خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

سفرنامه ی باران

سلام به همگی.
حالتون که خوبه دیگه!
پس حالا که حالتون خوبه، میخوام براتون از سفرمون بگم.
بله سفرمون.
الآن میگم داستان چیه.
قضیه از این قراره که در ادامه ی سفرهای بچه های امید، نشاط، زندگی به استانهای مختلف، ما این بار برای گرفتن چند گزارش، چهارشنبه ی هفته ی گذشته به استان گیلان سفر کردیم.
ما یعنی من، امیر، عمو چشمه و کاپیتان.
اشکان هم قرار بود بیاد که یه مشکلی آخرین لحظه براش پیش اومد که نتونست همراهمون باشه.
پیش از سفر امیر بهمون گفته بود که پنجشنبه و جمعه استان گیلان هوا شدیداً بارونی میشه این شد که اسم این گزارش رو سفرنامه ی باران گذاشتم.
حالا با اتفاقات جالب این سفر به سرزمین باران با ما باشید.

چهارشنبه 9 مهر:
ساعت چهار و ربع بعد از ظهر از خونه بیرون اومدم و با اتوبوس به متروی صادقیه رفتم و اونجا امیر رو که بعد از من رسید پیدا کردم و با هم سوار مترو شدیم و به ایستگاه گلشهر کرج رفتیم.
اونجا هم کاپیتان شهبازی که یادآوری میکنم باجناق عمو چشمه هستن، اومدن دنبالمون و ما رو به سمت ماشین راهنمایی کردن و اینطور شد که سفر ما شروع شد.
در ابتدای راه، من برای خاتمه دادن به تمام شایعات، گزی که از اصفهان خریده بودم رو از ساک بیرون آوردم و به بچه ها دادم تا بخورن.
اینجا بود که تونستم خیلی از توطئه ها رو خنثی کنم.
در بین راه به جز گفتن و خندیدن درباره ی موضوعات مختلف به خصوص موضوعات مربوط به گز، اتفاق خاصی نیفتاد.
فقط چند دقیقه ای برای استراحت، نزدیک منجیل توقف کردیم و مجددً به راه افتادیم.
نهایتً بعد از حدود سه ساعت و نیم راه، ساعت ده و نیم به شهر رشت و مؤسسه ی با دستان شکوفا رسیدیم.
حالا این که این مؤسسه چی هست، کوتاه میگم که یه مؤسسه ی خصوصی خیریه هستش که خدماتی به نابیناها میده و یه خوابگاه کوچولو هم داره که تعدادی از بچه ها اونجا اقامت داشتن و ما هم برای اقامت در این چند روز قرار بود اونجا مستقر بشیم. حالا امیر درباره ی این مؤسسه گزارشی گرفته که بیشتر با این مؤسسه آشنا خواهید شد.
ما اونجا با مسعود خودمون که توی گوشکن میاد، مهرداد، اسماعیل، محمد و جعفر که اونجا زندگی میکردن آشنا شدیم.
اون شب به خاطر گوسفندی که اونجا کشته بودن، شام با بچه ها کباب خوردیم.
بعد از شام، همه دور هم نشستیم و چای خوردیم و بیشتر با هم آشنا شدیم.
بعد رفتیم که بخوابیم.
ولی چشمتون روز بد نبینه.
جعفر، یکی از بچه های اونجا بود که وزنش صد و هفتاد کیلو یا شاید هم بیشتر بود.
تازه از این که وزنش در طول یک سال اخیر تغییر نکرده ناراحت بود. میگفت من پارسال هم صد و هفتاد کیلو بودم و امسال هم صد و هفتاد کیلو هستم. یعنی توی این یک سال من چیزی نخوردم خخخ؟
برگردیم سر داستانمون.
این جعفر قصه ی ما وقتی خوابید و خوابش سنگین شد، یه دفه در و دیوار خوابگاه شروع به لرزیدن کرد.
آنچنان خور و پف میکرد که تا صبح هیچ کدوم از ما چهارتا نتونستیم بخوابیم.
البته بچه های خود اونجا عادت داشتن و راحت گرفتن خوابیدنهاااااااا.
به جان خودم انقدر ترسناک بود که نگو.

پنجشنبه 10 مهر:
صبح در حالی که بیدار بودیم و شب قبلش حتی یک دقیقه نخوابیدیم، آماده شدیم و بعد از اومدن فرهاد جعفری به سمت بهزیستی استان گیلان حرکت کردیم.
اونجا امیر و فرهاد برای گرفتن گزارش از ماشین پیاده شدن و منو و عمو چشمه و کاپیتان توی ماشین موندیم و بازیهای آسیایی رو از رادیو گوش کردیم که داشت کبدی پخش میکرد.
بعد از چهل و پنج دقیقه حدودً ساعت نه و نیم بود که امیر و فرهاد اومدن و با هم به مؤسسه برگشتیم و بعد از خوردن صبحانه، امیر با یکی از مسئولان مؤسسه درباره ی مؤسسه مصاحبه کرد.
هی به این امیر هم گیر میدادیم پس کو اون بارونی که وعده داده بودی؟
اونم میگفت از عصر شروع میشه.
خلاصه پنج شنبه دمه ظهر بود که ما چهارتا به اتفاق فرهاد، به ساحل زیباکنار رفتیم. باور کنید تا حالا هیچ جای ایران ساحل به اون تمیزی و زیبایی ندیده بودیم.
دریا هم آرام بود و من و امیر و کاپیتان تا زانو داخل آب رفتیم و کمی در آب قدم زدیم.
اونجا هم پروژه ی خوردن گز معروف با اضافه شدن فرهاد ادامه پیدا کرد.
اونجا فرهاد با عدسی تلفنی صحبت کرد و از عدسی هم یاد کردیم.
عمو چشمه هم با وحید امپراتور حرف زد که از وحید هم یاد کردیم.
ابرهای بارشی هم کم کم آسمان گیلان رو پوشوند و وزش باد خنکی شروع به وزیدن کرده بود.
امیر هم بیصبرانه منتظر بارون بود.
بعد از یک ساعتی که کنار دریا بودیم حدود ساعت 13:30 به سمت مؤسسه برگشتیم و در بین راه فرهاد ما رو به خوردن بستنی معروفی که در خُمام بود و به بستنی سنتی خُمام معروف بود مهمان کرد.
بعد به مؤسسه برگشتیم و دیدیم که طاها هم اونجاست و دور هم ناهار رو که قیمه بود خوردیم.
بعد از ناهار هم روی تخت بزرگی که گوشه ی خوابگاه بود نشستیم و چای خوردیم و گفتیم و خندیدیم. ولی در این بین، جعفر دوباره خوابید و دیوارها شروع به لرزیدن کرد.
باور کنید وقتی با هم حرف میزدیم صدای همدیگه رو به زور میشنیدیم خخخ.
حدود ساعت پنج عصر بود که بارش شدید باران طبق پیشبینی امیر شروع شد و امیر هم که عاشق باران بود، دوید و رفت توی کوچه.
حالا هرچی به این بچه بگو بیا تو سرما میخوری، لا اقل یه چیزی بپوش برو، با آستین کوتاه کدوم دیوونه ای میره زیر بارون، مگه گوش میکرد.
به جان خودم اصلً یه تختش کمه این امیر خخخ.
حدود ساعت پنج و نیم کسی که قرار بود باهاش مصاحبه کنم اومد مؤسسه و من یه مصاحبه از یکی از موفقترین معلولان جهان گرفتم که بعداً در برنامه امید نشاط زندگی پخش میشه. پیشنهاد میکنم به هیچ وجه از دستش ندید.
بعد از اون به طبقه ی بالای مؤسسه رفتیم و با اینترنت مؤسسه که تازه راه افتاده بود سری به محله زدیم و فرهاد هم خداحافظی کرد و رفت تا صبح دوباره برگرده.
من و طاها و عمو چشمه و کاپیتان هم رفتیم به سمت خانه ی یکی دیگر از سوژه های گزارشی من تا باهاش مصاحبه کنم.
بعد از این که من گزارشم رو گرفتم، با خانم جوادیان هماهنگ کردیم که برای دادن جایزه ی ایشون که در مسابقه ی رمضانی ما شرکت کرده بودن به دیدارشون بریم.
این شد که رفتیم مؤسسه و امیر رو هم برداشتیم و به خانه ی خانم جوادیان رفتیم.
البته در بین راه باز هم پروژه ی گز خوردن با حضور طاها ادامه داشت.
یعنی کشتن منو با این گز توی اون چند روز خخخ.
در خانه ی خانم جوادیان، با برادر ایشون و حاج حسن، بزرگ محلشون که از دوستان پدر مرحوم ایشون هم بودن آشنا شدیم.
خانم جوادیان دوتا طوطی خیلی بامزه هم داشتن که درست کنار من توی قفسشون بودن. اول که رفتم اونجا بشینم، متوجه اونا نشدم. یه دفه یکیشون صدا در آورد که من شش متر از جا پریدم خخخ.
خانه ی خانم جوادیان نمونه ی یک خانه ی یک نابینای کاملً مستقل بود.
ایشون با شکلات داغ و بیسکویت از ما پذیرایی کرد که جا داره ازشون تشکر کنیم.
ما هم جایزه ی ایشون رو تقدیمشون کردیم.
بعد از کمی گفتگو از هر دری، بالاخره خداحافظی کردیم و به سمت مؤسسه راه افتادیم.
در بین راه طاها ما رو به خوردن یخ بهشت مهمان کرد.
این یخ بهشت یه چیزی مثل یخ در بهشت هست ولی کاملً طبیعی و بدون هیچ اسانس و ناخالصی.
بچه ها همه ترکیب موز و طالبی خوردن به جز من که ترکیب آلوچه و اخته خوردم.
خیلی ترش بود و داشتم دیگه از حال میرفتم خخخ.
بالاخره به مؤسسه رسیدیم و شام رو که خوراک مرغ بود خوردیم و بعد هم مثل امیر دیوونهگیش بهمون سرایت کرد و زیر باران رفتیم.
ولی زود اومدیم تو و نشستیم توی اتاق و کمی با گوشیهامون به تبادل برنامه پرداختیم خخخ.
در یک لحظه که توی اتاق بودم، ناگهان جعفر اومد سراغم و من بیچاره رو گرفت خخخ.
آقا من دقیقً یک سومش بودم خداییش.
منو گرفته بود و بغل کرده بود و فشار میداد. من اومدم کمرشو بگیرم که دیدم دستام نهایتً تا پهلوهاش بیشتر نمیرسه خخخ. بعد دو سه تا ضربه ی محکم پشتم کوبید که به قول خودشون داشتن بنده رو ماساژ میدادن. ولی تا حدی سر و صداهای مشکوکی از استخونهام به گوش میرسید خخخ.
اون شب عمو چشمه و کاپیتان زودتر خوابیدن و من هم حدود ساعت یک و نیم خوابیدم.
ولی این امیر دیوونه طاهای بیچاره رو مجبور کرده بود که برن با هم توی کوچه قدم بزنن. اون بیچاره هم قبول کرد.
خلاصه این دوتا حدود ساعت 2 نصفه شب، زیر اون بارون شدید میرن تو خیابونا قدم زدن که توی راه به بستنی فروشی میرن و بستنی اسکوپی میخورن.
من موندم انگیزه ی دوست بستنی فروشمون از این که توی اون بارون تا دوی نصفه شب مغازش رو باز گذاشته بوده چی بوده؟
خلاصه ساعت سه این دوتا برمیگردن و میخوابن. جعفر هم همون موقعها میخوابه و دوباره خوابگاه به لرزه درمیاد.

