خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

نابینای بی‌کار را چه کسی درک می کند؟

بی‌کاری، یکی از بدترین درد هاییست که شاید یک انسان، خصوصا در عصر جدید، به خودش دیده است. اینکه بی شغل باشی و برچسب بی‌کار، روی پیشانیت خورده باشد. اینکه هرجا حرف از کار به میان می آید، زود خودت را جمع و جور می کنی یا به زور و با توسل به برجسته کردن اوضاع نابسامان مملکت و جهان شمول بودن بی‌کاری، می خواهی که بی‌کاری خودت را توجیه کنی. گاهی رنگت میان دوستان یا مهمانان از گوشه کنایه های احتمالی ای که به تو می زنند، به سرخی، زردی یا سفیدی می گرود. اعصابت به هم می ریزد، و شاید وقت هایی شده که حتی به نابودی خودت فکر کرده باشی.

آهای تویی که نابینا هستی و بی‌کار، من معنای تمام حرفهایی که اینجا گفتم و نگفتم را شخصا لمس کرده ام. مفهوم حرف هایی که خواهم گفت را نیز با پوست و گوشتم مزمزه کرده ام. تو که نابینا هستی و بی‌کار، مطمئن باش که حد اقل، حرف های من یکی شعار نیست. حرف های من یکی تمام تجربیات شخصی خودم و واقعیاتیست که دیده ام، شنیده ام و حس کرده ام.

آهای الاف جان، خوب است حرف هایم را با این نکته برای تویی که هنوز شغلی نداری بگویم: منی که با تو حرف می زنم، خودم شخصا تا 24 روز دیگر، به پایان مهلت قرارداد فعلیم می رسم. اینکه کارفرما قراردادم را تمدیدش بکند، معلوم نیست. حتی اینکه خودم تمدید احتمالی قراردادم را تأیید بکنم، معلوم نیست. اینکه بی‌کار بشوم یا نه، اینها هیچ معلوم نیست. همیشه بدان و این واقعیت را بپذیر که وضعیت هر شخصی شاید زمانی مثل تو و بدتر از تو بوده و اگر حالا موفق است، مطمئنا همیشه موفق نبوده.

آهای کسی که شغلی نداری، ببین، حالا که تو بی‌کاری، شاید ارزشش را داشته باشد تجربیات منی که روزی بی‌کار بوده ام و روزی شاید قرار باشد دوباره بی‌کار بشوم را بخوانی. من در هر لحظه از شبانه روز، برای خودم چندین آینده را تصور می کرده ام. همیشه در یکی از آینده هایی که برای خودم تصور کرده ام، در حال زندگی بوده ام. مثلا خوب یادم هست، زمانی که هیچ شغلی نداشتم و درست مثل خودت بودم، زمانی که برای پول کرایه ی رفت و آمد به مدرسه یا دانشگاه، لنگ هزار تومان بودم، زمانی که پول نداشتم تیغ بخرم تا مو های زائد بدنم را بتراشم، زمانی که از کس و ناکس طعنه های خواسته یا ناخواسته می شنیدم، زمانی که می شنیدم بعضی معتقدند ما نابینا ها را باید در مرکزی نگه داری کنند و دولت فقط موظف است غذای روز و شب ما را تأمین کند، همان زمان، خود را در آینده ی یک مطرب؛ تصور می کردم. آینده ای که بخشی از آن را به صورت طنز، در همین سایت، به صورت صوتی برای دانلود، گذاشتم. برگه های تا نخورده ی تراول چک و شام های خوشمزه و احترام های تصنعی و واقعی را همه و همه، در چند قدمی خودم می دیدم و از این موضوع، حتی بالا و پایین می پریدم. درست همان زمان ها، آینده های فراوان دیگری هم بودند که برای خودم متصور می شدم. آهای، تویی که بی‌کاری، خوابت که نبرده! با توم. با خود خود تو. گوشت با من است یا خسته شدی آیا؟ فکر می کنی من برای خودم فقط یک آینده متصور بودم. خیر. به هیچ وجه. من خودم را در لباس یک مترجم مهم، دیده ام، در لباس معلم آموزش و پرورش، در لباس کارمند خانه ی ریاضیات، در لباس یک آدم بی‌کار مفلوکی که هشتش گروی نهش است و از بی‌کاری و افسردگی و اینترنت گردی، مغزش ورم کرده در حال انفجار است. آدم بی‌کاری که من بودم و حتی این آخری ها، پول اینترنت گردی و شارژ موبایل و قبض خط تلفن ثابتم را هم نداشتم که بدهم. آدمی که سعی می کرد هرجا و هرطور شده کلاس های خصوصی بگیرد تا از بی پولی و بی‌کاری نمیرد.

