خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

سومین سفر عوامل برنامه ی امید، نشاط، زندگی، این بار به مشهد مقدس

سلام.
امیدوارم خوب باشید.
خب همونطور که اطلاع دارید، ما در سومین سفر استانیمون در برنامه ی امید، نشاط، زندگی، این بار به شهر مقدس مشهد سفر کردیم.
به رسم همیشگی، میخوام خلاصه ای از آنچه که در این سفر بر ما گذشت رو براتون بنویسم.
پس با من همراه بشید تا با هم سفر کنیم به خراسان رضوی، مشهد مقدس.

جمعه، بیست و سوم آبان نود و سه:
ساعت یک از خونه راه افتادم و در بین راه مسعود نجفی، هماهنگی برنامه بهم اضافه شد. توی ایستگاه راهآهن هم امیر سرمدی، اشکان و مادرش و خانم کیان تهیه کننده ی برناممون بهمون اضافه شدن و بعد از آشنایی با چندتا از بچه های جدید که همراه انجمن نابینایان ایران به این سفر زیارتی میومدن، با یکی از همین دوستان به نام خانم اسد اللهی که همراه کاروان و بینا بودند و دندانپزشک هم بودن، چندتا عکس توی راهآهن تهران به اتفاق گرفتیم.
ما خانم اسد اللهی رو به خاطر حرفه ای که داشتن توی این سفر دِنتیست صدا میکردیم.
بعد از گرفتن عکس و انجام تشریفات بلیت، بالاخره به سمت قطار حرکت کردیم و سوار شدیم.
قطار ساعت چهارده و چهل و پنج دقیقه حرکت کرد.
خانم کیان و مادر اشکان، به کوپه ی بغلیمون رفتن و با خانمهای دیگه ی کاروان اونجا مستقر شدن و ما چهار نفر هم با دو نفر دیگه که یکیشون آقای سپهری بودن و دیگری هم آقای رستگارزاده، توی کوپه مستقر شدیم.
آقای رستگارزاده رو از این به بعد با نام حاجی نام میبریم.
پیش از حرکت، خبر درگذشت مرتضی پاشایی حسابی حاله هممون رو گرفت و شیرینی این سفر رو کمی تلخ کرد.
در بین راه، یه کم اول استراحت کردیم، بعد یه کم با دوتا دوستمون یعنی آقای سپهری و حاجی بیشتر آشنا شدیم و بعد من و اشکان یه سر رفتیم کوپه ی بغل و اونجا یه کم با خانم کیان و مادر اشکان و دوستان جدیدشون گپ زدیم و اشکان هم برامون آواز خوند و دوباره برگشتیم کوپه ی خودمون و همینطور ادامه پیدا کرد تا شب.
شب هم چهارتایی، به اتفاق خانم کیان و مادر اشکان به رستوران قطار رفتیم و شام خوردیم.
البته نه شام قطار رو.
مادر اشکان برای همه ساندویچ کالباس درست کرده بود و ما هم اینطوری دور هم شام و بعد هم چای خوردیم و کلی گفتیم و خندیدیم.
بعد به کوپه هامون برگشتیم و یه دو ساعتی خوابیدیم تا حدودً ساعت یک و نیم نیمه شب به مشهد رسیدیم.
تمام چهل و شش نفری که با هم توی این کاروان همسفر بودیم با اتوبوسی که در ایستگاه راهآهن منتظرمون بود به اردوگاه ثامن واقع در منطقه وکیلآباد مشهد رفتیم.
اونجا سوییتهایی بود که دو تا اتاق خواب داشت و در هر اتاق سه تا تخت بود.
یعنی باید در هر سوییت شش نفر مستقر میشدیم.
پس هر کس با همکوپه ایهای خودش توی قطار، توی یه سوییت ساکن شد.
تا برسیم و جا به جا بشیم ساعت نزدیک چهار شد و مثلاً رفتیم بخوابیم.
مسعود، حاجی و آقای سپهری رفتن توی یه اتاق و خوابیدن.