من چون خوابم سنگین شده بود چیزی نفهمیدم. ولی عمو چشمه دیگه از سه به بعد نتونسته بود بخوابه.
تازه بنده خدا متکا هم نداشته و کسی نبوده بهش متکا بده و تا صبح روی دستش خوابیده بود خخخ.

جمعه 11 مهر:
صبح زود فرهاد اومد پیش ما و بعد از صبحانه آماده شدیم تا راه بیفتیم.
جاتون خالی جمعه صبح کله پاچه همون گوسفنده که شب اول جیگرشو خورده بودیم، این دفعه کله پاچش رو خوردیم که تو اون هوای بارونی واقعا چسبید. برای پختن اون کله پاچه محمد هم خییلی زحمت کشید.
داشتم میگفتم فرهاد دوباره اومد پیش ما تا به سمت فومن و ماسوله حرکت کنیم. البته در راه شلوار فرهاد پاره شده بود و در طول راه هم به مقدارش اضافه شده بود خخخ.
این شد که وقتی رسید مؤسسه از یکی از بچه ها شلوار گرفت و پوشید.
بعد از پروسه ی تعویض شلوار فرهاد به سمت فومن راه افتادیم و به خانه ی خانمی که با وجود معلولیت شدیدش عروسکبافی و نقاشی میکرد رفتیم و من یه مهمانخانه گرفتم.
بعد یه عروسک کلاهقرمزی برای خودم ازش خریدم و یه عروسک خرس هم امیر نمیدونم برای کی خرید. هر کاریش کردیم نگفت. ولی ما یه حدسایی زدیم که اگر خودش اعتراف نکنه مجبور میشیم افشا کنیم.
مگه نه عمو چشمه!؟
یه جفت عروسک کوچولوی دختر و پسر هم کاپیتان برای ماشینش خرید و از اونجا بیرون اومدیم و به سمت ماسوله راه افتادیم.
در تمام طول شب گذشته تا اینجای داستان باران همچنان با شدت میبارید.
به ماسوله رسیدیم و من و طاها و امیر و فرهاد برای دیدن آبشار ماسوله راه افتادیم و عمو و کاپیتان چون باران میومد و لباس مناسبی نداشتن توی ماشین موندن.
در بین راه ما خواستیم از سرویس بهداشتی استفاده کنیم که چشمتون روز بد نبینه.
آقا من رفتم داخل و خواستم که در رو ببندم.
دیدم در به شیر آب که از این شیرهای گازی بود گیر میکنه. این شد که لوله ی شیر آب رو که آویزان بود کمی کنار کشیدم و در رو بستم.
وقتی میخواستم بیام بیرون حواسم نبود که باید دوباره لوله ی آب رو کنار بکشم و در رو کشیدم که باز بشه.
ولی در به دسته ی شیر آب خورد و چون من شلنگ رو جای خودش آویزون کرده بودم، آب با تمام قدرت فواره کرد و سر تا پا خیس خالی شدم.
اون هم آب تگری ماسوله.
وااااااااااااااااای مامااااااااااان. الآن که تعریف میکنم سردم شد. دیگه ببینید اون موقع چی به سرم اومد.
خلاصه با بدبختی از اونجا خارج شدم و به سمت آبشار زیبای ماسوله رفتیم.
اونجا این امیر دیوونه باز میخواست بره زیر آبشار. حالا هی ما میگیم امیر، این آب فشارش زیاده میبردت مگه گوش میکنه!
بالاخره راضی شد که فقط تا نزدیکش بره.
بعد هم تعدادی عکس و فیلم گرفتیم و به سمت بازارچه رفتیم که یه رستوران پیدا کنیم که توش کباب ترش بخوریم که همشون تموم کرده بودن و یکیشون هم خیلی گرون میداد که پیش عمو و کاپیتان برگشتیم و تصمیم گرفتیم که در راه برگشت، در بین راه غذا بخوریم.
در بین راه از چند رستوران قیمت گرفتیم و نهایتً به یک رستورانی که قیمتش مناسبتر بود رفتیم.
داخل رستوران کسی نبود و ما کباب ترش سفارش دادیم.
کباب ترش گوشتیه که توی رُب انار و مغز گردوی آسیاب شده خوابونده باشنش.
داخل رستوران نشستیم و بازی والیبال ایران رو دیدیم که در بازی فینال با ژاپن مسابقه میداد.
تازه وقتی ما نشستیم و سفارش دادیم، برنج رو برای پختن آماده کردن که ما فهمیدیم که حالا حالاها باید منتظر بمونیم.
به جان خودم یک ساعت دقیق، تایم گرفتیم تا غذا آماده بشه.
در این بین، ماست، خیار و زیتون پرورده رو با نون خوردیم و یه مقدار میرزا قاسمی هم خود رستوران مهمونمون کرد که با نون خوردیم.
وگرنه من یکی که از ضعف زنده نمیموندم.
هی میگفتم بچه ها من درصد گرسنگیم روی نوده. بعد هی میرفت روی نود و سه و چهار و بچه ها یه لقمه میرزا قاسمی میدادن و برمیگشت روی نود و دوباره میرفت بالا.
بالاخره غذا اومد و ما یه کباب ترش باحال خوردیم و راه افتادیم. در بین راه هم کاپیتان بنزین زد و در یک اقدام شش نفری پروژه ی گز رو کامل به انتها رسوندیم و خیال همه راحت شد که دیگه گزی در کار نیست خخخ.
در فومن کلوچه ی فومنی خریدیم و در ماشین خوردیم و مقداری هم برای بعد نگه داشتیم.
توی ماشین کلی گفتیم و خندیدیم و توی سر و کله ی هم زدیم و بچه ها با وُیس رکوردر امیر کلی چرت و پرت گفتن و ضبط کردن که احتمالً بعدً امیر براتون میذاره.
به رشت رسیدیم و در میان راه فرهاد خداحافظی کرد و پیاده شد و رفت و ما به مؤسسه برگشتیم.
چون کارمان در رشت تمام شده بود و تمام مصاحبه هایمان را گرفته بودیم، به پیشنهاد عمو چشمه تصمیم گرفتیم به ویلای ایشون در چَمِستان استان مازندران بریم.
این شد که شروع به جمع و جور کردن وسایلمان کردیم.
در حین آماده شدن، ناگهان جعفر امیر رو گرفت و یه حال اساسی بهش داد و حسابی از خجالتش در اومد خخخ.
بیچاره امیر یه چند دقیقه ای توی شوک بود خخخ.
بعد از امیر هم دوباره اومد سراغ من بدبخت.
نمیدونم من به این جعفر چه هیزم تری فروخته بودم آخه. باور کنید وقتی با کف دست میکوبه پشت آدم، انگار شلاق به پشتت خورده. چنان صدایی میده که توی کل اتاق میپیچه.
خلاصه با همه خداحافظی کردیم و به راه افتادیم.
طاها هم از محل کارش مرخصی گرفت و همراه ما اومد.
در بین راه، در لاهیجان، در کافیشاپ نوشین، طاها ما رو به چای و کلوچه ی کوکی که دارای مغز گردو و کشمش فراوون هستش مهمان کرد.
بعد از مغازه ی کناریش درار یا دلال یا نمک سبز خریدیم.
نفهمیدیم آخرش اسم این چیه. ولی هرچی هست من عاشقشم.
با خیار و گوجه سبز میخورن و توی ماست و دوغ و آب دوغ خیار هم میریزن.
دوباره در بین راح طاها چیپس و دلستر و آب معدنی خرید و راه افتادیم.
در تمام طول راه باران همچنان میبارید و رامسر را کاملً آب گرفته بود.
شدت بارش باران به حدی زیاد بود که کمربندی رامسر به تنکابن رو بسته بودن و ما مجبور شدیم از شهر بریم.
فردای اون روز یکی از مخاطبان وبلاگ هواشناسی امیر بهش زنگ زد که جمعه رامسر 180 میلیمتر بارون اومده. برای این که متوجه میزان بارش بشین باید بگم امیر میگفت در پاییز و زمستون پارسال در شهر تهران فقط 88 میلیمتر بارون اومده.
یعنی بارون اون روز رامسر، دو برابر کل میزان بارش پاییز و زمستون 92 در تهران بوده.
بر گردیم به جمعه شب ساعت حدود 9 شب که ما در رامسر بودیم. دوباره این امیر دیوونه ما رو مجبور کرد وایستیم تا پیاده بشه و بره زیر بارون.
یه دو دقیقه ای وایستادیم و دوباره راه افتادیم.
این بار طاها از این آدامس موزیها که مثل خطکش میمونه بهمون داد.
نزدیکیهای تنکابن مقابل یه پمپ بنزین ایستادیم تا به سرویس بهداشتی بریم.
آقا جاتون خالی.
عجب جایی بود.
وارد هر اتاقک که میشدی باید سه تا پله میرفتی بالا. انقدر تمیز و مرتب بو که نگو.
بیرونش هم از این خشککنهای برقی داشت که دستتو میگیری زیرش روشن میشه باد گرم میزنه.
خلاصه آنچنان مجهز بود که من توی مجتمعهای تفریحی بزرگ هم چنین سرویس تمیز و مجهزی ندیده بودم.
خلاصه دوباره به راه افتادیم و به خاطر بارندگی و ترافیک بعد از شش ساعت، ساعت دوازده شب به ویلای عمو چشمه رسیدیم و وارد شدیم.
همونجا بود که فهمیدیم امیر سرما خورده. هی به این بچه گفتیم بابا جان انقدر زیر بارون نرو. مگه گوش میکرد. اینم شد نتیجهش.
منم مثل یه مادر مهربون، بهش قرص سرما خوردگی میدادم تا زودتر خوب بشه.
بعد از جا به جایی، شام رو که جوجه بود خوردیم.
بعد هم چای خوردیم و رخت خوابها رو پهن کردیم و مثلاً خواستیم بخوابیم.
عمو چشمه و کاپیتان توی اتاق خوابیدن و من و طاها و امیر توی هال خابیدیم.
حالا این طاها مگه میذاره ما بخوابیم!
دیوانه تا چند دقیقه میگذشت یه دفه تکونم میداد و میپرسید شهروز راحتی؟ چیزی نمیخوای؟
اونجا بود که دوست داشتم کله ی مبارکشون رو بِکَنَم.
به هر حال جناب طاها خوابیدن و من و امیر که اون هم مثل من از دست طاها عاصی شده بود تونستیم بخوابیم.

