خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

موضوع انشا: بهترین خاطره ی من از تابستان

سلااااام سلاااام بر هممحله ای های عزیز و دوست داشتنی،

امیدوارم که حال و احوالتون خوب باشه،

خُب من باز هم اومدم با یه پست دیگه، اینبار بعد از کلاسهای سریالی ملیسا و پریسیما و همچنین خانم قاسمی من با یه کلاس سینمایی خدمتتون رسیدم، خخخ

یعنی به من معلم نگین یعنی، من دارم ادای اونایی  رو در میارم که وقتی یکی از معلما نمیومد جاشون میومدن تو کلاس و عمدتاً هم حرفی برای گفتن نداشتن.

یادش به خیر چقدر بیچاره ها رو اذیت میکردیم، خخخ

خُب بریم سراغ اصل مطلب: اصلش اینه که تابستون با همه ی گرماش رخت بر بسته و داره میره، تابستونی که هم اومدنش و هم رفتنش همواره سرشار از خاطرات خوب و بد برای همه ی   ما هست.

اگه یادتون باشه همیشه چندتا موضوع انشاأ بودند که پای ثابت کلاسهای انشاأ بودند، یعنی هروقت دبیران محترم ادبیات موضوعی برای انشاأ پیدا نمیکردند اون موضوعات رو مطرح میکردند،

و باز هم اگه یادتون باشه یکی از اون موضوعات این بود:

*  تابستان رو چگونه گذراندید؟*

و اینبار هم من اومدم اینجا این موضوع رو مطرح کنم، اما چون دوست ندارم که اذیت بشید ازتون میخوام که بهترین خاطره ای که تا به حال البته در تابستان براتون اتفاق افتاده رو تو کامنتهای این پست بنویسید.

فکر کنم که پست جالب و به یاد ماندنی و البته سرشار از خاطرات خندهدار باشه، و امیدوارم که پست پر کامنتی از آب در بیاد.

میدونید که خیلی خیلی دوستون دارم و منتظر شما در کامنتهای این پست هستم.

به قول ملیسا خانم،  خدافظی.

۳۳ دیدگاه دربارهٔ «موضوع انشا: بهترین خاطره ی من از تابستان»

سلام خانم پریسیما، مرسی از شما که اومدید و نظر دادید.
مطمئناً شما خاطرات قشنگی دارید اما چون خیلی خیلی قشنگ هستند نتونستید از بینشون بهترینشو انتخاب کنید، باز هم مرسی به خاطر حضورتون، موفق باشید.

شلام که . واییی ناجی یادش بخیر که . چه روزای خوبی بود که . تابستون امسال اینقد باحال بود یعنی . حیف نمیتونم شرح بدم یعنی . خخخخ . میسی از پستت میسی زیاد یعنی . اومدم بگم حواسم به پست هست یعنی . تا بعدنا بابایی که . خدافسی یعنی

سلاااام بر نیمچه معلم محله.
چطوری اصغر جون؟
از روی نیمکت پا شدی میگی من معلمم، حال میده نه؟
بابا حالا یه روز ملیسا دیر اومده هاااا.
ولی حالا دیگه جدی میشم.
با اینکه تا حالا هرکس کامنت گذاشته فقط سلام و علیک کرده من میپردازم به اصل پست:
من امسال تابستون با این که بسیار گرم و غیر قابل تحمل بود خاطرات خوبی برام رقم خورد.
دو سفر کوتاه و بلند با بعضی از بچه های گوشکنی به مزرعه نگهداری حیوانات در کرج و همچنین استان اصفهان داشتم که از بهترین خاطرات من در تابستون بود.
البته چند سفر دیگه هم به شمال و جاهای دیگه بود که از حوصله این کامنت خارجه که بعضیهاشون از بهترین خاطرات عمرم محسوب میشده، چه برسه به تابستون امسال.
از پست خوبت ممنون.

