصل سوم از رمان من و میترا و زهرا

سلام خوب این هم فصل سوم از رمان بخونید و حالشو ببرید.

( زهرا )

وقتی از خواب بیدار شد خود را توی خانه ی عمه اش یافت . خسته بود . یادمش آمد که دیشب چه اتفاقی افتاده . روی تشکش نشست . سرش را به طرف پنجره چرخاند . با دیدن آریان که روی تختش افتاده بود و در خواب بود از خود خجالت کشید . که دیشب مایه ی زخمی شدن او شده بود . او به خاطر زهرا دعوا کرده بود . زهرا ازاتاق خارج شد و دست و صورتش را شست و روی مبل دراز کشید . دیگر نمی شد اینجا بماند . عصر برمیگردد . عصر به خانه بر می گردد .
صدایی او را از جا پراند . گوشی اش بود .
با دیدن شماره ی حسین پوفی کرد و جواب داد :
زهرا : بله ؟
حسین : سلام .
زهرا : سلام
حسین : تو چرا این وقته صبح بیداری ؟
زهرا : به همون دلیل که تو این وقته صبح بیداری .
حسین : خیله خوب . کارت داشتم
زهرا : چی ؟
حسین : هر چی باشه انجام میدی ؟
زهرا : تا چی باشه .
حسین : آسونه .
زهرا : بگو .
حسین : شماره رزیتا رو میخوام .
زهرا : ۱۱۸
حسین : یعنی چی ؟ معلوم هست چی میگی ؟
زهرا : یعنی اینکه برو زنگ بزن ۱۱۸ تا شمارشو بهت بدن .
حسین : نمیدی ؟
زهرا : من نمیتونم این کارو بکنم .
حسین : حالا سعی کن شاید بشه .
زهرا : نمیشه . اصلا وایسا ببینم تو با رزی چیکار داری ؟
حسین : مسئله خصوصیه .
زهرا: هه . خصوصی یعنی چی ؟
حسین : یعنی خصوصی . شمارشو بده .
زهرا : تا نگی چیکارش داری هیچ بهت نمیگم .
زهرا : اِه ؟ جدی ؟
حسین : آره حالا میدی ؟
زهرا : بنویس ۰۹۱۶…
حسین : مرسی خداحافظ
زهرا : خدانگهدار .
گوشیو قطع کرد و پوزخندی زد . او اخلاق رزیتا را خوب میدانست . میدانست رزیتا چه جوابی به او میدهد .
از جایش بلند شد و به سمت اتاق رفت . آرایان بیدار شده بود . رفت و روی مبل نشست .
آریان : پاشو برو بیرون .
زهرا از جایش بلند شد و به بیرون رفت . چند دقیقه بعد آریان از اتاق بیرون آمد . به چشمان زهرا نگاه کرد . دلش برای زهرا میسوخت . زهرا سر بلند کرد و به چشمان میشی رنگ آریان نگاه کرد . چقدر این چشما رو دوست داشت .
آریان : ببخشید که سرت داد زدم .
زهرا لبخندی زد و گفت : اشکال نداره . بهش نیاز داشتم .
آریان دستش را بالا آورد و روی صورت زهرا گذاشت و گفت :
واقعا برای مادر و پدرت متاسفم . متاسف برای اینکه دارن تورو از دست میدن .
زهرا از این نزدیکی گر گرفت . هم خوشش آمده بود هم خجالت میکشید .
سریع دست آریان را کنار زد و گفت :
مرسی نبردیم خونه خودمون .
و سریع وارد اتاق شد …
الان دقیقا یک ماه از مزاحمت های حسین میگذره . چند باری تصمیم گرفتم به نیما بگم تا یه فکری بکنه اما پشیمون میشدم . خودمم دلیلشو نمیدونستم . دیگه خسته شده بودم . وقتی یاد حماقت میترا میوفتم عصبی میشم . چجور تونسته غرورشو بذاره زیر پا و بره علی رضا رو خواستگاری کنه . واقعا که دیوونه اس .. واقعا … زهرا هم که … زهرا … واقعا خنگه … الان یک ماهه که خونه عمه شه و برنگشته خونه شون . هر چقدر هم که باهاش حرف میزنم فایده نداره . آخرین بار وقتی بهش گفتم چرا نمیای بری خونتون گفت : دیگه نمیخوام مامان و بابامو ببینم هر چند که قبلا هم نمیدیدمشون .
با صدای خانمی که پشت سرم ایستاده بود از فکر و خیال دراومدم .
– خب خانم شما هم آماده شدی .
به خودم تو آیینه نگاه کردم . برای یه لحظه شک کردم که این منم . ایستادم سر پا و دقیق تر به خودم نگاه کردم . لباس زرشکی که تکه هایی ازش هم رنگ مشکی رو تو خودش داشت و تا پایین تر از ساق پام میومد . سایه ی هم رنگ لباسمم پشت چشمم بود . موهامم جمع کرده بودن بالای سرم و یه دسته شونم رها کرده بودن روی شونه ام و پر از تافت .. اینقدر که خودم خشکی بیش از حدشونو حس میکردم . حالا خوبه بهش گفت بودم زیاد تافت نزن . منتهی کو گوش شنوا ؟ ساعتمو نگاه کردم . دیگه باید حرکت کنم . مانتومو پوشیدم و تشکر کردم و از در آرایشگاه اومدم بیرون . نگام به ماشین مشکی که جلوی در بود افتاد . چشمام گرد شد . ای خدا این اینجا چیکار میکنه ؟؟ اصلا چرا اومد اینجا ؟ بی اختیار تپش قلبم رفت بالا . خدایا من چرا اینطوری شدم ؟؟ لبمو گاز گرفتم تا اضطرابم کمتر بشه اما فایده ای نداشت . بلکه بیشتر هم شد . با پاهای لرزون رفتم سمت ماشین . با دیدنم شیشه رو کشید پایین . خم شدم سمت شیشه و گفتم :
چرا اومدی اینجا ؟
– هیچی . راهم به اینجا میخورد گفتم با هم بریم . حالا سوار شو .
– آخه من کــــ…
– وای رزیتا سوار شو دیر شد . نیما ئینا الان میرسن .
– آخه من زنـــ…
– بدو بیا دیگه استخاره میــــ…
– بابا بذار حرفمو بزنم . من به آژانش زنگ زدم .
– اگه منظورت اون ماشین سفید بود که باید بهت بگم خودم فرستادمش رفت .
– چرا ؟!
– چون دیر میشه بیا سوار شو دیگهههههههههههه .
در ماشینو بازکردم و نشستم تو . سریع ماشین رو به حرکت درآورد . پخشو زد و آهنگ شروع به خوندن کرد .