شنبه 12 مهر:
صبح با تکانهای شدید و مکرر طاها بیدار شدیم.
کاپیتان رفته بود نان و پنیر گرفته بود که نشستیم صبحانه خوردیم.
بعد یه کم توی هال نشستیم و با گوشیهامون تبادل اطلاعات کردیم.
کاپیتان هم با گوشی طاها ماشین بازی میکرد تا این که ظهر شد و کاپیتان و طاها رفتن تا برای ناهار خرید کنن.
در این فاصله امیر به حیاط رفت و یه درخت پرتقال پیدا کرد و گیر داد که ازش پرتقال بِکَنه.
حالا هی عمو میگه اینا هنوز نرسیده و امیر میگه نه حسابی بزرگ شدن و میشه خوردشون.
بالاخره کار خودش رو کرد و پرتقال رو کَند و آورد تو و پوست کَند و با هم خوردیم.
یه کم هنوز ترش بود و کامل آبدار نشده بود.
ولی در مجموع بد هم نبود.
بعد با امیر رفتیم توی حیاط بگردیم که امیر انقدر دست به این درختا و گلها زد که هزارتا تیغ توی دستش میرفت. ولی آدم بشو هم نبود که!
ناهار رو طاها درست کرد.
سوسیس و تخم مرغ بود.
یه طور خارجکی درستش کرده بود.
جدا از هم درستشون کرده بود و سوسیسها رو از وسط نصف کرده بود و جدا از تخم مرغ توی بشقاب گذاشت.
خلاصه ناهار رو خوردیم و یه چایی هم خوردیم و رفتیم توی حیاط یه دوری زدیم.
بعد یه چیزی حدود دو ساعت ما یعنی من و امیر و طاها توی ماشین نشسته بودیم و درها رو باز گذاشته بودیم. اول عمو چشمه بیرون کنارمون وایستاده بود. که بقیه ی کلوچه های فومنی رو با چایی خوردیم.
بعد عمو رفت تو پیش کاپیتان که خواب بود و تازه بیدار شده بود.
ما هم توی ماشین موندیم.
من پشت فرمون بودم، طاها کنار من و امیر هم روی صندلی عقب نشسته بود.
یعنی خدا شفامون بده.
کم تو این چند روز با ماشین این طرف اون طرف رفته بودیم، حالا که توی حیاط ویلا هم بودیم رفته بودیم نشسته بودیم توی ماشین.
خداییش ببین با کیا شدیم هفتاد و پنج ملیون نفر خخخ.
خلاصه رضایت دادیم تا از ماشین بیرون بیاییم.
رفتیم تو و مشغول درست کردن گوشی درب داغون امیر شدیم.
میخواستیم تاکسش فارسی بشه که هر کاری کردیم نشد که نشد.
آخرش تاکسش رو عوض کردیم و تاکس جدیدتر ریختیم.
بعد از سر و کله زدن با گوشی بسیار پیشرفته ی امیر آماده شدیم و با ماشین به محمودآباد، نزدیکترین شهر ساحلی به ویلا رفتیم.
اول رفتیم یه جا که ساحل سنگی داشت و امیر رفت روی سنگها و عکس انداخت و یه کم هم طاها ازمون فیلم گرفت.
بعد رفتیم و یه ساحل تفریحی پیدا کردیم و رفتیم توی یکی از آلاچیقهاش حدودً چهل و پنج دقیقه نشستیم و بعد بلند شدیم تا بریم شام بخوریم.
قرار بود برای شام بچه ها کته کباب کوبیده بخورن و من هم فسنجون.
از اونجایی که خیلی از رستورانها قیمتهاشون بالا بود، بالاخره یه جا با قیمت مناسب پیدا کردیم.
ولی متأسفانه فسنجون نداشت.
این شد که تصمیم گرفتم ماهی قزلالا بخورم که اون رو هم نداشت و باز مجبور شدم همون کته کباب کوبیده بخورم.
تازه من میخواستم سالاد بگیرم که نداشت و مجبور شدم ماست موسیر بگیرم.
تا حالا فکر نمیکنم کسی در انتخاب غذا توی یه رستوران انقدر مثل من با محدودیت رو به رو شده باشه.
ولی همه ی داستان من با این رستوران این نبود که.
آقا ما یه بار دیگه تصمیم گرفتیم از سرویس بهداشتی استفاده کنیم.
کاپیتان بیچاره هرچی گفت این سرویسش زیر پله هست و ممکنه براتون سخت باشه ما گوش نکردیم که نکردیم.
من و امیر و عمو رفتیم سمت سرویس و اول من وارد شدم.
آقا ما تا وارد شدیم دست زدیم دیدیم روی دیوارهای اونجا کلی سیم هست. گفتم شاید برای لامپی چیزی باشه.
شیر آب هم سمت راست مقدار زیادی عقبتر روی دیوار بود که دسترسی بهش خیلی سخت بود.
با هزارتا سختی شیر آب رو باز کردم. چند ثانیه که گذشت چشمتون روز بد نبینه.
با یه صدای ناهنجاری مواجه شدم که قلبم اومد تو دهنم.
اول فکر کردم صدای خشککنه که از بیرون میاد.
بعد فهمیدم صدا از داخله.
فکر کردم هواکشه.
ولی دیدم صدا از روی زمین و با فاصله ی کمی پشت سَرَمه.
ناگهان دیدم از طرف صدا داره یه بادی به سمت من میآد.
تازه فهمیدم که پمپ آب درست در چند سانتیمتری من، پشت سرم روشن شده و این باد پَره های اونه.
فقط بگم انقدر ترسیدم که جرأت یک سانتیمتر تکون خوردن نداشتم.
حتی زبونم قفل شده بود.
به هر سختی بود شیر آب رو بستم.
بدبختی این بود که شیر آب هم خیلی به پمپ نزدیک بود. فوری از دستشویی بیرون پریدم و تا یک دقیقه اصلً نمیتونستم حرف بزنم.
بعد از من عمو چشمه رفت تو که دوست پمپمون روشن نشد.
ولی امیر که رفت تو، چون مسخرهم کرده بود، از بیرون شیر آب دستشویی رو تا ته باز کردم و پمپ روشن شد که فریاد امیر هم از ترس بلند شد.
ولی فرقش با من این بود که اون میدونست قضیه چیه.
ولی من بیچاره تا چند ثانیه اصلً نمیدونستم داستان چیه و این صدا از کجاست.
خلاصه با تنی لرزان شام رو خوردم و بعد بیرون اومدیم تا به ویلا برگردیم.
در بین راه همه به داستان من میخندیدیم که مبایل کاپیتان زنگ زد و مشغول حرف زدن شد.
در این بین، طاها یه آدامس موزی که براش مونده بود رو در آورد و تقسیم کرد و به همه داد. کاپیتان هم که هم رانندگی میکرد و هم با مبایل حرف میزد، آدامس رو گرفت و فوری به دهان گذاشت.
بعد که تلفنش قطع شد یه دفه گفت که بچه ها این آدامسه چرا مزه ی کاغذ میده؟
اینجا بود که فهمیدیم کاپیتان آدامس رو با پوستش خورده خخخ.
یعنی انقدر خندیدیم که کاپیتان از خنده اشکاش در اومد و مجبور شد بزنه بغل تا خندش بند بیاد و دوباره راه بیفته.
این وسط هم هممون باید مواظب میبودیم که میخندیم آدامس توی گلومون نپره که هر کس با صدای جالبی میخندید که از صدای خنده ی همدیگه هم از خنده روده بر شده بودیم.
این وسط کاپیتان میگه اشکام در اومد، بعد امیر بد شنیده میگه اشکان دیگه کیه؟ اشکان که اینجا نیست.
خلاصه یه چند دقیقه ای هممون توی هنگ بودیم و دیگه واقعً نفسمون از خنده بالا نمیومد.
خلاصه با کلی اتفاق مختلف به ویلا رسیدیم و یه چای هم خوردیم و یه کم صحبت کردیم و بعد دوباره برای خواب آماده شدیم.
دوباره این طاها شروع کرد اذیت کردن.
به جون خودم دیگه اواخرش گریه میکردم که دست از سرم برداره و بگذاره بخوابیم.
یکشنبه 13 مهر:
دوباره با تکانهای شدید طاها بیدار شدیم و صبحانه خوردیم.
کاپیتان هم ماشین رو که توی این چند روز حسابی کثیف شده بود از تو و بیرون برق انداخت.
وسایلمون رو جمع کردیم و بعد از یه کم فیلم گرفتن و عکس گرفتن، آماده ی برگشتن به تهران شدیم.
به چالوس رسیدیم و حدود ساعت دوازده و نیم طاها رو توی ترمینال چالوس سوار تاکسی کردیم تا به رشت بره و خودمون هم به سمت کرج حرکت کردیم.
در بین راه یک بار کاپیتان بنزین زد تا این که به ابتدای سیاهبیشه رسیدیم.
اونجا عمو چشمه جایی رو میشناخت که رفتیم و برای ناهار جگر و نون و ماست کیسه ای خوردیم که انصافً خیلی خیلی حال داد.
اونجا دوغ محلی هم خوردیم و بعد هم چای خوردیم و باز به سرویس بهداشتی رفتیم.
این بار هم من بیچاره تا شیر آب رو باز کردم، به خاطر هوایی که توی لوله ها بود آب مدام میپرید که کلی خیس شدم.
اصلً تو این سفر من با این سرویسها داستان داشتم.
نمیدونم چرا>
خلاصه دوباره راه افتادیم و در بین راه عمو چشمه ما رو به بستنی مهمون کرد.
عجب بستنی باحالی بود.
با شیر طبیعی و بدون حتی ذره ای مواد شیمیایی و نگهدارنده.
از این بستنی قیفیها که با دستگاه پر میکنن، همونهایی که عدسی خوب بلده چه طوری بخوردشون بود که به جای نون قیفی از این لیوان کاغذیها بود.
بالاخره به کرج رسیدیم و من و امیر از متروی گلشهر با عمو چشمه و کاپیتان خداحافظی کردیم و به سمت تهران اومدیم و اینطوری سفر ما به پایان رسید.