سلام آقای چشمه، اون وقتا که شما به فکر مبصر شدن بودید من به فکر کودتا و معلم شدن بودم، خخخخ
میسی که اومدید و نظر دادید، تو اون سفرهای گوش کنی که قطعاً جای ما خالی بوده و بهتون خوش گذشته، انشاء الله یه موقعیت مناسب پیش بیاد که همه ی گوش کنیها با هم جمع بشن و یه سفر خاطره انگیز برن،
از بقیه خاطراتتون هم که بهتون خوش گذشته خوشحالم و امیدوارم که همه ی روزهاتون بهتون خوش بگذره،
موفق باشید.

با عرض سلام خدمت آقای خیر اندیش.
من از طرف پسر کوچولوی ۵ ساله ام می نویسم:من پسر سحر خیز ی هستم .تمام تابستان، هر روز صبح زود همراه بازی ، صبحانه می خوردم وبعد مادرم شروع می کرد برای من قصه گفتن و هر چی در اطراف میدید را وارد قصه های قدیمی می کرد و قصه های جدیدی می ساخت تا من دامنه لغتم زیاد شود تا بهتر صحبت کنم ،چون من عاشق صحبت کردنم.در کانون پرورش فکری ،در کلاسهای نمایش خلاق شرکت کردم (البته مادرم هم در کلاس می نشست و بعضی مطالب را برایم توضیح می داد) ،من از شرکت در کلاسهای آقای سیدی لذت بردم و کلی کار گروهی و نمایش اجرا کردم ، ونیزبا دوستان جدیدی آشنا شدم.البته در تمام جلسات شلوغ بازی کردم که مربی با صبوری کلاس را کنترل می کرد و یک عالمه اتفاق های خنده دار افتاد ولی بچه های بینا یاد میگرفتند که چطور با من بازی کنند.کلاس موسیقی ام را هم دوست داشتم بعد رفتیم تهران ،اول شهرکتاب که معرفی یک کتاب جدید کودکان بود با شرکت آقای رحمان دوست،ناصر کشاورز،خانم شکوه قاسم نیا و همه نویسندگان کودک ایران ، با آقای رحمان دوست عکس گرفتیم و مادرم به ایشان گفتند از قصههای ایرانی برای بچه های ناز و تپلی و متفاوت از سایر کودکان،مثل من، چه خبر ؟ایشان گفتند شروع کرده ایم .اما خیلی کند پیش می رویم.من عاشق شعرهای آقای رحماندوست هستم.
روز بعد رفتیم باغ پرندگان ، از همان اول گفتم خسته ام و مادرم تا بالای کوه مرا بغل کرد بعد رفتیم پایین کوه تا قوها ی داخل برکه را ببینیم ولی من حوصله ام سر رفت واز بغل مادرم تکان نخوردم تا اینکه مادرم رفت به کارگران زحمتکشی که به جغدها غذا می دانند گفت من نمیبینم و میخواهم بچه جغدها را لمس کنم .قبول کردند اما گفتند اینها جغد هستند نه بچه جغد ،معلوم میشود مادرم هم خطای بینایی دارد ولی واقعا کوچک بودند اندازه یک لیوان.بعد محفظه پرندگان گرمسیری جالب بود و تمام نرده ها و آلاچیق های کوچک ازچوب های بامبو بود، و من عاشق لمس کردن آنها بودم .ولی دوست داشتم تمام پرندگان را لمس کنم اما اجازه نداشتم. از قبل هم هر چه قدر هماهنگی کردیم تا از مرکز نگهداری حیوانات در کرج بازدید کنیم نشد.البته در مدرسه ی من، جانوران تاکسیدرمی هستند که اجازه دارم آنها را لمس کنم.
من تعدادی گلهای خوشبوهم دارم که گاهی در شبهای خنک تابستان غذایم را می برم در تراس و با آنها غذا می خورم.مسافرت شمال هم خیلی خوش گذشت و کلی موج سواری کردم و آب دریا را هم خوردم .خیلی تلخ و شور بود.آنقدر تابستان بستنی خوردم که مادرم دوست دارد تمام بستنی های مغازه ها را یک جایی قایم کند تا من متوجه نشوم. یک اردو هم به ییلاقات شهر با دوستان پدرم رفتیم چون که رفتارم بهتر شده و شلوغ بازی هایم را کنترل کردم قرار است باز هم بروم(ان شائ الله) .بقیه تابستان هم با بازی در پارک رفتن به استخر ،لگو بازی در خانه و دوچرخه سواری،شمع بازی(چون من درک نور دارم) و شنیدن روزانه چند وعده قصه گذشت. و امروز روز آخر تابستان است و ان شائ الله از فردا می روم پیش دبستانی.این بود انشای من