آهای نابینایی که دنبال شغل می گردی، من بی‌کار، تو نیز بی‌کار. ما حرف هم را خوب می فهمیم. مطمئنم قبول داری که دو سری بی‌کار داریم. بی‌کار هایی که پدر و مادرشان از لحاظ مالی پشتیبانیشان می کنند و بی‌کار هایی که حتی پدر و مادرشان از لحاظ مالی پشتیبانیشان نمی کنند. من جزو دسته ی دوم بودم. نه تنها خودم پول نداشتم و بی‌کار بودم، بلکه پدر و مادرم هم بی‌کار و از نظر مالی، ضعیف بودند. ولی اینها همه چه معنی ای غیر از افسردگی و پوچی و بی هویتی می توانست برای من سوغات بیاورد آیا؟ فکر می کنی نباید مثل یک خوک کثیف، در خودم می لولیدم تا روزی جایی در جوبی، پلی، پیاده رویی، جان بدهم؟ من هم دقیقا همین تصور وحشتناک را برای نوع مرگ خودم از بی‌کاری و بیپولی داشتم. مطمئن بودم در فجیعترین حالت ممکن، از بین، خواهم رفت. دروغ چرا، این تصور؛ خیلی من را می ترسانید. آهای آدم بی‌کار. دارم ماجرای گذشته، حال و آینده ی خودم را برایت تعریف می کنم. خوابت نبرده باشد! نکند این صفحه را ببندی و تا آخرش را نخوانی! بخوان. با من باش. ضرر نمی کنی.

تویی که نابینا و بی شغل هستی: چند دقیقه، خودت را جای من بگذار. نیمه شب هایی که از بس فکر کرده بودم سرم سیاهی می رفت، خوابم نمی برد. برای خودم راه می رفتم و فکر می کردم. گاهی به یک باره، تصور های خواننده ی محبوب و کارمند خانه ی ریاضیات و مترجم با استعداد و معلم نمونه ی کشوری از ذهنم رخت بر می بستند و تصور جنازه ی یک مجتبی خادمی نابینای بی‌کار بیمار که از نظر جسمی و روحی به صفر رسیده، لای گندآب های یک جوب گلی، نمور و کثیف، جای آن تصور های خوب خوب را می گرفت. آهای آدم بی‌کار. باورت بشود یا نه، بهترین تصوری که من می توانستم از آینده ام داشته باشم، همان جنازه ی آخری بود که همین حالا برایت گفتم. باور کن همین تصور بود که مرا تکان داد. همین تصور بود که مرا واداشت که بروم دنبال کار بگردم و همین تصور بود که انگیزه ی فعال بودن را در من، زنده کرد. با همین تصور بود که حتی شده بود پای پیاده می رفتم تا در یک جمع باشم و تنها و افسرده نپوسم.