اینجا من به نمایندگی از بچه های امید نشاط زندگی از تمام بچه های گیلان و مؤسسه ی با دستان شکوفا تشکر میکنم.
از فرهاد جعفری و خانم جوادیان به خاطر مهمان نوازی فوق العادشون و زحماتی که برای هماهنگ کردن مصاحبه های ما کشیدن خیلی خیلی ممنونیم.
از طاها که خیلی خیلی پسر خوبیه و یکی از بهترین دوستای ما شد و همه جوره به ما کمک کرد و با ما همسفر شد تشکر میکنم.
از مسعود عزیز و باز هم فرهاد برای هماهنگ کردن اقامت ما توی مؤسسه با دستهای شکوفا تشکر میکنم.
از مهرداد و محمد و اسماعیل عزیز به خاطر مهمان نوازیشون تشکر میکنم. به ویژه مهرداد که واقعا در انجام کارها زمانی که ما در مؤسسه بودیم سنگه تموم گذاشت.
از جعفر عزیز که خیلی خیلی دل پاک و مهربونی داره ممنونیم.
از مؤسسه ی با دستان شکوفا خیلی ممنونیم.
یه تشکر ویژه ی ویژه ی ویژه هم از عمو چشمه که به خاطر ما با ما همراه شد و ما دو روز به یاد موندنی در ویلای ایشون داشتیم.
ضمن این که ایشون ماشین خودشون رو هم با وجود شرایط سخت جوی و مسافتهای طولانی که باید میرفتیم در اختیار ما گذاشتن.
عمو یه دونه ای. خیلی مخلصیم.
یه تشکر سفارشی هم از کاپیتان که توی این چند روز حسابی اذیتش کردیم و کلی مجبور شد رانندگی کنه. خداییش رانندگی زیادش خسته کنندست.
کاپیتان از اراک به خاطر ما اومد و دیروز هم بلافاصله از کرج به اراک برگشت.
کلی هم برای راهنمایی ما و انجام کارها و خریدها و غیره زحمت کشید.
کاپیتان ما بود خلاصه.
یه تشکر خیلی سفارشی هم از خانواده ی محترم عمو چشمه و کاپیتان داریم که مجوز این دو باجناق استثنایی رو دادن تا ما رو همراهی کنن و از این بزرگواران به خاطر مزاحمتمون و دور کردن عمو و کاپیتان از خانواده هاشون پوزش میخوایم.
راستی از اشکان هم ممنونیم که نیومد تا ما توی ماشین جامون راحتتر باشه خخخ.
از کسانی که افتخار دادن تا با ما گفتگو کنن هم ممنونیم.
دیگه از شما هم که این پست رو تا ته خوندید، تشکر خییلی زیاد.
امیدواریم این با هم بودنها و این هوای همدیگه رو داشتنها هیچ وقت از بین نره تا همه ی روزها برامون پر از خاطرات به یاد موندنی باشه.
دم همه ی بچه های باحال و باصفای گیلان
گررررررررررم.
ممنون از همراهیتون.
بدرود.

۱۳۲ دیدگاه دربارهٔ «سفرنامه ی باران»

سلام بر جناب شهنشاه شاه شاهان قدر قدرت همیشه تو مسافرت
می‌گم خوش به حالتون من دقیق الآن شکلک حصودی شدیییید دارم
تو رادیو همکار نیاز ندارید؟
خیلی خیلی عالی یعنی عالیعالی بود
قضیه اون گز و خرس عروسکیه که حتمی جالب ناک بوده خعلی خخخ تازه ما شا الله شما که پنجاه و نه درصد مواقع رو تو رستوران و خونه در حال خوردن بودید …. که بنظر من خوشمزه ترینش همون پرتقاله بود که الآن آخه این مدل پرتقال از کجا گیر بیارم بخورم که روحم از دست نره آخه ….. بارونم که وااای که چه قدر دلم برا یه بارون تند و تیز تنگ شده بگم کمه …. ماسوله و آبشارش رو که دیگه هیچی نگم بهتره …. هی هی هی ……
راستی در قسمت تشکرات قدر دانیتون از آقای آذرماسوله بسی بسیار خب چی بگم جالب، با نمک، با حال، دیگه در جای خالی کلمه مناسب را قرار دهید …. بود …. خخخخ ….

سلام نخودی.
میگم نه بابا. خودمون هم دارن میندازن بیرون خخخ.
ولی تو صداش رو در نیار بین خودمون بمونه.
من شکمو نیستم بابا.
این طاها هی در حال خوردن بود.
ما هم مجبور بودیم همراهیش کنیم.
ممنون که هستی.

سلام شهروز.
زمانی که تو گوشکن عضو میشدم هرگز تصور نمیکردم اینجا این همه اتفاقای خوب در انتظارم باشه.
یه چیزی رو واقعا از ته قلبم میخام بگم.
یکی از لطفایی که ممکنه خدا به آدم بکنه اینه که آدم یه گوشکنی باشه اونم از نوع به شدت متعصب.
ممنون مجتبی ی دوست داشتنی و به شدت دمت گررررم گوشکن جون جونم.
شاید اگه این محله نبود این ارتباط صمیمی این جمع اصلا شکل نمیگرفت.
واقعا ما گوشکنیها دیگه کم کم داریم از یه هم محله ای به هم نزدیک تر میشیم و قلبمون برای هم میتپه.
وقتی یه دانشآموز حاضر میشه به هر نحوی که شده پول جور کنه و در حد توانش برای سرپا نگه داشتن اینجا تلاش میکنه این یعنی قلبش برای هم محله ای هاش میتپه و دلش میخاد این محله رو با چنگ و دندون حفظ کنه.
حالا چرا اینارو اینجا مینویسم؟
میگم.
شاید به خود امیرم گفته باشم. من تا زمانی که اسم امیر سرمدی رو اینجا ببینم با اینکه بارها صداشو تو رادیو شنیده بودم ولی اصلا فکر نمیکردم نابینا باشه.
خب اینجا امیر و بر و بچه های زندگی ادامه داره رو شناختم و شهروزو بعد از چند سال پیداش کردم.
واقعا پایه ی خیلی از دوستیها و ارتباطات و اتحاد نسبی امروز ما نابیناها این فضای صمیمی و این محله هست شک نکنید.
حتی ما گوشکنیها مفتخریم که بگوییم که پایه ی ارتباط خیلی از بدخواهان این محله هم همین محله ی باصفا بوده است.
ایول به تو شهروز با این نوشته ی تحسین بر انگیز.
امیدوارم چند وقتی که پیش ما بودین بهتون زیاد بد نگذشته باشه.
خیلی میخخخخخامتون هم محلیای باحال.

مسعود جونم، سلااااام و دروووود به تو و خوش‌فکری‌هات، به تو و تعصبت، به تو و اینکه یاد من بودی! خوشحالم که همیشه تا همیشه هستی و همه هستند. تو و مثل تو میشید دلگرمی واسه نگه داشتن اینجا به هر زحمتی که شده! اینجا اینجا می‌مونه چون همه میخواهیم که بمونه. تا هر وقت بخواهیم، اینجا هست و خواهد ماند. از لذتی که از دور همی و با بچه ها بودن بردی منم حقیقتا لذت بردم! میگند خط نکشید ولی من بچه ام و شیطون، گاهی ی خطی، مرزی، چیزی می کشم و میگم: “گوشکنی بمونید تا همیشه!”

