خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

به مناسبت هفته ی کتاب,

درود به دوستان گرامی
امیدوارم هرجا هستین سلامت باشین
به مناسبت هفته ی کتاب خوانی به نظرم رسید یه پست بزنم
شما میتونین آخرین کتابی که خوندین یا نقد یه کتابی که دوست دارین, یا معرفی کتاب به دیگران رو داخل کامنتها بنویسین,
یا کلا هر بحثی در این زمینه به نظرتون میرسه رو مطرح کنید
حتی اگه واستون مقدوره میتونین لینک دانلود کتابی رو که دوست دارین رو هم اینجا قرار بدین که همه استفاده کنن
من چندتایی از کتابهایی که خوندم رو معرفی میکنم
اسرار موفقیت، مرتضی مجتهدی سیستانی
گرامر انگلیسی عباس فرزام
بخارای من ایل من، محمد بهمنبیگی
پرواز بر فراز آشیانه فاخته، کن کیسی، مترجم سعید باستانی
جای خالی سلوچ، محمود دولتآبادی
دایی جان ناپلئون، ایرج پزشکزاد
شهرآشوب؛ زندگی فروغ فرخزاد، مریم جعفری
عقیل عقل، محمود دولت آبادی
قیامت و قرآن تفسیر سوره شریفه طور, عبد الحسین دستغیب
دیگه بقیش رو شما بنویسین,
به امید اینکه سرانه ی مطالعه در کشورمون بالا بره
**** زندگی ست دیگر…
همیشه که همه رنگهایش جور نیست ،
همه سازهایش کوک نیست ،
باید یاد گرفت با هر سازش رقصید ،
حتی با ناکوک ترین ناکوکش،****

۵۴ دیدگاه دربارهٔ «به مناسبت هفته ی کتاب,»

سلاام به رجا خانم گرامی, خیلی کتاب جالبیه البته من تنبل بازی در اوردم خودم نخوندم ولی خواهرم خلاصشو واسم گفته, اسم زنش هم انگاری هیلاری بود
ممنون که اومدی و کتاب هم معرفی کردی
موفق باشی دوست خوبم
آخیش انگاری مشکل کامنت گذاشتنم حل شده, داشتم دیوانه میشدم خخخ

سلام. من که متأسفانه اونجور که باید و شاید مطالعه نمیکنم. ولی آخرین کتابی که خوندنش رو تموم کردم کتاب آشنایی با تاریخ ایران از سید عبد الحسین زرینکوب هست و کتابی که در حال حاضر میخونم کتاب از زبان داریوش هست که نویسندهش ایتالیایی هست یادم نیست کیه. فقط یادمه با کوخ تموم میشد. یه کتاب ۲۷۰۰ صفحه ای هم دارم که هنوز شروع نکردم خوندنش رو. ایران باستان از حسن پیرنیا. در کل بابت این پست مفید تشکر میکنم. موفق و پیروز باشید.

درود بر شما, بازم خیلی عالیه, ایول کتاب تاریخی, خواهرم به تاریخ بیشتر از من علاقه داره میگه کتابهایی که نام بردین کتابهای جالب و قشنگین, اون کتاب از زبان داریوش رو باید پیدا کنم بخونم
راستی برنامه ای به اسم کتاب نامه, از شبکه ی ۴ صبحها پخش میشه
سر افراز باشینو بر قرار

سلام و درود خدمت خانم زهره
من ۲ کتاب معرفی میکنم:
آخرین کتابی که خوندم و خیلی در موردش با خانواده صحبت کردیم “شازده حمام” اثر دکتر محمد حسین پاپلی یزدی است تا جلد سوم در بازار هست و جلد چهارم رو آقای دکتر دارن مینویسن . خیلی جالبه و علتش اینه که مستند و واقعی از خاطرات دوران کودکی و جوانی آقای دکتر هست و بعد بخشی که من خیلی دوست دارم هم داره یعنی سرنوشت آدمهای اون دوران رو در زمان حال هم براتون مینویسه مثلاً هم کلاسی دانشگاه یا دختر همسایه الان کجای دنیا هستن و دارن چی کار میکنن دوست داشتم کتاب رو خودم بصورت صوتی در میآوردم ،الان به چاپ دهم رسیده ، یک قسمتش رو مینویسم : سرگذشت دانشجوی دندان پزشکی که شبها از قبرستون جمجمه جمع میکرده و به دانشجوهای دندان پزشکی میفروخته و بعد……یا سرگذشت دختر همسایه که در ۵۰ سال پیش ایران چقدر برای درس خوندن اذیت میشه و دایی ها و برادراش چقدر اون رو شکنجه میکنن و الان اون خانم پزشکه و در امریکا یک دانشمند هست و همه ی دایی ها و برادرهاش رو هم میبره اونجا و….
کتاب دوم :۱۰۱ بازی برای افزایش توجه ، نوشته ی باربارا شر، با ترجمه ی شهلا رفیعی که من مطالعه میکنم تا بازی های مناسب و ابتکاری برای بزرگمهر پیدا کنم.
بعنوان یک کتابخوان از موضوع جالب پست در مورد کتابها تشکر میکنم. سربلند و پیروز باشید

درود به مادر عزیز
وااااای خعلی کتاب قشنگیه, بازم خواهرم خوند واسه منم تعریف کرد, خدا رو شکر به صورت صوتیش هم هست
درسته همین خانمی که غده تو شکمش در میادو الی آخر
دومی رو نخوندم, به امید موفقیت روز افزون شما و پسر گلتون
لطف دارین زیااادتااا

درود کار بسیار جالبی کردید من که ذوق زده شدم چرا که اینقد سرانه مطالعه پایین هست که وقتی یه جایی میبینم افراد اهل مطالعه هستن از خود بیخود میشم کتابای جالبی رو مطالعه کردید آقای ایزدی کتاب از زبان داریوش نوشته خانم هاید ماری کوخ هست اهل کشور آلمان. کتاب فوق العاده ای هست کسانی که علاقمند به تاریخ ایران باستان مخصوصا دوره هخامنشی و داریوش بزرگ هستن حتما این کتاب رو بخونن مطالب بسیار مهمی داره. من هم چند کتاب معرفی میکنم رمانهای تاریخی سرگذشت مهرداد اول نوشته بهرام داهین شبهای بابل نوشته جلالی عروس مدائن ابراهیم مدرسی چند کتاب تاریخی دو قرن سکوت عبد الحسین زرینکوب تمدن هخامنشی علی سامی داریوش و ایرانیان والتر هینتس. در زمینه های دیگه قلعه حیوانات جورج اورول حتما بخونید آخرین راز شاد زیستن اندرو متیوس فوق العاده هست.

درود
آخه شما توجه بنمایین تو این سایتی که اصلا فرض کنیم ۵۰۰ تا بازدید کننده داره چند نفر اهل مطالعه هستن دیگه وای به حال کشورمون, حد اقل به ده تا لایک هم نرسیده آدم امیدوار بشه البته خودم هم یه جورایی جزوشونمااا,
ولی واقعا تأثر بر انگیزه
ممنون از معرفی این همه کتاب باید پیدا کنم,
هزار آفرین به شما که اهل مطالعه این
راستی در ۱۵ کلان شهر هم به مناسبت هفته ی کتاب نمایشگاه زدن,
پاینده باشید و سپاس

سلام خانم زهره :
من آخرین کتابی که خوندم نزدیک به پونزده سال پیش میشه که کتاب جغرافیا بود که تجدید اورده بودم : آخه دیپلم رو چه به اون حرفا : حقیقتش از زمان نابینایی من خوندن کتاب چه به شکل بریل یا چه به شکل همین جاز یا مینا آوا خیلی مشکل هست بریل که هیچ به کلی مثل حلزون میخونم ولی گوش دادن به فایلهای صوتی هم بعد از چند دقیقه مثلا اگه پنج دقیقه گوش کنم تا ده دقیقه هواسم پرت میشه با اینکه خیلی به هواسم هواسم هست ولی متاسفانه اختلالی هست از زمان نابینایی :
موفق باشین .

درود
وای ولی من جغی جون رو خعلی دوستش داشتم, عاشق دشتو جنگلو کوه بودم و هستم
به نظرم شما از داستانهای کوتاه شروع کنید, چون وقتی کوتاه باشه و زود به نتیجه و آخر داستان برسین انگیزتون چند برابر میشه, خودم اون اولها اینجوری بودم
البته واقعا شما حق دارین, ولی بگذره بیشتر عادت میکنید
راستی به نظرم هرچند حلزون وار بریل رو بخونید هم بریلتون قوی میشه هم مطالعه کردین
ممنون از حضورتون
پیروز باشین

سلام بر شما.
قصد دارم طولانی ترین کامنت محله را بنویسم.
این مطلب را از کتاب خاطرات شازده حمام نوشته دکتر محمدحسین پاپلی یزدی عیناً رونویسی کرده ام که تقدیم حضورتان می کنم.
علت انتخاب این نوشته آن است که مطلع شده ام که متأسفانه در بعضی هیأت های عزاداری به شکل و شمایل افراد اهمیت می دهند و به عنوان مثال اگر طرف ریش نداشته باشد نه این که راهش ندهند اما چپ چپ نگاهش می کنند؛ در حالی که شیوه ی اصلاح هرگز چنین نیست. هم چنین باخبر شده ام که در برخی تکایای عزاداری غذای نذری را به کسانی که دوست دارند می دهند و اگر نخواهند به فردی غذا نمی دهند در حالی که سفره ی ابا عبد الله ارث پدری هیچ کس نیست که ما حق داشته باشیم کسی را از این خان گسترده محروم کنیم. امید که این مطلب طولانی اما مفید و خواندنی به کارتان آید.
……………….
«هر کس در این سرای در آید نانش دهید و از ایمانش نپرسید.»
(ابو الحسن خرقانی)
بی بی صغری زنی شصت ساله از کوچه ی بیوه زنان بود که آه در بساط نداشت که با ناله سودا کند. سال ها بود که شوهرش مرده بود. در یک اتاق اجاره ای در یکی از خانه های قمر خانمی زندگی می کرد؛ یعنی در خانه ای زندگی می کرد که هشت اتاق داشت و شش خانوار در آن جا ساکن بودند. با نخریسی زندگیش را می گذراند. اتاقش هرگز گچ نشده بود و خشت های خام سقف اتاقش از دود چراغ موشی سیاه شده بود. سقف سیاه اتاقش در مقابل اشعه ی آفتاب که از تنها پنجره ی اتاق به آن می تابید حالتی خاص به آدم دست می داد. من وقتی ده یازده ساله بودم دو سه بار به اتاق او رفتم تا برایش پیغامی ببرم. هر بار او با مهربانی چند دانه آلو خشکه به من می داد. دوسوم اتاق کوچکش فرش نداشت و یکسوم دیگر را پلاسی فرسوده پوشانده بود. همان جا رختخواب و تمام وسایلش گذاشته شده بود. گوشه ی اتاقش اجاق بود؛ اما او بیشتر از اجاق عمومی خانه استفاده می کرد. خواهر و برادرش هم که از خودش بزرگ تر بودند و هر کدام در خانه ای در کوچه ی دیگر زندگی می کردند از نظر مالی شرایط بهتری از او نداشتند. بی بی صغری با همه ی مردم به خصوص با بچه ها مهربان بود. او سه تا بچه داشت که بزرگ شده بودند و برای خودشان زندگی فقیرانه ای در خانه های قمر خانمی دیگری داشتند. یک بچه اش را هم سال ها قبل از دست داده بود. همیشه می گفت دخترش که مرده است از همه ی بچه ها خوشکل تر بوده است. دخترش را چهارده ساله کرده بود. می خواست عروسش کند. بچه دلدرد شدید شده بود و هرچه شاهتره و گل گاوزبان و مرزنگوش به او داده بودند افاقه نکرده بود. و بچه را پس از سه روز در حالت درد دل و استفراغ در حالت نیمه بی هوشی به دکتر برده بودند. دکتر ها گفته بودند بچه را دیر آوردید و بعد از ظهر همان روز بچه مرده بود. وقتی بی بی صغری سی و پنج ساله بود بچه اش مرده بود. شوهرش هم سال بعد از مرگ بچه اش مرد. بی بی دیگر عروس نشده بود. بی بی صغری سید بود ولی هیچ وقت هیچ چیز از هیچ کس تحت هیچ عنوان نمی گرفت، نه سهم سادات می گرفت، نه آش نذری، نه لباس و پول نذری. می گفت: من کار می کنم وضعم خوب است، محتاج نیستم، خدا را شکر، نذرتان قبول اما نذرتان را بدهید از من محتاج تر. بی بی در مولودی های زنانه هم شادیآفرین بود. اَربونه یا دایره و دف را می گرفت و با ریتم و آهنگی شادیآور آن را بسیار محکم می زد و در مدح مولی علی علیه السلام اشعاری می خواند. در عروسی بچه یتیم ها هم دایره می زد؛ ولی هرگز بابت اَربونه زدن و مولودی خواندن پول نمی گرفت. حتی وقتی در عروسی فرخنده هم دایره زده بود و مادر فرخنده خواسته بود که به او غذا بدهد که به خانه ببرد خیلی ناراحت شده بود.
سال های ۱۳۳۷ تا ۱۳۳۸ بود و در شهر یزد چندتا خیابان بیشتر نبود و این خیابان ها هم اکثراً خاکی بودند. فقط بخشی از خیابان های شاه و پهلوی و کرمان آسفالت بود. خیابان ایران شهر تا آب انبار مسعودی حدود سیصد متر طول داشت و قرار شد که خانه های مردم را خراب کنند و خیابان را امتداد دهند  سال های بعد از کودتای بیست و هشت مرداد بود. دولت می خواست با درآمد های نفتی در شهر ها نوسازی کند و نوسازی و مدرنیزاسیون باید خیابان های راست و ماشین رو را در بافت های تو در تو و سنتی و قدیمی شهر یزد ایجاد می کرد. مهندسین شهرداری مسیر خیابان را مشخص کردند و روی دیوار ها و بام خانه ها گچ ریختند و بالاخره صد ها عمله و کارگر با کلنگ و بیل، به تخریب خانه ها، بازارچه ها و … پرداختند. نه بردیزلی، نه تراکتوری و نه غلطکی، نه هیچ وسیله ی مکانیکی دیگری برای تخریب. هیچ یک از این ها به کار گرفته نشد. این وسایل هنوز در یزد نبود. کلنگ و بیل بود و بازوی کارگر. حتی بخشی از خاک ها را با گاری از محوطه ها بیرون بردند. خانه های یزد زیرزمین زیاد دارد. هیچ خانه ای بی زیر زمین نیست و حتی گاهی زیرِ زیرزمین باز زیرزمین است؛ زیرا اکثر کوچه های قدیمی هم زیرزمین دارد. در بافت قدیمی یزد چاه آب، چاه خاکروبه و قنات خشکیده و … هم فراوان است. کارگران شهرداری ساختمان ها را تا تمطراز سطح زمین با بیل و کلنگ خراب می کردند؛ اما اگر می خواستند که زیرزمین ها را خراب کنند، باید مدت ها معطل می شدند و تازه با مشکلاتی هم رو به رو می شدند و حتی تلفات جانی می دادند. برای این که زیرزمین ها را خراب کنند آبِ قنات را روی خانه های نیمه تخریب شده می بستند. بعد از یکی دو روز خشت ها خیس می خورد و خانه ها و زیرزمین ها مثل خانه ی کارتونی با صدای زیاد و گرد و خاک فراوان خراب می شد و به اصطلاح یزدی هه  می تپید. همه ی مردم به بچه ها هشدار داده بودند که برای تماشای خراب کردن خیابان نروند. اگر رفتند به خصوص به محله هایی که آب در آن انداخته اند نزدیک نشوند؛ اما با این بچه های شیطان حرف‌نشنو بالاخره چند حادثه اتفاق افتاد. یک بچه را مار نیش زد، آن هم مار های سمی و خطرناک یزد؛ علی مرادی رفته بود توی خرابه ها گنج پیدا کند. دستش را کرده بود توی سوراخی و به جای گنج، نیش مار را دریافت کرده بود. خوشبختانه سریع او را ب بیمارستان هراتی که در سیصد متری محل بود، رسانده بودند و بعد از چند روز از بیمارستان مرخص شد؛ ولی تا من یادم است دست راستش فلج بود؛ یعنی سم مار اعصاب دست راستش را از کار انداخت. هفت هشت نفر را هم عقرب گزید. عقرب های جرار لای خشت های خانه بچه می زایند و همان جا نسل اندر نسل زاد  ولد می کنند و از مورچه ها و سوسک ها تغذیه می کنند. حتی بچه ها دیده بودند –البته من ندیده ام- که عقرب های بزرگ مارمولک ها را هم می خورند؛ اما بدترین حادثه آن بود که جواد سراجان پسر محمدعلی سراج بچه ی باهوش و هم کلاسی من که همیشه یا شاگرد اول بود یا دوم و یا سوم و یکی از رقبای سرسخت من بود رفته بود تماشای ساختمان ها. او رفته بود داخل محوطه ی یکی از این خانه هایی که در آن آب ریخته بودند. هرچه عمله ها گفته بودند بچه جان برو پی کارت! این بچه ی شیطان از خرابه ها دور نشده بود. یک مرتبه زمین دهان باز کرده بود و جواد افتاده بود توی چاله و خاک و گل و لای به هم ریخته. ده ها عمله ریخته بودند و کمتر از چند دقیقه او را نیمه جان از زیر خاک ها در آورده بودند. استخوان جمجمه اش شکسته بود. او را به بیمارستان رساندند. بیش از چهل روز در بیمارستان بود و هنوز هم که هنوز است اگر جراحی پلاستیک نکرده باشد، آثار شکاف عمیق در سرش پیداست. این جواد دکترایش را به نظرم در فیزیک گرفت و مقیم آمریکا شد. ماجرای جواد بچه ها را تا اندازه ای ترساند؛ ولی نه آن طور که هیچ کس به دیدن خراب کردن خانه ها نرود یا نخواسته باشد توی خرابه ها مار و عقرب نگیرد. این بچه های شیطان هر چیزی برایشان اسباب بازی و اسباب تفریح بود.
یکی از روز ها ده دوازده تا بچه ی شیطان می روند توی حوض آب یکی از این خانه های نیمه خرابه که در آن آب انداخته بودند. سر ظهر گرمای تابستان یزد و موقع ناهار کارگر ها و عمله ها بوده است. بچه ها از نبود کارگران استفاده کرده بودند و خود را با لباس انداخته بودند توی حوض لبریز از آبِ گل. بی بی صغری از آن جا رد می شده است. صدا می زند: بچه ها این کار خیلی خطر دارد. از حوض خانه ی خراب بیرون بیایید؛ ولی مگر این شیطان ها گوش به حرف بی بی صغری می کنند. کم کم چند نفر دیگر هم جمع می شوند و سر و صدا راه می اندازند که بچه های شیطان از این حوض مخروبه بیرون بیایید. یکی دوتا از بچه ها از حوض بیرون می آیند اما هنوز ده نفری از بچه ها در حوض بوده که یک مرتبه حوض با آب و بچه ها فروکش می کند. بی بی صغری نعره می زند که یا ابا الفضل! بچه های مردم را سالم نگه دار. خودم یک سفره برایت می اندازم که پنج تا گوسفند در آن باشد مردم سر و صدا می کنند و عده ی زیادی می ریزند و بچه ها را از داخل گل و لای ها در می آورند. خوشبختانه زیر حوض زیاد خالی نبود. من خودم هم شیطانی کردم و رفتم حوض شکسته را دیدم. سه چهار متری بیشتر گود نبود. اولاً کف حوض شکسته بود، سه چهار متری پایین افتاده بود ولی خاک زیادی روی بچه ها نریخته بود. بچه ها همه زخم های سطحی برداشته بودند. فقط حسین ریاحی دستش و عباس قلندری پایش شکسته بود. این هر دو بچه کولی بودند که خانه شان همان نزدیکی قرار داشت. همه می گفتند ابا الفضل العباس بچه ها را حفظ کرد. از فردا بی بی صغری به فکر افتاد که سفره ی نذری ابو الفضل همراه پنج تا گوسفند پهن کند. بی بی صغرای فقیری که آه ندارد که با ناله سودا کند می خواست این سفره ی رنگین را برای حضرت عباس پهن کند. مهم آن بود که پدر و مادر بچه هایی که توی حوض خانه ی خرابه رفته بودند وضع اقتصادیشان مثل بی بی صغری –حالا کمی بهتر یا بدتر- بود. آن ها نمی توانستند کمکی بکنند. اگر وضع آن ها خوب بود که بچه هایشان سر ظهر توی حوض پر از آب گلآلود نمی رفتند تا خود را خنک کنند. اگر آن ها پولدار بودند می رفتند توی زیرزمین پهلوی حوض خانه و بادگیر و آب خنک سرداب و هندوانه ی خنک که با یخ طبیعی تزرجان خنک شده بود می خوردند. ده روزی بی بی صغری غصه می خورد که چه طوری نذرش را ادا کند. یک روز زن ها که در سر کوچه جمع بودند گفته بودند که بی بی صغری حالا یک چیزی گفته؛ ابو الفضل هم که می داند او پول ندارد. بالاخره یکی از آن ها به بی بی صغری گفته بود: این ها که بچه ی تو نبودند، تو هم یک مرتبه بدون قصد و نیت یک حرفی زده ای حالا خودت را اذیت نکن. حضرت ابو الفضل العباس قبول دارد. بی بی گفته بود: اولاً بچه ها همه بچه ی من هستند بعد هم حرفی از نهادم بر آمد شما غصه نخورید، ابو الفضل خودش کمک می کند. اگر سفره، سفره ی ابو الفضل است خودش پهن می شود پنج تا گوسفند هم پیدا می شود. روز دیگری زن ها می گویند هر کس کمکی کند و بی بی هم نیم من خرما بخرد و سفره ای بیندازند؛ ولی بی بی گفته بود: همان که نذر کردم می شود بهترش هم می شود شما غصه نخورید. بعد از ده روز که نذر بی بی صغری ورد زبان ها و نقل کوچه ها بود شیرین خانم زن ارباب اردشیر کی‌نژاد زرتشتی، ساکن محله ی خرم‌شاه یعنی محله ی همسایه ی ما که خانه اش با خانه ی بی بی صغری سیصد متری فاصله داشت در خانه ی بی بی صغری می رود و می گوید: بی بی شنیده ام که برای سلامت بچه های مردم نذر کرده ای که سفره ی ابو الفضل بیندازی. بی بی می گوید: بله، نذر کرده ام. شیرین خانم می گوید: بیا سفره را توی خانه ی ما بینداز. دوتا گوسفند هم من می دهم. بی بی قبول می کند. قرار می شود ده روز بعد سفره را در خانه ی ارباب اردشیر بیندازند. خانه ی ارباب اردشیر خانه باغی بود. حدود پنج شش هزار متر وسعت داشت. درختان انار فراوان و حوض آب باصفایی داشت. در کوچه ی محله ی ما هو پیچید که شیرین خانم زرتشتی دوتا گوسفند را برای نذر بی بی صغری قبول کرده است. حاجیخان وزیری از کُردانِ سنندجی بود از برادران اهل تسنن. چه کرده بود نمی دانم ولی به یزد تبعید شده بود. در یزد داماد شده بود الآن بچه هایش همه بزرگ شده اند و بعضی از آن ها نوه هم دارند و همه از طرف مادر قوم و خویش من هستند. حاجیخان خود اهل تسنن بود و بسیار هم در مذهب خود دقیق بود. بچه هایش همه شیعه هستند ولی با اقوام اهل تسنن خود یعنی عمو و پسرعمو ها که در سنندج هستند رفت و آمد دارد. حاجیخان هم به در خانه ی بی بی صغری می رود و می گوید: سفره ی نذری حضرت ابو الفضل داری؟ بی بی می گوید: بله می گوید: یک گوسفند هم من می دهم. این شد سه گوسفند. حاجیخان که از در خانه ی بی بی دور می شود بی بی صغری دفش را بر می دارد و محکم می زند و شادی کنان می گوید: ابو الفضل خود دارد سفره اش را پهن می کند؛ من چه کاره ام! شیرین خانم با زرتشتی های اللهآباد، روستایی در بیست کیلومتری یزد که همه زرتشتی بودند در باره ی نذر بی بی صغری صحبت می کند. اهالی زرتشتی آن روستا دو گوسفند دیگر را قبول می کنند. روز چهاردهم نیت بی بی صغری بود که همه خبردار شدند که پنج گوسفند درست شد. چهارتا را زرتشتی ها می دهند و یکی را هم حاجیخان اهل سنت. پیرزن یهودی که معروف به ننه الیاس بود و دوره گردی می کرد و نخ و سوزن، دکمه، انگشت‌دانه و … می فروخت رفته بود پیش بی بی صغری گفته بود: در سفره ی نذری ابو الفضل ما هم می توانیم شریک بشویم؟ بی بی صغری گفته بود: در خانه ی ابو الفضل به روی همه باز است. همه بیایند، ابو الفضل برای همه مهربان است. زرتشتی، کلیمی، سنی و شیعه ندارد. این جا ایران است خانه ی همه ی ماست و ابو الفضل هم یاور همه ی ما. پیرزن گفته بود: ما ده دوازده زن یهودی هستیم و می خواهیم در سفره ی ابو الفضل شریک باشیم، کمک کنیم، اشکالی ندارد؟ بی بی صغری گفته بود: اگر همه ی جهود های یزد هم بیایند خوش آمدند. مادر الیاس گفته بود: ما بیست من برنج –مَنِ یزد شش کیلوست- با یک حلب روغن زرد می دهیم و بی بی با دایره اش پاسخ داده بود که: همه بیایند، ابو الفضل دارد سفره اش را رنگین می کند. داستان سفره ی ابو الفضل بی بی صغری و مشارکت زرتشتی، یهودی، حاجیخان به گوش همه رسیده بود. زن های محله خوشحال بودند و هر کسی کمک مختصری می کرد. یکی یک قندان قند می داد و یک صد درم –یعنی یک و نیم کیلو- خرما و دیگری سه مثقال چای. همه را می بردند کنار اتاق بی بی صغری می گذاشتند تا وقتی همه چیز جمع شد از آن جا به خانه ی شیرین خانم ببرند. مادر من هم گفته بود صد و پنجاه عدد نان می دهد. او به نانوای محل گفته بود که از آردی که ما نزد او داشتیم صد و پنجاه دانه نان بپزد و روز موعود به خانه ی شیرین خانم بفرستد. آخوند نانوا گفته بود: من خودم هم صد و پنجاه عدد نان می دهم. چند نفر دیگر هم در نانوایی های دیگر نان تقبل کرده بودند. آقای پیشنماز محل صبح بعد از نماز بالای منبر گفته بود: ایها الناس! ای پولدار های محله! بی بی صغری نذری کرده زرتشتی، کلیمی، سنی در آن شریک شده اند. زن های فقیر محله قند و چای می دهند. شما که شیعه ی علی علیه السلام و نوکر ابا الفضل العباس هستید چه کار کرده اید؟ استاد غضنفر که زنش یک دختر زرتشتی مسلمان شده بود و خودش رئیس هیأت زنی محله بود گفته بود: حاجیآقا! هر چه شما بگویید می کنیم. آقای پیشنماز گفته بود: هر کس در وسع خود در این سفره شرکت کند و پولدار های محله هر کدام قبول کرده بودند چیزی برای سفره بدهند. کم کم از محله های دور هم برای بی بی صغری چیزی می آوردند. روز هجدهم نیت بی بی صغری دو روز مانده به سفره بیست و چهار گوسفند، صد و سی من برنج، دوازده حلب روغن، سی و دو من خرما، هشت من آلو، دو و نیم من لیمو خشک، بیست و یک من شاه قند یزدی، یازده من نبات، دو شیشه ی کوچک زعفران، سه من زرشک، دویست و هشت مرغ، دوازده من باقالی خشکه، چهارده من عدس، هفده من لپه، نه و نیم من لوبیا قرمز، بیست و یک من نمک، سه شیشه ی بزرگ فلفل، دو شیشه زردچوبه، هشتاد و سه من پیاز، صد و چهل و دو من سیب زمینی و … جمع شده بود. آقای فضل الله مغازه دار گفته بود: هر چه سبزی خورشتی و خوردن بخواهید روز قبل از آشپزی بگویید من می دهم. منتقی یا محمدتقی قصاب گفته بود: من هم پوست و روده ها و کله پاچه های گوسفند ها را بر می دارم و به جایشان گوشت می دهم. خودم و شاگردم هم همه ی گوسفند ها را مجانی می کشیم و روز قبل چهار لاشه گوشت گوسفند به جای پوست و روده ها فرستاده بود. حاجی شهبخش بلوچ، سنی و اهل سراوان بود و با عده ای از بلوچ ها در یزد زندگی می کرد و کامیون دار بود. او گفته بود: من هم یک ماشین یخ می دهم. آن موقع هنوز در یزد کارخانه ی یخ نبود. حاجی شهبخش خودش کارگر گرفته بود و شب قبل به یخچال طبیعی تزرجان یزد رفته بود و یخ آورده بود و یخ مجلس را تأمین کرد. از روز چهارده پانزده نذر بی بی صغری که مردم پشت سر هم اجناس مختلف برای سفره می آوردند بی بی صغری از حسن وارسته هم خواسته بود که حسابدار باشد و اجناس را تحویل بگیرد. او روز آخِر اجناس را وزن کرد و در کاغذی نوشت و من کاغذ را بعد از پنج سال از او گرفتم و آمار را در دفتری یادداشت کردم و حالا آ« را برای شما نوشتم.
روز آخِر، روزی که فردایش باید سفره می انداختند در خانه ی ارباب اردشیر غلغله بود. گوسفند ها را می کشتند. عده ای از زن ها سبزی پاک می کردند. عده ای قند می شکستند و مسگر های محله بساط چای را برقرار می کردند. عده ای خانه را فرش می کردد. عده ای از محلات دیگر می آمدند و قند و چای می آوردند. زن های یهودی هم آمده بودند. با خود یک مقدار زیادی عرق نعناع، عرق بید و بیدمشک آورده بودند. عرق ها را در گاری گذاشته بودند و از محله ی یهودی ها که آن طرف شهر بود آورده بودند. آن ها شکر و آبلیموی فراوان هم آورده بودند. در این گیر و دار پیغامی رسید. عده ای از مردم منشاد هم پیغام داده بودند که اگر بی بی صغری و مردم قبول کنند، آن ها هم در نذر ابو الفضل شرکت کنند و میوه ی سفره به عهده ی آن ها باشد. بی بی صغری دودل شد. مردم هم نمی توانستند تصمیم بگیرند که منشادی ها بیایند یا نه. عده ای شک داشتند که باید این شرکا را هم بپذیرند یا نه. عده ای می گفتند: به هیچ وجه آن ها نباید بیایند؛ آن ها از ما نیستند؛ ابو الفضل العباس راضی نیست که آن ها در نذرش شرکت کنند. عده ای می گفتند: همه باید بیایند. من در عالم بچگی نمی فهمیدم چرا نباید آن ها به هیچ وجه بیایند؟ چرا سنی، شیعه، زرتشتی و کلیمی در سفره ی ابو الفضل شرکت کنند اشکالی ندارد و ابو الفضل العباس راضی است ولی منشادی ها نباید بیایند  آن ها از ابو الفضل العباس نیستند؟ این مطالب برایم سؤال بود. اکثریت می گفتند: منشادی ها هم بیایند. چه اشکالی دارد؟ آن ها هم بیایند. حتماً آن ها هم عشق و علاقه به ابا الفضل دارند. بالاخره آن ها هم ایرانی هستند اما عده ای محکم و قاطع می گفتند: آن ها نباید بیایند؛ ما میوه ی آن ها را نخواستیم. بی بی صغری چادرش را زده بود به کمر و امر و نهی می کرد. بچه هایی که توی حوض خرابه افتاده بودند همه آمده بودند و کمک می کردند؛ حتی آن دو بچه ی کولی دست و پا شکسته هم کار می کردند. خواهر، مادر و اقوامشان هم با لباس های مخصوص خود آمده بودند و تعداد زیادی دایره با خود نیز آورده بودند. آن ها کولی های محله ی ما بودند و غربال، داس و چاقو، دایره و دف می ساختند. خیلی هم خوب دایره می زدند. بالاخره هفت هشتتا زن ها و مرد ها گفتند: بی بی صغری تو چه می گویی؟ منشادی ها هم بیایند یا نه؟ بی بی گفت: من می گویم در خانه ی ابو الفضل به روی همه باز است. آن ها هم بیایند ولی برای این که مطمئن شویم یکی برود از آقای پیشنماز محله این موضوع را مسأله کند. هرچه ایشان گفت انجام می دهیم. همه این رأی را قبول کردند. قرار شد غلام سیاه دوچرخه اش را سوار شود و فوری برود آقای پیشنماز را پیدا کند و بپرسد: مردم منشاد هم می توانند در نذر ابو الفضل شرکت کنند یا نه؟ و می توانند میوه بیاورند و میوه ی آن ها را مردم دیگر حق دارند بخورند یا نه؟ سال های سال شاید بیش از دو سه قرن عده ای سیاه زرخرید غلام و کنیز در یزد زندگی می کردند. آن ها بیشتر در خانه های اعیان و اشراف به کارگری مشغول بودند؛ ولی غلام و کنیز بودند. آن ها چون نسل اندر نسل در خانواده ای زندگی می کردند جزء اجزای خانواده می شدند. بعضی از آن ها هم باسواد بودند و در حجره ها کمک ارباب خود بودند. چندتایی هم حسابدار بودند. بعضی از زن های سیاه هم ملا و باسواد بودند و برخی از آن ها در امور خانه و بیرون خانه خیلی مدیر بودند و به بچه ارباب ها و گاهی هم به خود ارباب ها تحکم می کردند. عده ای از این سیاه ها هم آزاد بودند یعنی غلام و کنیز نبودند. بازارچه و کاروانسرای غلامعلی سیاه بین محله ی خواجه خضر و میدان میرچخماق هنوز پابرجاست. کافه رستوران غلامعلی سیاه در خیابان کرمان بود. شوهر یکی از خاله های من هم یکی از همین سیاهان آزاد معروف به عباس سیاه بود؛ البته چون بعضی از این سیاه ها دورگه بودند پوست روشنی داشتند. این گروه از حدود پنجاه سال قبل کم کم در یزد کم شدند و عملاً امروز از نژاد سیاه آفریقایی خالص در یزد کسی نیست ولی دورگه هایی که باز هم دورگه شده اند خیلی هستند. عصر برده داری بود. عصری که هنوز در بشاگرد و دهات کتیج و شهرک هایی از بلوچستان مثل قصر قند، پیشین و بیره ادامه دارد و به پایان خود نزدیک می شود. این غلام ها و کنیز ها تعدادی به خواسته ی خودشان و تعدادی هم به اشاره ی ارباب هایشان برای کمک به مجلس نذر ابو الفضل العباس آمده بودند. غلام سیاه که دوچرخه سوار شده بود تا برود آمدن و نیامدن منشادی ها را از آقای پیشنماز سؤآل کند، یکی از این سیاهان آفریقایی الاصل بود؛ اما او مردی امین، درستکار و مورد وثوق بود. یک ساعتی گذشت آغلام برگشت گفت: آقا گفته است: «هر کس در این سرای درآید نانش دهید و از ایمانش نپرسید. آقا گفته است: درِ خانه ی امام حسین علیه السلام و برادرش ابو الفضل علیه السلام به روی همه باز است. منشادی ها هم بیایند. مردم میوه ی آن ها را هم بخورند. هیچ اشکالی ندارد. باشد که خداوند و ابا الفضل العباس آن ها را از گمراهی و ضلالت برهاند. پیغام به منشاد رسید. فردا صبح یک اتوبوس از مردم منشاد مرد و زن و بچه برای شرکت در نذر ابو الفضل بی بی صغری به خانه ی اردشیر کی‌نژاد آمدند. میوه ی فراوان سیب، گلابی، هلو، انگور، انجیر، مغز گردو و پنج حلب پنیر هم با خود آوردند. شاید بی اغراق سه هزار کیلو میوه بود. میوه ها را با ماشین از ده به شهر آوردند و از گاراژ اطمینان بار هفت گاری کرده بودند و به خانه ارباب اردشیر آوردند. حدود پانزده شهریور سال ۱۳۳۷ بود. سفره ی ابو الفضل در خانه ی ارباب اردشیر کیپور زرتشتی با مشارکت مردم چند محله ی یزد، حاجیخان سنندجی، عده ای از یهودی ها و تعدادی از مردم منشاد یزد برگزار شد. من در عمرم سفره ای به این زیبایی، پر‌رنگی و پر‌رونقی و صفا و صمیمیت ندیدم. مردان در باغ پهلوی که از باغ ارباب اردشیر هم بزرگ تر بود پذیرایی می شدند و زنان در خانه ی ارباب اردشیر ناهار می خوردند. من در آن موقع در سن و سالی بودم که در بین مردان و زنان می توانستم رفت و آمد کنم. دختران یهودی با لباس مخصوص خود و دختران زرتشتی با لباس های زیبای خود و دختر های کولی محله ی ما با لباس های رنگ و وارنگ خود و چندتا دختر منشادی سفره داری می کردند. غذا را دست به دست می دادند و به مردم تعارف می کردند. سفره ی مردان را کلاً جوانان زرتشتی اداره می کردند. فکر می کنم شش هزار زن و مرد و بچه آمده بودند. عده ای از محله ی خود می آمدند و با خود دیگ دیگ غذا می آوردند. دالان چای و قلیان به عهده ی سید های محله ی ما بود. شال های سبزشان را به سر و کمر بسته بودند و در سر سفره ی مردان آقای پیشنماز دعای سفره را بلند خواند و در مدح رشادت، مردانگی، ایثار جوانمردی، اخلاص، مروت و فضایل دیگر حضرت ابو الفضل العباس فقط چند دقیقه ای حرف زد. ارباب اردشیر و همسیاه اش از این که مردم پذیرفتند خانه ی او سفره خانه ی نذر ابو الفضل العباس باشد تشکر کردند. یکی از میان جمع فریاد زد و خطاب به اربا ب ادشیر گفت: ارباب! ما و شما نداریم. شما صاحب مملکت هستید و ما قرن هاست میهمان شماییم. یعقوب و شمعون یهودی هم که هر دو در بازار خان مغازه داشتند تشکر فراوان کردند که مردم آن هار را هم در جمع خود پذیرفته اند و به روال خود دعای سفره خواندند. من یادم است که آن ها گفتند: ما همه ایرانی هستیم. همه ابو الفضل العباس را دوست داریم. شمعون و یعقوب از طرف یهودی ها آقاسیدمحمدتقی، سید بزرگوار محله را به نمایندگی از طرف مردم بوسیدند و از بی بی صغری و نذرش هم تشکر کردند. منشادی ها هم خیلی خوشحال بودند که در نذر شرکت کردند و یک نفر از آن ها از همه تشکر کرد و دعا کرد که نذر قبول باشد. سفره ی زن ها مفصل تر بود و زن ها زمان طولانی تری صرف ناهار خوردن کردند. مرد ها داشتند می رفتند که زن ها هنوز غذا می خوردند و تازه می خواستند برنامه داشته باشند.   مرد ها کم کم خداحافظی می کردند و می رفتند. منشادی ها مانده بودند تا زن هایشان هم بیایند  با هم به ده بروند. یک زن زرتشتی چند بیت از شاهنامه خواند و داستان کشته شدن سیاوش را ذکر کرد. غذای زن ها که جمع شد، عده ای از زن ها که اَربونه یا دایره و دف خود را آورده بودند، به نیت تولد حضرت ابو الفضل العباس دلف زدند، خواندند و رقصیدند. روضه را آقای پیشنماز  زن زرتشتی هر کدام چند دقیقه خوانده بودند ولی شادی زن ها تا عصر طول کشید. حدود چهار بعد از ظهر عده ی زیادی از زن ها رفتند؛ ولی حدود سیصد تا سیصد و پنجاه نفری مانده بودند و ظرف و کاسه و دیگ ها را با آب روان قنات خرم‌شاه می شستند و چون غذا و میوه ی زیادی باقی مانده بود قرار شد شام را هم در خانه ی ارباب اردشیر باشند. طرف غروب زن ها اَربونه زدند و رقصیدند. بچه ها هم بودند. پسربچه ها تا دوازده سالگی حق داشتند در بین زن ها باشند. من هم بودم. زن ها از دختران یهودی خواستند آن ها هم برقصند و آن ها رقص بسیار زیبایی کردند. دختران زرتشتی بهتر از همه می رقصیدند. دختر کولی ها رقص تندی داشتند. عده ای از دختر های محله ی ما که لباس های رقصشان را نیاورده بودند به خانه هایشان رفتند و لباس هایشان را آوردند. حدود نه شب زیر نور ماه و چراغ های کم سوی خانه ی ارباب اردشیر زن های زرتشتی و کلیمی، شیعه، خواهر و خواهرزاده ی حاجیخان سنی که چند روز قبل از سنندج برای دیدن حاجیخان آمده بودند و چند نفر از زن های خانواده ی حاجی شهبخش که آن ها هم از اهل تسنن بودند و چندتا از زن های منشادی که مانده بودند همه با هم به نیت تولد ابو الفضل العباس می رقصیدند. دختران کولی محله ی ما رقص جداگانه ای کردند که بسیار زیبا بود. حالا که فکر می کنم می بینم باید جناب مولوی می بود و اشعاری بر این بساط می سرود. شاید هم که مولوی قبلاً شعر خود را سروده باشد وقتی که می گوید:
چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمی دانم/ نه ترسا، نه یهودم من، نه گبر و نه مسلمانم/
نشانم بی نشان باشد، مکانم لامکان باشد/ نه تن باشد، نه جان باشد، که من از جانِ جانانم.
حدود ساعت ده شب زن ها دوباره سفره ی غذا را انداختند. دختران حاجی شهبخش غرابه های عرق بیدمشک یهودی ها را باز می کردند و در لیوان های برنجی می ریختند و به دست دختران زرتشتی و کولی و منشادی می دادند که بر سر سفره بگذارند. سفره کمتر از سفره ی ظهر نبود. حدود چهارصد نفر زن و بچه دور آن نشستند و خوردند، آشامیدند و خندیدند و بر محمد و آل محمد صلوات فرستادند و باز در یک چشم به هم زدن همه ی ظرف ها را شستند. ساعت دوازده شب بود که من و مادرم که حسابی خسته بود به خانه رسیدیم. پس از آن نذر عده ای از زن ها با زن های یهودی آشنا شده بودند. روزی زن های یهودی چند نفر از زن های محله ی ما را به خانه هایشان دعوت کردند. خاطرات بازدید از خانه ی یهودی ها را باید در جای دیگری بنویسم. یکی از آرزوهای من آن است که باز به یزد بروم و در سر سفره ی حضرت ابو الفضل که در خانه ی زرتشتی ها پهن می شود و با کمک حاجیخان سنی سنندجی، حاجی شهبخش بلوچ سراوانی، حاجی شمعون و یعقوب و زن های کولی و پشت باغی و مردم منشاد درست شود، شرکت کنم.
حضرت ابو الفضل العباس که مظهر ایثار و جوانمردیست مورد قبول همه ی ادیان و مذاهب ایران است. بی خود نیست که بالاترین قسم در این مملکت، قسم ابو الفضل العباس است. بسیاری از افراد مسلمان صدتا قسم دروغ به خدا، پیغمبر و قرآن می خورند ولی جرأت ندارند که یک قسم دروغ به دست های بریده ی ابو الفضل العباس بخورند.
بیایید روی مشترکاتمان تکیه کنیم. چرا اختلافاتمان را بزرگ می کنیم؟ اداره ی این مملکت چند دینه، چند مذهبه، چند قومی و قبیله ای و چند زبانه جز با تساهل و تسامح ممکن نیست. شعار ابو الحسن خرقانی و سعدی و حافظ بزرگوار و صدها عارف وارسته را فراموش نکنیم. جز با تمسک به مشترکات و رها کردن اختلافات و دوری از انحصارطلبی ممکن نیست.
عرفان ایرانی قبل از آن که بخواهد انسان را به خدا وصل کند، زمینه ساز امنیت و اتحاد و یک‌پارچگی دنیوی ماست.
بنی آدم اعضای یکدیگرند/
که در آفرینش ز یک گوهرند.
آنان که می خواهند همه مثل خودشان فکر کنند؛ بنیان هم‌زیستی مسالمتآمیز که اساس یک‌پارچگی این کشور است را متزلزل می کنند.
وقتی در بهار ۱۳۸۳ دکتر داریوش مهرشاهی با دانشجویان زرتشتی مرا برای دیدن آتشکده های اطراف یزد دعوت کردند و ظهر ناهار را در خانه ی محقر یک پیرزن زرتشتی دور یک سفره خوردیم و عصر زرتشتی های متعصب شرفآباد مرا در مجلس گمباد که در آتشکده ی شرفآباد اردکان برگزار می شد، پذیرفتند و به من هم آجیل گمباد دادند؛ متوجه شدم که هنوز روح ایرانی بودن و هم‌زیستی مسالمتآمیز و تفاهم در کشورمان برقرار است؛ اما عملاً دیگر در یزد یهودی ای وجود ندارد یا اگر چند نفری باشند خیلی پیر هستند. (۱)
منشاد از نظر مذهبی بالکل یکدست شده است و همه ی مردم آن شیعه هستند و بقیه از منشاد و حتی از یزد و ایران کوچ کرده اند و برخی از آن ها در آمریکا، استرالیا و … ساکن شده اند. کولی ها کلاً در سایر مردم حل شده اند و حتی بعضی از آن ها فامیل خود را که بوی کولیگری می داده است عوض کرده اند. آتشکده ی جعفرآباد از زیر خاک بیرون آورده شد ولی فقط یک نفر پیرمرد زرتشتی که قبلاً معلم بوده است خود را وقف آتشکده کرده است و این آتشکده هیچ بازدید کننده ای ندارد و در آن محدوده زرتشتی ای نمانده است که برای نیایش به این آتشکده بیاید. این آخرین تلاش برای روشن نگه داشتن آتش چند هزار ساله ی بهدینان در این آتشکده است. باشد که آتش زندگی مسالمتآمیز، تفاهم و تساهل در ما زنده باشد.
لازم است فقط یک خاطره در وصف این پیشنماز محله ی ما که اجازه داد همه ی مردم از ادیان و مذاهب مختلف در سفره ی ابو الفضل العباس شرکت کنند و حتی یک بار نگفت چرا سفره ی ابو الفضل را در خانه ی زرتشتی پهن کرده اید و در حسینیه ی محله نینداخته اید بگویم.
حدود یکی دو سال قبل از نذری بی بی صغری عده ای دامدار چادرنشین در محوطه ی بازی که بعدها اولین هنرستان یزد بر روی زمین آن ساخته شد چادر زده بودند و گوسفند هایشان هم در زمین های دور در اطراف شهر چرا می کردند. بعد از نماز صبح آقای پیشنماز محل در مسجد مسأله می گفت و بعد از مسأله می گفت: ای مردم! ای کاسبکار ها! ای مسگرها! ای قلعگرها! مواظب باشید این چادرنشین ها کلاه بر سر شما نگذارند. دیگر هیچ نمی گفت و از منبر پایین می آمد و به خانه می رفت. این مطلب را چند روزی تکرار کرد. استاد قاسم سفیدگر که شاگرد قلعگری یا قلنگری بود و مرد ساده دل و رکی بود شوهر دخترخاله ی من بود و فامیلش مقدم نژاد است و پدر جوادآقا مقدم نژاد که همیشه برای مادر من و خودِ من در یزد زحمت می کشد است. بلند گفت: آشیخ، معلوم است که چی می خواهی بگویی؟ چند روز است که به این کاسب ها می گویی که این چادرنشین های ساده دل کلاه سرتان نگذارند. این کاسبکار های محله ی ما از همه کلک تر و حقه باز تر هستند. آقامهدی بقال دوغ آن ها را که می خرد کم وزن می کند و آردی که به آن ها می فروشد زیاد وزن می کند. آقارضای عطار تریاک تقلبی به آن ها می فروشد. تریاک از سال ۱۳۳۴ قدغن شد و تا چند سال بعد از این سال از طرف مأموران برخورد جدی با آن نمی شد. اکثر مأموران شهربانی خود تریاکی شیرگی خراب بودند. استاد قاسم ادامه داد: استادکار من گفته است دیگ هایشان را که سفید می کنی زیاد قلع به کار نبر. حاجی سیف الله دوتا از گوسفند هایشان را دوا داده و مریض کرده و بعد مفت از آن ها خریده است. همه ی مردم دارند سر این بی چاره ها کلاه می گذارند. تو آشیخ چند روز می گویی این چادرنشین ها سر شما کاسبکار ها کلاه نگذارند؟ آشیخ گفت: استاد قاسم! خدا خیرت بدهد که همیشه مایه ی خیری. من هم این حرف ها که تو زدی و در باره ی کاسبکار ها گفتی از بعضی از مؤمنین شنیدم و می دانم؛ به همین خاطر برای دوستانم نگران شدم. خواستم بگویم که ای مردم! آخرت خود را به یک من روغن و یک من آرد و دو مثقال تریاک و دوتا گوسفند به این چادرنشین ها نفروشید.           آن ها سر پل صراط جلوی شما را می گیرند. آن جا متوجه می شوید که این ها هستند که بُرده اند نه شما. عملاً آن ها با سادگی خود دارند سر شما کلک ها کلاه می گذارند. استاد قاسم خواست حرفی بزند آقای پیشنماز گفت: اگر در خانه کس است، یک حرف بس است، والسلام و از منبر پایین آمد.
در آن دوره ی خاطره انگیز که اگر قرار باشد همه ی خاطرات آن نوشته شود، چندین جلد کتاب خواهد شد و باید آن ها را خلاصه کنم، خاطراتیست که آدم مایل است دوباره تکرار شود. یکی از خاطره هایی که آرزوی آن را دارم خوابیدن در پشت بام خانه های قدیم یزد است. در آن دوره که کولر نبود و هنوز نمی دانستیم کولر چیست شب های تابستان پشت بام می خوابیدیم. سر شب لحاف ها را می گستردیم؛ حرارت روز لحاف را داغ کرده بود. باید یک نیم ساعتی در نسیم خنک شب لحاف ها پهن می ماند تا خنک می شد. وقتی حدود نه شب روی رختخواب دراز می کشیدیم سردی پشت بام آن ها را خنک کرده بود و لحاف خنک چه لذتی می داد. صدای همسایه ها از پشت دیوار بام خانه خود خاطره انگیز است و آسمان صاف و پرستاره و سحر های سرد لذتش فراموش نشدنیست. طرف های اذان صبح صدای زنگ کاروان های شتر که از دوردست ها می آمدند، کاروان هایی که برای شهر هیزم، آرد، هندوانه، خربزه، انگور؛ انجیر و اقمشه و امتعه می آوردند؛ حاضرم میلیون ها تومان بدهم تا آن شب ها، آن آرامش و سکوت کویری دوباره تکرار شود. هوای سال های ۱۳۳۵ شهر یزد کجا و هوای دودآلود با صدای موتورسیکلت و کامیون ها و تریلی های فعلی کجا! آن آسمان صاف، کدر شده است و شتر ها همه به کشتارگاه ها رفته اند و دیگر نسل آن ها حتی در حال انقراض است و صدای زنگ آن ها بالکل خاموش شده است. صدای زنگ شتر ها در آن نسیم سحرگاهی یزد عالی ترین ترنم شاعرانه ی لذت‌بخشیست که از کودکی در ذهنم باقی مانده است. بازی های بچگانه ی بی وسیله ی فقیرانه ای که با بچه های فقیر و یتیم کوچه پس کوچه های محله ی خودمان داشتیم، بازی هایی که دوستی ها را استحکام می بخشید، دوستی هایی که هفته ای نیست یادشان می کنم. بالاخره در این حال و هوا از کودکی وارد نوجوانی می شدیم. اولین درس های نوجوانی را در کلاس ششم ابتدایی از بعضی هم کلاس ها که اندکی از ما بزرگ تر بودند می آموختیم. هر چند که بسیاری از ما هنوز از نظر جسمی کودک بودیم. آن چه را امروز بچه های پنج شش ساله و حتی کم سن و سال تر از تلویزیون، ماهواره و اینترنت و گاه از کوچه پس کوچه ها می آموزند، ما در سن دوازده سیزده سالگی می فهمیدیم. در هر صورت آن چه در آن سال ها می گذشت با آن چه امروز در جریان است حد اقل چهار هزار سال فاصله ی زمانی دارد. خیلی سریع از عصر کشاورزی وارد عصر صنعتی و فراصنعتی شدیم. عصر صفا و صمیمیت های ساده، عصر قول و قرار به عصر چک و سفته، عصر آرامش به عصر عجله و شتاب، عصر وقت اضافی و تفریحات تابستانی به عصر کمبود وقت، عصر گذشت به عصر شکایت، عصر تساهل و تسامح و زندگی مسالمتآمیز یهود، نصاری، سنی و شیعه، زرتشتی، کولی، کرد و بلوچ حول محور ایران و ابو الفضل العباس، عصر سفره ی نذری ابو الفضل  توسط بی بی صغری همه گذشت.
ما در عصری بزرگ شدیم که در مدرسه ها وطن پرستی، از روضه ها عشق به اسلام و علی و فاطمه و امامان، از زورخانه جوانمردی، رشادت و پایبندی به اصول را از شعرا و عرفا آموختیم. بچه ی من از این اجتماع چه می آموزد؟ باید از خودش بپرسیم.
پینوشت:
طبق سالنامه ی ۱۳۸۱ ص۶۸ در سال ۱۳۷۵ در یزد ۳۸۹۲ نفر زرتشتی، ۷۹ نفر مسیحی، ۱۰۰ نفر کلیمی زندگی می کردند.