آهای نابینایی که فکر می کنی همه ی بدشانسی ها مال توست، بدان من برای خودم طرح هایی ریخته بودم که تبدیل به شغلشان کنم. گفتم اگر قرار باشد مردم، جنازه ام را در جوب ها نبینند، باید آن مطرب محبوب بشوم، آن معلم تو دل برو، آن کارمند شیک پوش، آن مترجم مهم. آن دست فروشی که با فروش کلوچه و آدامس و تیغ، پول می سازد، حتی پول کم. پول اسمش پول بود. کم و زیادش فعلا مهم نبود.

تویی که بی‌کاری، می دانم این قضیه را فقط پای شانس می گذاری و نه پای توانایی های خودم ولی در هر حال، روزی که از طرف خانه ی ریاضیات، دعوت به همکاری شدم، فهمیدم که به یکی از طرح هایم، جامه ی عمل پوشانده شده است. آهای آدم بی‌کار. می دانم. می فهمم. شانس، در خانه ی همه ی آدم ها را اینطور نمی زند. شاید در خانه ی تو را زده و خواب بودی، شاید هم تا همین لحظه که حرف هایم را می خوانی، شانس و کار، سراغت نیامده باشند. ولی می دانی قضیه چیست؟ به این فکر بکن که اگر خانه ی ریاضیات به من زنگ نمی زد، من چه کار می کردم آیا؟ خیال می کنی گوشه ی خانه می نشستم؟ فکر می کنی من آنقدر کله ام باد داشت که با وجود تصوری وهم آور در نیمه شب ها از جنازه ی گندیده ام، حاضر بودم باز هم دست روی دست بگذارم و صبر کنم ببینم هستی چه خوابی برایم دیده؟ خودمانی و بی رو دربایستی بگویمت که گور پدر دنیا و گور پدر هر کسی که فکر می کند سرنوشت من و تو دست اوست! بیا رو راست باهم حرف بزنیم. محیط و وراثت، بخشی از سرنوشت ما را بدون اجازه ی من و تو، نوشته اند، دست کاری کرده اند و خلاصه هر گندی خواسته اند، این دو وروجک نادان، به آینده ی ما زده اند. محیط، من و تو را روستایی و محروم کرده، می توانیم مهاجرت کنیم، وراثت، من و تو را نابینا کرده، می توانیم از حواس دیگرمان استفاده کنیم. محیط و وراثت، تا یک جایی توانسته اند و تا یک صفحاتی پیش رفته اند. هنوز، خیلی از صفحات دفتر سرنوشت من و تو، خالی هستند. هنوز، بعضی از صفحات جوهرشان خشک نشده. خیلی از صفحات را می شود با غلط گیر، پوشاند. بعضی از صفحات این دفتر، هنوز قسمت هایی خالی دارند. بعضی صفحات را که خوب بررسی می کنی، می بینی با مداد نوشته شده و با یک پاک کن هزار تومانی، کارش ساخته است. راستیاتش، اگر خانه ی ریاضیات به من پیشنهاد همکاری نمی داد، قرار گذاشته بودم یکی از این چهار کار را آغاز بکنم. یا برنامه نویسی را از سر بگیرم، یا مترجمی را شروع کنم، یا مطرب بشوم و یا نهایتا در جایی قراردادی به پاک کردن شیشه ها و شستن سرویس های بهداشتی، مشغول بشوم. در این مورد آخری با یکی از دوستانم صحبت کرده بودم و قضیه داشت حلیده می شد که پیشنهاد خانه ی ریاضیات، وسط آمد. ببین، قرار نبود من همیشه در آن شغل نظافتچی، بمانم. قرار نبود من پیشرفت نکنم. قضیه اینجاست که من با خودم قرار گذاشته بودم از هر کاری که می توانم پول بسازم تا بعد با این پولها، هستی را مجبور کنم تا یک اتفاق خوب برای مجتبی رقم بزند. نگو هر کسی با هر تحصیلاتی، کار های مخصوص به خودش را انتظار دارد. انتظارت بیخود و پوچ و چرند است. ببین، بله. تو راست می گویی. من با دو تخصص کامپیوتر و زبان انگلیسی، باید انتظار کار های خوب را داشته باشم. مسلما من اول کار، در شرکت ها و شهرداری و فرمانداری و نماینده ی مجلس و ادارات، به دنبال یک شغل مناسب با رشته ی تخصصیم می گردم. ولی می دانی قضیه چیست آیا؟ فکر می کنی بعد که به من کار ندادند، باید اسیر یک سری ارزش و غرور مزخرف و کاذب بشوم و بی‌کار ول بگردم تا بپوسم یا باید به شیشه پاک کردن و دستشویی شستن تن بدهم تا پول بسازم و با آن یک سایت ترجمه بزنم و پیشرفت کنم؟ کدام بهتر است؟ راست بگو. به من نه، به خودت. به خودت دروغ نگو. واقعا به نظرت وقتی داری از پوچی به صفر می رسی، باید چه کار بکنی؟ فکر می کنی پول قرض کردن از دوستان، بهترین گزینه باشد؟ من که اینطور فکر نمی کنم. پولی که من از کار خودم می سازم، به هر کسب و کاری که بزنم، چه ریسک کنم بدبخت بشوم و چه جلو بروم، در هر حال ، مال من است، پول من است. نه منتی بر سرم است و نه کلاه کسی را برداشته ام.

