خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

ماجرای شرکت در یک مسابقه تلویزیونی محلی

در ماه مبارک رمضان برنامه ای از سیمای مرکز گیلان پخش میشد به نام اله تیتی یعنی ماه آسمان. یکی از بخشهای برنامه مسابقه ای بود که در آن میبایست به چند سوال دینی، تاریخی، ادبی، گیلکی و اطلاعات عمومی پاسخ دهی.
از این رو تماس گرفتم و برای شرکت در مسابقه ثبت نام کردم.
تا پایان ماه رمضان با من تماسی گرفته نشد و آن سری برنامه هم به پایان رسید. تا اینکه دوشنبه شب با من تماس گرفتند و گفتند که سری جدید این برنامه اغاز شده و من به عنوان اولین شرکت کننده انتخاب شده ام. من هم با کمال میل پذیرفتم.
حالا شرح لحظات مسابقه:
زنگ تلفن: خانم جوادیان آماده هستید؟ من: بله.
اتصال به پخش: مجری مسابقه: ببینیم شرکت کننده خوش شانس امشب برنامه ما چه کسی هستند.
سلام و معرفی.
مجری: چند نفر به شما کمک میکنند؟ من: هیچ کس.
مجری: عجب! حالا شما باید تصویری را که از صفحه تلویزیون پخش میشود، حدس بزنید.
قلبم فرو ریخت. روش مسابقه تغییر کرده بود و من هیچ توضیحی در خصوص نابینایی خود نداده بودم.اما تصمیم گرفتم تا جایی که ممکن است، ادامه دهم. روی آنتن بودیم و من نمیخواستم تحت هیچ شرایطی وضعیت برنامه را تغییر دهم.
مجری ادامه داد: این تصویر زمانی کامل میشود که شما به سوالات ما پاسخ صحیح بدهید. آرامتر شدم
مجری: تصویر را میبینید:
من: لطفا بیشتر توضیح بدید.
مجری: این توپ را که میبینید قرار است به یکی از این اعداد که شما انتخاب میکنید شلیک شود و سوال مورد نظر برایتان خوانده شود.
من در دل: خدایا! کدام عدد؟
مجری با هیجان تمام: انتخاب کنید خانم جوادیان. از 2 تا 12 یکی را انتخاب کنید.
من در دل: خدایا شکرت. این دفعه هم جستی ملخک. عدد هفت را انتخاب کردم.
مجری: سوال از چه گروهی باشد؟
من: اطلاعات عمومی.
مجری: 264 ساعت چند شبانه روز است؟ سه گزینه مطرح شد. نتوانستم به موقع جواب دهم.
توپ بعدی با انتخاب من شلیک شد. حواسم را جمع کردم تا عدد تکراری نگویم. سوال دینی را انتخاب کردم.
مجری: کدام پیامبر قاری بهشتی است؟ سه گزینه. حضرت داوود.
جانی تازه گرفتم. البته با هر پاسخ درست بخشی از تصویر مشخص میشد که من از آن بهره ای نمی بردم.
توپ، عدد و سوال بعدی که تاریخی بود و پاسخش هخامنشیان. این را هم به سلامتی گذراندم.
سوال بعد یک ضربالمثل گیلکی بود که آن را هم به راحتی پاسخ دادم.
مجری: حالا بفرمایید که این تصویر مربوط به کجاست؟
در تماسی که خانواده و دوستانم با من داشتند، میگفتند در این لحظه دیگر نفس هم نمیکشیدیم. هیچ راهی به نظرمان نمیرسید که چگونه تورا با خبر کنیم.
من: در کدام شهر است ؟ مجری: در آستانه اشرفیه.
من پاسخ اشتباه دادم.
مجری: اولین دکتر ادبیات ایران. دیگر مغزم قادر به همکاری نبود اما درست در آخرین لحظه پاسخ را گفتم. استاد معین. اما از من نپذیرفتند.
آن طور که به من گفتند هنوز تصویر روی صفحه بود و من بدون اختلاف ثانیه ای با مجری پاسخ را گفته بودم.

خودم هم نمیدانم چرا اینها را برای شما نوشتم. شاید به خاطر این است که دلم میخواست این ماجرای جالب را برای تعداد بیشتری از دوستانم تعریف کنم.
تا شما هم کمی در حال و هوایی که من در آن به سر بردم، شریک باشید.

۲۹ دیدگاه دربارهٔ «ماجرای شرکت در یک مسابقه تلویزیونی محلی»

سلااام ههه چه باحال بوده هیجان قشنگی داشت ناراحت نباشید ولی چرا جایزه مسابقه قبلتونو ندادن
منم تو یه مسابقه رادیو معارف شرکت کردم همشو بلد بودم فقط یه سوالشو کوتاهی کردم همون لحظه آی کیوم اومد پایین
این قد حرصآوره وقتی این طوری میشه یا یکم دیر جواب میدی یا مسایلی از این قبیل

سلام خانم جوادیان. من تو مسابقههای رادیویی شرکت کردم. ولی تلویزیونی نه. ولی اولین باری که توی مسابقه شبانه رادیو ورزش شرکت کردم از استرس داشتم منفجر میشدم. آخر هم که به خاطر همین که نگفتم نابینا هستم جدول رو نتونستم حل کنم. البته من همیشه جدول رو حفذ میکنم. ولی چون اولین بار بود و استرس داشتم بعضی از حرفاش یادم رفت. ولی دفعههای بعدی گفتم که نابینا هستم. اونها هم جدول رو یادآوری میکردن. یه بار هم اول شدم. ولی ظاهرا استرس شما یه ۴-۵ برابر من بوده. مسابقه تلویزیونی که مجریش نمیدونه نابینا هستی! اون هم با سؤال تصویری! واویلا! خب دیگه. زیاد نوشتم. بدرووووووود.