***

با ورود نگار و نیما همه شروع به دست زدن کردن . سریع رفتم طرفشون و هر دوشونو بوسیدم . نیما خوشحال بود. اینو هر کسی میفهمید . از لبخند رو لبای نگار میشد به عمق قلبش پی برد . از نگاهاشون میشد به عشق عمیقشون پی برد . جلوی جمعیت رفتند تو سالن و اتاق عقد . سریع رفتم پشت سرشون و خم شدم و پیش گوش نگار گفتم :
یکمی خودتو کنترل کن دختر .
– خیلی سخته رزی .
خندیدم و در گوش نیما گفتم :
مبارک باشه داداش جوووونم .
فقط صدای خنده شو شنیدم که باعث شد منم بخندم .
صاف ایستادم سر جام . بنیم از بوی عطر تند نیما میسوخت . بدبخت نگار …
چجوری میخواست تحمل کنه خدا میدونه .
کله قندا رو گرفتم تو دستم و با شروع حرفای عاقد شروع کردم به سابوندن قند ها .
از تو آیینه به تصویر نگارو نیما نگاه کردم . دوتاشون لبخند میزدن و به قرآن نگاه میکردن . منم لبخند زدم و با صدای عاقد به خودم اومدم و صدامو صاف کردم و گفتم :
عروس رفته گل بچینه .
نگامو که از روی کله قندا گرفتم دیدم که علی داره نگام میکنه . چه خوش تیپ شده . چرا تو ماشین دقت نکردم ؟ تو نگاهش چیزی بود که نمیفهمیدم چیه . نگامو ازش گرفتم و گفتم :
عروس رفته گلاب بیاره .
داشتم قند ها رو میسابوندم و عاقد هم مشغول حرفای خودش بود که یه دفعه صدای خنده ی نیما و نگار بلند شد . همه با تعجب داشتن به اونا نگاه میکردن . هنوز خنده هاشون ادامه داشت . نمیدونم به هم چی گفته بودن که این فاجعه رخ داد . سریع خنده مهمونا هم شروع شد . من خودمم داشتم از خنده ریسه میرفتم . دوباره به علی نگاه کردم . اون چرا نمی خندید ؟ عجب آدمیه این . هر کسی بود تو این شرایط الان از خنده روده بر میشد . من که میدونم الان داری از خنده میپکی .
والله که دیوونه اس … دوباره به عاقد نگاه کردم . داشت ادامه ی خطبه رو میخوند . دیگه رسیده بود به جای اصلی . لبخند زدم و سکوت کردم :

با اجازه ی بزرگترا بله .