آهای تو که بی‌کاری، من یک سری توانایی دارم، مطمئنا تو هم یک سری توانایی داری. ما باید از توانایی هایمان برای کار کردن چه آزاد و چه دولتی، چه بیرون منزل و چه در منزل، اقدام کنیم. اگر فکر می کنی هیچ توانایی ای نداری، طوری نیست. یک بار که حوصله اش را داری، بنشین و سعی بکن روی یک کاغذ، توانایی هایت را لیست بکنی. یکی را که بنویسی، ده تای بعدی خودش سرازیر می شود توی ذهنت. ممکن است گاهی از توانایی ها را نداشته باشی ولی بتوانی جایی، پیش دوستی، آشنایی، یادش بگیری. شاید کاری را نصفه نیمه بلدی و بتوانی پیش کسی مهارتت را کامل کنی.

آهای، تو که بی‌کاری، منتظر مجلس ننشین، کاری به دولت نداشته باش، از انجمن های نابینایی دل بکن، اینها برای تو آب و نان نمی شود همان طوری که این چند ساله، نشده است. اگر مجلس، دولت یا انجمن های نابینایان، کاری برای تو بکنند، خوش به حال تو. اصلا یکی به نفع تو. ولی اگر دیدی از این ها آبی گرم نمی شود، خودت بشو اداره ی کار‌یابی خودت. توانایی هایت را لیست بکن، به همه ی دوستان و آشنایان و اداره های کار‌یابی یک بار و دو بار نه، ده بار، بسپار. شده جایی مفتی کار بکنی برو. شده جایی کار بکنی و بعدا بفهمی حقوقت نمی دهند و کلاه سرت گذاشته اند، باز، برو. شاغل شدن، شاید در یک ثانیه، و شاید در یک سال، محقق شود ولی نشدنی نیست. شغل داشتن، وجهه ی فردیت را نزد خودت بالا می برد، با خودت می گویی من یک فرد مفید هستم. شغل، وجهه ی اجتماعیت را بالا می برد، دوستت حاضر می شود از تو پول قرض بگیرد و این یعنی او محتاج تو شده. در جمع ها، بیشتر می پذیرندت. شغل، موقعیت روحیت را عوض می کند، وقتی شغل داشته باشی، مرتب در منزل پای رادیو و موبایل و اینترنت وقت نمیگذرانی و در عوض میروی به گشت و گذار. شغل که داشته باشی، ازدواج میکنی یا اگر قبلا ازدواج کرده ای، پیوند زناشویی تو و همسرت، محکمتر می شود. مطمئن باش. ممکن است همین منی که با تو حرف می زنم، مهرماه که بی‌کار بشوم، تا ده ماه دیگر، بی‌کار بمانم. ولی در اشتباه هستی اگر فکر بکنی من در پیدا کردن شغل، ذره ای کوتاه بییایم. تو هم کوتاه نیا!

