خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطرات شمال یادش به خیر :

سلااااااام سلااااام سلاااااام
و ما رفتیم شمال “رضوان شهر- گیلان” و باز گشتیم
دلمان شدیداً مدیداً برای وبلاگمان و وبلاگ دوستانمان و البته و صد البته محله مان تنگیده بود خعلی زیااااد
“عجب دنیایی هست این دنیای مجاز ها” عجیباً غریباً ….
یعنی اون قدر خاطره دارم و حرف که فکر کنم باید یه چهار پنجتایی حالا شاید هم با تخفیف سه چهار تا، دو سه تایی پست ویژه شمال بنویسم، بذارم باشد که ماندگار شویم ……

 

وسط نوشت: “آخرش شش تا شد و چون من نخودی خوبی هستم و اصلاً هم از خماری و این حرفا خوشم نمیاد و آن چه برای خودم می‌پسندم برای دیگران هم می‌پسندم همه “شش قسمت” سفرنامه شمالیم رو باهم می‌ذارم باشد پند گیرید خخخخ

 

*قسمت اول:

 

خب حالا از کجاش شروع کنم “شکلک متفکریم ما الآن”
البته قبلی بگم: بعضی حرفها و حسها وقتی در زمان وقوعش … اوجش …. کلاً وقت خودش زده بشه قشنگ و دلنشین‌تر هست و اصلاً راحت تر هم نوشته می‌شه که خب ما ابزار نگارش دنبال نداشتیم و البته فرصتش رو هم و بنابر این ببخشید یه کم حرفهامون بیات شده ولی خب دیگه … دیگه … “”

من با آجی ریحانه جونم رفته بودم که کلی دوتامون با هم خل و چلیم “البته دور از جون ما ها … فقط تو مسافرت ها …. اونم به جاش و با رعایت حدود تعریف شده از جانب خودمون “””

می‌گم بگم “پایه” بهتر از خل و چلِ ولی در کل خیلی با حالیم ما دوتا ….
البته الاهه و یکی دوتا از دیگر دوستان هم بودند که خب بودنشون بِه از نبودنشون بود ولیکن اونا یه کم تنبل خان تشریف داشتند و شاید هم حق داشتند ما هم این قدر که راه رفتیم و دریا رفتیم و بالا و پایین رفتیم … خسته و کوفته و مونده و اینا شدیم ولی بازم رفتیم و رفتیم باشد که پولشو داده بودیم تا ریال آخرش رو از موقعیت استفاده کرده باشیم ….
خواب و استراحت … خونه هم می‌شد که باشه و بشه ….

حالا اولش از دریا بگم که وااااای که من عاشق دریا ام و آب و بازم دریا و دریا ….
روز اول دریا آروم بود و ما با لباس “بدون تمهیدات” زدیم به دریا و یه چند ساعتی رو در دریا غوته خوردیم و حالش رو بردیم و خعلی خوش گذروندیم بعدی همون طور خیس خیس رفتیم به سختی لباس از تو چمدون کشیدیم بیرون و زدیم به حمام که وااااای که چقدر حمام دستشویی‌های این اردوگاه ما افتضاح بود که وااااای وااااای واااای ….
ولی برا فردا و پس فردا قبل از حمله به سوی دریا مجهز وسائل و لباس هامون رو آماده گذاشته بودیم “که انسان را تجربه می‌باید که آدم کند”
دریا روز دوم طوفانی تر و روز سوم طوفانی تر از روز دوم بود که من عاشق دریای طوفانیم …. هیجانش بیشتره خعلی شدیداً بیشتر از بیشتر ….
یه موجهایی می‌زد که پرتت می‌کرد عقب و تازه یکی دو سه بار هم دریای نامرد همچین تو شکم و پهلوی من کوبید که خعلی دردم اومد “گناه داشتم … شکلک گریه …”
تازه بعدی که غوته زدن هامون تموم می‌شد یعنی دیگه حالش رو نداشتیم می‌رفتیم می‌نشستیم تو قسمت های کم‌عمق تر و موجها جابجامون می‌کردند که خعلی حال می‌داد و خب حس خوبی هم داشت ….
تازه یه شعر هم “البته یکی دوتا بیت بگم بهتره” اون وسطای دریا گفتم که بعدی ادامش نیومد …. خخخخ ….

 

“تو دریایی
منم دریا
دلت دریا
دلم دریا
….
پر از بغضی پر از کینه
…..
پر از شور و نشاطی تو ….

وسط نوشت: “پر از بغضی پر از کینه رو یه بار گذاشتم براش …. پر از شور و نشاط رو یه بار دیگه …. بسته به دریا داشت و حال اون موقع من که البته هر دوتاش از نظر این حقیر صحیح می‌نماید ….
ولی کلی با ریحانه به “تو دریایی منم دریا”ی من خندیدیم که بی ادب به شعر من می‌خنده بذار شاعر شدم اگه بهش امضا دادم … نمی‌دم اصلا و ابدا …. خودشم ریز ریز ریز کنه … نوچ … من اصلاً امضا ندارم … اصرار نکنید … اصلاً برید از منشیم وقت بگیرید …. وقت هم ندارم …. تازه از دماغ فیل افتادم خخخخ

بقیه ماجرا:
خب یه بعد از ظهری هم بعد از دریا و حمام یه پتو مسافرتی بردیم انداختیم تو ساحل روی ماسه ها و نشستیم و البته من یه مقدار خب یه کم بیشتر از یه مقدار هم دراز کشیدم و دریا و آسمون رو نگاه کردیم و کردم و منتظر غروب خورشید شدیم که همچین غروب زد تو ذوق مون که نگو و نپرس … خورشید مثل تو این پستر ها از وسط دریا غروب نکرد سمت چپ طرف ویلاها بود و اصلاً هم قشنگ نبود “خب نامردی نکنم دیگه: یه خورده فقط یه خورده قشنگ بود” ولی چقدر پارسال الکی الکی حصرت خوردیم که حیف شد غروب خورشید – کنار ساحل دریا رو ندیدیم و اصلاً هی صبح ها می‌رفتیم طلوع رو نگاه می‌کردیم مثل این خنگ ها منتظر غروب بودیم و روز آخر بود نمی دونم یا یکی مونده به آخر کشفیدیم که صبح ها خورشید طلوع می کنه یعنی بالا میاد و هی روشن تر و روشنتر می‌شه و نه این که بره پایین و قرمز و …. اینا بشه ….
اما این چند روزه طلوع های زیبایی داشتیم که بجز طلوع روز آخر که از فرط خستگی بعد از نماز صبح دوباره خوابمون برد و از دستش دادیم بقیه رو چهار چنگولی محکم گرفتیم قورتش دادیم ….
که چون یه مقدار آسمون ابری بود خعلی قشنگ هم بود
یعنی من با این نصف نیمه یه خورده ذره ای که می‌بینم این قدر قشنگ دیدمش بگو اصلش چقدر قشنگ بوده خعلی زیااااد ….

