خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

جزئیات سفر ما به اصفهان.

سلام به همگی.
چه طورایید؟
من که خیلی خوبم.
یعنی ما که خیلی خوبیم.
چرا؟
خب برای این که رفتیم یه مسافرت توپ و کلی بهمون خوش گذشت و برگشتیم.
کیا بودیم؟
خب الآن میگم.
با من یه دو سه روزی به صورت خیالی سفر کنید اصفهان تا بفهمید بر ما چه گذشت.
روز سه شنبه چهارم شهریور نود و سه، حدودً ساعت دو یا سه بعد از ظهر بود که حامد دوستم اومد خونه ی ما و با هم ساعت پنج از خونمون راه افتادیم. تا سر خیابون رفتیم و سوار اتوبوس شدیم و به مترو رسیدیم. توی مترو ده دقیقه ای منتظر شدیم تا بالاخره امیر سرمدی پُرُداکشن از راه رسید و سه تایی سوار متروی سریع السیر کرج شدیم. هرچند که خیلی شلوغ بود ولی از سیستم زور بازو استفاده کردیم و با ساکهامون وارد شدیم.
فکر کن توی اون شلوغی امیر یه کیف لبتاپ روی یه دوشش بود و یه ساک هم روی اون یکی دوشش. حامد هم یه کوله پشتی داشت و من هم یه کوله پشتی داشتم یه زیر انداز حصیری هم دستم بود.
آقا خلاصه ما سوار این مترو شدیم و رفتیم گلشهر کرج.
اونجا اشکان رو که زودتر از ما رسیده بود پیدا کردیم و از ایستگاه خارج شدیم.
حالا باید ماشین عمو چشمه و باجناقش آقای شهبازی رو که یه l90 سفید بود پیدا میکردیم.
جالبش اینجا بود که عمو چشمه به امیر گفت ما دم در اتوبوسرانی هستیم و امیر گفت که ما دم در تاکسیرانی هستیم. بعد عمو چشمه گفت پس ما هم میآییم در تاکسیرانی.
بعد ما فهمیدیم که ما هم در اتوبوسرانی بودیم و عمو چشمه هم همونجا بود. خلاصه به خاطر این سوتی مجبور شدیم بریم در تاکسیرانی. اونجا هم حامد هر l90 میدید بلند میگفت چشمه، چشمه، چشمه، خخخ. بالاخره در کمال حیرت این کار جواب داد و یکی از همین ماشینها ماشین عمو چشمه بود که حامد از این راه پیداش کرد.
وسایل رو توی صندوق عقب ماشین گذاشتیم و سوار شدیم. آقای شهبازی که بهش توی این سفر از این به بعد میگیم کاپیتان، چون پسرعموی کاپیتان هوشنگ شهبازی معروف هستن، نشست پشت فرمون، عمو چشمه هم نشست جلو، من و امیر و اشکان و حامد هم نشستیم عقب.
اول رفتیم پمپ بنزین و بنزین ماشین رو پر کردیم. و بعد به راه افتادیم.
توی ماشین هم از هر دری حرف زدیم، سر به سر هم میگذاشتیم و آهنگ گوش میکردیم.
از کرج حدودً ساعت یک ربع به هفت راه افتادیم و ساعت نُه بود که در سه راهی سلفچگان ده دقیقه ای توقف کردیم تا استراحت کنیم. بعد راه افتادیم و ساعت ده به دلیجان رسیدیم. اونجا تصمیم گرفتیم که شام بخوریم. ولی انگار اصلً توی این شهر کسی زندگی نمیکرد. همه جا تعطیل بود. هیچ موجود زنده ای پیدا نمیشد.
یکی دوتا رستوران هم که باز بود یا داشت میبست یا قیمتاشون خیلی بالا بود. خلاصه قید شام رو زدیم و رفتیم تا خود اصفهان. حدودً یازده و نیم بود که رسیدیم اصفهان و دنبال جایی برای غذا خوردن گشتیم و بالاخره پیدا کردیم.
یه ساندویچی بود که جلوش وایستادیم و پیاده شدیم و رفتیم ازش ساندویچ گرفتیم و روی صندلی پلاستیکیهایی که توی پیاده رو گذاشته بود نشستیم و مشغول خوردن شدیم.
بعد راه افتادیم به سمت خیابون جِی و بعد از آدرس پرسیدنهای مکرر و آدرسهای بینظیری که هموطنان اصفهانیمون دادن بالاخره حدود ساعت یک شب به مهمانسرای مریم رسیدیم. حالا یکی باید این جناب نگهبان رو از خواب بیدار میکرد.
حامد و کاپیتان با هم، با مشت به جون در و پیکر اونجا افتادن و پس از تلاشی پنج شش دقیقه ای بالاخره دوستمون آقای قاسمی تشریف آوردن و در رو باز کردن. بعد ما با ماشین وارد حیاط شدیم و یه مسیر کوتاهی رو رفتیم تا به ساختمان مورد نظر رسیدیم. آقای قاسمی در رو برامون باز کرد و ما وارد یه سالن بزرگ شدیم که در اون تعدادی اتاق که درهاشون قفل بود وجود داشت و توی خود سالن هم مبلمان و میز ناهارخوری و تلویزیون lcd بود.
یه آشپزخانه ی کامل با تمام امکانات هم بود که حتی ماشین لباسشویی هم داشت خخخ.
آقای قاسمی نگهبان اون مهمان سرا اتاق استراحت ما رو تحویل داد، کارت ملی منو هم گرفت و رفت.
بعد از این که کامل جا به جا شدیم، به سرعت بساط چایی رو ردیف کردیم که جاتون خالی خعلی خعلی چسبید.
امیر هم با لبتاپ و مودم همراهش که سیمکارت میخورد سعی میکرد با سیمکارت ایرانسلش و سیمکارت رایتل اشکان یه طوری وارد اینترنت بشه که تا حدودی هم موفق شد.
خلاصه اون شب تا ما بخابیم ساعت حدود چهار صبح شد.
اما چهارشنبه:
همانطور که پیشتر گفته بودم، یکی از اهداف ما از این سفر، تهیه گزارش از نهاد های مرتبط با معلولین اصفهان، و ضبط برنامه امید نشاط زندگی، از اصفهان بود.
خلاصه. صبح چهار شنبه ساعت نُه از خواب بیدار شدیم و یک راست به مدرسه ی شهید احمد سامانی رفتیم. اونجا امیر با آقای حسین جباری مدیر مدرسه شهید سامانی مصاحبه کرد و بعد از اون به انجمن موج نور اصفهان که در خانه ی ریاضیات بود رفتیم. اونجا آقای نصر الله رضایی و مجتبی و جواد ایزدی بودن که کُلی آقای رضایی از خاطراتشون و فعالیتهاشون برامون گفتن. بعد ما به استودیوی انجمن موج نور رفتیم و یه برنامه ی کامل امید نشاط زندگی رو از اصفهان ضبط کردیم که این چهارشنبه از رادیو فصلی پخش میشه.