۲۶ دیدگاه دربارهٔ «نابینای بی‌کار را چه کسی درک می کند؟»

لاااااایک پسر ! . .خیلی باحال بود .واقعا بعضی از ماها باید بیاییم بخونیم و تعقل و تفکر کنیم .یادم باشه حتما به بعضی از دوستانم که از نا امیدی و افکار بیخود دارند میمیرند بگم بیان بخونند. .لاااایک داری پسر . .فقط یه سؤال یواشکی داداش چند ساعت وقت گذاشتی نوشتی؟ این پارس آوا که برام خوند مرد و از حال رفت .براش آب قند آوردم تا حالش کمی جا اومد .ولی بازم میگم عالی بود

جز گفتن آفرین و هزار آفرین چه میتوان گفت. اساسیترین راه برای رفع مشکل بیکاری همانا آموختن مهارت و بنوعی متخصص شدن در رشته ایست. حتی اگر نهادها و مسؤولین هم بخواهند و بتوانند کاری بکنند قطعا برای کسانی میکنند که متخصص و متبحر باشند. پس دوستان عزیز بکوشید و بشتابید برای آموزش و مهارت کسب کردن.
مجتبی قرار بود دیشب بیاید پیش ما ولی ظاهرا ترجیح داده نیاید و بنشیند و این مطالب مهم و اساسی را بنویسد هرچند که گمان نمیکنم نوشتن برای او مشکلی باشد و نیاز به صرف وقت زیادی برای آن ندارد.
به هر حال لااااایکت میکنم با همه ی وجود.

داش چقدر بد خط نوشتی
دست نزار روی دلم که دلم درد میکنه
چی ببخشید دلم خونه
نه خدا رو شکر ما مفت خوری میکنیم
منم روزی روزگاری بیکار بودم و ملت رو سرکار میزاشتم .
ولی بنظر من پول ریخته توی این مملکت ما
باید زرنگ باشی درو کنی .
موسیقی برای من نون که هیچ پیتزا هم داره .
هر کی با خودش یه دو دو تا چهارتا کنه مطمین باش که یه نتیجه میگیره
آنکه نان داد دندان هم داد
نه ببخشید آنکه دندان داد نان هم داد

سلام و عرض ادب خوب پست خوب و قابل تفکری بود
ببخشید مدیر من یک پیشنهاد دارم ولی نمیدونم تا چقدر منطقی و قابل اجرا هست بعضی از وقتها هست که واسم سوالی در مورد کامپیوتر پیش میاد و یا اینکه احتیاج به نرم افزاری دارم یا کتابی لازم دارم که واقعا سر در گم میشم که باید از کجا تهیه اش کنم
پیشنهادم این هست که اگه امکان داره یک پست سر در محله بگذارید واسه پرسش و پاسخ که اگه سوالی پیش آمد یا خود شما یا دوستان ماها رو راهنمایی کنند
باز هم ببخشید اگه خواسته ام منطقی نبود
مرسی
پایدار باشید

سلام احسنت خوب بود
اما تا الان من نتونستم به کوچه ام سر بزنم آخه هر کاری میکردم یه جمله ی کوفتی میشنیدم که آخرش میگفت
نو لینک
یکی از بچه ها بهم گفت کنترل اف ۵ بزنی درست میشه
پس پیش به سوی مطالب سایت قشنگ مجتبا