راستی یه صبحی هم با نرگس و آقای شهبازی به مقصد حالا اسم دقیقش رو مخم یاری نمی‌کنه بگم “همون قسمتی که فنس و پرده و اینا کشیده بودند تو دریا مخصوص شنای بانوان” تو ساحل قدم زنان رفتیم و رفتیم و رفتیم که شد بیست دقیقه و بعدی که رسیدیم دیدیم از اون طرف که ما از ساحل بهش رسیدیم راه نداره بریم داخل و یه طورایی از تو شن و ماسه ها و البت خار و خاشاک های اون قسمت گذشتیم و رفتیم یه طوری دیگه درب نگهبانی رو پیدا کردیم “” هی داد زدیم نگهبان … ببخشید . سرکار نگهبان … و تازه بعدی که آقای شهبازی با یه سنگ به درب قرمز بزرگ آهنی اونجا کوبیدند یه آقای نگهبان مهربون خواب آلودی به همراه سگ خانشون اومدند و به ما گفتند درب اصلی مجموعه صد متر جلوتر هست و برید از اونها سؤال کنید خخخ و ما بیچاره رو بی خواب کردیم رفت ….
بعدم رفتیم و به درب اصلی نگهبانی رسیدیم و سؤالات منظور رو پرسیدیم پاسخ مناسب هم دریافت کردیم ولی خب دریا طوفانی بود مقصد نهایی که هماهنگی برای شنای خانم ها در اون محوطه بود محقق نشد که خداییش چیزی رو هم از دست ندادیم …. ما که به قدر کافی با لباس استفاده هامون رو کردیم خعلی هم خوش گذروندیم ….
بعد هم از توی پیاده رو برگشتیم اردوگاه که من همیشه دلم می‌خواست برم یه مقدار بیرون اردوگاه تو پیاده روش قدم بزنم ببینم محیط چه شکلی هست که چون یه خانم محترم بودم و بعدی اونجا مناسب قدم زدن یه خانم محترم و البته خواهر محترمش هم نبود نمی‌شد بریم و آقای شهبازی ناخواسته کلی سبب خیر شدند این وسط …..
راستی تو راهمون هم یه جناب سرکار سگ هم دیدیم که من با کمال تعجب از خودم آرامشم رو حفظ کردم و نرگس رو هم یه طورایی آروم کردم یواش یواش رد شدیم ولی خداییش پارس سگ خعلی ترسناک هست ها تازه وقتی برای تو کشیده می‌شه واااای وااااای ……

 

*قسمت دوم:

 

شب و دریا، موج و نسیم
سیاهی مطلق
البته نه مطلق مطلق ولی باز سیاه و سیاه و تاریک
هر چه قدر دریای روز آرومت می‌کنه حتی اگه طوفانی باشه …. دریای شب وحشت تو دلت می‌ندازه حتی اگه آروم باشه
وقتی به دریای سیاه نگاه می‌کردم یه هویی رفتم تو فکر
وقتی آدم نبینه دریای روز براش مثل شب سیاه هست
اون قدر دلم گرفت
وقتی یاد دوستام و خودم و دریا و زندگیمون افتادم
تازه یه کم هم اومدم خیر سرم برم تو حس که انگار زیادی تمرکز گرفته بودم
حس می‌کردم سه تا آدم گنده سیاه سیاه تیره تیره توی دریا جلوم ایستادند
اصلاً هیکل های گنده شون رو می دیدم
بعدش دیگه دیدم این طوری پیش بره اوضاع وخیم می‌شه بلند شدم از تمرکز اومدم بیرون به قدم زدن مشغولیده شدیم و گوش سپردیم به صدای اتوبانی دریا ….
هان بذارید یه خاطره با نمک هم همین جا بگم موضوعیت داره یه کم تلطیف روحیه بشیم:
پیارسال که برای مسابقات شطرنج رفته بودیم بابلسر و اولین بار بود که توی اردوگاه اونجا مسابقات برگزار می‌شد و خب نتیجتاً محیط نا‌آشنا بود و ما نمی‌دونستیم که چی به چیه و کجا به کجا ….
بعدی بقیه بچه ها که خسته بودند و فردا مسابقه داشتند و می خواستند استراحت کنند …..
و من و نیره که دوتامون اند خرابات مغانیم بلند شدیم رفتیم به جست و جوی دریا …. خب از دور که دریا رو نمی‌دیدم پس بر اساس صدا به تفحص پرداختیم و خخخخ خخخ خخ
رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به خیابون یعنی این قدر ها ….. و این که من می‌گم دریا صداش مثل اتوبان هست بر اساس تجربیات شنیداری خودم و نیره جونم مستند و مستدل می‌گم ها ….
راستی قابل ذکر است که در آن برهه زمانی ما کم نیاوردیم و راه برعکس رو در پیش گرفته به دریای مقصود نائل شدیم و البته رستگار ….

می‌گم راستی قیاس ندیدن و دریای شب قیاس مع الفارغ هست ها … یه طورایی ناشی از هجوم تفکرات منفی … چرا که روز ها نور و گرمای خورشید وحشت رو به آرامش و نفرت رو به مهر تبدیل می‌کنه حتی اگه دریا رو سیاه ببینی و نسیم این وسط اون قدر نوازشت می کنه و خود دریا هم سخاوت خودش رو با چشوندن تمام و کامل حس خنکی و گرماش با جریان ریز ماسه ها زیر پاهات و با کوبیدن آرام و حتی سنگین امواجش به تنت …. به زیبایی هزار چندان می‌چشوندت و مطمئناً شاد شادان از دریا میای بیرون و تازه کلی هم دلت براش تنگ می‌شه …. پس دست و جیق و هورا …… بی خیال غصه …. بی خیال خیال …

 

*قسمت سوم:

 

