خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

بازم اردوی گوش کنی

سلااام
وای جاتون خالی بچه ها خیلی خوش گذشت
طبق قرار گوش کن البته نه پست اولیش اصلاحیه اش رو میگم خخخ
آره طبق همون اصلاحیه من و سمانه دروازه شیراز به هم پیوستیدیم و سی و سه پل بقیه رو ملاقات بنمودیم
میدونین یه تجربه که البته جدید هم نبود ولی خیلی جالب و مفید بود این بود که:,

من به این نتیجه رسیدم که وقتی یه نابینا یه مسیر رو بره امکان نداره دفعه ی دوم اشتباه بره
میدونین چرا؟؟
نمیدونین؟,
خب تو خماریش بمونین
.
.
.
هاهاها
نه چون خیلی دقیق به ذهنش میسپاره واسش جا میفته
حد اقل واسه من که اینجوریه
میدونین وقتی با یه فرد بینا میرم بیرون خواهی نخواهی تکیه گاهم میشه اون فرد
و ناخواسته دقتم میاد پایینتر
ولی باور کنید وقتی خودم برم بیرون بوی مغازه ها, سرعت گیرها, پله ها, یه سری موانع صابت, و و و .. خیلی از نشونه های دیگه تو ذهنم میمونه
دلم میخاست دقتم واسه همه چیز اینقد بود
خلاصه با پرس و جو رسیدیم به قافله
مجتبی,عمو حسین, عدسی , آقای صابری با خانمشون, آقای علی اکبر حاتمی, آقای احمد حیدری، من و سمانه از اصفهان
و شهروز, امیر, اشکان, حامد, دایی چشمه و با جناقشون, از تهران جمع صمیمی ما رو شامل میشدن
خیلی خاطره سازی کردیم
البته خاطره بازی هم بود یاد سال گذشته هم بودیم که رفتیم باغ گلها
راستی جای همتون هم تک به تک خالی بود و یادتون بودیم
آقای پژوهنده یا همون عدسی خودمون خیلی زحمت کشیدن و ناهار که بریونی  بود رو تقبل کردن
همراهان بینا یا نیمه بینا هم خیلی کمک کردن
واقعا میتشکرم شدیید
زحمت چایی رو هم آقای شهبازی با جناق دایی چشمه کشیدن
البته در همه حال بچه ها رو راهنمایی میکردن
ما همگی هم که وظیفه ی خطیر خوردن رو به عهده داشتیم
یه جمع خیلی صمیمی و دوستانه بود از هر دری حرفیدیم و خندیدیم
گفتنی که زیاده,, عالی بود عالی
و قسمت مهم و تاریخی و خاطره ساز ماجرا اونجاییی بود که دایی چشمه و بقیه بچه ها صحبت هاشون رو عملی کردن و در مقابل بهت و حیرت من تصمیم گرفتن برن به اون بستنی فروشی که من خاطره شو واستون تعریف کرده بودمااا
در لفظ نمیگنجه که بگم چه لحظات جالب انگیز ناکی بود
ما رفتیم از همون مغازه ای که من بستنی گرفته بودم خرید کردیم
البته هیچ عکس العملی هم واسه مغازه ی کناری نشون ندادیم
زحمت بستنی رو هم عمو حسین گرامی کشیدن
این بود خاطره ی یک روز برفی خخخ
ولی خیلی جالب بود
اگه واقعا یه کم دست از زیراب زنی و حرف در اوردن واسه فلانی و دخالت کردن تو کار بقیه و کلا دوری از شر و حرفهای بی اساس و ریشه که فقط خستگی روحمون رو به همراه داره برداریم,,
میشه یه چنین جمعهای صمیمی و راحت و در عین حال سالم رو داشته باشیم
راستی روز دختر به همه ی دخترای گل محله تبریک ویییژژژه
از بچه هایی که از تهران اومده بودن و افتخار آشنایی بیشترشون رو داشتیم و هم چنین از بچه های اصفهانی که سنگ تموم گذاشتن و از خودم و از سمانه دوست خوبم
میسپاسم به غلظت چربیهای بریونی امروز
دلتون شاد و لبتون خندون