سریع از زیر تور صورتشونو بوسیدم و قند هایی که روی تور بود و ریختم رو سرشون .بعد از گرفتن امضاها ، طلا هایی که از قبل برای نگار خریده بودیمو از کیفم درآوردم و گرفتم سمت نیما . حلقه ها رو از توش درآورد و با نگاه کوچیکی که به نگار انداخت حلقه رو فرو کرد توی دستش . هم شروع کردن ب دست زدن و کِل کشیدن . نگار هم حلقه رو توی انگشت نیما کرد و بعد از عسل و بزن برقص رفتیم توی تالار . سریع شنل نگارو ازش گرفتم و گذاشتمش رو دسته صندلی . لباسش خیلی ناز بود . دکلته نباتی . که دامن پفی داشت و دنباله دار . مانتومو از تنم درآوردم و رفتم سمت دی جی و بهش گفتم تا یه آهنگ خوب بذاره . با شروع شدن آهنگی که مد نظرم بود رفتم طرف نگار و نیما و بلند شون کردم تا برقصن . دسته گل نگارو اش گرفتم و پشت سرشون شروع کردم به کل کشیدن . نگار و نیما شروع به رقص کردن . الحق که خوب میرقصیدن . مخصوصا نگار . خودمم رفتم کنارشون و شروع کردم به رقصیدن . امشب خیلی خوشحالم . دوست ندارم امشب خراب بشه … اصلا هم دوست ندارم .

دیگه پاهام جون نداشتن اینقدر که بپر بپر کرده بودم . تا میخواستم برم بشینم همه میومدن سمتم و بلندم میکردن . خداروشکر که حداقل الانو میتونم استراحت کنم . ولی بازم سر پا ایستادم . نگام افتاد به علی . لیوان تو دستش بود و ایستاده بود یه گوشه .

چی داره میخوره ؟

من از کجا باید بدونم که آقا چی داره میخوره ؟

اصلا به من چه ربطی داره ؟؟

همونطور که داشتم فکر میکردم یه قاشق ژله خوردم . اووووم ژله خوبی بود . یکم دیگه هم خوردم .

– پخخخخخخخخخخخخخخ

جیغ کشیدم بشقاب از دستم افتاد و باعث شد پایین لباسم کثیف بشه سریع برگشتم عقب تا ببینم کیه که با دو تا چشم میشی مواج شدم و یه لبخند گل و گشاد که فقط مختص به یه نفر بود . دختر عمه ی شوخ و شیطونم . با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم :

این چه کاریه ؟

– هیچی میخواستم یکم بخندیم .

– خیلیم خندیدیم .

– وجدانن باحال نبود .؟

– چرا خیلی باحال بود . حالشم اینه که الان من باید برم از تو باغچه یه مشت خاک بیارم و بریزم تو سرم .

و بدون هیچ حرف دیگه ای رفتم سمت اتاقی که گوشه ی تالار بود . در اتاقو بستم و شروع کردم به فکر کردن . واقعا باید یه خاکی تو سرم میریختم . اخه من حالا با این لباسه چیکار کنم ؟؟ دوباره نگاهش کردم . رنگش تیره تر شده بود . بهش دست زدم . لزج بود و سرد . پام رو هم کثیف میکرد اگه زودتر یه فکری به حالش نمیکردم . خیر نبینی ویدا که بدبختم کردی رفت . با آب هم که نمیشه تمیزش کنم . یه دستمال برداشتم و روش مالیدمش . هیچ تغییری نکرد که . از توی ساک تور حریری که باید مینداختم رو شونه هامو برداشتم و با سنجاق وصلش کردم به لباسم . از هیچی بهتر بود همین که معلوم نبود از سرمم زیاده . فقط نبینمت ویدا …

از اتاق اومدم بیرون . نگار و نیما داشتن با هم از بودنشان لذت میبردن و چند تا دختر و پسر دیگه هم دورشون بودن . همه ی نگاه ها روی اونا بود و من کلی ذوق کردم که کسی حواسش به من و لباسم نیست . احساس کردم کسی صدام کرد . از بوی ادکلنش فهمیدم که پسره و همینم باعث شد . با ترس برگشتم عقب . علی بود . با ترس گفتم :

چیکارم داری ؟ .