بعدش از استودیو اومدیم بیرون و خواستیم بریم که آقای رضای کلی اصرار کرد که ناهار بمونیم برامون بریونی بگیرن که نمیدونم چرا قبول نکردیم خخخ.
ولی خداییش دفه ی بعد همچین اشتباهی نمی کُنیمااا. حححخ.
از اونجا با دلی گرسنه خارج شدیم و به بهزیستی استان اصفهان رفتیم و با خوششانسی تمام بدون هماهنگی تونستیم با آقای دکتر صادقی مدیر کل بهزیستی استان اصفهان مصاحبه کنیم. بعد از اونجا راه افتادیم و به مغازه ای که صاحبانش همشهری کاپیتان بودن، یعنی آذری بودن رفتیم و کباب بناب خوردیم.
اونجا، توی اون مغازه، به جون خودم معنی گرسنگی رو با تمام وجودم احساس میکردم. فکر کن داری از گشنگی بیهوش میشی هی توی دماغت هم بوی کباب بیاد. انقدر وضعم خراب بود که تا غذا آوردن همه بچه ها اول غذای منو بهم دادن خخخ.
حالا جالب اینجا بود که ما سه نفرمون ماست گرفته بودن که من در این گروه سه نفره نبودم. ولی عمو چشمه بود. عمو چشمه پیش من نشسته بود و ماستش درست مقابل من بود. بعد از این که غذام تموم شد یه دفه خیلی غیر ارادی ماست عمو چشمه رو برداشتم و با نون خوردمش خخخ. حالا هی داره دنبال ماستش میگرده که پسش بده. میگفت پشیمون شده که ماست خریده. اما غافر از این که من ماستشو خورده بودم، ححح. خلاصه ناهار رو خوردیم و طبق قراری که با نخودی گذاشته بودیم به سمت خمینی شهر راه افتادیم. توی خمینی شهر هم آدرسی که نخودی داده بود رو پیدا نمیکردیم. هرچی میگشتیم این خیابون سرپل نبود که نبود. بالاخره بعد از یک ساعت، به جون خودم یک ساعت گشتن و آدرس پرسیدن و راهنماییهای مثال زدنی دوستان خمینی شهریمون تونستیم جامعه ی نابینایان این شهر رو پیدا کنیم.
در اونجا با کولوچه و بستنی از ما پذیرایی شد که در اون گرما، خییلی چسبید. همینجا از بچه های با محبت این انجمن تشکر میکنیم. اونجا امیر با آقای رحمتینژاد که مدیر جامعه بود و آقای طالبی که مدیر انجمن ناشنوایان خمینی شهر بود مصاحبه کرد. من هم با سه تا از خانمهای جامعه، خانمها محمودی، سارمی و امیرخانی برای مهمانخانه مصاحبه کردم.
در اون انجمن ما با آقای وطندوست دبیر هیأت ورزش نابینایان خمینی شهر آشنا شدیم و ایشون هم ما رو برای شام به باغ آقای اسد الله حسینی یکی از موفقترین نابینایانی که تا به حال دیدم دعوت کرد و با هم بعد از اتمام کارمون در جامعه و ملاقات نخودی به سمت اصغرآباد حرکت کردیم و به اون باغ زیبا رسیدیم.
یه باغ بزرگ پر از درختان میوه از هر نوعی که فکرش رو بکنید با یه استخر بزرگ و یه گلخونه ی فوق العاده. یه ویلای بزرگ هم وسط باغ بود و یه آلاچیق بزرگ هم کنارش بود که ما به اون آلاچیق رفتیم.
آرامش بینظیر باغ، خوردن انگور و گلابی های اون باغ، صفا و صمیمیتی که بین اعضا بود، حسابی حالمونو بعد از گذروندن یک روز کاری و فشرده سر جاش آورد.
آقای حسینی از فعالیتها و زندگیشون برامون تعریف کردن که همونجا من به حدی زندگی ایشون برام جالب بود که یه مهمانخانه با ایشون ضبط کردم.
ایشون یه توتی کاسکو هم داشت که خیلی خیلی بامزه بود. این توتی برای ما صدای دزدگیر ماشین درمیآورد، سوت میزد، وقتی یکی در میزد داد میزد کیه، میخندید، سلام میکرد، با لهجه ی اصفهانی حرف میزد و آقای حسینی رو حاجی یا به قول خودش حجی صدا میکرد.
حالا یه حرکت به اصطلاح اصفهانی از همین آقای حسینی براتون تعریف کنم. خخخ.
آقا این آقای حسینی اول کلی درباره ی این که دیگه گوشت و مرغ و مواد غذایی در ایران کیفیت نداره و مزه ی غذاها هم دیگه خوب نیست صحبت کرد و بعد از همه ی این حرفا از ما پرسید حالا شما با غذای حاضری موافقید یعنی نون و پنیر و سبزی، انگور و گلابی، نون و ماست. یا بگم بچه ها برن گوشت بِستونن همینجا کباب کنیم بخوریم.
ما هم که دیدیم ایشون چند دقیقه ای در مذمت گوشت صحبت کرده، گفتیم خیلی زشته الآن بگیم بره گوشت بِستونه. این بود که با غذای حاضری موافقت کردیم.
خلاصه شام حاضریمون رو خوردیم که انصافا خییلی خییلی چسبید.
حالا بعد از این که شام ما تموم شد، تازه آقای حسینی عنوان کردن، ما همیشه میریم یه جا که گوسفندهایی داره که علف صحرا میخورن و گوشتشون هم خیلی عالی هستش. گفتن همیشه از همون جا گوسفند میگیریم، خودمون میکُشیم و گوشتشو میخوریم و الآن هم یکی از این گوسفندا خریدیم. اینجا بود که من به راز ثروتمند شدن ایشون دیگه کاملً پی بردم. در کل یه ترفند اصفهانی خوردیم بدجور. خخخ.
بعد از شام راه افتادیم و موقع خداحافظی با توتی بامزه ی آقای حسینی ایشون برای هممون بوس فرستاد.
از اصغرآباد به اصفهان و پل خاجو برگشتیم و بعد از دیدار مختصری از پل خاجو مجتبی رو که اونجا باهاش قرار داشتیم رو پیدا کردیم و به پیشنهاد خودش، تأکید میکنم به پیشنهاد خودش رفتیم یه جا و هممون به حسابش شیرموز خوردیم. حالا آخر کار موقع حساب کردن که شد مجتبی کارتشو به مغازه دار داد و مغازه دار هم گفت که کارت شما موجودی نداره. مجتبی فقط در اون لحظه دیدنی بود. یعنی اگر هم قلبش چیزیش نبود فکر کنم دیگه یه چیزیش شد. بعد که طرف مجتبی رو در این حال دید گفت که شوخی کرده و هممون منفجر شدیم از خنده.