۳۱ دیدگاه دربارهٔ «بازم اردوی گوش کنی»

سلاآآآآآآآآآآم زهره خانم.
میگم خوب واسه خودتون زندگی کردین هاآآآآآآآآآآآآ. اگه بدونی چقد من این تجمعات دوستانه رو میدوستم. اگه این پست رو نمیذاشتی, من فکر میکردم عدسی اون گزارش های لحظه به لحظه رو سر کاری میفرستاد. خخخ خخخ از دست این عدسی.
سکوی قهرمانی رو که حق مسلم من بود, تبسم چلویی ازم گرفت. برم تا شاید نایبقهرمانی چیزی بشم.جمع تون همیشه جمع.
سبز باشی

خب تا کسی اینجا نیست سکوهای اول و دوم و سوم رو ازآن خود کنم. بعدش اینکه آره واسه منم اینجوری که وقتی کسی همراهم باشه جایی برم هیچوقت یادش نمیگیرم تا اینکه تنهایی تجربش کنم. بعدش اون قسمت از حرفاتم بشدت میلایکم.
ما هم امروز دور هم بودیم ولی تو راه برگشت اتفاقاتی افتاد که باعث شد کلللللللی بخندیم و اینکه خدا نکنه نابیناها چیزی از کسی بخوان، تا نگیرنش دست بردار نیستن. خلاصه در آخرین لحظه و به محض رسیدن به بروجرد بستنی رو از استادمون گرفتیم.

سلام خیلی جالب بود مخصوصا قسمت بستنی به دو دلیل یکی اون بستنیفروش کناری حالا داره به خودش لعنت میفرسته میگه اگه به اون دختر توهین نمیکردم حالا همه این مشتریا مال من بود دوم اینکه من عاشق بستنی هستم حتی اگه بدترین شکست مالی یا عشقی هم خورده باشم یه بستنی بزنم کلا یادم میره

سلاااااا،اااااااااا،اااااااا،ااااااام. مثل اینکه خییییییلی خوش گذشته بهتون. خوشحاااااااالم. انشا الله که همیشه خوش و خرم باشید. وای که چقدر دلم هوای اینجور اجتماعات دوستانه رو کرده. موفق و پیروز باشید، خوشحالتر از دیروز باشید.
یا حق.

ان شالله تموم عمرتون پر از لحظه های شاد و ناب بشه زهره جوون نمی دونی چه کیفی کردم از خوندن مزلبت بخوبی میشد حس کرد چقدر بهتون خوش گذشته چقدر دلم می خواست منم باشم ان شالله اگه خدای متعال عمر بده و قسمت کنه یه روز میام دیدنتون