پری پری . اگه پرم به پرت بگیره پر پر میشی : خخخخ داشتی شعر رو جون داش : خانم حیدر مریم زاده هم نمیتونه اینجوری شعر بگه : آخه دکی شما که لیسانس دامپزشکی داشتی کجا رو فتح کردی که ما هم بریم اونجا رو آباد کنیم : مدرک فقط یه کاغذ هست مثل پول ولی شعور نعمتیست که خداوند به هر کس نداده مثل خودم : خخخخ شما برو یه سر به مطب زیر دیپلمی من بزن بیاد تا نسخت پیچیده بشه : حالا که منو توی جمع ضایع کردی بزار بگم که من نزدیک یک ماه پیش بود که یه چند تا رمان از تو همین سایت ها دانلود کرده بودم گوشیدم و اسمش هم کتاب نیست و خواستمم ریاح نشه جون داش : این رمان یجورایی عقشولانه هست من که گوشیدم آخراش یاد بهروز وثوق افتادم امید که حوصلتون سر نره :
حالا وان : توو : حموم : یعنی وان توو تیری
۱
۲
۳
به کام و آرزوی دل | شاذه
نام رمان: به کام و آرزوی دل (http://moon30.blogsky.com/1390/05/15/post-182/)
نویسنده: شاذه
منبع: moon30.blogsky.com
به نظرم آدمهایی که حضور ذهن خوبی دارند، تو زندگی خیلی موفق تر هستند. همینطور
آدمهایی که قبل از حرف زدن یا عمل کردن، فکر می کنند. خب راستش من جزو هیچ کدام از
این دو گروه نیستم و اصلاً نمی دانم اگر بودم الآن کجا بودم.
نمی دانم باید از کجا شروع کنم. از بچگیهایم و زندگی چهار نفره ی معمولی مامان و
بابا و من و برادرم، یا فوت پدرم وقتی یازده ساله بودم و یا ازدواج مجدد مادرم به
اصرار زیاد فامیل وقتی چهارده ساله شدم. اصلاً از همه ی اینها بگذریم. الآن نوزده
ساله ام.
ناپدریم آدم خوبیست و سعی می کند همیشه به من و برادرم محبت کند. خودش هم یک پسر
دارد که تا حالا با همسر سابقش زندگی می کرد. اما مدتیست که همسر سابقش قصد دارد
دوباره ازدواج کند و پسرش که تقریباً همسن و سال منست قرار است با ما زندگی کند.
اما مامان خیلی ناراحت است. واقعاً برایش سخت است که من و احمد تو یک خانه باشیم.
ناپدریم این را درک می کند، اما کاری نمی تواند بکند. شوهر همسر سابقش هم مشکلی
مشابه دارد و به هیچ وجه حاضر نیست یک پسر هجده نوزده ساله با دخترهایش همخانه شود.
این وسط یک ناجی از راه می رسد و از من خواستگاری می کند. از این بهتر نمی شود!
مامان و آقاحمید خیلی خوشحالند. اصلان (اسمش خیلی مزخرف است:s) یک تعمیرگاه بزرگ
دارد. یا بهتر بگویم مال پدرش است. خب به عبارت ساده تر میشود شاگرد مکانیکی! فوق
دیپلم مکانیک است. مامان تحصیلاتش را قبول دارد. اما من حس خوبی ندارم.
آدم خوبیست. سالم است. رفیق باز نیست. تقریباً تحصیلکرده است. آنهم در مقابل من که
حتی دانشگاه هم قبول نشده ام. خانواده اش دوستم دارند و از خدایشان است عروسشان
شوم. همه ی اینها درست.
فقط روز خواستگاری او را دیدم. مهمانها عصر آمدند و صحبت کردند. بعد من و اصلان را
تنها گذاشتند تا کمی صحبت کنیم. بعد هم صحبتها گل انداخت و مامان برای شام نگهشان
داشت. مامان شام را آماده کرد و آقاحمید هم احمد را فرستاد از بیرون کباب و بستنی
خرید.
آخر شب که رفتند واقعاً تحملم تمام شده بود. به مامان گفتم به هیچ وجه حاضر نیستم
قبول کنم. اما مامان می گوید بچه سوسول هستم و بی خودی ایراد می گیرم و فکر می کنم
حتماً روزی شاهزاده ام سوار بر اسب سفید به دنبالم می آید. مرا ترکش می نشاند و به
قصر رؤیاها می برد.
نه واقعاً اینطور نیست. ولی از اصلان خوشم نمی آید. به کی بگویم؟
صبح روز بعد مامان ساعتها برایم حرف زد. از مزایا و محاسن زندگی با اصلان برایم گفت
و این که اگر با او ازدواج کنم دیگر نگران آینده ام نخواهد بود.
همین جمله کافی بود که رضایت بدهم. مگر کم ناراحتی به خاطر من کشیده بود؟ آن همه
سرکشی و اعصاب خوردی به خاطر فوت پدر و ازدواج مادرم در حساس ترین سنین زندگیم،
کافی نبود که حالا که داشت به آرامشی می رسید، بازهم عذابش بدهم؟ نه اینقدرها سنگدل
نیستم. مامان حتماً راست می گفت. خیلی زود به اصلان عادت می کردم و محبتش به دلم می
نشست. شاید… شاید هم می توانستم با کمی تلاش حرف زدن، غذاخوردن و لباس پوشیدنش را
کمی تغییر بدهم.
قبول کردم. خیلی زود قرار عقد را گذاشتند. پنج شنبه عصر. دقیقاً چهار روز وقت
داشتیم. با مامان رفتیم خرید. یک پیراهن پسته ای بلند و زیبا انتخاب کردیم. اما
خیلی چاق نشانم میداد. مامان مخالفتی نکرد. من هم دیدم برایم فرقی نمی کند که اصلان
و خانواده اش مرا چطور ببینند.
مامان گفت صورتم را زودتر اصلاح کنم که اگر بخواهد جوش بزند، تا روز پنج شنبه فرصتی
برای درمانش باشد. یک پماد هم داد که بعد از اصلاح بزنم. تا بحال دست توی صورتم
نبرده ام. راستش اصلاً تو این خطها نبوده ام. کاش می دانستم چکاره ام؟ نه اهل درس
نه آرایش. آشپزی و خانه داری هم در حد گذران بلدم. ولی ترجیح می دهم روزها رمان
بخوانم که به قول مامان نه بدرد دنیا می خورد نه آخرت.
برای اصلاح صورتم به دوستم رؤیا که دوره ی آرایشگری را گذرانده است، زنگ زدم. گفت:
فردا صبح نیستم. می خوای بعدازظهر بیا. ساعت سه خوبه؟
ــ ــ خوبه.
ــ ــ میشه دوشنبه. بذار یادداشت کنم.
ــ ــ آه چقدر سرتون شلوغ شده. منشی نمی خوای؟
رؤیا بلند خندید : شلوغ؟ نه بابا حواسم پرته. می ترسم یادم بره.
ــ ــ پیرزن مگه چند سالته؟
ــ ــ همینو بگو. تو هم که داری عروس میشی. فقط من موندم. مامانم دیگه باید یه خم
بزرگ بخره و ترشی بندازه.
به زور خندیدم. چقدر دلم تنگ شده بود. آرزو داشتم فردا نه به این بهانه، کاملاً بی
بهانه بروم پیش رؤیا و ساعتها فقط بگوییم و بخندیم. چقدر روزهای نوجوانیم دور به
نظر می رسیدند.
بعد از شام به اتاقم رفتم. تمام شب بدون لحظه ای خواب رفتن به سقف چشم دوختم. سعی
کردم زندگی آینده ام را کنار اصلان تصور کنم. اصلان با پیژامه ی گشاد و زیرپوش در
حال غذا خوردن و حرف زدن… وای خدا از فکرش حالم بهم می خورد. زندگی آن طرف حیاط
کنار خانواده اش. حتی اگر هیچ کاری به کارم نداشتند اصلاً خوشایند به نظرم نمی
رسید. هرچه تصوراتم پیشتر می رفت، بیشتر دلم می گرفت. نه هیچ راهی نداشت. نمی
توانستم.
یاد خاطره ای دور افتادم. عشق دوران نوجوانیم که باهم عهد بسته بودیم که ازدواج
کنیم. مگر چقدر گذشته بود از آن روزها؟ هنوز صدایش در خاطرم بود.
ــ ــ جواهرخانم از جواهرده! باید اونجا رو ببینی. من منتظرم. تو متعلق به اونجایی.
پیش پات رو جواهربارون می کنم.
اینها را روزی گفت که به خاطر بیکار شدن پدرش داشتند به موطنشان جواهرده برمی
گشتند. نمی دانم چرا پدرش این همه راه را به خاطر کار آمده بود. آنجا خانه و یک تکه
زمین کشاورزی داشتند. به هر حال آن روز انگار هردوی ما بزرگ شدیم. برای اولین بار
از آینده حرف زدیم و عهد کردیم که هر اتفاقی بیفتد، باز هم باهم ازدواج کنیم. هر دو
بغض داشتیم. من اشک می ریختم و او سعی می کرد قوی باشد و دلداریم بدهد. اما آخر به
گریه افتاد. چه وداع تلخی بود و چقدر سخت از هم جدا شدیم.
باید با مامان حرف بزنم. باید برایش بگویم که هنوز هم دلتنگ مجید هستم و زندگی و
خوشبختیم کنار اوست.
ای خدا… کاش همه چیز راحت پیش برود. خدا کند عزاداری چیزی نباشند. خدا کند بفهمد
که چقدر مستاصل شده ام و مرا یک دختر سبک و بی وجود نداند.
نزدیک صبح بود که بالاخره خواب رفتم. وقتی بیدار شدم ساعت از یازده هم گذشته بود.
تعجب کردم. بعید بود مامان بگذارد تا این موقع بخوابم و بیدارم نکند. از اتاق بیرون
آمدم. می خواستم درباره ی مجید با او حرف بزنم، اما خانه نبود. در واقع نمی دانستم
چطور به او بگویم دلم هوای عشق واقعیم را کرده و می خواهم به دنبالش بروم. مسلّم
بود که اجازه نمی دهد بروم. اما چاره ای نداشتم. باید می رفتم. هیچ آدرس یا شماره
تلفنی از مجید نداشتم. باید خودم دنبالش می رفتم. حتماً الآن دانشجو شده بود و خانه
نبود. آخر درسش خیلی خوب بود. ولی خانواده اش بودند و همه مرا خیلی دوست داشتند. با
او تماس می گرفتند و باهم برمی گشتیم.
یادداشت کوتاهی برای مامان نوشتم: من به دنبال خوشبختی و عشق واقعیم میرم. نگرانم
نباش. برمی گردم.
کاغذ را تا کردم. نمی دانستم باید آن را کجا بگذارم. نمی خواستم خیلی زود آن را
ببیند. با تردید کشوی میز آینه ام را باز کردم و کاغذ را طوری که در دید باشد، در
آن گذاشتم. پشتش نوشتم: برسد به دست مادر مهربانم.
می دانستم کارم احمقانه است. ولی هرچه بود به ازدواج با اصلان و یک عمر حرص خوردن
ترجیح داشت. کمترینش این بود که مجید تیپ و قیافه سرش میشد و درسخوان هم بود.
سعی کردم وسایل ضروری ام را جمع کنم. یک کیف دستی بزرگ و جادار وسط اتاقم گذاشتم.
هی وسایلم را می گذاشتم و دوباره برمی داشتم. لازم بود که بارم سبک باشد. اما نمی
دانستم چی واجبتر است. چند دست لباس برداشتم. یک چتر، مسواک، حوله، دفتر وقلم برس،
کش مو و مقداری خرت و پرت دیگر. تمام پولهایم را هم برداشتم. زیاد نبود. ولی این سه
چهار روز را می توانستم به راحتی سر کنم.
دوباره کشوی میز آینه ام را باز کردم. نگاهی به کاغذ یادداشت انداختم و آن را سر
جایش گذاشتم. کشو را بیشتر باز کردم. شناسنامه و کارت ملی ام را انتهای کشو سمت
راست نگه می داشتم. هر دو را برداشتم. خواستم کشو را ببندم که متوجه ی یک کارت ملی
دیگر، درست زیر مال خودم شدم. یعنی چی؟
برش داشتم. مال برادرم جاوید بود. اینجا چکار می کرد؟ کارت ملی جاوید چند ماه بود
گم شده بود. حتی مامان می خواست برایش تقاضای المثنی بکند. کارت ملی را برداشتم و
به عکس جاوید چشم دوختم. جاوید پانزده سال دارد و هنوز صورتش ظریف و سفید است. خب
کمی هم به هم شباهت داریم. کارت را کنار صورتم گرفتم و توی آینه نگاه کردم. موهایم
را دم اسبی بسته بودم و بیشتر شبیه عکس جاوید به نظر می آمدم. فکری که به ذهنم
رسیده بود، لحظه به لحظه قوی تر و جدی تر می شد. کارت ملی را توی جیبم گذاشتم و
نگاهی به ساعت انداختم. حدود یک بعدازظهر بود. از ترس این که مامان برسد با عجله
وسایلم را جمع کردم. نگاهی به مقنعه ام انداختم. آن را توی کیف گذاشتم. کلاه بافتنی
به سرم کشیدم. کاپشنم را پوشیدم و کلاه آن را هم روی کلاه بافتنی کشیدم. خوب بود.
هوا اینقدر سرد بود که کسی به دختر بودنم شک نکند.
بیرون آمدم. نمی دانستم باید کجا بروم. به اندازه ی هواپیما که پول نداشتم. اتوبوس
بد نبود، ولی خب خیلی هم راحت نبود. قطار بهترین گزینه به نظر می رسید.
تا جایی که می دانستم قطارها عصرها حرکت می کردند. چند ساعت توی ایستگاه ماندن ممکن
بود ایجاد شک بکند. به طرف خانه ی رؤیا رفتم.
رؤیا با دیدنم با تعجب گفت: سلام زود اومدی. بیا. داریم نهار می خوریم. تو هم بیا
بخور بعد میریم به کارمون می رسیم. چه تیپی هم زده! حتمی مامانت خونه نبوده که با
کلاه بیرون اومدی.
فقط گفتم: نه نبوده.
ــ ــ این کیف چیه؟ چه همه وسیله داری!
حرفی نزدم. آرام وارد شدم. به اتاق کوچکی که دم در خانه بود و به آرایشگاه شخصیش
تبدیل شده بود، رفتم.
رؤیا گفت: بیا بریم نهار.
ــ ــ نه متشکرم. تو برو بخور. من همینجا منتظرت می مونم.
ــ ــ ای بابا چقدر تعارف می کنی! بیا دیگه.
ــ ــ نه ممنون. سیرم. تو برو.
رؤیا رفت و با یک سینی غذا برگشت. خندان گفت: دیدم تو که آدم بشو نیستی. حتماً باز
خجالت کشیدی بیای جلوی بابام اینا. نهار رو آوردم همینجا.
دروغ چرا؟ دعاگویش شدم. حسابی گرسنه بودم. در حالی که نهار می خوردیم گفتم: رؤیا می
خوام موهامو کوتاه کنم.
ــ ــ چقدر؟
ــ ــ کوتاه کوتاه. پشت گردنم سفید بشه.
ــ ــ دیوونه شدی؟ برای عروسیت می خوای چکار کنی؟
ــ ــ من نمی خوام عروسی کنم. یعنی با اصلان نمی خوام عروسی کنم.
ــ ــ چی داری میگی؟
ــ ــ کمکم می کنی؟
ــ ــ معلومه که کمکت می کنم. ولی می خوای چکار کنی؟
ــ ــ می خوام چند روزی گم و گور شم تا آبا از آسیاب بیفته.
با من و من گفت: فکر نمی کنم بتونم نگهت دارم. یعنی به مامان اینا چی بگم؟ مامانت
می دونه اینجایی. اول میاد سراغ مامانم.
ــ ــ پروفسور به این که نمیگن گم و گور! حتی به تو هم نمیگم کجا میرم. فقط می خوام
موهامو کوتاه کنی. اینجوری با کاپشن کلاه کمتر هویتم لو میره.
ــ ــ خودت می دونی می خوای چکار کنی؟
ــ ــ البته که می دونم. میرم خونه ی یه آشنا تو یه شهر دیگه. فقط موهامو کوتاه کن.
ــ ــ کار خطرناکی نکنی. راه خیلی دورم نرو.
ــ ــ خیالت تخت. من مواظب خودم هستم. موهامو کوتاه می کنی یا خودم بچینم؟
ــ ــ نه نه می کنم.
نگرانی از صدایش می بارید. حتی غذایش را هم تمام نکرد. برخاست و مشغول شد. پیش بند
دور گردنم بست و موهایم را با آب پاش نم کرد.
گفت: اسمتو باید میذاشتن طلا نه جواهر.
ــ ــ بچگیهام موهام تیره بود. ولی از همون موقع یه تیکه جواهر بودم.
خندیدم. رؤیا هم لبخند بی رمقی زد. نگاه نگرانش را توی آینه دوخت و پرسید: مطمئنی
که می خوای کوتاه کنی؟
ــ ــ آره بابا. یه خروار مو از زیر کلاه بریزه بیرون خیلی ضایعس!
دسته ای از موهای طلائیم را توی دستش گرفت و با ناامیدی گفت: موهات خیلی قشنگن.
ــ ــ همشون باشه مال تو. قیچی رو بردار.
آه بلندی کشید. موها را دسته دسته قسمت کرد و با چند گیره روی سرم بست. یک دسته را
آزاد گذاشت و پرسید: چقدر؟
ــ ــ تیفوسی.
ــ ــ چی داری میگی؟ نمی تونم اینقدر کوتاه کنم.
ــ ــ می تونی رؤیا. تو رو سر جدت اینقدر ناله و زاری راه ننداز. من خیلی وقت
ندارم. باید برم.
ــ ــ اول صورتتو اصلاح کنم؟
ــ ــ نه بابا. می خوای مثل آفتاب بدرخشم؟! من نمی خوام عروس شم. موهامو کوتاه کن.
یا قیچی رو بده به خودم.
ــ ــ خیلی خب.
یک جعبه آورد و گفت: دلم نمیاد موهاتو بیرون بریزم.
ــ ــ پوف… هرکار می خوای بکن.
دسته ای از موهایم را چید و با دقت توی جعبه گذاشت و بعد یک دسته ی دیگر.
ــ ــ هی زود باش. اینجوری تا صبحم تموم نمیشه!
رؤیا سعی خودش را کرد و بالاخره بعد از یکساعت، سرم را با وسواس شست و سشوار کشید و
مزد کارش را هم نگرفت.
بالاخره در حالی که نگران جا ماندن از قطار بودم، به سرعت در آغوشش کشیدم و
خداحافظی کردم. رؤیا با چشمانی اشکبار و نگرانی گفت: منو بی خبر نذار. خواهش می
کنم.
ــ ــ باشه. ولی قول نمیدم خیلی زود زنگ بزنم. اینقدر نگران نباش. خواهش می کنم.
ــ ــ مطمئنی اونجایی که میری منتظرتن؟ بهشون زنگ زدی؟
ــ ــ آره بابا! با آغوش باز ویتینگ فور می! خدافس.
ــ ــ خداحافظ.
تا سر کوچه دویدم. بعد آرام گرفتم و به خیابان نگاه کردم. ای خدا حالا کجا بروم؟
حتی نمی دانستم راه آهن کجاست!
جلوی یک تاکسی را گرفتم و گفتم: دربست.
سوار شدم. پیرمرد راننده پرسید: کجا میری؟
ــ ــ راه آهن.
راه افتاد. بعد از چند دقیقه پرسید: کجا می خوای بری بابا؟
ــ ــ راه آهن.
ــ ــ اینو گفتی. از راه آهن کجا می خوای بری؟
ــ ــ هان؟ ها. خونه ی دوستم همون طرفاست.
ــ ــ پل راه آهن یا خود راه آهن؟
ــ ــ خود راه آهن. نزدیک ایستگاهن.
آهی کشید و گفت: خدایا همه ی جوونا رو هدایت کن.
با تغیر گفتم: الهی آمین! ولی اگه منظورتون منم می خوام شب خونشون بمونم. می خوایم
باهم درس بخونیم. فردا امتحان داریم.
از گوشه ی چشم نگاهم کرد و سری تکان داد.
نزدیک ایستگاه پیاده شدم. البته هنوز پیاده روی مفصلی داشت. کمی می دویدم و کمی راه
می رفتم. بالاخره رسیدم. نفس نفس زنان جلوی باجه رفتم و به زن مسئول گفتم: قطار
تهران رفته؟
سرش را از روی رمانی که می خواند، بلند کرد و گفت: نه. نیم ساعت دیگه حرکت می کنه.
با خوشحالی کارت ملی جاوید را درآوردم و در حالی که به طرف او می گرفتم، گفتم: یه
بلیط می خوام لطفاً.
نگاهی سرسری به کارت انداخت و گفت: نداریم.
ــ ــ یعنی چی نداریم؟
ــ ــ خب قطار پر شده.
ــ ــ یعنی حتی یه دونه جای خالی هم ندارین؟
سری به نفی تکان داد. سرش را از روی کتابش بلند نکرد. اینقدر عصبانی شدم که می
خواستم بگویم: اوهوی این کتاب رو من خوندم. آخرش پسره میمیره!
به جای حرف، مشت ملایمی روی میزش زدم و با ناامیدی چرخیدم. کارت هنوز بین انگشتانم
بود. داشتم به ترمینال فکر می کردم. آیا فرصتی بود که به اتوبوس برسم؟
صدایی شگفت زده پرسید: جوجه تویی؟
سر بلند کردم. سالها بود که کسی مرا جوجه صدا نکرده بود. مامانم خیلی بدش می آمد و
از وقتی که خیلی کوچک بودم نمی گذاشت کسی مرا به این لفظ بخواند. ولی این یک مورد
فرق می کرد. تا وقتی که هشت سالم بود و هنوز به خانه شان رفت و آمد داشتیم بهم جوجه
می گفت. و شاید از همان موقع او را ندیده بودم.
سیل خاطرات به ذهنم هجوم آورد. عمه جان فخام عمه ی مامان بود. یک پیرزن مهربان بود
و در سالهایی که من به خاطر دارم همیشه ویلچر نشین بود. خانه ی پسرش زندگی می کرد.
بین خواهرزاده و برادرزاده هایش، مامان را از همه بیشتر دوست داشت. مامان هم خیلی
به او علاقه داشت و زیاد به او سر می زدیم. من هم دوستش داشتم.
البته حالا که فکرش را می کنم به نظرم می آید بیشتر شیفته ی آن تنقلاتی بودم که
همیشه می گفت برایم نگه داشته است و صد البته آن مبلهای نرم که پریدن روی آنها مرا
به عرش می رساند و آن راه پله ی گرد بزرگ با پله های سنگ مرمر که روی میله های گرد
آهنی سوار شده بودند و بینشان فاصله بود. عاشق این بودم که چند پله بالا بروم و از
لای پله ها مامان و عمه جان را تماشا کنم. اما خیلی کم پیش می آمد به اینجا برسد.
چون مامان سریع مچم را می گرفت و نمی گذاشت اصلاً به طرف راه پله بروم. چه برسد به
این که بالا بروم و توی آن اتاقهای همیشه در بسته را ببینم.
یکی از آنها هم اتاق همین آقا بود که نوه ی عمه جان بود و همان موقع هم برای خودش
مردی بود، چه برسد به الآن که وکیل موفقی شده بود. وقتی خیلی شیطنت می کردم برایم
قلم و کاغذ می آورد که نقاشی کنم. آن خودکارهای رنگیش را خیلی دوست داشتم. مخصوصاً
خودکار صورتیش را که وقتی نقاشی می کردم گاهی کمرنگ و گاهی پررنگ می کشید. بعضی
وقتها هم اجازه می داد با آتاری بازی کنم ولی بدون صدا.
همیشه در رؤیاهایم یک روز به تنهایی به خانه شان می رفتم و هرچقدر دلم می خواست روی
مبلها می پریدم و بعد تمام اتاقهای طبقه ی بالا را تماشا می کردم و بعد هم ساعتها
آتاری بازی می کردم و صدایش را هرچقدر که می خواستم بالا می بردم.
ولی این رؤیا هرگز به حقیقت نرسید و با فوت عمه جان فخام وقتی من هشت ساله بودم، به
کلی رفت و آمدمان به آن خانه قطع شد.
غرق فکر بودم و داشتم فکر می کردم چند سال است که او را ندیده ام و چطور مرا شناخته
است، که با ملایمت گفت: سلام.
با تردید گفتم: سلام.
ــ ــ اینجا چکار می کنی؟
ــ ــ من… اممم…
به ذهنم رسید بگویم آقا اشتباه گرفتین.
اما قبل از این که حرفی بزنم، کارت ملی جاوید که هنوز بین انگشتانم بود را گرفت و
پرسید: می خواستی به اسم جاوید بلیت بگیری؟
با نگرانی نگاهی به مسئول فروش بلیت انداختم. خوشبختانه غرق در کتابش بود و در آن
همهمه ی سالن، صدای آقای رئوفی را نشنید.
سعی دیگری کردم و با صدایی که می کوشیدم لرزشش را پنهان کنم، گفتم: من جاویدم.
غش غش خندید. کارت را پس داد و گفت: باشه جاویدخان. کجا می خوای بری؟
خنده اش کم کم محو شد و جدی نگاهم کرد. کمی از گیشه فاصله گرفتم. همراهم آمد و
منتظر جوابش شد. مطمئن نبودم که دروغم را باور کرده است یا نه. داشتم فکر می کردم
چه بگویم. جویده جویده گفتم: می خوام برم تهران. خونه ی دخترخاله ناهیدم. با پسرش
دوستم.
ــ ــ کم چرند بگو جوجه. با همه شوخی با مام شوخی؟
مستاصل نگاهش کردم و گفتم: خیلی خب. حالا که بلیت نبود. خداحافظ.
ــ ــ کجا میری؟
قبل از این که بفهمم چه می گویم، گفتم: ترمینال.
ــ ــ لازم نیست. همینجا بمون. اگه برای سفرت دلیل قانع کننده ای بیاری، حاضرم کمکت
کنم.
ایستادم و کلافه پرسیدم: شما بعد از این همه سال چه جوری منو شناختین؟
ــ ــ انگار فراموش کردی که من وکیل مامانتم. دیروز که زنگ زدی عکستو رو گوشیش
دیدم. گفت همین هفته عقدکنونته. چهارشنبه؟
سر بزیر انداختم و با ناراحتی گفتم: نه پنج شنبه.
ــ ــ و یهویی دلت برای دخترخاله ناهید تنگ شد. مگه برای عقدکنون نمیاد؟
رو گرداندم و گفتم: آره. یعنی نه نمیاد. بچه هاش مدرسه دارن. یکی دو روز میرم و تا
پنج شنبه برمی گردم.
ــ ــ منو یه احمق فرض نکن. برگرد خونه. این راهش نیست.
سر بلند کردم و گفتم: شما که به مامان نمیگین منو دیدین؟
ــ ــ اگه الآن بری خونه نه.
ــ ــ ولی من واقعاً باید برم تهران. باید عشق قدیمیمو ببینم.
محکم به دهانم کوبیدم. لعنت به من که هیچوقت نمی توانم به موقع جلوی زبانم را
بگیرم.
یک ابرویش بالا رفت و پرسید: عشق قدیمی؟ اوه خدای من! اونم تهران. می دونی تو اون
دریای چندین ملیونی کجا باید دنبالش بگردی؟
ــ ــ البته که می دونم.
نزدیک بود اشکهایم جاری شوند. به زحمت بغضم را فرو دادم و تو چشمهای نافذش نگاه
کردم.
با ملایمت پرسید: چرا درباره ی این عشق قدیمی به مامانت نگفتی؟
سر بزیر انداختم و با بیچارگی گفتم: چون هنوز ازم خواستگاری نکرده. یعنی به خودم
قول داده. اما هنوز به خانوادش نگفته. ولی وقتی منو ببینه حتماً این کارو می کنه.
ــ ــ میشه بهش زنگ بزنی؟
سر بلند کردم و متعجب پرسیدم: چکار کنم؟
ــ ــ بهش تلفن بزن. دلم می خواد با این جوان رعنا حرف بزنم.
ــ ــ چرا؟
ــ ــ کاری که با یه تلفن میشه کرد، چرا با این سفر طولانی سختش می کنی؟
ــ ــ نه من باید حتماً ببینمش. از اون گذشته، من شمارشو ندارم. شما منو چی فرض
کردین؟
باز خنده اش گرفت و گفت: من تو رو همون جوجه ی قدیمی فرض کردم. راه بیفت. باید بلیت
اضافمو به اسمت کنم. الآن قطار راه میفته.
ــ ــ به اسم من نه… جاوید. نمی خوام ردمو بگیرن. البته شمام باید قول بدین که
راز نگهدار باشین.
ــ ــ رازداری جزو اصول کار ماست. بیا ببینم. مامانت اینا اگه بفهمن کارت ملی جاوید
گم شده بهت مشکوک نمیشن؟
ــ ــ کارت ملیش خیلی وقته گم شده. امروز اتفاقی پیداش کردم.
ــ ــ خب اینم از شانست بوده.
ترتیب انتقال بلیت را که داد فهمیدم به اسم خواهرش بوده است. خواستیم به طرف گیت
برویم ولی همان موقع اعلام کردند که به دلیل نقص فنی لوکوموتیو، حرکت قطار دو ساعت
تاخیر دارد.
با نگرانی گفتم: دو ساعت؟ خدا کنه پیدام نکنن.
ــ ــ آروم باش. بیا اینجا بشینیم.
ولی آرام بودن به زبان آسان بود. در حالی که تمام تنم از شدت لرز، مورمور می کرد،
کنارش نشستم.
بر خلاف من او با خونسردی کامل نشسته بود و گوشی به دست چیزی را تایپ می کرد.
خواستم روی دستش را ببینم که دستش را عقب کشید. بدون این که نگاهش را از گوشی
برگیرد، یا لحن خونسردش تغییری بکند، پرسید: مامانت بهت یاد نداده که به حریم خصوصی
مردم تجاوز نکنی؟
با بیچارگی وا رفتم و گفتم: چرا. ولی فکر کردم اسم خودمو دیدم.
ــ ــ چرا باید اسم تو رو بنویسم؟
ــ ــ من چه می دونم. حتماً می خواین لوم بدین.
ــ ــ اینقدر نگران نباش.
به روبرو چشم دوختم و گفتم: ببخشین. حدس احمقانه ای بود. شما اگه می خواستین لوم
بدین برام بلیت نمی گرفتین.
گوشی را توی جیبش گذاشت و در حالی که سرش را خم می کرد، تایید کرد: احتمالاً
همینطوره.
سر کشیدم و با نگرانی نگاهی به در ورودی که با فاصله نسبتاً زیادی، پشت سرم قرار
داشت، انداختم. آشنایی ندیدم. همانطور که داشتم نگاه می کردم، پرسیدم: مهرنوش خانم
چرا نیومد؟
ــ ــ بچه اش تب کرد. وانگهی… حضور من الزامی بود، نه مهرنوش.
صاف نشستم و نگاهش کردم. با تعجب پرسیدم: شما؟ چرا؟
پوزخندی زد و گفت: برای این که تو تنها نباشی!
رو گرداندم و با خنده گفتم: مزخرفه! تا همین امروز صبح خودمم نمی دونستم که واقعاً
دارم میرم.
ــ ــ منم همینطور. به خودم بود صبر می کردم تا یه بلیت هواپیما گیر بیارم. نه یه
بلیت عادی تو یه کوپه ی درجه دو. جداً حیف تختخواب تروتمیزم نبود؟
آه بلندی کشید. شانه ای بالا انداختم و فیلسوفانه گفتم: گاهی هدف مهمتر از آسایش
مقطعیه.
نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت. ابروهایش را بالا برد و گفت: من جداً بهت
افتخار می کنم. ولی تو این یک مورد خاص، هدف مهرنوش مهمتر از آسایش من بود.
لبخندی صلح جویانه زدم و گفتم: خب آدم گاهی باید فداکاری کنه.
ــ ــ منم دقیقاً دارم همین کارو می کنم.
متفکرانه چهره درهم کشیدم و گفتم: یه چیزی رو نمی فهمم. حضور شما مهم بوده، ولی هدف
مهرنوش خانمه. آهان!!! حتماً شما به عنوان وکیل مهرنوش خانم باید برای کاری برین
تهران.
ــ ــ نه. این بار مهرنوش قرار بود وکیل من باشه که… خب سفرش کنسل شد و مجبورم
خودم به تنهایی از خودم دفاع کنم.
ــ ــ شما که تو این کار استادین!
متواضعانه سری خم کرد و گفت: از حسن ظَنّت ممنونم.
با لبخندی شاد گفتم: خواهش می کنم.
چند لحظه به روبرو چشم دوختم. ناگهان به طرفش برگشتم و با کشفی تازه تقریباً داد
زدم: ولی مهرنوش خانم که وکیل نیست!
کمی عقب کشید و گفت: هی… درسته اینجا سروصدا زیاده، ولی اگه یواشتر هم بگی
میشنوم.
با ناراحتی لب و لوچه ام را جمع کردم و گفتم: معذرت می خوام.
با وقار گفت: خواهش می کنم. بله مهرنوش وکیل نیست ولی تو این امور بهتره یه زن
همراه آدم باشه.
بدون این که بفهمم درباره ی چی حرف می زند، گفتم: من می تونم همراهتون بیام.
خواهرتون که نه، ولی می تونم خواهرزادتون باشم.
سعی کردم لبخند ملایمی هم چاشنی حرفم کنم.
ــ ــ گفتم یه زن، نه یه دختربچه!
با دلخوری ساختگی رو گرداندم و گفتم: شما هی به من می خندین!
بعد ناگهان مثل ترقه از جا پریدم و گفتم: ساعت چنده؟ دیگه حتماً فهمیدن من گم شدم.
الانه که برسن.
ــ ــ تو تا منو سکته ندی خیالت راحت نمیشه؟ مگه جن دیدی بچه؟ بشین!
با نگرانی دور و بر را پاییدم و پرسیدم: هنوز خیلی مونده که قطار راه بیفته؟
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت: اگر دو ساعتی که گفتن، واقعاً دو ساعت باشه،
هنوز یک ساعت و چهل دقیقه مونده.
کلافه نشستم و گفتم: وای خدای من. حتماً پیدام می کنن. مامان سر به تنم نمیذاره.
ــ ــ مثلاً چی میشه؟ به زور شوهرت میدن؟
ــ ــ نه خب. یعنی مامان خیلی دلش می خواد. ولی حالا اینجوریم نبود که به ضرب چماق
بنشوننم سر سفره ی عقد. خودم قبول کردم. ولی خب همه چی قاطی میشه. تازه مجید چی
میشه؟
ــ ــ که اسمش مجیده. خب… از این آقامجید برام بگو.
نگاهی به او انداختم. حرفی که رویم نشده بود به مامان بزنم، حالا از دهانم پریده
بود. از آن بدتر این که اصلاً در موقعیتی نبودم که حداقل خجالت زده بشوم! به شدت
مشوش بودم.
با بدبختی گفتم: چی دارم بگم؟ ما همسایه بودیم. هم محلی هم بازی… خب مجید تو بچه
های محل از همه سر بود. خوش قیافه، درس خون، فوتبالشم خوب بود. از همه مهمتر این که
منو خیلی تحویل می گرفت. مواظبم بود. ولی خب نه اونجوری که عاشق هم باشیم. آخه
اصلاً نقل این حرفا نبود. ما باهم درس می خوندیم، مشق می نوشتیم و فوتبال بازی می
کردیم. من تنها دختر محل بودم که فوتبالم خوب بود. اگر مجید نبود بقیه پسرا نمی
ذاشتن تو تیمشون بازی کنم. براشون افت داشت! از خودراضیهای عوضی! ولی به خاطر این
که مجید از تیمشون نره، مجبور بودن منم راه بدن. وقتی فوتبال بازی نمی کردیم تو
کوچه دوچرخه سواری می کردیم. از وقتی مجید اینا رفتن، من دیگه سوار دوچرخه نشدم.
آه بلندی کشیدم و خیلی دلم برای خودم سوخت! واقعاً هوس دوچرخه سواری کرده بودم!
ولی آقای رئوفی خنده اش را فرو خورد و پرسید: اون موقع چند سالت بود؟
با دلخوری گفتم: بازم دارین بهم می خندین، ولی مهم نیست. اگر درک می کردین عجیب
بود.
ــ ــ نگفتی چند سالت بود؟
ــ ــ دوازده سال. روز آخر برای اولین بار و آخرین بار راجع به آیندمون باهم حرف
زدیم و بهم قول دادیم که هرجوری شده باهم عروسی کنیم. می دونین از اون موقع فقط هفت
سال گذشته و من و مجید هنوز فراموش نکردیم. من که مثل شما هزار سالم نیست!
اگر جمله ی آخر را نمی گفتم می ترکیدم! مردک از خودراضی طوری نگاهم می کرد که انگار
دو سال و نیمه ام!
البته او به جای عصبانی شدن خندید و گفت: راست می گی. واقعاً کنار تو احساس پیری می
کنم!
با رضایت رو گرداندم و سعی کردم با حرکت سر تایید نکنم. از گوشه ی چشم نگاهش می
کردم.
بعد از چند لحظه گفت: دارم فکر می کنم پیشنهادت اونقدرها هم بد نبود. می تونم تو رو
به جای مهرنوش همراه خودم ببرم. حداقل مکالمه مون اونقدر که منتظرشم کسالت بار پیش
نمیره.
با دلخوری گفتم: پس بفرمایین ملیجک دربارتون کمه.
ــ ــ من هیچ وقت اینقدر خشن قضاوت نمی کنم. تو صرفاً سرگرم کننده ای.
ــ ــ اوه! گمونم باید تشکر کنم.
ــ ــ خواهش می کنم. و حالا مجید کجاست؟
طبق معمول بدون فکر گفتم: جواهرده.
بعد ناگهان با ترس پرسیدم: شما که به مامانم نمیگین؟
ــ ــ نه.
از لحن قاطعش خیالم راحت شد. توی صندلی فرو رفتم و گفتم: مجید همیشه می گفت تمام
اون ده مال تو… به خاطر اسمم… می دونین؟ میگفت خیلی جای قشنگیه. خیلی دلم می
خواد اونجا رو ببینم.
ــ ــ لباس گرم داری؟
ــ ــ بله.
ــ ــ خوبه.
ــ ــ شما تا حالا رفتین جواهرده؟
ــ ــ بله.
ــ ــ می دونین چه جوری می تونم از تهران برم اونجا؟ نمی خوام تهران توقف کنم.
ــ ــ باید بری رامسر. جواهرده بعد از رامسره.
ــ ــ خیلی دوره؟
ــ ــ تا به چی بگی دور. ۴۵ کیلومتر بعد از رامسره. حدود پنج ساعت با ماشین از
تهران فاصله داره.
ــ ــ اممم… خیلیم بد نیست.
ــ ــ نه نیست.
غرق فکر شدم. بعد از چند لحظه پرسید: چی شد؟
نگاهی به پشت سرم انداختم و گفتم: اگه پیدام نکنن و بتونم سوار قطار شم… اگه برسم
تهران… من که هیچ جا رو بلد نیستم چه جوری برم جواهرده؟ هان فهمیدم با اتوبوس
میرم.
آهی کشید و گفت: از اتوبوس سواری کمردرد میشم.
قبل از این که بفهمم طرفم کی هست، با لحن مضحکی گفتم: پیرمرد!
بلافاصله توی دهان خودم زدم و گفتم: اوه معذرت می خوام.
خندید و گفت: خوشم میاد هیچی تو دلت نگه نمی داری!
یک مرد نسبتاً مسن کنارم نشست و گفت: هوا بدجوری سرد شده.
من که کاپشن و کلاه بافتنی داشتم و حسابی توی سالن گرمم شده بود، گفتم: نه. تو سالن
که گرمه.
نگاهی به من کرد و گفت: خب تو خیلی پوشیدی.
سری تکان دادم و پرسیدم: شمام دارین میرین تهران؟
همین سؤال ساده کافی بود تا مرد شروع به حرف زدن بکند. گفت که از تهران می رود
مالزی. بعد هم کلی از سفرهای طولانی و ماجراجوئیهایش گفت. از سفرهایش به افریقا و
آمازون. شکار حیوانات عجیب.
خلاصه اینقدر حرف زد که نفهمیدم زمان چطور گذشت. تا این که آقای رئوفی با ملایمت
گفت: وقت رفتنه.
ناگهان به طرفش برگشتم. به کلی حضورش را فراموش کرده بودم. با تعجب پرسیدم: چی
گفتین؟
ــ ــ گفتم وقت رفتنه.
اما قبل از این که جمله اش تمام شود با حرکت سریعی از جا برخاست. ضربه ای سر شانه ی
مردی که کنار من نشسته بود و حالا داشت می رفت، زد و گفت: آقا ببخشید.
من با هیجان به مرد نگاه کردم. غرق قصه هایش شده بودم.
مرد کمی دستپاچه برگشت و گفت: باید بریم سوار شیم.
آقای رئوفی با خونسردی گفت: درسته. فقط لطفاً قبل از رفتن کیف پول دوستمون رو پس
بدین.
ــ ــ چی داری میگی آقا؟ چرا تهمت می زنی؟
به سرعت گفتم: آقای رئوفی کیف من سر جاشه!
یک ابرویش را بالا برد و پرسید: مطمئنی؟
به سرعت جیبهایم را گشتم و ناگهان رنگم پرید. نمی دیدم ولی مطمئن بودم از همیشه رنگ
پریده تر شده ام.
آقای رئوفی به مرد گفت: تو اون کیف کارت شناسایی و مقداری پوله. ما می تونیم با
مشخصات کاملتر ثابت کنیم که مال خواهرزاده ی منه.
ــ ــ نه آقا مزخرف میگی.
و سعی کرد برود. اما آقای رئوفی بازویش را گرفت و با همان لحن دوستانه و جدی اش
گفت: ببین هیچکدوم علاقه ای نداریم که پای پلیس ایستگاه رو وسط بکشیم. پسش بده که
باید بریم.
با تعجب به مرد نگاه کردم. قیافه اش به دزدها نمی خورد. تازه خیلی هم خوش صحبت بود.
نگاهم دور سالن چرخید. مطمئن بودم که کیفم از جیبم افتاده است. فکر نمی کردم که
دوست جدیدم برداشته باشد.
ولی مرد که شاید بیشتر از پنجاه سال هم سن داشت، در برابر تهدید آقای رئوفی دست توی
جیبش برد و گفت: شما که به پلیس حرفی نمی زنین. آخه فقط یه سوءتفاهم شده. من نمی
خواستم برش دارم. آخه شبیه مال منه. فکر کردم… شما که نمی خواین پلیس صدا کنین…
آقای رئوفی کیف را گرفت و در حالی که به من پس می داد گفت: چک کن چیزی کم نشده
باشه.
با بیچارگی توی کیفم را نگاه کردم. چطور توانسته بود برش دارد؟ اصلاً متوجه نشده
بودم.
بعد از چند لحظه سری تکان دادم و گفتم: نه همه اش هست.
آقای رئوفی بالاخره پنجه اش را از دور بازوی مرد باز کرد. مرد شروع به ماساژ بازویش
کرد. با ناراحتی نگاهش کردم. هنوز هم باورم نمی شد. حتماً اشتباهی شده بود. مرد به
زور لبخندی زد و گفت: ببخشید دیگه…
مات نگاهش کردم. آقای رئوفی گفت: بیا دیگه.
بعد چرخید و با قدمهای بلند به طرف خروجی رفت. در حالی که دنبالش می دویدم، گفتم:
ولی شاید واقعاً اشتباه کرده بود!
ــ ــ من به اندازه ی تو خوشبین نیستم.
سوار شدیم. نگاهم روی شماره ی کوپه ها می چرخید: پرسیدم: کوپه مون شماره چنده؟
ولی احتیاجی به جواب نشد. چون همان وقت در یک کوپه را باز کرد و وارد شد. من هم به
دنبالش رفتم و با کنجکاوی توی کوپه را نگاه کردم. از وقتی که چهار سالم بود قطار
سوار نشده بودم. از آن موقع هم خاطره ی زیادی نداشتم. کنار پنجره ایستادم و بیرون
را نگاه کردم. آقای رئوفی چمدان کوچکش را بالا جا داد و گفت: ساکتو بده بذارم بالا.
ساک را به طرفش گرفتم و پرسیدم: شما از کجا فهمیدین؟
ــ ــ مثل تو محو افسانه هاش نشده بودم.
ــ ــ افسانه نبود. واقعاً رفته بود. جنگلای آمازون. خود آفریقا!
آه بلندی کشید و گفت: تو هم به اندازه ی اون یارو جغرافی بلدی!
با بدبینی پرسیدم: یعنی دروغ می گفت؟
ــ ــ عزیز من جنگلهای آمازون تا حالا تو امریکای جنوبی بودن. مگه این یارو با دست
خودش جابجاشون کرده باشه.
ــ ــ ولی آخه… یه جوری حرف می زد انگار واقعاً اونجا بوده.
ضربه ای به در خورد و مردی سلام کرد. با کمی تلاش به همراه همسر و پسر سه ساله اش
وارد شدند. مجبور شدیم بنشینیم تا جایی برایشان باز شود. من کنار پنجره نشستم و
آقای رئوفی کنار در. خانواده ی تازه وارد هم بعد از این که به زحمت اثاثشان را مرتب
کردند و جا دادند، روبرویمان نشستند. مجبور شدم ساکم را زیر صندلیم جا بدهم تا
چمدان آنها بالا جا بشود.
کاپشنم را در آوردم و توی ساکم گذاشتم. با کلاه بافتنی به پسرک روبرویم چشم دوختم و
لبخندی زدم. او هم لبخند زد. مادرش کلاه منگوله دار و کاپشنش را درآورد و جایش را
مرتب کرد که بنشیند. ولی او وسط ایستاده بود. پرسیدم: می خوای پیش من بشینی؟
سری به تایید خم کرد و کنارم نشست. با لبخند پرسیدم: مهدکودک میری؟
بازهم سری خم کرد. خجالت می کشید حرف بزند، اما چشمهایش از شیطنت می درخشید.
پرسیدم: اسمت چیه؟
اینقدر یواش گفت که نشنیدم. از مادرش پرسیدم، با لبخند گفت: اسمش پرهامه.
پدرش از آقای رئوفی پرسید: پسرتون هستن؟
لبخندی بر لبم نشست و به سرعت گفتم: نه ایشون داییم هستن.
مرد با خوشروئی گفت: پس دائی و خواهرزاده باهم مسافرت می کنین.
از ترس این که هویتم لو برود، قصه ای ساختم و تند تند گفتم: آره. مامان بزرگم اینجا
زندگی می کنن. من با دایی اومدم دیدن. ولی یه دفعه خبر دادن که مامانم حالش بد شده.
مجبور شدیم با عجله راه بیفتیم.
زنش با نگرانی پرسید: چه ناراحتی پیدا کردن؟
ای خدا! حالا جواب این را چه بدهم. نمی دانم از کجا به زبانم آمد و گفتم: صرع دارن.
ــ ــ وای خدایا… تشنج و اینا دیگه…
ــ ــ بله. حالشون خیلی بد شده.
ــ ــ خب تنها که نبودن…
ــ ــ چرا. بابام خدا بیامرز عمرشو داده به شما.
ــ ــ خدا بیامرزدشون.
ــ ــ هرچی خاک اونه عمر شما باشه. خلاصه مامانم تو خونه تنها بوده. خدا رحم کرده
که همسایه ها صداشو شنیدن. درو شکستن و اومدن تو. همسایمون می دونست مامانم مریضه.
ــ ــ ای وای خدا!! حالا بهترن؟
ــ ــ آره… دیگه بردنش بیمارستان و اینا. همون موقع که زمین خورده، سرش خورده به
میز شکسته. دیگه تشنج و خونریزی و اوضاعی بوده.
از گوشه ی چشم نگاهی به آقای رئوفی انداختم. سر به زیر انداخته بود و نمی دانست چه
بگوید. من هم عرصه را باز دیدم و می خواستم هنوز جولان بدهم که در کوپه باز شد و
آخرین نفر هم وارد شد.
خانم روبرویی، پسرش را بغل کرد و کنار خودش نشاند. در حالی که به جای خالی بین من و
آقای رئوفی اشاره می کرد، به تازه وارد گفت: بفرمایین.
سر بلند کردم. باورم نمی شد. همان بود که کیفم را زده بود. آقای رئوفی کنارم خزید و
مرد را کنار در جا داد. مرد زیر لب غرغری کرد و نشست.
بعد سلام و علیک گرمی با خانواده ی روبرویمان کرد و درباره ی اسم و سن و سال پسر
کوچولویشان سؤال کرد. بعد هم مشغول صحبت درباره ی سفرهای جالبش شد.
با ناامیدی نگاهی به آقای رئوفی انداختم و اشاره کردم: داره دروغ میگه؟
زمزمه کرد: مثل تو.
با دلخوری نجوا کردم: من دزد نیستم.
جواب داد: من درباره ی دزدی صحبت نمی کردم.
آهی کشیدم و ساکت شدم. قطار سوت کشید و راه افتاد. به ایستگاه که هر لحظه دورتر
میشد چشم دوختم. هوای کوپه کم کم گرم و گرمتر میشد. کاش میشد روسری نازکی سر کنم و
از شر آن کلاه بافتنی راحت بشوم.
داشتم خودم را باد می زدم. پرهام هم داشت عرق می ریخت که پدرش از جمع اجازه گرفت و
چند تا از دریچه های فن کویل را با چسب کارتن پوشاند. در را هم باز گذاشتیم که هوا
عوض شود. کمی بهتر شد.
مادر پرهام دلسوزانه گفت: کلاهتو دربیار.
ــ ــ اوه نه نمیشه. آخه.. آخه سینوزیت حاد دارم می دونین. اگه کلاه رو دربیارم
دوباره سرما بخورم، با این وضع مامانم، افتضاح میشه. می دونین که…
ــ ــ آخی… طفلکی… حالا کی پیش مامانته؟
ــ ــ زن داییم.
به آقای رئوفی هم اشاره کردم.
زن رو به آقای رئوفی گفت: چقدر لطف دارن خانمتون. چه خوبه که با خواهر شوهرشون
خوبن.
من گفتم: عین دو تا خواهر می مونن. اینقدر باهم دوستن که نگین. اولشم اینجوری نبود
ها! دایی با خانمش تو دانشگاه آشنا شده بود. مامانم دلش می خواست دخترخالشو براش
بگیره. اما دایی نمی خواست. خب دلش گیر بود. دیگه اینقد جنگید با خانواده، چقدر
واسطه فرستاد تا بالاخره مامانم راضی شد و اونم مامانشو راضی کرد و رفتن خواستگاری
که تازه اونم اول ماجرا بود.
آقای رئوفی با ملایمت پایم را لگد کرد.
مردی که کیفم را زده بود به سرعت گفت: هی آقا چرا پای بچه رو لگد می کنی. بذار
حرفشو بزنه.
ــ ــ اگه اجازه بدم ادامه بده تا فردا قصه ای نمی مونه که از خانوادمون نگفته
باشه!
زن گفت: ماشالا خیلی شیرین زبونه.
آقای رئوفی سرد و جدی گفت: شما لطف دارین.
مرد سارق از موقعیت استفاده کرد و دوباره مشغول صحبت شد. با دلخوری زیر گوش آقای
رئوفی گفتم: آخه می خواستم روی اینو کم کنم.
ــ ــ بی زحمت دفعه ی بعدی از خودت مایه بذار!
بعد سرش را به عقب تکیه داد و در حالی که چشمهایش را می بست، زمزمه کرد: مگه دستم
به خواهر گرامی نرسه با این بلیت خریدنش.
گفتم: اتفاقاً خیلیم جالبه. تجربه ی تازه ایه.
ــ ــ خوشحالم که به تو خوش می گذره.
ــ ــ شما هم اگه بخواین می تونین لذت ببرین.
ــ ــ از چی؟
آهی کشیدم و گفتم: همه چی.
کفشهایم را درآوردم. پاهایم را توی شکمم جمع کردم و پرسیدم: جورابامو دربیارم؟
شانه ای بالا انداخت. هنوز چشمهایش بسته بود. من هم نتیجه گرفتم می خواهد تنها
باشد. جورابها را توی ساک گذاشتم و گوش به قصه های مرد سارق سپردم. تازه داشتم می
فهمیدم که حرفهایش با آنها که برای من تعریف کرده بود، تناقض کلی دارد. سرم را بالا
کشیدم و زیر گوش آقای رئوفی گفتم: خیلی داره چاخان می کنه!
جوابم فقط نفس عمیقی بود. من هم رو گرداندم و برای پرهام شکلک درآوردم. پسرک خندید.
من هم خندیدم.
مرد سارق همچنان ور میزد! کم کم داشت حوصله ی همه را سر می برد. آقای رئوفی هم دست
از استراحت کشید. چشمهایش را باز کرده بود و به نقطه ای نامعلوم نگاه می کرد. مرد
روبرویمان پرسید: آقا ببخشین… شغل شما چیه؟
مرد سارق فوری گفت: جهانگرد هستم.
آقای رئوفی با متانت گفت: از شما نپرسیدن.
بعد رو به پدر پرهام کرد و گفت: وکیل پایه یک دادگستری هستم.
حتی منم دیدم که رنگ از روی سارق پرید. خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد کمی مؤدب
باشد. از توی جیب توری بالای پشتی روزنامه ای برداشت و بالاخره ساکت شد.
پدر پرهام هم مثل اینها که تا دکتری می بینند تمام دردهای عمرشان به خاطرشان می
آید، تمام مشکلات قانونی اش را به خاطر آورد و مشغول سؤال و جواب شد.
من با کمی اشتیاق گوش می دادم. گاهی اظهارنظری هم می کردم. اما دایی خیالیم چنان
نوکم را قیچی کرد که ترجیح دادم دیگر حرف نزنم. خم شدم از توی ساک زیر پایم،
جورابهایم را درآوردم و پوشیدم. تازه متوجه ی بقایای لاک قرمزی شدم که چند وقت پیش
به ناخنهای پایم زده بودم. کمی شرمنده به اطراف نگاه کردم. امیدوار بودم کسی ندیده
باشد. تند تند جورابها را بالا کشیدم. از آقای رئوفی پرسیدم: میشه برم تو راهرو؟
همین جلوی در…
زمزمه کرد: به شرطی که یه دوست تازه پیدا نکنی.
به سرعت گفتم: نه نه. قول میدم. جایی نمیرم.
درست جلوی در ایستادم و دستهایم را روی لبه ی پنجره ی راهرو گذاشتم. به سرعت از
میان بیابان خشک و بی آب و علف می گذشتیم.
دستی با ملایمت به پهلویم خورد. غلغلکم شد. از جا پریدم و جیغ کوتاهی کشیدم. مادر
پرهام به سرعت توی قاب در ایستاد و پرسید: چی شد؟
آهی کشیدم و گفتم: ببخشین. هیچی. من خیلی غلغلکیم.
لبخند ملایمی زد و نگاهی به پرهام که از ترس ماتش برده بود انداخت. سر پا نشستم.
پرهام را درآغوش گرفتم و گفتم: نترس پسر شجاع. من خیلی غلغلکیم. می دونی یعنی چی؟
بعد به شوخی کمی غلغلکش دادم و خندیدم. او که به اندازه ی من حساس نبود، اول فقط
لبخند زد، بعد هم بالاخره از سروصدای من به شوق آمد و خندید.
از زمین برش داشتم و شروع کردم برایش از بیابان قصه گفتن. از موشهای صحرایی و بزمجه
هایی که زیر آفتاب لم داده بودند برایش گفتم و از خارهای تیز و بلند با گلهای کوچک
صورتی.
پرهام با اشتیاق گوش می کرد. هرجا که ساکت می شدم سؤال تازه ای می پرسید و من با
خوشحالی جواب میدادم.
بعد از مدتی دیدم به خودش می پیچد. تقلا می کرد که از آغوشم پایین بیاید. او را
زمین گذاشتم و پرسیدم: خسته شدی؟
دستش را جلوی شلوارش گرفت و خودش را جمع کرد. مادرش به سرعت بلند شد. با لبخند
پرسیدم: میشه من ببرمش؟
مادرش با خجالت گفت: نه نه زحمتت میشه.
ــ ــ نه اصلاً.
از ترس این که آقای رئوفی چشم غره برود، دقت کردم نگاهم بهش نیفتد. دست پرهام را
گرفتم و در طول راهرو راه افتادیم. اولین دستشویی را که دیدیم، پرهام گفت:
همینجاست.
نگاه سریعی به اطرافم انداختم که کسی نباشد. دلم می خواست همه ی واگنها را بگردم.
برای همین گفتم: نه این خوب نیست. کثیفه. بریم یه بهترشو پیدا کنیم.
باز واگن بعدی همین قصه تکرار شد. می ترسیدم شلوارش را خیس کند. اما این بار خودش
گفت: این خوب نیست. بریم بعدی.
وقتی به رستوران رسیدیم با شوق به اطراف نگاه کردم و گفتم: چه حالی میده بشینیم
اینجا!!
ولی پرهام دیگر نمی توانست صبر کند. برای همین او را به اولین دستشویی رساندم. وقتی
بیرون آمدیم باهم به رستوران رفتیم. شیرکاکائو و آبمیوه و کیک و پفک خریدیم و
نشستیم. در حالی که بیرون را تماشا می کردیم با شوق و ذوق می خوردیم. خیلی داشت
بهمون خوش می گذشت که مادر پرهام و آقای رئوفی وارد رستوران شدند. مادر پرهام
هراسان جلو آمد و گفت: وای شما اینجایین!!!
آقای رئوفی هم با نگاهی خشمگین پیش آمد و با لحنی بُرّنده گفت: یه خبر می دادی هیچ
اتفاقی نمیفتاد.
شرمنده نگاهش کردم. چیزی در نگاهش بود که مثل برق از ستون فقراتم گذشت و تمام تنم
را به لرزه درآورد. سر بزیر انداختم. داشتم از ترس قالب تهی می کردم. به پرهام که
اصلاً نترسیده بود حسودیم شد! هنوز داشت غر میزد و می خواست همانجا بماند. اما
مادرش دستش را کشید و رفتند. من ماندم و آقای رئوفی. چند لحظه ای نگاهم کرد و بعد
گفت: بریم.
نگاهش دوباره آرام شده بود. همان دریای عمیق و قابل اعتماد. دیگر طوفانی نبود. سر
بزیر انداختم. تازه بغض کردم. خودم هم نمی دانستم چرا وقتی عصبانی بود به فکرم
نرسید با گریه دلش را به رحم بیاورم! ولی حالا ناگهان اشکم سرازیر شد و تمام طول
راه را فین فین می کردم. بالاخره یک دستمال کاغذی از توی جیبش درآورد و در حالی که
به طرفم می گرفت، گفت: بسه دیگه. تمومش کن.
دستمال را گرفتم و درحالی که بینی ام را می فشردم فکر کردم او کسی نیست که با اشک و
آه من دلش به رحم بیاید!
وارد کوپه شدیم. نگاه سنگین پدر پرهام را دیدم ولی خوشبختانه حرفی نزد. سر جایم
نشستم و سرم را به دیواره ی کنار پنجره تکیه دادم. کمی بعد خوابم برد.
وقتی شام آوردند، بیدار شدم. غذایش گرم و خوشمزه بود. سر حال آمدم و با اشتها
خوردم. مرد سارق دوباره مشغول وراجی شده بود. حالا داشت جوک تعریف می کرد! مادر و
پدر پرهام به سختی سعی داشتند به