هوهوهوهوهوهو ، بچه ها بیایید که مجتبی اینجاست، یه گاوی گوسفندی پیدا کنید بیارید جلو پاش بکشیم، خخخخ
راستی مدیر جونی تو خاطره یعنی انشاء ننوشتی هااااا،
ننویسی دیدی یه روز پست گذاشتم شدم مدیر هاااا، خخخخ

متشکرم که انشای پسرم را پسندیدید.با توجه به اینکه چند ماه است مطالب سایت شما را مطالعه می کنم و این مطالب بسیار برایم سودمند بودند،از اول تابستان پسرم را به کلاسهای بریل فرستادم که خیلی علاقه مند است و معلمش را هم دوست دارد.با آرزوی سربلندی و عزت برای تمام بچه های محله بویژه شما مدیر محترم

درود! تابستان ۹۳ را چگونه گذراندم! به نظر خودم بیشتر اوقات وب گردی و محله گردی میکردم و بعضی اوقات از جمله شب گذشته در اسکایپ به دوستان تیکه می انداختم و شیطنت میکردم، تابستان امسال پر بار ترین عمر من بود چون دست به کارهایی زدم که به من مربوط نبود و از نظر بعضیا از جمله دخترها فوضولی بود که من به این کار علاقه دارم، من روحیه ی ماجرا جویی دارم، تابستان امسال من فقط به یک مسافرت رفتم که طبق سالهای گذشته شمال و کنار دریا و غلطیدن در موجها بود و بیشترین غلطیدن در موجها امسال بود!

با درود.
خب امروز حسابی سر کیف بودم گفتم اینجا بعد از مدت ها نظر بذارم هرچند کسی سراغی از ما نمی گیره.
مگه نه!!
!!
راستش تابستون امسال برای من نسبت به تابستونای دیگه پر بار تر بود چرا که تو مسافرتا و جاهای دیگه دوستای زیادی } که بعضیاشون همین جا هم هستن { عدسی آشنا شدم.
راستی عدسی شیرازو از قلم انداختیا نکنه بهت خوش نگذشته یا داری پاچه خاری مدیر این جا رو می کنی.
خلاصه داشته باش تا بعد.

یه سؤالم در باره قسمت کامنتا داشتم من تو قسمت اعلام عضویت سایت عضو شدم که دیگه اون کد امنیتی رو ننویسم ولی هنوز کد عددی رو برام نمایش می ده پسورد هم برام اومده حالا چکار کنم که از دسته این سؤال ئو جوابا راحت بشم
؟؟

سلام مسعود عزیز،
خوشحالم که دوستان خوبی برای خودت پیدا کردی،
از اینکه اومدی و اینجا نظر دادی اون هم بعد از مدتها ازت ممنونم،
در مورد سؤالت هم باید بگم که تو باید از قسمت
linkبرای نوشتن از اینجا وارد شوید
که در صفحه ی اول سایت و در قسمتهای بالایی صفحه قرار داره با یوزر و پسوردت وارد سایت بشی سپس نظر بدی تا اون معادله برات نیاد،
موفق باشی.