حالا این وسط عمو چشمه هم باید سریعً به یه سرویس بهداشتی میرسید. کاپیتان هم رفت چیزی بخره و برای این که کمتر معتل بشه حامد با عمو چشمه پیاده به سمت مهمانسرا که نزدیک هم بود رفتن و کلید رو از من گرفتن. وقتی رفتن من تازه فهمیدم که به جای کلید اونجا کلید خونمون توی تهران رو به حامد دادم. یعنی از ترس برخورد با عمو چشمه ای که با اون وضع، پشت دری بمونه که باز نخواهد شد و مقصرش هم من باشم حاضر بودم اون شب توی خیابون بخوابم. ولی خدا رحم کرد و اونها قبل از رسیدن به مهمانسرا به ترمینال j رفتن و اونجا مسئله رفع شد.
خلاصه ما به محل اقامتمون رسیدیم و مجتبی رو هم پیش خودمون به مهمانسرا بردیم.
حالا داستان اصلی و یکی از بهترین خاطرات سفر ما اینجاست.
ما اول چایی خوردیم. بعد من، حامد، اشکان، مجتبی و عمو چشمه نشستیم دومینو بازی کردیم.
کاپیتان هم رفت که بخوابه.
امیر هم پس از یک ساعت سر و کله زدن با این اینترنت زغالی ایران سل، اومد توی محله.
ناگهان با یه پدیده کم نظیر مواجه شدیم. مجتبی به یکی از بچه ها گفته بود که از طرفش پست بزنن و بگن پنجشنبه شش شهریور ساعت یازده تا دوازده توی میدون انقلاب اول سی و سه پل همه جمع بشن برای یه قرار گوشکنیمون.
حالا ما ساعت سه نصفه شب با یه پستی مواجه شدیم که هیچ متنی نداره و تازه توی عنوانش خورده سه شنبه شش شهریور و فقط نوشته میدان انقلاب. ولی ننوشته کجای میدان انقلاب.
بچه ها هم تا تونسته بودن سوژه کرده بودن این مجتبی رو خخخ.
ما که مشغول دومینو بازی بودیم، وقتی از این پُست مطلع شدیم امیر تک تک کامنت ها رو واسمون میخوند و ما هم دیگه مرده بودیم از خنده.
دیگه از شدت خنده هممون هم اشکمون در اومده بود، هم دلدرد گرفتیم، هم نفسمون بالا نمیومد. مجتبی هم حالش از هممون بدتر بود. دیگه از خنده نفسش بالا نمیومد.
حالا ما مونده بودیم و یه پست ناقص، و سرعت کم اینترنتمون که به زور وارد قسمت های مختلف سایت میشد..
هر طور که بود، مجتبی پست رو اصلاح کرد و خلاصه ما اون شب کلی به این داستان و شوخی های بچه ها برای اون پُست بدون متن خندیدیم.
تا این که ساعت پنج صبح شد و دیگه هممون از هوش رفتیم.
حالا میرسیم به پنجشنبه:
ساعت یک ربع به هفت صبح مجتبی رو بیدار کردم. البته بیدار کردنش یه ده دقیقه ای طول کشید. انقدر هم روش زیاده هرچی صداش میکردم میگفت من که بیدارم لازم نیست انقدر صدام کنی بعد دوباره میخوابید خخخ.
مجتبی رفت سر کارش و ما دو ساعت دیگه خوابیدیم.
بعد طبق قرار قبلی به سمت میدان انقلاب راه افتادیم.
مجتبی هم ساعت یازده مرخصی گرفت و رفت سر محل قرارمون با بچه ها.
ما ساعت دوازده رسیدیم که دیدیم مجتبی و عمو حسین و آقای حاتمی اونجا هستن. بعد از ما هم زهره و سمانه از راه رسیدن و بعدش هم عدسی اومد.
عدسی و مجتبی سر یه موضوعی با هم اختلاف نظر داشتن. عدسی میگفت مجتبی توی اصلاح پستش ننوشته سی و سه پل و فقط نوشته میدان انقلاب. ولی مجتبی میگفت نوشته.
قرار شد با گوشی عدسی برن ببینن و اگر مجتبی درست میگفت عدسی برای همه بریونی بگیره و اگر مجتبی اشتباه کرده بود باید برای همه بریونی میگرفت.
خلاصه در نهایت چون آدرس دقیق در اصلاحیه پُست اومده بود، زحمت ناهار افتاد گردن عدسی.
ما زیر انداز رو پهن کردیم و کاپیتان و حامد و آقای حاتمی رفتن بریونی اعظم تا برای همه با کارت عدسی بریونی بگیرن.
در خصوص ناهار اینو هم بگم اگر مسئله اصلاحیه پُست هم نبود، پژو میخواست همه بچه ها رو مهمون کنه. به قول خودش تنها چیزی که تو زندگی واسش مهمه، شادی بچه ها و دور هم بودن هستش. مرسی پژو جان.
در ادامه هم احمد حیدری و آقای عارف صابری و همسر محترمشون به ما اضافه شدن و یه جمع صمیمی و عالی رو تشکیل دادیم و دور هم بریونی خوردیم. اینجا بود که به خاطر اون پُست ، بریونی من که قرار بود از مجتبی بگیرم گردن عدسی افتاد و در واقع من تونستم بریونیم رو از مجتبی بگیرم. خخخخ.
تا ساعت چهار از هر دری با هم حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم و خوش بودیم.
البته آقای حاتمی چون مهمان داشت زودتر خداحافظی کرد و رفت. ساعت چهار هم آقای صابری و همسرشون و احمد و مجتبی خداحافظی کردن و از بین ما جدا شدن.
بقیمون هم طبق قولی که به زهره داده بودیم آماده ی رفتن به بستنی فروشی شدیم. من و اشکان و عموحسین و عدسی با یه تاکسی و عمو چشمه و کاپیتان و زهره و سمانه و امیر هم با ماشین عمو چشمه رفتیم به محل عملیات. حامد هم با موتور نوه ی خالش که اصفهان زندگی میکنه و آخرای قرار به ما اضافه شد اومد اونجا.
خدا به جوونی اون بستنی فروشه که اون حرف رو به زهره زده بود رحم کرد. چون اون یکی مغازه که زهره ازش خرید کرده بود یه دفه صاحبش زهره رو دید و گفت این خانم مشتری همیشگی ما هستن بفرمایید داخل. ما هم که داشتیم میرفتیم برای گرفتند زهر چشم از مغازه ی بغلیشون دیگه نتونستیم این کار رو بکنیم و مجبور شدیم بریم داخل و اونجا عمو حسین همه ی بستنیها و آب میوه ها رو حساب کرد. مرسی عمو.