مجی پاتو از رو سیم وردار
دوستان معذرت انگار نصفه اومده دو باره میزارم این رو بخونین . به کام و آرزوی دل | شاذه
نام رمان: به کام و آرزوی دل (http://moon30.blogsky.com/1390/05/15/post-182/)
نویسنده: شاذه
منبع: moon30.blogsky.com
به نظرم آدمهایی که حضور ذهن خوبی دارند، تو زندگی خیلی موفق تر هستند. همینطور
آدمهایی که قبل از حرف زدن یا عمل کردن، فکر می کنند. خب راستش من جزو هیچ کدام از
این دو گروه نیستم و اصلاً نمی دانم اگر بودم الآن کجا بودم.
نمی دانم باید از کجا شروع کنم. از بچگیهایم و زندگی چهار نفره ی معمولی مامان و
بابا و من و برادرم، یا فوت پدرم وقتی یازده ساله بودم و یا ازدواج مجدد مادرم به
اصرار زیاد فامیل وقتی چهارده ساله شدم. اصلاً از همه ی اینها بگذریم. الآن نوزده
ساله ام.
ناپدریم آدم خوبیست و سعی می کند همیشه به من و برادرم محبت کند. خودش هم یک پسر
دارد که تا حالا با همسر سابقش زندگی می کرد. اما مدتیست که همسر سابقش قصد دارد
دوباره ازدواج کند و پسرش که تقریباً همسن و سال منست قرار است با ما زندگی کند.
اما مامان خیلی ناراحت است. واقعاً برایش سخت است که من و احمد تو یک خانه باشیم.
ناپدریم این را درک می کند، اما کاری نمی تواند بکند. شوهر همسر سابقش هم مشکلی
مشابه دارد و به هیچ وجه حاضر نیست یک پسر هجده نوزده ساله با دخترهایش همخانه شود.
این وسط یک ناجی از راه می رسد و از من خواستگاری می کند. از این بهتر نمی شود!
مامان و آقاحمید خیلی خوشحالند. اصلان (اسمش خیلی مزخرف است:s) یک تعمیرگاه بزرگ
دارد. یا بهتر بگویم مال پدرش است. خب به عبارت ساده تر میشود شاگرد مکانیکی! فوق
دیپلم مکانیک است. مامان تحصیلاتش را قبول دارد. اما من حس خوبی ندارم.
آدم خوبیست. سالم است. رفیق باز نیست. تقریباً تحصیلکرده است. آنهم در مقابل من که
حتی دانشگاه هم قبول نشده ام. خانواده اش دوستم دارند و از خدایشان است عروسشان
شوم. همه ی اینها درست.
فقط روز خواستگاری او را دیدم. مهمانها عصر آمدند و صحبت کردند. بعد من و اصلان را
تنها گذاشتند تا کمی صحبت کنیم. بعد هم صحبتها گل انداخت و مامان برای شام نگهشان
داشت. مامان شام را آماده کرد و آقاحمید هم احمد را فرستاد از بیرون کباب و بستنی
خرید.
آخر شب که رفتند واقعاً تحملم تمام شده بود. به مامان گفتم به هیچ وجه حاضر نیستم
قبول کنم. اما مامان می گوید بچه سوسول هستم و بی خودی ایراد می گیرم و فکر می کنم
حتماً روزی شاهزاده ام سوار بر اسب سفید به دنبالم می آید. مرا ترکش می نشاند و به
قصر رؤیاها می برد.
نه واقعاً اینطور نیست. ولی از اصلان خوشم نمی آید. به کی بگویم؟
صبح روز بعد مامان ساعتها برایم حرف زد. از مزایا و محاسن زندگی با اصلان برایم گفت
و این که اگر با او ازدواج کنم دیگر نگران آینده ام نخواهد بود.
همین جمله کافی بود که رضایت بدهم. مگر کم ناراحتی به خاطر من کشیده بود؟ آن همه
سرکشی و اعصاب خوردی به خاطر فوت پدر و ازدواج مادرم در حساس ترین سنین زندگیم،
کافی نبود که حالا که داشت به آرامشی می رسید، بازهم عذابش بدهم؟ نه اینقدرها سنگدل
نیستم. مامان حتماً راست می گفت. خیلی زود به اصلان عادت می کردم و محبتش به دلم می
نشست. شاید… شاید هم می توانستم با کمی تلاش حرف زدن، غذاخوردن و لباس پوشیدنش را
کمی تغییر بدهم.
قبول کردم. خیلی زود قرار عقد را گذاشتند. پنج شنبه عصر. دقیقاً چهار روز وقت
داشتیم. با مامان رفتیم خرید. یک پیراهن پسته ای بلند و زیبا انتخاب کردیم. اما
خیلی چاق نشانم میداد. مامان مخالفتی نکرد. من هم دیدم برایم فرقی نمی کند که اصلان
و خانواده اش مرا چطور ببینند.
مامان گفت صورتم را زودتر اصلاح کنم که اگر بخواهد جوش بزند، تا روز پنج شنبه فرصتی
برای درمانش باشد. یک پماد هم داد که بعد از اصلاح بزنم. تا بحال دست توی صورتم
نبرده ام. راستش اصلاً تو این خطها نبوده ام. کاش می دانستم چکاره ام؟ نه اهل درس
نه آرایش. آشپزی و خانه داری هم در حد گذران بلدم. ولی ترجیح می دهم روزها رمان
بخوانم که به قول مامان نه بدرد دنیا می خورد نه آخرت.
برای اصلاح صورتم به دوستم رؤیا که دوره ی آرایشگری را گذرانده است، زنگ زدم. گفت:
فردا صبح نیستم. می خوای بعدازظهر بیا. ساعت سه خوبه؟
ــ ــ خوبه.
ــ ــ میشه دوشنبه. بذار یادداشت کنم.
ــ ــ آه چقدر سرتون شلوغ شده. منشی نمی خوای؟
رؤیا بلند خندید : شلوغ؟ نه بابا حواسم پرته. می ترسم یادم بره.
ــ ــ پیرزن مگه چند سالته؟
ــ ــ همینو بگو. تو هم که داری عروس میشی. فقط من موندم. مامانم دیگه باید یه خم
بزرگ بخره و ترشی بندازه.
به زور خندیدم. چقدر دلم تنگ شده بود. آرزو داشتم فردا نه به این بهانه، کاملاً بی
بهانه بروم پیش رؤیا و ساعتها فقط بگوییم و بخندیم. چقدر روزهای نوجوانیم دور به
نظر می رسیدند.
بعد از شام به اتاقم رفتم. تمام شب بدون لحظه ای خواب رفتن به سقف چشم دوختم. سعی
کردم زندگی آینده ام را کنار اصلان تصور کنم. اصلان با پیژامه ی گشاد و زیرپوش در
حال غذا خوردن و حرف زدن… وای خدا از فکرش حالم بهم می خورد. زندگی آن طرف حیاط
کنار خانواده اش. حتی اگر هیچ کاری به کارم نداشتند اصلاً خوشایند به نظرم نمی
رسید. هرچه تصوراتم پیشتر می رفت، بیشتر دلم می گرفت. نه هیچ راهی نداشت. نمی
توانستم.
یاد خاطره ای دور افتادم. عشق دوران نوجوانیم که باهم عهد بسته بودیم که ازدواج
کنیم. مگر چقدر گذشته بود از آن روزها؟ هنوز صدایش در خاطرم بود.
ــ ــ جواهرخانم از جواهرده! باید اونجا رو ببینی. من منتظرم. تو متعلق به اونجایی.
پیش پات رو جواهربارون می کنم.
اینها را روزی گفت که به خاطر بیکار شدن پدرش داشتند به موطنشان جواهرده برمی
گشتند. نمی دانم چرا پدرش این همه راه را به خاطر کار آمده بود. آنجا خانه و یک تکه
زمین کشاورزی داشتند. به هر حال آن روز انگار هردوی ما بزرگ شدیم. برای اولین بار
از آینده حرف زدیم و عهد کردیم که هر اتفاقی بیفتد، باز هم باهم ازدواج کنیم. هر دو
بغض داشتیم. من اشک می ریختم و او سعی می کرد قوی باشد و دلداریم بدهد. اما آخر به
گریه افتاد. چه وداع تلخی بود و چقدر سخت از هم جدا شدیم.
باید با مامان حرف بزنم. باید برایش بگویم که هنوز هم دلتنگ مجید هستم و زندگی و
خوشبختیم کنار اوست.
ای خدا… کاش همه چیز راحت پیش برود. خدا کند عزاداری چیزی نباشند. خدا کند بفهمد
که چقدر مستاصل شده ام و مرا یک دختر سبک و بی وجود نداند.
نزدیک صبح بود که بالاخره خواب رفتم. وقتی بیدار شدم ساعت از یازده هم گذشته بود.
تعجب کردم. بعید بود مامان بگذارد تا این موقع بخوابم و بیدارم نکند. از اتاق بیرون
آمدم. می خواستم درباره ی مجید با او حرف بزنم، اما خانه نبود. در واقع نمی دانستم
چطور به او بگویم دلم هوای عشق واقعیم را کرده و می خواهم به دنبالش بروم. مسلّم
بود که اجازه نمی دهد بروم. اما چاره ای نداشتم. باید می رفتم. هیچ آدرس یا شماره
تلفنی از مجید نداشتم. باید خودم دنبالش می رفتم. حتماً الآن دانشجو شده بود و خانه
نبود. آخر درسش خیلی خوب بود. ولی خانواده اش بودند و همه مرا خیلی دوست داشتند. با
او تماس می گرفتند و باهم برمی گشتیم.
یادداشت کوتاهی برای مامان نوشتم: من به دنبال خوشبختی و عشق واقعیم میرم. نگرانم
نباش. برمی گردم.
کاغذ را تا کردم. نمی دانستم باید آن را کجا بگذارم. نمی خواستم خیلی زود آن را
ببیند. با تردید کشوی میز آینه ام را باز کردم و کاغذ را طوری که در دید باشد، در
آن گذاشتم. پشتش نوشتم: برسد به دست مادر مهربانم.
می دانستم کارم احمقانه است. ولی هرچه بود به ازدواج با اصلان و یک عمر حرص خوردن
ترجیح داشت. کمترینش این بود که مجید تیپ و قیافه سرش میشد و درسخوان هم بود.
سعی کردم وسایل ضروری ام را جمع کنم. یک کیف دستی بزرگ و جادار وسط اتاقم گذاشتم.
هی وسایلم را می گذاشتم و دوباره برمی داشتم. لازم بود که بارم سبک باشد. اما نمی
دانستم چی واجبتر است. چند دست لباس برداشتم. یک چتر، مسواک، حوله، دفتر وقلم برس،
کش مو و مقداری خرت و پرت دیگر. تمام پولهایم را هم برداشتم. زیاد نبود. ولی این سه
چهار روز را می توانستم به راحتی سر کنم.
دوباره کشوی میز آینه ام را باز کردم. نگاهی به کاغذ یادداشت انداختم و آن را سر
جایش گذاشتم. کشو را بیشتر باز کردم. شناسنامه و کارت ملی ام را انتهای کشو سمت
راست نگه می داشتم. هر دو را برداشتم. خواستم کشو را ببندم که متوجه ی یک کارت ملی
دیگر، درست زیر مال خودم شدم. یعنی چی؟
برش داشتم. مال برادرم جاوید بود. اینجا چکار می کرد؟ کارت ملی جاوید چند ماه بود
گم شده بود. حتی مامان می خواست برایش تقاضای المثنی بکند. کارت ملی را برداشتم و
به عکس جاوید چشم دوختم. جاوید پانزده سال دارد و هنوز صورتش ظریف و سفید است. خب
کمی هم به هم شباهت داریم. کارت را کنار صورتم گرفتم و توی آینه نگاه کردم. موهایم
را دم اسبی بسته بودم و بیشتر شبیه عکس جاوید به نظر می آمدم. فکری که به ذهنم
رسیده بود، لحظه به لحظه قوی تر و جدی تر می شد. کارت ملی را توی جیبم گذاشتم و
نگاهی به ساعت انداختم. حدود یک بعدازظهر بود. از ترس این که مامان برسد با عجله
وسایلم را جمع کردم. نگاهی به مقنعه ام انداختم. آن را توی کیف گذاشتم. کلاه بافتنی
به سرم کشیدم. کاپشنم را پوشیدم و کلاه آن را هم روی کلاه بافتنی کشیدم. خوب بود.
هوا اینقدر سرد بود که کسی به دختر بودنم شک نکند.
بیرون آمدم. نمی دانستم باید کجا بروم. به اندازه ی هواپیما که پول نداشتم. اتوبوس
بد نبود، ولی خب خیلی هم راحت نبود. قطار بهترین گزینه به نظر می رسید.
تا جایی که می دانستم قطارها عصرها حرکت می کردند. چند ساعت توی ایستگاه ماندن ممکن
بود ایجاد شک بکند. به طرف خانه ی رؤیا رفتم.
رؤیا با دیدنم با تعجب گفت: سلام زود اومدی. بیا. داریم نهار می خوریم. تو هم بیا
بخور بعد میریم به کارمون می رسیم. چه تیپی هم زده! حتمی مامانت خونه نبوده که با
کلاه بیرون اومدی.
فقط گفتم: نه نبوده.
ــ ــ این کیف چیه؟ چه همه وسیله داری!
حرفی نزدم. آرام وارد شدم. به اتاق کوچکی که دم در خانه بود و به آرایشگاه شخصیش
تبدیل شده بود، رفتم.
رؤیا گفت: بیا بریم نهار.
ــ ــ نه متشکرم. تو برو بخور. من همینجا منتظرت می مونم.
ــ ــ ای بابا چقدر تعارف می کنی! بیا دیگه.
ــ ــ نه ممنون. سیرم. تو برو.
رؤیا رفت و با یک سینی غذا برگشت. خندان گفت: دیدم تو که آدم بشو نیستی. حتماً باز
خجالت کشیدی بیای جلوی بابام اینا. نهار رو آوردم همینجا.
دروغ چرا؟ دعاگویش شدم. حسابی گرسنه بودم. در حالی که نهار می خوردیم گفتم: رؤیا می
خوام موهامو کوتاه کنم.
ــ ــ چقدر؟
ــ ــ کوتاه کوتاه. پشت گردنم سفید بشه.
ــ ــ دیوونه شدی؟ برای عروسیت می خوای چکار کنی؟
ــ ــ من نمی خوام عروسی کنم. یعنی با اصلان نمی خوام عروسی کنم.
ــ ــ چی داری میگی؟
ــ ــ کمکم می کنی؟
ــ ــ معلومه که کمکت می کنم. ولی می خوای چکار کنی؟
ــ ــ می خوام چند روزی گم و گور شم تا آبا از آسیاب بیفته.
با من و من گفت: فکر نمی کنم بتونم نگهت دارم. یعنی به مامان اینا چی بگم؟ مامانت
می دونه اینجایی. اول میاد سراغ مامانم.
ــ ــ پروفسور به این که نمیگن گم و گور! حتی به تو هم نمیگم کجا میرم. فقط می خوام
موهامو کوتاه کنی. اینجوری با کاپشن کلاه کمتر هویتم لو میره.
ــ ــ خودت می دونی می خوای چکار کنی؟
ــ ــ البته که می دونم. میرم خونه ی یه آشنا تو یه شهر دیگه. فقط موهامو کوتاه کن.
ــ ــ کار خطرناکی نکنی. راه خیلی دورم نرو.
ــ ــ خیالت تخت. من مواظب خودم هستم. موهامو کوتاه می کنی یا خودم بچینم؟
ــ ــ نه نه می کنم.
نگرانی از صدایش می بارید. حتی غذایش را هم تمام نکرد. برخاست و مشغول شد. پیش بند
دور گردنم بست و موهایم را با آب پاش نم کرد.
گفت: اسمتو باید میذاشتن طلا نه جواهر.
ــ ــ بچگیهام موهام تیره بود. ولی از همون موقع یه تیکه جواهر بودم.
خندیدم. رؤیا هم لبخند بی رمقی زد. نگاه نگرانش را توی آینه دوخت و پرسید: مطمئنی
که می خوای کوتاه کنی؟
ــ ــ آره بابا. یه خروار مو از زیر کلاه بریزه بیرون خیلی ضایعس!
دسته ای از موهای طلائیم را توی دستش گرفت و با ناامیدی گفت: موهات خیلی قشنگن.
ــ ــ همشون باشه مال تو. قیچی رو بردار.
آه بلندی کشید. موها را دسته دسته قسمت کرد و با چند گیره روی سرم بست. یک دسته را
آزاد گذاشت و پرسید: چقدر؟
ــ ــ تیفوسی.
ــ ــ چی داری میگی؟ نمی تونم اینقدر کوتاه کنم.
ــ ــ می تونی رؤیا. تو رو سر جدت اینقدر ناله و زاری راه ننداز. من خیلی وقت
ندارم. باید برم.
ــ ــ اول صورتتو اصلاح کنم؟
ــ ــ نه بابا. می خوای مثل آفتاب بدرخشم؟! من نمی خوام عروس شم. موهامو کوتاه کن.
یا قیچی رو بده به خودم.
ــ ــ خیلی خب.
یک جعبه آورد و گفت: دلم نمیاد موهاتو بیرون بریزم.
ــ ــ پوف… هرکار می خوای بکن.
دسته ای از موهایم را چید و با دقت توی جعبه گذاشت و بعد یک دسته ی دیگر.
ــ ــ هی زود باش. اینجوری تا صبحم تموم نمیشه!
رؤیا سعی خودش را کرد و بالاخره بعد از یکساعت، سرم را با وسواس شست و سشوار کشید و
مزد کارش را هم نگرفت.
بالاخره در حالی که نگران جا ماندن از قطار بودم، به سرعت در آغوشش کشیدم و
خداحافظی کردم. رؤیا با چشمانی اشکبار و نگرانی گفت: منو بی خبر نذار. خواهش می
کنم.
ــ ــ باشه. ولی قول نمیدم خیلی زود زنگ بزنم. اینقدر نگران نباش. خواهش می کنم.
ــ ــ مطمئنی اونجایی که میری منتظرتن؟ بهشون زنگ زدی؟
ــ ــ آره بابا! با آغوش باز ویتینگ فور می! خدافس.
ــ ــ خداحافظ.
تا سر کوچه دویدم. بعد آرام گرفتم و به خیابان نگاه کردم. ای خدا حالا کجا بروم؟
حتی نمی دانستم راه آهن کجاست!
جلوی یک تاکسی را گرفتم و گفتم: دربست.
سوار شدم. پیرمرد راننده پرسید: کجا میری؟
ــ ــ راه آهن.
راه افتاد. بعد از چند دقیقه پرسید: کجا می خوای بری بابا؟
ــ ــ راه آهن.
ــ ــ اینو گفتی. از راه آهن کجا می خوای بری؟
ــ ــ هان؟ ها. خونه ی دوستم همون طرفاست.
ــ ــ پل راه آهن یا خود راه آهن؟
ــ ــ خود راه آهن. نزدیک ایستگاهن.
آهی کشید و گفت: خدایا همه ی جوونا رو هدایت کن.
با تغیر گفتم: الهی آمین! ولی اگه منظورتون منم می خوام شب خونشون بمونم. می خوایم
باهم درس بخونیم. فردا امتحان داریم.
از گوشه ی چشم نگاهم کرد و سری تکان داد.
نزدیک ایستگاه پیاده شدم. البته هنوز پیاده روی مفصلی داشت. کمی می دویدم و کمی راه
می رفتم. بالاخره رسیدم. نفس نفس زنان جلوی باجه رفتم و به زن مسئول گفتم: قطار
تهران رفته؟
سرش را از روی رمانی که می خواند، بلند کرد و گفت: نه. نیم ساعت دیگه حرکت می کنه.
با خوشحالی کارت ملی جاوید را درآوردم و در حالی که به طرف او می گرفتم، گفتم: یه
بلیط می خوام لطفاً.
نگاهی سرسری به کارت انداخت و گفت: نداریم.
ــ ــ یعنی چی نداریم؟
ــ ــ خب قطار پر شده.
ــ ــ یعنی حتی یه دونه جای خالی هم ندارین؟
سری به نفی تکان داد. سرش را از روی کتابش بلند نکرد. اینقدر عصبانی شدم که می
خواستم بگویم: اوهوی این کتاب رو من خوندم. آخرش پسره میمیره!
به جای حرف، مشت ملایمی روی میزش زدم و با ناامیدی چرخیدم. کارت هنوز بین انگشتانم
بود. داشتم به ترمینال فکر می کردم. آیا فرصتی بود که به اتوبوس برسم؟
صدایی شگفت زده پرسید: جوجه تویی؟
سر بلند کردم. سالها بود که کسی مرا جوجه صدا نکرده بود. مامانم خیلی بدش می آمد و
از وقتی که خیلی کوچک بودم نمی گذاشت کسی مرا به این لفظ بخواند. ولی این یک مورد
فرق می کرد. تا وقتی که هشت سالم بود و هنوز به خانه شان رفت و آمد داشتیم بهم جوجه
می گفت. و شاید از همان موقع او را ندیده بودم.
سیل خاطرات به ذهنم هجوم آورد. عمه جان فخام عمه ی مامان بود. یک پیرزن مهربان بود
و در سالهایی که من به خاطر دارم همیشه ویلچر نشین بود. خانه ی پسرش زندگی می کرد.
بین خواهرزاده و برادرزاده هایش، مامان را از همه بیشتر دوست داشت. مامان هم خیلی
به او علاقه داشت و زیاد به او سر می زدیم. من هم دوستش داشتم.
البته حالا که فکرش را می کنم به نظرم می آید بیشتر شیفته ی آن تنقلاتی بودم که
همیشه می گفت برایم نگه داشته است و صد البته آن مبلهای نرم که پریدن روی آنها مرا
به عرش می رساند و آن راه پله ی گرد بزرگ با پله های سنگ مرمر که روی میله های گرد
آهنی سوار شده بودند و بینشان فاصله بود. عاشق این بودم که چند پله بالا بروم و از
لای پله ها مامان و عمه جان را تماشا کنم. اما خیلی کم پیش می آمد به اینجا برسد.
چون مامان سریع مچم را می گرفت و نمی گذاشت اصلاً به طرف راه پله بروم. چه برسد به
این که بالا بروم و توی آن اتاقهای همیشه در بسته را ببینم.
یکی از آنها هم اتاق همین آقا بود که نوه ی عمه جان بود و همان موقع هم برای خودش
مردی بود، چه برسد به الآن که وکیل موفقی شده بود. وقتی خیلی شیطنت می کردم برایم
قلم و کاغذ می آورد که نقاشی کنم. آن خودکارهای رنگیش را خیلی دوست داشتم. مخصوصاً
خودکار صورتیش را که وقتی نقاشی می کردم گاهی کمرنگ و گاهی پررنگ می کشید. بعضی
وقتها هم اجازه می داد با آتاری بازی کنم ولی بدون صدا.
همیشه در رؤیاهایم یک روز به تنهایی به خانه شان می رفتم و هرچقدر دلم می خواست روی
مبلها می پریدم و بعد تمام اتاقهای طبقه ی بالا را تماشا می کردم و بعد هم ساعتها
آتاری بازی می کردم و صدایش را هرچقدر که می خواستم بالا می بردم.
ولی این رؤیا هرگز به حقیقت نرسید و با فوت عمه جان فخام وقتی من هشت ساله بودم، به
کلی رفت و آمدمان به آن خانه قطع شد.
غرق فکر بودم و داشتم فکر می کردم چند سال است که او را ندیده ام و چطور مرا شناخته
است، که با ملایمت گفت: سلام.
با تردید گفتم: سلام.
ــ ــ اینجا چکار می کنی؟
ــ ــ من… اممم…
به ذهنم رسید بگویم آقا اشتباه گرفتین.
اما قبل از این که حرفی بزنم، کارت ملی جاوید که هنوز بین انگشتانم بود را گرفت و
پرسید: می خواستی به اسم جاوید بلیت بگیری؟
با نگرانی نگاهی به مسئول فروش بلیت انداختم. خوشبختانه غرق در کتابش بود و در آن
همهمه ی سالن، صدای آقای رئوفی را نشنید.
سعی دیگری کردم و با صدایی که می کوشیدم لرزشش را پنهان کنم، گفتم: من جاویدم.
غش غش خندید. کارت را پس داد و گفت: باشه جاویدخان. کجا می خوای بری؟
خنده اش کم کم محو شد و جدی نگاهم کرد. کمی از گیشه فاصله گرفتم. همراهم آمد و
منتظر جوابش شد. مطمئن نبودم که دروغم را باور کرده است یا نه. داشتم فکر می کردم
چه بگویم. جویده جویده گفتم: می خوام برم تهران. خونه ی دخترخاله ناهیدم. با پسرش
دوستم.
ــ ــ کم چرند بگو جوجه. با همه شوخی با مام شوخی؟
مستاصل نگاهش کردم و گفتم: خیلی خب. حالا که بلیت نبود. خداحافظ.
ــ ــ کجا میری؟
قبل از این که بفهمم چه می گویم، گفتم: ترمینال.
ــ ــ لازم نیست. همینجا بمون. اگه برای سفرت دلیل قانع کننده ای بیاری، حاضرم کمکت
کنم.
ایستادم و کلافه پرسیدم: شما بعد از این همه سال چه جوری منو شناختین؟
ــ ــ انگار فراموش کردی که من وکیل مامانتم. دیروز که زنگ زدی عکستو رو گوشیش
دیدم. گفت همین هفته عقدکنونته. چهارشنبه؟
سر بزیر انداختم و با ناراحتی گفتم: نه پنج شنبه.
ــ ــ و یهویی دلت برای دخترخاله ناهید تنگ شد. مگه برای عقدکنون نمیاد؟
رو گرداندم و گفتم: آره. یعنی نه نمیاد. بچه هاش مدرسه دارن. یکی دو روز میرم و تا
پنج شنبه برمی گردم.
ــ ــ منو یه احمق فرض نکن. برگرد خونه. این راهش نیست.
سر بلند کردم و گفتم: شما که به مامان نمیگین منو دیدین؟
ــ ــ اگه الآن بری خونه نه.
ــ ــ ولی من واقعاً باید برم تهران. باید عشق قدیمیمو ببینم.
محکم به دهانم کوبیدم. لعنت به من که هیچوقت نمی توانم به موقع جلوی زبانم را
بگیرم.
یک ابرویش بالا رفت و پرسید: عشق قدیمی؟ اوه خدای من! اونم تهران. می دونی تو اون
دریای چندین ملیونی کجا باید دنبالش بگردی؟
ــ ــ البته که می دونم.
نزدیک بود اشکهایم جاری شوند. به زحمت بغضم را فرو دادم و تو چشمهای نافذش نگاه
کردم.
با ملایمت پرسید: چرا درباره ی این عشق قدیمی به مامانت نگفتی؟
سر بزیر انداختم و با بیچارگی گفتم: چون هنوز ازم خواستگاری نکرده. یعنی به خودم
قول داده. اما هنوز به خانوادش نگفته. ولی وقتی منو ببینه حتماً این کارو می کنه.
ــ ــ میشه بهش زنگ بزنی؟
سر بلند کردم و متعجب پرسیدم: چکار کنم؟
ــ ــ بهش تلفن بزن. دلم می خواد با این جوان رعنا حرف بزنم.
ــ ــ چرا؟
ــ ــ کاری که با یه تلفن میشه کرد، چرا با این سفر طولانی سختش می کنی؟
ــ ــ نه من باید حتماً ببینمش. از اون گذشته، من شمارشو ندارم. شما منو چی فرض
کردین؟
باز خنده اش گرفت و گفت: من تو رو همون جوجه ی قدیمی فرض کردم. راه بیفت. باید بلیت
اضافمو به اسمت کنم. الآن قطار راه میفته.
ــ ــ به اسم من نه… جاوید. نمی خوام ردمو بگیرن. البته شمام باید قول بدین که
راز نگهدار باشین.
ــ ــ رازداری جزو اصول کار ماست. بیا ببینم. مامانت اینا اگه بفهمن کارت ملی جاوید
گم شده بهت مشکوک نمیشن؟
ــ ــ کارت ملیش خیلی وقته گم شده. امروز اتفاقی پیداش کردم.
ــ ــ خب اینم از شانست بوده.
ترتیب انتقال بلیت را که داد فهمیدم به اسم خواهرش بوده است. خواستیم به طرف گیت
برویم ولی همان موقع اعلام کردند که به دلیل نقص فنی لوکوموتیو، حرکت قطار دو ساعت
تاخیر دارد.
با نگرانی گفتم: دو ساعت؟ خدا کنه پیدام نکنن.
ــ ــ آروم باش. بیا اینجا بشینیم.
ولی آرام بودن به زبان آسان بود. در حالی که تمام تنم از شدت لرز، مورمور می کرد،
کنارش نشستم.
بر خلاف من او با خونسردی کامل نشسته بود و گوشی به دست چیزی را تایپ می کرد.
خواستم روی دستش را ببینم که دستش را عقب کشید. بدون این که نگاهش را از گوشی
برگیرد، یا لحن خونسردش تغییری بکند، پرسید: مامانت بهت یاد نداده که به حریم خصوصی
مردم تجاوز نکنی؟
با بیچارگی وا رفتم و گفتم: چرا. ولی فکر کردم اسم خودمو دیدم.
ــ ــ چرا باید اسم تو رو بنویسم؟
ــ ــ من چه می دونم. حتماً می خواین لوم بدین.
ــ ــ اینقدر نگران نباش.
به روبرو چشم دوختم و گفتم: ببخشین. حدس احمقانه ای بود. شما اگه می خواستین لوم
بدین برام بلیت نمی گرفتین.
گوشی را توی جیبش گذاشت و در حالی که سرش را خم می کرد، تایید کرد: احتمالاً
همینطوره.
سر کشیدم و با نگرانی نگاهی به در ورودی که با فاصله نسبتاً زیادی، پشت سرم قرار
داشت، انداختم. آشنایی ندیدم. همانطور که داشتم نگاه می کردم، پرسیدم: مهرنوش خانم
چرا نیومد؟
ــ ــ بچه اش تب کرد. وانگهی… حضور من الزامی بود، نه مهرنوش.
صاف نشستم و نگاهش کردم. با تعجب پرسیدم: شما؟ چرا؟
پوزخندی زد و گفت: برای این که تو تنها نباشی!
رو گرداندم و با خنده گفتم: مزخرفه! تا همین امروز صبح خودمم نمی دونستم که واقعاً
دارم میرم.
ــ ــ منم همینطور. به خودم بود صبر می کردم تا یه بلیت هواپیما گیر بیارم. نه یه
بلیت عادی تو یه کوپه ی درجه دو. جداً حیف تختخواب تروتمیزم نبود؟
آه بلندی کشید. شانه ای بالا انداختم و فیلسوفانه گفتم: گاهی هدف مهمتر از آسایش
مقطعیه.
نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت. ابروهایش را بالا برد و گفت: من جداً بهت
افتخار می کنم. ولی تو این یک مورد خاص، هدف مهرنوش مهمتر از آسایش من بود.
لبخندی صلح جویانه زدم و گفتم: خب آدم گاهی باید فداکاری کنه.
ــ ــ منم دقیقاً دارم همین کارو می کنم.
متفکرانه چهره درهم کشیدم و گفتم: یه چیزی رو نمی فهمم. حضور شما مهم بوده، ولی هدف
مهرنوش خانمه. آهان!!! حتماً شما به عنوان وکیل مهرنوش خانم باید برای کاری برین
تهران.
ــ ــ نه. این بار مهرنوش قرار بود وکیل من باشه که… خب سفرش کنسل شد و مجبورم
خودم به تنهایی از خودم دفاع کنم.
ــ ــ شما که تو این کار استادین!
متواضعانه سری خم کرد و گفت: از حسن ظَنّت ممنونم.
با لبخندی شاد گفتم: خواهش می کنم.
چند لحظه به روبرو چشم دوختم. ناگهان به طرفش برگشتم و با کشفی تازه تقریباً داد
زدم: ولی مهرنوش خانم که وکیل نیست!
کمی عقب کشید و گفت: هی… درسته اینجا سروصدا زیاده، ولی اگه یواشتر هم بگی
میشنوم.
با ناراحتی لب و لوچه ام را جمع کردم و گفتم: معذرت می خوام.
با وقار گفت: خواهش می کنم. بله مهرنوش وکیل نیست ولی تو این امور بهتره یه زن
همراه آدم باشه.
بدون این که بفهمم درباره ی چی حرف می زند، گفتم: من می تونم همراهتون بیام.
خواهرتون که نه، ولی می تونم خواهرزادتون باشم.
سعی کردم لبخند ملایمی هم چاشنی حرفم کنم.
ــ ــ گفتم یه زن، نه یه دختربچه!
با دلخوری ساختگی رو گرداندم و گفتم: شما هی به من می خندین!
بعد ناگهان مثل ترقه از جا پریدم و گفتم: ساعت چنده؟ دیگه حتماً فهمیدن من گم شدم.
الانه که برسن.
ــ ــ تو تا منو سکته ندی خیالت راحت نمیشه؟ مگه جن دیدی بچه؟ بشین!
با نگرانی دور و بر را پاییدم و پرسیدم: هنوز خیلی مونده که قطار راه بیفته؟
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت: اگر دو ساعتی که گفتن، واقعاً دو ساعت باشه،
هنوز یک ساعت و چهل دقیقه مونده.
کلافه نشستم و گفتم: وای خدای من. حتماً پیدام می کنن. مامان سر به تنم نمیذاره.
ــ ــ مثلاً چی میشه؟ به زور شوهرت میدن؟
ــ ــ نه خب. یعنی مامان خیلی دلش می خواد. ولی حالا اینجوریم نبود که به ضرب چماق
بنشوننم سر سفره ی عقد. خودم قبول کردم. ولی خب همه چی قاطی میشه. تازه مجید چی
میشه؟
ــ ــ که اسمش مجیده. خب… از این آقامجید برام بگو.
نگاهی به او انداختم. حرفی که رویم نشده بود به مامان بزنم، حالا از دهانم پریده
بود. از آن بدتر این که اصلاً در موقعیتی نبودم که حداقل خجالت زده بشوم! به شدت
مشوش بودم.
با بدبختی گفتم: چی دارم بگم؟ ما همسایه بودیم. هم محلی هم بازی… خب مجید تو بچه
های محل از همه سر بود. خوش قیافه، درس خون، فوتبالشم خوب بود. از همه مهمتر این که
منو خیلی تحویل می گرفت. مواظبم بود. ولی خب نه اونجوری که عاشق هم باشیم. آخه
اصلاً نقل این حرفا نبود. ما باهم درس می خوندیم، مشق می نوشتیم و فوتبال بازی می
کردیم. من تنها دختر محل بودم که فوتبالم خوب بود. اگر مجید نبود بقیه پسرا نمی
ذاشتن تو تیمشون بازی کنم. براشون افت داشت! از خودراضیهای عوضی! ولی به خاطر این
که مجید از تیمشون نره، مجبور بودن منم راه بدن. وقتی فوتبال بازی نمی کردیم تو
کوچه دوچرخه سواری می کردیم. از وقتی مجید اینا رفتن، من دیگه سوار دوچرخه نشدم.
آه بلندی کشیدم و خیلی دلم برای خودم سوخت! واقعاً هوس دوچرخه سواری کرده بودم!
ولی آقای رئوفی خنده اش را فرو خورد و پرسید: اون موقع چند سالت بود؟
با دلخوری گفتم: بازم دارین بهم می خندین، ولی مهم نیست. اگر درک می کردین عجیب
بود.
ــ ــ نگفتی چند سالت بود؟
ــ ــ دوازده سال. روز آخر برای اولین بار و آخرین بار راجع به آیندمون باهم حرف
زدیم و بهم قول دادیم که هرجوری شده باهم عروسی کنیم. می دونین از اون موقع فقط هفت
سال گذشته و من و مجید هنوز فراموش نکردیم. من که مثل شما هزار سالم نیست!
اگر جمله ی آخر را نمی گفتم می ترکیدم! مردک از خودراضی طوری نگاهم می کرد که انگار
دو سال و نیمه ام!
البته او به جای عصبانی شدن خندید و گفت: راست می گی. واقعاً کنار تو احساس پیری می
کنم!
با رضایت رو گرداندم و سعی کردم با حرکت سر تایید نکنم. از گوشه ی چشم نگاهش می
کردم.
بعد از چند لحظه گفت: دارم فکر می کنم پیشنهادت اونقدرها هم بد نبود. می تونم تو رو
به جای مهرنوش همراه خودم ببرم. حداقل مکالمه مون اونقدر که منتظرشم کسالت بار پیش
نمیره.
با دلخوری گفتم: پس بفرمایین ملیجک دربارتون کمه.
ــ ــ من هیچ وقت اینقدر خشن قضاوت نمی کنم. تو صرفاً سرگرم کننده ای.
ــ ــ اوه! گمونم باید تشکر کنم.
ــ ــ خواهش می کنم. و حالا مجید کجاست؟
طبق معمول بدون فکر گفتم: جواهرده.
بعد ناگهان با ترس پرسیدم: شما که به مامانم نمیگین؟
ــ ــ نه.
از لحن قاطعش خیالم راحت شد. توی صندلی فرو رفتم و گفتم: مجید همیشه می گفت تمام
اون ده مال تو… به خاطر اسمم… می دونین؟ میگفت خیلی جای قشنگیه. خیلی دلم می
خواد اونجا رو ببینم.
ــ ــ لباس گرم داری؟
ــ ــ بله.
ــ ــ خوبه.
ــ ــ شما تا حالا رفتین جواهرده؟
ــ ــ بله.
ــ ــ می دونین چه جوری می تونم از تهران برم اونجا؟ نمی خوام تهران توقف کنم.
ــ ــ باید بری رامسر. جواهرده بعد از رامسره.
ــ ــ خیلی دوره؟
ــ ــ تا به چی بگی دور. ۴۵ کیلومتر بعد از رامسره. حدود پنج ساعت با ماشین از
تهران فاصله داره.
ــ ــ اممم… خیلیم بد نیست.
ــ ــ نه نیست.
غرق فکر شدم. بعد از چند لحظه پرسید: چی شد؟
نگاهی به پشت سرم انداختم و گفتم: اگه پیدام نکنن و بتونم سوار قطار شم… اگه برسم
تهران… من که هیچ جا رو بلد نیستم چه جوری برم جواهرده؟ هان فهمیدم با اتوبوس
میرم.
آهی کشید و گفت: از اتوبوس سواری کمردرد میشم.
قبل از این که بفهمم طرفم کی هست، با لحن مضحکی گفتم: پیرمرد!
بلافاصله توی دهان خودم زدم و گفتم: اوه معذرت می خوام.
خندید و گفت: خوشم میاد هیچی تو دلت نگه نمی داری!
یک مرد نسبتاً مسن کنارم نشست و گفت: هوا بدجوری سرد شده.
من که کاپشن و کلاه بافتنی داشتم و حسابی توی سالن گرمم شده بود، گفتم: نه. تو سالن
که گرمه.
نگاهی به من کرد و گفت: خب تو خیلی پوشیدی.
سری تکان دادم و پرسیدم: شمام دارین میرین تهران؟
همین سؤال ساده کافی بود تا مرد شروع به حرف زدن بکند. گفت که از تهران می رود
مالزی. بعد هم کلی از سفرهای طولانی و ماجراجوئیهایش گفت. از سفرهایش به افریقا و
آمازون. شکار حیوانات عجیب.
خلاصه اینقدر حرف زد که نفهمیدم زمان چطور گذشت. تا این که آقای رئوفی با ملایمت
گفت: وقت رفتنه.
ناگهان به طرفش برگشتم. به کلی حضورش را فراموش کرده بودم. با تعجب پرسیدم: چی
گفتین؟
ــ ــ گفتم وقت رفتنه.
اما قبل از این که جمله اش تمام شود با حرکت سریعی از جا برخاست. ضربه ای سر شانه ی
مردی که کنار من نشسته بود و حالا داشت می رفت، زد و گفت: آقا ببخشید.
من با هیجان به مرد نگاه کردم. غرق قصه هایش شده بودم.
مرد کمی دستپاچه برگشت و گفت: باید بریم سوار شیم.
آقای رئوفی با خونسردی گفت: درسته. فقط لطفاً قبل از رفتن کیف پول دوستمون رو پس
بدین.
ــ ــ چی داری میگی آقا؟ چرا تهمت می زنی؟
به سرعت گفتم: آقای رئوفی کیف من سر جاشه!
یک ابرویش را بالا برد و پرسید: مطمئنی؟
به سرعت جیبهایم را گشتم و ناگهان رنگم پرید. نمی دیدم ولی مطمئن بودم از همیشه رنگ
پریده تر شده ام.
آقای رئوفی به مرد گفت: تو اون کیف کارت شناسایی و مقداری پوله. ما می تونیم با
مشخصات کاملتر ثابت کنیم که مال خواهرزاده ی منه.
ــ ــ نه آقا مزخرف میگی.
و سعی کرد برود. اما آقای رئوفی بازویش را گرفت و با همان لحن دوستانه و جدی اش
گفت: ببین هیچکدوم علاقه ای نداریم که پای پلیس ایستگاه رو وسط بکشیم. پسش بده که
باید بریم.
با تعجب به مرد نگاه کردم. قیافه اش به دزدها نمی خورد. تازه خیلی هم خوش صحبت بود.
نگاهم دور سالن چرخید. مطمئن بودم که کیفم از جیبم افتاده است. فکر نمی کردم که
دوست جدیدم برداشته باشد.
ولی مرد که شاید بیشتر از پنجاه سال هم سن داشت، در برابر تهدید آقای رئوفی دست توی
جیبش برد و گفت: شما که به پلیس حرفی نمی زنین. آخه فقط یه سوءتفاهم شده. من نمی
خواستم برش دارم. آخه شبیه مال منه. فکر کردم… شما که نمی خواین پلیس صدا کنین…
آقای رئوفی کیف را گرفت و در حالی که به من پس می داد گفت: چک کن چیزی کم نشده
باشه.
با بیچارگی توی کیفم را نگاه کردم. چطور توانسته بود برش دارد؟ اصلاً متوجه نشده
بودم.
بعد از چند لحظه سری تکان دادم و گفتم: نه همه اش هست.
آقای رئوفی بالاخره پنجه اش را از دور بازوی مرد باز کرد. مرد شروع به ماساژ بازویش
کرد. با ناراحتی نگاهش کردم. هنوز هم باورم نمی شد. حتماً اشتباهی شده بود. مرد به
زور لبخندی زد و گفت: ببخشید دیگه…
مات نگاهش کردم. آقای رئوفی گفت: بیا دیگه.
بعد چرخید و با قدمهای بلند به طرف خروجی رفت. در حالی که دنبالش می دویدم، گفتم:
ولی شاید واقعاً اشتباه کرده بود!
ــ ــ من به اندازه ی تو خوشبین نیستم.
سوار شدیم. نگاهم روی شماره ی کوپه ها می چرخید: پرسیدم: کوپه مون شماره چنده؟
ولی احتیاجی به جواب نشد. چون همان وقت در یک کوپه را باز کرد و وارد شد. من هم به
دنبالش رفتم و با کنجکاوی توی کوپه را نگاه کردم. از وقتی که چهار سالم بود قطار
سوار نشده بودم. از آن موقع هم خاطره ی زیادی نداشتم. کنار پنجره ایستادم و بیرون
را نگاه کردم. آقای رئوفی چمدان کوچکش را بالا جا داد و گفت: ساکتو بده بذارم بالا.
ساک را به طرفش گرفتم و پرسیدم: شما از کجا فهمیدین؟
ــ ــ مثل تو محو افسانه هاش نشده بودم.
ــ ــ افسانه نبود. واقعاً رفته بود. جنگلای آمازون. خود آفریقا!
آه بلندی کشید و گفت: تو هم به اندازه ی اون یارو جغرافی بلدی!
با بدبینی پرسیدم: یعنی دروغ می گفت؟
ــ ــ عزیز من جنگلهای آمازون تا حالا تو امریکای جنوبی بودن. مگه این یارو با دست
خودش جابجاشون کرده باشه.
ــ ــ ولی آخه… یه جوری حرف می زد انگار واقعاً اونجا بوده.
ضربه ای به در خورد و مردی سلام کرد. با کمی تلاش به همراه همسر و پسر سه ساله اش
وارد شدند. مجبور شدیم بنشینیم تا جایی برایشان باز شود. من کنار پنجره نشستم و
آقای رئوفی کنار در. خانواده ی تازه وارد هم بعد از این که به زحمت اثاثشان را مرتب
کردند و جا دادند، روبرویمان نشستند. مجبور شدم ساکم را زیر صندلیم جا بدهم تا
چمدان آنها بالا جا بشود.
کاپشنم را در آوردم و توی ساکم گذاشتم. با کلاه بافتنی به پسرک روبرویم چشم دوختم و
لبخندی زدم. او هم لبخند زد. مادرش کلاه منگوله دار و کاپشنش را درآورد و جایش را
مرتب کرد که بنشیند. ولی او وسط ایستاده بود. پرسیدم: می خوای پیش من بشینی؟
سری به تایید خم کرد و کنارم نشست. با لبخند پرسیدم: مهدکودک میری؟
بازهم سری خم کرد. خجالت می کشید حرف بزند، اما چشمهایش از شیطنت می درخشید.
پرسیدم: اسمت چیه؟
اینقدر یواش گفت که نشنیدم. از مادرش پرسیدم، با لبخند گفت: اسمش پرهامه.
پدرش از آقای رئوفی پرسید: پسرتون هستن؟
لبخندی بر لبم نشست و به سرعت گفتم: نه ایشون داییم هستن.
مرد با خوشروئی گفت: پس دائی و خواهرزاده باهم مسافرت می کنین.
از ترس این که هویتم لو برود، قصه ای ساختم و تند تند گفتم: آره. مامان بزرگم اینجا
زندگی می کنن. من با دایی اومدم دیدن. ولی یه دفعه خبر دادن که مامانم حالش بد شده.
مجبور شدیم با عجله راه بیفتیم.
زنش با نگرانی پرسید: چه ناراحتی پیدا کردن؟
ای خدا! حالا جواب این را چه بدهم. نمی دانم از کجا به زبانم آمد و گفتم: صرع دارن.
ــ ــ وای خدایا… تشنج و اینا دیگه…
ــ ــ بله. حالشون خیلی بد شده.
ــ ــ خب تنها که نبودن…
ــ ــ چرا. بابام خدا بیامرز عمرشو داده به شما.
ــ ــ خدا بیامرزدشون.
ــ ــ هرچی خاک اونه عمر شما باشه. خلاصه مامانم تو خونه تنها بوده. خدا رحم کرده
که همسایه ها صداشو شنیدن. درو شکستن و اومدن تو. همسایمون می دونست مامانم مریضه.
ــ ــ ای وای خدا!! حالا بهترن؟
ــ ــ آره… دیگه بردنش بیمارستان و اینا. همون موقع که زمین خورده، سرش خورده به
میز شکسته. دیگه تشنج و خونریزی و اوضاعی بوده.
از گوشه ی چشم نگاهی به آقای رئوفی انداختم. سر به زیر انداخته بود و نمی دانست چه
بگوید. من هم عرصه را باز دیدم و می خواستم هنوز جولان بدهم که در کوپه باز شد و
آخرین نفر هم وارد شد.
خانم روبرویی، پسرش را بغل کرد و کنار خودش نشاند. در حالی که به جای خالی بین من و
آقای رئوفی اشاره می کرد، به تازه وارد گفت: بفرمایین.
سر بلند کردم. باورم نمی شد. همان بود که کیفم را زده بود. آقای رئوفی کنارم خزید و
مرد را کنار در جا داد. مرد زیر لب غرغری کرد و نشست.
بعد سلام و علیک گرمی با خانواده ی روبرویمان کرد و درباره ی اسم و سن و سال پسر
کوچولویشان سؤال کرد. بعد هم مشغول صحبت درباره ی سفرهای جالبش شد.
با ناامیدی نگاهی به آقای رئوفی انداختم و اشاره کردم: داره دروغ میگه؟
زمزمه کرد: مثل تو.
با دلخوری نجوا کردم: من دزد نیستم.
جواب داد: من درباره ی دزدی صحبت نمی کردم.
آهی کشیدم و ساکت شدم. قطار سوت کشید و راه افتاد. به ایستگاه که هر لحظه دورتر
میشد چشم دوختم. هوای کوپه کم کم گرم و گرمتر میشد. کاش میشد روسری نازکی سر کنم و
از شر آن کلاه بافتنی راحت بشوم.
داشتم خودم را باد می زدم. پرهام هم داشت عرق می ریخت که پدرش از جمع اجازه گرفت و
چند تا از دریچه های فن کویل را با چسب کارتن پوشاند. در را هم باز گذاشتیم که هوا
عوض شود. کمی بهتر شد.
مادر پرهام دلسوزانه گفت: کلاهتو دربیار.
ــ ــ اوه نه نمیشه. آخه.. آخه سینوزیت حاد دارم می دونین. اگه کلاه رو دربیارم
دوباره سرما بخورم، با این وضع مامانم، افتضاح میشه. می دونین که…
ــ ــ آخی… طفلکی… حالا کی پیش مامانته؟
ــ ــ زن داییم.
به آقای رئوفی هم اشاره کردم.
زن رو به آقای رئوفی گفت: چقدر لطف دارن خانمتون. چه خوبه که با خواهر شوهرشون
خوبن.
من گفتم: عین دو تا خواهر می مونن. اینقدر باهم دوستن که نگین. اولشم اینجوری نبود
ها! دایی با خانمش تو دانشگاه آشنا شده بود. مامانم دلش می خواست دخترخالشو براش
بگیره. اما دایی نمی خواست. خب دلش گیر بود. دیگه اینقد جنگید با خانواده، چقدر
واسطه فرستاد تا بالاخره مامانم راضی شد و اونم مامانشو راضی کرد و رفتن خواستگاری
که تازه اونم اول ماجرا بود.
آقای رئوفی با ملایمت پایم را لگد کرد.
مردی که کیفم را زده بود به سرعت گفت: هی آقا چرا پای بچه رو لگد می کنی. بذار
حرفشو بزنه.
ــ ــ اگه اجازه بدم ادامه بده تا فردا قصه ای نمی مونه که از خانوادمون نگفته
باشه!
زن گفت: ماشالا خیلی شیرین زبونه.
آقای رئوفی سرد و جدی گفت: شما لطف دارین.
مرد سارق از موقعیت استفاده کرد و دوباره مشغول صحبت شد. با دلخوری زیر گوش آقای
رئوفی گفتم: آخه می خواستم روی اینو کم کنم.
ــ ــ بی زحمت دفعه ی بعدی از خودت مایه بذار!
بعد سرش را به عقب تکیه داد و در حالی که چشمهایش را می بست، زمزمه کرد: مگه دستم
به خواهر گرامی نرسه با این بلیت خریدنش.
گفتم: اتفاقاً خیلیم جالبه. تجربه ی تازه ایه.
ــ ــ خوشحالم که به تو خوش می گذره.
ــ ــ شما هم اگه بخواین می تونین لذت ببرین.
ــ ــ از چی؟
آهی کشیدم و گفتم: همه چی.
کفشهایم را درآوردم. پاهایم را توی شکمم جمع کردم و پرسیدم: جورابامو دربیارم؟
شانه ای بالا انداخت. هنوز چشمهایش بسته بود. من هم نتیجه گرفتم می خواهد تنها
باشد. جورابها را توی ساک گذاشتم و گوش به قصه های مرد سارق سپردم. تازه داشتم می
فهمیدم که حرفهایش با آنها که برای من تعریف کرده بود، تناقض کلی دارد. سرم را بالا
کشیدم و زیر گوش آقای رئوفی گفتم: خیلی داره چاخان می کنه!
جوابم فقط نفس عمیقی بود. من هم رو گرداندم و برای پرهام شکلک درآوردم. پسرک خندید.
من هم خندیدم.
مرد سارق همچنان ور میزد! کم کم داشت حوصله ی همه را سر می برد. آقای رئوفی هم دست
از استراحت کشید. چشمهایش را باز کرده بود و به نقطه ای نامعلوم نگاه می کرد. مرد
روبرویمان پرسید: آقا ببخشین… شغل شما چیه؟
مرد سارق فوری گفت: جهانگرد هستم.
آقای رئوفی با متانت گفت: از شما نپرسیدن.
بعد رو به پدر پرهام کرد و گفت: وکیل پایه یک دادگستری هستم.
حتی منم دیدم که رنگ از روی سارق پرید. خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد کمی مؤدب
باشد. از توی جیب توری بالای پشتی روزنامه ای برداشت و بالاخره ساکت شد.
پدر پرهام هم مثل اینها که تا دکتری می بینند تمام دردهای عمرشان به خاطرشان می
آید، تمام مشکلات قانونی اش را به خاطر آورد و مشغول سؤال و جواب شد.
من با کمی اشتیاق گوش می دادم. گاهی اظهارنظری هم می کردم. اما دایی خیالیم چنان
نوکم را قیچی کرد که ترجیح دادم دیگر حرف نزنم. خم شدم از توی ساک زیر پایم،
جورابهایم را درآوردم و پوشیدم. تازه متوجه ی بقایای لاک قرمزی شدم که چند وقت پیش
به ناخنهای پایم زده بودم. کمی شرمنده به اطراف نگاه کردم. امیدوار بودم کسی ندیده
باشد. تند تند جورابها را بالا کشیدم. از آقای رئوفی پرسیدم: میشه برم تو راهرو؟
همین جلوی در…
زمزمه کرد: به شرطی که یه دوست تازه پیدا نکنی.
به سرعت گفتم: نه نه. قول میدم. جایی نمیرم.
درست جلوی در ایستادم و دستهایم را روی لبه ی پنجره ی راهرو گذاشتم. به سرعت از
میان بیابان خشک و بی آب و علف می گذشتیم.
دستی با ملایمت به پهلویم خورد. غلغلکم شد. از جا پریدم و جیغ کوتاهی کشیدم. مادر
پرهام به سرعت توی قاب در ایستاد و پرسید: چی شد؟
آهی کشیدم و گفتم: ببخشین. هیچی. من خیلی غلغلکیم.
لبخند ملایمی زد و نگاهی به پرهام که از ترس ماتش برده بود انداخت. سر پا نشستم.
پرهام را درآغوش گرفتم و گفتم: نترس پسر شجاع. من خیلی غلغلکیم. می دونی یعنی چی؟
بعد به شوخی کمی غلغلکش دادم و خندیدم. او که به اندازه ی من حساس نبود، اول فقط
لبخند زد، بعد هم بالاخره از سروصدای من به شوق آمد و خندید.
از زمین برش داشتم و شروع کردم برایش از بیابان قصه گفتن. از موشهای صحرایی و بزمجه
هایی که زیر آفتاب لم داده بودند برایش گفتم و از خارهای تیز و بلند با گلهای کوچک
صورتی.
پرهام با اشتیاق گوش می کرد. هرجا که ساکت می شدم سؤال تازه ای می پرسید و من با
خوشحالی جواب میدادم.
بعد از مدتی دیدم به خودش می پیچد. تقلا می کرد که از آغوشم پایین بیاید. او را
زمین گذاشتم و پرسیدم: خسته شدی؟
دستش را جلوی شلوارش گرفت و خودش را جمع کرد. مادرش به سرعت بلند شد. با لبخند
پرسیدم: میشه من ببرمش؟
مادرش با خجالت گفت: نه نه زحمتت میشه.
ــ ــ نه اصلاً.
از ترس این که آقای رئوفی چشم غره برود، دقت کردم نگاهم بهش نیفتد. دست پرهام را
گرفتم و در طول راهرو راه افتادیم. اولین دستشویی را که دیدیم، پرهام گفت:
همینجاست.
نگاه سریعی به اطرافم انداختم که کسی نباشد. دلم می خواست همه ی واگنها را بگردم.
برای همین گفتم: نه این خوب نیست. کثیفه. بریم یه بهترشو پیدا کنیم.
باز واگن بعدی همین قصه تکرار شد. می ترسیدم شلوارش را خیس کند. اما این بار خودش
گفت: این خوب نیست. بریم بعدی.
وقتی به رستوران رسیدیم با شوق به اطراف نگاه کردم و گفتم: چه حالی میده بشینیم
اینجا!!
ولی پرهام دیگر نمی توانست صبر کند. برای همین او را به اولین دستشویی رساندم. وقتی
بیرون آمدیم باهم به رستوران رفتیم. شیرکاکائو و آبمیوه و کیک و پفک خریدیم و
نشستیم. در حالی که بیرون را تماشا می کردیم با شوق و ذوق می خوردیم. خیلی داشت
بهمون خوش می گذشت که مادر پرهام و آقای رئوفی وارد رستوران شدند. مادر پرهام
هراسان جلو آمد و گفت: وای شما اینجایین!!!
آقای رئوفی هم با نگاهی خشمگین پیش آمد و با لحنی بُرّنده گفت: یه خبر می دادی هیچ
اتفاقی نمیفتاد.
شرمنده نگاهش کردم. چیزی در نگاهش بود که مثل برق از ستون فقراتم گذشت و تمام تنم
را به لرزه درآورد. سر بزیر انداختم. داشتم از ترس قالب تهی می کردم. به پرهام که
اصلاً نترسیده بود حسودیم شد! هنوز داشت غر میزد و می خواست همانجا بماند. اما
مادرش دستش را کشید و رفتند. من ماندم و آقای رئوفی. چند لحظه ای نگاهم کرد و بعد
گفت: بریم.
نگاهش دوباره آرام شده بود. همان دریای عمیق و قابل اعتماد. دیگر طوفانی نبود. سر
بزیر انداختم. تازه بغض کردم. خودم هم نمی دانستم چرا وقتی عصبانی بود به فکرم
نرسید با گریه دلش را به رحم بیاورم! ولی حالا ناگهان اشکم سرازیر شد و تمام طول
راه را فین فین می کردم. بالاخره یک دستمال کاغذی از توی جیبش درآورد و در حالی که
به طرفم می گرفت، گفت: بسه دیگه. تمومش کن.
دستمال را گرفتم و درحالی که بینی ام را می فشردم فکر کردم او کسی نیست که با اشک و
آه من دلش به رحم بیاید!
وارد کوپه شدیم. نگاه سنگین پدر پرهام را دیدم ولی خوشبختانه حرفی نزد. سر جایم
نشستم و سرم را به دیواره ی کنار پنجره تکیه دادم. کمی بعد خوابم برد.
وقتی شام آوردند، بیدار شدم. غذایش گرم و خوشمزه بود. سر حال آمدم و با اشتها
خوردم. مرد سارق دوباره مشغول وراجی شده بود. حالا داشت جوک تعریف می کرد! مادر و
پدر پرهام به سختی سعی داشتند به او شام بدهند. اما بچه به شدت بدقلقی می کرد.
مادرش می گفت چون نخوابیده است نحسی می کند.
آقای رئوفی فارغ از شلوغی اطرافش با ظرافت بسیار مشغول خوردن بود. با دقت گوشتش را
می برید و با کمی برنج می خورد. در این بین کاسه ی کوچک ماستی که داشتم می خوردم،
از دستم ول شد و آقای رئوفی آن را بین زمین و هوا گرفت و فقط چند قطره اش روی شلوار
من و خودش پاشید. شانس آوردم که کلاً خالی نشد. والا تمیز کردنش مصیبتی بود. آن چند
قطره اهمیتی نداشت.
آقای رئوفی در حالی که دستمالی با نارضایتی روی شلوارش می کشید، گفت: هیچ کس به تو
آداب غذا خوردن رو یاد نداده؟
ــ ــ اوه چرا!! ولی خب اینجا اونم بدون میز، تو