ولی تا اومدم از پیشش برم مچ دستمو گرفت و

با شنیدن صداش آب دهنمو قورت دادم و چیزی نگفتم اونم منتظر جواب من نماند، از بقیه جدا بودیم مثل عصر که با دیدنش یه جوری شدم .

دستام همونطور افتاده بودن کنارم .مطمئنن اگه علی منو نگرفته بو الان میوفتادم رو زمین .. چشمامو بستم . و سریع باز کردم . نه خواب نبود . سعی داشتم خودمو ازش دور کنم آخه خجالت میکشیدم و نمیذاشت ازش جدا بشم . حرفی هم نمیزد تا این که. به چشماش نگاه کردم . نمیخواستم ولی یه دفعه نگاهم به چشماش افتاد . چشماش خمار بودن . نکنه چیزی خورده ؟

با ترس در گوشش گفتم :

چیزی خوردی علی ؟

صدای لرزونشو شنیدم :

نه .

سرشو کشید عقب . که باعث شد منم سرمو بکشم عقب . نگاهشو تو نگاهم قفل کرده بود . نگاه مشکی اش خمار شده بود و نفساش تند تر . . هیچ کاری نمیتونستم بکنم دوباره به چشمام نگاه کرد . هیچ کاری نمیتونستم بکنم . فقط نگاه به چشماش بود که از دستم بر می اومد . انگشتامو فشار داد اما نه اونقدر که دردم بگیره . نفساش ثانیه به ثانیه بیشتر میشد .

چرا اینقدر باید به چشماش نگاه کنی رزیتا ؟

چون چشاشو دوست دارم .

دوست داری ؟

خب آره . معلومه پسر داییمه دیگه .

مطمئنی مثل پسر دایی دوسش داری ؟

علی خیلی خوبه .

تابلوئه عاشقشی رزیتا .

کی گفته عاشقشم ؟

خالی نبند . هر کی ندونه من میدونم .

باز به علی نگاه کردم . آره من عاشقشم . من که نمیتونم به خودم دروغ بگم . چون با این کارش غرق لذت شدم . و چشمامو بستم اما با شنیدن صداش سریع چشمامو باز کردم :

رزیتا داره باورم میشه . این که منم آدمم . این که میتونم درست زندگی بکنم . اینکه منم میتونم مثل بقیه آدما زندگیمو بکنم . میتونم خودمو باور کنم . وقتی تو در کنارمی خودمو آدم حساب میکنم . وقتی پیشمی خودمو کامل میدونم . وقتی پیشم نیستی میمیرم . وقتی نمیبینمت نفسم قطع میشه .

نگاهم کرد و گفت :
میتونی میتونی من و خودتو جای نیما و نگار بذاری ؟

به نیما و نگار نگاه کردم . خدایا اینجا چه خبره ؟ خودمو بذارم جای اونا ؟ یعنی چی ؟ نکنه اون چیزیه که تو ذهن منه ؟ باورش سخته . خیلی . — نگو علی که تــــ…

– اتفاقا میگم . میگم که از ۲۰ سالگی عاشقت شدم . نگو که تو نمیخوای بـــ…

– اتفاقا میگم . میگم که با دیدنت قلبم میایسته . میگم که دوستت دارم . میگم که اگر واقعا تو عاشقمی عاشقت میمونم . من غرق در لذت میشدم و با صدای لرزونی گفت :

نباید زیاد پیش بریم .

همزمان با تمام شدن آهنگ گفت :

تو مال خودمی . اینو بهت قول میدم .

ازش جدا شدم . هنوز باورم نمیشد . دستمو گذاشتم رو لبم . با ناباوری بهش نگاه کردم . نشسته بود و صندلی و دساشو فرو کرده بود تو موهاش . حرفاش تو گوشم زنگ میخورد .

دوستان خواهشا نظرات همه محترمه بفرمایید

۴ دیدگاه دربارهٔ «فصل سوم از رمان من و میترا و زهرا»

سلاام. هووورا. هورا. هوراا. اول شدم. اول شدم.

البته من فقط دو سه خط اول رمان رو خوندم. شاید شامل قانون اولی نشم. البته با این اوضاع، با قانون بی قانون، دیگه خودم اولم. حتی اگه ۵ خرداد سال ۹۴ کامنت بذارم.
خخخخ
بابا چرا کسی سری به این کوچه نزده. مرتضی جان هم بخشه اول، هم دوم و سوم رو در یک فایل وردی ریختم و سیو کردم. ایشالا یک ماه دیگه که سرم خلوتتر بشه، میخونم. کامله کامل.
مرسی.

دیدگاهتان را بنویسید