درود! ساعت یازده و نیم بود که شهروز به من زنگید و منو رسما به این اردوی چاهار ساعته دعوت کرد و من گفتم:‏ من ساعت یک تعطیل میشم و ساعت دو میرسم،‏ او گفت:‏ خوب اشکال نداره بیا ببینیمت،‏ بلافاصله به رئیس اداره زنگیدم و مجوز یک ساعت زود تر گریز از اداره را گرفتم،‏ سپس ده دقیقه به دوازده از اداره خارج شدم و پیاده عصا زنان به سر خیابان اصلی آمدم و منتظر ماشین عبوری شدم،‏ در همین حال یکی از همکاران رسید و باهام احوال پرسی کرد،‏ بدون معطلی گفتم:‏ پنج دقیقه بمون و برایم ماشین برای اصفهان بگیر،‏ وی قبول کرد و پس از سه دقیقه پرایدی که یک مسافر داشت ایستاد و من سوار شدم،‏ بین راه با مسافر هم صحبت شدیم و از هر دری سخن راندیم،‏ من گفتم:‏ فکر کنم من ده دقیقه پیش صدای شما را جایی شنیده باشم،‏ مرد گفت کجا؟ گفتم:‏ داخل حیاط اداره دارایی،‏ مرد انکار کرد و در باره ی کارم در اداره و فوش دادن مردم به دارایی و مالیاتی ها به صحبت پرداختیم،‏ سپس من مسیر آنان را پرسیدم و آنان مسیر مرا جویا شدند،‏ آنان به خیابان رودکی میرفتند و من گفتم:‏ از هر پلی خواستید از روی رودخانه عبور کنید مرا پیاده کنید تا من با تاکسی به میدان انقلاب بروم،‏ مرد مسافر گفت:‏ این آژانس است که برای من کار میکند یه چیزی بهش بده تا هرجا خواستی پیاده ات کند،‏ البته منظورش میدان انقلاب بود،‏ من گفتم:‏ من وقتی سوار شدم تصمیم گرفتم پنج هزار تومن بدهم،‏ حالا چقدر بدهم تا میدان انقلاب ببریدم؟! گفت:‏ همان که در نیت خودت بوده کافیه،خلاصه به همین ترتیب میدان انقلاب پیاده شدم و در اردو قرار گرفتم،‏ توضیح خط ویژی ی نجف آباد اصفهان هم سه هزار تومن است و من نه زیاد دادم نه کم،‏ برای برگشت هم با تاکسی تا چاهار راه مصددق هزارو پونصد و تا نجفآباد سه هزار تومن دادم،‏ من خوشحال شدم که در جمع دوستان حضور داشتم و با دوستان شاد و خندان بودیم به امید دیداری دوستانه ی دوباره،‏ پول ارزشی نداره تا باشد شادی و تفریح و شادمانی با دوستان…‏ با عرض پوزش از دوستان که کامنتم طولانی تر از پست شد! بایباییییییی راستی من یک بستنی قیفی لیسی خوردم و چون قرار بود از ‏۴۸‏ ‏۴۹‏ استفاده کنیم یک آب طالبی هم زدم به بدن مبارک،‏ که عمو حسین مرا خجالت داد!‏

درود! راستی ماجرای اردوی من هنوز ادامه داره،‏ به دلیلی که به بعضی از دوستان گفتم سر راه برگشت ساعت هجده و بیست دقیقه به خیابان اداره رسیدم و پیاده شدم و پیاده پس از یک ربع به اداره رسیدم و تا ساعت بیست و یکو سی دقیقه با نگهبان به گفتگو پرداختیم و برای بدست آوردن دل خانم برای شام با دو ساندویج همبرگر به خانه آمدم و با خانم شام خوردم و اکنون روی پشت بام مشغول پهن کردن لباسهای شوسته شده روی بند هستم،‏ بعدش هم بروم گوشتهارو خورد کنم سپس چرخ کنم بعدش فیریزر کنم و فردا صبح به پسر عمه بدهم تا به روستا ببرد و به پدرم بدهد،‏ کار گوشتها از دیشب و امروز عصر بود که با شیطنت بنده به امشب موکول شد! خخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها واقعا چه تفریح زیبایی امشب دارم!‏

آقا عزیز دمت گررررررررم. خعلی باحاآآآآآآآآآآآآآآلی. کامنتهای لحظه به لحظهت رو که میخوندم, با خودم گفتم, حتما تو خونه نشستی و دلت اونجا پیش بچه هاست. واسه خودت تو عالم رویا صحنه پردازی میکنی و حست رو انعکاس میدی. تصورش رو هم نمیکردم که از نجفآباد پاشی بری خودت رو به بچه ها برسونی.پست زهره رو که خوندم, تازه فهمیدم بابا رویا کجا بود. حالا خیلی مونده تا ما این عدسی رو بشناسیم. شکلک تعجب. حال کردم پسر. طوری که حاضرم بابت رفاقت با تو ماهانه یه چیزی بپردازم. خخخ خخخ
خوش باشی

درود! راستی یادم رفت بگم:‏ من ظهر به مبایل خانم زنگیدم و گفتم:‏ من میرم اصفهان و سعی میکنم ساعت شش و هفت بیام کارهامو بوکونم،‏ اما رفتم اداره و خانم دو بار زنگ زد به مبایلم که من از اداره به خونه زنگیدم و گفتم:‏ من اداره هستم و سعی میکنم زود بیام خونه،‏ راستی دوستان عزیز-من اصلا بد قول نیستمااااا،‏ خوب دیگه کار پهن کردن لباسها تموم شد،‏ حالا شیطنت کافیه برم سراغ گوشتها و تا صبح صدای چرخ گوشت را بپا کنم! خخخخهاهاهاهاهاهاهاهاها