آقای رئوفی فارغ از شلوغی اطرافش با ظرافت بسیار مشغول خوردن بود. با دقت گوشتش را
می برید و با کمی برنج می خورد. در این بین کاسه ی کوچک ماستی که داشتم می خوردم،
از دستم ول شد و آقای رئوفی آن را بین زمین و هوا گرفت و فقط چند قطره اش روی شلوار
من و خودش پاشید. شانس آوردم که کلاً خالی نشد. والا تمیز کردنش مصیبتی بود. آن چند
قطره اهمیتی نداشت.
آقای رئوفی در حالی که دستمالی با نارضایتی روی شلوارش می کشید، گفت: هیچ کس به تو
آداب غذا خوردن رو یاد نداده؟
ــ ــ اوه چرا!! ولی خب اینجا اونم بدون میز، تو این وضع آشفته، آداب غذا خوردن
کیلویی چنده؟
ابرویی بالا برد و نگاهی تاسف بار به من انداخت. بعد دوباره آثار باقیمانده ی
لکه ی روی شلوارش را نگاه کرد و طوری که همسفرانمان نشنوند، گفت: حالا که فکرشو می
کنم می بینم کار درستی کردم که مانع ازدواجت شدم.
سری به تایید تکان دادم و یادآوری کردم: البته اون که خیلی خوب بود. ولی من دارم
میرم که ازدواج کنم.
ــ ــ اوه! نامزد جواهرنشانت رو فراموش کرده بودم.
ظرف یک بار مصرف غذایش را بست و آن را روی میز کوچک جلوی پنجره گذاشت. منهم همین
کار را کردم و سرم را عقب تکیه دادم. چشمهایم را بستم و خواب آلوده گفتم: هرچی بهش
نزدیکتر میشم، بیشتر دلم براش تنگ میشه.
ــ ــ این خیلی خوبه.
ــ ــ هوم.
ــ ــ پاشو برو دست و صورتت رو بشور. همه جا رو ماستی کردی.
چشم بسته گفتم: وسواس دارینا! کیف سفر به همین بی اهمیت بودن این چیزاست دیگه.
ــ ــ من که کیفی از این سفر و کثیفیهاش نمی کنم. برگشتنی مُردی موندی با هواپیما
میریم.
چشمهایم را باز کردم. خندیدم و گفتم: پولشو شما میدین.
ــ ــ مگه تا حالاشو کی داده؟
ــ ــ اوه من باید پول بلیتمو باهاتون حساب کنم.
ــ ــ بذار آخر بار یه جا حساب می کنیم. الآن حسابام بهم میریزه.
شانه ای بالا انداختم و گفتم: باشه. ولی من پول بلیت هواپیما ندارم. ضمناً با شمام
نمیام. می مونم با خانواده ی مجید میام.
ــ ــ هرطور میلته.
قطار برای نماز مغرب توقف کرد. نگاهی از پنجره به تاریکی بیرون انداختم و در حالی
که بلند می شدم، گفتم: از غروب خیلی گذشته.
ــ ــ وسط بیابون که نمی تونه وایسه. باید برسه به ایستگاهی که اینقدر جا داشته
باشه که همه بتونن پیاده شن. بعضی ایستگاهها خیلی کوچیکن.
ــ ــ اوه! به اینش فکر نکرده بودم.
ــ ــ تو مگه فکرم می کنی؟
لبخندی زدم و گفتم: آره گاهی فکر می کنم!
باهم پیاده شدیم و روی سنگفرش کنار ریل راه افتادیم. گفتم: از صدای راه رفتن روی
سنگفرش خوشم میاد.
ــ ــ می دونی این یه موهبت بزرگه که از هر چیز کوچیکی لذت می بری.
ــ ــ شمام می تونین اگر اینقدر سخت نگیرین.
ــ ــ شاید همینطور باشه. اشکالش اینه کیفیت زندگی برام خیلی مهمه. دلم می خواد همه
چی تمیز و صحیح باشه.
ــ ــ خب کی بدش میاد؟ ولی همیشه که نمیشه اینجوری باشه. گاهی باید با جریان آب
همراه شد.
ــ ــ درسته. حالا کجا میری؟
ــ ــ از اون طرفی. با اجازتون.
ــ ــ شازده پسر اونجا زنونه اس!
ــ ــ اوپس! یادم نبود!
خندیدم. چند قدمی را که از او فاصله گرفته بودم بدو برگشتم و در حال بالا و پایین
پریدن گفتم: خیلی بازی باحالیه! همیشه آرزو داشتم پسر باشم. گفتم بهتون که فوتبالم
خیلی خوب بود.
ــ ــ آره گفتی. میشه آروم بگیری؟
ــ ــ نه پاهام خشک شده. بذارین یه کم ورزش کنم.
آهی کشید و حرفی نزد. توی دستشویی آخرین شیر را انتخاب کردم و با ترس و لرز مشغول
وضو گرفتن شدم. آقای رئوفی جلویم ایستاد و مثل مانعی مرا از بقیه جدا کرد. خودش پشت
به من بود و با حوصله و دقت داشت آستینهایش را تا میزد و بالا می برد.
باز باهم بیرون آمدیم. توی نماز خانه کنارش ایستادم. زیر لب غرید: بچه جان خدا رو
که نمی تونی گول بزنی! اگه نمیری تو زنونه حداقل برو صف آخر.
تازه یادم آمد که باید عقب بایستم. رفتم گوشه ی نمازخانه و به سرعت نمازم را خواندم
و بیرون رفتم. هوا سرد بود. دوباره شروع کردم به بالا و پایین پریدن. داشتم می
دویدم و برای خودم می رفتم. ناگهان صدای مردی را شنیدم که داد می زد: جاویــــــد؟
هی پسر تو جاوید نیستی؟
چند ثانیه طول کشید تا به خاطر بیاورم که باید جاوید باشم!
برگشتم و گفتم: خودمم.
ــ ــ قطار رفت! بدو!
بعد رو گرداند و با صدای بلندی گفت: اینجاست آقا. اومده بود پشت ساختمون.
دوان دوان به طرف قطار رفتم. آقای رئوفی که او هم مجبور شده بود همراه من بدود تا
از قطار جا نماند، با عصبانیت گفت: من از دست تو چکار کنم؟ کجا غیبت زد؟
ــ ــ من همینجا بودم. فکر نمی کردم قطار به این زودی راه بیفته!
قطار راه افتاده بود. آخرین در را گرفتیم و بالا پریدیم. آقای رئوفی نفس نفس زنان
به دیواره تکیه داد و گفت: تو عمرم همچین خریتی نکرده بودم! مطمئنم بعد از اینم
نخواهم کرد. بچه اگه گم میشدی من جواب مادرتو چی می دادم؟
ــ ــ چه ربطی به شما داشت؟ خودم گم شده بودم.
نفسش را با حرص بیرون داد. پشت به من کرد و در طول راهروی قطار راه افتاد. من هم
مثل بچه ای لجباز با حالتی حق به جانب در حالی که با هر قدم پایم را محکم به زمین
می زدم دنبالش راه افتادم. ولی بعد از چند قدم کم کم به عمق فاجعه پی بردم! اگر توی
آن بیابان جا مانده بودم چه میشد؟!!!
از واگن اول گذشتیم. قدم تند کردم و از پشت شانه ی آقای رئوفی به او گفتم: خیلی
معذرت می خوام. نمی دونستم چقدر خطرناکه. واقعاً فکر نمی کردم قطار به این زودی و
بی خبر راه بیفته.
نیم نگاهی به من انداخت و گفت: خدا رو شکر به خیر گذشت.
وقتی به کوپه مان رسیدیم جنجالی به پا شده بود. مادر پرهام یک دستبند گرانبهای
امانتی به همراه داشت که گم شده بود. ما هم که دیر کرده بودیم و همه شک برده بودند
که با دستبند فرار کرده باشیم. وقتی رسیدیم پلیس قطار و مامور واگن ایستاده بودند.
به آقای رئوفی گفتند: باید شما رو بگردیم.
آقای رئوفی دستهایش را بالا برد و گفت: بفرمایید.
با ترس عقب رفتم. اگر مرا می گشتند چی؟
داشتند جیبهای آقای رئوفی را می گشتند و من راههای فرار را بررسی می کردم. اما راهی
نبود. اهالی واگن بر اثر سروصدا بیرون آمده بودند و می خواستند بدانند که چه خبر
شده است. تمام راهرو پر بود.
آقای رئوفی سرد و جدی نگاهم کرد. صدای پدر پرهام را شنیدم که می گفت: آقای پلیس
چمدوناشونو بگردیم؟
وای خدا… اگر چمدانم را می گشت و لباسها و شناسنامه ام را میدید چی؟
به دیوار راهرو تکیه دادم. نزدیک بود از حال بروم. آقای رئوفی چمدانش را پایین آورد
و باز کرد. ساک مرا هم از زیر صندلی برداشت و زیپش را باز کرد. سر کشیدم ببینم چه
کار می کند. نفهمیدم. توی کوپه هم شلوغ بود. پلیس دائم داشت سعی می کرد مردم را دور
کند تا به کارش برسد. آقای رئوفی هم توی شلوغی هی جابجا میشد و حرفهایی می زد که
نمی شنیدم چه میگوید. ولی بالاخره دستبند توی کیف دستی مادر پرهام پیدا شد و همه
نفسی به راحتی کشیدند. بعضیها هم غرغر کردند که با یک دزد خیالی آسایششان مختل شده
است و غرامت هم می خواستند! بالاخره پلیس همه را متفرق کرد و من توانستم وارد کوپه
که حسابی بهم ریخته بود بشوم. آقای رئوفی ساکم را بست و دوباره زیر صندلی جا داد.
چمدان خودش را هم بالا گذاشت و نشست.
مادر پرهام با پریشانی گفت: تو رو خدا ببخشین. قصدم تهمت زدن نبود. واقعاً نمی دونم
چطور رفته تو کیفم. آخه دستم بود. درش نیاوردم اصلاً! آخه کادوی عروسه. داریم میریم
عقد کنون برادرم. اینو با خواهرم برای عروس خریده بودیم. خیلی نگران شدم.
دستنبند را پشت دستش بست. شوهرش غرغر کنان گفت: حواس درست حسابی نداری که. حتماً
وقتی می خواستی پیاده شی گذاشتی تو کیفت.
ــ ــ نه به خدا! دستم بود!
مرد سارق نگاه معنی داری به آقای رئوفی انداخت. آقای رئوفی هم چشم غره ای برایش
رفت. در زدند. مامور قطار ملافه ها را آورده بود. آقای رئوفی تختهای بالا را باز
کرد و به من گفت: تو برو بالا.
با خوشحالی از نردبان بالا رفتم. کیفهای محتوی لحاف و بالش را به دستش دادم تا به
بقیه برساند. خودم هم دراز کشیدم و کیف لحاف بالشم را زیر سرم گذاشتم. با شوق به
سقف چشم دوختم. همه چیز آرام گرفته بود و خیلی خوشحال بودم.
آقای رئوفی بالا آمد و گفت: پاشو ملافه هاتو پهن کن. چرا بی ملافه خوابیدی؟
معترضانه گفتم: آقای…
ولی هنوز رئوفی را نگفته بودم که به خاطرم آمد صدایم را پایین نیاورده ام و
همسفریها می شنوند. پس به جای رئوفی گفتم دایی…
خنده اش گرفت. در واقع فقط لبخند کم رنگی بود. اما همان هم غنیمت بود. با این حال
کوتاه نیامد و دوباره گفت: پاشو تنبلی نکن. ملافتو بنداز. رو بالشتم رو بالشی بکش.
خودش هم مشغول مرتب کردن تختش شد. منم مجبور شدم اطاعت کنم. اما روبالشی یک بار
مصرف را نمی توانستم روی بالش بکشم. داشتم کشتی می گرفتم که دست به طرفم دراز کرد و
گفت: بدش من.
با خوشحالی آن را به طرفش گرفتم و از زحمتش خلاص شدم. درست کرد و پس داد. بقیه ی
همسفرها هم آماده ی خوابیدن شدند. پرهام که از قبل خواب بود و تمام مدت شلوغی و
سروصدا بیدار نشد. مادرش می گفت همیشه خوابش سنگین است.
چراغها را خاموش کردیم. دراز کشیدم و به سقف چشم دوختم. روکش پلاستیکی شیری اش
برایم جالب بود. با نوک انگشت به آن دست کشیدم.
آقای رئوفی با گوشی اش سرگرم بود. من کم کم حوصله ام سر می رفت. گوشی ام توی ساکم
بود، ولی هم بالا آوردنش در آن شرایط سخت بود و هم این که ارزشش را نداشت. اینقدر
قدیمی بود که هیچ بازی یا فایل سرگرم کننده ای نداشت.
آقای رئوفی بالاخره گوشی اش را خاموش کرد و دستش را زیر سرش گذاشت. من که تا آن
موقع هزار بار نشسته بودم و دوباره خوابیده بودم و غلتیده بودم و هنوز موفق نشده
بودم بخوابم، روی آرنجم به طرفش نیم خیز شدم و زمزمه کردم: آقای دایی…
سرش را برگرداند و پرسید: چیه؟
ــ ــ گوشیتون بازی داره؟
آهی کشید. گوشی را روشن کرد و وارد فایل بازیهایش شد. بعد آن را به طرفم گرفت و
گفت: سعی کن داغونش نکنی.
با خوشحالی گفتم: چشم! مواظبم!
دراز کشیدم و با شوق و ذوق مشغول زیر و رو کردن بازیهایش شدم.
ساعت یک بعد از نیمه شب بود که قطار توی ایستگاه یزد توقف کرد. سروصدای مختصری از
پایین شنیدم. نیم خیز شدم. مرد سارق بود. وسایلش را جمع کرد و رفت. نگاهی به آقای
رئوفی کردم و زمزمه کردم: چیزی نبرده باشه…
در حالی که سقف را نگاه می کرد، گفت: فکر نمی کنم.
تا حد امکان خم شدم. رفته بود. اما با صدای سقوط چیزی از جا پریدم! گوشی آقای رئوفی
از دستم افتاد.
آقای رئوفی نالید: جوجه… گفتم داغونش نکن.
مادر پرهام گوشی را به طرفم گرفت. تشکر کردم و با دستپاچگی روشنش کردم. با خوشحالی
گفتم: چیزیش نشده.
بعد آن را به طرف آقای رئوفی گرفتم. نگاهی به آن انداخت و گفت: شانس آوردم.
در نیمه باز کوپه بازتر شد و زنی وارد شد. توی تاریکی آنهم از بالا قیافه اش را
تشخیص نمی دادم. با صدایی آهسته سلام و عذرخواهی کرد و خوابید.
من هم خوابیدم و این بار بالاخره خواب رفتم.
صبح روز بعد با صدای آقای رئوفی بیدار شدم.
ــ ــ جوجه پاشو… جاویـــد پاشو… ملافه ها رو بده. بسه دیگه چقدر می خوابی؟
غلتیدم و غرغر کنان پرسیدم: مگه ساعت چنده؟
ــ ــ ساعت هشته. الآن میاد ملافه ها رو بگیره.
ــ ــ حالا هروقت اومد…
ــ ــ پاشو. گفت حاضرشون کنین.
مال خودش را تا زده بود. لحاف گلوله ی مرا هم کشید و تا زد و توی کیف گذاشت. بعد هم
بالشم را گرفت. رو بالشی یک بار مصرف را پاره کرد و بالش را کنار لحاف جا داد.
کیفها را سر جایشان گذاشت و دوباره گفت: زووود باش.
به زحمت جمع کردم، ولی پایین نرفتم. همانجا وسط تخت نشستم و خواب آلود به دیواره ی
کوپه تکیه دادم.
مامور قطار آمد و ملافه ها را گرفت. همه بیدار بودند. پرهام کوچولو داشت حرف می زد.
پدرش او را بیرون برد.
تختهای وسط تا شده بود. آقای رئوفی هم پایین رفت و تخت خودش را بست. من هنوز چشم
بسته نشسته بودم که با صدای ناآشنای زنی از خواب پریدم. زن بلند گفت: کیان مهر
رئوفی؟! این خودتی؟! باورم نمیشه!
چشمهایم را باز کردم و گوش دادم. آقای رئوفی با ته مایه ی خنده ای در صدایش گفت:
خودمم خانم کوهیار. اینقدر عجیبه؟
ــ ــ اصلاً انتظار نداشتم تو رو اینجا ببینم.
ــ ــ خب منم انتظار نداشتم شما رو ببینم.
سرم را خم کردم بلکه بتوانم قیافه ی هم کوپه ای جدیدمان را ببینم، اما موفق نشدم.
آقای رئوفی که هنوز ایستاده بود، به من گفت: تو رو خدا بیا پایین و صورتتم بشور!
نگاهی به ظاهر تمیز و مرتبش انداختم و فکر می کردم چطور اول صبحی اینقدر آماده
است؟! جورابهایم را توی جیبهایم فرو کردم و پایین آمدم. زن با لحن خنده داری پرسید:
این کیه دیگه؟
ــ ــ خواهرزادمه. جوجه یعنی جاوید. خانم کوهیار از همکلاسیهای دوره ی دانشجویی من
هستن.
سری به طرفش خم کردم و گفتم: خوشوقتم.
بین او و آقای رئوفی نشستم. هنوز کاملاً بیدار نشده بودم. خمیازه ای کشیدم و به
روبرو چشم دوختم. خانم کوهیار کلاهم را کشید و گفت: گرما تو کوپه چرا کلاه داری؟
وحشت زده کلاهم را گرفتم و در حالی که به سرعت می پوشیدم، گفتم: چون … چون…
اما یادم نمی آمد چه بهانه ای برای کلاه پوشیدنم آورده بودم. آقای رئوفی به کمکم
آمد و گفت: چون سینوزیت حاد داره.
ــ ــ خب اینجوری که بدتره!
به سرعت گفتم: نه نه دکتر گفته باید کلاه سرم باشه.
ــ ــ نه عزیزم. اینجوری عرق می کنی، میری بیرون بدتر میشی. الآن درش بیار.
و دوباره می خواست آن را بکشد که دو دستی کلاهم را چسبیدم. آقای رئوفی هم به آرامی
به او گفت: ولش کن. یه کم رو این موضوع حساسه.
با دلخوری گفتم: اگه شما هم به اندازه ی من تو تنتون سوزن فرو کرده بودن، حساس می
شدین.
خانم کوهیار دوباره شروع کرد به دلیل آوردن که نباید توی کوپه کلاه سرم باشد. من هم
از جا پریدم و گفتم: ولی من می خوام برم بیرون.
آقای رئوفی یادآوری کرد: جوراباتو بپوش! اینجوری که مثل گوشای خرگوش از جیبات بیرون
زدن خیلی ضایعس!
دوباره نشستم و جورابهایم را پوشیدم. پرهام و پدرش برگشتند. پدرش برای صبحانه شان
شیرکاکائو و کیک خریده بود. برخاستم و به آقای رئوفی گفتم: میرم تو رستوران صبحونه
بخورم.
تازه پشت میز نشسته بودم که آقای رئوفی هم روبرویم نشست و یک سینی صبحانه به اضافه
یک قوری چای وسط گذاشت. آهی کشیدم و گفتم: فکر کردم مجبورم شیر و کیک بخورم.
ــ ــ برای چی؟
ــ ــ نمی دونم. چون بابای پرهام چایی نگرفته بود.
پوزخندی زد و مشغول پنیر مالیدن روی نان شد.
بعد از صبحانه دوباره به کوپه برگشتیم. خانم کوهیار با تعجب گفت: کیان مهر؟
آقای رئوفی نگاهی به او انداخت و گفت: بله؟
ــ ــ تو ازدواج کردی؟
ــ ــ بله.
ــ ــ با یکی از همکلاسیهای دانشگاه؟
ــ ــ بله.
ــ ــ با کی؟
ــ ــ فکر نمی کنم به خاطر بیاریش.
ــ ــ من همه رو یادمه.
ــ ــ هم ورودی ما نبود.
ــ ــ سال پایینیا رو هم یادمه.
من وسط پریدم و گفتم: از دایی سه چهار سالی بزرگتره. ولی دایی خیلی جوونتر می زنه.
می دونین که! ولی زنش مهربونه.
آقای رئوفی نفسش را با حرص بیرون داد. نگاهی به من کرد که کاملاً فهمیدم که می
گوید: مگه تنها گیرت نیارم!!!
خانم کوهیار پرسید: حالا اسمش چیه؟ بگو شاید یادم بیاد.
آقای رئوفی دهان باز کرد که حرفی بزند، اما من باز گفتم: صغرا غفوری. باباش قصابه.
می شناسینش؟ خیلی مهربونه.
آقای رئوفی فقط دلش می خواست سر از بدنم جدا کند! اینقدر داشتم از این بازی لذت می
بردم که حد نداشت! با صدایی که می کوشید، بلند نشود، پرسید: این مزخرفات چیه که
میگی؟
ــ ــ وا! آقای دایی! خجالت نداره که! زن به این خوبی! خب درسته که خوشگل نیست و
صورتش رد آبله داره. ولی شما عاشق سیرت زیباش شدین مگه نه؟! داییم اینقدر آدم
فهمیده و مهربونین که حد نداره!
خانم کوهیار متفکرانه گفت: صغراغفوری؟ یادم نمیاد… ورودی چند بود؟
گفتم: ۶۲
آقای رئوفی نفسش را با حرص بیرون داد. خانم کوهیار خندید و گفت: سال شصت و دو من و
داییت هنوز داشتیم چهار دست و پا می رفتیم.
دایی به آرامی گفت: من سال ۶۲ چهار سالم بود. فکر کردم که لازمه یادآوری کنم روی دو
تا پاهام راه می رفتم!
خانم کوهیار به خنده ادامه داد و گفت: حالا سن ما رو لو نده. ولی خب زنت که ورودی
شصت و دو نبوده…
آقای رئوفی که دیگر ناچار شده بود به بازی تن بدهد، گفت: نه. هفتاد و دو.
ــ ــ خب چهار سال از ما جلوتر بوده.
آقای رئوفی غرید: بله…
خدا به آقای رئوفی رحم کرد که مامور قطار اعلام کرد که داریم به مقصد نزدیک می
شویم. والا معلوم نبود که این مکالمه به کجا بیانجامد.
وسایلمان را جمع کردیم و دقایقی بعد در ایستگاه تهران پیاده شدیم
آقای رئوفی دسته ی چمدانش را باز کرد و در حالی که آن را به دنبال خودش می کشید،
دسته ی ساک مرا هم روی شانه اش انداخت. با دست آزادش کت شلوارش را هم گرفته بود.
گفتم: خسته میشین. بدین ساکمو خودم بیارم.
ــ ــ تو مواظب خودت باش از سر من زیاده.
ــ ــ هستم آقای دایی!
اما هنوز جمله ام تمام نشده بود که نمی دانم پایم به چی گیر کرد. توی هوا پریدم و
بعد پخش زمین شدم. بعد از چند لحظه یک چشمم را باز کردم و گفتم: گمونم زنده ام.
آقای رئوفی که سر پا نشسته بود، آهی کشید و گفت: بله. خدا رو شکر. جاییت درد نمی
کنه؟
در حالی که برمی خاستم گفتم: نه. این بارم شانس آوردین.
ــ ــ تا حالا نمی دونستم اینقدر خوش شانسم!
ــ ــ راستی به نظرتون اون دزده چه جوری دستبند رو گذاشت تو کیف مامان پرهام؟
ــ ــ من گذاشتم نه اون.
ــ ــ اوه فهمیدم شما یه کاری کردین، ولی نفهمیدم چه کاری! چه جوری ازش پس گرفتین؟
اصلاً چرا لوش ندادین؟
ــ ــ دستبند پیش اون نبود که بتونم لوش بدم. تو ساک تو بود.
ــ ــ نـــــــــــــه!!! کار من نبوده! باور کنین راست میگم.
ــ ــ احمق جان! منم نگفتم کار تو بوده. برای همین بی سروصدا گذاشتمش تو کیف صاحبش.
ــ ــ چرا گذاشته بود تو ساک من؟!
ــ ــ برای این که وقتی آبا از آسیاب افتاد، نصف شب از تو ساکت برش داره و جیم شه.
اگر هم قضیه لو رفت بیفته گردن تو.
ــ ــ اوه! چقدر یارو باهوش بود! حیف این هوش و استعداد که در راه خلاف استفاده می
کنه.
ــ ــ من مرده ی این جملات قصارتم!
ــ ــ وای اون دختره رو! چه قیافه ی عجیب غریبی داره!
ــ ــ عزیزم داهاتی بازی درنیار.
ــ ــ من نه دهاتیم نه ندید بدید. این دختره واقعاً عجیب بود. به نظرتون با چی
موهاشو اینقدر پوش داده؟
ــ ــ هیچ ایده ای ندارم.
ــ ــ سه متر تو هوا بودن.
ــ ــ اغراق رو یه جوری بکن که آدم باورش بشه.
با شیطنت گفتم: مثل زن شما؟
ــ ــ اوه اون فاجعه بود! من جلوی اون همکلاسی آبرو داشتم! حالا خونواده ی همسفرمون
به کنار! امیدوارم دیگه هیچوقت باهاشون روبرو نشیم.
ــ ــ اتفاقاً من خیلی از پرهام کوچولو خوشم اومد.
ــ ــ مشخص بود.
ــ ــ می دونین چیه؟ دارم فکر می کنم این که زن شما باباش قصاب باشه یا صورتش رد
آبله داشته باشه، چه ایرادی داره؟ اینا که عیب نیستن. آدمیت مهمه. مهربونی! دختر
بیچاره که گناه نکرده.
ــ ــ نه گناهی نکرده. اتفاقاً اصلانم گناهی نداره. تا جایی که شنیدم مرد مهربونیم
هست. می تونم با اولین بلیت هواپیما راهیت کنم که به موقع به مراسمتون برسی.
به دست و پا افتادم و گفتم: آووو!!! نه خواهش می کنم. اصلاً زن شما دختر سفیر کبیر!
اصلاً زن شما یک بانوی به تمام معنی! ملکه ی زیبایی و وجاهت و خانمی! اصلاً قول
میدم برای نفر بعدی چنان تصویری از زنتون تعریف کنم که ندیده یک دل نه صد دل عاشقش
بشین.
برای اولین بار دیدم که غش غش خندید. متحیر برگشتم و نگاهش کردم. بعد از چند لحظه
گفتم: من جدی گفتم!
ــ ــ اگه شوخی کرده بودی که اینقدر خنده دار نبود. ولی اول راه بهت گفتم بازم
خواهش می کنم دیگه از من و خونوادم مایه نذار. هر قصه ای که می خوای بگی راجع به
خودت بگو.
آهی کشیدم و پرسیدم: به نفر بعدی بگم بابام خیلی پولداره؟
ــ ــ بگو.
ــ ــ بگم خونمون یه باغ داره؟
ــ ــ بگو.
ــ ــ تازه تو باغمون یه اسطبلم داریم. خودم یه اسب دارم سفیــــد یه دست. اوه نه
مشکی باشه شیکتره نه؟
ــ ــ نمی دونم. من یه اسب خاکستری دارم که خیلیم دوسش دارم.
ــ ــ وای شما اسب دارین؟!
ــ ــ بله.
ــ ــ کجاست؟
ــ ــ تو یه باشگاه بیرون شهر.
ــ ــ اوممم… خاکستری؟ یه خط سفید بلندم وسط پیشونیشه؟
ــ ــ آره.
ــ ــ وای عاشقشم! میشه یه بار بیام ببینمش؟
ــ ــ حتماً.
ــ ــ چند سالشه؟
ــ ــ چهار سال.
ــ ــ باهاش مسابقه هم میدین؟
ــ ــ من نه. یه سوارکار اونجاس که روزا اسبا رو تمرین میده و هرکدوم که آماده تر
باشن رو برای مسابقات فصلی می بره. من فقط هفته ای یکی دو بار برای سواری میرم.
ــ ــ برای مسابقات با مانع؟
ــ ــ نه. مانع به اسب آسیب می زنه. خوشم نمیاد.
توی صف مقابل باجه ی تاکسیرانی ایستادیم.
پرسیدم: اسبتون تا حالا برنده هم شده؟
ــ ــ یکی دو بار. مسابقات مهمی نبود. اصراری ندارم قهرمان بشه.
ــ ــ چرا؟! خیلی هیجان انگیز میشه.
ــ ــ من علاقه ای به هیجان ندارم.
ــ ــ ایششش… خیلی خسته کننده است!
ــ ــ سلامت اسبم برام مهمتره.
ــ ــ اوه! بهتون نمیاد که مدافع حقوق حیوانات باشین.
ــ ــ یعنی من اینقدر سنگدلم؟
ــ ــ یه ذره!
ــ ــ متشکرم!
نوبت تاکسی مان رسید و سوار شدیم. از پنجره به بیرون چشم دوختم و مناظر دودآلود
پایتخت را وجب به وجب بلعیدم. اینقدر هیجان زده بودم که برای دقایقی سکوت کرده
بودم. آقای رئوفی هم با خیال راحت به نقطه ی نامعلوم کذایی اش چشم دوخته بود و
معلوم نبود به چی فکر می کند.
بعد از چند دقیقه به خاطرم رسید که مقصد من جواهرده بود نه تهران. با حرکتی ناگهانی
به طرف آقای رئوفی برگشتم. جا خورد و کمی چهره درهم کشید. زیر لب پرسید: باز چی
شده؟
ــ ــ گمونم شما آدرس یه هتل رو دادین…
ــ ــ می رفتی خونه ی دختر خاله ات؟
ــ ــ اوه نه! میرم جواهرده.
ــ ــ مستقیم؟
ــ ــ البته! من واقعاً دلم براش تنگ شده. باید هرچی زودتر ببینمش.
ــ ــ من اگه جای مجید بودم، اصلاً از دیدن یه عشق قدیمی خاک آلود هیجان زده خوشحال
نمی شدم. یه دوش بگیر و لباس عوض کن. یه ذره احترام براش قائل باش.
با ناامیدی لب برچیدم و گفتم: خب تا برسم اونجا که دوباره کثیف میشم. تازه خدا
میدونه چقدر برای این دوش گرفتن زمان از دست بدم. من باید برم.
ــ ــ چه جوری بری؟ راه رو که بلد نیستی.
ــ ــ به راننده تاکسی میگم ایستگاه اتوبوسی که اتوبوساش میرن شمال، پیادم کنه.
پولشم خودم میدم. متشکرم. راستی پول بلیت قطارم همین الآن حساب کنین.
ــ ــ ببین مشنگ عزیز، من نمی تونم ولت کنم. خدا می دونه چی پیش بیاد. یه نصف روز
اینجا کار دارم. بعدم استراحت می کنیم و فردا صبح میریم جواهرده. می رسونمت دست
خونواده ی مجید و برمیگردم. روشن شد؟
ــ ــ نه نشد. من به اندازه کافی مزاحمتون بودم. حالا دیگه می خوام برم سی خودم.
ــ ــ اصلاً من همون طرفا کار دارم و فردا باید برم. خوبه؟ باهم میریم.
ــ ــ نه خوب نیست. من امروز باید برم. شما هروقت و هرجا دوست دارین می تونین برین.
ــ ــ ببین الآن نزدیک ظهره. با این ترافیک تا به ایستگاه برسی، ساعت از دو هم
گذشته. اتوبوسم که قول نداده همون لحظه سوارت کنه و راه بیفته. معلوم نیست کِی بشه.
بعد سوار شی و بری رامسر. میشه کِی؟ حدود هفت هشت شب، اگه دیرتر نباشه. تازه اونوقت
بگردی اتوبوسی به مقصد جواهرده پیدا کنی. بعد سوار شی و بری اونجا. خیلی که همه چی
رو برنامه و میزون دربیاد ده شب میرسی اونجا. اونم اگر جاده برفی نباشه و باز باشه.
آخر شب، تو اون سرمای زمهریر، خونواده ی مجید رو از کجا می خوای پیدا کنی عقل کل؟!
متحیر نگاهش کردم. خیلی روان و جدی نطق کرده بود. ولی من هنگ کرده بودم. طول می
کشید تا بتوانم حرفهایش را تجزیه و تحلیل کنم. او هم جدی به من چشم دوخت و منتظر
جوابش شد.
بالاخره بعد از مدتی نگاهم را برگرفتم. در حالی که از شیشه ی دود گرفته بیرون را
تماشا می کردم، گفتم: باشه. هرچی شما بگین.
ــ ــ آفرین بچه ی خوب.
پوزخندی زدم و فکر کردم: من بچه نیستم. به زودی مجید را پیدا می کنم و ازدواج می
کنیم.
موجی از خوشی در قلبم پیچید. مجید و یک دنیا خاطره از کودکیهایم. لبخندی زدم و
دوباره با لذت مشغول تماشای بیرون شدم.
وقتی به هتل رسیدیم پیاده شدم. نگاهی به نمای باشکوهش انداختم و سرم را عقب بردم تا
همه ی طبقاتش را ببینم. آقای رئوفی پول تاکسی را حساب کرد و پیاده شد. دوباره بارها
را به تنهایی گرفت و باهم از پله های عریض سنگی بالا رفتیم. البته او جدی بالا می
آمد ولی من هر پله را جفت پا می پریدم.
جلوی در شیشه ای هتل که رسیدیم، خودش باز شد. با شوق گفتم: هی الکترونیکه!
ــ ــ خواهش می کنم آروم بگیر. من اینجا آبرو دارم.
در حالی که با کنجکاوی دربان یونیفرم پوش را تماشا می کردم، گفتم: چه جای باکلاسیه!
قبلاً هم اینجا اومدین؟
در حین رد شدن منظره ی یک تابلو را از دست دادم. یک دور کامل دور خودم چرخیدم و
نگاهی گذرا به تابلو که نقاشی یک منظره بود، انداختم. بعد برای جواب چشم به آقای
رئوفی دوختم.
در سکوت نگاه سرزنش آمیزی به من انداخت. من هم لبخندی صلح جویانه زدم. جلوی رسپشن
ایستادیم. ساکم را زمین گذاشت و سلام و علیکی گرم و رسمی با متصدی کرد.
متصدی یک کاغذ جلویش گذاشت و گفت: لطف بفرمایین این فرم رو پر کنین.
سر کشیدم تا خطش را ببینم. همانطور که حدس می زدم ظریف و تمیز می نوشت. نیم اخمی
برای فضولیم تحویلم داد. زیر لب گفتم: خطتون زنونه اس!
متصدی پوزخندی زد و قدمی عقب رفت. آقای رئوفی لبهایش را بهم فشرد و به کارش ادامه
داد.
من که بیکار شده بودم، مشغول خواندن لیست قیمتهای اتاقها شدم. هر خط را که می
خواندم بیشتر نفسم می گرفت. بالاخره قدمی به طرف آقای رئوفی برداشتم و گفتم: پول یه
شب اتاق یه تخته ی اینجا، از تمام پول من بیشتره! من نمی تونم بمونم. میرم
مسافرخونه.
خیلی جدی زمزمه کرد: تو هیچ جا نمیری. پولشو من میدم.
ــ ــ خب شمام بیاین مسافرخونه. یه کم خاکی باشین.
ــ ــ من الآن به حد تهوع خاکی هستم و به یک حمام تمیز بیشتر از همه چی احتیاج
دارم. تو هم ساکت باش و هرکاری میگم بکن.
بعد دست توی جیبش برد و کیف پولش را درآورد. کارت شناسایی اش را روی کاغذ گذاشت و
رو به من گفت: کارت ملیتو بده.
کارت ملی جاوید را درآوردم و پرسیدم: این یکی؟
در حالی که آن را می گرفت، پرسید: پس کدوم یکی؟
آن را هم روی فرم گذاشت و همه را کمی به جلو هل داد. متصدی برداشت و در حالی که
تشکر می کرد یک کارت به طرف او گرفت.
آقای رئوفی کارت را برداشت و تشکر کرد. باهم به طرف آسانسور رفتیم.
با ناراحتی گفتم: من از آسانسور خوشم نمیاد. با پله میام.
ــ ــ بیا تو. تا طبقه ی چهاردهم بخوای بری باید وسط راه پیاده شم جنازتو جمع کنم.
ــ ــ وای خدا چهارده طبقه؟؟؟ نمیشه بگین اتاق منو طبقه ی اول بده؟
ــ ــ نخیر نمیشه.
ــ ــ شما نه قلب دارین نه احساسات. “یکی از دایالوگهای آدری هیپبورن در فیلم بانوی
زیبای من”
ــ ــ من نه قلب دارم نه احساسات. آدری هیپبورن بیا تو!
با تردید وارد آسانسور شدم. به دیواره تکیه دادم و توی آینه نگاه کردم. با لبخند
پرسیدم: یعنی به خوشگلی آدری جون هستم؟
ــ ــ آدری عزیز از تصور مقایسه ی ناجوانمردانت تو گور می لرزه.
خندیدم و گفتم: هه هه طفلکی! اون دو پاره استخونش چه تلق تلوقی هم می کنه!
میله ی دیواره را بیشتر توی دستم فشردم و گفتم: اگه این آسانسور ول بشه ما هم میریم
پیش آدری جون.
ــ ــ اینقدر نترس. الآن می رسیم.
ــ ــ ول نمیشه؟
ــ ــ نه. پیاده شو.
به دنبالش در طول راهرو راه افتادم. نگاهم روی شماره های اتاقها می دوید. آقای
رئوفی با قدمهای محکم و بلند جلو میرفت. دنبالش دویدم و پرسیدم: اتاق چند؟
ــ ــ ۱۴۲۱
شماره ها را خواندم. بالاخره رسیدیم. از توی جیبش کارتی درآورد و با آن در را باز
کرد. با شگفتی گفتم: هی مثل تو فیلما!
در را کامل گشود و کنار ایستاد.
گفتم: نه خواهش می کنم شما بفرمایین.
ــ ــ به تو اعتمادی نیست. برو تو خیالم راحت بشه.
ــ ــ اه اینجوریه؟ خب باشه. هرجور راحتین.
کمی شرمنده، کمی خندان و حتی کمی عصبانی وارد شدم و توی درگاه ماندم تا داخل شود.
آمد؛ در را بست و آهی کشید.
چشم گرداندم و فکر کردم اتاق یک تخته است یا دو تخته که متوجه شدم به صورت نشیمن و
آبدارخانه مبله شده است. یک نیم ست مبل و روبرویمان پنجره ی قدی با پرده ای ست با
کاغذدیواری و مبلها و آستر حریر سفید که رو به بالکن باز میشد. رنگ اتاق تو مایه
های آجری و نارنجی و قهوه ای بود و در آن سرما فضای گرمی را تداعی می کرد. لبخندی
بر لبم نشست.
آقای رئوفی از کنارم رد شد. دو دری که کنار اتاق بود را باز کرد. دنبالش رفتم. یکی
یک اتاق دو تخته بود و یکی تخت دو نفره داشت. وارد اتاق اول شد. ساکم را گذاشت و
گفت: این اتاق تو. حمام اینجاست.
بعد هم به سرعت به طرف در رفت. کمی لب برچیدم و بعد از چند لحظه گفتم: اممم…
توی درگاه ایستاد و پرسید: بله؟
ــ ــ من واقعاً پولشو ندارم. سوئیت خونوادگی همینه دیگه نه؟ از همه اتاقاش گرونتر
بود.
آه بلندی کشید و چند لحظه نگاهم کرد. دوباره گفتم: آدم باید به اندازه ی جیبش خرج
کنه.
با متانت گفت: منم دارم به اندازه ی جیبم خرج می کنم و بعد از شب وحشتناکی که داشتم
دلم نمی خواد امشب رو تو یه مسافرخونه ی کثیف بگذرونم.
ــ ــ پس بذارین من برم.
ــ ــ به خاطر خدا تمومش کن جوجه. چرا نمی فهمی؟ من مسئولیت دارم.
ــ ــ شما هیچ مسئولیتی ندارین. اگر اتفاقاً اونجا نبودین من داشتم تنها می رفتم.
ــ ــ ولی اتفاقاً اونجا بودم. مادر تو جای خواهر منه. نمی تونم بذارم بری. آروم
بگیر و تا فردا صبر کن. قول دادم می رسونمت به مجید و سر قولم هستم. خرج سفر هم با
خودمه. تو بار اضافی نیستی.
بعد برگشت و به اتاقش رفت.
در را بستم و لب تخت نشستم. کلاه بافتنی را از سرم کشیدم و روی تخت انداختم. رو
گرداندم و توی آینه نگاهی به موهای کوتاهم که هر کدوم به راهی شکسته و عرق کرده
مانده بودند انداختم. لبهایم به خنده باز شد. یادم رفته بود که موهایم چقدر کوتاه
شده اند!
از جا برخاستم و دستی توی موهایم کشیدم. خندیدم. ساکم را باز کردم و یک دست لباس
تمیز برداشتم. حمام کردم. از این که مجبور نبودم وقت زیادی را صرف شستن موهایم کنم،
کیف کردم. با خوشی دوشی گرفتم و لباس پوشیدم. یک پیراهن مردانه ی چهارخانه سفید با
خطهای آبی و صورتی، با شلوار جین و …
نگاهی به کلاه بافتنی انداختم. دلم برای دختر بودن تنگ شده بود. روسری صورتی ساده و
خوشرنگی که همراهم بود به سر کردم و از اتاق بیرون آمدم. کتری چایساز را آب کردم و
گذاشتم جوش بیاید.
در اتاق آقای رئوفی باز شد. با کت شلوار نوک مدادی و پیراهن سفید اتو کشیده شیکتر
از همیشه بیرون آمد. با خوشی گفتم: وای چه شیک شدین! کمی هم به اونی که باهاش قرار
دارین رحم کنین. پس میفته!
با چهره ای متبسم گفت: همه به اندازه ی تو ندید بدید نیستن. مراقب خودت باش. من تا
غروب برمی گردم. نهار و تنقلات هرچی خواستی زنگ بزن از پایین برات بیارن. بذار به
حساب اتاق. یه لطفی بکن تا من نیومدم از اتاق نرو بیرون. نمی تونم تمام تهران رو
دنبالت بگردم.
لبخندی زدم و آرام گفتم: جایی نمیرم.
با تاکید پرسید: خیالم راحت باشه؟ همین جا می مونی؟
با بیخیالی گفتم: آره. به گاز و برق و کبریتم دست نمی زنم. مزاحم تلفنیم نمیشم.
دسشوییم به موقع میرم!
خندید و سرش را تکان داد. بعد به طرف در رفت. دستش روی دستگیره ماند. دوباره نگاهی
به من انداخت.
گفتم: خداحافظ. قول میدم گم نشم.
سری تکان داد و گفت: خداحافظ.
بعد از در بیرون رفت.
چای را آماده کردم و توی لیوانی ریختم. جلوی تلویزیون نشستم و آرام مشغول نوشیدن
شدم.
حدود ده دقیقه بعد، ضربه ای به در اتاق خورد. روسریم را که هنوز باز نکرده بودم،
کمی مرتب کردم و در را گشودم. آقای رئوفی بود با یک کیسه ی بزرگ خرید. نوشته های
روی کیسه را خواندم. اسم و آدرس یک مغازه زیر هتل بود. غیر از این هم نمی توانست
باشد!
وارد شد. پرسیدم: قرارتون کنسل شد؟
دست توی کیسه فرو برد و در حالی که بسته ای را باز می کرد، گفت: هرچی فکر کردم دیدم
اگه یهو تصمیم بگیری بری، هیچکس نیست جلوتو بگیره.
با دلخوری گفتم: من که گفتم نمیرم.
یک کلاه بره ی ماهوتی خاکستری از توی بسته درآورد و روی روسری سرم گذاشت. با
خوشرویی گفت: آره گفتی. ولی تنهایی حوصلت سر میره. حاضر شو باهم میریم.
نگاهی توی آینه انداختم. با آن کلاه و روسری خیلی مضحک شده بودم. با خنده پرسیدم:
این چیه؟
ــ ــ اینو بذار سرت پسر کوچولو. اینم بپوش.
یک پالتوی دودی شیک به طرفم گرفت. آن را پوشیدم. بزرگ بود. خندیدم و گفتم: باشه.
ولی خیلی خنده دار میشم.
ــ ــ کوچیکترشم داشت. عجله کن. میریم پایین عوضش می کنیم. من دیرم شده.
باز دست توی کیسه برد و یک جفت کفش هم درآورد. گفت: شماره ی کفشت چهل بود. ببین
اندازه است یا اینم عوض کنیم؟
با تردید کفش اسپورت شیکی را که خریده بود گرفتم و پرسیدم: ولی آخه چرا؟
ــ ــ برای حفظ آبروی خودم. اگه خیلی ناراحتی بعداً پسشون میگیرم! ولی امروز باید
بپوشی.
کفشها را امتحان کردم. اندازه بودند. بی اندازه هم راحت بودند. حتی فکر پس دادنشان
را هم نمی خواستم بکنم. با لبخند گفتم: کفشا رو میخوام. چند بود؟
با اخم گفت: بیا دیرم شده.
روسری را توی اتاقم گذاشتم. کلاه را تا روی گوشهایم پایین کشیدم و به دنبالش از
اتاق بیرون رفتیم. پایین توی مغازه ی زیر هتل، پالتو را عوض کرد. خودش یقه ام را
مرتب کرد و مارک لباس را کند. بعد با تاکسی هتل به طرف محل قرارش راه افتادیم.
آقای رئوفی آدرس یک رستوران را داد و نگاهی به ساعت شیک پشت دستش انداخت. روی دستش
سر کشیدم و پرسیدم: مارک ساعتتون چیه؟
با ترشروئی گفت: بشین بچه.
نیشخندی زدم و عقب کشیدم. بعد دوباره کمی به جلو خزیدم و از راننده پرسیدم: چقدر
مونده تا برسیم؟
راننده اخم آلود گفت: بستگی به ترافیک داره.
ایشش چقدر همه بداخلاقند!!! رو گرداندم و محو تماشای بیرون شدم. شلوغی پایتخت برایم
جالب و هیجان انگیز بود.
بعد از نیم ساعت حوصله ام سر رفت. گوشی آقای رئوفی زنگ زد. جواب داد و ضمن عذرخواهی
توضیح داد تا ده دقیقه دیگر می رسد. آهی کشیدم و خیالم راحت شد.
بالاخره رسیدیم. با کنجکاوی به نمای رستوران نگاه کردم. چندان قابل توجه نبود.
آقای رئوفی نگاهی به من انداخت و پرسید: میشه خواهش کنم تا وقتی که ما داریم حرف می
زنیم، زبون به دهن بگیری و هیچی نگی؟
متعجب نگاهش کردم. بعد از چند لحظه گفتم: من سعی خودمو می کنم ولی شما کار سختی ازم
می خواین. اگر اینقدر ناراحتین چرا نذاشتین بمونم توی هتل؟
ــ ــ اونجوری بیشتر نگران می شدم.
ــ ــ حالا این آقا کی هست؟ همونی که قرار بود مهرنوش خانم وکیلتون باشه؟
ــ ــ یه خانمه. و بله همونه.
ــ ــ یه خانم؟!!
ــ ــ خیلی عجیبه؟
ــ ــ نه ولی تا حالا فکر می کردم یه آقاست. این که تلفن زد خودش بود؟
ــ ــ نه مهرنوش بود.
ــ ــ هوم… باز خوبه.
ــ ــ چی خوبه؟
ولی فرصت نشد توضیح بدهم. به میز چهارنفره ای رسیدیم که یک خانم آراسته کنارش
ایستاده بود. خیلی خوشرو و مرتب با آقای رئوفی سلام و احوالپرسی کرد و با کنجکاوی
به من نگاه کرد.
آقای رئوفی نگاهی به من انداخت و متفکرانه گفت: این… جاوید نوه دایی باباس.
جاوید، ایشون خانم رؤیا شایان هستن.
سری تکان دادم و با مؤدب ترین لحنی که می توانستم گفتم: از آشناییتون خوشوقتم.
رؤیا شایان که هنوز قانع نشده بود، به زحمت گفت: منم همینطور.
آقای رئوفی گفت: خیلی عذر می خوام که دیر کردم. بفرمایید خواهش می کنم.
بعد رو به من کرد و به تندی گفت: جوجه بشین.
کار بدی نمی کردم! پشت به آن دو داشتم نوشته های پایین یک تابلوی نقاشی را می
خواندم.
سر میز نشستم و مشغول بازی کردن با رومیزی شدم.
رؤیا شایان گفت: می تونم بپرسم چی شد که به جای مهرنوش خانم، نوه داییتون رو… اگه
اشتباه نکنم، با خودتون آوردین؟
آقای رئوفی پوزخندی زد. عاشق این حالت شوخ و شیطانش بودم! چشمانش خندان میشد، مثل
بچگیهایم که حرف بامزه ای می زدم. گوشه ی چشمهایش چین میخورد و نگاه سرد و جدی اش،
نرم و دوست داشتنی میشد.
نیم نگاهی به من انداخت. با خوشی لبخند زدم. سعی کردم حرفی نزنم تا اشتباهاً طلسم
خوش اخلاقی اش شکسته نشود!
رؤیا شایان همچنان منتظر جواب بود. آقای رئوفی با لحنی محکم و شمرده گفت: با مهرنوش
که صحبت کردین و همونطور که گفت بچه اش مریض شده بود.
مکثی کرد. انگار مردد بود که ادامه بدهد یا نه. رؤیا شایان گفت: بله متوجه شدم.
البته امروز حالش بهتر بود خدا رو شکر. ولی به هر حال…
به من نگاه کرد. انگار بدش نمی آمد کتکی هم حواله ی من بکند!
آقای رئوفی گفت: بله. ولی بلیتش موجود بود و از شانس خوش جاوید و بدشانسی من، نصیب
اون شد.
اینجا دیگر حسابی خنده ام گرفت. سر بزیر انداختم و غش غش خندیدم.
رؤیا شایان گفت: خب؟!
پیش خدمت جلو آمد و پرسید: منو بدم خدمتتون؟
من گفتم: به منم بدین.
آقای رئوفی چشم غره رفت. زمزمه کردم: خیلی گشنمه!
پیش خدمت یک منو هم به من داد. صورتم را پشت منو قایم کردم و تمام وجودم گوش شده
بود که ببینم آقای رئوفی چه توضیحی می دهد. او هم نفس عمیقی کشید و گفت: جاوید
شرورترین بچه ایه که من به عمرم دیدم.
ناباورانه صورتم را از پشت منو بالا آوردم. آقای رئوفی نیم نگاهی به من انداخت و
ادامه داد: چون اجباراً مسئولش شدم، نمی تونستم تو هتل تنهاش بذارم. بعید نبود که
هتل رو به آتش بکشه!
آب دهانم را به سختی قورت دادم و نگاهش کردم. دنبال جمله ای می گشتم که حسابی تلافی
کنم، اما به زبانم نمی آمد. رؤیا شایان متعجب نگاهی به من کرد و پرسید: این یه
برنامه ی عادیه؟ همیشه مسئولیت پسربچه های شرور رو قبول می کنین؟
آقای رئوفی تبسمی کرد و گفت: نه. دفعه ی اولم بود و قطعاً آخرین بار.
آهی کشیدم و فکر کردم چه بگویم؟ می توانستم با هرحرفی عصبانیش کنم. چون قول گرفته
بود حرف نزنم. ولی دلم نمی خواست هر حرفی بزنم. می خواستم حسابی بسوزانم!
رؤیا شایان گفت: بله متوجهم… به هرحال من اصلاً با بچه ها میونم خوب نیست.
مخصوصاً پسربچه ها.
ــ ــ متاسفم. واقعاً یه موقعیت خاص بود. منم اصلاً دلم نمی خواست با خودم بیارمش.
پیش خدمت جلو آمد. سفارش غذا را گرفت و رفت.
رؤیا شایان گفت: خوشحالم که اینقدر باهم تفاهم داریم. من به مهرنوش جون هم گفتم که
ما با توجه به شباهتهای بسیاری که بهم داریم، حتماً خوشبخت میشیم.
آقای رئوفی ابروهایش را بالا برد و متعجب نگاهش کرد. از آن نگاههایی که از هر
توهینی بدتر بود. ولی مخاطبش انگار نگرفت! چون همچنان با لبخند پیروزمندانه ای به
او چشم دوخته بود. آقای رئوفی با لحنی ملایم ولی خطرناک پرسید: چه شباهتهایی؟
ــ ــ خب از نظر سن و سال که تفاوت چندانی نداریم. من ادبیات خوندم، شما حقوق
خوندین. سطح فرهنگ خانوادگیمون بهم شبیهه.
آقای رئوفی سری به تایید خم کرد و آرام گفت: آهان.
رؤیا شایان هم با لبخند پرسید: خب به نظرتون مراسم رو تا آخر همین ماه بگیریم خوبه؟
من ماه آینده یه سری برنامه دارم که دلم نمی خواد با این مراسم قاطی بشن.
ــ ــ چه مراسمی؟
ــ ــ خب جشن و اینا… نکنه می خواین بگین که از جشن خوشتون نمیاد؟ ببینین بالاخره
یه تشریفاتی هست که باید رعایت بشه. اینجوری به من نگاه نکنین.
خنده ام گرفت و به آقای رئوفی نگاه کردم. بالاخره رؤیا خانم هم آن نگاههای ترسناک را
درک کرد! کمی دستپاچه شده بود.
آقای رئوفی گفت: منم معتقدم که تشریفات هرکاری باید طبق اصولش انجام بشه. در این
بحثی نیست. مشکل من اینه که ما هنوز صحبتهای اولیه رو نکردیم.
ــ ــ خب داریم حرف می زنیم دیگه. من با مهرنوش جون صحبت کردم. فکر کردم بهتون
گفته. گفتیم چون برای خانوادتون مشکله که یه بار برای خواستگاری مسافرت کنن و یه
بار برای بله برون، هر دو مجلس رو یکجا در حضور عده ی مشخصی از فامیل و دوستان
برگزار کنیم.
ــ ــ فرمایش شما متین. ولی قبل از تمام این صحبتها، باید توافقهایی حاصل بشه.
ــ ــ من با شما مشکلی ندارم.
پقی زدم زیر خنده! خانم انگار نوبرش را آورده بود! آقای رئوفی مگر ایرادی داشت که
او بتواند اسمش را بگذارد مشکل! هنر کرده بود!
آقای رئوفی به چشم غره اکتفا نکرد و از زیر میز پایم را هم لگد کرد. چهره درهم
کشیدم و سر بزیر انداختم. رؤیا خانم گفت: جاویدجان نمی خوای بری ماهیهای آکواریوم
رو تماشا کنی؟
نگاهی به آقای رئوفی انداختم. با اشاره ی سر اجازه داد. از جا برخاستم و به طرف
آکواریوم بزرگی که کمی آنطرفتر بود، رفتم و با سرخوشی مشغول تماشا شدم. چند دقیقه
بعد یک دختر سیزده چهارده ساله جلو آمد و کنارم ایستاد. نیم نگاهی به او انداختم و
با لبخند گفتم: سلام.
او هم از گوشه ی چشم نگاهم کرد و گفت: سلام.
نگاهی به سر تا پایش انداختم. کت جیر کوتاه صورتی با آستر پشمالو پوشیده بود. یک
شال صورتی با خطهای نازک نقره ای هم به سر انداخته بود. شلوار جین کشی و چکمه
پوشیده بود. گفتم: چقدر چکمه هات خوشگلن!
کمی سرخ شد و گفت: اوه مرسی!
نگاهی به آقای رئوفی انداختم. کاملاً جدی و آرام بود. رؤیاخانم با حرارت داشت
موضوعی را شرح میداد. دختری که کنارم ایستاده بود، پرسید: اسمت چیه؟
رو به او کردم و با بیخیالی گفتم: جاوید. تو چی؟
با ناز گفت: سلینا.
لب برچیدم و گفتم: اوه!
کمی ناراحت شد و با تردید پرسید: خوشت نیومد؟
ــ ــ اوه چرا خیلیم خوشم اومد. تو اسم این ماهیها رو نمی دونی؟
ــ ــ نه. تو می دونی؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم: نه.
ــ ــ تنهایی؟
ــ ــ نه. با داییم اومدم. اونجاست.
با چشم به طرف آقای رئوفی اشاره کردم.
ــ ــ منظورم اینه که دوستی داری؟
ــ ــ دوست؟! آره چند تا دوست دارم!
سلینا با بی قراری نگاهم کرد. ناگهان منظورش را گرفتم و به زحمت قهقهه ام را فرو
خوردم. در حال انفجار نخودی خندیدم و فکر کردم بهترین سوژه برای سرکار گذاشتن است.
سلینا دلخور پرسید: به چی می خندی؟
به سختی خودم را جمع و جور کردم و گفتم: معذرت می خوام. ولی این پیشنهادها رو
معمولاً پسرا میدن.
ــ ــ بیخیال… مگه عصر حجره؟ ما فقط می خوایم دوست باشیم.
با لحنی مثلاً جدی گفتم: اوه بله. عصر حجر که نیست. ولی تو چند سالته؟
ــ ــ شونزده سال.
ــ ــ چاخان نکن. خیلی باشی سیزده چهارده… محاله بیشتر از این باشی.
ــ ــ خب خودت چی؟ شونزده سال بیشتر که نداری.
ــ ــ نه. ولی ادعاشم ندارم.
ــ ــ خیلی خب حالا شماره میدی؟
ــ ــ چه شماره ای؟
با ناز گفت: جاویـــــد! اذیت نکن.
لبخندی زدم و گفتم: باشه حالا… تنهایی؟
ــ ــ آره… تا حالا هیچکس مثل تو چشمم رو نگرفته بود. تو خیلی خوش تیپی.
پشت چشمی نازک کردم و گفتم: یه طراح لباس دارم توپ! ولی منظور من این نبود. پرسیدم
الآن تو رستوران تنها اومدی؟
ــ ــ خب آره… مامان و بابام سر کارن. منم اومدم اینجا نهار بخورم. مهمونم نمی
کنی؟
ــ ــ نه! چون پولام دست خودم نیست. میدونی من وارث یه ثروت عظیمم. داییم وکیلمه و
همه ی پولام دست اونه. اونم خیلی خسیسه. بهم هیچی نمیده.
ــ ــ یعنی چی؟
ــ ــ یعنی تا هیجده سالگی هیچی ندارم. خودمم و لباسای تنم.
نگاهی به لباسهایم انداخت و گفت: البته لباساتم خیلی می ارزن.
ــ ــ ولی نمی تونم اونا رو به جای غذا بدم. می تونم؟
ــ ــ نه. ولی من می تونم مهمونت کنم.
ــ ــ اوه مرسی!
پشت یک میز نشستیم و به پیش خدمت گفتم غذایی را که سفارش داده بودم سر آن میز
بیاورد. سلینا هم نهارش را سفارش داد. غذای من را آوردند. گذاشتم وسط و گفتم: بیا
باهم بخوریم.
یک تکه ماهی سرخ شده را سر چنگال زد و پرسید: این که گفتی وارث یه ثروت عظیم هستی
چاخان بود، نه؟
با تظاهر به دلخوری گفتم: نه بابا چاخان چیه؟ بیا از داییم بپرس. تو شهر خودمون کلی
زمین و باغ و خونه دارم. الانم برای رسیدگی به سندها و مالکیتشون اومدیم پایتخت.
تازه تو یکی از باغام اسبم دارم. یه اسب خاکستری خوشگل!
ــ ــ جدی؟! اسمش چیه؟
ــ ــ اسمش؟ اوممم اسمش… تندره.
ــ ــ نره؟
ــ ــ نه بابا مادیانه!
ــ ــ پس چرا اسمش پسرونه اس؟
ــ ــ هوم… همینجوری. آخ دلم براش تنگ شده…
ــ ــ چند تا خونه داری؟
ــ ــ یه آپارتمان پنج طبقه دارم… یه خونه ی قدیمی دارم که کلنگیه می خوام بکوبمش
ولی اول باید مستاجرشو بیرون کنم… اوممم یه خونه ی ویلایی جدیدم دارم که خوشگله
خودم می خوام برم توش. الانم با مامانم تو یه خونه باغ زندگی می کنیم. داییمم مجرده
با ما زندگی می کنه.
غرق خیالاتم شده بودم. حرف می زدم و می خوردم. سلینا هم سفارش سالاد و سوپ و دسر
داد. کلی خوردم!
داشتم دسر می خوردم که دیدم رؤیاخانم دلخور و قهرآلود از سر میز آقای رئوفی برخاست
و با آن کفشهای پاشنه بلند تق تق کنان رستوران را ترک کرد. آقای رئوفی دستی به
موهایش کشید و نگاهی به م