ولی من و اشکان و امیر هم که توی اون یکی اتاق بودیم، خواستیم بخوابیم که انقدر حرف زدیم و زدیم و زدیم که دیدیم ساعت شده هفت صبح.
این بود که تقریبً از هوش رفتیم و خوابمون برد.

شنبه، بیست و چهارم آبان نود و سه:
ساعت حدودً ده بود که از خواب بیدار شدیم.
البته سه نفری که اون اتاق بودن چون زودتر از ما خوابیده بودن قبل از ما بیدار شده بودن.
صبحانه رو که نون و پنیر و کَره و مربا و چای شیرین بود خوردیم و من و اشکان و مسعود، با هم رفتیم تا توی حیاط اونجا یه دوری بزنیم.
امیر هم هر کاریش کردیم نیومد و نشست پای لپتاپش تا برنامه شبهای تابستان مرتضی پاشایی رو آپلود کنه روی گوشکن
توی حیاط یه کم قدم زدیم. هوا هم صاف و آفتابی بود و نه گرم و نه سرد.
در این حین اشکان با بهزیستی استان خراسان رضوی تماس گرفت تا نامه ای رو که برای گفتگو با مدیر بهزیستی استان زده بودیم رو پیگیری کنه.
کسی که گوشی رو برداشت ما رو به آقای علیمردانی، رئیس دفتر ایشون وصل کرد و ایشون هم فرمودن که خانم شکیب، مدیر بهزیستی برای مأموریت تهران رفتن و تا چهارشنبه هم نمیآن.
آقای پور یوسف رو به ما معرفی کردن که ایشون معاون توانبخشی بهزیستی استان بودن.
ایشون هم شنبه و یکشنبه درگیر برگذاری همایشی بودن که عملً نمیشد در اون دو روز با ایشون مصاحبه کرد. با این حال قرار شد که آقای علیمردانی با ایشون هماهنگ کنن و تا بعد از ظهر نتیجه رو به ما اطلاع بدن.
توی یکی از آلاچیقهای حیاط نشسته بودیم که مادر اشکان و خانم کیان هم اومدن و یه کم با هم دوباره قدم زدیم.
در حین قدم زدن، ناگهان به وسایل بازی رسیدیم و اینجا بود که کودک درونمون از پنجره ی ضمیرمون بیرون پرید و هیچی دیگه. خودتون میتونید تصور کنید که چی شد.
اول اشکان و خانم کیان یه کم با تاب با هم مسابقه دادن.
تقریبً هیچ کدوم نتونستن ببرن چون تابش خیلی کوتاه بود و اذیت میکرد.
یه کم هم مادر اشکان تاب سوار شد و ناگهان همه متوجه سرسره ی باحالی شدیم که اونطرفتر بود.
خانم کیان که فکر کنم توی اون یه ربعی که اونجا بودیم، اندازه ی تمام طول عمرش سوار سرسره شد خخخ.
تازه هی به ما هم میگفت بیایید و آخرش هم ما رو هم برد به سمت سرسره بازی.
اونجا بود که من از شیب سرسره رفتم بالا و از پله هاش اومدم پایین.
باور کنید این کار رو کردم.
تازه اینجا بود که فهمیدم چرا مملکتمون پیشرفت نمیکنه خخخ.
یه کم هم روی سرسره، بغل سرسره و خلاصه توی اون قسمت بازیها عکس انداختیم.
این سرسره ی عزیز، دوتا قسمت داشت.
یکیش مارپیچ بود و یکیش صاف بود.
اون که صاف بود، خیلی شیبِش تند بود و من هم از اون رفتم بالا.
خانم کیان در کل قید اون رو زد و فقط از اون مارپیچه پایین میومد.
به جز یه بار که با اسکورت مادر اشکان این کار رو کرد.
بعد از سرسره بازی، من و اشکان سوار چرخ و فلک شدیم و بعد از چند دقیقه گیجزنان از اون پیاده شدیم.