ما 28 مرداد ماه از اصفهان راه افتادیم به سمت شمال یعنی همون رضوان شهر استان گیلان و صبح 29 رسیدیم ….
بعد از ظهر این بیست و نهم مزبور راه افتادیم به سمت تلکابین لاهیجان و خب نشد که تلکابین رو تبدیل به سورتمه کنیم “آخرش هم سورتمه نرفتیم … دلمون سورتمه می‌خواست … شکلک من می‌خوام می‌خوام …. شکلک بی خودی خودتو ناراحت نکن که چه بخوای و چه نخوای فایده دیگه نداره … دارام دام … دیریم دام ….”
خب ما پارسال این تلکابین مزبور رو رفته بودیم و کلاً به نظر من فاقد هر گونه جذابیت هیجان انگیزی بود و امسال با ریحانه جونم تصمیم گرفتیم بجای تلکابین بریم شهربازی کناری … چرخ و فلک سوار بشیم ….
بعدش خیلی زود رسیده بودیم و هیچ آدم عاقلی تو اون گرمای ظهر سوار چرخ و فلک نمی‌شه و بنابر این شهربازی تعطیل بود و ما گفتیم بریم این اطراف رو بگردیم …. بعدی یه کمی قدم زدیم و راه رفتیم و یه جای خنک پیدا کردیم یه کم نشستیم “به گمان این‌که این اطراف جای دیدنی قشنگ نداره و خب خنکای سایه یه درخت تو اون هوای شرجی و شدید گرم خیلی می چسبید ….
اما دیدیم مردم دوتا دوتا سه تا چهارتا … البته با فواصل زمانی هی نه پشت سر هم و به ندرت از رو‌به‌روی ما رد می‌شند و میرند جلو … ما هم گفتیم بریم اون طرف ببینیم چه خبرایی هست ….
بعدش واااااااای که خعلی جاتون خالی … یه مصیر خیلی قشنگ رؤیایی که پله می‌خورد می‌رفت به سمت بالا “البته اولش پله و شیب به سمت پایین داشت یه تعدادی بعدش دوباره به سمت بالا” …. یه جاده خوشگل پله ای که از وسطای جنگل رد می‌شد و خب داشتیم …. کوه، جنگل، آسمون، پله، شیب …. اصلاً خعلی قشنگ بود خعیلی … یه عالمه عکس هم گرفتیم که همه شون هم قشنگ شدند بسی بسیار …..
بعد که یه عالمه پله رفتیم بالا رسیدیم به یه جایی که من تصور بام تلکابین لاهیجان نسبت بهش داشتم “یاد بام تهران افتاده بودم که بانو خانمی “یکی از دوستان وبلاگی هستند ایشون” برام توضیحش داده بود” یه دایره مانند تقریباً با مساحت فکر کنم چهل پنجاه متری و از اون بالا شهر و خونه هاش و آدم هاش کوچیک کوچیک زیر پات بود …. هوای مه آلود … منظره شهر از ویوی بالا … دیگه فکر کنم بشه زیباییش رو تصور کرد …. من و قلمم بیشتر از این بلد نیستیم بگیم ….
بعدی خواستیم بیاییم پایین که دیدیم یه زوج جوان دارند در مورد آبشار صحبت می کنند و می‌خواستند برند آبشار که ما هم که اصلاً روحمون از وجود آبشار بی‌خبر بود و البته تشنه دیدار یه کم پرس و جو کردیم و یه دویست پنجاه تایی پله هم از اون طرف رفتیم و رفتیم و رفتیم پایین تا رسیدیم به آبشار مزبور مذکور ….
خب خداییش آبشار که چه عرض نمایم انگار یه شیلنگ آب رو باز کرده بودند بعدی اسمشو گذاشته بودند آبشار تا دلش نسوزه …. خعلی تو ذوق مون زد ولی خب صحنه قشنگی بود اونجا هم ….
یه دریا چه هم اون پایین تر بود که دیگه می‌شد درست حسابی ببینیش با جمیع ابعاد و اضلاع …. “البته خیلی خیلی هم پایین تر نبود ها یه کم پایین تر …”
بعد دیگه واااااای که رفتن راحت تر از برگشتنه …. وقت تنگ بود و چه فراز و نشیبی در پیش … ما هم خسته و کوفته و مرده از این همه پله و پله و پله و پله ….
یعنی به چه سختی و مکافاتی پله ها رو بالا و بالا و بالا رفتیم …. دویست و پنجاه تا، تا برسیم به قسمت بام مزبور … بعدی یه آقایی اونجا آب معدنی می‌فروختند که من شخصاً حاضر بودم یه آب معدنی کوچیک رو ده هزار تومن بخرم که از تشنگی داشتم حلاک می‌شدم … ریحانه هم که اصلاً حلاک تر از من …. یه آب معدنی کوچیک رو گفت هزار و پونصد تومن که من البته جای آقای فروشنده بودم با مشاهده قیافه های سرخ گر گرفته مشتریهام قیمت رو بالاتر می‌گفتم …. بعدی ما هزار تومنش دادیم و تازه نمی‌تونستیم هم درب بطری رو باز کنیم که خود مهربون آقای آب معدنی فروش برامون درش رو باز کردند …. و گفتند که ما این همه پله این آب معدنی ها رو بالا میاریم به چه سختی و برا همین قیمتش هم یه کم بالاتر هست و هیچ راه چاره ای هم نتونستند به ما بدند که غیر از مصیر آمده مصیر دیگه ای رو راحت تر بریم برسیم به پایین …..
دیگه مجبوری بود دیگه … باز پله ها رو اومدیم پاین و پایین . خیس عرق شده بودیم … خسته … مونده …. گر گرفته … هر کی ما رو می دید یه نگاه جالب ناکی به ما می‌انداخت و فکر کنم با خودش می‌گفت بهتره دیگه نرم بالا یا نرم پایین …. صرف نمی کنه …. خخخ ….. احتمالاً یه مقدار هم به ما و قیافه مون می‌خندید و یه خورده هم دلش برامون کباب می‌شد ….
به نزدیکای آخر راه که رسیدیم من دیگه طاقت نیاوردم و کفش هام رو در اوردم و دستم گرفتم و پای برهنه طی مصیر نمودم که وای که کلی حال داد و اصلاً مونده بودم چرا کفش رو اختراع کردند … چه اختراع بی خودی بوده این کفش …. ولی خب ملت رو هم نمی‌شد زیادی خوشحال کرد چراکه براش خوب نیست و من مجبوری نزدیکی های آخر راه که شلوغتر می‌شد کفشهام رو پا کردم ….
دیگه اینجا بود که صدای نگران الاهه رو شنیدم و واااای که کلی دیر کرده بودیم و الاهه جونم و یکی از راننده ها و یکی از آقایون هم‌سفر به دنبال ما کلی گشت و گذار کرده بودند یه عالمه هم نگرانمون شده بودند و تازه دو تا اتوبوس آدم رو هم یه یه ساعتی معطل کرده بودیم که دیگه نگم از غرغرها که مهربانه و گاهی خصمانه بر سر و روی ما پرتاب کردند و تازه به ما گفتند نگید رفتیم آبشار بگید گم شده بودیم تا اوضاع آرومتر بشه خخخ و دیگه هی همه به ما می‌گفتند گم شده بودید و چرا و کجا بودید و دیگه دیر نکنید و بستنی بدید دیر کردید و ال و بل و جیم بل که خداییش خب بدجنسی هست بگم ولی خب می‌ارزید دیگه خخخخ

البته قابل ذکر هست که همون اول به ما گفتند که می تونید دو ساعت اینجا باشید و بگردید و خب ما که از همون اول راهمون رو از بقیه جدا کردیم بعدی نفهمیدیم که این دو ساعت شده یه ساعت و ربع و خب منم که گوشیم صبحی آب رفته بود توش خاموشش کرده بودم دنبالم نبود و “وای که به همه هی گفتم گوشیم خط نمی‌داد و خداییش این یکی رو جرأت هم نکردم راستش رو بگم خخخ” و خب منم که هیچی شماره حفظ نیستم و گوشی ریحانه هم این وسط مفید فایده نبود چون هیچکی شماره‌ش رو نداشت و بعدی که برگشتم و گوشیم رو آتیش کردم دیدم حدود چهل پنجاه تا تماس ناموفق داشتم که همراه اول لطف نموده بودند برام اس‌ام‌اسش رو ارسال کرده بودند …. و به قول شاعر
وای وای وای … وای وای وای وای ….

راستی نگفتم از تعداد پله ها که آقای آب معدنی فروش گفتند هفت صد و پنجاه تا پله داره که ما حدوداً پونصد پونصد و پنجاه تایی از این پله ها رو یه بار رفتیم بالا یه بار اومدیم پایین … البته به اضافه شیب های بین راه ….
“از مصیر آبشار که داشتیم میومدیم بالا من پله ها رو شمردم که تا پونصد تا رسیده بودم که ما رو به قول معروف یافتند و بنابر این یه تعداد پله ها از دستم در رفت که فکر کنم همون حدوداً پنجاه تا می‌شد ……

 

*قسمت چهارم:

 

خب جونم براتون بگه که فردای روز بیست و نهم یعنی به عبارتی پنج‌شنبه “سی‌ام” بعد از ظهر رفتیم ماسوله که من ماسوله رو عاشقم بسیااااااار زیااااااد ….
یعنی کاش می‌شد اون خونه هه که اون بالا بالا بالاتر از همه خونه ها بود مال من بود … آرزو هم که بر جوانان عیب نیست …. پس من همون رو می‌خوام … مرسی زیادتر از زیاد ….