و با آن کفشهای پاشنه بلند تق تق کنان رستوران را ترک کرد. آقای رئوفی دستی به
موهایش کشید و نگاهی به من انداخت. لبخندی زدم و دست تکان دادم. تند تند کاسه ی دسر
را خالی کردم و به سلینا گفتم: از پذیراییت ممنونم.
به سرعت از جا برخاستم. سلینا گفت: شماره ندادی.
ــ ــ باشه دفعه ی بعد.
آقای رئوفی حساب میزش را کرد و بیرون رفت. بدو بدو دنبالش رفتم. وقتی رسیدم، بدون
این که نگاهم کند، پرسید: باز که از من مایه نذاشتی؟
ــ ــ نه. فقط گفتم خیلی پولدارم ولی پولام دست داییمه. بعد این داییم وکیلمه و
خیلیم بداخلاقه. هیچی بهم پول نمیده.
با ناامیدی سری تکان داد و گفت: تو آدم بشو نیستی.
ــ ــ اهه! شمام به رؤیاخانم گفتین من خیلی شرورم!
ــ ــ نیستی؟
ــ ــ نخیر نیستم. من یک فرشته ام!
ــ ــ اوه! یه کم عقبتر بپر اینقدر پر و بالت به من نگیره فرشته!
خندیدم. در حالی که روی جدول کنار جوی آب راه می رفتم، گفتم: میشه یه خورده از راه
رو پیاده بریم؟ من خیلی خوردم. می خوام غذام هضم شه.
ــ ــ به نظرم داریم همین کار رو می کنیم.
ــ ــ به رؤیاخانم چی گفتین عصبانی شد؟
ــ ــ فکر نمی کنم به تو ربطی داشته باشه.
ــ ــ نه خب… اگه نمی خواین نگین. ولی نبودین ببینین من چیا به این دختره سلینا
گفتم!
ــ ــ قابل تصوره!
ــ ــ بهش گفتم باغ دارم و یه اسب خاکستری!
ــ ــ نه بابا!
ــ ــ گفتم اسم اسبم تندره! راستی اسم اسبتون چیه؟
ــ ــ پوما.
ــ ــ ماده است؟
ــ ــ نه.
ــ ــ من گفتم اسبم مادیانه.
ــ ــ میشه روی زمین راه بری؟
ــ ــ نه. اون پایین کیف نمیده. بیخیال… اینجا هیچکس شما رو نمیشناسه.
آهی کشید و گفت: امید منم به همینه!
با دیدن یک مغازه ی بدلی فروشی، مثل تیر از جلوی آقای رئوفی رد شدم و به شیشه ی
ویترین چسبیدم.
آقای رئوفی بی حوصله کنارم ایستاد. بدون این که چشم از آن همه زرق و برق دوست
داشتنی بردارم، گفتم: من عاشق بدلیجاتم.
آقای رئوفی یادآوری کرد: این جمله ات خیلی دخترونه است!
مدافعانه به طرفش برگشتم و گفتم: ولی الآن پسرای زیادی هستن که کلی از این چیزمیزا
به خودشون آویزون می کنن. نگاه کنین حتی فروشنده هم همینطوره.
ــ ــ تو که نمی خوای از این جور پسرا باشی؟
لحنش طوری بود که دچار عذاب وجدان شدم. آرزومندانه نگاه دیگری توی ویترین انداختم و
بعد در حالی که مثل یک لاستیک چسبناک به زحمت از شیشه جدا می شدم، گفتم: نه. نمی
خوام.
چند قدم در سکوت کنارش راه رفتم. بالاخره دلخور گفتم: دایی خسیس از خودراضی! وقتی
اون ثروت عظیم مال خودم شد، یه عالمه بدلیجات… نه نه… یه عالمه جواهر واقعی می
خرم و اصلاً هم از شما اجازه نمی گیرم!
پوزخندی زد و گفت: بیدار شو بچه جان. من اون دختره نیستم، تو هم وارث یه ثروت عظیم
نیستی.
آه پرسوزی کشیدم و گفتم: آره…
بعد دوباره حالم خوب شد. در حالی که می پریدم، دوباره روی جدول رفتم و گفتم: ولی من
می تونم یه عالمه جواهر داشته باشم. نه؟ حداقل می تونم مالک تمام وجود خودم باشم؛
مگه نه؟
ــ ــ اگه نزنی یه بلایی سر خودت بیاری، آره.
کمی بعد تاکسی گرفت و به هتل برگشتیم. باهم به اتاق رفتیم. دکمه های کتم را باز
کردم و منتظر نگاهش کردم. فکر می کردم می خواهد آن را پس بگیرد. ولی حرفی نزد. به
اتاقش رفت و در را بست.
من هم به اتاقم رفتم. لباس عوض کردم. دست و رویم را که حسابی سیاه و دود گرفته شده
بود، شستم و توی رختخواب شیرجه زدم. سرم به بالش نرسیده خوابم برد.
وقتی بیدار شدم، قبل از این که چشمانم را باز کنم فکر کردم اینجا کجاست؟
چشم بسته لحاف و بالش نرم آکریلیک را لمس کردم. کمی فکر کردم تا به خاطر آوردم در
اتاق خواب صورتی هتل هستم! البته همه ی اتاق صورتی نبود؛ ولی لحاف و ملافه ها صورتی
بودند و کلی احساسات دخترانه ام راضی می کردند.
چشم باز کردم و به گچبریهای سقف خیره شدم. خوشحال کش و قوسی رفتم و بالاخره از جا
برخاستم. دست و رویی صفا دادم و به اتاق نشیمن رفتم. آقای رئوفی روی مبل نشسته بود
و روزنامه می خواند. سلام کردم. از پشت روزنامه جواب گفت. بدون این که سر بردارد،
پرسید: اتو نداری؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم: نه. می خواین؟
ــ ــ خودت حالت بد نمیشه از این بلوز و بدتر از اون روسری چروک؟
ــ ــ دست بردارین آقای رئوفی! مهمونی که نیست. سَفَره.
آه بلندی کشید و دست برداشت.
نگاهی از پنجره به بیرون انداختم. سر شب بود و شهر از آن بالا انگار چراغانی بود.
پرده ی حریر سفید را رها کردم و به طرف یخچال رفتم. در حالی که درش را باز می کردم،
پرسیدم: شما چیزی می خورین؟
باز از پشت روزنامه، کوتاه و قاطع گفت: نه.
ــ ــ من خیلی گشنمه.
ــ ــ اون همه نهار کجا رفت؟
ــ ــ اوووه!!! هزار سال گذشته. شب شده دیگه.
جوابی نداد. توی یخچال یک بشقاب میوه ی سلفون کشیده بود که با خوشحالی بازش کردم و
در حالی که یک انار سرخ و آبدار را برمی داشتم، پرسیدم: از این میوه ها میشه خورد؟
صدای پشت روزنامه گفت: برای خوردن گذاشتن.
لبخندی زدم و رفتم روی مبل کنار شومینه نشستم. مشغول فشردن انار شدم. در حال ورق
زدن، اتفاقاً دید. روزنامه را پایین آورد و پرسید: داری چکار می کنی؟
با نیشخندی عریض گفتم: آب انار میل دارین؟
با نگاهی جدی و خطرناک گفت: نه مرسی. این چکاریه؟ بشقاب هست.
معترضانه گفتم: آبمیوه گیر که نیست! آب انار میخوام.
ــ ــ می ترکه می ریزه رو لباست!
ــ ــ نه مواظبم.
ــ ــ آبمیوه تو یخچال بود. اگه آب انار نیست بگو برات بیارن.
ــ ــ نه! اون قوطی های رنگی چه ربطی دارن به آب انار طبیعی؟!
ــ ــ اونو بذار کنار. خودم می برمت بهت آب انار تازه میدم.
ــ ــ نه اینجوریش حال میده.
بعد با دندان کمی از پوست انار را کندم و توی سطل کنار مبل انداختم. آقای رئوفی کم
مانده بود بالا بیاورد! حیرتزده پرسید: کارد نبود؟
دلخور گفتم: آقای رئوفی!
آهی کشید و دوباره مشغول روزنامه خواندن شد.
پرسیدم: ساعت چنده؟
نگاهی به ساعت پشت دستش انداخت و گفت: هفت و نیم.
نگاهم دور اتاق چرخید. پرسیدم: اینجا ساعت نداره؟
به یک کشتی روی شومینه اشاره کرد و گفت: چرا.
گردن کشیدم و پرسیدم: ساعتش کوش؟
بعد لبخندی زدم و گفتم: هان دیدم.
موبایلش زنگ زد. نگاهی به اسم روی گوشی انداخت و لبخند زد. زمزمه کردم: عشقتونه؟
پوزخندی زد. پرسیدم: تنهاتون بذارم؟
با خنده گفت: مرض!
جواب تلفن را که داد، صدایش شادتر از همیشه بود. با خوشرویی گفت: سلاملیکم!
تمام وجودم گوش شده بود. صدای مخاطبش را شنیدم که گفت: علیک سلام. با جی پی اس ردتو
زدم میگه تهرانی. راست میگه یا دروغ؟
ــ ــ بابا تکنولوژی! رد می زنی حالا؟
ــ ــ دیگه دیگه… کجایی حالا؟
ــ ــ هتل…
ــ ــ داشتیم؟ اومدی اینجا یه خبر ندادی؟
ــ ــ اصلاً فرصتی نبود. صبحی رسیدم، فردا صبحم دارم میرم.
ــ ــ امشب که هستی خیر سرت. تازه بیخود کردی رفتی هتل.
ــ ــ تو که می دونی اینجا راحتترم. تعارفم ندارم. اگه فرصتی بود، حتماً بهت سر می
زدم. ولی این سفر نمیشه.
ــ ــ یعنی چی که نمیشد؟ الآن پاشو بیا اینجا ببینم. اصلاً نه… بشین خودم میام
دنبالت.
ــ ــ زحمت نکش. با تاکسی هتل بیام زودتر می رسم. ولی موضوع اینه که تنها نیستم.
ــ ــ جــــان؟! با خانمتون اومدین مثلاً؟ تازه قدم ایشونم روی چشم. بالاخره ما
باید ببینیم تو با کی مراوده داری. هان… مامانم داره میگه حتماً برای شام بیا.
برات کباب دیگی درست می کنه با فرنچ فرایز مخصوص مامان خانم.
این را که شنیدم، از جا پریدم و گفتم: بریم. من گشنمه.
چشم غره ی خطرناکی رفت که سر جایم نشستم و دوباره مشغول مکیدن انارم شدم. آقای
رئوفی هم گفت: نه بابا خانمم کجا بود؟ خدا خیرت بده. نوه دایی باباس. یه پسربچه ی
شر و شیطون. فعلاً زنجیرش کردم نشسته.
خندیدم. انارم را فشردم و با میل نوشیدم. دیگر گوش نمی کردم مخاطبش چه می گوید. ولی
ظاهراً خیلی اصرار کرد که آقای رئوفی بالاخره رضایت داد و گفت: باشه. میاییم.
گوشی را که گذاشت، جیغی از خوشی کشیدم و گفتم: آخ جوووون!
با ناراحتی گفت: نگاه کن چکار کردی! هم مبل کثیف شد هم لباست!! پاشو دستاتو بشور.
لباستم عوض کن! ضمناً لباسای کثیفتم جمع کن بدیم بشورن.
ــ ــ تا فردا شسته میشن؟
ــ ــ خواهش می کنیم که بشن. زود باش.
ــ ــ خودم می تونم بشورم.
غرید: لازم نیست.
لباس عوض کردم. کلاه بره ام را سرم گذاشتم. روسری چروک، کلاه بافتنی، چند جفت جوراب
و سه تا بلوز و شلوار را رویهم گلوله کردم و از اتاق بیرون آمدم. ضربه ای به در
خورد. از زیر لباس چرکهایم، دست بردم و در را باز کردم. یکی از نظافتچی های هتل
بود. نگاهی به من کرد و لباسها را گرفت.
آقای رئوفی از جا برخاست. یک دسته ی کوچک لباس تا شده ی مرتب را به زن داد و گفت:
اینا رو هم لطفاً بشورین. ضمناً روی مبل آب انار چکیده، اگه لطف کنین زودتر تمیزش
کنین، لکه اش نمونه.
ــ ــ چشم آقا.
زن لباسها را روی چرخ دستی اش گذاشت و آمد تا مبل را تمیز کند. با آن بلوز بافتنی
بنفش دخترانه که یقه اسکی گشاد داشت و شلوار مخمل کبریتی سبز و کلاه خاکستری، تیپی
زده بودم دیدنی!
زن کارش را تمام کرد و آقای رئوفی انعامی به او داد و رفت. کنار پنجره تکیه دادم و
داشتم با منگوله ی پرده بازی می کردم. آقای رئوفی نگاهی به من انداخت و پرسید: لباس
دیگه هم داری؟
بدون این که سر بردارم، گفتم: نه. این آخریش بود. می خواستم سبک سفر کنم.
ــ ــ شدی مثل دختربچه های تخس تو فیلما که به زور خودشونو قاطی گروه های پسرونه می
کنن.
سر بلند کردم. خندیدم و گفتم: کمتر از اونام نیستم. همیشه همین کارو می کردم. مجیدم
حمایتم می کرد.
ــ ــ مشخصه. ولی مقصود من چیز دیگه ای بود. ما شام مهمونیم و لباست خیلی دخترونه
است. مجبوریم یه فکری بکنیم. طبعاً نمی تونم تو هتل بذارمت.
شانه ای بالا انداختم و گفتم: من چیزیم نمیشه. جایی هم نمی خوام برم.
ــ ــ نمی تونم روی الهامهای اتفاقیت ریسک کنم.
آرام لب مبل نشستم و گفتم: هرجور میلتونه.
آهی کشید و گفت: میرم ببینم تو مغازه ی پایین چی پیدا میشه. جایی نری.
همانطور که سرم پایین بود، نگاهم را بالا آوردم و موذیانه خندیدم.
از در بیرون رفت. ده دقیقه بعد با یک دست لباس کامل پسرانه برگشت. این بار با کمک
فروشنده و دقت خود آقای رئوفی لباسها اندازه بودند.
لباسها را پوشیدم و از اتاق بیرون آمدم. آقای رئوفی با بی حوصلگی انتظار می کشید.
نگاهی به سرتاپایم انداخت. یقه ی کت و یقه ی پیراهنم را صاف کرد. رو گرداندم و در
حالی که به زحمت یقه ام را نگاه می کردم، پرسیدم: مگه چش بود؟
آقای رئوفی سیلی ملایمی به گونه ام زد و گفت: چش نه گوش بود! من نمی دونم این مامان
تو بهت چی یاد داده.
شانه ای بالا انداختم و گفتم: سعی خودش رو کرد، ولی خیلی فایده ای نداشت.
ــ ــ دارم می بینم.
باهم بیرون آمدیم. پرسیدم: کجا میریم؟
ــ ــ خونه ی یکی از اقوام که باهاشون خیلی صمیمیم.
ــ ــ اوه چه عالی! مامان منم دختر دایی بابای شماست. پس منم یکی از اقوامتونم!
ــ ــ ولی با تو اصلاً صمیمی نیستم!
خندیدم و گفتم: بی صبرانه در انتظار لحظه ای هستین که از شرم خلاص شین!
ــ ــ یه چیزی تو همین مایه ها!
با تاکسی هتل رفتیم. خوشبختانه خیلی دور نبود. راننده ی تاکسی هم کوچه پس کوچه ها
را خوب می شناخت و زیاد توی ترافیک نماندیم.
جلوی یک آپارتمان پیاده شدیم. آقای رئوفی حساب تاکسی را کرد و زنگ در را زد. من هم
عقب رفته بودم و داشتم نمای ساختمان و ساختمانهای مجاور را تماشا می کردم.
در خانه باز شد. آقای رئوفی چند لحظه ای به انتظارم توی درگاه ایستاد تا متوجه شدم.
بعد به سرعت خودم را به او رساندم و وارد شدم. تا جلوی آسانسور برسیم، صاحبخانه به
استقبالمان آمده بود. یک مرد جوان نسبتاً خوش قیافه بود. با خوشحالی آقای رئوفی را
در آغوش کشید و چند تا ضربه ی حسابی هم به پشتش زد. بعد به طرف من برگشت و گفت:
پسرک شیطون اینه؟ بهش نمیاد.
قدمی به طرفم برداشت. اما آقای رئوفی بین من و او ایستاد و گفت: سرما خورده شدید.
جلو نرو.
نه بد نبود! آقای رئوفی هم داشت راه میفتاد! کم مانده بود از خنده روی زمین ولو
بشوم! در تایید حرف آقای رئوفی، خنده ام را به سرفه تبدیل کردم و دماغم را بالا
کشیدم.
آقای رئوفی او را بهروز معرفی کرد و گفت نوه ی خاله ی مادرش است. بهروز عذرخواهی
کرد و گفت که آسانسور خراب است. با خوشحالی گفتم: آخ جون!
بهروز با تعجب به من نگاه کرد و پرسید: چرا؟
خنده ام را جمع و جور کردم و گفتم: من… اومم… از آسانسور خوشم نمیاد.
آقای رئوفی فاضلانه توضیح داد: دچار فوبیای فضای بسته است.
پرسیدم: چی چیا؟!
ــ ــ هیچی. بیا.
دو طبقه بالا رفتیم و یک خانم خوشگل و خوش لباس و خوشحال به استقبالمان آمد.
خوشبختانه قصد روبوسی نداشت. فقط شدید گرم گرفت و ورودمان را خوشامد گفت. انگار تو
این شب تاریک و سرد کلبه ی محقرش را گرم کرده بودیم. آه…
نه بابا اینها را نگفت :
تازه کلبه شان هم اصلاً محقر نبود. یک آپارتمان نسبتاً بزرگ و شیک بود که قسمت
جالبش این بود که یک دسته فنچ آزادانه در اتاق پرواز می کردند! داشتم حیرتزده فنچها
را تماشا می کردم که فریده خانم، مادر آقابهروز، توضیح داد که عاشق پرنده ها،
مخصوصاً فنچهاست.
این را که گفت تازه یادم آمد که به پرنده ها حساسیت دارم؛ و بالاخره فهمیدم چرا از
لحظه ای که پا توی خانه گذاشته ام گلویم به خارش افتاده است! عالی بود! در تایید
فرمایشات آقای رئوفی تا آخر شب اشک ریختم و عطسه کردم و سرفه زدم!
فریده خانم خیلی نگران شده بود. اما آقای رئوفی به او اطمینان داد که من داروهایم
را خورده ام و کاری بیش از این از عهده ی کسی برنمی آید.
من هم چه اشکی می ریختم! مطمئن بودم چشمهایم دو تا کاسه خون شده اند. عطسه سرفه…
وقتی نشستیم، فریده خانم از آقای رئوفی پرسید: با جاوید جان دقیقاً چه نسبتی دارین؟
ــ ــ نوه دایی باباست.
بهروز پرسید: چی شد که باهم مسافرت می کنین؟
ــ ــ کاملاً اتفاقی. تو ایستگاه باهم بودیم و الکی الکی مسئولیتش افتاد گردنم.
ــ ــ فردا برمی گردین؟
ــ ــ نه میریم رامسر. جاوید اونجا یه امتحان داره. به خاطر همین اومده تهران. منم
گفتم باهاش میرم. شاید تا جواهرده هم سری بزنیم.
بهروز ابروهایش را بالا برد و گفت: اگه جاده باز باشه.
با نگرانی پرسیدم: چرا بسته باشه؟
ــ ــ خب ممکنه به خاطر برف و بوران بسته شده باشه. این فصل سال البته چندان دیدنی
هم نیست. توصیه نمی کنم برین.
آقای رئوفی گفت: من قول یه کاسه آش تو جواهرده رو بهش دادم. اگه جاده باز باشه می
برمش.
فریده خانم با نگرانی گفت: با این حال و روزش آخه…
دستمال خیس را از روی صورتم برداشتم و گفتم: خوب میشم. قول میدم. داروهامو سر وقت
می خورم.
فریده خانم یک سطل و یک قوطی دستمال کاغذی کنارم گذاشت و لبخند زد. بعد از آقای
رئوفی پرسید: نوه دایی یعنی دقیقاً کی؟ من می شناسم؟
بعد رو به من توضیح داد: من دخترخاله ی بیتاجون مامان کیان مهر هستم. بیتا عین
خواهرمه. کیانم بچه که بود بهم میگفت خاله. حالا نمی دونم چرا تعارف می کنه.
آقای رئوفی تبسمی کرد و گفت: جاوید پسر نعیمه خانم، دختردایی باباس.
فریده خانم فکری کرد و بعد گفت: نعیمه مامان جواهر!
چشمهایم گرد شد و پرسیدم: شما جواهر رو می شناسین؟
بهروز با لحنی بدیهی گفت: کی تو فامیل عشق کیان مهر رو نمی شناسه؟ اون وقتا مثلاً
داشتیم پای تلفن حرف می زدیم، یهو می دیدیم آقا دل و دین باخته گوشی رو ول کرده
رفته. بعداً میگیم کیان این چه کاری بود؟ میگه جوجم اومد!
آقای رئوفی چهره درهم کشید و گفت: میشه بسه؟ جوجه کوچولوی من صرفاً یه بچه ی خوشگل
بود.
بهروز عالمانه سری تکان داد و گفت: و البته تنها بچه ای که دل تو رو برده بود.
آقای رئوفی گفت: کی از اون دخترک عروسکی بدش میومد؟ ولی الآن بزرگ شده.
با لحن معنی داری گفتم: و غیر قابل تحمل.
آقای رئوفی تایید کرد: و غیر قابل تحمل.
فریده خانم خندید و گفت: تو دیگه چرا کیان مهر؟ جاوید برادرشه، تو عالم خواهر
برادری حرص می خوره یه چی میگه. تو چه دشمنی ای باهاش داری؟
ــ ــ حالا… بگذریم.
بهروز گیر داد و پرسید: چی چی رو بگذریم؟ چی باعث شده اون عشق به نفرت برسه؟
آقای رئوفی خنده اش گرفت و گفت: معلوم هست چی داری میگی تو؟ چرا اینقدر بزرگش می
کنی؟ این که من وقتی نوجوان بودم از یه بچه کوچولو خوشم میومد چه ربطی به حالا
داره؟
ــ ــ خب الآن چرا غیر قابل تحمله؟
آقای رئوفی با بی حوصلگی گفت: برای این که الآن برای کاری وکیلشم که اصلاً به اون
کار علاقمند نیستم.
فریده خانم متعجب پرسید: چه کاری؟
من در حال آبریزش چشمها و بینی و استفاده از دستمالهای پیاپی گفتم: داره از شوهرش
جدا میشه. نفرت انگیزه.
فریده خانم جداً تحت تاثیر قرار گرفت! با ناراحتی گفت: اوه مگه چند سالشه؟ خیلی
کوچولو بود که!
بینیم را توی دستمال فشردم. مطمئن بودم دیگر پوستش را کنده ام. با صدایی تو دماغی
گفتم: نوزده سال.
فریده خانم که بیشتر ناراحت شده بود، پرسید: نوزده سال؟! همش؟ مگه چند سالگی شوهر
کرده؟
گفتم: عقد کرده خیلی وقت نیست. ولی باهاش خوب نیست. می خواد جدا شه.
ــ ــ آخی بمیرم! پسره اذیتش می کنه؟
ــ ــ نه بابا. فقط جواهر ازش خوشش نمیاد. همین. آقای رئوفی لطف کردن دارن کمکش می
کنن.
فریده خانم که کمی خیالش راحت شده بود، رو به آقای رئوفی کرد و گفت: اگه قضیه خیلی
بغرنج نیست، سعی کن باهم آشتی شون بدی.
آقای رئوفی دوباره تو قالب جدی اش فرو رفت و گفت: مشکل سر تفاوت فرهنگی حاده.
کاملاً جدیه. جواهر واقعاً نمی تونه حضور در اون خانواده رو تحمل کنه. امروز نباشه،
فردا طلاق میگیره.
کم کم بحث عوض شد و فریده خانم هم با فنجانهای جوشانده ی گیاهی و سوپ گرم، سعی داشت
به بهبود من کمک کند.
شام مفصل و خیلی خوشمزه بود. همه هم خیلی باکلاس غذا می خوردند. به شدت سعی می کردم
سوتی ندهم و با دقت بخورم. اما بالاخره لیوان آبم روی میز چپه شد و کمی از سالاد هم
وقتی داشتم می کشیدم روی میز ریخت! هرکار کردم هم نتوانستم مثل آقای رئوفی آنقدر
لقمه ها را قشنگ بگیرم و ظریف بخورم!
بعد از شام وقتی داشتیم برای دسر یک کرم خوشمزه که اسمش را نفهمیدم می خوردیم،
موضوع سفر رامسر پیش آمد. بهروز گفت: کاش وقت داشتم منم میومدم باهاتون. با ماشین
من می رفتیم هم فال بود هم تماشا.
آقای رئوفی گفت: نه بابا گرفتار می شدی… ایشالا یه بار دیگه میام از قبل هم
هماهنگ می کنیم یه گردش حسابیم می ریم.
ــ ــ راستی الآن با چی می خواین برین؟
ــ ــ با تاکسیهای بین شهری.
با تعجب گفتم: فکر می کردم با اتوبوس میریم.
بهروز خندید و گفت: کیان مهر؟ با اتوبوس؟ کت شلوارش چروک میشه!
فریده خانم گفت: خوبه همه مثل تو بیقید و شلوغ باشن؟
بهروز با شکلک خنده داری گفت: من به این خوش تیپی!!!
خندیدم و به آقای رئوفی نگاه کردم. البته کم کم دیگر چشمهایم از شدت تورم باز نمی
شدند!
بهروز ناگهان بشکنی زد و گفت: چرا خودت حرف نمی زنی کیان مهر؟ انتظار نداشتم باهام
تعارف کنی.
آقای رئوفی ابرویی بالا برد و پرسید: در چه مورد؟
ــ ــ داری با تاکسی میری؟!
ــ ــ خب آره.
ــ ــ مگه من ماشین ندارم؟
ــ ــ چرا.
ــ ــ خب فردام که تو طرح نمی تونم باهاش برم. بردار برو دیگه!
ــ ــ تعارف نکردم. سفرمون ممکنه دو سه روز طول بکشه.
ــ ــ خب بکشه. بگو یه هفته. اشکال نداره. من که با سرویس میرم شرکت. شبم اگه ماشین
بخوام ماشین مامان هست.
فریده خانم گفت: اصلاً بیا ماشین منو بردار.
ــ ــ نه دیگه مزاحم شما نمیشم.
بهروز برخاست و چند لحظه بعد با سؤییچ ماشینش برگشت. آقای رئوفی هم ضمن تشکر از جا
برخاست.
بهروز گفت: د نه د! نگفتم پاشی بری!
ــ ــ نه دیگه بریم. نصف شبه. جاویدم حالش خوب نیست. بریم یه کم بخوابه. فردا صبح
زود باید راه بیفتیم.
ــ ــ خب بمونین همین جا فردا برین.
ــ ــ نه دیگه بریم هتل…
من پریدم وسط و گفتم: آخه داروهام تو هتلن. باید بخورم.
بالاخره توانستیم از زیر آن همه تعارف و تکلف بیرون بیاییم و پایین برویم. بهروز
ماشینش را از گاراژ بیرون آورد و آقای رئوفی پشت فرمان نشست. بهروز در کنار راننده
را باز کرد و دوستانه گفت: بهتر باشی.
دست به طرفم دراز کرد که دست بدهد. وانمود کردم ندیدم و سوار شدم.
آقای رئوفی دستی تکان داد و راه افتاد. هوا خیلی سرد بود. عطسه ای کردم. آقای رئوفی
با تعجب گفت: هنرپیشه بودی، ولی نه به این خوبی!!! چکار کردی که یه دفعه اینجوری سرما خوردی؟
خندیدم و گفتم: دست فنچاشون درد نکنه. به پرنده حساسیت دارم.
ــ ــ صدات گرفته. برم درمونگاه؟
ــ ــ نه بابا خوب میشه.
اما صدایم بدجور به خس خس افتاده بود. جلوی یک درمانگاه نگه داشت و گفت: پیاده شو.
دو ساعت دیگه بیفتی خفه شی، من مسئولیت قبول نمی کنم.
پیاده شدیم. اما ناگهان به طرف ماشین برگشتم و گفتم: دکتر میفهمه، لو میرم.
ــ ــ خب به اسم واقعیت میریم تو.
ــ ــ نه نمیشه.
ــ ــ میشه. بیفتی بمیری که بدتره. بیا دیگه.
ــ ــ مثل این که بدتون نمیاد بمیرم.
ــ ــ مسئولیتت گردن من نباشه، هر غلطی دلت می خواد بکن.
ــ ــ خیلی ممنون.
خندان باهم رفتیم تو. به اسم خودم نوبت گرفتیم و نشستیم. دلم می خواست بخوابم ولی
سرفه و عطسه ها اصلاً اجازه نمی دادند. بعد از نیم ساعت که تمام دستمالهای توی جیب
آقای رئوفی و بسته ای که از درمانگاه گرفته بود را خیس کردم، نوبتم رسید. دیگر
واقعاً نفس کشیدن برایم مشکل شده بود. دکتر برایم آمپولی تجویز کرد. هرچی خواهش و
تمنا کردم که بگذارند بروم، راه نداشت. آقای رئوفی آمپول را خرید و دو تا پرستار که
دو طرفم را گرفته بودند، به زور آن را تزریق کردند.
اینقدر با آن صدای خس خسی جیغ زده بودم که دیگر به زحمت صدایم بالا می آمد. توی
ماشین هم عصبانی بودم و تمام مدت داشتم برای آقای رئوفی توضیح می دادم که دلش از
سنگ است و یک ذره به احساسات من توجه نمی کند. او هم که انگار واقعاً از سنگ بود!
حتی یک کلمه هم جوابم را نداد. فقط وقتی رسیدیم به سردی گفت: پیاده شو.
تلوتلو خوران تا آسانسور رفتم و وقتی به تختخوابم رسیدم بیهوش شدم.
صبح روز بعد با ضربه هایی که به در اتاقم خورد از خواب پریدم. خواب آلود برخاستم.
سرم سنگین بود. نگاهی به سر و وضعم انداختم. شب قبل فقط کفشهایم را در آورده بودم.
دستی به سر و لباسم کشیدم. کلاهم را صاف کردم و در را باز کردم.
آقای رئوفی پشت در بود. لباس پوشیده و مثل همیشه مرتب. خواب آلود سلام کردم. جوابم
را داد و با ملایمت پرسید: بهتری؟
چشمهایم را مالیدم و گفتم: آره خوبم. ممنون. بدون اون آمپولم خودم خوب میشدم.
ــ ــ داشتی خفه می شدی.
ــ ــ خب یه کمی…
پوزخندی زد و گفت: دست و صورتتو بشور بیا صبحانه بخور. دیروقته. بقیشو تو ماشین
بخواب.
آهی کشیدم و به اتاق برگشتم. صورتم را شستم. موهایم را خیس کردم و با سشوار هتل
دوباره به حالت طبیعی برگرداندم. بازهم از این که موهای کوتاهم راحت خشک می شدند،
کلی خوشحال شدم. بعد هم بیرون آمدم. روی میز صبحانه چیده بود. با شوق چای ریختم و
نشستم و مشغول خوردن شدم.
آقای رئوفی به لباسهای تا شده ی کنار اتاق اشاره کرد و گفت: لباسات شسته شدن. جمع
کن بریم.
ــ ــ اوه مرسی!
ــ ــ خواهش می کنم. ولی من نشُستم.
با خنده ای از ته دل گفتم: نه واقعاً تصور کنین آقای رئوفی در حال لباس شستن! جای
آقا بهروز خالی یه دل سیر بهتون بخنده!
آقای رئوفی در حالی که به زور خنده اش را جمع و جور می کرد، گفت: میشه بسه؟ ظهر شد.
مثل فشنگ از جا پریدم و لباسهای تا شده را توی کیف چپاندم. نگاهی دور اتاق انداختم.
کمی خرت و پرت مانده بود جمع کردم و زیپ کیف را بستم. از اتاق بیرون آمدم و گفتم:
من حاضرم. آقای رئوفی نگاهی به سر تا پای من انداخت و پرسید: با همین لباس میای؟
با بی حوصلگی لب برچیدم و پرسیدم: از نظر شما ایرادی داره؟
ــ ــ اقلاً یقه تو صاف کن.
توی آینه نگاه کردم و سعی کردم یقه ام را صاف کنم. آقای رئوفی چند لحظه نگاهم کرد و
بعد پرسید: همه چی رو برداشتی؟ چیزی جا نذاشتی؟
ــ ــ نه فکر کنم همه رو برداشتم.
ــ ــ تو حموم چیزی نداری؟
ــ ــ اوه چرا بُرسم! الآن میام.
چند لحظه بعد با بُرس برگشتم. آقای رئوفی نگاهی به آن انداخت و گفت: جای شکرش باقیه
که با این وسیله کمی آشنایی.
خندیدم. باهم از اتاق خارج شدیم. قبل از بسته شدن در، نگاهی به پنجره ی قشنگ اتاق
انداختم و بعد راه افتادم.
توی ماشین که سوار شدیم، از ترس آقای رئوفی سریع کمربندم را بستم و لبخندی ملیح
تحویلش دادم. تبسمی کرد و راه افتاد. چند لحظه در سکوت گذشت. من دوباره محو
خیابانها شده بودم و آقای رئوفی هم که حرفی نمی زد.
داشتم به مجید فکر می کردم و این که وقتی مرا ببیند عکس العملش چه خواهد بود. بعد
از مدتی به طرف آقای رئوفی برگشتم و پرسیدم: آقای رئوفی؟
بدون این که نگاهش را از روبرویش برگیرد، جواب داد: بله؟
ــ ــ فکر می کنین مجید هنوزم دوستم داره؟
ــ ــ نمی دونم.
ــ ــ شما یه مردین. باید بدونین. میشه آدم بعد از هفت سال عشقشو یادش بره؟
ــ ــ بستگی به آدمش داره.
ــ ــ یعنی همه ی مردا سر و ته یه کرباس نیستن؟
تبسمی کرد و گفت: نه نیستن.
با اطمینان گفتم: اگه مردهای عادی کرباس باشن، شما به یقین ابریشم خامین.
خندید و پرسید: حالا چرا ابریشم خام؟
ــ ــ شنیدم خیلی گرونه. بعد خیلیم حساسه. از اون پارچه های بشور بپوش نیست. دست
بزنی خراب میشه.
خنده ی ملایمی کرد و سرش را تکان داد. دلم برای آن خنده اش غنج زد. با خوشی ادامه
دادم: البته من پارچه ها رو نمی شناسم. حتماً شما از اونم بهترین.
نیم نگاهی به من انداخت و گفت: نظر لطفته. تو چی هستی اون وقت؟
ــ ــ من؟ من که پارچه نیستم. نگفتن زنها همشون سر و ته یه کرباسن یا این که همشون
از یه قماشن. مربوط به مردها بود. ولی اگه لازمه تشبیه کنم خب من یه پارچه ی
معمولیم که راحت بره تو ماشین لباسشویی و در بیاد و تو آفتاب و بدون اتو و اینا از
ریخت نیفته.
ــ ــ یعنی من زود از ریخت میفتم؟
ــ ــ نــــــه… وای نه منظورم این بود شما خیلی باکلاسین! اصلاً بی خیال… شما
اصلاً قماش نیستین. یه سؤال بپرسم؟
ــ ــ تو مگه برای سؤال کردنم اجازه می گیری؟
ــ ــ آخه این یه سؤال خصوصیه. شاید نخواین جواب بدین.
ــ ــ اگه نخوام جواب نمیدم. ربطی به پرسیدن تو نداره.
شیر شدم و با خوشی گفتم: اوه مرسی! پس می پرسم. شما چرا تا حالا ازدواج نکردین؟
ــ ــ چون هنوز همسر دلخواهمو پیدا نکردم.
ــ ــ اوه بی خیال آقای رئوفی! دختر شاه پریون مال قصه هاست. سلیقه تونو یه ذره
بیارین پایین. مثلاً همون رؤیاخانم بد نبود ها!
ــ ــ تو با مهرنوش تو یه سنگرین.
ــ ــ دو روز دیگه پیر میشین دیگه هیشکی بهتون زن نمیده ها.
ــ ــ ببینم تو رو مهرنوش پُرت نکرده؟
ــ ــ نخیر مهرنوش خانم هیچی به من نگفته. موضوع به این واضحی رو که دیگه منم می
فهمم. هی… نکنه دلتون یه جا گیره؟
ــ ــ دلم؟!
پوزخندی زد و دوباره چشم به روبرو دوخت. داشتیم از شهر خارج می شدیم. نگاهی به
اطراف انداختم و برای چند لحظه رشته ی کلام از دستم خارج شد. بعد دوباره به موضوع
مورد بحث برگشتم و گفتم: راستشو بگین. اون کیه؟ اگه به مهرنوش خانم بگین بال
درمیاره.
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و رو گرداند. خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
خیلی خب. اصلاً شما محاله عاشق بشین. حالا چرا می زنین؟
ــ ــ من کتکت زدم؟
ــ ــ اون نگاههای خطرناکتون از صد تا کتک بدتره. خیلی خب قبول. شما فقط خیلی خیلی
کمال گرا هستین. عشق و عاشقی مال بچه کوچولوهاست.
ــ ــ کم شعر و ور بگو.
ــ ــ راستی چند سالتونه؟
ــ ــ سی و سه سال.
ــ ــ اووووه!!! این که خیلیه!
نیم نگاهی به من انداخت و جوابی نداد. شانه ای بالا انداختم و گفتم: مهرنوش خانم
راست میگه. الآن باید بچه تون مدرسه می رفت.
ــ ــ کم کم دارم مطمئن میشم که اینا رو واقعاً مهرنوش یادت داده.
ــ ــ نه بابا مهرنوش خانم کجا بود؟ من صد ساله ندیدمش.
ــ ــ میشه درباره ی یه چیز دیگه صحبت کنی؟
ــ ــ مثلاً چی؟
ــ ــ نمی دونم. هرچی غیر از این.
ــ ــ وای یه دکه اونجاست. میشه یه دقه نگه دارین؟
ترمز کرد و در حالی که از جاده خارج میشد، پرسید: چی می خوای؟
ــ ــ گشنمه. الآن میام. شما چیزی می خواین؟
ــ ــ دختر تو الآن صبحونه خوردی! و نه متشکرم. من سیرم.
جلوی دکه ایستادم و با خوشی به بسته های خوراکی نگاه کردم. پفک و چیپس و یه بسته
تخمه برداشتم. آقای رئوفی از پشت سرم گفت: این آشغالا رو بذار سر جاش.
چند تا بسته مغز شور برداشت و چوب شور برداشت و گفت: چیپس و پفک نخور. تخمه هم
پوستش تو ماشین می ریزه. امانت مردمه، باید تمیز تحویل بدیم. بیا اینا رو بگیر. هم
شوره، هم کمی سالمتر از اونا که تو برداشتی.
ــ ــ ولی من…
ــ ــ یه کمی به سلامتیت اهمیت بدی هیچ ایرادی نداره.
لب برچیدم و پرسیدم: میشه شکلاتم بردارم؟ از اونا…
ــ ــ باشه…
چند تا شکلات هم برایم گرفت. کیک و آبمیوه هم برداشتم و خلاصه یک کیسه ی بزرگ
خوراکی دستم گرفتم. پرسیدم: آقا چقدر شد؟
آقای رئوفی داشت یک لیوان کاغذی نسکافه می گرفت. جرعه ای نوشید و گفت: برو تو
ماشین.
ــ ــ بذارین حساب کنم میرم. آقا این نسکافه رو هم حساب کن.
ــ ــ کیفتو بذار جیبت گم میشه.
نگاهی به فروشنده انداختم و با عصبانیت گفتم: آقا چقدر شد؟ دیرمون شده. باید بریم.
با سر به آقای رئوفی اشاره کرد و گفت: آقا حساب کردن.
این بار بیشتر عصبانی شدم. با دلخوری از آقای رئوفی پرسیدم: شما حساب کردین؟
آقای رئوفی جرعه ی دیگری نوشید و پرسید: ایرادی داره؟
ــ ــ خب معلومه! سر تا پاش ایراده! پولشو خودتون میدین، بعد اجازه نمیدین من پفک
بخورم. اگه میذاشتین خودم حساب کنم…
یک بسته پفک برداشت و روی دستم رها کرد. بعد سکه ای روی پیشخان گذاشت و به طرف
ماشین رفت. توی راه لیوان کاغذی خالی را توی سطل زباله انداخت.
دنبالش دویدم و گفتم: من صدقه نمی خوام.
کنار در ماشین مکث کرد. چند لحظه بهم خیره شد و بعد به سردی گفت: این دفعه نشنیده
می گیرم.
وای اینقدر ترسناک بود که تا نیم ساعت حتی جرأت نکردم بلند نفس بکشم! حسرت خوردن آن
همه خوراکی خوشمزه هم به دلم مانده بود. کیسه را روی زمین جلوی پاهایم گذاشتم.
کمربند را بستم و در سکوت به روبرو چشم دوختم. گاهی از گوشه ی چشم یواشکی نگاهش می
کردم. خیلی جدی روبرویش را نگاه می کرد. داشتم متن یک عذرخواهی تر و تمیز را توی
ذهنم آماده می کردم. اما نمی شد. هی توی ذهنم حرفهایم را روی کاغذ می نوشتم و هی
کاغذ را مچاله می کردم و توی سطل کاغذ باطله ی زیر میز می انداختم.
بعد از نیم ساعت واقعاً کلافه شده بودم. کم مانده بود اشکم در بیاید. حرفم اینقدر
بد نبود که اینطور تنبیه بشوم!
آه بلندی کشیدم و تمام آن جملات قصار یادم رفت. فقط طلبکارانه گفتم: خب معذرت می
خوام خب. خیلی بدجنسین!
ــ ــ بذار عذرخواهیت از دهنت دربیاد بعد دوباره شروع کن غر زدن!
ــ ــ خب آخه خیلی بده. خفه شدم بس ساکت موندم.
ــ ــ من نگفتم ساکت شو.
ــ ــ نه ولی اون نگاهتون از صد تا فحش بدتر بود.
ــ ــ حرف تو هم همینطور. ولی فراموشش کن.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: آخیش! حالا میشه آبمیوه بخورم؟
ــ ــ تو نبودی می گفتی این آب رنگیا رو دوست ندارم؟
ــ ــ چرا. ولی اون موقع یه انار تر و تازه و ترش تو دستم بود. الانم اگه داشتم
دیگه نمی خوردم.
آبمیوه را باز کردم و پرسیدم: شمام می خورین؟
ــ ــ نه متشکرم.
ــ ــ بازم هست.
ــ ــ میدونم. تو بخور.
ــ ــ می ترسین سلامتیتون اوخ بشه؟
ــ ــ منم مثل بعضیا ترجیح میدم آبمیوه ی طبیعی بخورم.
ــ ــ اگه پیدا کردین به منم بدین. ولی در بیابان لنگه کفش و تو کوهستانم همین
آبمیوه غنیمته.
ــ ــ تو چرا شاعر نشدی؟
ــ ــ دوست دارم شعر بگم.
با خوشی مشغول خوردن کیک و آبمیوه شدم. کم کم مناظر اطراف سبزتر و زیباتر می شدند.
من هم که حس شاعریم گل کرده بود، دائم سعی می کردم شعر بگویم. آقای رئوفی مدتی تحمل
کرد و بالاخره حرفش را درباره ی شاعر شدن من پس گرفت! من هم وانمود کردم بهم
برخورده است و برای ترمیم روح زخم خورده ام، مشغول پفک خوردن شدم!
ساعت دو و نیم بود و من با وجود آن همه خوراکی که خورده بودم، در آرزوی نهار له له
می زدم. بالاخره آقای رئوفی جلوی یک رستوران بین راهی خوشگل نگه داشت و گفت: پیاده
شو.
هوا خیلی سرد و خیس بود. هر نفسی که می کشیدم احساس می کردم ریه هایم پر از خرده یخ
می شوند! ولی آن ساختمان سفید سیمانی که دورش پر از گل و گیاه بود، واقعاً دیدنی و
دوست داشتنی بود.
در حالی که از سرما می لرزیدم به آقای رئوفی گفتم: عجب جای خوشگلیه! میشه آدرسشو به
مجید بدین؟ می خوام یه بار هوا که خوب بود بیام رو تختاش بشینم. ولی وای الآن دارم
از سرما میمیرم.
ــ ــ خب بیا تو. وایسادی چی رو تماشا می کنی؟
کنار آتش نشستم. یک استکان چای و به دنبال آن یک کاسه آش داغ خوردم تا کمی حالم
بهتر شد. بعد آن هم یک پرس ماهی کباب با کمی سیب زمینی سرخ کرده خوردم.
آقای رئوفی که با حیرت خوردن مرا تماشا می کرد، پرسید: ببینم تو با این یه وجب
هیکل، این همه غذا رو کجا جا میدی؟!
ــ ــ این همه؟ پلو که نداشت. یه ذره سیب زمینی سرخ کرده بود. ولی… خیلی می خورم؟
ــ ــ خب البته نوش جونت.
ــ ــ میشه پول نهار رو من حساب کنم؟
ــ ــ تو باز شروع کردی؟ منظور من این نبود.
آهی کشیدم و آخرین تکه ی ماهی را سر چنگال زدم و خوردم.
رفتم دستهایم را بشورم. توی آینه ی دستشویی نگاهی به صورتم انداختم و فکر کردم:
حالا این همه می خورم ولی هنوزم استخونیم. البته تو خونه اینقدرا نمی خورم. یعنی
مجید خوشش میاد؟ حالا همه ی اینا به کنار… بعدش آقای رئوفی کجا میره؟ چه جوری می
تونم ازش تشکر کنم؟
بالاخره برگشتم و باز راه افتادیم. رامسر توقف کوتاهی کردیم و باز به راهمان ادامه
دادیم. مسیر کوهستانی و پر و پیچ و خم بود. برف هم باریده بود و تمام راه سفید پوش
بود. از شانس خوشم تازه جاده باز شده بود. اگر یک روز زودتر می رسیدیم، جاده بسته
بود. ولی امروز راهدارها برف روبی کرده بودند و جاده ای که دو سه روز بسته مانده
بود، حسابی شلوغ شده بود. مخصوصاً که زمین هنوز یخزده و خطرناک بود. راهی که به
گفته ی آقای رئوفی در هوای خوب میشد بین نیم ساعت تا سه ربع ساعت با ماشین طی کرد،
بیشتر از دو ساعت طول کشید. وقتی رسیدیم هوا کاملاً تاریک شده بود.
آقای رئوفی توی یک هتل سؤییتی گرفت و با خستگی به اتاقهایمان رفتیم. داشتم از سرما
می مردم. می لرزیدم و هرچه می پوشیدم گرم نمیشدم. چند لا لباس رویهم پوشیده بودم و
زیر لحاف می لرزیدم. تنم درد می کرد و حالم خیلی بد بود. نمی دانم چی شد که آقای
رئوفی به اتاقم آمد. بالای سرم خم شد. توی تاریکی فقط هیکلش را تشخیص می دادم.
ــ ــ جوجه؟ جوجه بیدار شو. خواب دیدی. جواهر؟
چراغ را روشن کرد. چشمهایم را مالیدم و عصبانی گفتم: من که خواب نبودم. چی دارین
میگین؟
با تعجب پرسید: پس چی شده؟ چرا داد می زدی؟
نشستم. لحاف را دورم پیچیدم و در حالی که دندانهایم از سرما بهم می خورد، گفتم: من
داد نزدم. من اصلاً خواب نبودم.
چشمش به لباسهای من افتاد و گفت: اوه خدای من! دیگه چیزی نبود بپوشی؟! می خوای
لباسای منم بپوش!
با بیچارگی نالیدم: نه. ولی میشه یه پتوی اضافه برام بگیرین؟ دارم از سرما میمیرم.
ــ ــ پاشو بریم درمونگاه. تب داری.
ــ ــ من نمی تونم از جام تکون بخورم.
ــ ــ منم نمی تونم کولت کنم. پس بهتره خودت از جات بلند شی.
ــ ــ نمی خوام برم درمونگاه. من فقط یه پتو می خوام.
ــ ــ کوچولوی لجباز بهت میگم پاشو بگو چشم. نمی خوام جنازتو تحویل مادرت بدم.
لرزان نالیدم: شما که نباید منو تحویل مامانم بدین. مجید رو پیدا کنم رفع زحمت می
کنم.
با اخم گفت: حالا هرچی. پاشو بریم.
به زحمت برخاستم و گفتم: آمپول نمی زنم.
ــ ــ با اون کولی بازی ای که تو دیشب در آوردی، نه… خودم سفارش می کنم بهت آمپول
نده. امشب اصلاً حالشو ندارم.
ــ ــ اوه مرسی! پس میام.
به سختی از جایم برخاستم. هرچه میشد پوشیده بودم. دو سه تا بلوز و پولور و کتی که
آقای رئوفی خریده بود و کاپشنم! همینطور هم کلاه بافتنی هم روسری و هم کلاهی که
آقای رئوفی خریده بود.
آقای رئوفی نگاهی به سر و وضعم انداخت و پرسید: تو چرا نمیری برای مسابقه ی ملکه ی
زیبایی ثبت نام کنی؟
نگاهی به صورت سرخ و ملتهبم توی آینه انداختم و گفتم: چون همون اول میگن احتیاجی
نیست شرکت کنی. مدال امسال مال تو. بعد بقیه غصه می خورن. می دونین که!
ــ ــ تو مریضی هم از زبون کم نمیاری. بشین تو هال، من لباس عوض کنم بریم. نخوابی
ها! دیگه نمی تونم بیدارت کنم.
کشان کشان خودم را به هال رساندم. داشتم هنوز می لرزیدم که آقای رئوفی از کت پیژامه
به کت شلوار تغییر لباس داد و در حالی که پالتوی شیکش را می پوشید، از اتاق بیرون
آمد و گفت: بریم.
نالیدم: سردمه…
ــ ــ پاشو. اگه یه کمی از این لباسا کم کنی زودتر تبت میاد پایین.
ــ ــ وای نه. حرفشم نزنین.
باهم بیرون رفتیم. آقای رئوفی از رسپشن آدرس درمانگاه را پرسید و راه افتادیم. کمی
بعد جلوی درمانگاه پیاده شدیم. دکتر جوانش را از خواب پراندیم که حسابی اخلاقش عسلی
شد! شاید هم خودش ذاتاً خوش اخلاق بود؛ یا این که از قیافه ی شال و کلاه پیچ من
خوشش نیامد. هرچه بود اصلاً دلش نمی خواست مرا معاینه کند یا نسخه ای برایم بپیچد.
هر جمله ای که می گفتیم یک غری میزد.
اول که کلی دعوا کرد که با این تب چرا اینقدر لباس پوشیده ام؛ و مجبورم کرد با یک
لا بلوز و شلوار و روسری بنشینم. داشتم از سرما می مردم و به این فکر می کردم که
چرا وقتی آقای رئوفی با آن ملایمت تذکر داد که کمتر بپوشم به حرفش گوش نکردم!
بعد گیر داده بود که چه نسبتی باهم داریم. آقای رئوفی گفت که داییم است. اما دکتر
دست برنمی داشت. تا این که آقای رئوفی با آن لحن سرد و خطرناکش پرسید: ببخشید آقا
شما پزشکین یا مفتش؟ خواهرزاده ی من داره تو تب می سوزه. به کارتون برسین لطفاً.
دکتر غر و لندی کرد و به طرف من برگشت. با اخم گفت: برو رو تخت دراز بکش.
به زحمت برخاستم و روی تخت دراز کشیدم. گوش و گلویم را معاینه کرد و گفت: لوزه هاش
متورمه. یه آمپول امشب بهش می زنم، یکی هم فردا، بعدیش…
نالیدم: نه… آقای دایی بهش بگین نه…
آقای رئوفی دستش را روی تخت، بالای سرم گذاشت و از دکتر پرسید: میشه با آنتی بیوتیک
خوردنی درمانش کرد؟
دکتر با تمسخر به من نگاه کرد و گفت: وای چه تی تیش! از آمپول می ترسه؟ بچه نازنازی
واسه چی با مامانت نیومدی؟
آقای رئوفی گفت: آقای دکتر… خواهش می کنم.
نگفت مردک احمق مؤدب باش؛ ولی لحنش همان معنی را می داد! دکتر نیم نگاهی به او
انداخت و عصبانی گفت: با کپسول خیلی ضعیف تر میشه و مریضیش بیشتر طول می کشه. دیگه
خود دانید.
ملتمسانه گفتم: اشکال نداره. پای خودم. کپسول بدین.
آقای رئوفی هم گفت: کپسول بدین.
داروخانه اش هم همانجا بود. داروها را برداشت و با یک لیوان آب روی میز گذاشت. با
همان لحن طلبکارش گفت: یکیشو الآن بخور. مسکّن هم بخور تبت بیاد پایین.
آقای رئوفی داروها را گرفت و بعد از این که دو تا از ورقها را باز کرد، مسکّن و
آنتی بیوتیک را دستم داد. نگاهی به بسته ی توی دستش انداختم و با خنده ای بی رمق
پرسیدم: چرا کپسولاش فضایین؟
آقای رئوفی ابرویی بالا برد و پرسید: فضایی؟
ــ ــ جلدش همچین آلمینیوم براقه، انگار رباته!
پوزخندی زد و گفت: چی بگم.
دکتر گفت: قرصاتو خوردی مرخصی.
از جا برخاستم. سرم گیج رفت و نزدیک بود زمین بخورم که آقای رئوفی زیر بغلم را گرفت
و گفت: دراز بکش.
دکتر گفت: اینجا نه. ببرینش تو اتاق بیماران. آقا شما نمونی تو اتاق.
تلوتلو خوران به تنها اتاق بیماران رفتم. یک دختر جوان روی تخت دراز کشیده بود و
توی دستش سرم داشت. سلام کردم، بیحال جوابم را داد.
آقای رئوفی رو به در، طوری که کاملاً در دیدم باشد، روی صندلی نشست.
چراغ اتاق کم نور بود اما من خوابم نمی برد. تختش خیلی ناراحت بود. نگاهی به دختر
کناری انداختم و پرسیدم: تو برای چی اینجایی؟
مچ چسب خورده اش را نشان داد و گفت: به خاطر عشقم.
ــ ــ چیکار کرده که می خواستی خودتو بکشی؟!!
ــ ــ هیچی. هیچ کاری نکرد. اومدن خواستگاریم، وایساد نگاه کرد. قرار بود فردا عقدم
باشه.
کمی حساب کتاب کردم و گفتم: عقد منم همین روزا بود. گمونم پس فردا!
با تعجب پرسید: تو هم می خواستی خودتو بکشی؟
ــ ــ اوه نه بابا اینقدرا دیوونه نیستم! من فرار کردم!
دختر با بغض گفت: ولی من که نمی تونستم فرار کنم. تازه کجا برم؟ بهشتم بدون عشقم
جهنمه!
متفکرانه گفتم: این خیلی قشنگ و رمانتیکه. ولی مطمئنی که اون عشقی که به خاطرش رگتو
زدی، ارزش این فداکاری رو داره؟ اون که حتی حاضر نشد بیاد خواستگاریت؟
ــ ــ موضوع این نیست. اون واقعاً عاشقمه. ولی از بابام می ترسه. خب بابام واقعاً
ترسم داره. می تونه کله پاش کنه.
لب برچیدم و پرسیدم: بابات هرکوله؟ راستی اسم خودت چیه؟
ــ ــ اسمم فریباس. بابامم نه… می دونی… بابام خیلی مهربونه. خیلی دوستم داره.
ولی اگه بفهمه عاشق مجیدم منو می کشه.
روی تخت نشستم و پرسیدم: عاشق کی؟
ــ ــ عاشق مجید.
آب دهانم را به سختی قورت دادم و سعی کردم حالت صورتم عوض نشود. با تردید پرسیدم:
این عاشق سینه چاکت… چند سالشه؟
فریبا نگاهی آرزومند به سقف انداخت. آهی کشید و گفت: نوزده سالشه. یکی از مشکلات
منم همینه. بابام میگه بچه است. تو نونوایی کار می کنه. به نظر من یه کار خیلی
شرافتمنده. ولی به نظر بابام خوب نیست. چون پولدار نیست.
نفسم را به آرامی بیرون دادم. حتماً اشتباه می کردم. مجیدِ من خیلی درسخوان بود.
محال بود درسش را ادامه نداده باشد.
فریبا شروع به تعریف کردن از مجید کرد. اول از قد و بالا و جوانمردی اش می گفت، بعد
هم فامیل و پدر و مادر و خواهر و برادرش. اسم همه را برد. خودش بود! کم کم می
خواستم گوشهایم را بگیرم و بخواهم دیگر چیزی نگوید. اما مگر ول می کرد؟ تازه یک گوش
شنوا پیدا کرده بود و دلش می خواست تا خود صبح حرف بزند!
از مجید می گفت و از تمام روزهای عاشقی اش و من کم کم شک می کردم که عشقش مجیدیست
که من به دنبالش هزار و پانصد کیلومتر راه آمده ام! از بس که رفتارهای هر دوشان
احمقانه و منفعل بود! هر دو نشسته بودند و دست رو دست گذاشته بودند، بلکه آسمان
سوراخ شود و یک ناجی از آن بالا پایین بیفتد و آن دو بهم برسند! مهمترین حرکتی که
تا بحال انجام داده بودند، همین خودکشی فریباخانم بود!
اه! حوصله ام سر رفت. داشت حالم از مجید بهم می خورد. مرد هم اینقدر بی جربزه؟!!
هنوز یک ساعت نشده بود که از جایم برخاستم و گفتم: وسط کلامت معذرت می خوام. من
باید برم هتل. آقای داییم خسته شدن رو این صندلیهای سفت. از قول من به اون آقا
مجیدت بگو مردونگی عزیزم میمیرم برات نیست. اگه دوستت داره مثل آدم بیاد خواستگاری
و پای عواقبشم وایسه.
ــ ــ تو خیلی بیرحمی! چطور دلت میاد درباره ی مجید اینجوری حرف بزنی؟ مجید خیلی
پاک و مهربونه. اگه بابام اذیتش کنه من میمیرم.
نگاهی به چسب روی دستش انداختم و گفتم: آره می بینم که پیش دستی کردی. شب بخیر.
فریبا نالید: ممنون که به حرفام گوش دادی.
از اتاق بیرون آمدم. آقای رئوفی جلو آمد و پرسید: بهتری؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خیلی بهترم! اصلاً عجیب خوبم!
باهم از درمانگاه بیرون آمدیم. پرسیدم: شنیدین دختره هم اتاقیم چی میگفت؟
در حالی که درهای ماشین را باز می کرد، گفت: نه. فاصله زیاد بود، منم گوش نمی دادم.
ــ ــ یکسره حرف میزد!
ــ ــ آره اینو متوجه شدم. چه کرده بود این مسکّن که تو اصلاً حرف نمی زدی!
خندیدم و گفتم: نخیر. حرفاش قوی تر از مسکّن بود.
ــ ــ اوه پس هیپنوتیزمت کرد!
پشت فرمان نشست. کمربندش را بست و با لبخند نگاهم کرد.
دلخور گفتم: نخیر هیپنوتیزمم نکرد. می گفت…
اما وقتی نگاهم به آن لبخند گرم رسید، دلخوری را فراموش کردم. رو گرداندم. در حالی
که از پنجره بیرون را نگاه می کردم، گفتم: احمقانه بود. خیلی احمقانه. به خاطر مجید
رگشو زده بود.
ــ ــ به خاطر مجید؟!
نگاهش کردم و متفکرانه گفتم: آره به خاطر مجید. همبازی بچگیهام. مسخره نیست؟
ــ ــ نمی دونم. امیدوارم دلت خیلی نشکسته باشه.
ــ ــ شما از اولشم می دونستین.
ــ ــ چی رو می دونستم؟
ــ ــ این که همه چی مسخره بازیه.
ــ ــ هیچکس از آینده خبر نداره. منم همینطور.
ــ ــ ولی هربار حرفش میشد یه جوری نگام می کردین که انگار می دونین محاله بهش
برسم. حتی نذاشتین تنها بیام اینجا.
ــ ــ فکرشو بکن اگه تنها اومده بودی… اونم دیروز که جاده بسته بود.
ــ ــ لطف کردین که باهام اومدین. خیلی بهم لطف کردین.
ــ ــ میشه تمومش کنی؟ امشب رو خوب استراحت کن. فردا باید برگردیم.
آهی کشیدم و بقیه ی راه را سکوت کردم. تقریباً خواب بودم. به زحمت خودم را به اتاقم
رساندم و