در یک غافلگیری هممون از پشت، پس کله ی کودک درونمون رو گرفتیم و چپوندیمشون توی ضمیرمون و در و پنجره ها رو هم محکم کردیم و از قسمت بازیها بیرون اومدیم و در حالی که اشکان از سرگیجه تلوتلو میخورد به اتاقهامون برگشتیم.
توی هر اتاق یه سری ظرف و ظروف بود و چندتا قابلمه که قابلمه ها رو موقع غذا که میشد میدادیم به مسئولین کاروان و اونا غذا هارو در این قابلمه ها واسمون میریختن و دم در اتاقهامون میآوردن.
ناهار رو هم که قرمه سبزی بود همینطوری گرفتیم و خوردیم و بعد هم حاجی ظرفها رو شست و آماده شدیم که به حرم امام رضا علیه السلام بریم.
ساعت حدودً سه رفتیم و سوار اتوبوس شدیم و تا همه بیان و راه بیفتیم ساعت شد سه و نیم.
از اردوگاه تا حرم حدودً نیم ساعت تا چهل و پنج دقیقه ای راه بود.
این شد که وقتی به حرم رسیدیم و تا وارد شدیم، موعد اذان مغرب شد.
این شد که وضو گرفتیم و با هم چهارتایی رفتیم توی حرم و از شانس خوبمون، در زیرزمین حرم هم باز بود و ما تونستیم وارد اون قسمت بشیم.
چند دقیقه ای تا نماز وقت بود.
این شد که تونستیم از خلوتی ناشی از لحظات قبل از نماز جماعت نهایت استفاده رو بکنیم و خیلی راحت به ضریح برسیم و یه زیارت درست و حسابی بکنیم.
بعد هم رفتیم در صف نماز و در همون زیرزمین، نماز مغرب و عشاء رو خوندیم و بعد هم نماز زیارت خوندیم و از حرم بیرون اومدیم.
توی حرم و توی زیرزمین و توی حیاط حرم هم چندتایی عکس انداختیم.
بعد به سقاخونه رفتیم و آب خوردیم و از اونجا هم به سمت پنجره فولاد رفتیم و اونجا هم کمی زیارت کردیم.
بعد به سمت بیرون حرکت کردیم و بیرون از حرم یه بستنی فروشی پیدا کردیم و همگی یه ظرف بستنی سُنتی که البته برای من فالوده هم داشت خوردیم.
از اونجا که دیدیم خیلی قیمتهاش ارزون بود و ما هم اصولً آدمهای جوگیری هستیم، من و امیر دوباره سفارش دادیم.
من یه لیوان آب هویج و امیر هم معجون.
در این بین، اشکان همچنان موضوع مصاحبه با مسئولین بهزیستی رو پیگیری میکرد. آقای علیمردانی، شماره ی آقای پور یوسف، معاون توانبخشی رو به ما داد تا باهاشون تماس بگیریم. ما با شماره ی ایشون تماس گرفتیم و گوشیه ایشون خاموش بود.
ساعت هفت بعد از ظهر، طبق قرار قبلی با کاروان، به سمت اتوبوس رفتیم و سوار شدیم و باز هم دقایقی منتظر بقیه موندیم و بالاخره به سمت اردوگاه حرکت کردیم.
اون شب هم شام جوجه کباب و سوپ بود که خوردیم و بعد از شام هم یه چایی خوردیم و بعد هم کلی با هم حرف زدیم. البته چون شب قبلش خوب نتونسته بودیم بخوابیم، این شد که حدودً ساعت یک بود که تقریبً هممون خوابیدیم. البته به جز امیر که به خاطر کارش در کل اعتقادی به جدا شدن از لپتاپش در این مسافرت نداشت خخخ.

یکشنبه، بیست و پنجم آبان نود و سه:
صبح ساعت نُه بود که بیدار شدیم و صبحانه رو که همان صبحانه ی دیروزی بود خوردیم و آماده شدیم که برای چندتا مصاحبه ای که هماهنگ کرده بودیم از اردوگاه خارج بشیم.
با یکی از خطهای اتوبوس، به مدرسه ی نابینایان امید رفتیم. اونجا برای مصاحبه با آقای دولابی، مدیر مجتمع، به دفتر ایشون رفتیم.