سلام.
آقای خادمی با تمام حرف های شما موافقم.
این حرف ها را یک انسان که تا حدی سرد و گرم زندگیش را چشیده است می زند.
خیلی عالیست که خودت به این نتایج رسیده باشی.
من خودم به این نتیجه ها که شما نوشتید نرسیده ام اما از جاهایی مثل همین سایت و همین متن و مخصوصاً از کتاب بربادرفته ی مارگارت میچل این ها را درک کردم و با گوشت و پوستم عجین شده اند.
کار هرچه که باشد مفید است و برای هر فردی که عزت نفس دارد لازم.
اما با این شرط که در این کار ها کلاه کسی را برنداریم که شما نوشته اید و تا جایی که می توانیم سعی کنیم کلاهمان را برندارند.
در این کار ها به کسی ضرر نرسانیم و سعی کنیم هم یا ضرری نبینیم و یا کمترین ضرر ها حاصلمان شوند.
اما دو نکته:
۱- می گراید به جای می گرود بهتر و البته صحیح است.
۲- مثل این که باید حسابی مراقب حرف هایمان باشیم نکند یک وقت به خاطر نوشتن تیغ و موهای زائد این جا را مسؤولین به خواب مغناطیسی فرو ببرند.
ممنون.

سلام
ایول به تو که خودت رو دست کم نمیگیری
ولی اصلا بهت نمیاد که واسه نظافت سرویس بهداشتی به کسی رو زده باشی
کلا شخصیت عجیبی داری
ایول به پشت کارت
راستی ببخشیدااا ولی مگه سر هم سیاهی میره آخه من شنیده بودم چشم سیاهی میره

سلام
از فرط خستگی و خواب دارم می‌میرم در حد لالیگا تصمیم داشتم فقط بخونم و بعدی صبحی ظهری فردایی بیام بکامنتم ولی خب اون قدر اون قدر اون قدر عالی بود این نوشته و شاید بهتر باشه بگم این حرفها که گفتم اگه بذارم برا فردا حس تعریف و تمجید و لایک و پسندیدنم ممکنه یه کم فقط یه کم کم رنگ تر بشه شاید هم بیدار تر بعدی اومدم بگم دقیقاً دقیقاً همینه که همینه “من برای شما آینده ای در لباس یه دبیر آموزش و پرورش و مترجم متصور هستم” که دومیش شدنی تر و حتمی تر و اصلاً هست هست ولی خب اولیش رو ان شا الله که بشه که بشه …..

من هم در گذشته به هر دری میزدم تا کاری پیدا کنم.
نوشته شما برای من بسیار قابل درک است. در دوره دبیرستان روی تخت بیمارستان با مروارید، جعبه های جواهر میبافتم تا با آن یکی از قطره های چشمم را تهیه کنم.
در چهار سال دانشگاه به کارهای مختلفی مانند حضور در شورای صنفی اپراتوری روی آوردم تا بخشی از هزینه ها را تأمین کنم.
بعد از دانشگاه به سمت هر کاری که توانایی انجام آن را داشتم، از جمله نگهداری از بیمار، روی آوردم.
در انجمن نابینایان مشغول به کار شدم اما از کنار هیچ آزمون و مصاحبه ای به راحتی رد نشدم.
چندی پیش کتابی خواندم که بسیار مفید بود. میخواستم آن را به مخاطبان معرفی کنم اما نوشته های این پست به قدری قابل تعمق و تأمل بود که صرف نظر میکنم.
امیدوارم همه ما در سایه تدبیر، به شایستگیهایمان پی ببریم تا این همه نگرانی بر زندگیمان سایه نگستراند.