آهی کشیدم و بقیه ی راه را سکوت کردم. تقریباً خواب بودم. به زحمت خودم را به اتاقم
رساندم و بیهوش روی تخت افتادم.
تقه ی محکمی که به در اتاقم خورد از خواب بیدارم کرد. روی تخت نیم غلتی زدم با
صدایی گرفته پرسیدم: بله؟
ــ ــ وقت داروهاته.
به سنگینی برخاستم. کمی سر و وضعم را مرتب کردم و در را گشودم. آقای رئوفی با یک
لیوان آب و یک کپسول و یک قرص دم در بود.
خواب آلوده سلام کردم. با تبسم نامحسوسی جوابم را داد. قرصها را گرفتم و با آب
بلعیدم.
آقای رئوفی گفت: اگه لباستو عوض کنی می تونی بیای صبحانه یا نهار هم بخوری.
از فکر حرص خوردن آقای رئوفی از سر و وضعم خنده ام گرفت. نگاهی به سر تا پایم
انداختم. بلوز بنفش و شلوار جین. خیلی هم بد نبود! روسری را هم دور سرم پیچیده بودم
تا حسابی گرم شوم.
به هر حال به اتاق برگشتم و بعد از عوض کردن لباسهایم بیرون آمدم. نگاهی به ساعت
انداختم. سوتی کشیدم و گفتم: دوازده و نیم؟ فکر کردم حدود یازده باشه!
ــ ــ حالا صبحانه می خوای یا نهار؟
روی مبل نشستم و متفکرانه گفتم: گشنم نیست…
آقای رئوفی یک ابرویش را بالا برد و گفت: دارم واقعاً نگرانت میشم. مطمئنی هیچی نمی
خوای؟
خواب آلود پوزخندی زدم و پرسیدم: من که خواب ندیدم نه؟
ــ ــ در چه مورد؟
ــ ــ مجید واقعاً عاشق اون دختره شده؟
ــ ــ تو اینطور گفتی.
ــ ــ آره یه چیزایی یادم میاد. دقیق نه… چی می گفت؟
ــ ــ فقط گفتی دختره به خاطر مجید خودکشی کرده بود.
ــ ــ جدی؟ من اینو گفتم؟ اصلاً یادم نمیاد. خدایا چقدر گیجم!!
ــ ــ به مسکّن عادت نداری.
آهی کشیدم و سری به تایید تکان دادم. بعد پرسیدم: میشه برم بیرون یه کم قدم بزنم؟
دلم می خواد یه بادی به صورتم بخوره بلکه بیدار شم.
ــ ــ تو تازه از زیر تب در اومدی.
ــ ــ فقط یه ذره… باید برم. حالم بده.
ــ ــ باشه. آماده شو بریم.
ــ ــ شما مجبور نیستین همراهیم کنین.
ــ ــ من مجبورم همراهیت کنم. روز سلامتیت چقدر قابل اطمینان بودی که حالا با این
گیجیت!
پوزخندی زدم و گفتم: شما خیلی به من روحیه میدین.
ــ ــ می دونم.
آماده شدم. لباس گرم به علاوه کتی که آقای رئوفی خریده بود با کلاه و کفش و بالاخره
از اتاق بیرون آمدم. آقای رئوفی با آن پالتوی کرم جذابش دم در ایستاده بود.
دستپاچه و خندان گفتم: ببخشین معطلتون کردم.
ــ ــ خواهش می کنم.
از هتل بیرون آمدیم و در طول خیابان کوهستانی به طرف بالا رفتیم. زنی داشت نان محلی
که به آن کشتا می گفتند می پخت. آقای رئوفی پرسید: نون می خوری؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم: نه. میل ندارم.
ــ ــ از وقتی بیدار شدی هیچی نخوردی.
دستهایم را توی جیبهایم فرو بردم و غرق فکر پرسیدم: چرا مجید دوستم نداره؟
ــ ــ دوری فراموشی میاره.
ــ ــ هیچوقت به این که از دل برود هر آن که از دیده برفت اعتقاد نداشتم.
ــ ــ بعضی چیزا جبر زمانه است.
ــ ــ به جبر زمانه هم اعتقادی ندارم.
ــ ــ گفتنش خوشایند نیست. ولی مجید واقعاً اون قهرمانی که تو تصور می کردی نیست.
ــ ــ چرا نیست؟ چرا عوض شده؟
ــ ــ هیچوقت نبوده. اون صرفاً همبازی خوبی بوده.
آهی کشیدم و با حرکت سر تایید کردم. آرام پرسیدم: حالا چی میشه؟
ــ ــ نمی دونم.
ــ ــ مجبورم با اصلان عروسی کنم؟
ــ ــ نه مجبور نیستی.
ــ ــ پس چکار کنم؟ پسر ناپدریم تو خونمونه.
ــ ــ هوم… نمی دونم… آش می خوری؟
ــ ــ نه هیچی نمی خوام.
ــ ــ یه چیزی بخور. ضعف می کنی.
ــ ــ فکر می کردم خوشحال میشین اگر بدونین من گاهیم میلی به خوردن ندارم.
ــ ــ کم چرند بگو جوجه.
پوزخندی زدم. انگار باری از روی دوشم برداشته شده بود. آهی کشیدم و گفتم: راستشو
بگم؟ ته دلم همیشه وحشت داشتم که با مجید ازدواج کنم و خونوادش اونقدرا هم منو دوست
نداشته باشن. آخه… آخه با خواهرش همیشه دعوامون میشد. برادر کوچیکشم خیلی لوس
بود.
آقای رئوفی خنده اش را فرو خورد و برای این که من نبینم با پشت انگشت کمی بینیش را
خاراند.
خندیدم. خیلی خوشحال نبودم اما آنطور که انتظار داشتم هم ناراحت نبودم. شاید هم اثر
مسکّن بود که هنوز گیج بودم. انگار دنیا را از درون یک حباب بلوری می دیدم.
صدایی از بیرون حباب توجهم را جلب کرد. داشت ملتمسانه می گفت: مجید خواهش می کنم.
اگه نیای خواستگاری…
سیخ شدم و نگاهی به کوچه ی باریکی که کنارم بود، انداختم. نزدیکتر شدم و سر کوچه
طوری که دیده نشوم پناه گرفتم. آقای رئوفی به سردی گفت: خیلی کار زشتیه که گوش
وایمیستی.
زمزمه کردم: اگه منو ببینه…
ــ ــ مثلاً چی میشه؟
ناگهان فکر کردم: واقعاً چی میشه؟
پس وارد کوچه شدم. آقای رئوفی پرسید: کجا میری؟
ــ ــ میرم ببینم چی میشه.
ــ ــ خیلی خلی جوجو.
و بی حوصله دنبالم آمد. چند قدم بعد آن دختر… اسمش را به خاطر نمی آوردم… ولی
خودش بود. قیافه اش را نمی دانم ولی مچ دستش چسب داشت. این یکی را با اطمینان به
خاطر داشتم. سر بلند کردم. مجید کنارش ایستاده بود. قیافه اش تغییر به خصوصی نکرده
بود. لاغر و دیلاق بالا رفته بود. متحیر به من نگاه کرد. بی تفاوت نگاهش کردم.
داشتم به عشق فکر می کردم. اما نه دلم می لرزید نه هیجانی داشتم. حتی به دنبال
مختصر هیجانی از دیدن همبازی قدیمیم بعد از هفت سال گشتم که نبود.
اینقدر که خمیازه ام گرفت! سرم را کمی خم کردم و دهانم را با دست پوشاندم.
مجید قدمی به طرفم برداشت و با تعجب پرسید: جواهر خودتی؟
فریبا… آه اسمش را به خاطر آوردم. جیغ جیغ کنان پرسید: تو این دختر رو می شناسی؟
همونیه که دیشب تو درمونگاه بود.
پوزخندی تمسخرآمیز زدم و پرسیدم: پیغوم منو بهش رسوندی؟
مجید با تردید نگاهی به فریبا انداخت و گفت: نه چیزی نگفت. چی گفته بودی؟
ــ ــ گفتم خیلی بی غیرتی که نمیری خواستگاریش و پای عواقبش وایسی. شایدم صرفاً…
هوم. فقط عاشق نیستی.
ــ ــ چی داری میگی دیوونه؟ تو از عاشقی چی میدونی؟ تو هنوزم همون بچه ی شرور قدیمی
هستی. این سر و وضع چیه برای خودت درست کردی؟ فکر کردی خیلی خوش تیپی که مثل پسرا
لباس پوشیدی؟ هان؟!
تکانی خوردم. سری به نفی تکان دادم و گفتم: به خاطر خوش تیپی نبود. می خواستم
شناخته نشم.
ــ ــ برای چی؟ چه غلطی داشتی می کردی؟
ــ ــ فکر نمی کنم به تو مربوط باشه.
ــ ــ عشق و عاشقی منم هیچ ربطی به تو نداره.
ــ ــ نه به من ربطی نداره. ولی… ولی خیلی احمقانه است که این به خاطر تو رگشو می
زنه و تو هیچ کاری به خاطر اون نمی کنی.
نیم نگاهی به فریبا انداختم و گفتم: البته من به خاطر هیچ کس حاضر نیستم رگمو بزنم.
ترجیح میدم مبارزه کنم.
فریبا با عصبانیت گفت: ولی تو مبارزه نکردی. فرار کردی. خودت گفتی.
مجید ابروهایش را با تمسخر بالا برد. نگاهی به آقای رئوفی که در سکوت منتظر تمام
شدن بحث ما بود، انداخت و گفت: به به که فرار کردی! با این آقا؟ خوش تیپم هست! چه
خوب! همسایه ی ما رو باش. کارش به کجا کشیده…
به یک ثانیه هم نکشید. آقای رئوفی یقه اش را گرفت؛ او را مثل پر کاه بلند کرد و به
دیوار کوبید. با لحنی بُرّنده گفت: حرف دهنتو بفهم. یه بار دیگه به همسر من توهین
کنی، بلایی به روزگارت میارم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی.
ــ ــ من… من فکر نمی کردم شما ازدواج کرده باشین.
ــ ــ مهر ازدواج رو توی شناسنامه می زنن نه پیشونی!
ــ ــ باشه باشه… من غلط کردم. ولم کنین.
آقای رئوفی بالاخره رهایش کرد. مجید پیراهنش را صاف کرد و در حالی که یک پلکش با
حالتی عصبی تند تند می پرید، پرسید: پس… پس چرا گفتی فرار کردی؟ این لباسا چیه؟
فریبا هم عصبی گفت: تازه دیشب می گفتی داییته.
ناراحت به طرف آقای رئوفی برگشتم. بیشتر از خودم، نگران توهینی که به او شده بود،
بودم. بعد رو به مجید کردم و گفتم: این لباسا رو محض تفریح پوشیدم. تو می دونی که
همیشه تو بازیها دوست داشتم پسر باشم. و برای اولین بار این لباسا رو پوشیدم و
موهامو کوتاه کردم. نه برای همیشه. فقط یه بار… برای تفریح.
با تمسخر از آقای رئوفی پرسید: اون وقت شمام اجازه دادین؟
آقای رئوفی سرد و جدی گفت: از نظر من یک بار اونم برای تفریح ایرادی نداره.
فریبا دوباره پرسید: چرا گفتی داییمه؟
آقای رئوفی گفت: چون ما هنوز عقدمونو محضری نکردیم. لازم بود به این سفر بیایم برای
کاری که همین اطراف داریم.
مجید پرسید: مثلاً چه کاری؟
ــ ــ فکر نمی کنم لازم باشه به تو توضیح بدم. ولی به هر حال مرحوم پدر جواهر این
اطراف ملکی داشته، که برای فروشش اومدیم.
قوه ی تخیلم را باز یافتم و گفتم: آره. بابام این طرفا یه زمین داشته. تا وقتی خودش
زنده بود یه ذره درآمد از این زمین داشتیم. ولی از وقتی از دنیا رفته… دیگه کسی
نیست بهش برسه و همینطور بایر افتاده. حالا دیگه گفتیم بفروشیمش. در مورد فرارم
دیشب تب داشتم هذیون می گفتم که می خوام فرار کنم و اینا. آخه من همش به شوخی دارم
تهدید می کنم که زمین رو که فروختیم، من پولا رو برمی دارم و فرار می کنم. نمی ذارم
هیچی به مامانم و برادرم برسه.
آقای رئوفی چرخید و گفت: بسه دیگه. بریم.
نگاه دیگری به مجید و فریبا انداختم. با تاسف سری تکون دادم و گفتم: بهم خیلی
میاین.
فریبا با شوق گفت: واقعاً؟! متشکرم.
چند قدم که دور شدیم، به آقای رئوفی گفتم: هر دوشون خیلی احمقن.
سری به تایید تکان داد. عطسه ای کردم. توی جیبهایم دنبال دستمال گشتم. قبل از عطسه
ی بعدی پرسیدم: دستمال دارین؟
یک بسته دستمال جیبی به طرفم گرفت و پرسید: نهار می خوری؟
چند بار عطسه زدم تا بالاخره در حالی که داشتم با دستمال دماغم را از جا می کندم،
گفتم: نه… سیرم. شما منتظر من نشین. بخورین.
ــ ــ من نگران خودم نیستم. ولی دارم فکر می کنم از دکتر درمونگاه بپرسم این قرصای
اشتها کور کن چی بودن؟
ــ ــ آره می تونیم به جای قرص لاغری به مردم بفروشیمشون.
خندید و گفت: آره.
ــ ــ راستی اگه اون زمین بابام واقعی بود چه خوب میشد ها! الآن یه پولی گیرم میومد
می زدم به چاک دیگه آویزون شما نبودم.
نفس عمیقی کشید. چند لحظه فکر کرد و بعد گفت: اون زمین واقعیه جوجه. یه جایی اطراف
رامسره. من با وکالتی که از مامانت دارم داشتم میومدم که بفروشمش.
با گیجی گفتم: شوخی می کنین.
ــ ــ نه شوخی نمی کنم. حتی به مامانت گفتم که جواهر رو همرام می برم که به عنوان
یکی از وراث قانونی حضور داشته باشه و اسناد رو امضاء کنه.
ناباورانه خندیدم و گفتم: شمام کنار من حسابی چاخان شدین ها!
ــ ــ جوجه الآن که خودمونیم. به کی دروغ بگم؟ سندش تو چمدونمه. نشونت میدم.
ــ ــ لابد راست میگین. چشماتون الآن فقط مهربونه. شوخ نیست. ولی من گیجم. آخه چطور
ممکنه؟ ما اگه همچو زمینی داشتیم که وضعمون به از این بود.
ــ ــ حالا همچو زمینی هم نیست! یه تکه زمین کوچیک کشاورزیه که یه تا حالا اجاره
بوده. حالام مامانت تصمیم گرفته بفروشه و خرج جهاز تو و دانشگاه جاوید بکنه.
ــ ــ مگه زمین کشاورزی رو هم اجاره می کنن؟
ــ ــ آره. سر یه مبلغی توافق می کنن و کشاورز سالیانه اون مبلغ رو به صاحب زمین
میده. هرچی بقیش بود برای خودش برمیداره. حالا همون کشاورز می خواد زمین رو بخره.
منم قرار شد بیام بفروشم.
ــ ــ یعنی مامان می دونه من با شمام؟
ــ ــ آره. وقتی محو جمال اون دزده بودی بهش تلفن زدم.
متفکرانه گفتم: قبلشم اس ام اس زدین.
ــ ــ نمی تونستم بذارم نگران بمونه.
ــ ــ عروسی چی شد؟
ــ ــ انتظار داشتی چی بشه؟
ــ ــ مامان خیلی ناراحت شد؟
ــ ــ خوشبختی تو براش از همه چی مهمتره.
سری تکان دادم و آهی کشیدم. با بغض گفتم: دلم براش تنگ شده.
موبایلش را در آورد و پرسید: زنگ بزنم؟
ــ ــ نه نه… الآن باهاش حرف بزنم گریه ام می گیره. نه. باشه بعد…
دستهایش را توی جیبهای پالتویش فرو برد و گفت: هرطور میلته.
برگشتیم هتل. وسایلمان را جمع کردیم و راه افتادیم. آقای رئوفی برای صبح روز بعد،
با خریدار زمین توی رامسر قرار داشت.
تازه راه افتاده بودیم. آقای رئوفی برای خودش شعری را زمزمه می کرد. من هم به پشتی
تکیه داده بودم و فکر می کردم. به تمام این راه و تفکراتم و آقای رئوفی و بالاخره
مجید. مجید… مجید واقعاً خیلی با تصوراتم فرق داشت. انگار توی بچگیهایمان مانده
بود. شاید هم من توی تصوراتم مانده بودم. هنوز خودم را آن کودک شر و شیطان می دیدم
که همبازی مجید بود و توی خانه ی عمه جان هم جوجه ی آقای رئوفی!
از گوشه ی چشم نگاهش کردم. با تبسم نگاهم کرد. نمی شنیدم چه می خواند. دوباره رو
گرداندم.
در حالی که از پنجره به بیرون خیره شده بودم فکر کردم: اون احمق به آقای رئوفی
توهین کرد. گفت من با آقای رئوفی فرار کردم. نفرت انگیزه! حالا من هیچی! آقای
رئوفی؟!!! مرد از این بزرگوارتر و قابل اعتمادتر؟!! اون که تو این راهی که فقط به
خاطر حمایت از من همراهم بود، این همه زحمت کشید و از من مراقبت کرد؟!!
دلم می خواست مجید را با دستهای خودم خفه کنم. با حرص نفسم را بیرون دادم و راست
نشستم.
آقای رئوفی متبسم پرسید: چی شده؟
ــ ــ از مجید متنفرم!
ــ ــ بهش فکر نکن.
با اصرار گفتم: خیلی ازش بدم میاد.
ــ ــ فراموشش کن.
ــ ــ به شما توهین کرد! می خوام بکشمش!
ــ ــ آروم باش جواهر. بسه.
با عصبانیت به طرفش چرخیدم. چشمهایم خیس بودند.
بازهم لبخند زد و با ملایمت بیشتری گفت: آروم باش.
صورتم را پوشاندم و گفتم: مجبور شدین بهش بگین من زنتونم. وای دارم از خجالت آب
میشم.
ــ ــ این که زن من باشی خجالت آوره؟
دستهایم را پایین آوردم. اشکهایم تمام صورتم را شسته بودند. با بغض گفتم: احمقانه
است.
ــ ــ متاسفم که اینطوری فکر می کنی. آخه من واقعاً می خواستم ازت خواستگاری کنم.
جیغ جیغ کنان گفتم: چی دارین میگین؟
ــ ــ دارم میگم می خوام باهات ازدواج کنم. اتفاقاً امروز با مامانتم دربارش صحبت
کردم. مخالفتی نداشت.
با تمسخری عصبی گفتم: حتماً خیلیم خوشحال شد.
مغرورانه سری تکان داد و گفت: گمونم همینطور باشه.
تقریباً داد زدم: ولی شما منو دوست ندارین.
ــ ــ یواش! … تو مگه از دل من خبر داری؟
ــ ــ از دلتون نه. ولی از سلیقتون به قدر کافی و وافی خبر دارم. محاله بتونین با
یه بچه ی وحشی کنار بیاین. غیر ممکنه که دوستم داشته باشین. به خاطر حرف مردم می
خواین باهام ازدواج کنین. چون ممکنه خیلیا از جمله ناپدریم بدونن که من با شما
بودم. برای این که آبرومو بخرین می خواین این کار رو بکنین. برای این که به طرز
نفرت انگیزی احساس مسئولیت می کنین. برای این که وکیل مامانمین. برای این که به
مامانم و به خودتون گفتین تا آخرش مراقبم خواهید بود. ولی شما مجبور نیستین. من
اجازه نمیدم این کارو بکنین. شما حقتونه که خوشبخت بشین.
ترمز کرد و کنار زد. از پنجره بیرون را نگاه کردم. کنار آبشار قشنگی بودیم. به طرفم
برگشت و گفت: اشتباه می کنی.
در حالی که اشک می ریختم سری به نفی تکان دادم و گفتم: نه. هرچی اشتباه بوده تا
اینجا کردم. ولی این یکی رو مطمئنم که درست فهمیدم.
از ماشین پیاده شدم. او هم پیاده شد و ماشین را دور زد. برف نرم نرم می بارید و هوا
خیلی سرد بود. کنارم ایستاد و گفت: سوار شو. سرده.
ــ ــ حقمه همین جا ولم کنین. هیچ کس به اندازه ی من براتون دردسر درست نکرده نه؟
ــ ــ معمولاً عزیزترین کسان آدم بیشترین دردسر رو برای آدم دارن. اونم به خاطر شدت
نگرانی و حساسیته که آدم نسبت به اون شخص داره. مثل مادر و فرزند.
دماغم را بالا کشیدم و گفتم: مثل مادر و فرزند. مثل مامانم که الآن نگرانمه. چقدر
تا حالا اذیتش کردم.
ــ ــ پس میشه به مادرت رحم کنی، لجبازی رو کنار بذاری و درخواست منو قبول کنی؟
به طرفش برگشتم و گفتم: نه… نه آقای رئوفی. اصرار نکنین. من نمی مونم خونه. میرم
پیش مامان بزرگم. قول میدم دیگه مامانمو اذیت نکنم. شما رو هم همینطور. بذارین این
قصه همینجا تموم بشه.
ــ ــ ببینم تو هیچ وقت به ذهنتم خطور نکرده که ممکنه من دوستت داشته باشم؟
رو گرداندم. در حالی که سوار ماشین می شدم گفتم: خواهش می کنم تمومش کنین. شما منو
دوست ندارین. فقط به طرز فجیعی جوانمرد هستین. من نمی خوام خودتونو فدا کنین.
سوار شد. در حالی که ماشین را روشن می کرد، آهی کشید و گفت: شایدم این تویی که منو
دوست نداری.
با عصبانیت گفتم: چی دارین میگین؟ مگه میشه شما رو دوست نداشت؟ شما که اینقدر
جوانمرد و بزرگوارین؟
با بی حوصلگی گفت: خیلی شلوغش کردی. من یه آدم معمولیم. تازه یه بار گفتی هزار
سالمه! بهت حق میدم اگه نخوای با یه پیرمرد ازدواج کنی.
کلافه و ناامید خودم را به پشتی صندلی کوبیدم و گفتم: چی دارین میگین؟
لبخندی زد و گفت: کمربندتو ببند.
در حالی که کمربندم را با حرص می کشیدم، گفتم: می بینین؟ من یه بچه ام که صبح تا شب
باید بهش یادآوری کنین که لباسشو درست کنه، دماغشو پاک کنه، کفشاشو درست بپوشه و
کمربندشم ببنده.
خندید و گفت: و من عاشق این بچه ام.
حوصله ام سر رفته بود. حتی یک کلمه از این حرفهایش را باور نمی کردم. دستم را زیر
کلاهم فرو بردم، موهایم را چنگ زدم و از پنجره به بیرون چشم دوختم.
با خوش خلقی گفت: تو گشنته، اعصاب نداری.
جوابش را ندادم. همچنان هق هق می کردم. با کف دست اشکهایم را پاک کردم. با ملایمت
گفت: دستمالم هست.
ــ ــ می دونم. اصلاً می خوام با آستینم اشکامو پاک کنم. با آستین کت اهدایی شما.
تبسمی کرد و چیزی نگفت. بقیه ی راه در سکوت گذشت.
رامسر جلوی یک رستوران توقف کرد و گفت: پیاده شو.
ــ ــ چه گرسنه چه سیر… با شما ازدواج نمی کنم.
ــ ــ باشه. پیاده شو.
پیاده شدم و باهم وارد رستوران شدیم. منو را جلویم گذاشت و پرسید: چی می خوری؟
ــ ــ کوفت.
منو را به طرف خودش برگرداند و خیلی جدی گفت: ندارن. بذار خیلی عاشقانه دو تا غذای
یه جور سفارش بدم. سبزی پلو با ماهی سوخاری چطوره؟
جواب ندادم. او هم همان را سفارش داد. غرق فکر بودم. مخم داشت می ترکید. حتی یک
لحظه هم به ذهنم خطور نکرده بود که کسی ممکن است درباره ی آقای رئوفی فکر بدی بکند.
مشتم را یواش روی میز کوبیدم.
آقای رئوفی گفت: بسه دیگه. آروم باش.
ــ ــ می خوام مجید رو بکشم.
ــ ــ عدد این حرفا نیست. ولش کن. یه نفس عمیق بکش.
به سختی نفس کشیدم. نگاهم که به نگاهش رسید، اشکم باز چکید. سر بزیر انداختم و
گفتم: شما نباید این کار رو بکنین. نمیذارم بدبخت بشین.
ــ ــ نگران نباش. من مراقبم که بدبخت نشم.
ــ ــ اما شما…
پیش خدمت بشقابهای غذا را روی میز گذاشت. آقای رئوفی گفت: هیس. نهارتو بخور. این
بحث رو بعداً ادامه میدیم. الآن فراموشش کن. یه کم زیتون پرورده بردار.
بوی ماهی سرخ کرده شامه ام را پر کرد. لبخند تلخی زدم. واقعاً گرسنه بودم. بشقاب را
پیش کشیدم و لقمه ای خوردم.
مثل همیشه حق با آقای رئوفی بود. غذایم را که خوردم، حالم بهتر شد. هنوز هم از دست
مجید عصبانی بودم، ولی به قول آقای رئوفی به این نتیجه رسیدم عدد این حرفها نیست.
بطری نوشابه را جلوی دهانم گرفته بودم و نی را به لبم می زدم. غرق فکر به میز خالی
کناری چشم دوخته بودم.
آقای رئوفی پرسید: دسر می خوری؟
همانطور که با نی بازی می کردم، سری به تایید خم کردم.
خندید و گفت: خب خدا رو شکر که حالت خوبه. بذار ببینم چی دارن؟ اممم بستنی که نه.
برات خوب نیست. قهوه هم که به بچه ها نمیدیم. کرم کارامل هست، ژله و یه جور کرم
شکلاتی.
در مقابل شوخی اش درباره ی سنّم عکس العملی نشان ندادم. همانطور که بی حالت به میز
کناری نگاه می کردم، گفتم: کرم شکلاتی.
آقای رئوفی سفارش دسر را هم داد. بعد پرسید: نتیجه ی تفکراتت به کجا رسید؟
نگاهش کردم و گفتم: من سر حرفم هستم. محاله باهاتون ازدواج کنم. سهم الارثم رو که
گرفتم بدهیم رو باهاتون صاف می کنم.
دلخور عقب نشست. بعد از چند لحظه پرسید: چطور می تونی اینقدر سنگدل باشی؟
کرم شکلاتی هم رسید. قاشقی پر کردم. در حالی که به زحمت سعی می کردم دوباره شاد
باشم، گفتم: منصف باشین آقای محترم. اینا همه از عشقه!
کرم را قورت دادم و نگاهش کردم. اخم نداشت، ولی نگاهش تیره شده بود. دست برد و یک
قاشق از دسرش را خورد.
قاشقم را رها کردم و گفتم: عصبانی نباشین. من ساده ام، من بچه ام؛ ولی می فهمم که
صلاح منو می خواین. به خاطر من دارین از خودتون می گذرین. الآن سه روزه که دارین
این کارو می کنین. ولی من نمی ذارم یه عمر ادامش بدین.
کاسه ی دسرش را پس زد و گفت: جواهر یه لطفی بکن وقتی نمی خوای قبول کنی، اینقدر
شجاعت داشته باش که حقیقت رو بگی. مثلاً برای این که از ریخت من خوشت نمیاد یا تحمل
بکن نکن هام رو نداری یا این که برات زیادی پیرم. ولی برای من قصه ی فداکاری نباف.
ــ ــ از ریخت شما؟…
نتوانستم جمله ام را ادامه بدهم. نمی دانستم بخندم یا گریه کنم؟ خنده ی کوتاهی
کردم. رو گرداندم. لبم را گزیدم. نفسی کشیدم و دوباره نگاهش کردم. نگاهم که به
نگاهش می رسید بیچاره می شدم. سر بزیر انداختم و لبه ی میز را فشردم. بالاخره
تصمیمم را گرفتم. سر برداشتم و گفتم: آقای محترم من تو عمرم چه تو فیلما چه تو عالم
واقع، از شما شما خوش ریخت و قیافه تر ندیدم. اینو که دیگه من نباید بگم. خودتونم
می دونین که چقدر خوش تیپ و قیافه این. اینم می دونین که با یه نگاه می تونین بچه
ندید بدیدی مثل منو پودر کنین. پس اینا چیه میگین؟
با حوصله گوش داد. دوباره نگاهش ملایم و خندان شده بود. آرام و شمرده گفت: جوجه
جان، اولاً که تیپ و قیافه سلیقه ایه. این که تو قیافه ی منو مقبول بدونی، از شانس
منه. ولی طبیعیه که خوشت نیاد که به قول خودت با یه نگاه پودرت کنم یا دائم تحت
سلطه ام باشی. هزار سالم که از زادم گذشته.
حرصم گرفته بود! چرا نمی فهمید؟ از جا برخاستم و گفتم: بله خوشم نمیاد تحت سلطه ی
کسی باشم.
این را گفتم و به سرعت از رستوران خارج شدم. تا بتواند با عجله حساب میز را بکند و
دنبالم بدود، کلی دور شده بودم. وقتی از دور دیدمش، شروع به دویدن کردم. خودم هم
نمی دانستم کجا می روم. فقط می دویدم. باران می بارید و روز کوتاه و سرد زمستانی،
زودتر از معمول رو به تاریکی می رفت. توی کوچه ای پیچیدم که با چراغهای کمی روشن
شده بود. جابجا فاصله ی چراغها، تیره و تار بود. نفسم تنگ شده بود. جلوی خانه ای
پناه گرفتم تا نفسی تازه کنم. با شنیدن صدای سگی، وحشتزده از جا پریدم. همیشه از سگ
وحشت داشتم. این بار هم جیغ زدم: آقای رئوفی…. کمک….
و دوباره شروع به دویدن کردم. سگ هم که فرار مرا دیده بود، پارس کنان به دنبالم می
دوید. شنیده بودم که وقتی سگ حمله می کند، باید از موضع قدرت وارد شد. ایستاد و با
چوب یا سنگ، سگ را راند. ولی در آن لحظه اصلاً جرأت توقف نداشتم. فقط توی کوچه پس
کوچه ها می دویدم و فریاد می زدم. باران می بارید و خیس خیس شده بودم. ولی نمی
فهمیدم.
ناگهان سنگی به پایم گیر کرد. زمین خوردم و تازه فهمیدم به آخر یک کوچه ی بن بست
رسیده ام. صورتم را روی دستهای پر از گل و لایم گذاشتم و فکر کردم: دیگه تموم شد.
نه راه فراری، نه حتی قدرتی برای دویدن.
یک خاطره ی دور کودکی را به خاطر آوردم. بچه بودیم. مجید می گفت: اگه سگ دنبالت کرد
بخواب رو زمین. فکر می کنه مُردی، دیگه بهت حمله نمی کنه.
فکر کردم: آیا راست می گفت؟ سگ فکر می کنه مُردم؟ یا غریزه اش تفاوت مرده و زنده را
به همان راحتی که من تفاوت سیاه و سفید را می شناسم، تشخیص می ده؟
به نظرم گزینه ی دوم قابل قبول تر به نظر می رسید. سگ نزدیکتر میشد. صورتم را توی
گل و لای سرد فرو کردم. در آن سرما تب داشتم. داغ داغ بودم. با پوزخندی تمسخرآمیز
فکر کردم: مردم میگن طفلکی موقع مرگش تب داشت! بیچاره آقای رئوفی… بیچاره
مامان… جاوید… نیلوفر…
صدای مردی را از دور شنیدم. فریاد زد: گمشو حیوون. گمشو…
صدای غرّش سگ به ناله ای عاجزانه تبدیل شد و کم کم دور شد. سرم را کمی بلند کردم.
چند بار پلک زدم و فکر کردم: نمردم؟!
مرد بالای سرم خم شد و پرسید: حالت خوبه عمو؟
پوزخندی زدم و فکر کردم: خوبم؟ گمونم خوبم. حیف شد تموم شد! مراسم ختمم که برگزار
شد. داشتم فکر می کردم شب هفت برای مراسمم چکار کنن؟!
ولی حال حرف زدن نداشتم. دلم می خواست جوابی بدهم که بداند آسیبی ندیده ام. اما
زبانم سنگین و ذهنم شل و بی رمقتر از آن بود که بتواند جمله ای بسازد.
مرد زیر بغلم را گرفت و کمکم کرد روی پله ی ورودی در خانه اش که کنارم بود بنشینم.
سر بلند کردم که ناجی ام را ببینم. اما قبل از او چشمم به آقای رئوفی افتاد که چند
قدم آن طرفتر ایستاده بود. اگر آدمها ایستاده می مُردند، مطمئن می شدم که جان در
بدن ندارد. سرم را به دیواره ی کنارم تکیه دادم و چشم به او دوختم. باران همچنان می
بارید و آقای رئوفی با آن پالتو خیس و کثیف و آبی که از سر و رویش می چکید، عین
هنرپیشه های فیلمهای درام شده بود!
پوزخندی زدم و فکر کردم: البته خیلی جذّابتر از آنها!
ناجی ام را فراموش کرده بودم. تا این که گفت: پاشو بریم تو باباجون. اینجوری سرما
می خوری.
چشمانم را گرداندم و نگاهی به او انداختم. صورتش را تشخیص نمی دادم. اما صدایش
مهربان و اطمینان بخش بود.
به آرامی گفتم: من خوبم. آقای رئوفی رو ببرین.
مجبور شد خم شود، تا بشنود. دوباره چشم به آقای رئوفی دوخته بودم. مرد مهربان هم
نگاهم را دنبال کرد.
به طرف آقای رئوفی رفت و گفت: حالش خوبه. نگران نباش. بیاین تو. یه چایی شیرین
بخورین، هم گرم میشین، هم ضعفتون برطرف میشه. بیاین.
آقای رئوفی بالاخره از حالت مجسمه وارش درآمد. نفسی کشید و گفت: متشکرم.
ــ ــ خواهش می کنم باباجون. خواهش می کنم. پاشو پسرجان. می تونی یا دستتو بگیرم؟
دستم را به دیوار گرفتم و در حالی که برمی خاستم گفتم: نه حالم خوبه.
مرد در نیمه باز را کامل باز کرد و گفت: بفرمائین. بفرمائین. خوش اومدین.
به دیوار تکیه دادم که آقای رئوفی اول برود. اما زیر لب گفت: برو تو.
لازم نبود توضیح بدهد که نمی خواهد از پیش چشمش دور بشوم. وارد راهروی خانه شدیم که
با حصیر مفروش شده بود و چند گلدان سبز فضایش را دلپذیر و دوستانه کرده بودند. یک
گلیم کوچک که با مهره های چوبی تزئین شده بود و نقش آیۀالکرسی داشت، رو به در به
دیوار آویخته شده بود و به مهمان احساس صفا و صمیمیت را القاء می کرد.
کتهای خیسمان را به جالباسی آویختیم. مرد یاالله بلندی گفت و زن صاحبخانه به
استقبالمان آمد. چنان با خوشرویی پذیرایمان شد، انگار صد سال بود که به این خانه
رفت و آمد داشتیم!
بعد از خوشامدگویی هم گفت: تا دست و صورتتونو بشورین چایی می ریزم.
تو راهرو زیر راه پله یک روشوئی بود که به طرفش رفتم. آقای رئوفی هم کنارم ایستاد.
توی آینه نگاه کردم و گفتم: یا خدا! چه خوشگل شدم!
آقای رئوفی زمزمه کرد: جذّابیت از سر تا پات می باره!
خندان سر به زیر انداختم. تمام لباسم پر از گل و لجن بود! سر بلند کردم و مشغول
شستن صورتم شدم. آقای رئوفی چشم از من برنمی داشت. بالاخره وقتی کمی تمیز شدم و
دستها و صورتم را با حوله ای که به دیوار آویخته بود، خشک کردم، گفتم: می دونم
افتضاحه ولی الآن چکار کنم؟
ــ ــ دیگه این کارو با من نکن. هیچ وقت.
شرمزده سر به زیر انداختم. قدمی به طرف اتاق برداشتم و گفتم: چشم.
دم در کنار بخاری نشستم. زن صاحبخانه یک استکان چای جلویم گذاشت و گفت: حموم گرمه.
چاییتو بخور برو حموم. از لباسای مش رحمت میدم بپوشی.
نگاهی به مش رحمت انداختم. مرد مهربانی که نجاتم داده بود. چندان از من درشت هیکل
تر نبود.
آقای رئوفی نشست و گفت: نه دیگه چایی بخوریم رفع زحمت می کنیم.
مش رحمت با دلخوری گفت: این چه حرفیه آقای رئوفی؟ اسمتونو درست گفتم؟ این بچه فقط
داد میزد آقای رئوفی!
لبخندی شرمگین زدم و سر بزیر انداختم. آقای رئوفی سری به تایید تکان داد و گفت: بله
من رئوفی هستم.
سر بلند کردم و گفتم: منم جاویدم. ببخشین مزاحم شدم.
ــ ــ این چه حرفیه باباجون؟ مهمون حبیب خداست. خانم یه دست لباس آماده کن. حموم
گرمه. برو یه دوشی بگیر، لباساتم بده سودابه خانم بندازه تو ماشین.
آقای رئوفی گفت: اگه اجازه بدین ما بریم.
ــ ــ کجا برین؟ این بچه سرما می خوره.
ــ ــ پس اجازه بدین من میرم لباساشو میارم. تو ماشینن. سر خیابون.
ــ ــ باشه. هرجور میلته. منم باهات میام راه رو گم نکنی. باباجون تو برو تو حموم،
الآن برات لباس میاریم.
از دم در چتر برداشت و با آقای رئوفی بیرون رفتند. سودابه خانم هم حمام را نشانم
داد و چند دقیقه بعد زیر دوش آب گرم بودم. با حوصله حمام کردم. می دانستم تا کنار
ماشین خیلی راه است. نیم ساعتی بعد ضربه ای به در خورد و سودابه خانم ساک لباسهایم
را داد. لباس پوشیدم. موهایم را با سشواری که سودابه خانم داد، خشک کردم و کلاه
بافتنی ام را به سرم کشیدم. بیرون که آمدم، دوباره بیخ بخاری نشستم و استکان چایی
را بین دستهایم گرفتم تا گرم شوم.
آقای رئوفی هم دوش گرفت و لباس عوض کرد و آراسته به اتاق برگشت. نگاهش کردم و لبخند
زدم. نگاهم کرد و لبخند نزد. سر بزیر انداختم. می دانستم قابل بخشش نیستم. ولی
حداقل اینطوری دست از فداکاری برمی داشت و دیگر ساز خواستگاری را کوک نمی کرد تا
بیش از پیش شرمنده ی احسانش شوم.
صاحبخانه های مهربانمان وقتی فهمیدند مسافریم و می خواهیم به هتل برویم، با کلی
اصرار نگهمان داشتند. شام ساده ای دور هم خوردیم و بعد که سفره جمع شد، دو دست
رختخواب آوردند که ما استراحت کنیم. آقای رئوفی ضمن عذرخواهی رختخواب مرا برداشت و
توی اتاق کوچکی که کنار هال بود، انداخت و توضیح داد: این بچه سرما خورده، شب تا
صبح هی سرفه می کنه و می غلته؛ منم خیلی بدخوابم. با عرض معذرت تو این اتاق بخوابه.
سودابه خانم برایم جوشانده آورد بلکه کمتر سرفه کنم که واقعاً هم آرامبخش بود و
حالم را بهتر کرد. به هر حال رفتم تو اتاق کناری و در را بستم که بخوابم. اما هنوز
ده دقیقه نگذشته بود که از اتاق بیرون آمدم. آقای رئوفی هنوز داشت رختخوابش را مرتب
و آماده می کرد که بخوابد. با ورود من عکس العملی نشان نداد. غرغرکنان گفتم: یک
کلمه نمیگین جوجه مسواکتو نزدی!
جوابی نداد. رفتم. بعد از چند ثانیه برگشتم و پرسیدم: خمیردندون دارین؟
از توی چمدانش خمیردندان برداشت و بدون حرف به طرفم گرفت. با لبخند گرفتم و از اتاق
بیرون رفتم. ولی همین که از در گذشتم به دیوار تکیه دادم. بغض داشتم. دلم نمی خواست
قهر باشد، به هیچ قیمتی! اما دوباره به خودم یادآوری کردم که این مرد عزیز کمترین
حقش خوشبختی است.
از جا کندم. به طرف روشویی رفتم و طوری مسواک زدم که انگار به زور می خواهم خودم را
تنبیه کنم. لثه ام زخم شد! دهان خون آلودم را شستم و به اتاق برگشتم. خمیردندان را
روی چمدانش گذاشتم و گفتم: شب بخیر.
رفتم توی اتاق و در را بستم. اینجا که می توانستم گریه کنم! کنار دیوار نشستم و سرم
را روی زانوهایم گذاشتم. نگاهش تمام مدت پیش چشمم بود. تمام سفر را دوباره مرور
کردم. از لحظه ای که توی ایستگاه باهم روبرو شده بودیم. تمام لحظه هایی که با لطف
سرپرستی ام کرده بود و هرکاری کرده بود تا به من خوش بگذرد و راحت باشم.
و باز به این نتیجه رسیدم که بیش از آن دوستش دارم که اجازه بدهم به جای زنی که
لیاقت بزرگواری اش را داشته باشد، با من ازدواج کند.
یک ساعتی گذشته بود. شاید هم بیشتر. نمی دانستم. تقه ی ملایمی به در اتاق خورد. با
ناراحتی فکر کردم: وای خدا! صدای هق هقم رو شنید.
با پشت دست اشکهایم را پاک کردم و از جا برخاستم. سر راه دستمالی از قوطی کشیدم و
صورتم را کمی خشک کردم. در را گشودم.
لیوان آب و قرصهایم را به طرفم گرفت، اما حرفی نزد. لیوان را نگاه کردم و فکر کردم:
این مرد نظیر ندارد.
قرصهایم را با آب بلعیدم و دوباره به لیوان چشم دوختم. سکوتش داشت غیرقابل تحمل
میشد. دلم تنگ و فشرده بود. قدمی برداشتم. لیوان را روی میز کوچکی کنار هال گذاشتم
و به او که همچنان در سکوت منتظر بود بروم، نگاه کردم. اتاق با نور کم چراغ راهرو
کمی روشن شده بود. صورتش را درست نمی دیدم. ولی برق نگاهش…
سر بزیر انداختم. نفسی تازه کردم و بعد گفتم: می دونم… قابل بخشش نیستم. می دونم
جرمی کردم که…
سر برداشتم. کاش حرف می زد!
با ناراحتی نالیدم: باشه حرف نزنین با من. حقمه. بدتر از اینا حقمه. ولی باور کنین
آرزوی من خوشبختی شماست. می دونم… مطمئنم هرگز… تا آخر عمرم… حتی اگه صد سال
زنده بمونم… اینقدر عاشق نمیشم. من شما رو بیشتر از اون دوست دارم که اجازه بدم
اجباراً کنار من زندگی کنین. شما حقتون خیلی بیشتر از ایناست. حقتون یه بانوی به
تمام معناست. کسی که خانمی و وجاهت از سر و روش بباره. کسی که دنیای لطف و مهربانی
باشه. کسی که…
بالاخره به حرف آمد. نرم و ملایم. شاید هم فقط می خواست صدایش صاحبخانه ها را بیدار
نکند. ولی نه… او با هر ولومی می توانست سردی یا گرمی کلامش را القاء کند. لازم
نبود مثل من هیجان به خرج بدهد! الآن هم نه خیلی مهربان ولی معمولی بود.
ــ ــ لطفاً به جای من تصمیم نگیر. از طرف خودت حرف بزن.
با بیچارگی به دیوار تکیه دادم و گفتم: کی می تونه این همه محبت ببینه و عاشق نشه؟
ــ ــ تو مطمئنی؟
ــ ــ البته.
ــ ــ نمی خوای بیشتر فکر کنی؟ شاید یه روز پشیمون بشی.
ناامیدانه خندیدم. لبم را گزیدم و گفتم: به چی فکر کنم؟ شما اگه بگین الآن به جای
نصف شب سر ظهره، باور می کنم. ولی باور نمی کنم یه روز پشیمون بشم. من فقط به خاطر
شما ناراحتم.
ــ ــ بهت گفتم از طرف خودت حرف بزن.
آهی کشیدم و گفتم: من حرفمو زدم.
ــ ــ تمام تلاشمو برای خوشبختیت می کنم.
در حالی که هنوز از احساس واقعیش مطمئن نبودم، زمزمه کردم: می دونم.
ــ ــ دیگه گریه نکن. بگیر بخواب.
سری به تایید تکان دادم و آرام به اتاق برگشتم. دراز کشیدم. شاید اثر مسکّن بود که
خیلی زود خوابم برد.
صبح روز بعد که بیدار شدم، اول حسابی گیج بودم. خیلی طول کشید تا حوادث شب قبل توی
ذهنم مرتب شد و بالاخره یک لبخند عمیق بر لبم نشست. خبیثانه با خود گفتم: آقای
رئوفی عزیز درسته تو این معامله من سهم شما رو هم به جیب زدم. ولی نمی دونی چقدر
خوشحالم!
از جا پریدم. هرچند وجدانم ته وجودم داشت نهیب میزد که کمی هم به خوشبختی آقای
رئوفی فکر کنم؛ ولی آن صبح آفتابی و دلپذیر اینقدر قشنگ بود که نمی خواستم به
کوچکترین ناکامی ای فکر کنم!
با سرخوشی لباس عوض کردم. کلاه بِرِه قشنگم را روی سرم گذاشتم و آماده شدم. از لای
در سرک کشیدم. هرچند نیشم تا بناگوش باز بود، اما مطمئن نبودم که چطور می خواهم با
آقای رئوفی روبرو بشوم.
کسی توی هال نبود. کمی وا رفتم. در را باز کردم و بیرون آمدم. دست و رویی صفا دادم
و توی هال برگشتم. سفره ی صبحانه پهن بود. سودابه خانم هم با یک لیوان چای وارد شد
و در حالی که آن را سر سفره می گذاشت با خوشرویی سلام و علیک کرد و تعارف کرد
بنشینم.
سلام و تعارفش را جواب گفتم و در حالی که می نشستم، پرسیدم: آقای رئوفی کجاست؟
ــ ــ جایی کار داشت. گفت همینجا بمون. تا ظهر برمی گرده.
لبخندی زدم و به دل پاکی آن زوج مهربان فکر کردم که حتی نپرسیده بودند، که من و
آقای رئوفی باهم چه نسبتی داریم.
من با اشتها می خوردم و سودابه خانم از مرغ عشقها و کبوترهایش حرف میزد و بچه هایش
که همگی ازدواج کرده بودند.
بعد از صبحانه کمی به سودابه خانم کمک کردم و بعد با تنبلی جلوی تلویزیون نشستم.
حوصله ام به شدت سر رفته بود. تا ظهر خیلی مانده بود. کمی از آقای رئوفی دلخور بودم
که چرا مرا با خود نبرده است. سودابه خانم هم مشغول کارهای روزانه اش شد و کاری به
کارم نداشت. کم کم کلافه میشدم.
ظهر آقای رئوفی رسید. سلام و علیکی عادی با همه کرد و از من پرسید: داروتو خوردی؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم: نه. داروهام پیش شماست.
ــ ــ خب برمی داشتی.
بعد خودش به طرف چمدانش رفت، ورق کپسول را برداشت و گفت: فکر نمی کنم دیگه به مسکّن
احتیاجی داشته باشی.
ــ ــ نه. خوبم.
دلم می خواست توجه خاصی بکند، نگاهی… کلامی… اما نکرد. کم کم به این نتیجه می
رسیدم که یا شب قبل خواب دیده ام و یا این که منظورش را اشتباه برداشت کرده ام.
نهار مرغ ترش خوشمزه ای خوردیم و بعد از نهار عزم رفتن کردیم. مش رحمت و سودابه
خانم اصرار داشتند که یک شب دیگر بمانیم، اما نمیشد. وسایلمان را جمع کردیم و توی
صندوق عقب ماشین گذاشتیم. هنوز گرفته و پکر بودم. خداحافظی کردیم و راه افتادیم.
همین که نشستم، کمربندم را بستم و لباسم را مرتب کردم. بعد مستقیم به روبرو چشم
دوختم. آقای رئوفی چند دقیقه ای در سکوت راند. بالاخره پرسید: چی شده؟
بدون این که چشم از روبرو برگیرم، با لجبازی گفتم: هیچی.
ــ ــ به خاطر هیچی قهری؟
ــ ــ من قهر نیستم.
ــ ــ الآن یعنی این حالت شما خیلی صلح جویانه اس؟
نمی دانم چرا خنده ام گرفت! نتوانستم قهر بمانم! سر بزیر انداختم و در حالی که سعی
می کردم خنده ام را فرو بخورم، گفتم: چرا صبحی تنهام گذاشتین؟ گفتین حضور من
الزامیه. بعد تنها رفتین.
خندید و گفت: بدون این همه حرص خوردنم می تونستی ازم بپرسی!
با ناراحتی گفتم: خب چرا؟
دوباره خندید و گفت: قهر که می کنی می خوام این لب و لوچه رو درسته قورت بدم.
شرمنده و ناراحت رو گرداندم. جدی شد و آرام گفت: دلیل اصلیش این بود که من شب
نخوابیده بودم و اول صبح که خوابم برد، دیر بیدار شدم. فقط چند دقیقه وقت داشتم. با
عجله حاضر شدم و رفتم. حضور تو هم الزامی نبود. من به مامانت اینطوری گفتم که سفرتو
موجّه کنم. انتظار نداشتی که دلیل واقعی سفرت رو بهش بگم؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم: به هرحال من یه یادداشت براش گذاشته بودم. تو کشوم
بود. اگر دیده باشه میفهمه که رفتم دنبال عشقم.
ــ ــ فکر نمی کنم دیده باشه. چیزی به من نگفته. نهایتش اینه که فکر می کنه منظورت
من بودم.
آهی کشیدم و از گوشه ی چشم نگاهش کردم. با نگاهی خندان نگاهم کرد. سر بزیر انداختم.
پرسید: هنوزم نمی خوای باهاش حرف بزنی؟
سری تکان دادم و گفتم: نه. فقط می خوام ببینمش. دلم براش خیلی تنگ شده.
با لبخند مهربانی گفت: خیلی نمونده. ساعت شیش پروازه. امیدوارم به موقع به فرودگاه
برسیم.
نگاهی به ساعت انداختم. نزدیک دو بود. سوتی کشیدم و پرسیدم: یعنی ممکنه؟ تازه
ماشینم باید تحویل بدین!
ــ ــ ماشین که نه بابا… به بهروز گفتم بیاد فرودگاه تحویل بگیره. بلیتم خودش
برامون خریده، باید بیاره. ولی با تمام اینا… دعا کن برسیم.
ــ ــ شمام دیشب نخوابیدین. تو جاده خطرناکه! می ذاشتین با پرواز آخر شب می رفتیم.
ــ ــ میشه اینقدر نگی شما؟
ــ ــ چشم. ولی تو جاده خطرناکه. آخر شب بلیت نبود؟
ــ ــ شاید بود. ولی من می خواستم سر شب برسم.
با بی حوصلگی پرسیدم: چرا؟
ــ ــ برای این که امروز پنجشنبه اس.
ــ ــ خب باشه. سر شب و آخر شبش چه فرقی براتون می کنه؟
ــ ــ به همین زودی فراموش کردی؟
ــ ــ چی رو؟
ــ ــ مراسم امشب رو.
ناگهان سیخ نشستم. چشمهایم گرد شد. به طرفش برگشتم و پرسیدم: عقدکنون بهم نخورده؟!!
ــ ــ نه. خدا نکنه بهم بخوره!
با نگرانی گفتم: ولی شما گفتین بهم خورده.
ــ ــ خب اون موقع که گفتم، بهم خورده بود. ولی امروز دوباره برنامه این شد که امشب
عقدکنونت باشه.
کلافه به پشتی تکیه دادم و گفتم: شمام بازیتون گرفته.
ــ ــ نه اتفاقاً خیلیم جدیم. مامانت گفت آمادگیشو نداره. گفتم اشکال نداره. خونه ی
ما باشه.
ناگهان آسوده شدم. با دلخوری خندیدم و گفتم: آقای رئوفی…
ــ ــ من اسم دارم.
ــ ــ توقع ندارین که به این سرعت تغییر روش بدم؟!
ــ ــ نه. ولی گفتم که بدونی.
غرق فکر خندیدم و گفتم: می دونم.
بعد از چند لحظه پرسیدم: بلیت به اسم جاویده؟
ــ ــ نه به اسم خودت.
ــ ــ بعد آقا بهروز چی گفت؟
ــ ــ انتظار نداری که تمام فحشهایی رو که بابت ماجراجویی احمقانه ام بهم داد، برات
تکرار کنم؟!
خندیدم و گفتم: اصلاً هم بهتون نمیاد. من جاش بودم محال بود باور کنم.
ــ ــ اونم نمی خواست باور کنه. کلی تمنا کردم که به اسم تو بلیت بگیره.
خندیدم. چند لحظه فکر کردم و بعد گفتم: آخه واقعاً مضحکه!
ــ ــ دیگه حالا… چیزی می خوری؟
ــ ــ نه.
ــ ــ حالت خوبه جوجو؟!
غرق فکر گفتم: نه. لباس عقدکنونم خیلی زشته.
ــ ــ به مهرنوش گفتم از یکی از دوستاش که بوتیک داره، چند دست لباس شب بگیره،
هرکدوم خوب بود بپوشی.
پوزخندی زدم و گفتم: چه خوب. خوشگل میشم.
ــ ــ خوشگلتر!
خواب آلود خندیدم. ناگهان از جا پریدم و به طرفش چرخیدم.
ــ ــ دارین اذیتم می کنین.
ــ ــ چه اذیتی؟! من که دارم رانندگیمو می کنم.
ــ ــ توقع ندارین که باور کنم؟
ــ ــ هرطور میلته.
ــ ــ امشب؟!
ــ ــ آره.
ــ ــ تو خونه ی شما؟!
ــ ــ جاش اهمیتی داره؟
ــ ــ نه خب… بعد… عروسی که امشب نیست؟
خندید و گفت: نه دیگه. خیالت راحت. بگیر بخواب.
ــ ــ یعنی بچه حرف نزن بذار رانندگیمو بکنم، دیر می رسیییم.
ــ ــ قربون جوجه ی چیز فهم.
به پشتی تکیه دادم و زمزمه کردم: امشب…
هرچی سعی می کردم اتفاقات را توی ذهنم حلاجی کنم نمیشد! به هر گوشه اش فکر می کردم،
به سؤالی می رسیدم. بالاخره هم طاقت نیاوردم و هنوز ده دقیقه نگذشته بود که از جا
پریدم و پرسیدم: یه چیزی بپرسم؟
آقای رئوفی که به شدت درگیر یک پیچ خطرناک بود، گفت: الآن نه.
سر جایم وا رفتم و به روبرو خیره شدم. بعد از پیچ، سرعتش را زیاد کرد و از سه چهار
تا ماشین هم زمان سبقت گرفت. با نگرانی پرسیدم: سر می بَرین؟
وقتی دوباره وضعیت ثباتی یافت، گفت: نه عروس می برم.
زمزمه کردم: عروس!
به طنز گفت: الآن قیافت خیلی به عروس بودن می خوره!
شکلکی درآوردم و گفتم: خیلی! بیشتر از قیافه احساسمه!
ــ ــ احساست چه جوریه؟
نفس عمیقی کشیدم و کلافه نگاهش کردم. گرم و خندان نگاهم کرد. شرمنده سربزیر
انداختم. آرام پرسید: چی شده؟
قلبم فشرده شد. تحمل این همه مهر، ورای توان دل سر به هوایم بود. من… من هیچوقت
زندگی را اینطور ندیده بودم. زندگی برای من رنگهای مختلف و احساسات سبک بهاری بود.
و حالا ناگهان، ظرف سه روز تابستان زندگیم در این سرما از راه رسیده بود و قلب
بیچاره ام حیران شده بود!
ــ ــ جوجه؟
با بغض گفتم: می خوام جوجه باشم نه عروس.
آهی کشید و زیر لب گفت: حق داری.
ــ ــ نه یعنی این که…
نگاهش کردم. به جاده چشم دوخته بود و در صورتش هیچ حسی نبود.
تقریباً داد زدم: باید حرفامو گوش کنین.
آرام گفت: بگو. می شنوم.
یک وری رو به او نشستم. کفشهایم را درآوردم و پاهایم را روی صندلی جمع کردم. نفسی
تازه کردم. لبهایم را بهم فشردم و بالاخره با ناراحتی گفتم: شما تا این سن مجرد
نموندین که با یه جوجه ی نفهم عروسی کنین.
ــ ــ من می خوام با یه جوجه ی عزیز عروسی کنم و بهت اجازه نمیدم درباره ی محبوب من
اینطوری حرف بزنی.
ــ ــ آخه شما تا حالا صبر کردین که یه همسر ایده آل پیدا کنین!
ــ ــ خب. پیداش کردم. مشکل تو چیه؟
ــ ــ می خواین باور کنم آدم منطقی و موقری مثل شما سه روزه عاشق شده؟ یا بدتر از
اون از وقتی که مجید بهتون توهین کرد؟
ــ ــ مجید به هردومون توهین کرد، خیلی هم بیجا کرد. شانس آورد که جلوی تو و نامزدش
نخواستم فکشو پیاده کنم. ولی به طور قطع توهینش هیچ تاثیری در تصمیم من نداشت.
ــ ــ پس چی؟
ــ ــ از وقتی به دنیا اومدی برام عزیز بودی.
ــ ــ بعله. شما جوجه تونو خیلی دوست داشتین. ولی قبل از این سفر، من دوازده سال
بود که شما رو ندیده بودم. البته صحبتتون همیشه تو خونه بود. چون مامان مرتب
باهاتون در تماس بود. ولی بین من و شما هیچی نبود.
برای چند لحظه بدون جواب به جاده چشم دوخت. اینقدر این چند روز شناخته بودمش که
بدانم در چشمهایش غم نشسته است. زبانم را گاز گرفتم. بازهم بدون فکر حرف زده بودم.
وقتی به حرف آمد صدایش آرام بود. بدون این که نگاهم کند، گفت: چند روز پیش که
مامانت آمده بود تا درباره ی زمین و وکالت فروشش حرف بزنه، گفت پولشو برای جهاز تو
و دانشگاه جاوید میخواد. خنده ام گرفت. گفتم این همه عجله لازم نیست. بذار به وقتش.
اما گفت جاوید می خواد از سال آینده بره کلاس کنکور، تو هم پنجشنبه عقدکنونته؛ و
دلش نمی خواد این مخارج به عهده ی شوهرش باشه، در حالی که اون بنده خدا حرفی نداشت.
___ اون حرف می زد و من فکر می کردم جوجه ی من کی بزرگ شد؟ دلم می خواست ببینمت.
فکرم مشغول شده بود. انگار باید می دیدمت تا باور کنم نوزده سالته. ولی خب، تو
داشتی ازدواج می کردی و من حقی برای حرف زدن نداشتم. فقط متعجب پرسیدم واقعاً جوجه
بزرگ شده؟! که همون موقع تو تلفن زدی و مامانت عکستو نشونم داد و مثل اون وقتا
حرفمو اصلاح کرد و گفت: جواهر نوزده سالشه. _____ تا روز بعد که تو ایستگاه دیدمت.
اول که از تغییر قیافت خنده ام گرفت و فکر کردم نه بابا جوجه ام فقط یه کمی هیکلش
بزرگتر از هشت سالگیش شده. هنوزم همونقدر بازیگوشه. بعدم که گفتی اصلاً نمی خوای با
اصلان عروسی کنی و طبیعی بود که کمکت کنم.
ابرویی بالا انداختم و گفتم: این بلندترین سخنرانی ای بود که تا حال