سلام
خوب هستی آقا معلم
ایشالله که همیشه لبتون خندون باشه و دلتون شاد
حقیقتش این سه ماهی که گذشت یا بهتر بگم که همین تابستونی که گذشت اولین تابستونی که بود من تاحالا چهار بار مسافرت رفتم سه بار شمال رفتم و یکبار هم مشهدالرضا
دیگه اینقدر رفتم شمال قیافم شبیه ماسه های ساحل شده بود
ولی یه خاطره که هیچوقت یادم نمیره یعنی تا عمر دارم جلو چشام هستش اینکه
ما رفته بودیم مشهد نزدیک دو هفته پیش بود که رفتیم و اواخر هفته پیش برگشتیم
هیچی آقا سرتونو درد نیارم
ما خواستیم بریم زیارت پابوس آقا بعد من هیچوقت توی روز نمیرم زیارت میزارم شبها میرم خداییش شبا یه حال و صفا و فضل دیگه ای داره
آقا ساعت سه نصف شب بود یا سه صبح بود که ما در حرم بودیم با یکی از رفقا بعد ما رفتیم در سقا خونه که آب میخورن و وضو میگیرن بعد با اینکه همشه شلوغ هستش ولی اون لحظه کسی نبود بعد ما دو نفر بودیم که داشتیم وضو میگرفتیم که یه نفر دیگه هم اومد و میخواست وضو بگیره بعد متوجه شد که من نابینا هستم چون اولیش اینکه عینک زده بودم بعد اینکه رفیقمون داشت فرمون میداد مثلا شیر آب کجاست یا سکو کجاست که پامون رو بزاریم .
بعد یارو دید که اینجوریه گفت داش میخوای بری زیارت . ما هم گفتیم پ نپ اومدیم چش چرونی
داش گفت که رفتی واسم دعا کن من از فلان شهر اومدم سمت لرستان بود گفت که مشکل دارم از اونجا کوبیدم اومدم بیام فقط دخیل ببندم و برم بخاطر مشکلم
بعد گفتم داش ما کی باشیم بخوایم که ملتمس بشیم خلاصه گفت اگه بخوای دعا کنی باید اسم و فامیل و نام پدر رو پیش آقا بگی تا دعات مستجاب بشه
منم به شوخی گفتم مگه اومدی آموزش رانندگی که باید مشخصات و شماره شناسنامه طرف رو هم بگی
یه خنده معنی داری کرد و حرفش رو دنبال کرد
خلاصه گفتم خوب بگو داش بگم کی سفارش کرده
تا اسمشو گفت
رفیقم بغضش گرفت
میدونید چرا
:
:
:
:
به همون دلیل که شما نمیدونید .
خخ
نه خداییش
دقیقا اسم و فامیلی منو گفت
یعنی اسم و فامیلمون یکی بود بجز اسم باباهامون که اون دیگه بحثش خصوصی هستش
گفت منم فرامرز خسروی هستم فرزند فلانی
تا این رو گفت اول رفیقم بغضش گرفت و گفت قربونت برم امام رضا : قربونی نمیخوای آقا
بعد یارو گفت مگه چیه من و رفیقمم گفتیم مشتی منم اسمم فرامرز خسروی هستش بعد یارو هم بغضی کرد و روی مارو بوسید منم خداییش بغضم گرفت
بعد کرم آقا امام رضا رو دیدم
همچین ساعتی که کسی نباشه بعد یکی بیاد که هم اسم و فامیل خودت باشه .
البته اسم اصلی منو گفت آخه اسم اصلی من یچی دیگست توی شناسنامه
دوستانی که با من سربازی بودن منو میشناسن .
والفجر ۲
خلاصه هنوز هم هوایی میشم وقتی یادش میفتم
داش اصغر
این بود انشای من

اوه پرواز خامووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووش …
ممنون از اسمی ک برام انتخاب نمودین ….
مرسی
امیدوارم بتونم ب بچه های نابیناع کمک کنم با این مدرک …..
و قدمی در راه موفقیت دوستام بردارم ..بعععععععععله