خب پارسال ما تا همون خونه هه رو از مصیر پله ها رفتیم و رفتیم و رفتیم تا که بهش رسیدیم و چقدر هم اون طرفا قشنگ و قشنگ و خوشگل بود بسی بسیاااااار
منظره هاش جون می‌داد برای عکس گرفتن که ما از لحظه لحظه و ثانیه ثانیه اش استفاده کردیم و چه عکس های قشنگی که نگرفتیم “یادش به خیر و روحمان شاد”
تازه پارسالی یه مقدار بارون هم زد که دیگه خودتون اند طراوت و قشنگی و هیجان ماجرا رو درک کنید …. من زیاد زحمت به خودم ندم ….

بعدی امسال دیگه گفتیم اولندش که هوا خعلی گرمه و دومندش که پارسالی رفته بودیم بالا و می‌دونستیم اون طرفا چه شکلی هست و چی به چیه
پس این بار رفتیم به طرف آبشار که می گفتند اون طرفا هست و واااااای که چه آبشاری …. جاتون شدیداً خالی ….

مثل تو فیلم ها که یه قاری هست و از روش آبشار می‌ریزه پایین و پشت آبشار یه فضایی برای خب مثلاً پنهان شدن …. هست “یه اسب سپید یا حالا سیاه که دنبالش گذاشتند و می‌ره پشت آبشار غائم می‌شه ” ….
دقیقاً یه چنین صحنه ای رو داشتیم ….
فکر کنم قار مون یه طول و ارتفاع و پهنای سه متری داشت و آبشار که پهناش تقریباً یه متر یه متر و خورده ای بود و به چه زیبایی و فشاری پایین می ریخت …..
بعد ما زدیم از تو حوض چه آبی که جلوی آبشار درست شده بود یا درستش کرده بودند رفتیم پشت آبشار توی قار و خیس که چه عرض کنم …. دیگه وقتی رفتیم زیر آبشار دوش گرفتیم موش آب کشیده شدیم “شایدم آب موش گرفته خخخخ”
یعنی یه حس قشنگی داشت اون طرف …. خعلی زیاد ….
“صدای آبشار و آب رو هم به تصویر لطفاً ضمیمه کنید … ممنان می‌شویم ….”
کلی جیق و دست که نه ولی سوت و هورا کشیدیم و من یه مقدار آب آبشار رو هم چشیدم که شیرین بود و خوشمزه “البت بماند بعدی که رفتیم بالاتر و …. یه خورده ای پشیمان شدم از نوشیدن شراب آبشار ولی ما که خوردیم هیچی مون هم نشد …”

دیگه بعد یه نمی‌دونم چندی که زیر آبشار بودیم “که حیف که نشد اون جا خودمون از خودمون یه چندتایی عکس یادگاری با حال بگیریم و البته فیلم چرا که خیس بودیم و …..”
اومدیم از اون سمت بیرون یه چند دقیقه ای روی سنگ های اون اطراف نشستیم زیر آفتاب و یه کمی هم خودمون رو چلوندیم تا یه کم آب گیر تر بشیم بعدی گفتیم بریم بالا تر ببینیم بالای آبشار چه خبرایی هست که اون بالا تر هم دوباره صحنه داشت قشنگ از تیم ملی و لالیگا هم خوشگل تر و هیجانی تر و خب راهش هم یه کم سخت بود که اصلاً همین سختی و شیب و صخره ای بودنش هیجان و زیبایی ماجرا رو هزار هزار چندان کرده بود ….

بعد که اومدم پایین “چون پایین اومدن از نظر من سخت تر از بالا رفتن هست” یه مقدار مانتوی خیس من افتضاح خاک و خاشاکی شد که وای که چقدر چندشناک شده بودم و بعدی که اومدیم پایین رفتم تو سرویس بهداشتیهای ماسوله مانتوم رو شستم دوباره پوشیدم …. خیس خاک و خاشاکی رو با خیس خالی تر و تازه تعویض نمودیم ولی خداییش چقدر خوشتیپ بودیم ما دوتا آبجی بین اون همه آدم های شیک و پیک و خوشگل پوش …. خخخخ ….

بعدی با همون وضعیت توصیف شده سوار اتوبوس کولر دار قرمز رنگ مون شدیم و دو ساعت تا اردو گاه لرزیدیم و سرد مون بود ولی خب نه خعلی هم ولی خب سرد بود و لرز هم بود وللی خوب هم بود و این یکی هم ارزشش رو داشت خخخخ
ولی تنها نکته حیف این وسط این بود که یه جایی وسط راه اتوبوس ایستاد و یه تعداد از بچه ها رفتند لباس محلی خریدند که ما از بس سردمون بود و لرزمون هم …. اصلی “یعنی اصلاً و ابداً” حتی به مخیله مون هم خطور ندادیم که پیاده شیم و بریم حد اقل خرید نکنیم یه دیدی بزنیم …. ندیده نباشیم ….

دیگه رسیدیم اردوگاه و تازه اون جا هم کولر گازی روشن بود و بچه ها گرمشون بود و دیگه خودتون ما رو تصور کنید که چه وضعیتی داشتیم ….
ولیکن چه آبشاری بود ها …. دلم براش تنگ شده ….

پ.ن: همون اول رفتیم یه کاسه لواشک آبکی خریدیم بخوریم ولی وقتی رفتیم آبشار و خیس شدیم دیگه از خوردن صرف نظر کردیم …. سلامتی مون رو اولویت کار قرار دادیم چرا که بازم یه چند روزی بهش نیاز مند بودیم و نمی‌شد که برا حتی لواشک به مخاطره بندازیمش ….
آخر سری هم از یه خانم عروسک فروش ماسوله ای دوتا عروسک پارچه ای مارک ماسوله خریددم “یکی قرمز یکی صورتی” “یکی برا نینی جون خاله نخودی و یکی برا خود خاله نخودی نینی جونی گوگولی مگولی”

 

*قسمت پنجم:

 

صبح جمعه بعد از نماز صبح، ریحانه خوابش میومد و خودم تنهایی رفتم به تماشای طلوع خورشید و یه کمی برا خودم دم ساحل قدم زدم که بعدش نرگس اینا رو دیدم و اون پیاده روی مذکور در قسمت های قبلی …..

بعدی که برگشتم تند تند صبحانه خوردم و آماده شدم چرا که قرار بود بریم مرداب انزلی و قایق سواری روی مرداب ….
چند سال قبلی که با خانواده رفته بودیم انزلی این مرداب قشنگ و دیدنی رو رفته بودیم و به نظر من یکی از زیبا ترین صحنه هایی هست که خدا می‌تونسته بیافرینه و در کمال مهربانی و سخاوت و لطف و رحمت برای ما آفریده ….
یکی از مواقعی که واقعاً دلم می‌خواست درست و درمون و کامل و جامع می‌دیدم همون زمانی بود که توی قایق روی مرداب بودیم
گل های نیلوفری که روی سطح آب مرداب روییده بودند …. نی زار ها و تلألؤ نور خورشید در آب آروم مرداب …. آسمون و ابرها …. مناظر ساحلی …. ترکیب رنگ و رنگ و آرامش ….
یادم هست با وجود تأکید شدید قایق ران که آقایی به نام “طوفان” بودند که دست به گلها نزنید که ممنوع هست و می‌ریزه و …. من یکی از گل‌ها رو لمس کردم … ولی الآن زیاد تو ذهنم نیست چه شکلی بود ….

