این دفعه، غمگینم یا شاد، نمی دانم. همین قدر می دانم که میروم شمال که رفته باشم. ناامیدم یا امیدوار، هیچ اطلاعی ندارم. فقط میروم شمال که به دور از یک سال درس و دردسر، کار و دردسر، پول و دردسر، گوشی موبایل و دردسر، سایت و دردسر، به دور از همه ی چیز های دیگر با دردسر هایشان، بی سر و صدا، ریلکس و عریان، با طعم آدامس خرسی، مخلوط با صدای یک عالمه موج و بوی یک عالمه دریا، کنارش بنشینم. شب باشد و سر روی ماسه های عرق کرده اش بگذارم که از داغی آفتاب ظهر، هنوز داغ است و صدای مواج گونه اش را با گوش هام، قطره قطره و قطعه قطعه بکشم درون جانم، با شیره ی وجودیم قاتیش کنم و هم بزنمش. یک دریا دلشوره را در آن دریا به آب بسپارم و دریا را آلوده کنم.
به هیچ چیز و هیچ کس، نه معتقد باشم و نه محتاج.
گور پدر روز های دغدغه.
آزاد آزاد، نه از تنش های خانواده خبری باشد و نه از نگرانی های وضع جسمی و روحی پدر و مادر.
میان یک عالمه ستاره های رقصنده، که در تاریک روشن شب، به مهمانیم میخوانند، پرواز کنم در سرزمینی به وسعت بیکرانه، به روشنی نور، به سفیدی برف، به سادگی یک کودک، به لذت یک هم آغوشی، به خنکای نسیم. بروم تا ناکجای آرزو ها، به جایی پر از فرشته های خوش عطر و اغواگر. فرشته هایی که اگر اسم لذت را گناه بگذاری، بلدند و دوست دارند که گناه کنند. حرف هایی از جنس پچ پچ، از نیم تنه ی بطنم عبور کنند و از من، یک من دیگر بسازند. حرف هایی که، به عمل، به واکنش شبیهترند تا حرف. حرف هایی از جنس صحبت. از جنس شیطنت. حرف هایی که مدام، مملوند از واژه های مجتبی، بیا، خوش، باش، لذت، عشق، حال. حرف هایی که ستاره ها و فرشتگان سرزمین نور، زمزمه کنند.
فرشی از جنس بدن هایی شکننده در زیر پایم بلرزد. ناپایدار باشد و لذت برانگیز. بدن هایی که خواسته باشند تا فرشم باشند، که رویشان راه بروم، بنشینم و شاید اگر سعادت نسیبشان بشود، روی آنها دراز بکشم. شاید خوابم ببرد و فرش بتواند یک لحظه، با پیروی از قانون وارونگی، جای قطعه هاش را با من عوض کند، شیطنت کند و از بی حسی بدنم تا مرز لذت بردن از من سوء استفاده کند. فرش بسیار تمیزی که اگر کسی ما را در آن وضعیت ببیند، شک نمیکند آن فرش، برعکس ظاهری تمیز، روحیه ی کثیفی نیز دارد. روحیه ای که شاید کارهای کثیف ولی لذتبخش را بپسندد!
ذهنم موبایلش را برداشته در آن هیریویری عطر و نور و رقص، با یکی تماس می گیرد. اسم مخاطب ذهنم، “لذت تلکابین” است. گویا دل ذهنم برای او و دل او برای ذهنم تنگ شده باشد. باهم یواش یواش می چتند. یکی از فرشته های گناهدوست، متوجه رفتار مشکوک ذهنم میشود. این فرشته ی زرنگ، فهمیده که جناب لذت تلکابین، قصد تخریب روحیات شاد ما را کرده. فهمیده که این لذت تلکابین با خودش عهد بسته که نابینایی مجتبی را به رخش بکشد. در چشم بر هم زدنی غیب شده و حالا که برگردد، ریز ریز شده ی لذت تلکابین را برای ذهنم سوغات میآورد. گویی هرگز چنین لذتی وجود نداشته است. در آن هیاهو و ندانم کاری ها، تعدادی تلفات دیگر هم داریم. لذت زدن و رقصیدن در آلاچیق های شمال، لذت همصحبتی ها با دوستان، لذت ضبط مستند صوتی، لذت مورد توجه قرار گرفتن ها، لذت خوابیدن زودهنگام و لذت بیدار شدن دیرهنگام، تعدادی از شهدای امسال جنگ زندگی عادی با سرزمین نور هستند. جنگی میان دوگانگی های ارزشی مجتبی. دوگانگی هایی که یک طرفش سرزمینیست که تنهایی را تنها دوست مجتبی قرار داده و نافرمانی هیچ پدیده ای را در این مورد برنمیتابد. سرزمینی پر از خیال، پر از افسردگی های هیجان انگیز، پر از سرباز هایی برای محافظت مجتبی از وارد شدن به یک زندگی عادی. یعنی آیا چه کسی حریف این سرزمین مسموم و لذتبخش میتواند باشد! وقتی شیرینی و طعم یک سم از طعم مواد سالم بهتر باشد، عین دیوانگیست اگر سم نخوری!