سلام.
خوشحالم که خوش گذشت.
اینقدر دلم می خواست من هم بودم که نمی تونم اندازه این خواستن رو توضیح بدم. همراه خوندن پست شما انگار دلم پر می زد که اون وسط باشم. جمع اهل محل رو مجسم می کنم. و با اجازه همگی در تجسم هام جای خودم رو هم اونجا باز می کنم و خودم رو میندازم وسط. تصور که خرج نداره بذارید باشم دیگه.
باهات موافقم عزیز. اگر بدی ها و بد خواهی ها نبودن دنیا چه بهشتی می شد! من یکی زورم به دنیا نمی رسه ولی دارم سعی می کنم زورم به خودم برسه تا کمتر بد باشم. کاش بتونم!
راستی در مورد همراهی بینا ها برای من هم اینطوره. اگر۱۰۰بار با۱همراه بینا جایی برم محاله بتونم مسیر رو به خاطر بسپارم چون خاطرم جمع همراهی اون بنده خداست و برای اینکه بتونم مسیری رو بلد بشم باید حتما خودم بدون بینا برم وگرنه وارد نمیشم که نمیشم.
باز من ترمزم برید. ببخشید.
امیدوارم سال آینده توی جمع گوشکن باشم. حضوری نه توی تجسم هام. و امیدوارم دفعه بعد، همه، همه و همه اهل محل باشیم و دل های همگی ما پر از مهر و شادی و پاک از هر مدل بدی و تیرگی باشه!.
ایام به کام همگی.

درود! به قول پریسا من ترمزم بریدس،‏ با کسب پوزش از خانم مظاهری که من خودم را هنوز در اردو میبینم و در پست ایشان به شلوغ کاری میپردازم،‏ خوب حدود یک ساعت طول کشید تا گوشتا خورد شد،‏ حالا یک آموزش برای دوستان-‏ اول کارد آشپز خانه را بین شیار تیغ تند کن قرار داده،‏ سپس دسته ی کارد را گرفته و چند بار به عقب و جلو به آرامی حرکت میدهیم تا کارد تیز و برنده شود،‏ سپس ظرف گوشت را کنار دست قرار میدهیم و ظرف دیگری را کنار دست دیگر میگذاریم تا تکه های کوچک گوشت را داخل آن بریزیم،‏ اکنون بین دو ظرف راحت مینشینیم،‏ سپس ته دسته ی کارد را روی زمین قرار داده و نوک کارد به سمت سقف اطاق قرار دارد و سمت برنده ی کارد به سمت مخالف است،‏ حالا با دو پاشنه ی پاها دسته ی کارد را محکم نگه میداریم و تکه های بزرگ گوشت را به دست راست گرفته و با دست چپ به اندازه ی بزرگی دو یا چند تکه گوشت که برای کباب برگ است را گرفته و با تنظیم دو دست گوشت را به لبه ی تیز و برنده ی کارد فشار داده و از پایین به سمت بالا کشیده تا جدا شود و به همین ترتیب گوشت را به تکه های کوچک میبریم و تکه های کوچکت را در ظرف دیگر میریزیم،‏ وقتی کار تمام شد چرخ گوشت برقی را به برق زده و ظرف دیگری را زیر تخلیه گاه چرخ گوشت تنظیم میکنیم،‏ سپس با یک دست یکی یکی تکه های کوچک گوشت را داخل دهانه ی چرخ گوشت روشن میریزیم و بعضی اوقات با کوبه ی مخصوص داخل دهانه فشار میدهیم که اگر دهانه پر شده تخلیه شود،‏ در ضمن قبل از زدن چرخ گوشت به برق باید وسایل ضروری چرخ گوشت را به ترتیب مونتاژ کنیم و از تمیز بودن و سالم بودن آن مطمئن شویم،‏ راستی چرخ گوشت ما دو پنجره دارد یکی سوراخهای ریز و دیگری سوراخهای گشاد تر دارد که من از سوراخ گشاد تره استفاده میکنم ولی گوشتها را دوبار چرخ میکنم!‏