ابرویی بالا انداختم و گفتم: این بلندترین سخنرانی ای بود که تا حالا از شما شنیدم.
خنده ی کوتاهی کرد و گفت: من یه وکیلم. باید بتونم خیلی بیشتر و مسلط تر از این حرف
بزنم.
لبخندی زدم و گفتم: البته. و شما کمکم کردین. گمونم روزی هزار بار به خودتون می
گفتین، کاش اصلاً تو ایستگاه آشنایی نداده بودین.
سری به نفی تکان داد و گفت: حتی یک لحظه هم پشیمون نشدم.
ــ ــ ولی من خیلی اذیتتون کردم!
ــ ــ خیلی بیشتر از این حرفا دوستت دارم.
ــ ــ اینو میدونم.
خندان نگاهم کرد و پرسید: می دونی؟
در حالی که تاب نگاهش را نداشتم، سر به زیر انداختم؛ لب برچیدم و گفتم: البته. ولی
این جنسش فرق می کنه.
ــ ــ اینه جواب چشم پاکی من؟
ــ ــ اگه دوستم داشتین زودتر می گفتین. قبل از این که مجید رو ببینم. ممکن بود
مجید واقعاً خوب باشه. اون وقت شما به همین راحتی میذاشتین برم پیشش؟
ــ ــ پروژه ی پیدا کردن مجیدت اینقدر خنده دار بود که فقط با یک معجزه میشد به
وصال برسه. فکر می کردی مجید تو خونشون منتظره و تو در می زنی و میری تو. تقریباً
غیرممکن بود. ولی باید می دیدی که باورت بشه.
ــ ــ شما درست میگین. ولی بازم ممکن بود معجزه اتفاق بیفته. اون وقت شما چکار می
کردین؟
بدون لبخند گفت: برات آرزوی خوشبختی می کردم. چکار باید می کردم؟ من در مقابل عشق
رؤیاییت شانسی نداشتم.
با عصبانیت گفتم: چی دارین میگین؟ شما چه دخلی به مجید دارین آخه؟! حتی اون وقتی که
فقط یه رؤیا بود و فکر می کردم بهش می رسم، شما خیلی بالاتر از رؤیا بودین. کاملاً
خارج از تصور من. همین الآنشم از سر من زیادین. و من بازم نمی فهمم چرا…
بی حال شدم. رو گرداندم و از شیشه به بیرون چشم دوختم.
ــ ــ جوجو تو خسته نشدی از این بحث؟ باید امضاء بدم که دوستت دارم؟ سندی به نامت
کنم؟ یا…
به طرفش چرخیدم. اما سر برنداشتم. چشمهایم تر بودند. به دستهایش روی فرمان خیره شدم
و گفتم: من هیچی نمی خوام. خودتون… فقط خودتون…
با لبخند گفت: خیلی خب آروم بگیر و از مناظر اطراف لذت ببر. هی ببین چی اونجاست!
قبل از این که متوجه شوم چه می گوید، ترمز کرد و کمربندش را باز کرد. کنار یک دکه ی
چوبی در دل جاده ی سرسبز توقف کرده بود. پرسید: پیاده میشی؟
ــ ــ نه. حال ندارم کفش بپوشم.
ــ ــ باشه. الآن برمی گردم.
چشم به او دوختم که روی برگهای زرد و سرخی که زمین را فرش کرده بودند، پا می گذاشت
و می رفت. خیلی بیشتر از اوج آرزوهایم…
سرم را عقب بردم و چشمهایم را بستم. چند دقیقه بعد، در را که باز کرد، سر برداشتم و
چشمهایم را باز کردم. یک کیسه ی بزرگ پر از خوراکیهای مجاز! روی پایم گذاشت. بعد با
لبخند یک بسته بزرگ پفک هم روی کیسه گذاشت و گفت: چکاااااار بکنم؟!
خنده ام گرفت. با شوق بسته را باز کردم و گفتم: گمونم شما تو عمرتون پفک نخوردین.
فقط نشستین هی از این مقالات سلامتی خوندین و نچ نه کردین.
ــ ــ اگه این تنها چیزیه که شور و شوق تو رو برمی گردونه… باشه. من دیگه هیچی
نمیگم.
ــ ــ مرسی!
چهارزانو نشستم. یک پاکت آبمیوه را با نی سوراخ کردم و جلوی لبهایش گرفتم.
ــ ــ نکن بچه. حواسم پرت میشه.
ــ ــ فقط یه قلپ.
جرعه ای نوشید و سرش را عقب کشید. خودم هم جرعه ای نوشیدم و پرسیدم: هیچی نمیگین؟
ــ ــ چی بگم؟
ــ ــ جوجوووو… از اون نی من خورده بودم!
خندید. پاکت را از دستم گرفت و جرعه ی دیگری نوشید. با شوق خندیدم. یک دانه ی پفک
را به زور به خوردش دادم و گفتم: باید بخورین!
پاکت آبمیوه را پس داد و گفت: باشه. می خورم. ولی جان من بذار حواسمو جمع کنم!
تصادف می کنیم.
ــ ــ نه… تصادف نمی کنیم. فقط به پرواز نمی رسیم.
ــ ــ خیلی ذوق نکن. من شده با عاقد تلفنی حرف بزنم، نمیذارم این مراسم بهم بخوره.
ــ ــ خدایا روح گراهام بل رو شاد کن!
با خنده گفت: نکن جوجو.
ــ ــ من؟ من چکار کردم؟
ــ ــ تو؟ هیچی فدات بشم. فقط رو صندلی معلق نمی زنی! آروم بگیر. آبمیوتو بخور.
پاکت خالی را تکان دادم و گفتم: این که تموم شد.
به کیسه اشاره کرد و گفت: ده تا بود. یکی دیگه باز کن.
خندیدم. مشغول جستجو توی کیسه شدم. چهار تا پاکت برداشتم و در حالی که فکر می کردم
کدام طعم را انتخاب کنم، پرسیدم: خانوادتون از انتخابتون ناراحت نشدن؟!
ــ ــ ناراحت؟ نه. چرا ناراحت بشن؟
ــ ــ آخه اینم مثل رؤیاهای منه! شما امروز بهشون گفتین من امشب می خوام با جوجه
عروسی کنم، اونام گفتن اِه چه خوب؟!! به همین راحتی؟
ــ ــ نه دقیقاً به همین راحتی. پریروز بعد از این که از رستوران برگشتیم، مهرنوش
تماس گرفت که چی شد و اینا. بهش گفتم اون که هیچی، ولی در مورد یه نفر دیگه دارم
فکر می کنم.
ــ ــ خیلی بدجنسین! به همه گفتین غیر از من!
ــ ــ من که اسمی ازت نبردم! با مامانتم همین دیروز در این مورد صحبت کردم. اونم
چون یه حرفی پیش اومد.
ــ ــ لابد دوباره نگران شده بود که حالا که اصلان پریده منو کجا آب کنه که با پسر
ناپدریم همخونه نشیم.
ــ ــ اینقدر خشن نباش.
ــ ــ موضوع همین بود، مگه نه؟
ــ ــ آره، ولی مهم نیست. من به هرحال ازت خواستگاری می کردم.
ــ ــ مامان خودتون چی گفت؟
ــ ــ مامانم؟ هیچی فقط خندید و گفت خدا رو شکر جوجه ات بالاخره بزرگ شد. واِلا تو
صد سال مجرّد می موندی.
ــ ــ واقعاً؟ یعنی منتظر من بودین؟
ــ ــ نه دقیقاً. ولی این همیشه شوخی مامانم بود. می گفت کیان مهر منتظر جوجشه.
لبخندی زدم و پرسیدم: باباتون چی؟
ــ ــ اون که معمولاً اهل ابراز احساسات نیست. فقط تبریک گفت و دعای خیر و اینا…
بعدم که ازش خواهش کردم که اگه بشه امشب عقد کنیم، گفت همه چی رو ردیف می کنه. یکی
از دوستاش عاقده و بقیه ی برنامه هام که خیلی سخت نبود. می مونه مهرداد داداش
کوچیکم که عصری بهش زنگ زدم، کلی غر زد که الآن چه جوری باید خودمو برسونم خونه؟
گفتم من که شمالم دارم میام، از یزد که کاری نداره، یه ماشین بگیر برو. دیگه اونم
قراره برسه. دیگه کسی نبود ازش اجازه بگیرم
ــ ــ مهرنوش خانم چی گفت؟
ــ ــ مهرنوش ظهر داشتم میومدم خودش زنگ زد. مامان بهش گفته بود. اونم هرچی از دهنش
دراومد بارم کرد. نه به خاطر انتخابم. به خاطر عجله ام برای عقدکنون! منم خیلی
مستدل و وکیلانه! آرومش کردم و کارایی که باید برام می کرد رو براش ردیف کردم و
توضیح دادم بیشتر از اینا بهم مدیونه
غش غش خندیدم و گفتم: خیلی بدجنسین! مگه براش چکار کرده بودین که اینقدر مدیون بود؟
ــ ــ کی بدجنسه؟ من؟! من به این خوبی! بار سنگین نگرانیمو از رو دوشش برداشتم. از
امشب می تونه سر راحت زمین بذاره و از فردا بگرده دنبال زن برای مهرداد. البته اگه
به مهرنوش باشه، از همین امشب شروع می کنه.
خندیدم. یک آبمیوه و یک پاکت مغز آفتابگردان شور باز کردم و گفتم: آخ جون منم حاضرم
همکاری کنم! چند تا دوست خوبم دارم که می تونم پیشنهاد بدم.
ــ ــ نه بابا. مهرداد منتظر تو و مهرنوش نمیمونه! چیزی که نمیگه. ولی آب زیرکاه تر
از این حرفاست. اگه تا حالا یه نم کرده برای خودش دست و پا نکرده باشه، من اسممو
عوض می کنم.
ــ ــ نه حیفه! اسمتون خیلی خوشگله!
ــ ــ جداً؟ پس چرا به اسم صدام نمی کنی؟
ــ ــ خوشگل هست. ولی خیلی سخته!
ــ ــ نازی! مثل وروره جادو حرف می زنی، سه سیلاب اسم من سخته؟
ــ ــ حالا دیگه… هی… گفتم دوستام… ببینین…
ــ ــ حرفو عوض نکن. من اسم دارم.
ــ ــ خب مگه من گفتم اسم ندارین؟
ــ ــ خب اسم من چیه؟
ــ ــ خودتون که بهتر از من می دونین. ولی ببینین..
ــ ــ با وجودی که مشتاقم، ولی نمی تونم دائم به تو نگاه کنم که. هی میگه ببینین.
کنترل ماشینو از دست میدم. ضمناً از حالا اول هر جمله باید اسممو بگی تا بذارم حرف
بزنی.
ــ ــ خیلی…
حرفم را قطع کرد و با تاکید گفت: اسمم!
ــ ــ نخیر اسم نیستین! بدجنسین!
ــ ــ این جمله ات خیلی تکراری بود. اسمم رو فراموش کردی. حالا باید ده بار برای
جریمه تکرارش کنی.
ــ ــ اهه آقای کیان مهر خان، اصلاً شما رانندگی تونو بکنین. منم دیگه هیچی نمیگم.
هان ولی میگم.
ــ ــ می دونم که میگی. اسم من اینقدر پیشوند و پسوند نداره. همینا رو می خوای بگی
که سخت میشه. ساده بگو.
ــ ــ آخه شما یه پیرمردین!
ــ ــ جوجه می خورمتا!
ــ ــ خیلی خب. کیان مهر خالی. حالا اگه گذاشتین بگم.
ــ ــ بگو. من سراپا گوشم.
ــ ــ نخیر نصفشم چشمین. هی میگین بذار من جلومو ببینم.
ــ ــ درسته. حالا یه بار دیگه.
ــ ــ چی یه بار دیگه؟
ــ ــ اسمم.
ــ ــ نخیرم! اصلاً یادم رفت چی می خواستم بگم.
ــ ــ عجله ای نیست. فکراتو بکن یادت میاد. ولی اسم من یادت نره.
ــ ــ اسم شما یادم نمیره آقای کیان مهر خان خالی!
ــ ــ یاللعجب! آقای کیان مهر خان کم بود، یه خالیم بهش اضافه شد!
معترضانه نالیدم: خب کیان مهــــــر..
ــ ــ ای جان کیان مهر. بگو.
ــ ــ دوستم…
ــ ــ می خوای دوستاتو دعوت کنی برای امشب؟
گوشی اش را از توی جیبش درآورد و به طرفم گرفت. گوشی را گرفتم و گفتم: نه نمی خوام
دوستامو دعوت کنم. یعنی فقط یکیشونه. کیان مهـــــر؟
ــ ــ جونم؟
ــ ــ یکی از دوستام آرایشگره. قرار بود برای امشب آرایشم کنه. بگم بیاد؟
چند لحظه نگاهم کرد. بعد طوری که انگار به سختی دل می کند، رو گرداند و چشم به جاده
دوخت. آرام گفت: مهرنوش از یه آرایشگر حرفه ای وقت گرفته.
لب برچیدم و گفتم: و حتماً سلیقه ی فوق العاده پسند شما اجازه نمیده که یه آماتور
منو آرایش کنه. ولی کیان مهــــــــر…
این بار دیگر حسابی با ناله صدایش کردم. خندید و گفت: داری راه میفتی. باشه. بهش
زنگ بزن.
ــ ــ مرسی!
با خوشحالی موبایلش را روشن کردم. رمز داشت. به طرفش گرفتم و گفتم: رمزش لطفاً کیان
مهر!
خندید. رمز را زد. گفتم: حالا اینقدر میگم کیان مهر تا از این همه اصرار پشیمون
بشین!
ــ ــ تو می خوای منو دور بزنی جوجه؟ نه بابا! بگرد تا بگردیم. تازه هنوز دوم شخص
مفرد مونده!
در حالی که شماره می گرفتم، گفتم: جوجه دور زدنم بلده. بعله. ما اینیم جناب کیان
مهر.
ــ ــ مواظب باش درسته خورده نشی!
خندیدم. نیلوفر جواب داد. با تردید پرسید: بله؟
ــ ــ کف چهار دست پات نعله! علیک سلام!
ــ ــ ای کوفت! کجایی تو؟ نمیگی نصف جون شدم؟ یه خبر می دادی می مردی؟
ــ ــ یواش! اول جواب سلام منو بده.
ــ ــ نخیر. اول تو بگو کدوم گوری هستی؟
ــ ــ هی یه کمی لطیفتر جانم. این گوشی اصلاً به این الفاظ رکیک عادت نداره. الآن
سنکوپ می کنه.
ــ ــ الهی صاحبش سنکوپ بکنه این همه منو دق نده.
ــ ــ خدا نکنه! صاحب این کجا بوده که تو رو دق بده؟
ــ ــ من چه می دونم؟ مگه مال خودت نیست؟ اون یکی شمارت که همش خاموشه.
ــ ــ خب اون خاموشه، دلیل این نیست که این مال منه.
ــ ــ مال هرکی هست، تو رو جون مادرت بگو الآن کجایی؟
ــ ــ رو زمین خدا. چه فرقی می کنه؟ ببین امشب چکاره ای؟
ــ ــ چار روز منو کاشته، حالا امشب چکاره ای؟ چه می دونم. برنامه ای ندارم.
ــ ــ قراره منو آرایش کنی.
ــ ــ تو رو؟ صد سال سیاه! عمراً برات قدم از قدم بردارم.
ــ ــ باشه. مهم نیست. منو بگو پیشنهاد یه آرایشگر حرفه ای رو رد کردم و گفتم فقط
نیلوفر جون.
ــ ــ ای نمیری! مگه تو فرار نکردی که این مجلس رو بهم بزنی؟
ــ ــ خب الآن که نمی خوام با اصلان عروسی کنم. بیا اینجایی که میگم.
روی دهنی را گرفتم و پرسیدم: آدرستون چیه کیــــان مهـــر؟
عمد داشتم حروف را بکشم که اذیت کنم. کیان مهر هم خندید و نشانی را گفت. برای
نیلوفر تکرار کردم و پرسیدم: میای که؟
ــ ــ چاره ایم دارم؟
ــ ــ نخیر اصلاً. بگم ساعت چند؟
کیان مهر گفت: امیدوارم هفت و نیم خونه باشیم.
ــ ــ هفت و نیم اونجا باش.
نیلوفر با بیچارگی گفت: باشه. ولی نمی خوای بگی الآن کجایی؟ این شماره ی کیه آخه؟
ــ ــ الآن جاده چالوسم، اینم گوشی نامزدمه.
نیلوفر که معلوم بود باور نکرده است، با دلخوری گفت: خیلی خب. نمی خوای بگی نگو. شب
میام ببینم زنده ای یا مرده.
ــ ــ مرسی! منتظرتم. بووووس!
ــ ــ خیلی خب دیگه خودتو لوس نکن. خدافظ.
ــ ــ خدافس!
خندیدم و قطع کردم. کیان مهر گفت: به اندازه ی پنج شیش نفر از دوستات جا داریم. اگه
می خوای دعوت کن.
ــ ــ اوممم پنج شیش نفر… با نیلوفر از همه صمیمیترم که گفتم. بقیه هم نمی
دونم… کی رو بگم کیان مهر؟
ــ ــ من هیچ نظری ندارم.
ــ ــ اوممم… شمام دوستاتونو دعوت کردین؟
ــ ــ دو سه تا از فامیل. یکیشم بهروز بود که با کلی تاسف گفت نمی تونه بیاد.
ــ ــ هوم. باش.
بالاخره صمیمیترین دوستانم را انتخاب کردم و با کمی ارفاق، هفت نفر را دعوت کردم که
همه هم قبول کردند. خیلی خوشحال شدم.
بالاخره در آخرین لحظات به فرودگاه مهرآباد رسیدیم. ماشین را پارک کردیم و تقریباً
تا سالن دویدیم. بهروز به استقبالمان آمد. در حالی که با عجله سلام و علیک می کرد،
ما را به طرف گیت مخصوص پروازمان هدایت کرد. بارها را تحویل دادیم و پرواز بسته شد.
کیان مهر نفسی به راحتی کشید و گفت: دستت درد نکنه. انشااللهدامادیت جبران کنم.
بهروز نگاهی به من انداخت و گفت: ولی من هنوزم باورم نمیشه! خیلی نامردی که نامزدتو
جای یه پسر به ما قالب کردی. من و مامانمو بگو! چقدر ساده بودیم.
کیان مهر با بزرگواری لبخند زد و پرسید: مامانت بلیت گیرش اومد؟
ــ ــ آره. به لطف شما با پرواز قبلی رفت. ولی کیان مهر محاله عقدکنونم دعوتت کنم!
یعنی که چی گذاشتی عدل وسط این پروژه ی عظیم شرکت ما که روز جمعه هم تعطیل نداریم،
دستپاچه داری عقد می کنی؟! این همه صبر کردی دو هفته دیگه هم روش
ــ ــ این همه صبر کردم، کاسه هه لبریز شد. قبول نداری؟
ــ ــ نخیر.
ــ ــ باید بریم. دیر شد. خیلی ممنون از محبتت. اینم سؤییچ ماشینت. شرمنده وقت نشد
بدم کارواش اقلاً تمیز تحویلت بدم.
ــ ــ تو که فقط به فکر شست و شو باش! عروس خانم این نوبرونه ی ما مبارکتون باشه.
به پای هم پیر شین.
خندیدم و تشکر کردم. کیان مهر هم خداحافظی گرمی با او کرد و با هم به طرف سالن
ترانزیت رفتیم. اینقدر دیر شده بود که توی سالن ترانزیت هم اصلاً معطل نشدیم و به
سرعت برای سوار شدن به هواپیما راهی شدیم.
با خوشحالی گفتم: از انتظار تو سالن نفسم می گیره. میگم کیان مهر.. چی میشه همیشه
همینقدر دیر برسیم؟
ــ ــ هیچی. نفس من بند میاد. کلی تو راه حرص خوردم که اگه نرسیم چی میشه!
شانه ای بالا انداختم و گفتم: ولی تو راه خیلی به من خوش گذشت.
خندید و گفت: خوشحالم.
توی هواپیما با شوق پرسیدم: میشه کنار پنجره بنشینم؟
نگاهی به حروف روی کارتهای پرواز انداخت و گفت: نه. وسطیم.
با ناراحتی گفتم: ولی من می خوام کنار پنجره بشینم. کیان مهر خواهش می کنم.
نیم نگاهی به من انداخت. از آن نگاههای خندان که شرمنده ام می کرد. سر بزیر انداختم
و نفس عمیقی کشیدم. به خودم یادآوری کردم که خودش اصرار داشته که به اسم کوچک صدایش
کنم. نگاهم روی کف هواپیما مانده بود و با نوک پنجه داشتم بازی می کردم. حسابی دمغ
شده بودم. فقط آن کفشهای خوشگلم که کیان مهر خریده بود در آن لحظه باعث دلگرمی
بودند!
کیان مهر داشت با مهماندار حرف می زد. گوش نمی دادم. حدس زدم که مهماندار دارد
راهنمایی می کند که زودتر ردیفمان را پیدا کنیم. ردیف آخر یک آقای میانسال با موهای
کم پشت از روی صندلی اش که کنار پنجره بود، برخاست و به من لبخند زد. عرض راهروی
باریک را رد شد و صندلی بعدی نشست. با آهی جانسوز به پنجره نگاه کردم.
کیان مهر گفت: بشین.
ــ ــ کجا؟
ــ ــ رو سر من!
پوزخند تلخی زدم و گفتم: چند روزی هست رو سرتونم.
به صندلی کنار پنجره اشاره کرد و گفت: بشین دیگه.
ــ ــ آخ جون! اینجا بشینم؟
از ترس این که جوابم منفی باشد، سریع نشستم و کمربندم را هم بستم. لبخندی زد و
کنارم نشست. نگاهی به کناریش که با فاصله ی راهرو، روی صندلی بعدی نشسته بود،
انداخت و تشکر کرد.
توضیح داد: جامون دو طرف راهرو بود. از اون آقا خواهش کردم جاش رو با تو عوض کنه.
ــ ــ وای چه آقای مهربونی!!
و با خوشحالی خم شدم تا مرد را یک بار دیگر ببینم. اما کیان مهر از بین لبهایی که
تقریباً بسته بودند، غرید: بشین جوجه!
خندیدم و سرم را به پشتی کوبیدم. بعد به بیرون خیره شدم. هواپیما با کمی تاخیر راه
افتاد. کیان مهر مرتب ساعتش را نگاه می کرد.
به آرامی گفتم: ساعت رو نگاه کنین زودتر نمی رسیم.
سری به تایید تکان داد. باز گفتم: تازه تو هواپیما مرحوم گراهام بلم نمی تونه کاری
براتون بکنه.
ــ ــ به همین خیال باش. من مردم، موندم، امشب تو رو عقد می کنم.
شانه ای بالا انداختم و خندیدم.
ناصحانه گفت: ببین اگه نگران نیستی، اقلاً یه کمی تظاهر کن داری جوش می زنی.
ــ ــ شما به اندازه ی دو سه نفر دارین جوش می زنین. گمونم کافی باشه.
ــ ــ یعنی هیچ فرقی برات نمی کنه؟
ــ ــ خب چرا! ولی فکر نمی کنم نگرانیم چیزی رو عوض کنه.
ــ ــ این حرفیه که من همیشه میزنم. ولی این بار نمی تونم بهش عمل کنم.
ــ ــ ولی ظاهرتون اصلاً نشون نمیده. یعنی من اگه نمی شناختمتون نمی فهمیدم.
ــ ــ جای شکرش باقیه.
ــ ــ سعی کنین یه کمی بخوابین. خسته شدین تو راه…
ــ ــ خواب نمیرم.
ــ ــ نه. ولی آروم باشین و چشماتونو ببندین.
ــ ــ باشه.
باورم نمیشد. ولی به توصیه ام عمل کرد. سرش را عقب داد و چشمهایش را بست. نگاهش
کردم و فکر کردم هیچوقت در زندگی کسی را به این اندازه دوست نداشته ام.
هواپیما که نشست، دلم لرزید. نگاهی به کیان مهر انداختم. ردیف آخر بودیم. اولین نفر
پیاده شدیم و از در عقب بیرون رفتیم. یک آقایی که نمی شناختم، جلو آمد و گفت: خوش
اومدین.
با کیان مهر روبو سی کرد و به من تبریک و خوشامد گفت. کیان مهر که گیجی مرا دید،
معرفی کرد: آقافرهاد شوهر مهرنوش هستن.
همان موقع فرهاد گوشی اش زنگ زد و با عذرخواهی کمی از ما فاصله گرفت.
ابروهایم را بالا بردم و گفتم: آهان! من فقط روز عروسیشون دیده بودمشون. اونم هزار
سال پیش بود.
ــ ــ این واحد هزار ساله ی تو دقیقاً چه بُعد زمانی رو تعریف می کنه؟
ــ ــ نمی دونم. سؤالای سخت سخت می پرسین!
بارهایمان را که گرفتیم راه افتادیم. وقتی که جلوی آن در آشنای چوبی رسیدیم، ناگهان
خاطرات به ذهنم هجوم آوردند. وارد راهرو شدیم. صدای هلهله و خوشامد، فضا را پر کرده
بود. اولین نفر مامان بود که محکم در آغوشم کشید و گفت: خدا رو شکر که حالت خوبه.
بعد هم مادر کیان مهر که گفت: خوش اومدی عروس گلم.
خنده ام گرفت. یاد آن روزها افتادم که کنارم می نشست و سربسرم می گذاشت. در حالی که
من به شدت مشغول نقاشی با خودکارهای رنگی کیان مهر بودم، می پرسید: چی میکشی عروس
طلا؟
ته خودکار را می جویدم و می گفتم: من جواهرم.
کیان مهر آن طرفم می نشست و می گفت: نخیر تو جوجه ای. جوجه ی خودمی. جوجه طلایی.
مامان از آن طرف اتاق به تندی می گفت: جواهر خودکار رو نجو. خراب میشه.
و کیان مهر لبخندی می زد و با مهر اشاره می کرد اشکال نداره…
ازدحام جمعیت اجازه نداد، بیش از آن به رؤیاهایم بپردازم. کت و کلاهم را گرفتند و
به حمام رانده شدم. جملات متعجب و متاسفی درباره ی کوتاهی موهایم شنیدم، اما فرصتی
برای جواب نشد. به سرعت دوش گرفتم و با پولیور و شلوار جین بیرون آمدم. توی اتاق
مهمان که درش توی همان راهروی دم در باز میشد، روی تخت چند دست لباس شب بود. مهرنوش
دستم را گرفت. لباسها رو نشانم داد و پرسید: از کدوم خوشت میاد؟
نگاهم روی لباسها چرخید. نیلوفر گفت: آبی بهت میاد.
نگاهم روی لباس ساتن آبی که بالاتنه اش سنگ دوزی شده بود، ماند. اما سری به نفی
تکان دادم و گفتم: نه.
نیلوفر با ناراحتی گفت: زود باش دیگه انتخاب کن. ساعت هشت و نیمه! مهمونا یک ساعته
که اینجان. عاقدم هست.
مهرنوش پرسید: قرمز دوست داری؟
پیراهن قرمز بالاتنه اش حریر پلیسه بود با دامن ساتن. بازهم سری به نفی تکان دادم.
مهرنوش لباسهای آبی و قرمز را برداشت و گفت: خب. اونایی که نمی خوای بگو. انتخاب
ساده تر میشه.
رفت که آنها را تو کمد آویزان کند. نیلوفر دستی زیر پیراهن س*بز زد و پرسید: این
چی؟ اصلاً لباس عقد باید س#بز باشه. به خاطر بخت و اینا…
پوزخندی زدم و گفتم: من بختمو پیدا کردم. اینم خوشرنگ نیست.
ــ ــ اَه تو رو خدا جواهر! اینقدر سخت نگیر.
مهرنوش با لبخند پیراهن س@بز را هم برداشت و گفت: عروسه و نازش. بذار راحت باشه.
نیلوفر آهی کشید و گفت: اگه بهش سواری بدین بیچاره میشین.
ابروهایم بالا پرید: نیلو!!!
ــ ــ نیلو و مرض! انتخاب کن دیگه.
نگاهم بین سه لباس نقره ای و صورتی و سفید عروسی چرخید. بالاخره هم لباس سفید که
طرحش از همه جذابتر بود را برداشتم. ساتن کلفت سفید بود. بالاتنه اش یک طرفش چند
پیلی می خورد و یک طرف دامنش هم گلهای حرید و مروارید دوخته شده بود. یک جفت دستکش
بلند هم داشت. دستی به پیلیهای بالاتنه کشیدم.
نیلوفر عجولانه پرسید: همین خوبه؟
لب برچیدم و پرسیدم: آخه روز عقده. زشت نیست سفید بپوشم؟
مهرنوش دلجویانه گفت: نه. چرا زشت باشه؟
با ناراحتی پرسیدم: نمیگن چقدر هوله؟
مهرنوش با مهربانی لبخند زد و گفت: اونی که هوله شاه دوماده.
نیلوفر هم گفت: نجنبی غیابی عقدت می کنه.
شانه ای بالا انداختم و گفتم: بهتر!
نیلوفر کف دستش را به پیشانی اش کوبید و گفت: خدایا این چقدر خونسرده!
خندیدم. با مهرنوش کمکم کردند که لباس را بپوشم و جلوی آینه ایستادم. باورم نمیشد
که این عروس لطیف من باشم! لبخندی زدم و آرام گفتم: خوبه.
نیلوفر تقریباً داد زد: خوبه؟ فوق العاده اس! اصلاً هیچکدوم به شیکی این یکی
نبودند. و البته فقط رو تن تو به این قشنگی میشینه. خیلی خب زود باش. یه پارچه به
من بدین. فرصت نیست لباس عوض کنه. یه پیش بندی، پارچه ای چیزی بندازین دور شونه هاش
که لباسش کثیف نشه. من سریع آرایش کنم ببینم چی میشه.
مهرنوش پارچه ی نرمی دور شانه هایم پیچید و به دقت لباس را پوشاند. تا نیلوفر داشت
آرایش می کرد، مهرنوش ناخنهای دستها و پاهایم را لاک زد و یک جفت کفش طلایی پایم
کرد. توضیح داد: دوستم فقط همین یه جفت کفش مجلسی رو اندازه ی تو داشت.
لبخندی زدم و گفتم: خوبه.
نیلوفر روی صورتم خم شد و گفت: از خداتم باشه. چشماتو ببند.
چشمهایم را بستم. چقدر خوابم می آمد! نیلوفر مشغول سایه زدن و خم چشم کشیدن بود و
من فکر می کردم کاش میشد دراز بکشم و خُرپف!
کارش را ظرف ده دقیقه تمام کرد. موهای کوتاهم را با ژل فرفری کرد و یک تاج زیبای
نقره ای روی سرم گذاشت. مهرنوش یک چادر سفید با گلهای کمرنگ گلبهی و آبی روی سرم
انداخت و گفت: خب عزیزم. بریم.
به آرامی از جا برخاستم. با آن کفشهای پاشنه ده سانتیمتری به زحمت می توانستم
تعادلم را حفظ کنم. به سختی قدمی به جلو برداشتم. مهرنوش دستم را گرفت. شانه ی
نیلوفر را هم گرفتم و آرام آرام به اتاق پذیرایی رفتم. لرزان پیش رفتم و روی مبل
بالای اتاق کنار کیان مهر نشستم. از جمعیت هول کرده بودم. سرم پایین بود و هیچکس را
نمی دیدم.
سروصدای ریزریز خندیدن دوستانم برایم مایه ی دلگرمی بود. دوستانم توری روی سرمان
گرفتند و عاقد شروع کرد: دوشیزه ی مکرمه….
سردم بود. دستهای یخزده ام را بهم فشردم. چقدر خوابم می آمد!
بچه ها یک صدا گفتند: عروس رفته گل بچینه.
فکر کردم: گل بچینم؟ تو این سرما؟ الآن فقط یه لحاف گرم میخوام.
عاقد دوباره پرسید و بچه ها این بار بلندتر داد زدند: عروس رفته گلاب بیاره.
فکر کردم: کاش اینقدر خوابم نمی آمد. اگر سر حالتر بودم کلی به این سروصدای بچه ها
می خندیدم. کاش جوراب داشتم! پاهام گرم میشد. نه راستی بدون جوراب بهتر می تونم این
کفشهای وحشتناک رو حمل کنم. تازه جوراب نازک چندان گرم هم نیست. چه بانمک میشد اگه
جوراب گرم زیر این پیراهن مجلسی بپوشم!
عاقد گفت: برای بار سوم می پرسم. عروس خانم وکیلم؟
سر بلند کردم. اینجور وقتها چه می گفتند؟ یادم نمی آمد.
عاقد باز پرسید: وکیلم؟
ساده گفتم: بله.
بعد با دلخوری فکر کردم: باید می گفتم: با اجازه ی بزرگترها!
از گوشه ی چشم نگاهی به کیان مهر انداختم. لبخندی از سر آسودگی بر لبش نشسته بود.
دوباره سر بزیر انداختم. عاقد خطبه ی عقد را جاری کرد و رفت. عموی بزرگم پیش آمد و
دستم را توی دست کیان مهر گذاشت. دستش را محکم فشردم. دلم می خواست تا ابد نگهش
دارم. دستم را به دست دیگرش داد و دست آزادش را دور کمرم انداخت. مست عشق نگاهش
کردم.
بقیه ی مجلس منهای خمیازه های گاه و بیگاه من، خیلی خوش گذشت. مردها توی هال رفتند
و ما توی پذیرایی ماندیم و دوستانم هر شلوغ کاری که می توانستند برای گرم کردن جشن
کوچکم کردند.
پدر شوهرم برای شام به یک رستوران سفارش چلوکباب دادند. اینقدر خسته و خواب آلود
بودم که نتوانستم بخورم. بقیه هم گذاشتند به حساب حجب و حیای عروسی 😀
شب از نیمه گذشته بود که مهمانها کم کم رفتند. فقط مامان مانده بود و آقاحمید و
جاوید، و خانواده ی کیان مهر. توی هال روی آن مبلهای نرمی که تمام بچگی ام در آرزوی
فرصتی بودم تا حسابی رویشان بالا و پایین بپرم، نشستیم. کنار کیان مهر نشسته بودم و
به سختی چشمهایم باز میشدند.
مامان گفت: بریم دیگه. جواهر داری خواب میری.
سرم پایین افتاد. خواب خواب بودم. کیان مهر دست دور شانه هایم انداخت و آرام گفت:
الآن خواب میری. پاشو آرایشتو پاک کن.
مهرنوش گفت: چکارش داری بابا؟ بذار هرجور راحته بخوابه.
ــ ــ نه. این آشغالا معلوم نیست چی هستن، شب تا صبح رو پوستش بمونن؟ پاشو جوجه.
نالیدم: صورتمو بشورم، خوابم می پره.
ــ ــ بمبم بترکه، خواب تو نمی پره. نگران نباش.
ــ ــ اذیت نکنین.
مامان دوباره گفت: جواهر پاشو بریم.
کیان مهر با ملایمت گفت: این راه نمیاد با تو. بذار باشه.
ــ ــ اوای نه نمیشه!
ــ ــ من فردا صبح کَت بسته تحویلت میدم. ولی الآن بخوای ببریش باید کولش کنی. این
دو قدمم راه نمیره.
سرم روی شانه ی کیان مهر افتاد. کمی کنار کشید و غرید: مهرنوش تو رو خدا بیا اینا
رو پاک کن.
مهرنوش گفت: اوا مامانم اینا! کتت کثیف شد؟ نعیمه جون این داماده شما دارین؟
به زحمت سر برداشتم و خواب آلود پرسیدم: مگه چشه؟
کیان مهر گفت: هیچی عزیزم. تو بخواب!
مامان از جا برخاست و با ناراحتی گفت: نمیشه که بمونه.
کیان مهر بعد از این که مطمئن شد نمیفتم، از کنارم برخاست و گفت: می ترسی از زیر
جشن عروسی شونه خالی کنم؟ نگران نباش.
مامان دوباره گفت: نه ولی…
خواب آلود فکر کردم: کیان مهر فقط چهار سال از مامان کوچیکتره! چه خنده دار!
مادرشوهر و پدرشوهرم مشغول وساطت شدند. می گفتند ظلم است که با وضع خسته و خواب
آلوده مرا ببرند. بالاخره هم مامان رضایت داد. به زحمت سر پا ایستادم. در آغوشم
گرفت و اشک ریزان خداحافظی کرد. جاوید فقط لحظه ای دستم را فشرد و بعد هم با
آقاحمید رفتند.
مهرنوش با پنبه و شیرپاک کن کنارم نشست. کیان مهر صورتم را نگه داشته بود و او غرغر
کنان پاک می کرد.
ــ ــ کیان خیلی بدجنسی! چرا نمیذاری بخوابه؟ اون از اون وضع که مثل گلوله این همه
راه آوردیش، این از وسواسی بازیات. ولش کن!
بقیه هم نظرشان همین بود. ولی بالاخره کیان مهر حرفش را به کرسی نشاند و تا آرایشم
کامل پاک نشد، ول نکرد. بعد روی دست بلندم کرد و در حالی که نیمه بیهوش بودم، از
پله ها بالا رفت. داشتم فکر می کردم کاش می گذاشت روی همان مبل نرم بخوابم. اما به
اتاقش رفت و مرا آرام روی تخت گذاشت.
به سرعت خودم را گلوله کردم و خواستم بخوابم که گفت: جوجه پاشو لباستو عوض کن.
چشم بسته غرغرکنان گفتم: لابد باید مسواکم بزنم!
ــ ــ اگه بزنی که خیلی بهتره. ولی به هرحال با این لباس نمیشه بخوابی.
ــ ــ بذار خراب شه. خواهش می کنم.
خنده ی کوتاهی کرد. در حالی که موهایم را نوازش می کرد، به نرمی گفت: لباستو عوض کن
راحت بخواب. پاشو. کمکت می کنم.
راست نشستم و اخم آلود گفتم: نخیر کمک نمی خوام. اگه نرین بیرون، عوض نمی کنم.
ــ ــ خیلی خب. چرا می زنی؟! اگه برم عوض می کنی؟ نیام ببینم با همین خوابیدی!
ــ ــ چشم. عوض می کنم.
از ترس این که برگردد، همین که در بسته شد، با آخرین سرعتی که تن خسته ام اجازه
میداد، لباسی را که برایم روی تخت گذاشته بود پوشیدم و لباس سفیدم را وسط اتاق که
حتی یک پرز هم روی قالی شیری رنگش نبود، پرت کردم.
دوباره دراز کشیدم و تا خود صبح به این عالم نبودم. صبح روز بعد با صدای زمزمه ی
آوازش از خواب پریدم. داشتم فکر می کردم الآن کجا هستم که ناگهان به خاطر آوردم.
چشم باز کردم. تخت کنار دیوار بود. دستی به کاغذ دیواری کشیدم و با خوشی خواب آلوده
ای به زمزمه اش گوش دادم. صدای تلق و تلوقی باعث شد بالاخره غلتی بزنم. اول چشمم به
کف اتاق افتاد و یادم آمد که شب قبل لباسم را آنجا انداخته بودم که الآن نبود. بعد
هم نگاهم بالا آمد و تا جلوی آینه ی اتاق رسید. داشت موهایش را شانه میزد که همان
موقع کارش تمام شد. شانه را جلوی آینه توی یک لیوان سفالی گذاشت و از جا برخاست. رو
به من کرد و با لبخند گفت: سلام.
خواب آلوده گفتم: سلام. خوبین؟
لب تخت نشست. به موهای آشفته ام چنگ زد و گفت: از این بهتر نمیشم.
نالیدم: نکنین. درد می کنه. شکسته.
ــ ــ هرکی با موی ژل زده بخوابه از این بهتر نمیشه. پاشو. مامانت گفته نهار بریم
اونجا.
ــ ــ حالا کو تا نهار؟
ــ ــ ساعت دوازده و ربعه.
ــ ــ اذیت نکنین.
نگاهم روی ساعت دیواری ماند. واقعاً دوازده و ربع بود. نیم خیز شدم. ساعت رومیزی
کنار تختش هم دوازده و ربع بود! دستش را کشیدم و ساعت مچی اش را نگاه کردم. بیحال
روی تخت افتادم و پرسیدم: چرا بیدارم نکردین؟
دستم را کشید و گفت: یه کمی رحم و مروتم حالیمه. حالا پاشو که مهربونی منم اندازه
داره.
نشستم. سرم را روی شانه اش گذاشتم و بوی آشنای ادوکلنش را به مشام کشیدم. صورتم را
به گردنش مالیدم. با ملایمت گفت: پاشو جوجو تا درسته قورتت ندادم.
خندیدم. از جا برخاستم و آماده شدم. پایین رفتیم. با پدر و مادرش خداحافظی کردیم و
به حیاط رفتیم. همین در اتاق پشت سرمان بسته شد، آه بلندی کشیدم.
کیان مهر متعجب پرسید: چی شده؟
ــ ــ کاشکی هنوز هشت سالم بود.
با حالتی گرفته و استفهام آمیز نگاهم کرد.
چشمانم برقی زد و گفتم: آخه آرزو به دل موندم رو مبلای هالتون نپریدم! الآنم اگه
بپرم که خراب میشن. اون موقع کوشولو بودم.
آهی از سر آسودگی کشید و گفت: نه خراب نمیشن. این مبلا امتحانشونو پس دادن. هر چقدر
دلت می خواد روشون بپر. فوق فوقش خرابم بشن، اشکال نداره بعد از چهل سال عوضشون می
کنن.
با شوق پرسیدم: واقعاً می تونم؟
ــ ــ آره می تونی. ولی ترجیحاً وقتی مامان بابا خونه نباشن.
بلند خندیدم. چشمم به تاب کنار حیاط افتاد و جیغ کشیدم: آخ جون این هنوزم اینجاست!
دستم را کشید و گفت: آره سر جاشه. خیالت راحت. بیا بریم. فرصت بسیاره. هروقت دلت
خواست بازی کن.
ــ ــ فقط یه کم! مامان می تونه چند دقیقه دیگه هم صبر کنه. خواهش می کنم.
ــ ــ ببین این تاب از اینجا تکون نمی خوره. عصر بیا بازی. بذار روز اولی بدقول
نشیم.
ــ ــ کــــیان مــــهر!
با تاسف سری تکان داد و گفت: گوشای منم که مخملی! فقط پنج دقیقه. بیشتر شد می زنمت
زیر بغلم، میریم ها!
به ساعت پشت دستش نگاه کرد و گفت: بشین.
با شوق خندیدم. گونه اش را بو-سیدم و گفتم: متشکرم!
بعد به طرف تاب پرواز کردم و نشستم. با بیشترین سرعتی که میشد مشغول تاب خوردن شدم.
بعد از پنج دقیقه از بس گفت بریم، با بی میلی دل کندم و به طرف گاراژ رفتیم.
با خوشحالی گفتم: ماشینتون از مال آقابهروز خیلی خوشگلتره!
ــ ــ ماشین بهروز یه ده تایی از مال من قیمتش بیشتره، ولی منم همینو ترجیح میدم.
ــ ــ مهم خوشگلیشه.
ــ ــ مهم جوجشه.
خندیدم. بالاخره راه افتادیم. چشمهایم را بستم و فکر کردم: حتی بهترین رؤیاهایم
اینقدر زیبا نبوده اند.
کیان مهر پرسید: دوست داری عروسیت چه جوری باشه؟
چشمهایم را باز کردم و گیج نگاهش کردم. بالاخره گفتم: نمی دونم. تا حالا بهش فکر
نکردم.
ــ ــ خب بهش فکر کن.
ــ ــ اومممم… دوست دارم عروسیم تو باغ باشه.
ــ ــ باشه. دیگه؟
ــ ــ ولی نمیشه که. هوا سرده!
ــ ــ عزیز دلم منم فردا نمی تونم عروسی بگیرم! هنوز باید خونه پیدا کنیم. مبله
کنیم و کلی کارای دیگه. البته یه خونه دارم. ولی تو یکی از شهرکای اطرافه. راهش به
خونه ی بابام و آقاحمید خیلی دوره. اگه بتونم بفروشم یکی این اطراف بخرم یا یه
همچین چیزی…
ــ ــ واقعیتهای مزخرف زندگی.
ــ ــ تو خودتو درگیر نکن.
ــ ــ تمام مشنگیاش مال من، تمام مسئولیتاش مال شما. زندگی مشترک یعنی همین دیگه!
لپم را کشید و گفت: من این زندگی مشترک رو دوست دارم.
هنوز ننشسته بودیم که مامان نهار کشید و سر میز رفتیم. با خوشحالی گفتم: وای دلم
برای خورش قیمه هات تنگ شده بود!
جاوید گفت: یه جوری میگه انگار این چند روز آقای رئوفی بهش گشنگی داده!
خندیدم. مامان چشم غرّه ای به جاوید رفت و گفت: اه این چه طرز حرف زدنه؟
جاوید شانه ای بالا انداخت و گفت: مگه دروغ میگم؟ اصلاً آقای رئوفی شما هیچوقت موفق
شدی این خندق بلا رو سیر کنی؟
مامان دوباره غرّید: جاوید!
بدون دلخوری گفتم: حالا نه این که تو هیچی نمی خوری؟ اگه راست میگی امروز نهار نخور
ببینم نیم ساعت طاقت میاری؟
جاوید بدون معطلی از سر سفره برخاست. آقاحمید با ملایمت گفت: دست بردارین بچه ها.
حداقل رعایت مهمون رو بکنین. بشین جاویدجان.
مامان هم کلافه آهی کشید و به جاوید اشاره کرد بنشیند. جاوید کمی پابپا کرد و
بالاخره نشست. آقاحمید کفگیر را برداشت و به کیان مهر گفت: بفرمایید خواهش می
کنم…
همه مشغول خوردن شدند. مامان از برنامه ی فروش زمین پرسید و کیان مهر برایش توضیح
داد که کارش چطور پیش رفته است.
جاوید پرسید: جواهرم باید امضاء می کرد؟
برای لحظه ای رنگم پرید. کیان مهر اما با خونسردی جواب داد: اگر می کرد بهتر بود.
ولی چون سرمای سختی خورده بود، وکالتشو به عهده گرفتم و به جاش امضاء کردم.
ــ ــ این که طوریش نیس. سرومرو گنده اس!
کیان مهر آهی کشید و با لحنی که کسی جز من منظورش را نفهمید، گفت: بله خدا رو شکر.
الآن خیلی بهتره.
شرمنده سر بزیر انداختم.
بعد از نهار با جاوید مشغول جمع کردن میز شدیم. مامان و آقا حمید و کیان مهر هنوز
داشتند دور میز حرف می زدند. تمام مدتی که می رفتم و می آمدم، چشم از کیان مهر
برنمی داشتم. اینقدر که وقتی داشتم نان را توی یخچال می گذاشتم و تمام حواسم به هال
بود، صدای جاوید در آمد: نترس بابا سرجاشه!
گیج نگاهش کردم و پرسیدم: چی سرجاشه؟
ــ ــ شوهر محترمت. البته اگه میدونست چه اشتباهی کرده تو رو گرفته الآن اینجا
نبود!
ــ ــ اگه یه بار دیگه به شوهر من توهین کنی کشتمت!
ــ ــ خیلی خب بابا جوش نیار! اینو باش! انگار نوبرشو آورده. گمونم پاک یادت رفته
یه روزی برادری هم داشتی.
خواستم بروم، اما در نگاهش چیزی بود که ایستادم. بدون حرف به چشمانش خیره شدم. بر
خلاف کنایه هایش، نگاهش گرفته و غمگین بود. بعد از چند لحظه بالاخره رو گرداند و
نگاهی توی هال انداخت. به سردی گفت: برو بشین. شوهرجونت نگرانته.
قدمی پیش گذاشتم. لبخندی عذرخواهانه به کیان مهر زدم و دوباره به جاوید نگاه کردم.
جاوید با اخم گفت: خب چته دیگه؟ برو.
زیر لب گفتم: جاوید تو هنوزم برادر منی.
ــ ــ بیخیال…
همین که روی مبل کنار کیان مهر نشستم، مامان گفت: یه چند تا چایی بیار بعد راحت
بشین.
ــ ــ من همین الآنم راحتم ها!
ــ ــ پاشو مادرجون.
از جا برخاستم. با تنبلی به آشپزخانه رفتم و چای ریختم. بعد مثل همیشه غرغرکنان
گفتم: جاویـــد… بیا چایی رو ببر.
جاوید بر خلاف قبل بدون حرفی آمد و برد. دوباره نشستم. اما حوصله ی آن همه بحث جدی
را نداشتم. آقاحمید باز یک گوش مفت گیر آورده بود و داشت زمین و زمان را تفسیر می
کرد. مامان هم ظاهراً به بحث علاقمند بود و خوشرویی مؤدبانه ی کیان مهر هم دلیل
خوبی برای طولانی شدن بحثشان بود.
حوصله ام سر رفت. از جا برخاستم و به اتاقم رفتم. نگاهم دور اتاق چرخید. هیچ حسی
نداشتم. مامان کمی اتاق را مرتب کرده بود، اما اکثر وسایلم دست نخورده مانده بودند.
کشوی بالای میز آینه ام را باز کردم. یادداشتی را که برای مامان گذاشته بودم، ندیده
بود. آن را ریز ریز کردم و توی سطل ریختم. دست توی جیب شلوار جینم بردم. کارت
شناسایی جاوید را درآوردم و توی کشویم گذاشتم. بلند صدایش زدم. جاوید با بی حوصلگی
توی قاب در ایستاد و پرسید: چی میگی؟
کارتش را به طرفش گرفتم و گفتم: این تو کشوی من بود.
آن را گرفت و لحظه ای نگاه کرد. بعد با تعجب پرسید: چرا زودتر نمیگی؟
با کمی عذاب وجدان گفتم: چون الآن دیدم.
نگاهی به کشوی نیمه بازم انداخت و گفت: عجبی هم نیست. شتر با بارش اون تو گم میشه.
مامان از پیدا شدن کارت ملّی جاوید خیلی خوشحال شد. او هم به اتاقم آمد و با شوق
پرسید: کجا بود؟
کشوی نیمه باز را بستم و گفتم: تو کشو.
ــ ــ خدا رو شکر. خدا رو شکر… راستی کیان مهر میگه امشب خونه ی عمه اش مهمونین.
چی می خوای بپوشی؟
ــ ــ خونه ی عمه اش؟ یعنی کی؟
ــ ــ یعنی عمه اش! مریم خانم.
شانه ای بالا انداختم و گفتم: نمی شناسم.
ــ ــ چطور نمیشناسی؟ دختر عمه ی منه دیگه. دیشبم اونجا بود. با دخترش و عروسش.
ــ ــ اتفاقاً دخترش مجرد نبود؟ خاطرخواه کیان مهر؟
ــ ــ چی داری میگی؟
ــ ــ خب معمولاً اینجوریه. دخترخاله ای، دختر عمه ای، دختر همکار بابایی… بعدم
آدم رو دعوت می کنن ببینن عروس دوماد باهم خوبن یا نه؟
ــ ــ این چرت و پرتا چیه میگی؟
در کمدم را باز کرد و با اخم لباسهایم را پس و پیش کرد.
کیان مهر توی قاب در ایستاد و با لبخند گفت: نگران نباش. دخترعمه ی من ده سال پیش
ازدواج کرده و عمه جان فقط نگران بود که نتونه قبل از رفتن مامان و بابا دعوتمون
کنه که اینقدر عجله کرده.
قدمی تو گذاشت و گفت: یه مهمونی خودمونیه. خبری نیست.
مامان پرسید: راستی کی مسافرن؟
پرسیدم: مگه مسافرن؟
ــ ــ آره. بالاخره بلیتشون اوکی شد. همین سه شنبه. یکشنبه میرن تهران. بابا یکی دو
روز کار داره.
پرسیدم: بعد کجا میرن؟
ــ ــ آلمان. دیدن خاله ام.
ــ ــ خاله تون که دیشب اونجا بود.
در واقع تنها مهمان ناشناسی بود که به خاطرم می آمد. آن هم چون خودش جلو آمد و
توضیح داد که خاله ی کیان مهر است.
ــ ــ خاله ی کوچیکم آلمانه. خاله بهار.
مامان یک پیراهن قهوه ای روشن که با ملیله های سبز و شیری تزئین شده بود را به طرفم
گرفت و پرسید: این خوبه؟
نگاهم دور اتاق چرخید و فکر کردم: الآن کیان مهر پس میفته!
مامان دوباره پرسید: همینو می پوشی؟
ــ ــ میشم عین یه ظرف حلوا با تزئین خلال پسته و بادوم!
کیان مهر خندید و شانه ام را فشرد. نگاهش کردم و فکر کردم: عاشق آن دندانهای ردیف و
سفیدم.
مامان اما نخندید. بی حوصله سری تکان داد و گفت: این پیرهن خیلی مجلسی و قشنگه.
لب تختم نشستم و بدون جواب لب برچیدم. کیان مهر جلو آمد و گفت: بذار ببینم دیگه چی
داره.
به کمدم که رسید، داشتم از خجالت آب می شدم. سر بزیر انداختم.
مامان هم گفت: بایدم خجالت بکشی با این کمد بهم ریخته ات! من که زورم بهش نرسید.
کیان مهر تو یه چیزی بهش بگو.
کیان مهر بدون جواب یک بلوز شسته ولی گلوله را از کف کمد برداشت. بازش کرد و چند
لحظه نگاهش کرد. یک بلوز سفید مجلسی با دکمه های مرواریدی بود. آن را به طرفم گرفت
و گفت: اینو اتوش کن. از پشت اتو کن برق نیفته.
زیر لب گفتم: چشم.
یک دامن صورتی هم پیدا کرد که با وجود این که تمیز و آویزان بود، اما آن هم خیلی
چروک بود. دامن را هم روی دستم انداخت و باهم از اتاق بیرون آمدیم.
از اتو کردن متنفرم! اما این را نگفتم. اتو را به برق زدم و با دلخوری مشغول شدم.
داشتم فکر می کردم کاش آن پیراهن قهوه ای را قبول کرده بودم. حداقل ژرسه بود و دیگر
اتو نمی خواست!
بلوز را اتو کردم و روی دسته ی در آویختم. کیان مهر سری بهم زد. یادآوری کرد: دامن
رو هم از پشت اتو کن. برق میفته.
آه بلندی کشیدم و لباس را پشت و رو کردم. کیان مهر لبخندی زد و نگاهی به بلوزم
انداخت. آن را به طرفم گرفت و گفت: آستیناش رو فراموش کردی.
با دلخوری گفتم: نخیر فراموش نکردم. ترسیدم برق بیفته زیاد فشار نیاوردم.
ــ ــ یه پارچه بنداز روش. کمی هم پارچه رو نم کن. اینا رو که من نباید بگم.
ــ ــ نه نباید بگین. اصلاً نمیشه من نیام؟ نمی شناسمشون.
ــ ــ مهمونی به مناسبت ورود تو به خانواده اس. پاگشات کردن.
ــ ــ بدم میاد از این که عروس باشم.
ــ ــ تو عروس نیستی، فقط جوجوی منی.
ــ ــ پس واسه چی باید پاگشا بشم؟
ــ ــ اصلاً ولش کن. مهمونی برای خداحافظی از مامان بابامه. نه این که سفرشونه
طولانیه از اون لحاظ. من و تو هم دعوت شدیم.
ــ ــ بقیه که اینجوری فکر نمی کنن.
ــ ــ من اصلاً از دم در به همه اولتیماتوم میدم هرکی بهت نگاه کنه، حسابشو می رسم.
خوبه؟
خنده ام گرفت و جواب ندادم. بعد هم می خواستم اتو را از برق بکشم که دوباره گیر داد
این قسمتش صاف نشده، و آن طرفش هنوز چروک است! بیچاره شدم تا رضایت داد. بعد هم به
حمام تبعید شدم چون هنوز موهای ژل زده ی شکسته ام شسته نشده بودند. بعد از مدتها
وقت کافی داشتم و بدون عجله از سر حوصله حمام کردم. اینقدر خودم را سابیدم که تنم
می سوخت. می ترسیدم بعد از حمام هم نوک انگشتش را روی پوستم بکشد و بگوید هنوز تمیز
نشده ام!
اما به خیر گذشت و حرفی نزد. جلوی آینه نشستم و موهایم را خشک کردم. صورتم را کرم
زدم و جورابهایم را پوشیدم. کیان مهر که روی تختم دراز کشیده بود، گفت: زیاد وقت
نداریم. من قبل از رفتن یکی دو جا کار دارم. آرایشتو بکن بریم.
ــ ــ چکار کنم؟!
ــ ــ چرا اینجوری نگام می کنی؟ تو عمرت آرایش نکردی؟
با بیحالی نگاهی به لوازم آرایش پراکنده ی جلوی آینه ام انداختم و گفتم: اگه آرایش
کنم که شما هزار تا غر می زنین. کمرنگ شد، پررنگ شد، این بهت نمیاد، اون ….
خندید. نشست و پرسید: من خیلی بدجنسم؟
ــ ــ اینو که هزاربار گفته بودم.
ــ ــ میخوای بری پیش دوستت آرایشت کنه؟
با خوشحالی گفتم: آره.
به نیلوفر زنگ زدم. روز جمعه بود و رفته بودند پیک نیک. تازه از بیرون شهر رسیده
بودند. خسته بود. ولی به اصرار من رضایت داد که آرایشم کند.
جلوی در خانه ی نیلوفر از ماشین پیاده شدم. کیان مهر نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
یه کاری برام پیش اومده. دو ساعتی طول میکشه. بعدش میام دنبالت. اگه مشکلی بود زنگ
بزن.
ــ ــ چشم.
با نیلوفر گفتیم و خندیدیم. یک آرایش ملیح دخترانه برایم کرد؛ چون نمی خواستم مثل
تازه عروسها باشم. بعد هم کلی درباره ی اصول کارش برایم کلاس آموزشی گذاشت و بعد از
دو ساعت می خواست بهم دیپلم آرایشگری هم بدهد 🙂
کیان مهر سر دو ساعت رسید و سوار شدم. اول چانه ام را گرفت و زیر نور چراغ ماشین
بررسی کرد و بالاخره رای مثبتش صادر شد.
توی ماشین گفتم: ولی جدی اگه بخوان هی نگام کنن و هی بگن عروس خانم، من نیستم ها!
اعصاب ندارم.
کیان مهر نگاهم کرد و خندید. ولی جوابی نداد. فقط دستم را گرفت و به رانندگی اش
ادامه داد.
اخم آلود گفتم: هی آقا تصادف می کنیم.
ــ ــ هی خانم اگه اینقدر وول نخوری من حواسم هست.
خندیدم و دستش را فشردم. سرم را عقب بردم و چشمهایم را بستم. برای آرامش و زیبایی
این لحظه ها خدا را شکر کردم.
ــ ــ بازم خوابیدی؟
چشم باز کردم و با لبخند گفتم: نه.
بالاخره رسیدیم. کیان مهر زنگ زد. یک نفر پرسید: کیه؟
ــ ــ کیان مهرم.
صدای هیجان زده ای تقریباً جیغ زد: اومدن!
و به دنبال آن در باز شد.
قدمی عقب رفتم و گفتم: بهشون بگو اینجوری نکنن. من نمی خوام.
دستم را گرفت و به دنبالش کشید. با خوشرویی گفت: ای بابا از چی می ترسی؟ نمی خورنت
که!!
در توی ساختمان باز میشد. هنوز دو قدم وارد نشده بودیم که عده ای با سر و صدا و
هلهله و دود اسفند و آینه قرآن به استقبالمان آمدند. نفسم گرفت. یک لحظه ترس برم
داشت. دستم را از دست کیان مهر بیرون کشیدم و دوان دوان به طرف ماشینش برگشتم.
او هم به سرعت به دنبالم آمد و قبل از این که خیلی دور بشوم، بازویم را گرفت و
پرسید: چکار می کنی؟
چند نفر به دنبالمان از خانه خارج شده بودند. با ناراحتی نگاهشان کردم و گفتم: من
نمی تونم. بهتون گفتم که.
نفس عمیقی کشید. به آرامی بازویم را رها کرد و گفت: همینجا وایسا. میرم باهاشون حرف
می زنم. این تن بمیره فرار نکن. خواهش می کنم.
سری به تایید تکان دادم و به زحمت نفسی کشیدم.
شوهر عمه اش جلو آمد و پرسید: چی شده باباجون؟
کیان مهر پیش رفت و همه را به طرف خانه راند و آرام برایشان توضیح داد. بعد برگشت و
دوباره دستم را گرفت. دستش را فشردم و با ترس راه افتادم.
ــ ــ چرا اینقدر می لرزی جوجه؟ کسی کاری به کارت نداره. گفتم به استقبالم نیان.
همه برگشتن تو اتاق. نه کسی برات سوت می کشه نه دست می زنن. نترس. هیچ خبری نیست.
نفسی کشیدم و سعی کردم گریه نکنم. وارد شدیم. همانطور که گفته بود، فقط عمه و
شوهرعمه اش دم در بودند. آن هم کاملاً ساده و بدون سر و صدا. هنوز بوی اسفند می
آمد، ولی منقلش آن دور و بر نبود. عمه