درود بر شما عالی بود من همیشه معتقدم پول روی زمین ریخته کافیه دست دراز کنی برشداری کار و دستمزد معمولی که هیچ اصلا ثروت در چند قدمی ماست فقط باید اراده کنیم تا بدستش بیاریم ما باید فنون و مهارتهایی رو داشته باشیم تا از اونها پول دربیاریم بقول رابینز خدمات ارائه بده پول خودش میاد دقیقا همینطور هست به هیچ وجه منتظر دولت نباشید درواقع منتظر هیچکس نباشید فقط باید بخودمون تکیه کنیم دوستان وقتی زندگی ثروتمندترین آدمهای جهان رو میخونیم میبینیم قبلا همشون بدبخت بودن و از این فکرایی که بسر مجتبی زده بیبهره نبودن حتی شاید خواستن به زندگی پر از رنجو ملالشون پایان بدن اما یه لحظه به خودشون اومدن و تصمیم گرفتن سهمشونو از این زندگی بگیرن یا بعبارتی بردارن چرا که بگفته امت فاکس فیلسوف معروف زندگی مثل سلفسرویس میمونه هر چی میخای باید خودت زحمت بکشی قدم رنجه کنی یه تک پا بری برداریهمه این ثروتمندا یه روزی به شام شب محتاج بودن توی خونه های محقر در کوچه های کثیف زندگی میکردن آرزوی خیلی چیزا رو داشتن اما این آدمای بیچاره چاره رو در خواستن دیدن با تمام وجود خواستن و موفق شدن برای رسیدن بموفقیت فقط سه چیز لازمه اول پشتکار دوم پشتکار و سوم هم پشتکار دوستان اگر واقعا ما از همه ظرفیتهامون استفاده کنیم نهتنها بیکار نمیمونیم بلکه به ثروتهای بیکران دست پیدا میکنیم به امید روزی که همه شما رو غرق در ثروتهای حلال ببینم پرتوان و پیروز باشید

سلام مجتبی جان.
دوباره بعد از این که پستت را خواندم خدا را شکر کردم که از ایران خارج شدم و حد اقل خودم را از جان دادن در خیابان یا هر جای خرابه ی دیگر نجات دادم.
البته خیلی از افرادی که حرفه ای دارند امیدی به یافتن کار دارند ولی من که در ایران هم به عنوان یک مهاجر شناخته میشدم و کمتر از یک سگ ارزش داشتم باید میرفتم و میمردم.
در هر حال خوشحالم که خودم را به کشوری رساندم که حد اقل حقوقی که به معلولین میدهند برای غذای یک ماهش کفاف میکند و از بیپولی در خیابان نمیمیرد.
امیدوارم همه ی دوستان در ایران به شغلی دست یابند و محتاج کسی نباشند.
از تو بابت این نصیحت دوستانه بسیار سپاسگزارم.
موفق باشی.

سلام مجتبی.
من ضمن اینکه تمام نوشته های این پستت رو لایک میزنم، باید بگم که اشخاص با انگیزه و محکمی مثل تو فقط میتونن پله های پیشرفت و موفقیت رو طی کنن، روستایی و شهری و یا داخل کشور و خارج هم نداره.
محمد در باره مشکلات داخل ایران نوشته بود، که به نظر من اغراق آمیز بود،.
من معتقدم کرامت انسانها بیشتر دست خودشونه و
این خود ما هستیم که با انگیزه ها و داشتن هدف و تلاش میتونیم برای خودمون اعتبار و کرامت بدست بیاریم.
من تو رو بعنوان یک شخص با انگیزه و تلاشگر میشناسم و با توجه به روحیاتی که ازت سراغ دارم آینده بسیار پربار و روشنی رو برات تصور میکنم که امیدوارم به زودی زود محقق بشه.
همچنین امیدوارم همت والای بچه های نابینا باعث بوجود آمدن فرصتهای طلایی براشون بشه و همه به وجود این تلاشگران و متخصصین آینده افتخار کنیم.
به امید اون روز.

سلام بر مجتبی و عمو چشمه ی عزیز.
صحبت کوچکی با عمو چشمه داشتم که با اجازه بیان میکنم.
عمو جان من قصد ندارم همه را با یک چوب بزنم و همه را با یک چشم ببینم.
خودت میتوانی با کمی صحبت کردن با مهاجرینی که شرایط مالی خوبی ندارند و شایدخیلی ها هم به همین دلیل حتی موفق به تحصیل نیز نشده اند متوجه شوی که مهاجرین در ایران چه شرایطی دارند و به زودی چه شرایطی در انتظار آنها است.