درود! راستی آموزش گوشت را ساعت ‏۲۴‏ نوشتم ولی ایرانسل بازی درآورد و یکبار که چرخ کردم فرستادمش،‏ حالا هم دوباره چرخشون کردم و بسته بندی و فیریزر کردم و کارم تمام شد،‏ خوب دیگه برم بخوابم،‏ صبح بخیر دوستان! خخخهاهاهاهاهاهاها

سلاااام به همه ی دوستان گرامی و محترم
از تبسم جان, آقا فرهاد, آقای حمیدرضا رضایی, که چه جالب بود که یه بستنی حال و هواشون رو عوض میکنه
آقای علی رضا ایزدی
ترانه جان, عدسی که کلی زحمتش دادیم
پریسا جان
آقای محمد رضا خوشی, و همه ی اونایی که لایکیدن,
ممنونم
چون تقریبا همه حس همدلی داشتن و ابراز خوشحالی کردن, از همه یه جا خیلی خیلی میسپاسم امیدوارم اردوهای بعدی همه باهم باشیم
دلتون شاد

سلام سلام سلام زهره جووووووووووووونم. وای چقد خوب که بهتون خوش گذشته. من میمیرم برای این طور دور همیهای دوستانه و صمیمی. بچه ها روز حرکت شون به اصفهان به منم گفتن که بیام. خیلی سعی کردم که بیام اما چه کنیم که بعضی وقتها همه چیز طبق میلمون پیش نمیره. کاش اونایی که به حواشی فکر میکنن بیخیال این چیزا بشن تا بیشتر از این جمعهای دوستانه و صمیمی داشته باشیم. انگار واقعا روحیات من و تو خیلی شبیه هم هست. خیلی خوشحالم عزیزم. راستی هر وقت خواستین بیاین مشهد حتما حتما به من خبر بدین تا توی یه اردوی گوشکنی دیگه منم از دیدارتون بینهایت خوشحال بشم. خب خیلی نوشتم. فعلا بای.

سلااااااام وااااای ممنون زهره دیروز که واقعا خوش گذشت به خصوص بخش بستنی فروشی خخخخخخخخ واقعا جمع خوب و صمیمی بود از همه ممنونم از بچه های درکنار زندگی لحظه های خودمونی امید نشاط زندگی که اومدن به شهر ما و باعث ایجاد این جمع شدن از آقای چشمه و باجناغشون که واقعا خیلی کمک کردن از آقای پژوهنده که متقبل هزینه ناهار شدن از آقای موحد زاده گرامی که شیرین کاممون کردن با بستنیهای اون بستنی فروشی از آقای مدیر که واقعا سر منشا این دیدارهایی این چنینی هستند و با اون پست جنجالیشون حسابی باعث خنده و شادی بچه ها شده بودند و تمام چند ساعتی که دور هم بودیم حرف از کامنتهای اون پست بود حرف از محله و اتفاقای محله بود خلاصه که جمع خوبی بود و به هممون خوش گذشت جای همه ی دوستان گوش کنی و گوش نکنی خالی بود امیدوارم که سالهای بعدی جمع بیشتری از دوستان در کنار هم جمع بشند

سلااام
مروارید جونم انشا الله سال دیگه شما هم در جمعمون باشی
زهرا جونم
حیف که نشد بیای انشا الله سال بعد
راستی منم همین حس رو دارم همون روزهای اول حس کردم خیلی روحیاتمون بهم نزدیکه خوشحالم خیلی خیلی
ممنون از لطفت عزیزم
حتما خبرت میکنم دعا کن قسمتم بشه
سمانه جونم خوشحالم که خوش گذشت اگه تو نبودی که منم نمیرفتم
واقعا با حال بود