ولی کاپیتان بعدً برامون تعریف کرد که مغازه ی بغلی داشته چهار چشمی ما رو میدیده و از این که زهره تونسته بود این همه مشتری برای مغازه ی بغلیش بیاره در حال انفجار بود. همین براش بسه دیگه. مگه نه بچه ها.
بعد از خوردن بستنی و آب میوه زهره و سمانه و عدسی از ما خداحافظی کردن و ما هم به اتفاق عمو حسین به محل اقامتمون برگشتیم و با هم حرف زدیم، چایی خوردیم، من و کاپیتان یه تیم و حامد و اشکان هم یه تیم شدن و حکم بازی کردیم که ما هفت بر دو بردیم، و گفتیم و خندیدیم.
این امیر بیچاره هم که مشغول تنظیم خبر و فرستادن اخبار برای روزنامه بود. بعد کاپیتان رفت برنج خرید و از مغازه ی همشهریش که قبلً تعریفشو کرده بودم کوبیده گرفت و شام رو با هم خوردیم. بعد از شام هم دوباره با هم گفتیم و خندیدیم و چای خوردیم و باز هم ما همون هفت بر دو توی حکم برنده شدیم.
حدود ساعت چهار صبح بود که همه رفتیم و خوابیدیم.
و اما جمعه:
ساعت یازده از خواب بیدار شدیم و چای با فتیر خوردیم.
بعد هر کس شروع کرد وسایل خودش رو جمع کردن.
جمعه ظهر بود که عمو حسین از ما خداحافظی کرد و رفت و بعدش رفتیم توی حیاط از درخت سیبی که اونجا بود سیب کندیم. خیلی زیاد بود. کلی خوردیم و هر کس هم یه مشما با خودش به تهران آورد. بعدش ناهار املت و نیمرو با برنج خوردیم. موقع ناهار وقتی خواستم برم روی صندلیم بشینم باید از پشت عمو چشمه رد میشدم. بین صندلی عمو چشمه و دیوار یه راه خیلی باریکی بود که باید ازش رد میشدم. این بود که رفتم پشت صندلی و سعی کردم که رد بشم که عمو چشمه رفت توی میز و با فشار زیادی از پشتش رد شدم که بنده ی خدا پِرِس شد خخخ. کلی فقط به این موضوع خندیدیم. آخر غذا هم برای این که این اتفاق دوباره نیفته مجبور شدم از زیر میز رد بشم که این امیر نامرد هی نمیذاشت از زیر میز بیام بیرون. یه آدمیه این امیر. اینطوریش رو نگاه نکنیدهااااااااااا.
بعد هم وسایلمون رو جمع کردیم و پشت ماشین گذاشتیم و آماده ی رفتن شدیم. ولی آقای قاسمی نبود که کارت ملی من بیچاره رو بهم پس بده.
قرار شد بریم یه گشتی توی شهر بزنیم تا ساعت پنج که آقای قاسمی برگرده. این بود که رفتیم به پل خاجو و سی و سه پل و چند تایی عکس یادگاری گرفتیم. بعد هم مقابل یه قنادی ایستادیم و رفتیم گز و پولکی خریدیم و بعد هم رفتیم کارت ملی منو گرفتیم و دیگه به سمت تهران حرکت کردیم. در بین راه هم همش گفتیم و خندیدیم و یه بار هم چند دقیقه ای یه کم بعد از کاشان توقف کردیم و استراحت کردیم که امیر هم از اونجا عرق نعنا خرید و راه افتادیم. بعد از قم مقابل مجتمع مهتاب ایستادیم و کاپیتان بنزین زد و ما هم یه دوری زدیم و به خاطر شلوغی بیش از حد از خوردن شام صرف نظر کردیم. وقتی من و حامد و عمو چشمه و امیر که از کاپیتان و اشکان جدا شده بودیم خواستیم ماشین رو پیدا کنیم طبق آدرسی که کاپیتان داد به محل مورد نظر رفتیم ولی ماشین رو پیدا نکردیم. این شد که به کاپیتان زنگ زدیم و گفتیم که برامون بوق بزنه تا ماشین رو پیدا کنیم. اون هم برامون دو سه تا بوق زد و ما از روی صداش هم جاش و هم جهتش و هم مسافتی که باهاش فاصله داشتیم رو پیدا کردیم و رفتیم پیششون.
این هم یه جورشه دیگه خخخ.
خلاصه به راه افتادیم و به تهران رسیدیم و من و امیر و حامد دم در خونه ی ما پیاده شدیم و بقیه رفتن. عمو چشمه و کاپیتان، اشکان رو رسوندن و به کرج رفتن.
حالا امروز شنبه:
از همه ی بچه های اصفهان به خاطر مهمان نوازیشون تشکر میکنیم. خیلی خیلی به ما لطف داشتن. خیلی بهمون خوش گذشت. از انجمن موج نور و مجتبی و آقای رضایی که شرایط ضبط برنامه رو در اصفهان فراهم کردن تشکر میکنیم. یه تشکر ویژه از آقای اسد الله حسینی و عدسی و عمو حسین که سنگ تموم برامون گذاشتن. مجتبی هم که دیگه آخرش بود. یه تشکر خیلی ویژه هم از پرسپولیس و خانم کاظمیان داریم که ما رو برای شنبه به خونه هاشون دعوت کردن که قسمت نشد زیارتشون کنیم.
خلاصه همه چیز عالی عالی عالی بود.
ما داریم برای ماههای آینده برای سفر و ضبط برنامه در سایر استان های کشور برنامه ریزی میکنیم که اگر نتیجه ی مناسبی گرفتیم در همین محله اطلاع رسانی خواهیم کرد.
یه بار دیگه از همه ی بچه های اصفهان تشکر میکنیم. خیلی از بچه ها حتی از شهرهای دیگه قرار بود بیان اصفهان. ولی شرایطشون جور نشد که بیان.
فقط یه چیز رو آخرش بگم.
ای کاش هممون یه کم، فقط یه کم بیشتر هوای همدیگه رو داشته باشیم.
یه کم بیشتر همدیگه رو دوست داشته باشیم.
خانمهایی بودن که دوست داشتن توی قرار پنجشنبه ی ما حتی از شهرهای دیگه بیان و شرکت کنن. ولی به خاطر حرف و حدیثهایی که ممکن بود پیش بیاد این کار رو نکردن. امیدوارم از این به بعد بیشتر برای همدیگه قابل اعتماد باشیم.
این آهنگ رو هم از محمد اصفهانی به شما اصفهانیهای گل تقدیم میکنیم. آهنگ زنده رود خاطره رو از