من وقتی ده ساله بودم، در یک مسابقه رادیویی شرکت کردم. به آنها گفتم که نابینا هستم. وقتی برنده شدم، آنها به من یک ساعت مچی بریل هدیه کردند. هنوز هم چنین جایزه ای رو فراموش نکرده ام.
در همان سال در یک مسابقه حضوری در تلویزیون هم شرکت کردم. با گروه مقابل مساوی شدیم.
بعد از آن بارها در مسابقات رادیویی شرکت کردم و یک ساعت دیواری، یک کلاسور و یک جعبه مداد رنگی، یک جلد حافظ نفیس جایزه گرفتم.
یک بار دیگر هم در مسابقه پنجره در شبکه سه سیما شرکت کردم. آن را هم برنده شدم و یک ساعت مچی عادی جایزه گرفتم.

سلام بر خانم جوادیان.
بهتر بود که میپرسیدید: شما اگر جای من بودید چه میکردید|
چونکه مجری با شما بعنوان یک بیننده برخورد کرده بود بیننده هم که مسلما باید یک شخص کاملا بینا باشد که بتواند اینجور تصاویر را تشخیص و پاسخ بدهد.
بنابر این من اگر به جای شما بودم همان لحظه تماس اولیه باید مشکل بینایی خودتون رو بیان میکردید، حالا اگر برای برنامه مهم بود یا نبود لا اقل شما توی این مخمصه نمی افتادید.
به هر حال من که حاضر نبودم در اون لحظات به جای شما باشم.
از خاطره جالبتون ممنون.

آقای چشمه. با توجه به شناختی که از عوامل برنامه ساز داشتم، صلاح ندیدم این را بگویم. از طرفی دلم میخواست خود را محک بزنم.
دلم نمیخواست مجری به نابینایی من رحم کند بلکه میخواستم قدری تأمل کند و به پاسخی که خود به تنهایی به دست آوردم، با توجه به پاسخهای قبلی عنایت بیشتری بفرمایند که نشد.

لحظه اول نه اما در لحظه ای که میبایست تصویر را حدس می زدم، آنجا که تمام سوالها را جواب دادم، باید به مسئله نابینایی اشاره میکردم.
البته بیشتر افراد تصور میکنند که من به دلیل نابینایی بود که موفق نشدم. در حالی که پاسخ، به موقع به ذهنم نرسید. فقط همین.

درود
من می خواهم به شما بگویم فاطمه ! ببخشید که با نام کوچک خطاب کردم ! احسنت بر شما معلم نستوه و با همت . واقعا کار خوبی کردید که این قضیه و مسابقه را در این محله منتشر کردید .این راه بسیار جالب است برای حضور ما نابینایان ! البته در قسمت مربوط به درک و تشخیص تصویر اگر قضیه را می گفتید قطعا مسابقه با هیجان بیشتر و همچنین اختصاص وقت بیشتر به شما می شد !؟ اما قرار نیست که موفق باشیم ، همیشه موفقیت بجربه شیرین نمی شود .این تجربه از آن جهت که شما بصورت عادی حضور یافتید و کسی در منزل نبود و … دارای اهمیت است واز شیرینی خاصی برخوردار است .همیشه موفق وماندگار باشید .

وااای چقدر هیجان انگیز
اصلاً خوب شد نگفتید نابینایید خاطره شد … ولی اگه یه ثانیه زودتر می گفتید و تصویر رو حدس می‌زدید خاطره خعلی باحالی می‌شد ولی در هر حال شما کارتون بیسته ای ول ….
همیشه شاد باشید و شاد و شاد و موفق و سربلند

سلام به اهالی محله.دومین باره که میام تو این سایت و اولین باره که نظر میدم.بینا هستم.البته با شرایط نابینایان آشنایی دارم.با خوندن این مطلب اول همراه با فاطمه استرس گرفتم و بعدش غصه دار شدم.اما خوشحالم که مثل همیشه خوب تونستی شرایط رو مدیریت کنی.امیدوارم یه خرده از تو یادبگیرم.

درود.
اینکه در یک لحظه تصمیم گرفتید خیلی عادی رفتار کنید و نابینایی رو فراموش کنید بنظر من خیلی زیبا و خوب بود. چون از یک حس درونی مثبت و قوی ناشی شده.
شما برنده شدن و توجه مثبت مجری و چیز هایی از این قبیل رو براحتی دور ریختید چون یک حس درونی قویتر از همه ی این ها در درون شما میجوشید.

در حقیقت شما یک آموزگار شایسته هستید. بخاطر این حس.

دیدگاهتان را بنویسید