ایشون با این که از همنوعان ما بودن، با این که از طریق آشنایان مشترک معرفی شده بودیم، با وجود این که ما از راه به این دوری برای گفتگو با ایشون و معرفی مرکزشون رفته بودیم، به دلیل نداشتن نامه از شبکه حاضر به گفتگو نشدن. هدف ما صرفاً کار فرهنگی بود و بس.
به هر حال با این که با کمی پیگیری میتونستیم نامه هم برای این کار از شبکه بگیریم، به خاطر این که یه همنوع چنین بی احترامی به ما کرده بود، این کار رو نکردیم و از دفتر ایشون خارج شدیم. بعد از خروج از دفتر مدیریت، پیش آقای فاطمی، یکی از موفقترین نابینایان ایران رفتیم و با ایشون به کارگاهی که اونجا داشتن رفتیم و یه گزارش خیلی عالی از ایشون و تواناییهاشون گرفتیم که به زودی در بخش مهمانخانه برنامه امید نشاط زندگی تقدیم میکنیم.
بعد از خروج از کارگاه ایشون، با سجاد آریانفر، هممحله ای خودمون رو به رو شدیم که از دانشآموزان همون مدرسه هست.
در حین گفتگو با سجاد، آقای رمضانی یا رمضانزاده یا شبیه این اسم که معاون مدرسه هم هستن پیش ما اومد و با لحن خاصی گفت که آقای مدیر خواستن که ما هرچه زودتر مدرسه رو ترک کنیم.
یه لحظه ترسیدم نکنه اینجا تأسیسات هسته ای نگهداری میکنن که انقدر سختگیرانه حضور دیگران رو کنترل میکنن.
ایشون تقریبً ما رو از اونجا بیرون کردن و ما با یه خاطره ی به یاد ماندنی از یه مدیر نابینا، مدرسه ی نابینایان امید مشهد رو ترک کردیم.
چون ساعت پایانی مدرسه بود، سجاد هم با ما اومد و ما مجددً به ایستگاه اتوبوس رفتیم و با اتوبوس به دانشگاه فردوسی مشهد رفتیم.
در بین راه، همچنان با گوشی آقای پور یوسف تماس گرفتیم که باز هم خاموش بود.
داخل دانشگاه هم به دلیل بزرگی محیط دانشگاه یه اتوبوس دیگه هم سوار شدیم و به محل کانون نابینایان تاک دانشگاه فردوسی رفتیم.
اونجا با هماهنگیهایی که زهرا قاسمی، هممحله ای خودمون انجام داده بود، با دو تن از پرسابقه ترین اعضای کانون گفتگو کردیم که این گفتگو رو امیر سرمدی انجام داد. بعد از اون هم به دفتر دکتر قوام، استاد نیمه بینای دانشگاه فردوسی در رشته ی ادبیات فارسی رفتیم و من با ایشون هم مصاحبه کردم. بعد از اون هم از زهرا قاسمی خداحافظی کردیم و به غذاخوری دانشگاه فردوسی رفتیم و ناهار مهمون سجاد آریانفر بودیم..
از دانشگاه خارج شدیم و به سمت بلوار سجاد راه افتادیم.
در حین سفر با مادر بزرگمهر که با نام یک مادر در محله کامنت میذارن در تماس بودیم و قرار شد یکشنبه عصر ساعت 17:30 در کافیشاپ شوگر واقع در منطقه بلوار سجاد مشهد، ایشون رو ملاقات کنیم.
ساعت چهار و چهل و پنج به محل مورد نظر رسیدیم و تا ساعت پنج و نیم در پارکی که اونجا بود نشستیم.
در پارک باز هم با همراه آقای پور یوسف معاون توانبخشی استان خراسان رضوی تماس گرفتیم و این بار ایشون جواب دادن. برای مصاحبه با ایشون تقاضای وقت ملاقات کردیم که ایشون فرمودن که بهتره با شخص مدیر کل صحبت کنیم.