اوخ بچه ها صاف بشینید صاحابش اومد.
میگم جناب مدیر الآن کوک هستید احیانً که؟
آخه اخیرً دیده شده اعصاب درست و حسابی نداری.
خخخ.
ما خط که چیزی نیست.
یه دیوار میکشیم روش هم سیم خواردار میکشیم که کسی نتونه بره بیرون.
ما گوشکنی هستیم.
همین.

خوشبختی یعنی همین: رضایت از تمام لحظه های زندگی!
در نیمه های شب، با صدای دلنشین باران از خواب بیدار شدم و دیگر خوابم نبرد. باران که می بارد، احساس میکنم آسمان به زمین نزدیکتر میشود و آدمها در این فضای کوچک تر، صمیمی تر.
خواندن این سفرنامه را خیلی دوست داشتم.
بیشتر وقتها که باران می بارد، دلم میخواهد دوستانم را به نوشیدن شکلات یا قهوه داغ و یا یک چای تازه دم دعوت کنم.
من از شما تشکر میکنم که با وجود این همه تراکم در برنامه هایتان دعوت مرا پذیرفتید.

من بخاطر یه کاری کله ی صبحی اومدم اینجا. خدا بگم چکارت نکنه؟ کلی وقتمو گرفت.اصلاً کار اصلیمو یادم رفت. آخه این سفرنامه نبود که… ۶۰درصدش خوردن و ۴۰ درصدش خندیدن، از خوابم که خبری نبود. اون ماجرای بستنی خوری نصفه شبی زیر بارونم که آدم میماند چه بگوید… خوبه هراز گاهی اون آقای جعفرو صدا بزنیم یه کم ماساژتون بزنه خخخ

سلام تبسم.
میگم یه سؤال فنی.
اگر قراره خدا کاریمون نکنه، چه کاریه بهش بگیم کاریمون نکنه؟
خب خودش داره کاریمون نمیکنه دیگه خخخ.
البته یه چند دقیقه ای هم خوابیدیمهااااااااااا خخخ.
امیر هم عین این ماهیها همش توی آب و بارون و این چیزا بود.
همون بستنی نصفه شب توی بارون کار دستش داد سرما خورد دیگه.
من بیچاره صبح تا شب دنبال این بچه افتاده بودم قرص به دست.
والله با این نوناشون.
خخخ.
ممنون که هستی.

سلام شهروز جونم. اول از همه برای تو و تمام دوست های عزیزت که خاطرات خوب و خوشی رو توی اصفهان واسمون رقم زدید ولی اینجا تهنایی به عشقو حال مغشول شدید آرزوی عمری طولانی و ترکیدن مفرط می نمایم. بعدشم کلی لذت بردم از این لذت، از این خورد و خوراک، از این بارون، از این صفر نه ببخشید از این سفر، از این خنده ها، از جعفر، از کله پاچه، از جیگر، از خودت و از امیر، از عمو چشمه و کاپیتان، از تمام برو بچه هایی که توی این مؤسسه و اون مؤسسه دیدید و ندیدید، از باهم بودنتون، از ویلا، از همه چی و همه کس و همه جا! مدام و مستدام کیف کنید، عقش کنید، حال کنید و لذت ببرید از زندگی!

سلام همشهری
خوبی پسر
این امیرم از من ارث برده
فقط کافی هست خاطرات مشهد سال ۹۲ سوپر لیگ,داستان من خودش وعلی ازش بپرسی بهت میگه
ببین فقط بگم که تا تو حرم هم دست بردار نبودیم
دهن هم را سرویس وکردیم
ولی بپرسیا منم یک بار تو اینجور سفر ها باید باشم با شما
تا بفهمین آخره دیوانگی چیست

پرچم بالا,,سلام همشهری
خوبی پسر
این امیرم از من ارث برده
فقط کافی هست خاطرات مشهد سال ۹۲ سوپر لیگ,داستان من خودش وعلی ازش بپرسی بهت میگه
ببین فقط بگم که تا تو حرم هم دست بردار نبودیم
دهن هم را سرویس وکردیم
ولی بپرسیا منم یک بار تو اینجور سفر ها باید باشم با شما
تا بفهمین آخره دیوانگی چیست

سلام من هم از همگی شما بسیار تشکر میکنم که در لذت بردن از این خاطره ها سهیم مان میکنیدو زحمت میکشید و این برنامه زیبا رو تدارک میبینید
جالب بود سفرنامه این طوریش خیلی عالیه آدم دلش میخواد همین طوری بخونه
خوراکیهای جالبی داشتید مخصوصً مهمون شدنها حرف نداشت من که کباب ترش نخوردم و میخوام به اضافه شکلات داغ با کولوچه مخصوص گردویی
نمیگید ماهم دلمون میخواد لا اقل یه خورده زیاد از این خاطره های خنده دار مهمونی ها و خوردنیها و اتفاقات جالب و خنده دار ضبط کنید برامون تا احساس کنیم یه مسافرت مجازی رفتیم
آبشار دریا بارون و دیدن دوستان جدید و پر از خلاقیت و محبت هم خیلی زیباست
میگم این قدم شبا دیر نخوابید نماز صبحتون قضا میشه هاا
ای خدا از ای خوراکیهای طبیعی و محلی خوشمزه و شادیهای روحبخش زیاد تر از پیش نصیبمون کن

سلام ثنا.
باور کن تمام طول سفر به این که چه طوری این پست رو بنویسیم فکر میکردیم و این که بچه ها جاشون چه قدر خالیه.
لذت این سفر امروز صبح وقتی دیدم بچه ها هم دارن از سفر ما لذت میبرن و خوشحالن دو برابر شد.
اصلً هرکی شمال بره یه ماه بمونه فکر کنم کلی بره رو وزنش.
جعفر بیچاره خیلی هم مقصر نیست خخخ.
ممنون از حضورت و لطفت.

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی نفففففففففففففففففسکششششششششششششششششششششششششششششششششششششششش
…ـآی بده اون قمه روووووووووووووووووووووووووووو.
اینقد نگین خخخخخخ .ینی لجم در میااااااااااااااد انقد.
این مینا زشت تلفظ میکنه خو.بگین ههههه .یا هاها .یا یاه یاه
…ساطورررررررررررررررررررررر

بابا کجاااااااااااا؟
ساتورت جا موند که.
خب من این ساتور رو به نفع محله ضبط میکنم.
از این به بعد بدون ساتور و قمه و هر شیء نوکتیزی کامنت بده چون با یک ترفند خیلی باحال خَلء سلاحت کردم خخخخ.
داشتی؟

سلام. خیلی خوب نوشتی! کامل خندیدم! فقط چندتا نکته به ذهنم رسیده که خیلیاشو نمیتونم بگم چون غیر قابل پخش۱ بعدا به خودت میگم.
اما در مورد گز! بنده خدا ملیسا که گناهی! میدونی چرا؟ چون علیرغم اظهار علاقه ی فراوان دستش به گز نرسید! ولی از ته دلم دعا میکنم که خدای محمد بکنه به حق همین ایام پر از عید و جشن و شادی که یکیشم روز جهانی عصای سفید، دستش به کولوچه ی فومن برسه!
اون امیرم که نگو! وقتی در حالی که ما تو باکس گرم ضپط تلفن نشستیمو ساعت ۲ ماشین میاد دم شهدا دنبالمون و ساعت هم حدود ۱ و ۱۰ دقیقست منو مجبور میکنه که بریم تو محوطه ی برفی جام جم قدم بزنیم و ماشینم ۳۰ دقیقه تعخیر میکنه، دیگه معلوم میشه که این بدبخت اینقدر از این کارا کرده و سرما خورده که عقلش یخ کرده و یخش هنوزم کههنوز باز نشده و بعید میدونم که حالا حالاها هم باز بشه.
راستی! خدافسی مادر مهربان! این مادر مهربان هم میتونه جایگزین مناسبی برای ترکیب شاه شاهان شهروز خان باشه ها!!! نا؟؟؟!.

سلام.
فومن کلوچه هاش قند بالا داره برای سلامتی خوب نیست.
در ضمن امیر هم به تو رفته.
در کل آدمای چاق که اضافه وزن دارن خیلی نمیشه بهشون امیدوار بود.
به خصوص اونایی که توی برنامه های رادیویی ویژه ی معلولین هم کار میکنن که دیگه خیلی وضعشون خرابه خخخ.

درود! خیلی حرفها برا گفتن دارم ،‏ ولی کوتاه میام و فقط میگم:‏ سوسول جون عزیزم جای من کنار دریا و ماسوله و طالار اندیشه و موقع خوردنی ها بخصوص بستنی و پرتقال دزدکی خوردن و نخوابیدن شبها و مشت و مال زیر جعفر و همه جا خیلی خالی بوده،‏ حالا یه آرزوی خیالی-ای کاش سه روز قبل از رفتن مرا هم خبر میکردی تا با مرخسی رسمی از اداره و خانم به شما ملحق میشدم،‏ خوب تاحالاش قسمتم نبوده،‏ امیدوارم در برنامه های آینده قسمتم بشه که سوسول جون و دوستان را همراهی کنم،‏ عزیزم با دوستان خوش باشید تا همیشه! بابایییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

سلام بر شهروز خان شاه فقط روزها.
من اکثر شبها رو بیدارم شبها آرامش خاصی داره.
دیشب ساعت ۲یا۳ اولین کسی بودم که پستت را لایکیدم اولش فکر کردم سفرنامه باران باید از پستهای خاص عمو چشمه باشه بعد که کامل خوندمش فهمیدم اشتباه لپی کردم ولی عجب حوصله ای داری!!من که فقط می گوشیدم حدود ۱۰یا۱۵دقیقه بود نمی دانم تو چجوری نوشتیش؟واقعا انگشتانت خواب زمستانی نرفت؟
من با خوندن کلمه کلمه این سفرنامه خودم رو یه جوری تو ماشین عمو چشمه چاپوندم و همراهیتان کردم که خدایی نکرده بهتان بد نگذره!!!!
با شما خوردم با شما خوش گذراندم و با شما هم مجازی خوابیدم.
به هر حال دوست دارم بیشتر از اینا بنویسی تا منم یه جورایی همسفر پنداری کنم.
زیاد نوشتم ولی در مقابل پست تو پاراگرافیست برای خودش.