اینجا

دانلود کنید.
دم همه ی بچه های نابینای اصفهانی
گررررررررررررررم.
بدرود.

۴۵ دیدگاه دربارهٔ «جزئیات سفر ما به اصفهان.»

درود شهروزشاه خیلی عالی بود خوش بحالتون کاش منم بودم به امید روزهای آینده با هم بودن چند نقطه از این ماجرا خیلی هیجان انگیز بود که یکی یکی میگم اول ساندویچ دوم کلوچه و بستنی توی انجمن نابینایان سوم انگور و گلابی چهارم بستنی مجتبی پنجم بریونی پژو عدسی ششم بستنی و آبمیوه عمو حسین که واقعا خوردن داره هفتم کوبیده هشتم درخت سیب و چنتا گونی سیب که بردین تهران نهم برنج املت و نیمرو دهم عرق نعناع یازدهم چی بود دیگه چی خوردین فکر کنم گفتی دخترا هم بستنی خریدن ولی توی این سفر خاطره انگیز دوتا اتفاق ناگوار افتاده اول اینکه ناهار آقای رضایی رو رد کردین دومی که اصلا فاجعه هست قضیه آقای اسد الله حسینی به جون خودم اگه این کلاه سر من رفته بود تا یه هفته خوابم نمیبرد خلاصه خیلی با حال بود راستی اگه چیزی از خوردنیا یادم رفته بود بگین از این به بعد هر استانی رفتین منم میام

خب. من که اصولا پست رو تموم و کمال خوندم و یه جا هم در رو نوشته بودی رد که رفتم وارونهش کردم درست شد!
پنجشنبه هم میخواستم بیام ولی کمی دیر بیدار شدم و کمی هم بیحالیو تنبلی بهش اضافه شد و مساوی شد با نیومدن!
خلاصه سمت ما هم بیایید تا هوا سرد نشده!
با اصفهان یک ساعت و نیم تقریبا فاصله داریم!