بگذریم رفتیم که بریم مرداب …
کنار یکی از اسکله های مربوطه توقف کردیم و همگی رفتیم بریم قایق سواری ….
با مسؤول مربوطه صحبت شد که چون ما تعداد مون زیاد هست و ال و بل یه تخفیفی بدید که ایشون گفتند “چون شمایید بابت یه قایق پنج نفره به مدت چهل و پنج دقیقه حرکت روی مرداب صد هزار تومن” و بعدی که ریحانه روی تابلوی مربوط به قیمت ها رو خوند “قیمت واقعی بدون تخفیف” هم همیم مقدار برای همون قایق پنج نفره و به همون مدت بود …..
بعد رگ غیرت نابینایی ما بالا زد و گفتیم حالا که این مدلیا هست اصلاً سوار نمی‌شیم …. خب چرا سو استفاده از ندیدن ما … راست و درست حسابی بگو تخفیف نمی‌دیم حتی یه قرون …. چرا الکیی می‌گی با تخفیف فلان و بیسار ….
هیچی دیگه ما جو رو تشنجی کردیم و از اون طرف هم یه عده دیگه تحت تأثیر ما قرار گرفتند و یه عده دیگه هم سر قیمتش مسأله داشتند و یه سری ها هم که اصلاً نمی‌خواستند سوار بشند و …. دیگه این شد که تصمیم گرفتیم بریم یه جای دیگه قیمت بگیریم و سوار شیم ….

از اون طرف یکی از آقایون که قبلی تو اردوگاه افتاده بودند و پاشون زخمی شده بود همون اول کاری صحبت کرده بودند که تا شما ها سوار قایق می‌شید و می‌رید مرداب من می‌رم داروخونه دارو بگیرم که دیگه دیگه شد و ما همون چهل و پنج دقیقه مزبور رو توی اتوبوس معطل اوشون و پدر و مادر گرامیشون شدیم و خب بی برنامه گی تقصیر ایشون هم نبود و حتی نمی‌شد یه کم غرغر کنیم اقلکاً دلمون خنک شه ….

بعدی رفتیم یه جای دیگه که “ای کاش اصلاً از همون اول هموجا می‌رفتیم چون یه ساحل قشنگ تفریحی بود با تمامی امکانات مربوطه … پارک بادی هم داشت و البته محیط مناسبی که اگر کسی نمی‌خواست بیاد قایق سواری بتونه بشینه و از محیط و دریا و ساحل استفاده کنه حوصله‌ش سر نره ….
تا اتوبوس اینجا ایستاد قرار شد همه پیاده نشند و یکی دو نفر برند تفحص که من و آجی ریحانه جونم هم پریدیم پایین خخخ و یه دوری اون طرفا زدیم و خب به متفحصین اضاف شدیم خخخ
بعدش که برگشتیم تا اطلاعات مکتسبه رو ابلاغ کنیم …. گفتند که دیگه وقت گذشته و باید برگردیم اردوگاه و ….
خب به معنای واقعی کلمه دماغ سوخته شدیم جمیعاً ….
البته ما خواستیم بمونیم بریم قایق سواری که هیچ‌کی حاضر نشد ما رو همراهی کنه و دیدیم دوتا دختر محترم گل گلاب هستیم و خب دیگه ما بجاش اونها رو تا اردوگاه همراهی کردیم ….

ولی عجیب صبح خسته کننده افتضاحی بود ها
یعنی اگه من اون چند دقیقه رو پیاده نمی‌شدم و یه کم باد به مخم نمی‌خورد
واقعاً حالم بد می شد ….

تازه قرار شد بعد از ظهری بجای گیسو کنار …. قایق بیارند اردوگاه و اونجا قایق سواری کنیم و یکی از آقایون هم توییپ اورده بودند و هی گفتیم و گفتیم تا راضی شدند توییپشون رو به ما امانت بدند ….
اما بعد از ظهر هم دریا طوفانی بود و نه می‌شد قایق سواری کرد نه توییپ سواری ….
و ما بجاش حسابی زدیم به دریا …. که خعلی خوش گذشت یاد و خاطره اش جاوید ….

 

*قسمت ششم:

 

می‌گم وای که رسیدم به قسمت ششم خخخ
یعنی این قدر ها ….
خب سعی می کنم کوتاهش کنم و این قسمت قسمت آخر باشه
ولی خب قول نمی‌دم ….

شنبه صبحی قرار شد بریم خرید و بعد از ظهرش هم راه بیفتیم به سمت اصفهان ….

طلوع خورشید این شنبه مذکور رو که از بس خسته کوفته مونده بودیم از دست دادیم که خعلی حیف شد خعلی …. ولی یه یک ساعت دو ساعتی رو تو ساحل قدم زدیم و صبحانه مون رو هم بردیم بیرون خوردیم …. تا جبران تقصیر نموده باشیم ….

بعد فکر کنم حدود ساعت نه و ده بود که به سمت شنبه بازار انزلی حرکت کردیم و خب سر انجام رسیدیم و همه رفتند که برند خرید کنند و اما ما گفتیم بریم یه دوری این اطراف بزنیم و رفتیم به سمت پل قاضیان ….
راستی بذارید یه کم از قبلش بگم:
اون طرف خیابونی که اتوبوس ما پارک کرد یه گنبدی بود که روی اسکلت یه مسجد ساخته نشده ساخته بودندش و خعلی قشنگ بود خعلی ها …. خب من همیشه دیده بودم “یعنی مسجد سر کوچه خودمون رو که می ساختند دیدم که” اول مسجد رو می‌سازند بعد گنبد روش رو می‌ذارند …. ولی اینجا برعکس بود و یه صحنه خعلی قشنگی بود …. یاد مسجد و گنبد قدس افتاده بودم …. یه عالمه عکس ازش تکی و جفتی و از ویوی دور و نزدیک و …. گرفتیم و تازه بازم هی دلم می‌خواست بایستم نگاهش کنم …. و خب اون گنبد رو نشونه قرار دادیم و با خیال راحت رفتیم پی گردشمون ….

خب داشتم می گفتم که رفتیم روی پل قاضیان و از اون بالا رودخونه و کشتی های کوچیک باری و قایق های تفریحی رو تماشا کردیم ….
و خواستیم ببینیم می‌شه بری اون طرف کناره رودخونه که کشتی ها رو پارک کرده بودند نه بذارید درستش اینه که “کشتی ها لنگر انداخته بودند” که رفتیم از نگهبان گمرک پرسیدیم که خعلی مهربانانه بهمون گفتند اینجا ورود برای عموم آزاد نیست و ما یه کم اصرار کردیم که به نتیجه نرسید و خب مثل دختر های خوب برگشتیم ….

بعدش رفتیم موزه دریایی که بلیطش نفری دو هزار تومن بود که “خداییش می‌ارزید:

تو حیات سرسبز خوشگلش یه تعداد توپ و تانک و دکل و سکان کشتی و …… گذاشته بودند که من رفتم یکی یکی شون رو از نزدیک دیدم و لمسیدم و باهاشون هم عکس گرفتیم و بعدی رفتیم داخل کاخ موزه که فکر کنم یکی از کاخ های رضا شاه بود و به تماشا مشغول شدیم ….
ریحانه برای من توضیح می‌داد که چه چیز هایی پشت بیطرین ها هست و البته اونجا خعلی شدید تاریک بود که اگه روشن تر بود بسیار بهتر می‌بود ولی خب بازم عالی بود ….
یه سری ماکت ناو های جنگی مختلف، هدایایی که رضا شاه از پادشاه ها و رئیس جمهور های کشور های دیگه گرفته بود، تفنگ، تپانچه، شمشیر، ظروف، یه تعداد کتاب های خطی نفیس از شاهنامه گرفته تا قرآن و ….، و …. و …. و ….