وقتی گفتیم مدیر به تهران رفتن، ایشون گفتن که اینطور نیست و ایشون الآن در مشهد هستن و از مأموریت برگشتن.
مجددً با آقای علیمردانی تماس گرفتیم و ایشون باز هم گفتن که خانم شکیب مدیر کل بهزیستی خراسان رضوی به تهران رفتن و تا چهارشنبه هم برنمیگردن.
اینجا بود که متوجه شدیم که در پیچ و خمهای جاده چالوس در حال ویراژ دادن هستیم و خودمون خبر نداریم.
این شد که آقایون و خانمهای مسئول در بهزیستی استان خراسان رضوی به هر ترفند و حیله ای از زیر مصاحبه با رسانه ی ملی در رفتن.
ساعت پنج و نیم به مقابل کافیشاپی که قرار داشتیم رفتیم و اونجا به اتفاق مادر بزرگمهر، خود بزرگمهر و پدر بزرگمهر وارد کافیشاپ شدیم. پس از دقایقی، خانم خوشقامت، از دوستان مادر بزرگمهر هم به ما اضافه شدن. مادر محله، در یک ابتکار جالب، تمام منوی کافیشاپ رو برای مهمانانش به بریل تبدیل کرده بود و ما در همان بدو ورودمون غافلگیر شدیم.
البته یه کوچولو غلطهای املایی داشت که قرار شد اصلاح کنن. چون قرار بود اون منو برای اون کافیشاپ باقی بمونه.
حالا ما این وسط با یه سری اسمهای عجیب و غریب رو به رو شدیم که نمیدونیم چی هستن و باید سفارش میدادیم خخخ.
باور کنید تا اون لحظه انقدر احساس بیسوادی نکرده بودم خخخ.
خلاصه به هر بدبختی بود یه چندتا اسم آشنا پیدا کردیم و سفارش دادیم.
مادر بزرگمهر از کارهایی که برای بزرگمهر میکرد برامون گفت و کارهای دستی جالبی که درست کرده بود رو بهمون نشون داد.
ایشون با وسایل خراب مثل فلَش سوخته و پلاستیک شکسته و امثال اینها، روی کاغذ، نقاشیهای برجسته ای رو درست کرده بود که بزرگمهر رو با موجودات و وسایل مختلف آشنا کنه و جملاتی رو هم از زبان اونها براش روی کاغذ نوشته بود که مثلاً اونها دارن با بزرگمهر حرف میزنن.
ما هم همینطوری چهارگوشی متحیر از این خلاقیتها مونده بودیم و انواع هنگ رو در درون خودمون حس میکردیم.
خلاصه امیر یه فایل صوتی باحال و درست و حسابی از کافیشاپ ضبط کرد که بعدً خودش براتون میذاره.
بعد از مهمان نوازی مادر محله، از کافیشاپ خارج شدیم و با سوار شدن دوتا اتوبوس به نزدیکیهای اردوگاه رسیدیم.
اونجا، پدر سجاد دنبالمون اومد و ما رو تا اردوگاه رسوند.
از سجاد و پدرش خداحافظی کردیم و وارد اردوگاه شدیم.
از اونجایی که شام ماکارونی داشتیم و ناهارمون هم به خاطر نبودنمون برامون کنار گذاشته شده بود و کباب هم بود، قید ماکارونی رو زدیم و ناهاری که برامون کنار گذاشته بودن رو خوردیم.
بعد هم یه چای خوردیم و باز هم به حرف زدن، گفتن و خندیدن مشغول شدیم.
امیر هم هی زور میزد با اینترنت ایرانسلی که یه بار آنتن میداد و یه بار نمیداد، وارد محله بشه که چند باری موفق شد ولی خیلی چون سرعت خوب نبود نمیشد ازش استفاده کرد.
این روند تا نیمه های شب ادامه داشت و بعد هم گرفتیم مثل بچه ی آدم خوابیدیم.

دوشنبه، بیست و ششم آبان نود و سه:
ساعت نُه از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و برای رفتن به حرم آماده شدیم.