سلاااام بر بر و بچه های نازنین. ببخشید که دیر آمدم. تا همین چند دقیقه پیش در خدمت بچه های عزیز تهرانی و کرجی بودم. جایی که بودیم اینترنت درست حسابی نبود وگرنه امیر و اشکان و شهروز و دایی چشمه هم در این پست شرکت میکردند و از ابراز لطف و محبت مهربانو زهره گرامی می سپاسیدند. من هم از ایشون کمال تشکر و امتنان را دارم. از جناب پژوهنده هم ممنون و شاکرم واقعا این دوست مهربان و بی غل و غشمان دریادل است. باز هم از این دوست بزرگوار ممنون و سپاسگزاریم.از ثمانه گرامی که ما را مفتخر به آشناییش کرد هم ممنونم ولی کاش دوستان بیشتری میآمدند و با حضورشان جمع ما را صفای بیشتری میدادند و بر گرمای آن و بر چربی آن می افزودند.
من قسمت دوم پست زهره ی گرامی را هزار بار میلایکم. واقعا چه راحت و چه آسان میتوان با هم خوب بود مهربان بود با هم شاد بود ولی متأسفانه چه آسانتر ما گاه این نعمت را از خود دور کرده و دست نایافتنی میکنیم.
عدسی گفت که داره گوشت خورد میکنه و نحوه ی خورد کردنش را هم توضیح داد عدسی جان من یه روش دیگه هم برات سراغ دارم و اون اینکه گوشت را با دندونات بگیری و بعد تیکه تیکه کنی هاهاهاها. راستی یه جوری حرف میزنی که ما احساس میکنیم تنها زندگی میکنی لباس که میشوری روی بند که پهن میکنی گوشت که خورد میکنی. مگه اون بنده خدا همکاری نمیکنه. ما وقتی میخوایم یعنی میخواستیم گوشت خورد کنیم من گوشت را میگرفتم و اون بنده خدا خورد میکرد.
راستی بچه ها در گردهمایی دیروز اکثریت نابینای مطلق بودیم و فقط یک بینای کامل یعنی همون جناب شهبازی عزیز که بچه ها کاپیتان مینامیدندش و یک کم بینا یعنی جناب حامد عزیز که پسری پر شر و شور بود, داشتیم. وقتی میخواستیم از روی پل حرکت کنیم و در جایی مستقر شویم گفتگوی کوتاهی بین من و عدسی صورت گرفت که حالا چگونه این این دو بزرگوار این تعداد نابینا را راهنمایی کنند, عدسی میگفت که دستامون رو روی شونه های یک دیگه بذاریم و قطاری حرکت کنیم که من با این روش مخالف بودم و گفتم که خیلی ضایع و زشت است که جلوی دید مردم اینطوری راه برویم. که البته چون لازم نبود مسیر زیادی را طی کنیم و همان کنار پل مستقر شدیم به شکل معمول و دوتا دوتایی و سه تا سه تایی رفتیم. حالا میخوام بپرسم نظر شما چیه؟ آیا اجرای نظر عدسی در اون شرایط مناسب است یا اینکه مثل من با آن مخالفید.
شرمنده مثل اینکه رو دست خیلیها را آوردم. ضمنا از همه عزیزانی که در استانها و شهرستانهای دیگر هستند رسما دعوت میکنیم که تشریف بیاورید ما در خدمت هستیم. پیروز و کامیاب باشید مهربانانم.

سلااام بر عمو حسین مهربون و گرامی
شما هم زحمت زیاد کشیدین
ایول خوش به حالتون پس تا حالا حسابی خوش گذشته بهتون
کلا شما به من خیلی لطف دارین
نه منم مخالفم
فقط یه کم هماهنگی میخاد که ما دیروز داشتیم
وقتی حتی همه نابینای مطلق هم باشیم
یه نفر که مسیر رو بلد باشه با عصا جلو حرکت کنه ما واسه اینکه زیادی هم پر و پخش نباشیم همون دوتایی یا سه تایی کنار هم و پشت سر هم با عصا حرکت میکنیم
البته که دیروز این دو دوست خوبمون حسابی هوای ماهارو داشتن
بازم هم از شما هم از همه تشکر میکنم که باعث شدین کلی بهمون خوش بگذره

سلام عمو حسین محترم به نظر منم اون مدل جلوه ی خوبی نداره. ما باید به این نکته توجه داشته باشیم که هر کاری که انجام میدیم باید به تصویر اون هم از دید افراد بینا هم دقت داشته باشیم و تا حد امکان سعی کنیم از زیبا ترین و معقولانه ترین روشها برای حرکتمون استفاده کنیم. روشی که شما به کار گرفتین خیلی صحیحتر بود. ببخشید جمله بندی افتضاح شد. آخه الان تمرکز ندارم. دارم چندتا کار رو با عجله و همزمان انجام میدم.