شوهرعمه اش دم در بودند. آن هم کاملاً ساده و بدون سر و صدا. هنوز بوی اسفند می
آمد، ولی منقلش آن دور و بر نبود. عمه اش با خوشرویی خوشامد گفت و دستپاچه گفت:
عزیزم ما نمی خواستیم ناراحتت کنیم.
خیلی خجالت کشیدم. اما واقعاً نمیتوانستم عکس العمل بهتری داشته باشم. هنوز دست
کیان مهر را محکم فشار می دادم. انگار اگر ولش می کردم، او بود که فرار می کرد و
مرا در آن جمع تنها می گذاشت!
همه سعی می کردند کاری به کارم نداشته باشند و همین رفتارشان را بیش از حد مصنوعی
می کرد. کنار کیان مهر روی مبل دو نفره نشسته بودم و به شدّت به میز جلوی مبل نگاه
می کردم.
کیان مهر زمزمه کرد: مامان بزرگم میخواد باهات احوال پرسی کنه.
سر بلند کردم و به زحمت با آن پیرزن مهربان سلام و علیک کردم. کیان مهر باز زمزمه
کرد: میشه دستمو ول کنی برم با مامان بزرگ روبوسی کنم؟
ــ ــ منم باید بیام؟
ــ ــ اگه بیای مؤدبانه تره.
ــ ــ نه خجالت می کشم.
آهی کشید و به تنهایی از جا برخاست. جلوی مادربزرگش زانو زد و چند کلمه ای هم با او
حرف زد. اینقدر دلم می خواست نزدیکش باشم، که بالاخره از جا برخاستم و من هم با
مادربزرگش از نزدیک احوالپرسی کردم.
خیلی سخت بود و بالاخره وقتی دوباره نشستیم، نفسی به راحتی کشیدم.
کم کم همه رفتارشان عادی شد و مشغول بگو و بخند شدند. فقط من بودم که نمی توانستم
با جمع قاطی شوم و تا آخر شب همانطور معذب بودم.
آخر شب وقتی بالاخره خداحافظی کردیم، عمه اش کلی عذرخواهی کرد که به من بد گذشته
است و آرزو کرد خیلی زود با جمعشان صمیمی بشوم. نمی دانستم چه جوابی بدهم. فقط زیر
لب تشکر کردم و بیرون آمدم.
توی ماشین که نشستیم، کیان مهر پرسید: این چه کاری بود؟
ــ ــ من گفتم که…
ــ ــ تو گفتی. ولی چرا؟ دیشب که معمولی بودی.
ــ ــ دیشب داشتم از خواب می مردم. هیچی حالیم نبود. تازه شب عقدم بود. مامانم و
دوستام هم بودن. خیلی غریبی نمی کردم. ولی امشب که خبری نبود. دوست داشتم معمولی
باشن.
ــ ــ اونا که نمی خواستن بخورنت! فقط می خواستن ورودتو به خانواده خوشامد بگن.
با بغض سر بزیر انداختم و گفتم: می دونم.
آهی کشید و گفت: گریه نکن.
دیگر حرف نزدم. جلوی در گاراژ خانه ی پدریش توقف کرد. نگاهی به در انداختم و گفتم:
میرم خونمون.
در حالی که پیاده میشد، گفت: خونت اینجاست.
در گاراژ را باز کرد و برگشت. دوباره گفتم: می خوام برم خونمون.
ــ ــ ببین من به عمه اینا نگفته بودم که اونجوری به استقبالت بیان.
ــ ــ می دونم. ولی می خوام برم خونمون.
ــ ــ جوجو من جبران می کنم.
ــ ــ چی رو جبران می کنین؟
ــ ــ تو از من دلخوری. حق داری. ولی جبران می کنم. قول میدم.
ــ ــ من از شما دلخور نیستم. ولی می خوام برم خونمون.
ماشین را توی خانه برد. خاموش کرد و رو به من چرخید. بدون حرفی به من چشم دوخت. بعد
از چند لحظه گفت: بیا بریم تو. نیم ساعت ببینمت، بعد می رسونمت. هنوز خیلی دیر
نیست.
ــ ــ ولی ما الآن… الآن چند روزه که باهمیم.
نفسش را با حرص بیرون داد و بعد گفت: باشه. هرجور دلت می خواد.
ماشین را بیرون زد و دوباره در گاراژ را بست. بعد در سکوتی تلخ و گزنده راه افتاد.
می دانستم این سکوت، یعنی بیش از حد عصبانیست. داشتم از ترس می مردم و جرأت نداشتم
جیک بزنم.
جلوی در خانه پیاده شدم. صدایم حتی برای خداحافظی هم بالا نمی آمد. او هم هیچ نگفت.
سرد و جدی روبرویش را نگاه می کرد. تنها صدایی که سکوت را می شکست، صدای کوبیدن
قلبم بود که از ترس به شدت میزد. بین در باز ماشین ایستاده بودم. نه می توانستم
بروم، نه دوباره سوار شوم. بالاخره دلم را یک دل کردم. به سرعت خداحافظی کردم و به
طرف در خانه رفتم. کلید را برده بودم. در را باز کردم. برگشتم و نگاهش کردم.
همانطور به روبرویش نگاه می کرد و خیال رفتن نداشت. احساس بیچارگی می کردم. به طرف
ماشین برگشتم. در را باز کردم. کمی خم شدم و پرسیدم: اممم .. می خواین بیاین تو؟ یه
نیم ساعت؟
به سردی گفت: نه متشکرم. میرم خونه. فردا باید برم سر کار.
آهی کشیدم و گفتم: باشه. پس… پس شبتون بخیر.
ــ ــ برو دیگه. خداحافظ.
با ناراحتی در را بستم. مگر چکار کرده بودم؟! اگر کتکم میزد، از این رفتارش خیلی
بهتر بود! وارد خانه شدم و در را پشت سرم بستم. چند قدم تو رفتم. هنوز به در ورودی
نرسیده بودم که فکر کردم: الآن میره. امشب دیگه نمی بینمش. فردا میره سرکار. شاید
تا شب نیاد. شاید شبم عصبانی باشه دوباره نیاد. شاید حتی تلفنمم جواب نده. شاید…
دوان دوان برگشتم. هنوز جلوی در بود. در را باز کردم. با عجله نشستم. کمربندم را
بستم و گفتم: بریم.
با لبخند نامحسوسی راه افتاد. نگاهش کردم. لبخندم را فرو خوردم. بعد از چند لحظه
گفتم: خیلی لجبازین!
خندید. ابرویی بالا انداخت و گفت: نه بابا.
کوچه را ریورس برگشت. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ولی یه شب میرم خونمون.
ــ ــ مگه من مرده باشم.
ــ ــ نه… حالا اینطوریام نیست. شاید برین سفر، مأموریت، جایی… اونوقت…
نفس عمیقی کشید و پرسید: چطور جایی باشه که تو رو نبرم؟
ــ ــ یعنی شما از سفر با من توبه کار نشدین؟
ــ ــ من از سفر با تو لذت بردم. برای اولین بار لذتی رو تجربه کردم که هیچوقت طعمش
رو نچشیده بودم.
ــ ــ ولی شما خیلیم عاشق من نیستین. اگه بودین اینقدر از دستم عصبانی نمی شدین.
همین چند دقیقه پیش می خواستین کلّمو بکنین.
ــ ــ اینطوری نبود.
ــ ــ اینطوری بود.
ــ ــ من نمی خواستم سرتو ببرم! اصلاً عصبانی نبودم.
ــ ــ ببینین من یه جوجه ی زرد زردم! سعی نکنین رنگم کنین و جای گربه بفروشینم!
خندید و گفت: من تو رو به هیچ قیمتی نمی فروشم.
ــ ــ مرسی. ولی می خواستم بگم لازم نیست به من دروغ بگین. شما خیلی خیلی عصبانی
بودین.
ــ ــ من فقط خیلی خیلی غمگین بودم.
ــ ــ نخیر عصبانی بودین. مثل بچه ای که جوجشو ازش گرفته باشن.
ــ ــ جوجه جیرجیر کنی خوردمت ها! من بچه ام؟
ــ ــ اگه من جوجه ام، شمام بچه این. یه پسربچه ی لجباز که فکر می کنه همه می خوان
جوجشو بخورن.
ــ ــ من فکر نمی کنم که مامانت می خواد تو رو بخوره. ولی دلم برات تنگ میشه.
رسیده بودیم. پیاده شد و دوباره در گاراژ را باز کرد. ماشین را توی خانه گذاشت و
رفت تا در را ببندد. وارد خانه شدیم. چراغ هال روشن بود، ولی پدر و مادرش دور و بر
نبودند. در حالی که با نرده ها بازی می کردم از پله ها بالا رفتم.
وقتی آماده شدم که بخوابم، لب تخت نشست و پرسید: تو از من دلخوری؟
خواب آلوده گفتم: نه.
دراز کشید. دستش را زیر سرم گذاشت و گفت: بهرحال معذرت می خوام که ناراحتت کردم.
صورتم را توی بازویش فرو کردم و چشم بسته گفتم: منم معذرت میخوام. خیلی اذیتتون
کردم.
آرام موهایم را نوازش کرد و پرسید: کی می خوای بهم بگی تو؟
با بی قراری سر جایم جابجا شدم و گفتم: نمی دونم. من نصف شب لگد می زنم ها!
خندید و گفت: باشه. اشکالی نداره. نمی تونی پرتم کنی پایین.
خندیدم. چشمهایم را بستم و سعی کردم بخوابم. اما هنوز چند لحظه نگذشته بود که از جا
پریدم و گفتم: نمی تونم بخوابم. گشنمه.
ــ ــ وای جوجو همین یه ساعت پیش شام خوردی! هرچند برای تو این حرفا فایده نداره.
تازه اینقدر داشتی خجالت میکشیدی که یه ذره بیشتر نخوردی.
نشستم. به دیوار تکیه دادم و تایید کردم: اوهوم. هیچی نخوردم. چیپس ندارین؟
دستش را زیر سرش گذاشت و نالید: جوجه… نصف شبی من چیپسم کجا بوده؟
ــ ــ خب سؤال کردم!
ــ ــ از دیشب چلو کباب باید باشه. می خوای گرم کنم برات بیارم؟
ــ ــ اوممم نه. نمی خوام.
ــ ــ نیمرو می خوری؟
ــ ــ نه…
ــ ــ نون و پنیر؟
ــ ــ نه…
ــ ــ کره مربا؟
ــ ــ نه…
ــ ــ خیلی لوسی بچه! بگیر بخواب.
ــ ــ کیک هست؟
ــ ــ آره. باید تو یخچال باشه.
ــ ــ میرم بخورم.
ــ ــ بذار خودم برات میارم. اینقدر سروصدا می کنی که غیر از مامان و بابا، همسایه
ها رو هم بیدار می کنی.
از جا برخاست و رفت. چند لحظه گذشت. فکر کردم به دنبالش بروم. وقتی به نرده ها
رسیدم، وسوسه ی قدیمی به سراغم آمد. آرام لب نرده نشستم و سر خوردم. تا پایین مشکلی
نبود. اما قبل از این که بتوانم سر پا بایستم، توی تاریکی به میزی خوردم و آن را با
سر و صدا چپه کردم. بلافاصله چراغ هال روشن شد. کیان مهر یک سینی محتوی شیر و کیک
دستش بود، اخم آلود پرسید: چکار می کنی؟
سر و کله ی پدر و مادرش هم پیدا شد. بیتاخانم خواب آلود پرسید: خوبی عزیزم؟
ایستادم و با شرمندگی دستی به سرم کشیدم. خجالت زده عذرخواهی کردم و بعد مثل فشنگ
از پله ها بالا رفتم و زیر لحاف قایم شدم.
کیان مهر لب تخت نشست و غرّید: بسه دیگه. پاشو کیکتو بخور.
از زیر لحاف گفتم: من نمی خواستم بیدارشون کنم.
ــ ــ می دونم. بهت گفته بودم نیا پایین.
سرم را از زیر لحاف درآوردم و خجالت زده گفتم: من درست بشو نیستم نه؟
لبخندی زد و گفت: کم کم عادت می کنم. پاشو شیرتو بخور.
صبح کیان مهر می خواست دستش را از زیر سرم بردارد، که از خواب پریدم. چشم بسته
بازویش را گرفتم، غلتی زدم و راحتتر خوابیدم.
آرام زمزمه کرد: باید برم جوجو.
ــ ــ هنوز زوده.
ــ ــ باید برم.
ــ ــ کجا؟
ــ ــ دفترم. باید یه پرونده رو بخونم. ساعت ۹ دادگاه دارم.
همانطور که چشمهایم را بسته نگه داشته بودم، گفتم: خب پرونده رو بعداً بخونین.
خندید. لپم را کشید و گفت: باید از صاحبش دفاع کنم. چه جوری بعداً بخونم؟
نالیدم: خب چرا تا حالا نخوندین؟
گونه ام را محکم بو-سید و با خوشرویی گفت: چون هفته ی گذشته رو در خدمت شما بودم.
فرصت نشد بخونم. حالا دستمو میدی برم؟
ــ ــ تو دادگاه دستم لازمه؟
ــ ــ اگه تو میخوایش که نه. چشماتو وا کن اقلاً!
ــ ــ خوابم می پره.
خندید. بعد از این که حسابی چلانده شدم، برخاست و رفت. من هم بعد از این که تلاشم
برای دوباره خواب رفتن بی نتیجه ماند، روی تخت نشستم. به دیوار تکیه دادم و بغ
کردم. داشت وسایلش را مرتب می کرد. نگاهی به من انداخت و گفت: الآن میرم راحت
بخواب.
قهرآلود گفتم: دیگه خوابم نمیاد.
ــ ــ پس صورتتو بشور بریم پایین باهم صبحونه بخوریم.
ــ ــ گشنم نیس.
جلو آمد. به شوخی دست روی پیشانیم گذاشت و گفت: تبم که نداری، پس چی شده؟
ــ ــ نمیشه منم بیام؟
ــ ــ دادگاه جای جوجه ها نیست.
ــ ــ الآن که نمیرین دادگاه.
چند لحظه عاقل اندر سفیه نگاهم کرد. بعد خندید و گفت: آره اول میرم دفترم؛ ولی
عزیز دلم خودت کلاهتو قاضی کن ببین، جایی که تو باشی من دو خط روزنامه هم نمی تونم
بخونم، چه برسه به پرونده. مسئله ی مرگ و زندگیه!
ــ ــ طرف قاتله؟
ــ ــ نه دقیقاً. ولی به هرحال مسائل کاریم ربطی به تو نداره. همینجا باش. سعی می
کنم ظهر زود برگردم. میای بریم صبحونه بخوریم؟
ــ ــ نه.
ــ ــ باشه. من میرم دو تا نیمروی مشتی برای خودم بذارم. اگه زود رسیدی میشه
چهارتا. اگه نیومدی هم که…
پیروزمندانه گفتم: مال شما رو می خورم.
با استیصال سری به تایید تکان داد و گفت: مال منو می خوری.
از اتاق بیرون رفت. من هم تنبلانه برخاستم. صورتم را شستم. پله ها را یکی یکی پایین
آمدم. دلم می خواست یک بار دیگر از روی نرده ها سر بخورم، اما جرأت نداشتم.
پایین کسی نبود. به آشپزخانه رفتم. کیان مهر صندلی را برایم عقب کشید و گفت: بشین
گیسوطلایم. الآن آماده میشه.
خندیدم. نشستم و گفتم: شما خیلی لوسم می کنین.
ماهیتابه را روی میز گذاشت. نشست و پرسید: مگه بدت میاد؟
ــ ــ نه. کی بدش میاد؟
خندید. برایم تو بشقاب نیمرو گذاشت و بعد برای خودش کشید. با حیرت به دستهایش که با
ظرافت تخم مرغ را می برید و نان را لقمه می کرد نگاه کردم و پرسیدم: میشه منم یه
روز یاد بگیرم مثل شتر نخورم؟
خندید و گفت: من بهت امیدوارم.
ــ ــ هنوزم نمی فهمم…
ــ ــ بیخیال. بخور. سرد میشه از دهن میفته.
خواب آلود مشغول خوردن شدم. بعد از چند لحظه گفت: مامان اینا رفتن بیرون. کسی خونه
نیست. میخوای بری خونه مامانت؟
ــ ــ خب میان حتماً.
ــ ــ نمی دونم. یه مقدار کار داشتن برای مقدمات سفرشون. یه مقدارم خداحافظی از
اقوام. شاید تا ظهر طول بکشه.
ناگهان چشمهایم برقی زد و گفتم: نه می خوام همینجا بمونم.
لپم را کشید و گفت: باشه. ولی خونه رو به آتیش نکش.
ــ ــ من؟! من به این مظلومی! نازی! عزیزی…
ابرویی بالا انداخت و گفت: ناز و عزیزش حرفی ندارم. ولی مظلوم؟!!
ــ ــ کیان مــــــــــهر…
ــ ــ جونم؟ باشه. مظلوم جان مراقب خودت باش. خواهش می کنم.
ــ ــ چشممم.
از جا برخاست. بشقابش و ماهیتابه را توی سینک گذاشت و رفت تا لباس عوض کند. منم
صبحانه ام را تمام کردم. ظرفها را شستم و از آشپزخانه بیرون آمدم.
نگاهی به مبلها انداختم و با خوشی لبخند زدم. دستی روی نرده ی راه پله کشیدم. کیان
مهر با کت شلوار و پالتو و سامسونیت با عجله از پله ها پایین آمد. برای چند لحظه یک
دستی در آغو-شم کشید و دوباره گفت: خواهش می کنم مواظب خودت باش.
ــ ــ چشممم.
قدمی عقب رفت. سری تکان داد و با بی میلی خداحافظی کرد. از دم در حیاط دوباره
پرسید: مطمئنی نمیخوای بری خونه ی مامانت؟
ــ ــ بله.
ــ ــ باشه. خداحافظ.
ــ ــ خداحافظ.
دم در حیاط ایستادم و وقتی که در گاراژ را می بست بار دیگر برایش دست تکان دادم.
بعد به آرامی چرخیدم. در را بستم و نگاهی به مبلها انداختم. یک سی دی پلیر روی میز
کنار مبل بود. همانجا که قدیم رادیوی عمه جان بود. جلو رفتم. تو کشو بین سی دیها
گشتم و بالاخره موزیک شادی پیدا کردم. سی دی را توی دستگاه گذاشتم و صدایش را بلند
کردم. در حالی که روی مبلها می پریدم همراه آهنگ بلند می خواندم. صدای باز شدن در
خانه را شنیدم، اما مفهومش را درک نکردم. در حال پریدن اتفاقاً به طرف در چرخیدم.
کیان مهر بود. خندیدم. از روی مبل پایین پریدم و با شرمندگی گفتم: ببخشید.
جلو رفتم. به شوخی دماغم را گرفت و گفت: انرژیهات تخلیه شد؟
نفس نفس زنان گفتم: بعله. مرسی!
ــ ــ میشه صداشو کم کنی؟
ــ ــ چشم.
خاموشش کردم. از پله ها بالا رفت و چند لحظه بعد با چند برگ کاغذ برگشت. به ستون
کنار هال تکیه دادم و ناامیدانه پرسیدم: نمیشه همینجا بخونین؟ من قول میدم سروصدا
نکنم.
خندید و گفت: نه این که ده دقیقه تنها بودی خیلی دلت گرفته بود!
ــ ــ تا ظهر که نمی تونم بپرم! همین حالا هم نفس کم آوردم.
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: وقتم خیلی کمه. صرف نمی کنه برم دفتر. مطمئنی میتونی
ساکت باشی؟
با خوشحالی گفتم: قول میدم! قول پیشاهنگی!
خندید. رفت سامسونیتش را از توی ماشینش آورد. روی مبل نشست. پاهایش را روی میز
گذاشت و پرسید: پیشاهنگ می تونی یه چایی برای من بریزی؟
ــ ــ بله قربان!
به آشپزخانه دویدم. پایم به لبه ی چهار چوب گیر کرد و تمام قد روی زمین پهن شدم.
البته صدای سقوطم خیلی بلند نبود. کیان مهر فقط پرسید: چی شد؟
از جا برخاستم و گفتم: هیچی.
از توی ظرف شسته ها استکان برداشتم و روی پنجه به طرف سماور چرخیدم. نمی دانم چه شد
که استکان از دستم رها شد، توی هوا چرخید و آن طرف آشپزخانه روی زمین خورد شد.
کیان مهر به آشپزخانه دوید و پرسید: کفش داری؟
با شرمندگی گفتم: نه.
نگاهی به جایی که ایستاده بودم و جایی که استکان خورد شده بود، انداخت و پرسید: تو
چکار کردی؟ پرتش کردی؟
خجالت زده گفتم: من نکردم. خودش رفت. الآن جاروش میکنم. شما به کارتون برسین. زود
براتون چایی میارم.
ــ ــ بیا حداقل دمپایی بپوش. تو رو خدا مواظب باش.
خورده شیشه ها را به دقت جارو کردم. توی دلم به دست و پا چلفتی بودنم فحش دادم.
بالاخره هم یک استکان چای ریختم و توی هال بردم. کیان مهر در حالی که حواسش توی
پرونده بود، اخم آلود تشکر کرد.
با ناراحتی گفتم: معذرت می خوام. نمی خواستم بشکنمش.
بدون این که نگاهم کند، گفت: می دونم. فدای سرت. بذار بخونم.
ــ ــ چشم.
از پله ها بالا رفتم. وسط پله ها نشستم. دراز کشیدم و از بین سنگهای پله به کیان
مهر چشم دوختم. لپ تاپش را باز کرده بود. گاهی مطلبی را جستجو می کرد. گاهی هم پوشه
ای را که دستش بود می خواند. توی جیبهایش را گشت. بدون این که سر بلند کند، گفت:
جوجه یه خودکار میدی؟ رو میزمه.
خوشحال از این که کاری می توانم بکنم، برخاستم. به اتاقش رفتم و با خودکار برگشتم.
از بالا نگاهش کردم. هنوز مشغول بود. لب نرده نشستم و با احتیاط سر خوردم. بدون
برخورد مشکل داری به زمین رسیدم. خودکار را به طرفش گرفتم و کنارش نشستم. بدون این
که نگاهم کند، موهایم را بهم ریخت. مطلبی را یادداشت کرد. ساعت را نگاه کرد. سرم را
زیر بغلش فرو کردم. دست دور شانه هایم انداخت و چند دقیقه دیگر هم به خواندن ادامه
داد. بالاخره برخاست. وسایلش را جمع کرد و گفت: دعا کن از عهده اش بربیام. نصف
پرونده اش مونده هنوز.
با اطمینان گفتم: شما می تونین. من مطمئنم.
سری تکان داد و گفت: خدا کنه. یه بوس بده برم.
روی نوک پنجه ایستادم و به گردنش آویزان شدم.
نالید: آی جوجه…
خندید. لبهایم رو بو-سید و رفت. در که پشت سرش بسته شد، دلم گرفت. نگاهم روی در
بسته مانده بود. چقدر دلم می خواست برگردد.
با خودم گفتم: این کمال بی انصافیه که دو روز بعد از عروسی باید بره سر کار. ما
الآن باید می رفتیم ماه عسل. چقدر خوش می گذشت. هی…
روی پاشنه چرخیدم. نگاهم دور هال چرخید. چشمانم برق زد. من و این خانه تنهای تنها
بودیم! تمام آرزوهای کودکیم!!
از جا پریدم. از روی مبلها جست زدم و شروع به جستجو کردم. همه ی اتاقهای پایین را
گشتم. دقت می کردم که چیزی را بهم نریزم. فقط با اشتهای سیری ناپذیری همه جا را
تماشا کردم. بعد نوبت به همه ی اتاقهای بالا رسید. همه جا را گشتم و بالاخره به
اتاق کیان مهر رفتم. در کمدهایش را باز کردم و فکر کردم: خدا کنه چیز خصوصی نداشته
باشه که نخواد من ببینم!
نه. چیز خاصی نبود. لباسهای مرتب آویزان شده و کفشهای جفت شده ی کف کمد. با خنده
فکر کردم: عین کمد منه!
توی کشوها را هم نگاه کردم. جورابها و لباسها و بالاخره کشوی آخر که مقداری وسیله ی
بی ربط تویش بود. انگار یادگارهایش بودند. یک کیف پول خالی، یک سنگ قشنگ، یک قلم
خودنویس و مقداری خرت و پرت دیگر که با نظم کنار هم چیده شده بودند. خواستم کشو را
ببندم که چشمم به دفتر بزرگ جلدقرمزی افتاد که به دیواره ی انتهای کشو تکیه داده
شده بود. این یکی را خوب می شناختم! اشکی آرام از روی گونه ام سرخورد و پایین چکید.
دفتر را برداشتم و روی تخت نشستم. پاهایم را دراز کردم و به دیوار تکیه دادم.
نقاشیهای بی سر و تهم که اکثراً با خودکار صورتی کشیده بودم، منظم و مرتب آنجا بود.
زیر همه تاریخ و اسم خورده بود. آخرین تاریخ هم دقیقاً مال یازده سال پیش در تاریخ
پنج روز قبل بود. یعنی همان روزی که تصمیم گرفتم فرار کنم و کیان مهر را دیدم. یعنی
در این یازده سال اصلاً ندیده بودمش؟ هرچه فکر کردم چیزی یادم نیامد. چه پنج روز
عجیبی!! پنج روزی که بعد یازده سال مرا به جایی برگرداند که از کودکی عاشقش بودم.
به کسی که همیشه دوست داشتم به شانه هایش تکیه کنم…
هنوز نصف دفتر سفید بود. قلم برداشتم. باید می نوشتم. این پنج روز باید جایی ثبت
میشد تا فراموشش نکنم…

پایان
شاذّه
۷/۸/۱۳۹۰ ساعت یک و نیم بعدازظهر

سلام زهره عزیز. پست خوبیه مرسی…
اول یه تشکر کنم از آقای آگاهی, عجب کتاب خوبیه! کاش بشه صوتیش رو داشته باشیم…
کتابی که من دیشب تمومش کردم “این سه زن” از مسعود بهنود بود: راجع به اشرف پهلوی, مریم فرمان‌فرما و ایران تیمورتاش. جالب بود, اما نمی‌دونم چرا اون حس بی‌طرفی که تو کتابای دیگه آقای بهنود حس می‌کردم این‌جا انگار کمرنگ شده بود؛ شایدم تصور من اینه. ولی کتابای دیگه آقای بهنود “امینه” و “خانوم” فوق‌العاده است, حتماً بخونید!
راستی زهره جان خوش به حالت که خواهر داری, اونم از نوع کتاب‌خونش! من که ندارم؛ ولی از حق نگذرم مادرم برام کم نمی‌ذاره…
کتاب سالار مگس‌ها از ویلیام گولدینگ هم خییییییییلیییییی خوبه….
ممنون یه عاااالمه

سلام. کتاب صوتیش هست و من از روی فایل صوتی تایپش کردم. متأسفانه اینترنت دانشگاهمون افتضاحه وگرنه جایی آپلودش می کردم. اگه از دوستان کسی توانایی آپلود کتاب خاطرات شازده حمام رو داره برای دوستان بذاره. من احساس می کنم این کتاب با اون که موضوع نابینایی نداره اما چون خاطره نویسی عالی ای داره و زبان ساده ای هم می تونه برای همه مفید باشه.

سلاام ب مهسا جااان, پستم مثل خودته,
اسمت هم قشنگه,
صوتیش رو دارم اگه بتونم حتما میذارم, آخه من اینترنتم نا سرعته پر محدوده, خخخ
خدا مامانتو واست نگه داره, خدا رو شکر خانواده ی خوبی دارم,
خانم رو ۵۰ صفحه اولش رو خوندم, رهاش کردم, ولی خواهرم خوندش
خوشحالم کردی, امیدوارم بازم ببینمت,
سربلند و شاااد بااااشی

سلاام زهره خاله.
این پست نمیدونم چرا از زیر دستم در رفته بود.
الآن کشفش کردم.
اول میخواستم بگم بیا کتاب صد سال تنهایی رو بیست سال بیست سال بخون تا هضمش برات راحتتر باشه خخخ.
بعدشم که من آخرین کتابی رو که خوندم رمان دن آرام از میخاییل شولوخوف بوده که اثر روحی و روانی که روی من گذاشته باعث این شده که دلم نمیاد کتاب تازه ای رو بخونم که نکنه اثر کتاب قبلی از بین بره.
مثل یه غذای خیلی خوشمزه که بعد از خوردنش تا مدتی چیزی نمیخوری که مزه غذای قبلی رو حفظ کنی.
با این احوال من به دوستداران رمانهای خارجی بخصوص رمانهای روسی توصیه میکنم که با حوصله این رمان و همچنین رمان جنایت و مکافات و رمان جنگ و صلح رو بخونن.
از رمانهای شبهای روشن و آنا کارنینا هم غافل نشید که از دست تون میره.
ممنون از پست.

سلام زهره جان ببخش دیر اومدم
از آقایان آگاهی و خسروی بابت نوشته هاشون ممنونم
من کتاب صد سال تنهایی رو خوندم تا ججایی که به یکی از دوستام صد روز وقت دادم که کتاب رو بخونه و خلاصه شو بهم بگه
کتاب کوری رو هم بهتون پیشنهاد میکنم حتماً بخونش
کتاب غیر درسی هم کتب روانشناسی و انگلیسی زیاد میخونم
پست خیلی قشنگی بود مرسی

سلااام بر پریسیمای عزیز
جدی باید هرطور شده برم بخونم, همه تعریفشو میکنن,
کوری رو خوندم,
دقیقا صدای اون گویندش تو ذهنمه, اسم نویسنده شو هم اگه درست یادم مونده باشه, ژوزه ساراموگو بود,
موفق باشی

سلام زهره جونم
من راستشُ بخوایی زیاد کتاب نمی خونم، منم مثل شما با این رمان خارجکیا نمی تونم ارتباط بگیرم. همین کتاب صد سال تنهایی را یه کمیشُ خوندم حوصلم سر رفت.
ممنون از پست مفید. باشد که کتابخوان و رستگار شویم.

بازم سلاااام.. مرسی دوست عزیزم لطف داری.
میدونی, صدسال تنهایی یک‌کم شخصیتاش زیادی زیادن! شاید بهتر باشه از داستان کوتاهای مارکز شروع کنی تا با سبکش آشنا بشی: و حتی شاید اسمای اسپانیایی که خیلی هم به هم شبیهند بیشتر به گوشت آشنا بیاد!!
ولی اگه ایرانی‌خون هستی کتابای اسماعیل فصیح رو واقعا بهت پیشنهاد می‌کنم: شاید شش هفت تاش هم ضبط شده. هم روونه, هم جذاب و خوندنی…
یه کتابی هم محمد‌علی سپانلو داره به اسم باز‌آفرینی واقعیت: اومده ۲۷ داستان کوتاه خوب ادبیات فارسی رو از نویسنده های مطرح کنار هم جمع کرده, انصافاً هم خوش‌سلیقه بوده…
بازم چیز خوبی یادم اومد بر‌می‌گردم!!

آخجون دوباره مهساااآآ,
باید همین کارو انجام بدم, داستان کوتاهارو که میگی بخونم, آره کتابهای فصیح رو دوست داشتم, ثریا در اغما,و بازگشت به درخونگاه, که این دومی قشنگتر بود انگاری,
مررررسی که بازم اومدی

دوباره سلام
اگه رمان فارسی میخونی من کتاب درخت انجیر معابد از احمد محمود رو بهت پیشنهاد میکنم کتابهای میم مودب پور هم خوبن
ولی یه بار به حرف من گوش بده برو رمانهای خارجی رو بخون
البته نظر من اینه که باید وقتمون رو با خوندن کتابهای دیگه پر کنیم و زنگ تفریحش رمان باشه

فدایی داری پریسیما,
درخت انجیر رو فکر کنم دارم ولی نخوندم, اونم میذارم تو دستور کار,
مؤدب پور رو هم که همشو خوندم, دیگه زیادی شبیه بودن, البته گندم واقعا قشنگ بود,
رمان خارجی هم که میگی بخون, تا حالا خوندم ولی یه حالین آخه, خخخ, ولی وای گل صحرا خیلی قشنگ بود, دختره اینقدر جسور بود,
ولی حتما سعی میکنم بخونم ممنونم که بازم اومدی

سلاااام بازم من!
خاطرات شازده حمام رو داشتم, انقدر خوشحااااااال شدم!! از دیشب شروع کردبه خوندنش: واقعاً قشنگه و می‌ارزه به خوندنش.
کتابای مرحوم احمد محمود عاااالیه, از جمله همین درخت انجیر, زمین سوخته, مدار صفر‌درجه, همسایه‌ها, و مجموعه داستاناش… از خوندن حرف به حرفشون لذت بردم بدون هیچ اغراقی… مثلاً زمین سوخته در‌باره دوران جنگه ولی به هیچ وجه کلیشه‌ای نیست.

سلام. من خیلی کتاب خوندن رو دوست دارم. چندتا از کتابایی که اخیرا خوندم و خیلی به دلم نشسته اینا هستن. اولیش ژوزف بالسامو که یه جور رمان تاریخی از انقلاب فرانسه هست ولی معرکه هست. خیلی محشره. کار الکساندر دوماست. غرش طوفانم بد نبود ولی خیلی طولانی بود و چیزای ترسناک زیاد داشت. کتاب ژاندارک هم جالب بود و در مورد زندگی این قهرمان فرانسه بود و بعد هم یک بخش از کتاب اختصاص داشت به تشریح اوضاع احوال روحی ژاندارک. کتاب فرزند پنجم که توی همین سایتای خودمون دانلودش کردم و یه رمان خیالی بود ولی خیلیییی قشنگ بود. الاانم دارم کتاب هنر سریع فکر کردن رو میخونم که اونم یه سری تمرینات و محارتها برای افرادی مثل من که دارن آلزایمر میگیرن داره. راستی جویبار لحظه ها هم یک کتاب ادبی هست و زندگی و برگزیده ای از آثار شعرا معاصر رو در بر داره. توصیه میکنم بخونیدش چون خیلی زیبا نوشته شده و شعرهای خیلی قشنگی داره.

راستی یادم رفت بگم کتاب شیطان و دوشیزه پرین رو حتما بخونید چون واقعا واقعا زیبا بود. داستانشم در مورد مردم شهری هست که اهل گناه نیستن و خیلی آروم زندگی میکنن و یه روز شیطان به شهر اونا میاد و میخاد بلوا به پا کنه و تقریبا موفق هم میشه اما اما. بقیه رو نمیگم خودتون برید بخونید. بچه ها یه جملات خیلی قشنگی توی این کتاب هست که یک سال باید بشینید بهش فکر کنید. معرکه بود این کتاب.

دیدگاهتان را بنویسید