سلام آقای حسینی. خییییییلی باحال تعریف کرده بودید انصافا. تووووووپ. پس حساااااابی خوش گذروندید دیگه نه؟ من که با خوندنش خوش گذروندم. راستی طلسم شدم. پست بدون غلط غلوط ندارم! به نظر شما بس نیست دیگه؟ از بس غلط غلوط نوشتم میترسم به وبلاگنویسیم هم سرایت کنه! به هر حال بابت پست خوبتون ممنون ممنووووووونم. موفق و معید باشید. راستی من برنز رو میگیرم یا نه؟ از خیر طلا گذشتم! یا حق.

سلام بچه ها. ممنون از شهروز جان که اینقدر زیبا و کامل نوشته است. من شخصا پیش این دوستان شرمنده هستم نشد آنچه درخور و شایسته ی این عزیزان است عمل کنم. مایل بودم در منزل در خدمتشون باشم ولی شرایط جور نبود. منم وقتی شهروز قضیه آقای حسینی را گفت خیلییی خندیدم. ولی کاش هم جناب رضایی و انجمن موج نور و هم جناب حسینی که ظاهرا برای خودش فئودالی است, بهتر و پسندیده تر از این مهمانان گرامی پذیرایی میکردند.
راستی بچه ها حالا که حمیدرضا هم اینجاست یه خاطره براتون بگم, زمانی دوستمون یعنی احمد میرزایی آمده بود منزل ما. ما شب رفته بودیم پارک و شام هم با خودمون برده بودیم. این حمید ناقولا که خیلییی بچه شیطون و دوست داشتنیه زنگ زد به احمد. احمد هم داشت براش تعریف میکرد که بعله الان اصفهانم منزل فلانی هستم و آمده ایم پارک و خلاصه اینجور چیزها. که یه دفعه حمید پشت تلفن نه گذاشت نه برداشت از احمد پرسید شامم هست.هاهاهاهاها آقا ما را میگی مردیم از خنده. کلا دوستان شیرازی و فارسیمون بسیار شوخ طبع و تو دل برو هستند.
شهروز جان باز هم ممنون از لطفت و شرمنده از کمیها و کاستیها.

سلام عموجان.
دشمنت شرمنده.
مهم دیدن شما بود که افتخارش نصیبمون شد.
بقیش دیگه مهم نیست.
در مورد آقای رضایی و آقای حسینی هم خداییش شوخی کردیم.
ما ساعت یک و نیم ظهر کارمون توی موج نور تموم شد و باید قبل از ساعت دو میرسیدیم بهزیستی تا قبل از تعطیل شدنش بتونیم مصاحبهمون رو بگیریم.
برای همین علیرغم اصرار زیاد مهندس رضایی سعادت نداشتیم ناهار اونجا پیششون بمونیم.
شب هم آقای حسینی خیلی اصرار کردن که برامون تدارک مفصلتری ببینن. ولی اون باغ و آرامشش انقدر زیبا بود که هر غذایی به جز اون چیزی که ما اون شب خوردیم نمیتونست به ما انقدر بچسبه.
همه چیز عالی بود و اگر هم شوخی کردیم برای جذابیت بیشتر پست بود. وگرنه ما به همه ی مردم اصفهان و ایران عزیزمون ارادت داریم.
ممنون عموی بزرگوار.

سلااام
خیلی با حال بود خیلی
کلا بخام واسه هر قسمتیش نظر بدم از پست بیشتر میشه
ایول پس آخرش اون مغازه کناری به سزای اعمالش رسید خخخ
من که کلی ازین دیدار انرژی مثبت گرفتم
امیدوارم بازم تکرار بشه
همیشه شاد باشین همتون

سلام
توصیه میکنم حیچ وقت سمت لرستان
استان ما برا مصاحبه نیاید
چون نابینا ها
و کم بینا هاش حیچ گونه صمیمیتی با هم ندارن
میخوام این پست رو جن جالی کنم
اما نه نه
نترسید
کسی نیست که بیاد جنجال و شلوق پلوق کنه
تازه اگرم بیاد و الکی کامنت بده و سرو صدا کنه
حال شو میگیرم
چون دلایل کافی که ما حیچ وقت با هم نبودیم
حیچ فعالیتی نداریم حیچ کاری نمیکنیم
و…
بچه ها شما قزاوت کنید
البته اگه کسی اومد
قول میدم احدی از بچه های لرستانی نمیآد
و اگرم بیاد حیچ حرفی برا گفتن نداره
لطفن اگه اومدید در مورد فعالیت ها تون هم بنویسید لرستانی های عزیز
تعکید قول میدم کسی نمیآد کامنت بده آقای حسینی ببخشید
میدونم زیاد ربتی نداشت اما باید این حرف
راجع به بچه های تنبل
و غیر فعال لرستانی زدده میشد
لطفن به این پست سر بزنید
تا ببینید
محمد بهرامی
ساکن شهر خرمآباد
مرکز استان لرستان
دروغ نمیگه
بدرود

سلام محمد.
این مشکل کم و بیش همه جا وجود داره. فقط مختص شهر یا استان شما نیست. حالا یه جا بیشتره و یه جا کمتره. ولی مطمئنً توی شهر شما و استان شما هم هستن نابیناهایی که دوستای خوبی برای همدیگه هستن.
فقط ممکنه تو نشناسیشون.
به هر حال ممنون.