سلاآآآآآآآآآآآآآآآآآآاآآاآآآم بر شاه امروز و دیروز و هر روز.
میگم خوبی آیا؟ رسیدن به خیر. امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه. به ما که در کنار شما خعععععلی خوش گذشت.
ببخش که دیر اومدم. منظورم اینه که دیر کامنت گذاشتم. آخه این روزها سخت درگیر آماده سازی و برطرف کردن مشکلات خونه جدیدمون برای سکونت هستم که خعلی هم دردسر و خرج داره. و کلی هم صرف وقت و پیگیری رو میطلبه.
وقتی اومدم پست رو خوندم و تعداد کامنتها رو دیدم و دیدم که با استقبال خوبی از طرف بچه های محله مواجه شده, خوشحال شدم, ولی کاش همین استقبال و بلکه بهتر از این از دستاوردهای سفرهای این چنینی صورت بگیره.چون از وقتی که برنامه امید نشاط زندگی تغییر شکل داد و گروه هدف برنامه همه افراد دارای معلولیت رو شامل شد, متاسفانه مشاهده شد که استقبال بچه ها از برنامه کمتر و کمتر شد. این در حالیه که هماهنگی و پیدا کردن سوژه برای تهیه آیتمهای مختلف برنامه های این چنینی واقعا کار سخت و پر زحمتیه و خودم که این کار رو برای فقط چند تا آیتم انجام دادم, دشواری کار رو از نزدیک لمس کردم. اینه که لازم میدونم عرض کنم چقدر خوبه که ما این تلاش دوستانمون رو ارج بنهیم و با شنیدن برنامه ها و اظهار نظر در مورد اونها, حتی در حد یه اعلام حضور و خسته نباشید, موجبات تشویق و دلگرمی دوستانمون رو برای ادامه این راه فراهم کنیم. همچنین به نظر من یه مقدار لازمه که ما وسعت نگاه مون رو از افراد نابینا و گروه های نابینایی بیشتر کنیم و نیمنگاهی هم به سایر گروه های معلولیتی داشته باشیم. دیدن موفقیت های این دوستان به رغم مشکلات خاصی که هر کدوم از اونها باهاش دست به گریبان هستن, نه تنها خالی از لطف نیست, بلکه بسیار جالب و آموزندهست. به عنوان مثال شنیدن صحبتهای فردی که شهروز ازش به عنوان یکی از معلولین موفق جهان یاد کرد, واقعا من رو شگفت زده کرد. من هم به رسم امانت داری فعلا چیزی در موردش نمیگم تا وقتش که شد, خودتون بشنوید. همین طور دیدن خانمی که به رغم معلولیت بسیار شدیدش به خلق آثار هنری از جمله نقاشی و عروسک میپردازه و غیره.
از این حرفها که بگذریم, باید خدمت ملیسا خانم, معلم مهربون و باگذشت محله عرض کنم که ما عمو چشمه رو قانع کردیم که شهروز واقعا گزینه مناسبی برای مبصری کلاسه. چراکه در نهایت معرفت و امانت داری, اون گزها رو که حالا دیگه شهرت جهانی پیدا کردن, به رغم گذشت بیش از یک ماه از سفر اصفهان, حفظ کرده و برای ما آورد. جالب اینه که آخرین قطعه از اون گز هم قسمت من شد. ولی شهروز قول داد تو سفر بعدیش به اصفهان یه بسته دیگه که درصد پستهش از ۴۰ هم بالاتر باشه, بخره و با پست پیشتاز واست بفرسته که بدقولیش رو جبران کنه. خخخ. شکلک شیطنت.
شهروز میمردی حالا این غضیه پاره شدن شلوار ما رو رسانه ای نمیکردی؟ بعد از این که ازتون جدا شدم, یه کمی وجدان درد گرفتم و با خودم گفتم طفلی شهروز رو خیلی اذیت کردیم. ولی بعد از اینکه اون قسمت از پست رو خوندم, پشیمون شدم که چرا بیشتر اذیتش نکردیم؟ خخخ. خوب حالا که غضیه رسانه ای شد و همه فهمیدن, بذارید ماجراش رو براتون بگم. صبح جمعه که داشتم از خونه برای پیوستن به بچه ها به موسسه میرفتم, وسط راه تو ماشین بقل دستیم میخاست پیاده بشه. به همین منظور من از ماشین پیاده شدم. بعد از پیاده شدن دیدم زیر در ماشین روی زمین آب بارون جمع شده. لذا موقع سوار شدن مجدد پای چپم رو با فاصله زیاد از پای راست روی رکاب ماشین گذاشتم و به محض این که روی صندلی قرار گرفتم دوخت پشت شلوارم شکافته شد و باقی ماجرا. البته شانس آوردم که صبح جمعه بود و خیابونها خلوت. همچنین جا داره از محمد عزیز هم تشکر کنم که تو اون موقعیت به دادم رسید و بهم شلوار داد.البته این غضیه رو بیشتر برای این گفتم که توصیه ای کرده باشم به آقایونی که عادت به پوشیدن شلوار پارچه ای, اون هم از نوع بازار دوزش دارن. یعنی آماده از بازار میخرن. مراقب باشن که دوچار حوادث این چنینی نشن.
به هر حال خیلی دلم میخاست به صورت تمام وقت در خدمت دوستان باشم, ولی شرایطم طوری بود که شبها باید به منزل میرفتم. همچنین تو سفر به مازندران هم نتونستم دوستان رو همراهی کنم که از این بابت امیدوارم دوستان پوزش من رو بپذیرن. البته خوب بود که طاها, امیر و عمو چشمه هم سری به این پست میزدن و کامنت میذاشتن. به هر حال ببخشید اگه نتونستیم به نحو بایسته و شایسته حق میزبانی رو بجا بیاریم. نظر مسعود رو هم لاآآآآآآآآآآیک میکنم. مجتبی جون دمت گررررررررررررم.امیدوارم روزی به همین زودیها موقعیتی فراهم بشه که ما بتونیم پذیرای تعداد بیشتری از بچه های خوب و نازنین محله باشیم.
شهروز جان ناگفته نمونه که تو بخش تقدیر و تشکرها آقای فیکوهی مدیر موسسه با دستهای شکوفا رو از قلم انداختی.
خوب خیلی حرف زدم. کامنتم رو با یه بیت شعر تموم میکنم.
احساس غریبی مکن اینجا که رسیدی.
که این کلبه ناچیز تعلق به تو دارد.
سبز باشید.

سلام فرهاد.
میگم پستت خیلی خوب بود خخخ.
با صحبتهات در مورد برنامه و استقبال بچه ها موافقم.
شیرینی خونه ی جدید رو هم بیار با بچه ها توی محله بزنیم به بدن.
بنده ی خدا تو الآن مجرمی.
گولت زدم.
تو تمام کننده ی گز بودی و مورد غضب معلم واقع خواهی شد.
در ضمن شلوار بچه ی مردم رو هم ببر پس بده گناه داره خخخ.
بابت همه ی زحماتت ممنون.
بیا تهران جبران کنیم.
مرسی که اومدی.
سبز باشید.

باز هم سلاآآآآآآم.
تو کامنت قبلیم گفتم کاش طاها, امیر و عمو چشمه هم سری به این پست میزدن. ظاهرا قبل از این که کامنتم رو ارسال کنم, طاها اومد. اون هم روی رل تکرار.خخخ. حالا موندن امیر و عمو چشمه. منتظریم.
سبز باشید.

سلاااام بر شاهروز.
این که من به این پست سر نزدم رو به شدت تکذیب میکنم و این اتهام رو به هیچ وجه نمیپذیرم.
این پست گویای همه اتفاقات و رویدادهای این سفر بود و شهروز انصافا بخوبی از عهده تصویرسازی این ماجرا بر اومد.
من دونه دونه کامنتها رو دنبال کردم و از استقبال بچه ها هم تشکر میکنم.
یه تشکر مخصوص هم باید از فرهاد نازنین بابت پستش یعنی کامنتش بکنم که بسیار جالب انگیز ناک بود و ما خیلی بهش زحمت دادیم، داداش خععععععلی مخلصیم.
همینطور از طا ها دوست بسیار عزیز که افتخار داشتیم این چند روز رو در خدمتش باشیم که بهمون با وجودش خیلی خوش گذشت، داداش خععععععععلی نوکریم.
از مسعود دوست خوبمون که لطف کرد هامهنگیهای لازک رو انجام داد و خیلی بچه با صفایی بود.
جعفر رو که دیگه نگو، تمام وقت در خدمت شهروز و امیر بود و به اندازه همه عمرشون ماساژ گرفتن.
مهرداد و محمد و اسماعیل هم بسیار برای ما زحمت کشیدن که من به نوبه خودم ازشون بسیار بسیار ممنونم.
امیدوارم یه روز بشه که یک مجمع عمومی گوشکنی تشکیل بشه و همه و همه دوستان رو رتونیم در یک جا ملاقات کنیم، باور کنید یکی از آرزوهای بزرگ من همینه.
بازم میگم: من مخلص همه هم محله ایهام هستم و همه شونو دوست دارم و به دوستی باهاشون افتخار میکنم.