بعد سوار اتوبوس کاروان شدیم و به حرم رفتیم.
اونجا نماز ظهر و عصر رو به جماعت خوندیم و برای خوردن ناهار حضرتی به غذاخوری حرم رفتیم.
این وسط من بیچاره گفتم که اگر غذا فسنجون باشه همه ی بچه های گروه خودمون رو میبرم بستنی فروشی که اون شب رفتیم و مهمون میکنم. باور کنید حتی یک درصد هم فکر نمیکردم که این حرفم برام دردسر بشه. خخخخ
وارد غذاخوری حضرت واقع در سحن انقلاب شدیم و در طبقه ی دوم نشستیم.
اونجا گفتن که غذا فسنجونه و من به بدشانسی خودم ایمان آوردم.
ناگهان گفتن که اشتباه نشستیم و باید یه طبقه بالاتر بریم.
بوی قرمه سبزی هم میومد و احتمالش بود که غذا دو نوع باشه و این طور هم بود البته.
ولی از شانس من غذایی که به کاروان ما دادن فسنجون بود و من به همین راحتی یه بستنی افتاد گردنم.
در حین نشستن در طبقه ی سوم اشکان که یه کم تپل مپل هم هست، تا روی صندلی نشست، صندلی بخت برگشته با صدای بلندی شکست و به قتل رسید خخخ.
صندلی حضرتی رو هم دوستمون بهش رحم نکرد.
خلاصه این ناهار حضرتی با دست انداختن و سوژه کردن من به خاطر بستنی و اشکان به خاطر شکستن صندلی گذشت.
البته این رو هم بگم که به دلیل کاری که برای خانم کیان پیش اومد و مجبور شد بعد از ناهار و زیارت از ما جدا بشه، بستنی معلق شد و به تهران موکول شد. ولی اگر منم که میدونم چه طوری بپیچونمشون اینارو خخخ.
بعد از ناهار، به سمت حرم رفتیم و قسمتی رو که برامون قرق کرده بودن رو پیدا کردیم و تمام بچه های کاروان تونستن خودشون رو به ضریح حضرت برسونن.
بعد هم به حیاط برگشتیم و هر کس برای خرید یا زیارت به دنبال کار خودش رفت.
ما چهارتا هم چون زمان زیارت خیلی کم بود و بهمون نچسبید، یه بار دیگه وارد حرم شدیم و مسعود بهمون کمک کرد تا یکی یکی خودمون رو به ضریح حرم امام رضا برسونیم و دوباره زیارت کنیم.
اونجا همه ی بچه های گوشکن رو هم یاد کردیم و برای همه هم دعا کردیم.
بعد از زیارت، مسعود، من و امیر و اشکان رو به اتوبوس کاروان رسوند و خودش به حرم برگشت تا یه کم زیارتنامه بخونه و بعد هم برای خرید به بازار بره.
ما هم چیزهایی که میخواستیم رو بهش گفتیم تا برامون بخره.
ساعت چهار و ربع ما سه نفر به اردوگاه برگشتیم و استراحت کردیم و با حاجی کلی گفتیم و خندیدیم و حدودً ساعت نُه شب هم مسعود برگشت.
شام اون شب همبرگر و سوپ بود که خوردیم و دوباره بساط چای و بگو بخند و گشت نصفه و نیمه در محله و در نهایت حدودً ساعت دو و نیم بود که خوابیدیم.

سه شنبه، بیست و هفتم آبان نود و سه:
ساعت نُه طبق معمول بیدار شدیم و صبحانه خوردیم.
بعد کم کم شروع به جمع و جور کردن وسایلمون شدیم و ساکهامون رو بستیم و ساعت دوازده، اتوبوسمون از اردوگاه به سمت راهآهن حرکت کرد.
ساعت یک و نیم، قطارمون به سمت تهران راه افتاد و ما در قطار ابتدا ناهارمون رو که زرشکپلو با مرغ بود خوردیم و بعد کمی توی راهروی قطار با بچه های دیگه از جمله خانم کیان و مادر اشکان صحبت کردیم.