خاطره یک مادر و خاطره آقای خسروی به من بیشتر چسبید اما همه کامنتها را خوندم لذت بردم.
ضمن تشکر از از اصغر دوست داشتنی یه انشای کوچولویی مینویسم امیدوارم این دفعه ۲۰ بگیرم آخه نشد من تو انشا ۲۰ بگیرم نمره انشام همش ۱۹ یا ۱۸ و.و. بود.
—— من احساسیم درک من مشکله
یه کم خوبی هم دارم اما کمه
پر از عشق و احساس بی منتم
باهام خوب باشی باهات راحتم.
…..
من هیچ وقت تابستونو دوست نداشتم، چون خیلی زیاد به بعضی از همکلاسیام وابسته بودم حتی روزایی که تو مدرسه میگفتند بچه ها اگه خواستین نیاین من اون روزارو هم میرفتم.
اما یه خاطره ای که از تابستان دارم که کمی برام خوش گذشت، تابستان سال ۱۳۷۹ بود.
من دو هفته بود ازدواج کرده بودم.
مدیر مدرسمون گفت تو اردوی امسال اسم تورو هم نوشتیم حتماً باید باما بیای.
گفتم بابا نمیشه من برنامه دارم و چندتا بهونه دیگه آوردم اما نشد.
سفر ما به شهر عامل بود.
داش اصغر هم تو جمع ما بود از اردبیل تا عامل و بالعکس با هم نش تو یه صندلی نشستیم.
من همیشه از دردام بهش میگفتم اما دردایی که دیگه چاره ای نداشت.
ولی اون بهم دلداری میداد و سعی میکرد یه جورایی سر منو با شوخی و شادی سرگرم کند تا بیشتر در خود نباشم.
بالاخره رسیدیم عامل.
در حدود شش روز ماندیم.
خیلی جاها رفتیم اما از اون زمان تا امروز به علت اینکه بیشتر تو خودم هستم هیچ خاطره ای کاملاً تو ذهنم نمیمونه جز یه سریهاش.
اونجا کار من این بود که صبحها و بعد از ظهرها برای گروه های مختلف که از استانهای مختلف اومده بودند برنامه اجرا میکردم.
خیلی طرفدار داشتیم و شبا هم مدیرا و مربیا دست بردار نبودند جمع میشدند تو یه اتاقی میگفتند جواد تو بزن ما بخونیم.
عجب شبایی بود.
موسیقیهای اصیل میخوندند.
یکی از روزا مارو بردند اگه اشتباه نکنم به یکی از سالنهای بزرگی که تو عامل برای اجرای مراسم ازش استفاده میکردند.
مردم زیادی آنجا جمع بودند.
بعد سخنرانی و مخلفات ابتدایی برنامه، یه خانمی بود به نام سمیه عرب زاده اومد یه شعر خوبی گفت و استقبال خوبی هم شعرشون داشت من هم لذت بردم.
نوبت رسید به اجرای گروه سرود اردبیل که زبانزد همه شده بود و بالاخره به یاری خدا اجرا کردیم و مردم دیگه دست بردار نبودند.
بالاخره مراسم تمام شد ما یه مربی داشتیم به نام آقای اگر اشتباه نکنم فطحینژاد بود ایشان مرا گرفت بالای گردنش و به زور از میان مردم خارج شدیم.
من تنها ترین چیزی که تو اردوها ازش بدم میومد ورزش صبح گاهی بود و تو همه چیز انضباطم ۲۰ بود جز این یکی که صبح ساعت ۴ نشده که تازه خوابمون میگرفت بیدار باش میزدند.
و نهایتآً با جمع دوستان دوباره بر گشتیم اردبیل.
بله اردو خیلی خوش گذشت.
اما پاییز من باز هم رسید.
من پاییز را بیشتر از سایر فصلها دوست داشتم و هنوز هم به یاد اون روزا دوستش دارم.
انشا الله همیشه عمرتون بهاری زندگیتون مثل تابستون گرم و پاییزتون مبارک باشه و هرگز تو بخت خود با سرمایی مثل سردی زمستون رو به رو نشین:
انشا الله.
اگه اصغری هم از اون سال خاطره ای تو ذهنش مونده میخام خودش انشای منو تکمیل کند.