سلامی سه باره. بجز زهره جان که بهم میخبره دیگه هر کسی از گوش کنیهای محترم قصد آمدن به مشهد رو داشت و کلا یه دور همی شبیه دیروز اگر خواست در مشهد پیش بیاد حتما حتما به من بخبرین. آیدی منو زهره داره.

سلاااام بر خاله زهره مهربون و سمانه گرامی.
اول باید بگم که من از داشتن دوستان خوبی مثل شما حسابی احساس غرور میکنم.
بعدش اینکه جای شما دوستای دور و نزدیک در این اردوی باصفا و خاطره انگیز بسیار خالی بود، به یاد خیلی از شما بودیم و در مورد تون حرف زدیم و جاتون رو خالی کردیم.
خیلی بهمون خوش گذشت.
بچه های اصفهان هم که سنگ تموم گذاشتن از مجتبی که در حقیقت عامل اصلی دوستی ما شد تا عمو حسین مهربون و دوستداشتنی، و آقای پژوهنده باحال که ما رو بسیار شرمنده محبتهاش کرد، و استاد حاتمی که دیدارشون بسیار ارزشمند بود، عارف صابری که جای برادر مهربونشون سید احمد خیلی خالی بود.
از سرکار خانم قاسمی یعنی همون بانو نخودی محله که خیلی زحمت شون دادیم، خاله خوب من زهره که با آمدنش به این گرد هم آیی بسیار همه ما رو شاد کرد، و سمانه مهربون که حضورش باعث افتخار بود، امیر، اشکان و شهروز هم که باهم همراه بودیم که جای خودشون رو داشتن، حامد رستگار و سیاوش شهبازی که زحمت هماهنگیهای لازم و راهنمایی بچه ها رو به عهده داشتن که واقعا بدون همکاریشون روند این دیدار خیلی مشکل میشد.
بودن در کنار این دوستان و دیدار شون یکی از مهمترین و ارزشمند ترین سفرهای من رو رقم زد، که هرگز فراموش نمیکنم.ممنون از محبتهای همه دوستان و به امید تکرار این دیدارها.
آرزوی دیدار همه اونایی رو که ملاقات کردیم و اونایی رو که ملاقات نکردیم رو در دل داریم.
به امید دیدار.

سلام
خوشحالم بهتون خوش گذشته و ان شا الله همیشه خوش باشید ….

راستی آقای چشمه از صمیم قلب می‌گم که از آشنایی با شخصیت محترمی چون شما و دیدار مستقیمتون خوشحالم و امیدوارم تونسته باشیم میزبان خوبی برای اون زمان کوتاه براتون بوده باشیم ….

سلاااام بر بانو نخودی.
عذر زحمات روز چهارشنبه.
واقعا ما رو شرمنده کردید.
به خدا ارزشمندترین بخش این سفر آشنایی با شما دوستان عزیز بود که هرگز فراموش نمیکنم.
باور کن هرگز تصور نمیکردم که نخودی بانوی محله، خاله زهره، سمانه، عمو حسین، استاد حاتمی، مجتبی خادمی، عارف صابری، آقای پژوهنده و دیگر دوستان رو روزی حضورا ملاقات کنم و این همه محبت رو در یک جا ببینم.
منم خیلی خوشحال شدم از ملاقات شما و دوستان دیگه، خانم محمودی، آقای وطندوست و دوستان دیگه که اسامیشون رو فراموش کردم.
براتون آرزوی بهترینها رو دارم و امید دیدار مجدد رو.

سلام بر همه ی عزیزان، دیدار با دوستان هرچند بسیار کوتاه ولی برای حقیر بسیار لذتبخش بود، حیف که از شهرستان مهمان داشتیم و نتوانستم بیشتر در خدمت دوستان گلم باشم، جناب چشمه، شما خیلی به بنده لطف دارید، من استاد که نیستم هیچ، شاگردی عزیزانی چون شما را هم برای خود افتخاری بزرگ می دانم یا علی.

دیدگاهتان را بنویسید