خانم کیان تهیه کننده ی برناممون که دیگه حسابی نحوه ی رفتار با نابیناها رو یاد گرفته بود، برای ما مناظر بیرون رو تعریف و توصیف میکرد و در کنارش هم ما هی ایشون و همکوپه ایهاشون رو اذیت میکردیم.
خلاصه در قطار بهمون خوش میگذشت.
به داخل کوپه برگشتیم و یه ساعتی رو خوابیدیم و دوباره بیدار شدیم و دور هم نشستیم و حرف زدیم.
ساعت نُه بود که غذاهامون رو که عدسپلو بودن برداشتیم و به رستوران قطار رفتیم.
اونجا دِنتیست هم با دوستانش بود و دور هم شام خوردیم و بعد از خوردن چای به کوپه هامون برگشتیم.
وسایلمون رو مرتب کردیم و حدودً ساعت یک و نیم نصفه شب بود که به تهران رسیدیم و از قطار پیاده شدیم و از همدیگه خداحافظی کردیم و هر کس به خانه ی خودش برگشت.

اینجا باید از چند نفر تشکر کنیم.
از انجمن نابینایان ایران تشکر میکنیم که مساعدت لازم رو هم در هزینه و هم در هماهنگی برای نهادهای مربوط برای مصاحبه، با بچه های کوچه ی رادیو داشتن و در رأس اونها هم آقای علی اکبر جمالی مدیر انجمن نابینایان ایران هستند که از ایشون ویژه ممنونیم.
از خانم واحدی، آقای حسینی، آقای شادکام، خانم اسد اللهی و بقیه ی دوستانی که در برگذاری هرچه بهتر این تور زحمت کشیدن هم نهایت تشکر رو داریم.
از حاجی رستگارزاده ی گل، هم اتاقیمون هم ممنونیم که خیلی برامون زحمت کشید.
یه جورایی جای کاپیتان رو برامون پر کرده بود.
از سجاد آریانفر، زهرا قاسمی و مادر محله، هممحله ایهای خوبمون هم به خاطر مهمان نوازی و لطف بیکرانشون ممنونیم.
یه تشکر خیلی خیلی خیلی ویژه از خانم کیان، تهیه کننده ی خوب برناممون داریم که افتخار دادن و ما رو در این سفر همراهی کردن و پا به پای مسئولین انجمن، برای کمک به بچه های نابینا و اداره ی تور زحمت کشیدن و کلی هم اذیت شدن.
از کانون تاک دانشگاه فردوسی که از ما نامه ی رسمی نخواست و با ما نهایت همکاری رو داشت ممنونیم.
از بهزیستی استان خراسان رضوی هم که نامه خواست و دادیم و همکاری نکرد سفارشی تشکر میکنیم. به خصوص دوستانی که در جهت پیچوندن ما و قایم کردن مدیرشون نهایت تلاششون رو کردن و احتمالً این تلاششون هم بدون پاداش از طرف خانم مدیر نسبتً محترم بدون پاداش نخواهد بود. البته خدا به اون آقای پور یوسف رحم کنه که اون سوتی رو داد و احتمالً حضور خانم مدیر در مشهد رو لو داد خخخ.
از مدرسه ی نابینایان امید هم که همنوع ما مدیرش بود و ما رو از اونجا بیرون کرد دیگه اصلً نمیدونیم چه طوری تشکر کنیم.
ولی باز هم به خاطر این که نتونستیم از نظر پوشش دهی شرایط معلولین استان خراسان رضوی آن طور که باید و شاید عمل کنیم همینجا از همه ی شما عزیزان پوزش میطلبیم.
از شما دوستان عزیز هم برای این همراهیتون با ما تشکر میکنیم.
امیدواریم که سفرهای بعدیمون پربارتر و همکاری مسئولین با ما مناسبتر باشه.
تا سفرنامه ی بعد، موفق باشید.
بدرود.