سلااااام جواد،
عامل نه آمل، عزیزم،
خدا تو رو نکشه که عجب خاطره ای از اون روزا برام به یادگار گذاشتی،
یادت هست؟ نیست؟ بگم؟ نگم؟
وای که الآن هم که یادش میافتم اونقده میخندم که نگو،
دو تا خاطره بود یکیشو نمیتونم بگم اما یکیش این بود که تو همون اردو روز جمعه بهمون گفتن که باید بریم نماز جمعه،
ما هم شال و کلاه کردیم و رفتیم، آقا جاتون خالی مسجد شلوغ بود ولی برای گروه ما همون ردیفهای جلو جا نگه داشته بودند،
من در کنار جواد نشستم البته طبق معمول، جلوی جواد یعنی صفی که جلوی ما بود یه آخوندی نشسته بود و داشت نماز میخوند، وسطهای نماز بود که دیدم جواد خودشو جمع کرد، من با خودم گفتم خدایا چی شده؟
اما چون وسط نماز بود دیگه نمیشد پرسید،
بیشتر که دقت کردم دیدم جواد موقع رفتن به سجده خیلی خیییییلی میگم خیلی هاااا احتیاط میکنه،
دیگه مطمئن شدم که یه چیزی شده،
فکرهای مختلفی از سرم گذشت اما به هر طریقی بود نماز تموم شد و همه مشغول دست دادن و التماس دعا با دور وری هاشون بودند،
اما من همه رو بیخیال شدم و سریع گفتم که جواد چی شد که اونجوری کردی؟
گفت اصغر ردیف جلومون یه خانم وایستاده که دستم موقع رفتن به سجده خورد به چادرش،
آقا هرچی کردم نتونستم جلوی خندهمو بگیرم، آخه موضوع یکی نبود که ،
اول اینکه جواد فکر کرده بود که اون حاج آقا یه خانمه، که خُب نمیدید اشکالی نداشت که، اما خندهدارتر این بود که اصلاً فکر نکرده بود که موقع نماز خوندن خانما نمیتونن که جلوی آقایون بایستن،
خلاصه اونقده خندیدم که شکمم داشت درد میکرد، اون روز ناهار هم نتونستم بخورم، خخخخ
اون یکی خاطره رو هم اینجا که نمیتونم بنویسم ولی اگه خود جواااد جووووونم بخواد فردا تو مراسم تعریف میکنم، فکر کنم اگه بگم تا آخر مراسم دیگه نتونه بخونه،
هوهوهوهوهوهوهوهوهوهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاااااااااااااااهاهاهاهاهاهاهاهاهاهوهوهوهوهوهوهوهوهوهوهوهوهوهوهُهُهُهُهُهُهُهُهِهِهِهِهِهِهِهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاااا
ولی خیلی حال داد که اون خاطره یادم افتاد،
میسی جواد جان از کامنت قشنگت، موفق باشی.

درود! قابل توجه دوستان عزیز و دلبندم-طبق خبری که در کامنتهای این پست آمده است تقویم نویسی در کشور ظهور فرموده است که نام یکی از ماه های فصل تابستان اردیبهشت میباشد! خخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها عزیزم ناراحت نباش این یه شیطنت کوچولو موچولو بود که دیدم اینجا جاش خالیه که کردم و بعد از مدتی خوش درخشیدی که کامنت دادی، خوب شیطنت کافیه بقول پریسا خیلی دراز شد!زارزارزار دلنگ دلنگ دلنگ زنگ تفریح خورد بریم بیرون شیطنت کونیم!هههههههههههه بقول ملیسا باباییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

پاسخ دادن به یک مادر لغو پاسخ