سلااااا ااااا اااااا اااااااااااااااااا اا اا ا اااا، اااااام به
شهنشاه شاه شاهان شهروز خوان قاجار
خب طبق معمول ریز سفر رو نوشتی و الحق که عالی بود. دمت گرررم پسر.
البته جا داره منم به سهم خودم از همه ی بچه های با محبت و دوست داشتنی
گیلان، مسعود فرهاد محمد مهرداد اسماعیل جعفر و طاها تشکر کنم.
خانوم جوادیان هم که به ما درس ها دادن.
عمو چشمه و کاپیتان هم که رو سر ما جا دارن.
به نخودی هم بگم اون پرتغاله دزدی نبود که از عمو چشمه اجازهش رو گرفتیم. خخخخخخ.
راستی باید بهت بگم که جاییزه تو رو هم همین دیروز پست کردیم. همین روزا
باید به دستت برسه.
خلاصه ببخشید که دیر شد.
اما باکی ندارم بگم که این سفر رو طوری برنامه ریزی و تنظیم کردم که به
روزهای ناب بارانی گیلان بخوریم.
بارها گفتم بازم میگم برف و بارون، و طبیعت بکر خدا چیزایی هستن که تو
عمرم با هیچ چیز عوضشون نمیکنم. حالا اگر به خاطر بارون بهم برچسب
دیوانگی زده بشه، چه دیوانگی بهتر از این که آدم عاشق برف و بارون باشه.
حیف که فعلاً لبتاپم خراب شده و دارم با یه سیستم دربو داغون کامنت
میذارم مگر نه یه دل نوشته توپ در خصوص قدم زدن زیر بارون مینوشتم.
اما فعلا این جملات تقدیم به شما دوستان عزیز
میگویند باران که میزند بوی “خاک” بلند می شود …
اما اینجا باران که میزند بوی “خاطره ها” بلند میشود !
.
.
باران ببار …
بگذار اشک هایم غریب نباشند …
.
.
پشت پنجره نشسته ام و باران میبارد …
ناودانی چشمانم سرازیر شده است !
.
.
دل من کلبه بارانی است و تو آن باران بی اجازه ای که ناگهان در احساس من
چکه می کنی …
.
.
وقتی به هوای دیدنت قلب ابرها هم تند تند میتپد …
یاد تو مثل چیزی شبیه یک قطره باران بر لب های خشک و ترک خورد ام لیز میخورد …
.
.
باران ببار … ببار که شاید پس از بارش تو به یادش رنگین کمانی در دلم برپا شود !
.
.
باران که بند بیاید تازه خاطره شروع می کند به چکه کردن !

.
.
باران نبار ؛ من نه چتر دارم نه یار …
.
.
نمک روی زخم است بارانی که بی تو می بارد !
.
.
زیر بارانم بی چتر …
تنها بینی سرخم لو میدهد مرا که باریده ام همراه ابرها ، اما …
تابلوی قشنگی شده ایم : من و جاده و باران !
.
.
اگر باران ببارد باز می آیم درون کوچه امید و از ترکیب دستانم برایت چتر
میسازم ، مبادا قطره ای باران بیازارد نگاه مهربانت را …
.
.
کاش نامت باران بود ؛ آنوقت تمام مردم شهر همراه با من برای آمدنت دعا می کردند …
.
.
تلنگر کوچکی است باران ، وقتی فراموش می کنیم آسمان کجاست !!!
.
.
زیر چتر مهربانیت مرا پناه میدهی ؟
بارانی ام امشب …
.
.
باران ببار و تمام خاطره ها را بشور
تمام دوستت دارم ها
تمام عاشقانه ها
ببار که من هم شرم نکنم ، من هم ببارم !
.
.
آدم ها خیلی زود همراهان صمیمی را فراموش میکنند …
همین که باران بند آمد خیلی ها چتر هایشان را جا میگذارند …
.
.
این هوای خوب بارانی ، حال خوب می خواهد … ولی حیف !
.
.
چه بارانی !!! اما چه فایده ؟؟؟
تو اینجا نیستی و باران بی تو یعنی سوزاندن تن سیگار !
.
.
تا یادت می کنم باران می آید …
نمیدانستم لمس خیالت هم وضو می خواهد !
.
.
هنوز هم وقتی باران می آید تنم را به قطرات باران می سپارم …
می گویند باران رساناست ؛ شاید دستهای من را هم به دستهای تو برساند !
.
.
کمی آرام تر باران …
او دیگر کنارم نیست !
.
.
یک نفر هست که از پنجره ها
نرم و آهسته مرا می‌خواند
گرمی لهجه ی بارانی او
تا ابد توی دلم می‌ماند
.
.
عصر جمعه دلگیر تر میشود وقتی باران باشد و تو نه !
.
.
باران ! باران ! با تو قراری دارم
یک لحظه مبار با تو کاری دارم
وانگاه چنان ببار ، کابم ببرد
من در دلم از دوست غباری دارم
.
.
باران ببار … ببار بر سر همه آنان که ایستاده اند زیر آسمان تنهایی ها …
.
.
آهای تو …
توی این روزهای بارونی فکری به حال جای خالیت کردی ؟؟؟
.
.
باران از جنس من است و من از جنس باران …
هر دو بی هدف می باریم به امید رویش یک امید از جنس عطر تنت !
زود برگرد ، باران نزدیک است !
.
.
چتر نمی‌خواهد هوای بارانی ، تو را می‌خواهد !!!
.
.
باران خیال تو آخر می کشد مرا …
ای کاش بر تن خـیسم چتر میشدی …
.
.
گونه هایت خیس است ؟
باز با این رفیق نابابت ، نامش چه بود ؟ هان ! باران …
باز با “باران” قدم زدی ؟
هزار بار گفتم باران رفیق خوبی نیست برای تنهایی ها
همدم خوبی نیست برای درد ها
فقط دلتنگی هایت را خیس و خیس و خیس تر میکند …
.
.
وقتی دلم گرفت ، زیرِ بازان گریه کردم …
وقتی اشکهایم میان قطره های باران گم شدند ، تازه فهمیدم غمِ من چقدر
کوچک است و غمِ آسمان چقدر بزرگ …
.
.
دیشب که باران آمد میخواستم سراغت را بگیرم اما خوب میدانستم این بار هم
که پیدایت کنم باز زیر چتر دیگرانی …
.
.
غصه می سوزد مرا ، باران ببار
کوچه می خواند تو را ، باران ببار
ابرها را دانه دانه جمع کن
بر زمین دامن گشا ، باران ببار
خاک اینجا تشنه ی دلتنگی است
آسمان را کن رها ، باران ببار
باغبان از کوچه باغان رفته است
ابر را جاری نما ، باران ببار
موج میخواهد بیابان سکوت
با خوِد دریا بیا ، باران ببار
تا بیاید آن بهار سبز سبز
تازه تر باید هوا ، باران ببار
سینه ام آشوب و دل خونابه است
غصه می سوزد مرا ، باران ببار

سلام امیر.
میگم تو خوب شد حالا سیستمت خراب بود.
سالم بود فکر کنم کامنتت از پست بیشتر میشد خخخ.
ولی تو هم کشتی ما رو بابا.
اون از گوشیت، اون از لبتاپت، اون از کامپیوترت، این هم از وضع زندگیت خخخ.
ببین دوباره شعر داری میگیهاااااااااا.
ما خودمونم کاریت نداریم خودت کارمون داریهاااااااا.

با اجازه شاه شاهان شهنشاه بزرگ
سلام آقای سرمدی
ممنون بابت جایزه دیروز به دستم رسید، مونده بودم تشکرات فراوانم رو کجا تقدیم کنم که سرنخش اینجا پیدا شد، شدید ممنون و امیدوارم همیشه سربلند و موفق باشید.
در مورد اون پرتقاله هم من اصلاً منظورم این نبود که چون دزدی بود ال و بل ….. پرتقال رو که از درختش اونم زیر بارون بکنیش، پوستش سبزه و یه بویی داره که آدمو مست می‌کنه، چون کامل هم نرسیده یه مقدار ترشه که وای آدم روحش براش پرواز می‌کنه ….. “منظورم این بود” ….
بگذریم به نظرتون اصفهان کی بارون میاد؟

با سلام حضور تمام دوستان نابینا. از اظهار لطف و محبت تکتک شما دوستان گلم تشکر و قدردانی میکنم. بر خود واجب میدانم که از میزبانی شایسته ی دوستانمان در دو استان گیلان و اصفهان تشکر کنم. امیدوارم در سفرهای بعد نیز توفیق دیدار شما دوستان مهربان نصیبم گردد. دوستدار شما شهبازی.

سلااااااااااااااااااااااااااام کاپیتااااااااااااااااااااااااااان.
میگم هی نگاه میکردم ببینم درست میخونه یا نه، دیدم آره بابا خود خودشه.
خیلی مخلصییییییییییییم.
آقا این همه زحمت دادیم شرمنده خلاصه.
شیره کاپیتااااااااااان.

سلاآآآآآآآآآآآم امیر.
پسر تو عاشق شدی ما چه گناهی کردیم که باید به آتیشت ببخشید زیر بارون عشقت موش آب کشیده بشیم؟ خخخ. شکلک دعوا با امیر.
کاپیتان ایول داری مرد. انتظار نداشتم کامنت بذاری. واقعا دمت گرم. امیدوارم به همین زودیها ببینیمت.
سبز باشید

سلام شهروز امروز ناحار ما ماهی داشتیم سید امروز صبح بود من ناحار نب ودم سهم من را گذاشته بودن شام بخورم ماهی سفید
بود خیلی تیق داشت نخوردم به یاد تو افتادم راستی تو چه تور ماهی میخوری نابینا را چه به ماهی

تازه اگه دقت کرده باشید, تو یه بخشی از متن ادبیش نوشته بود: اگه اسمت بجای
.
.
.
باران بود, همه دعا میکردن که بیایی. این دیگه از مرحله مشکوک پشکوک گذشته. همه چی رو داد زد به جز اسمش. حالا وقتشه که رفقا وارد عمل بشن و هر طرفندی رو که بلدن, به کار ببرن تا اسم طرف رو کشف کنن. کسانی هم که information کاملتری دارن, لطفا بیان و روشنگری بفرماین.