سلام بر شهروز حسینی نویسنده ی محبوب گوش کن و بچه های سفر کرده به نصف جهان شهر محبوب من
آقا شهروز خیلی خیلی قشنگ و کامل نوشتید فقط یه چیز کم داشت خب روم نمیشه بگم ولی میگم شما که این همه کامل نوشتید چرا خوردن چیپس و پفک رو تو متنتون نگنجوندید ها؟ ههه
واقعاً به قدری کامل نوشتید که من حس میکنم لحظه به لحظه باهاتون بودم فن نویسندگیتون حرف ندااره راستی یه چیز دیگه هم بگم خعلی خاطره انگیزتر میشد اگه اونجا ترمینالی نبود و اولین دعوای تاریخی عمو چشمه و شهروز رقم میخورد نه؟ !!! خخخ
ءن شا الله همیشه خوش و خرم باشید
رسیدن همگی به خیر

سلام پریسیما.
دیگه یه کمی اعتراف میکنم یادم رفت چیپس و پفک رو بنویسم. ولی معمولً شبها و وقتهایی که توی مهمانسرا بودیم از این چیزها میخوردیم.
یعنی خدا فقط بهم رحم کرد. تا حالا انقدر عاشقانه یه ترمینال اتوبوس رو دوست نداشتم خخخ.
مرسی از حضورت و نظر لطف زیادت.
انقدرها هم تعریف نکن جوگیر میشم خخخ.

سلاااااآاااااام رسیدن بخیر
چه خوب که این همه بهتون خوش گذشته
راستی شاه شهروز یعنی تو عجب معده بزرگی داشتی که اول از همه به تو غذا تو دادن تازه بعدشم ماست عمو چشمه رو هم تازه تازه نشستی با نون خوردی هااااآااا
اینا رو کجا جا دادی آیا
معدت نترکید آیا
کلا خوش به حالتون
خوشان خوشان
شادان شادان
داغ داغان
جیز جیزان
جیغان جیغااااآاااااآااااان
بای بایییییٱییییٱییییٱیییی

سلام ملیسا میگم خوبی آیا؟
اداتو درآوردم خخخ.
بابا من بیچاره از شب قبلش که یه ساندویچ خورده بودم دیگه چیزی نخورده بودم. صبحانه هم نخورده بودم تا ساعت سه بعد از ظهر. حالا فکر کن همچین آدم گرسنه ای هی بوی کباب بهش بخوره.
اصلً دیگه مشاعرم رو داشتم از دست میدادم خخخ.
اون ماست رو هم تا آخرش خوردم. بعد هنوز هم فکر میکردم من هم ماست سفارش داده بودم. ولی ظاهرً این کارو نکرده بودم خخخ.
ولی بابا من شکمو نیستمااااااااااااا.
شما این اشکان و امیر رو ببینید چی میگید پس خخخ.
ممنون که هستی ملیسا.

سلام بر جناب نویسنده
می‌گم خوب آقای وطندوست شما رو برداشت در برد ها … دلم خنک شد شام حاضری خوردید خخخخ بعدشم بابا من به این خوبی آدرس داده بودم دیگه …. به آقای آذرماسوله هم گفتم به میدان شهدا که رسیدید زنگ بزنید دقیق راهنماییتون کنم … بعدش خودتون رفتید خودتون رو گم کردید من اصلاً نمی‌فهمیدم کجایید … تازه سر پل هم که خیابون نیست، کوچه هست و عجب خاطره ای شد ها کلی بعدش هی یاد سرپل و خاطرات شما افتادیم خندیدیم …. دیگه این که دوتا اشتباه لپی هم داشتید “خانم صرامی، آقای مشهدی حسینی”
دیگه این که من واقعاً متوجه نشدم تو انجمن ما بهتون خوش گذشت یا نه خعلی آروم و ساکت و مؤدب بودید هم شما هم جناب خبرنگار …. در کل امیدوارم تو شهر و استان ما بهتون خوش گذشته باشه و اگه کلاهتون این طرفا افتاد بیایید ببریدش ……
برای پنج شنبه هم خب واقعاً منم می‌خواستم باشم ولی این پنجشنبه ما قضایا زیااااد داره ….
و ما هم شدید دلمون می‌خواست خانم هایی که از بقیه شهر ها دلشون می‌خواست تو قرار گوش کنی باشند می‌اومدند ولی خب مختصر کنم نشد که بشه که بشه …. “” نمی دونم والا …. ان شا الله فرصت های دیگه ….

سلاام. جا داره منم از لطف بچه های اصفهان صمیمانه تشکر ویییژژه ویییژه، ویییژ ویییژ، ،، ، ، ویییژژژژژژِ، وییژژِِه وییییژِ وییژه کنم.
همه ی بچه ها که شهروز در متن گزارشش اشاره کرد، واقعا واسه ما سنگ تموم گذاشتن.
خداییش اون نون پنیرو ریحون. و نون با ماست محلی، از صد تا جوجه و کباب بیشتر به ما چسبید.
به امید دیدار های اینچنینی در آینده ای نزدیک

سلااااام بر شاه روز آرومه محله سفر بخیر خیلی خوشحالم که بهتون تو این سفر تاریخی خوش گذشته امیدوارم دوباره قسمت بشه تو یه جمع گوش کنی دیگه با حضور شما دوستان شرکت کنم بازم از جمعی که به اصفهان اومدن تشکر میکنم که باعث به وجود اومدن این جمع شاد و صمیمی شدن به امید دیدار هر چه زودتر همه ی دوستان محله

حالا بریونی رو گرفتی نوبت ترکیه شد خخخ
ولی خوبه اینقدر بگو تا بشه مثل بریونی
راستی عجیب همه از شخصیت تو در عجبناااا
یعنی همه فکر کرده بودن یه آدم شر و شیطونی ولی از همه حتی امیر سرمدی آرومتر بودی
عجیبن غریبا