۲۳ دیدگاه دربارهٔ «شمال»
سلام مجتبی جان خوبی خوشحال میشیم ببینمت.
سلام سلام سلام
۱۷۷ تا ثواب کردم
داداش بسلامتی ایشالله بری و با سلامتی برگردی
داش ما هم از طرف انجمن معلولین تهران دارن میبرن روز هشتم تنکابن هستیم
اگه طالب بودی اونجا زدو بند کنیم
اگه نه اینجا زد و بند کنیم
اگه نه که کلا زد وبند نمیکنیم
شکلک فری داره لب دریا ماهیهای نابینا شکار میکنه ..
hmmmmmmmmmmmmmmmmmmmmmmm
سلاااااااااام.
یعنی از گلوت پایین نره بدون من میری شمال.
یعنی همون ماسه ها برن تو موهات تا صبح کلتو بخارونی.
یعنی چی بگم بهت.
بذار هفته ی دیگه حضورً بقیش رو بهت میگم.
میگم خوب مینویسیا!
درود! ما شام خوردیم و حرکت کردیم، قبل از شام سراغ دوستان را گرفتم و شنیدم که مجتبی بین ما نیست ولی فردا صبح همگی یکجا هستیم، شهروز- جون تو چرا با بچه ها پنجشنبه پیش ما نمی آیی؟ بیا عزیزم پیش ما و یکه دو شب را باما بگذران!
خدا کنه بشه این دنیای که گفتی نه فقط حرف باشه
سلام مجتبی.
بهت خوش بگذره، فقط حیف که من نیستم، وگرنه روی همون ماسه های عرق کرده باید باهات حرف میزدم و خودم اون ماسه ها رو لای موهات میریختم تا قصد شهروز رو خودم و شخصا محقق میکردم.
خوش باشی و با خاطرات خوش برگردی، خدای ما هم بزرگه.
امیدوارم خیلی بهتون خوش بگذره.
خیلی مراقب دریا باشید. ترجیحا به صورت زنجیره ای به آب بزنید.
نمیدونم چرا قدرت جاذبه در بعضی از نقاط دریا تا این حد زیاد شده.
پیشنهاد میکنم راه رفتن با پای برهنه روی شنهای ساحل رو هر روز تجربه کنید.
درود! ما تا دقایقی دیگر به اردوگاه میرسیم، مجتبی خیلی کار خوبی کردی که این پست را زدی، حالا من خیلی راحت گذارش لحظه به لحظه را اینجا میگذارم،آهای چشمک مگه تو در راه شمال نیستی؟
من نفهمیدم متنتون چی می خواد بگه ولی شمال جای منو هم خالی کنین آآآآآخی چقدر دلم لک زده واسه یه سفر شمال
سلام، امیدوارم به همگی شمار رفته ها خوش بگذره و باز هم قسمت رفته و نرفته بشه، انشا الله اگر دریا بطلبه، ما هم در ماه آینده خواهیم آمد. یا علی.
سلام آقای مدیر انشاءالله که بهت خوش بگذره و به خاطر این دردسرهای اخیر یه دلی از عزا در بیاری
همیشه متنهای قشنگی مینویسی با وجودی که رشتت ادبیات نیست موفق باشی
سلام آقای خادمی امیدوارم بهتون خییییییلییییی خوش بگذره خخخخخ
یعنی عاشق نوشته هاتم دیگه.
دمت گررررم.
خووووووووووووووووووووشبگذره
ایشالاباهم سفرمکه نصیبمون بشه بگوامین!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بَلهمممممممممم یعنی عالی
سلام عزیزم
با احساس….رمانتیک….
خوب مینویسی…
همشونا تو یه فایل ورد ذخیره میکنم هرموقغ دلم گرفت میخونم .حالم جا میاد.
بازم بنویس ولی زیاد نه….
درود! اینجا دریا طوفانی است، من به همراه مجتبی و امیر چند دقیقه گپیدیم!
عدسی چه گزارشگر بدی هستی خخخخ
شما که گوشی داری
دقیقا نهار شام
تفریحات رو دقیقا بگو
درود! من که همه اش مانند قورباغه در دریا بودم و با موجهای بزرگ و کوچک سرگرم بازی بودم و فرصت نوشتن نداشتم، حالا مینویسم-چار ناهار-قورمه سبزی -جوجه کباب-چلو کباب-چلو قیمه لبپر،چاهار شام-دو سیخ کباب با نون-استمبولی-شوید پولو با لوبیا-جون خودم من همشو دوست داشتم و خوردم، من با همراهانم از خوابگاه ها استفاده نکردیم و در آلاچیق و چادر گذران وقط کردیم و با صدای موج خوابیدیم و بیدار شدیم! ما بیشتر از همه خوش بودیم چون در فضای آزاد زندگی کردیم!
چقدر تصویر! و فقط خودتون حریف خودتون میشید …..
دلم هوای دریا کرد و شمال البته شب و ساحل رو نه ترسناک هست از نظر من
فکر کنم این شمال رو منم بودم…. ۹۳ آره بودم. و جدی خوش گذشت.