طبقه بالایی هم اتاق ها و وسائل زندگی رضا شاه بود که دور همه ش رو شیشه کشیده بودند نمی‌شد بری داخل و دقیق بلمسی “که خعلی حیف” …. ولی درب حمام دستشویی رضا شاه عزیز رو شیشه نکشیده بودند ولی جلوش زده بودند ورود ممنوع و شاید فکر نمی‌کردند که یکی بزنه به سرش بره داخل دستشویی دیگه …. ولی ما رفتیم داخل و دیگه با لباس رفتیم توی وان حموم رضا خان پهلوی قدر قدرت شاهنشاه و از خودمون عکس گرفتیم “یعنی رضا شاه بفهمه اون دنیا حسابمون رو می‌رسه … آخه این دنیا دیگه دستش کوتاه شده کاری ازش بر نمی‌یاد خخخ خخخ خخ”

راستی توی کاخ موزه ماکت یه کشتی و یه موشک بود که “نباید دست می زدیم” ولی من رفتم دقیق جامع مانع مورد لمس و بررسی قرارش دادم “باشد که از همه چی ماکت بسازند ما هم ببینیم ….”

دیگه از موزه زدیم بیرون که بریم یه مقدار هم خرید کنیم که دیدیم تقریباً وقت تعیین شده تموم شده و یه عده از بچه ها هم برگشتند و بهمون گفتند که راه بازار خعلی طولانی هست و حدوداً یه یک ربعی پیاده روی داره و بنابر این ما از بازار صرف نظر کردیم و همونجا منتظر باقی دوستان شدیم و یه بستنی هم خریدیم که خیلی بد مزه بود و من برای اولین بار نتونستم بستنیم رو تا تهش بخورم یعنی دیگه ببینید چه وضعی بود ها ….

در هر حال خعلی به ما خوش گذشت و تازه کلی هم صرفه جویی کردیم خخخخ

پ.ن1: تو مصیر رفت و آمد ها توی اتوبوس دیگه بزن بکوب داشتیم که بسی بسیار جالب و عالیبود … آهنگ با صدای بلند و جیغ و دست و سوت و هورا ….
البته شبی که شهادت امام جعفر صادق “ع” بود به احترام ایشون یکی از آقایون مداحی کردند که یادم نیست دقیق محتوای مداحی چی بود ولی خیلی قشنگ اجراش کردند ….

پ.ن2: امسال هم کنسرت های شبانه برگزار شد
شب اول که ما خیلی خسته بودیم و نرفتیم
شب دوم که شهادت بود و برگزار نشد
و شب سوم که رفتیم دیدیم این بار یه مقدار شورش رو از مزه به در بردند و یه کم خر تو خر و هرچی هرکی شده و صلاح رو بر اون دیدیم که محیط رو ترک کنیم و با ریحانه رفتیم تاب بازی “البته فقط رو تاب نشسته بودیم” چون تاب هاش خعلی کوچولو بود و پشتی هم داشت و اصلاً قدرت عمل و عکس العمل به ما نمی‌داد ….
و بعدش که دیگه کمر و پا هامون به اندازه کافی درد گرفت و طاقتمون تموم شد رفتیم پارک اون سر اردوگاه و روی یکی از این تابهای الکلنگی نشستیم و هی تاب خوردیم و هی حرف زدیم و دیگه حدود ساعت دو و سه بود که تصمیم گرفتیم دیگه بسه و بریم بخوابیم ….

پ.ن:3: بذارید ببینم …. دیگه …. فکر کنم همه ماجراها رو دقیق و کامل و جامع و مانع تعریف کردم ….
یه جزئیاتی هم که نگفتم بهتر هست نگفته باقی بذارمشون ولی فقط همین رو بگم که :

“کسی که به تلخی های دیگران قاه قاه بخنده …. نباید و نمی‌تونه از دیگران انتظار درک متقابل و هم دردی و هم دلی داشته باشه”

و ما عجیب انسان هایی هستیم که به هم‌دیگه جدی یا شوخی طعنه می‌زنیم …. دل دیگران رو می شکنیم …. دلمون می‌شکنه …. .و دلشکسته …. برای مداوای دل خسته خودمون دیگرانی رو که …. می‌شکنیم و خورد می‌کنیم …. و کاش بفهمیم که هر دردی دوایی داره و این تنها من نیستم که دل دارم و غم دارم و ناراحتی دارم و دلشکسته هستم … بفهمیم که همه … تک تک آدم ها … دل دارند و هر دلی شکستنی هست … حتی مهربون ترین اونها … حتی بی غم ترین اونها “البته از نظر شما” … چون هر کس زندگی خودش رو داره و دغدغه ها و پستی بلندی های خاص خودش رو ….

در هر حال کاش با هم مهربانتر بودیم … قدر مهربانی های هم دیگه رو می دونستیم و …..

 

۱۸ دیدگاه دربارهٔ «خاطرات شمال یادش به خیر :»

سلام. خوب که من این مطلب رو در وبلاگتون خوندم! وگرنه اینجا دهم هم به زور میشدم! ولی خب. یه بار دیگه یه کمکی خوندم و ارزشش رو داشت. به هر حال انشا الله که هرکی میره مسافرت خییییییلی بهش خوش بگذره. حتی خودم. خدای من. نزدیک بود بنویسم حتا! بابا من دیگه کی هستم؟! به هر حال خیلی خوب تعریف کرده بودید. من اصولا خاطره نویسیم افتضاااااااحه. موفق و پیروز باشید.

سلام بر بانوی محله، نخودی گرامی.
وای وای وای، به اندازه یک روز وقت اداری طول کشید تا خوندمش.
بالاخره تموم شد.
آخی، مثل اینکه از یک کوه پرشیب بالا رفته باشم و به قله رسیده باشم.
خب حالا بالای قله هستم.
بسیار جالب و عالی نوشته بودی.
تقریبا یک سفرنامه تمام عیار.
خیلی باحال بود، به کوهنوردیش می ارزید.
ممنون، باز هم از اینجور پست ها منتشر کن، من اصلا از دستش نمیدم.

سلام. فقط میتونم بگم آفریییین. کاش هزار بار میتونستم رو لینک من این پست را میپسندم, اینتر بزنم.
هم نثرش زیبا بود هم تعریف سفر عالی بود و هم قسمت آخرش که در مورد دل و قلب و این چیزا. بالاخره باز هم آفرین و احسنت به شما می گویم. برایتان آرزوی بهترینها را دارم.

سلااااااام نخودی جووووووووون. ماشاءالله به این انرژی. هم توی سفر و هم توی نوشتن. من فعلاً قسمت اول و آخرشو خوندم. وسطاشو بعداً… چنتا غلط املایی هم ازت گرفتم که سر فرصت بهت میگم. ولی خداییش تو این سفر کجاش به یاد من بودی؟ من در حسرت همسفری همچون تو و خواهرت موندم…

سلااااآاااام نخودی خوبی آیا
میگم منو که یادت هست
..
.
.
.
.
.
.
بابا منم دیگه
.
.
.
.
.
.
یادت نیومد
.
.
.
.
.
باشه میگم
.
.
.
.
.
.
بابا منم لوبیایی دیگه خخخخخ
خوب جدا از شوخی خیییییییلییییی باحال بود ایشالاه سفرهای بعدی و بعدی….
اما خداییش جونم در اومد تا تونستم بخونمش
کلا ایول داری زیاد با خاطرات قشنگت
بای باییییٱیییییٱییییٱیییی گیگیلی