درود من اینترنت نداشتم خیلی دیر رسیدم میگم شهروز خدا وکیلی اگه همکار خواستین خبرم کنین اصلا حقوق نمیخام من عاشق سفرم مخصوصا بخاطر خوردنیاش آخ جون گز کباب کلوچه فومنی بستنی اسکوپی و طبیعی کباب ترش چای چیپس دلستر پرتقال ترش جوجه میرزا کاظمی ماست و دوغ محلی نمک سبز دیگه چی یادم رفت مردونه من حاذرم بخاطر یه دس کباب روزی سه دفعه توسط جعفر فشرده بشم آخ شکلات داغ و بیسکویت خانم جوادیان یادم رفت واجب شد که حتما یه سر گیلان برم من حاذرم بخاطر آدامس موزی و بستنی رنج از خواب پریدن بوسیله طه رو تحمل کنم میگم ۶۰ درصد خوردین ۳۰ درصد هم تو دسشویی بودین با این اوصاف الآن باید هموزن جعفر باشین ولی خیلی جالب نوشتی کامل خودمو تو این سفر احساس میکردم باور کن ضربات مهلک جعفرو رو کمرم احساس میکردم قدم زدن تو بارون پمپ آب ویلا خیس شدن تو دسشویی تک تک این لحظه ها رو احساس کردم انگار خودم واقعا اونجا بودم خلاصه عالی بود

خودت خواستیع …از فردا با اره برقیم میام اینجااااااااااااااع ……………گفدی کور یاد ی خاطره افتادم.یه بارم یکی جوگیر شد ب جای این ک بگه ایشون از عزیزان روشندل ما هستن گف ایشون از عزییزان بیدار دل ما هستن….
شهروز به دلت بگو بره لالا خوب نیس بچه تا پاسی از شب بیدار باشه

بابا انقدر برای بچه ی مردم حرف در نیارید خب.
شاید خرس رو برای خودش خریده باشه.
ما که نمیدونیم.
خوبه منم بهت گیر بدم بگم بیا بریم پارک جمشیدیه بگردیم خخخ؟
منم کلاه قرمزی خریدم.
ولی برای خودم خریدم.
حالا خوبه بیان بگن برای فلانی خرید؟
الآن گرفتی چی شد که؟

عجب!!! وا عجبا!!! خوب حالا اسم مبارک این خانم معلم خوشبخت چیه؟!!! نگرانی من از عاقبت کاره. نکنه کمال همنشین در اون بنده خدا اثر کنه. چون اگه این اتفاق بیفته, اون وقت دیگه خدا به داد بچه های مردم برسه.

سلام تبسم.
برنامه رو فردا بعد از ظهر منتشر میکنم.
اتفاقً دلیل تأخیرمون همین امیره.
من و اشکان چهارشنبه برای تهیه ی گزارش رفتیم جایی و به امیر که خونه بود گفتیم برنامه رو از ستتاپ باکس ضبط کنه که شبش منتشرش کنیم.
بعد امیر دیر ضبط کرده بود دو دقیقه از برنامه ضبط نشده بود. این شد که مجبوریم تا فردا که برای ضبط به رادیو میریم صبر کنیم تا برنامه رو از خانم کیان بگیریم.
صداقتو داشتی؟

سلام خوبی آیا
میگم یه سوال چرا تعدادی از بچههای نابینا اونجا اقامت داشتن آیا مگه اونا از خودشون خونه نداشتن آیا،یا اینکه به خاطر شما اونجا اومده بودن….
آآآآآخ جون کباب اونم از نوع بره یهووووٱووو بح بح خوردن داشته که،خوب یکمی هم برا ما میاوردین آپلود میکردین تو سایت خخخخخ جعفر هم که خور و پف میکرده که نزاشته شما بخوابید حقتون بوده چون کباب خورده بودید میخواسته با این کارش از وجودتون در بیاره هوهوهوهوه
وااااااییییی آخجون دریا،ساحل و و و من عاشقم دلم داره جیز جیز میشه یعنی اینا رو میخونم داغ داغان شدم که یعنی خخخخ
میگم این جعفر هم خوب بهتون حال میداده هااااا،،شما از اونور میرفتین تفریح میکردین بعد میومدین استراحت همه رو این جعفر از بغلتون در میاورده یعنی خخخ.خخخ.خخخ.خخخخخ
آفرین انتخابت رو در یخ در بهشت هوراااا میگم چون هرچه ترش تر بهتر و خوشممزه تره که….
یعنی تو الآن سالمی شهروز آیا میگم ستون فقراطت همه سالمه آیا یا نه این که نیاز به دکتر ارتوپدی داری یعنی…. شکلک ریز ریز خندیدن حححح
میدونی انگیزه اون بستنیفروشه چی بوده آیا اینکه بهش اون شب الهام شده که امیر قراره بزنه به سرش بره اونجا ازش بستنی بخره خخخخ هوهوهوهوهوهوه یهوووو
آخه نازی الاهی گناهی عمو چشمه خخخخ
فرهاد هخخخخ بیچاره فرهاد از بس شب گذشته کوه کنده شلوارش به این حال و روز افتاده یعنی زحمتکشی رو داااااری آیاااا هخخخخ
امیر خودت بیا اعتراف کن که برا کی اون عروسکه رو خریدی آیا زووود بیا بگو وگرنه هرچه دیدی از چش خودت دیدی هاااا….
میگم شهروز مثل موش آب کشیده شده بودی آیاااا، امیر هم که حقشه باید جعفر استخوناشو خورد خاک شیر میکرد که نمیاد بهمون شیرینی بده یعنی هوهوه یعنی بایدم سرما بخوره یعنی هیهیهیهیهی
بیا و خوبی کن ببین بیچاره تاها خوبی به شماها نیومده هاااا،،خخخخخ خخخ خخخخ شهروزی الاهی گناهی هستی که عجب شکی بهت وارد شده هاااا میگم سکته اگه نکردی کامل فکر کنم سکته ناقص رو زده باشی ححححح هههخخخ بع اینکه نباید میومدی به امیر میگفتی که یعنی میزاشتی خودش بره اون تو همه چیز رو تجربه کنه تا دیگه بهت نخنده یعنی ههه
کلا دیگه حال ندارم بتایپم خععععلی باحال بود هاااا حسابی خوش خوشان تون شده بوده دیگه
میسی از گزارش کامل و مفید
بای بایییییٱییی،یییی،یییی،یییی،یییی،ییییٱییییٱ

سلام ملیسا.
خب خیلی از بچه های اون مؤسسه از شهرهای دیگه ی استان گیلان بودن که توی اون خوابگاه مونده بودن.
در کل ما دو شب اونجا بودیم از دست این جعفر پنج ساعت هم نخوابیدیم.
توی اون لحظه که از پمپ ترسیدم دیگه خون به مغزم نرسید که به امیر نگم.
بابا نیمه هوشیار بود خب خخخخ.
در مجموع میسی که انقدر دقیق خوندیش.
خدافظی.

سلاآآآآآآآآآآآآآم ملیسا. اومدی. خوش اومدی. ولی دیر اومدی.
میدونی شهروز اون عروسک رو واسه کی خریده بود؟
واسه اونی که
.
.
.
حرفه اسمش, اگه بشکنه طلسمش, شهروز دوباره جون میگیره, اون نباشه, شه میمیرهههههههههههههههههههه.

لاییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییک

فرهاد لایک داری
لاییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییک

سفرنامه جذابی بود. یک وقتهایی که آدم دوست دارد در محله یک چرخی بزند و خاطرات و مطالب را مرور کند،این یکی از آن مطالب است که می شود بلند برای اعضای خانواده خواند و کلی خندید خخخخخخ…….بخصوص آدامس با پوست. مرسی که همه را شاد کردید.شادمان و سرفراز باشید.

سقوط هواپیمای نظامی در زاهدان/

فرمانده ناجا در واکنش به سقوط “هواپیمای توربو” گفت: پیکر شهدا نسبتا سالم کشف شده‌اند و تیم بررسی صحنه از نظر سانحه و تیم فنی اعزام شده‌اند که در هر زمان که به نتیجه برسند، نتیجه را اعلام می‌کنیم
شحروووووووووووووووووووووووووووووووووووووز

`ما ک نفهمیدیم اخرش اسم این درار هس یا دلال.
هعهی …چی ؟؟؟؟اظهار ندامت ؟؟؟؟؟
پیش تو /؟؟؟؟
فک کردی با این کارایِ شنیع و سخیف ژیزی از ارزشهای قهرممانانه ی من کم میشه شه شه جان ؟؟؟؟
نه گلم.
دیدی ک خدا جای حق نشسته و وختی منو ۵ تا اوردی پایین پستت چجور پرید صفحه دوم …خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ /.
برو .برو از خدا بترس …

اون پاکت چیپلت سرکه رو بدین //…..پرواااااااااااااااااااااااااااااز در حال خرت خرت جویدن چیپلت در مااااااااااااااااااااااااااست.
شهروز بیا وردار چیپلت. شکلک کشیدن پاکت از زیر دست این پسر.
دیدی گفتم دلاله اسمش.
بلد نیسی خو چرا ب کار میبری

پاسخ دادن به كاظميان لغو پاسخ