البته من قصد ندارم تا از هیچ کس بابت اخراج مهاجرین گلایه کنم.
فقط میگویم که شرایط یک نابینای ایرانی با یک نابینای مهاجر در ایران زمین تا آسمان فرق میکند.
باز هم از حضورت سپاسگزارم و امیدوارم هیچ وقت روی بیپولی را نبینی.

درود! مجتبی جون-خیلی جالب نوشتی ولی کو گوش شنوا؟! زمانی که من حوصله ی نوشتن داشتم و خاطرات اشتغالم را در وصف آلاچیق در ایستگاه سرگرمی مینوشتم گذشت، حالا دیگه نوبت تو رسیده که چشم و گوش بچه های بیکار را باز کنی، اگر افرادی که شاغل نیستند پای درد دل نابینایان شاغل و بازنشسته بنشینند باز هم نمیتوانند درک کنند که زمان شاغل شدن آنها هم مشکلات امروز وجود داشته و آنها با چه مشکلاتی دست و پنجه زدند تا شاغل شدند، نابینایی که حدود دو سال در اداره بیگاری کرد تا شرکتی و شاغل شد، نابینایی که با لیسانس فلسفه چند سال تلفنچی شرکت بود و بیگاری کرد تا بالاخره قرار دادی شرکت شد، نابینایی که با لیسانس ادبیات در پیام نور چاهار سال تلفنچی بود و بیگاری کرد تا همانجا شرکتی و سپس قرار دادی شد، نابینایی که هشت سال در مهمترین اداره ی شهر بصورت روز مزد کار کرد تا سپس شرکتی و قرار دادی شد یعنی هشت سال بلا تکلیف و بدون بیمه و وقتی بیمار میشد و نمیتوانست به اداره برود به وی میگفتند: کلید تلفن خانه را تحویل بده و دیگه نیازی به تو نداریم و ایشان بخاطر حفظ شغل با حال بیمار سر کارش حاضر میشد، افراد بیکار تا زمانی که جانفشانی نکنند شاغل نخواهند شد، مشکل بیکاری از دیر زمان در کشور ما بوده و خواهد بود، کار هست-کار کن نیست، مجتبی جون تو میتونی و بیکار نخواهی شد، عزیزم امیدوار باش و با اراده تلاش کن و نتیجه ی تلاشت را ببین، در ناامیدی بسی امید است، عزیزم همیشه امیدوار باش و امیدت را از دست مده!

بنظر منم با در جا زدن و تاسف خوردن هیچ وقت چیزی تغییر نمی کنه طوفان های زندگی بعضی وقتا خیلی شدیدن خسته شدن و در راه موندن عین مردنه زندگی یعنی جنگیدن اونم با همه ی موانعی که پیش رومونه من همیشه بخودم تو سخت ترین شرایط می گم من سعی می کنم انقدر که بعدا” بابتش متاسف نشم که اگه پشت سرمونگاه کردم هیچ وقت جای دو قدمم یه جا نبوده باشه من برای هیچ شکستی انقدر متاسف نمیشم که برای تلاشی که نکردم در واقع بزرگترین شکست تلاش نکردن و نا امیدیه

سلام مجتبی
من بینا هستم و بیکار شدم
حرفات واقعیه ودرد را توش میشه لمس کرد.
خیلی جامعه ی گندی داریم کار دولتی پارتی میخواد یا باید سهمیه داشته باشی کارهای آزاد هم سرمایه میخواد کار تو شرکتهای خصوصی هم به یه دلایلی سخته یعنی باید خودتا باید اونجوری که اونا میخوان کنی .
خدا من نمیخوان اونجوری که بقیه میخوان باشم ، بشم .چیکار کنم خداااااااااااااا

دیدگاهتان را بنویسید