سلام ملیسا جونم … اوا تو کجا بودی … از دست کامنت گروهیم در رفتی خخخ
آره شناختمت تو ملیسای خودمونی که لوبیا دوست می‌داره خخخ …. خدا قوت که آخرش تمومش کردی … ببین اگه می‌خواستی پونصد ششصدتا پله بری بالا بیای پایین سخت تر بود ها … پس زیاد سخت نگیر …. بعدی دیگه ان شا الله مسافرت های دیگه با دوستان و هم محلی ها و امیدوارم شما هم مسافرت های شاد و خوش زیاد بری البته بیای خاطراتش رو جامع کامل مانع همینجا تعریف کنی ما نمونیم تو خماری ….باباباییییایییی بابابابابیییییااااایییی “می‌گم درست هم این جاز و پارسآوای من بلد نیست بگه بایبای “

سلام سلام سلام
خب فکر کنم هر کی این پست رو کامل بخونه حتمی باید یه جایزه توپ براش در نظر بگیرم خخخ
اول که از آقای سرمدی ممنون که لطف کردند و راه حل ارائه شده از جانب ایشون باعث شد من امروز متن پستم رو آماده کنم ببرم موج نور کلاس بعدی با سیستم های اونجا بپستم که خب اونجا هم دچار همون مشکلات و معضلات شدم ولیکن اونجا جناب مدیر دم دست بودند و خب دیگه ما هم نهایت سو استفاده رو کردیم و هم یاد گرفتیم چی کنیم چی نکنیم که بشه با همین اینترنت اکسپلورر فکستنی و جاز نشکستنی پست بپستیم و هم این که آخرش پستمون ارسال شد … و بنابر این از آقای خادمی هم ممنانیم بسی بسیار …..

آقای خیر اندیش گرامی خیر اندیش ممنون که به ولاگ من سر زدید و خب خداییش شانس اوردید اونجا کم کم خوندیدش وگرنه سیستمتون می‌هنگید تازه از آخر هم اول می‌شدید قهرمانترترترترترتر شدنتون هم تبریکات زیاااااد …..

بهبه آقای ایزدی گرامی خب پس چرا نزدیکش دور شد آخه ….. دقیق جامع مانع کامل با اسم و فامیل و شماره شناسنامه و کارت ملی و عکس پرسنلی ترجیحاً رنگی جای خالی رو پر کنید …..
و خداییش اگه اونجا نمی‌خوندید اینجا هم باز زیر دهم یعنی دوم می‌شدید چراکه همه که اونجا نیستند ولی اینجا هستند پس بنابر این مدال نقره بر شما تقدیم باد باشد که شیرینی دومیتون رو هم بدید ….. راستی شما هم خاطراتتون رو بنویسید بذارید ما بگیم خوب هست یا بد یا افتضاح …. منتظر خاطراتتون هستم شدیداً زیاد ….

عمو چشمه گرامی خسته نباشید و خدا قوت ….
می‌گم حالا برید خدا رو شکر کنید مجبور نیستید از رو قله برگردید پایین خخخ
و دیگه این که شما به من خیلی لطف دارید و من جدی خوشحالم از خوندنش پشیمون نشدید ….

عمو حسین گرامی ممنون خیلی بسیار زیاد …..
می‌گم کاشکی ها … یعنی اگه می‌شد رو اون لینکه خیلی اینتر کرد خود من هم یه عالمه پستم رو می‌لایکیدم “همین طوری تا کلاسم بره بالا خخخ”
و باز هم ممنون که وقت گذاشتید این همه طولانی بودنش رو تحمل کردید و خوندید و خوشحالم خوشتون اومده و برای خودتون هم آرزوی موفقیت و شاد کامی دارم ….

ترانه خانمی جونم ممنون که اینجا هستید و حضورت اون قدر بمن انرژی داد که تصمیم گرفتم هی برم سفر هی خاطرات پونزده سفه ای بنویسم
حتمی اون سفر شما هم خاطره انگیز و خوش بوده و امیدوارم همیشه مسافرت های شاد و خوش و عالیی داشته باشید و خب نمی‌دونم آرزوتون چی هست ولی از صمیم قلب امیدوارم به آرزوهای خوبتون برسید و همیشه شاد باشید و شاد و شاد و بازم شاد و بازم شاد و دیگه بازم ممنون که خوندی خانمی ….

تبسم جونم که خانم اجازه می‌شه غلط های املاییمون رو در نظر نگیرید خانم ما گناه داریم ها خانم خب فقط بگید ولی خب فقط یه بار از روش بنویسیم ها خانم می‌شه بدیم مامانمون ده بار از روش بنویسه خانم ببخشید ها ما اصولاً عاشق انشاییم ولی از املا فراری ….
و دیگه این که خودت می‌دونی چقدر جات خالی بود و اگه بودی چقدر بیشتر به ما خوش می‌گذشت ….

“می گم این مدلی جواب کامنت دادن راحت تره ها …. فقط تعداد کامنت های پستم میاد پایین که خب اشکال نداره اگه کم شد بعدی خودم هی آخرش می‌کامنتم خخخ”

سلام
باعث افتخار ماست که استان گیلان میزبان بانوی محترمی مثل شما و خواهر بزرگوارتون بود. هنر نگارش شما رو هم می ستایم. اگه در اردوگاه براتون باز نشد که در بیرون از اردوگاه پیاده روی کنید, چیز زیادی رو از دست ندادید. چون اردوگاه در حاشیه شهر واقع شده و قدم زدن در شونه خاکی جاده اون هم تو اون هوای گرم و شرجی چندان لطفی نداره. نمای داخل اردوگاه بسی زیباتر بود. چقدر خوب و شاعرانه دریا رو دیدید. احسنت. من روز پنج شنبه به همراه آقای سرمدی و چند تا از بچه های گیلان افتخار همراهی با گروه شما رو داشتم ولی متاسفانه توفیق دیدار شما حاصل نشد. در سفر ماسوله گرچه ما مسافر اتوبوس سفید بودیم و در راه برگشتن به فومن که رسیدیم, پیاده شدیم, اما فکر میکنم همزمان با شما در پای آبشار بودیم که حسابی به بچه ها خوش گذشت. ناگفته نمونه که اون روز مدیر هم با ما بود.
در انزلی شما به جاهایی سر زدید که من که بزرگ شده همین جا هستم, تا به حال نرفتم. قایق سواری روی مرداب خیلی بعید میدونم واقعا اون طور که میگن ۴۵ دقیقه طول بکشه و کمتر از اینهاست. موزه رضاشاه هم از جاهایی هست که بارها تصمیم گرفتیم بریم ولی نشده. البته اونجا هرگز جلوه های زیبای آثار تاریخی شهر شما به خصوص مجموعه میدان امام و امارت عالی قاپو رو نداره. ولی خوب به یک بار دیدنش می ارزه. در مورد لاهیجان هم باید خدمت شما عرض کنم که اون فروشنده دوره گرد آب معدنی که خیلی هم باید آدم ناقلایی باشه, بهتون دروغ گفته. چون دور اون کوه که به«شیطان کوه» معروفه, یه راه ماشینرو کشیده شده که تا بالای کوه ادامه داره و رفتن از اون راه زحمت چندانی نداره.به هر حال زندگی اونها هم از راه گول زدن سپاهانیهای پولدار میگذره دیگه. خخخ خخخ. شکلک شوخی.
امیدوارم از سفرتون لذت برده باشید و باز هم به دیار کوچک جنگلی سر بزنید.
سبز باشید.