سلام
از اداره که اومدم دومین کار این بود
که به شهروز جان و بقیع ثابت کنم که دروغ نگفتم
اولیشم میگم
جاتون خالی یَک قیمه ی توپ خوردم
خلاصه آقا شهروز جونم براتون بگه که من مثل بولوتوث قوی
هی دارم جست و جو میکنم اما
حیچ هنوز نابینا یی رو ندیدم
جز مرتضا امیری جووووووووووون بدرود

سلاااام بر میزبانان محترم.
ما در استان اصفهان خیلی خیلی بهمون خوش گذشت و از دیدار شما دوستان که دیگه حالا دوستان ابدی ما هستید بسیار خوشحال شدیم.
ثفر به شهر اصفهان و خمینی شهر و اصغر آباد خاطرات ماندگاری رو برای ما رقم زد.
از دست دادن بریونی استاد رضایی.
دو دره کردن ماست من از طرف شهروز.
ماجرای میدان امام حسین خمینی شهر که حالا نخودی ادعا میکنه که گفته میدان شهدا.
بانو نخودی، باور کن گفته بودی خیابان ولی عصر نرسیده به میدان امام حسین،و صد البته
به قول اصفهانیها که به نهر آب میگن مادی آب که ما هم یاد گرفتیم، و کوچه سر پل که اون هم ماجرای خودشو داره.
قبول شام حاضری و انبساط خاطر آقای حسینی در باغ اصغر آباد.
دعوت ما به شیر موز از طرف مجتبی.
گرفتاری من و سوتی شهروز در مورد اشتباه در تحویل کلید مهمانسرا به ما.
ماجرای اون پست بی متن و بی آدرس برای گرد هم آیی روز پنجشنبه و کامنتهایی بچه های کمین کرده برای عکس العملهای فوری و بازتابش در مهمانسرایی که ما اونجا سکونت داشتیم.
بریونی عدسی و لذتی که از باحالی این شخص بردیم.
و بخصوص ماجرای پوز زنی اون بستنی فروش نابکار که باعث ناراحتی خاله زهره من شده بود.
و همه و همه خاطراتی نیست که به آسونی بشه فراموش کرد.
و البته دیدار دوستان مون که از بهترین بخشهای این سفر محسوب میشد که من شخصا بهترین بخش این سفر رو این قسمت میدونم.
ای وای، این که خودش شد یک پست و یک یاداوری مجدد که خودش نشون دهنده ارزشی هست که این مسافرت برای ما داشته.
دیگه خیلی سر تون رو درد آوردم، فقط میخواستم که یک تشکری از میزبانها مون کرده باشم، و همچنین دوستانی رو که موفق نشدن در این ثفر ما رو همراهی کنن در شادی خودمون شریک کنم.
به امید دیدار همه دوستان و هم محله ایهای مهربون.

درود! راستی نگفتی که عدسی پا کرده بود توکفش تو مجتبی و گزارش لحظه به لحظه به پست مجتبی میداد و اگه میدونستید که این عدسی اینقدر شیطونس بهش زنگ نمیزدی که بیاد پیشتون! در ضمن شیطنت و لوتی گری از وظایف اصلی منس،‏ راستی بادکنک هم داشتم ولی بخاطر کمبود وقت بادشون نکردم،‏ حالا هروق ت به استانهای همجوار اصفهان سفر کردید خبرم کنید تا بیام حسابی با شیطنت هام از خجالتتون دربیام!‏

سلااااااام ایول. خیلی قشنگ نوشتی اینقد دقیق توصیف کردی که فکر کردم منم باهاتونم. بینهایت خوشحالم که به همه تون خوش گذشته. ایشالا یه روزی همه ی دخترای محله هم با بقیه ی بچه های محله بیایم سفر. میگما هماهنگ کنین همه تون یه سر بیاین مشهد. خیلی خوشحال میشم. هر وقت اومدین حتما حتما حتما بهم بخبریااااااااا.

سلام.
مشهد هم میآییم. اگر همه ی مراکز بهزیستی استانها مثل بهزیستی اصفهان باهامون همکاری کنن ما هم میتونیم سفرهای استانیمون رو افزایش بدیم و گزارشها و برنامه های متنوعتری رو در برنامه ی امید نشاط زندگی براتون پخش کنیم.

سلام شهروز. خیییلی عالی نوشتی. کاش منم بودم و بریونی خودمو خخخ میخوردم. یادته تو پستای مختلف چقد برا اخذ این بریونی تلاش کردم؟
منم به نوبه خودم از مهمان نوازی دوستان اصفهانی بسیار تشکر میکنم. این مدت خیلی تعریفتونو شنیدیم. کلأ ذهنیتمون عوض شد. ولی خب شنیدن کی بود مانند دیدن؟ امیدوارم که سعادت بشه بیایم از نزدیک ببینیم.
کلأ شما آقایون تعریفتون از خوردن و خوراکی خیلی دقیقه…

سلام شهروز الهی شکر که بهتون خوش گذشته ولی خداییش اگه من بودم اون ترفند اصفهانی خیلی حالم رو میگرفت هاهاها ولی با دعوت عدسی جبران شده
از اون جریان زیر میز هم که گفتی خیلی تعجب کردم به آقای سرمدی نمیاد شیطنت کنه
اون حرف آخرت هم لایک داره کاش میشد همه هوای هم دیگه رو بیشتر داشته باشن و از هم بدگویی نکنن آهنگ محمد اصفهانی هم خیلی قشنگ بود دستت درد نکنه

سلام وحید.
این امیر رو اینطوری نبین.
یه شریه که اون سرش ناپیداست.
ولی با این که آقای حسینی بهمون ترفند زد اون شام حاضریه خیلی چستبید خداییش.
با آخر حرفات هم موافقم.
امیدوارم یه روز همه با خیال راحت دور هم جمع بشیم.

دیدگاهتان را بنویسید