سلام نخودی جون رسیدن به خیر
وای از صبح که رسیدم فقط تونستم این پست رو بخونمفکر کن هم به کارام میرسم هم پست قشنگ تو رو میخونم خیلی عالی بود واقعاً قشنگ مینویسی
دریا رو که عاشقم خیلی زیاد قایق سواری هم برام خیلی جذابه در کل میونم با آب و مشتقاتش خیلی خوبه خب منم اگه اونجا بودم زیر اون آبشار حسابی خیس میشدم و هیچ طلوع و غروبی رو از دست نمیدادم
موفق باشی عزیزم

اول سلام بر نخودی بانو
میگم ما به پریسا بدبخت میگفتیم کم حرف تو که بدتر کردی که
گوشم دیگه خسته شد و سر فحش و دری وری را کشید به مخم کهپاشو گم شو اذیت شدم
خوب این را تو دو پست منتشر میکردی خعلی خعلی زیاد بود باور کن
اما خاطرات قشنگی بود

دوباره که نه چند باره سلااااام

نازنین جونم مرسی مرسی مرسی هزار هزار هزارتا و تو همیشه همیشه به من لطف داشتی خانمی “”*””
خیلی که خوش گذشت و شدید جات خالی بود خعلی زیاد …. ان شا الله مسافرت های بعدی با هم دیگه هم سفر بشیم …. راستی از چشمت چه خبر؟ خوب شد دیگه؟

آقای جعفری ممنون از حضورتون اینجا و کامنتتون برای من بسیار ارزنده بود و البته هست “یعنی مطمئن شدم خط به خطش رو خوندید” کلی دلگرم شدم ….
در مورد متن نوشته که شما لطف دارید وگرنه من از نوشتن چیزی نمی‌دونم ولی خب نوشتن رو دوست دارم …. در مورد درب اردوگاه که به روی ما بسته نبود ولی خب فرصت بیرون رفتن پیش نیومده بود که طی همون گردش بیست دقیقه ای به نتایجی که شما گفتید رسیدیم …. و اگه من مجدد اون آقای آب معدنی فروش رو ببینم الآن واقعاً نمی‌دونم چه بلایی سرش بیارم که دلم خنک شه … اون همه پله که ما اومدیم پایین …خب پولش رو می‌گرفت راه رو نشون می‌داد … شکلک گریه به شکل زار زار ….
و شهرتون جدی زیبا و دیدنی بود و این که شما همه جاش رو سر نزدید ما هم که اصفهانی هستیم همه آثار باستانی تاریخی اصفهان رو نرفتیم ببینیم “پس گمانم این یه قضیه عادی هست” ولی خب برید موزه به یه بار دیدنش می ارزه …. شاد باشید و همیشه سربلند.

زهره جون ممنون از حضورت و شما هم ان شا الله همیشه خوش و خرم باشی خانمی….

پس کااااااش به تو هم گفته بودم بیا بریم …. یعنی جدی می‌اومدی با ما زیر اون آبشار؟ خعلی جات خالی بود خعلی ها …. و خدا قوت که بالاخره میون کارات پست ما رو هم به سرانجام رسوندی خخخخ

می‌گم آقا میلاد نداشتیم ها …. داشتیم؟ نداشتیم؟ …. تازه من اومدم همه اطلاعات و خاطراتم رو یه جا تقدیم کردم … خب این که خعلی خوفه دیگه خخخ
ولی خب خارج از شوخی من تو گذاشتن پست یه مقدار مشکلات دارم و این پست رو هم بردم موج نور به کمک جناب مدیر پست کردم بخاطر همین اجباراً طولانی شد …. وگرنه روی وبلاگ خودم تو شش قسمت نوشتمش و اصلش هم همون شش قسمت بوده …. در هر حال اگه اذیت شدید شرمنده …. دیگه اخلاق ورزشکاری دارید شما مطمئنم می‌بخشید …. و خوشحالم که به چشم شما قشنگ اومد ….
“راستی پس این پریسا خانمی کوش پس …. من کامنت پریسا رو می‌خواااااام ….. تازه آخرش هم باید بگه “ایام به کام” …….
و ایام به کام همگی تون ….

درود! از صبح تاحالا هرچی تلاش کردم که اینجا چیزی ننویسم نشد و بالاخره تصمیم گرفتم در چند جمله شیطنت کنم،‏ نوخودی-شانس آوردی که من مانند پارسال شیطنت نکردم و شما را اذیت نکردم،‏ پارسال من عضو محله نبودم و بچه های محله را نمیشناختم،‏ تو شانس آوردی که من همش در آلاچیق یا دریا بودم و فرصت خاطره نوشتن نداشتم وگرنه خاطره ای مانند آلاچیق ‏۹۲‏ مینوشتم که کسی جرإت خاطره نوشتن را پیدا نکند،‏ تو شانس آوردی که من موقع برگشت خوابیدم تا صبح یکشنبه بتوانم به اداره بروم،‏ تو شانس آوردی که من امسال پامو توکفش بچه های اردو نکردم،‏ تو شانس آوردی که من وسط ماشین سمت درب عقب خودمو با طناب به دسته ی صندلی بستم و خوابیدم که وقتی ماشین ترمز میکند از پله ها به پایین پرتاب نشوم،‏ تو شانس آوردی که بدن من در آفتاب سوخت و این سوختگی باعث شد که من کمتر شیطنت کنم،‏ البته وقتی میگویم تو منظورم همه ی افراد اردو هستند،‏ تازه من فقط چوسفیلهارو رو کردم و بادکنکهارو فقط در آلاچیقم آویزون کردم،‏ حالا فکرشو بکن اگه در اتوبوس بادکنک بازی میکردم چی میشد،‏ پس تو امسال خیلی خوش شانس بودی که من از خیلی از شیطنتهام دست کشیده بودم،‏ خوب فکر کنم دیگه شیطنت کافی باشه تا سر فرصت خاطره ی اردوی شمال ‏۹۳‏ را بطور کامل در وصف آلاچیق برای ایستگاه سرگرمی بنویسم! بایباییییییییی

سلام خانم نخودی
بهبه . میبینم که نمیبینم
ماشالله شمال رفتین اینقدر خاطره داشتین و نوشتین اگه خارج مارج میرفتین . مثل . کالیفورنیا : هنگ کنگ . لسانجلس .
اگه اونجا میرفتین فکر کنم یه شونصد تایی پست میزاشتین .
خدا رو شکر که بهتون خوش گذشته .
ولی خودمونیم چند هفته طول کشید تا این پست رو بنویسین
بنده خدا مینا آخراش دیگه داشت تند تند میخوند عصبی شده بود اینقدر حرف زد
خلاصه خوش باشین واسه همیشه .
ما هم اگه خدا قبول کنه فردا راهی میشیم .
التماس دعا

سلام
۱. آقای پژوهنده خب جا داره از شما مجدد بابت شیطونی هایی که نکردید تشکر کنم خخخ البته امسال بودند کسانی که پاسخ شیطونی های شما رو با شیطونی بدند …. در هر حال امیدوارم همیشه بهتون خوش بگذره و خوش باشید….

۲. آقای خسروی ممنون که خوندید و خب ان شا الله یه سفر فرانسه ای لندنی ایتالیایی چیزی برا من پیش بیاد بعدی امتحان می‌کنیم ببینیم چند صفحه می‌شه …. بعدشم که خاطره نوشتن که دیگه فکر کردن نمی‌خواد همین طوری می‌نویسی خودش نوشته می‌شه خخخخ ….. شما هم همیشه خوش باشید و ان شا الله شدید بهتون خوش بگذره …. منتظر خاطرات شمالی و سفر شما هستیم ….

دیدگاهتان را بنویسید