۱۸۱ دیدگاه دربارهٔ «سومین سفر عوامل برنامه ی امید، نشاط، زندگی، این بار به مشهد مقدس»

سلام بر شهنشاه خان مبصر الدوله مشهدی و سایر همکران گرامشون و البته خانم کیان
ابتدا از خانم کیان به خاطر حضور پررنگشون در این سفرنامه ممنونیم باشد که یه مساعده ای چیزی مرخصیی چیزی به این شهنشاهمون اعطا کنند باز باشد که این همه خانم کیان گفتنشون مقبول افتاده باشد خخخخ البته الآن الفرار نه بعداً ان شا الله ….. دیگه این که از اون سرسره هایی که گفتید دفعه آخری که رفتیم اردو بذارید ببینم باغ بحادران حسابی حسابی محذوذ شدیم باشد که کودک درونمان خوشنود گشته باشد بازم خخخ … دیگه بگم که ساعت یک و دو نصف شب خوابیدن و ساعت نه بیدار شدن باشد که زین پس سحر خیز باشید تا کامروا گردید ….. دیگه دیگه این که عجب شانسی دارید شما ها بستنی ارزون مشهد رو گذاشتید اومدید مجبورید تو تهرون گرونتون بستنی مهمون کنید تازه من مطمئنم بستنی رو ازتون می‌گیرند البته اگه کیک و بستنی ازتون نگیرند هم خعلیه خخخ …..
در کل که خوشا به سعادتتون که رفتید مشهد و زیارت و خب من اگه رفته بودم که همش تو حرم افتاده بودم چیزه یعنی همش صبح و ظهر و شب “البته صبحاش رو فاکتور بگیرید” می‌رفتم حرم ….
زیارتتون قبول و سربلند باشید بیشتر از همیشه

سلام نخودی.
خخخ. بابا خانم کیان با سیاستتر از این حرفاست.
بعدشم تهیه کننده های رادیو مساعده نمیدن که.
مدیراش میدن تازه اگر بدن.
بستنی من هم دیگه بیات شد.
حالا کوووووووووووو تا بتونن ازم بگیرن.
اونجایی که ما بودیم از حرم خیلی فاصلش زیاد بود. برای همین هم خودشون ماشین گذاشته بودن.
این مدال طلا رو هم بگیر.
موفق باشی.

سلام شهروز جان
نمیدونم صلاحه حرفایی رو که میزنم بزنم یا نه؟
ولی میگم ..
برامم مهم نیست چی پیش بیاد…..
تا جایی ک یادم میاد مدیر اون مدرسه از اول فکر میکنم نابینا نبوده و …
باورت نمیشه .من ک اونجا درس خوندم .نمیدونی با چه بی قانونی های الکی اونجا مواجه شدم سختگیری هایی مثل همین جریان شما.
دانشجوی رشتم ک میدونی چیه که شدم
میرفتم بهزیستی حضور همین آقایی ک گفتی و همکارانش
خدا شاهده یه بار گفتم کتاب ندارم
میخوام یکی از کتابامو بخونین برام به صورت صوتی
برگشت بهم گفت :اگه رشتت سخته و کشش نداری خب انصرااااااااااف بده
هیچ وقت اون روزو یادم نمیره و گریه هایی که تو خلوت میکردم برای علاقه ای که داشتم
از ما که گذشت و خوشبختانه با هر زحمتی بود
تو شهر مشهد
الآن به عالی ترین سطح تحصیلی رسیدم تو رشته ای سخت حتی برا بیناها
ولی کااااااااش ب اقایون یاداوری کنیم ک اگه استخدام جایی هستن وظیفشون کمک ب ماست
اون اقای معاون هم رمضان زاده بود خخخخخخخخخخ
اونم رابطم بود یه زمانی ..من ک یاد ندارم برای یه امتحان هم اومده باشه مدرسه ی تلفیقیم …هعی

پرواز زمان ما اینقدرا هم بد نبود که میگی مثل اینکه درسته که میگن هر سال دریغ از پارسال البته فکر کنم اولاش بود که تو اومده بودی زمان آقای نیکویی و سایرنی که یادم نیست به این بدی نبود!!!

سلام شهروز عزیز
خیلی خوب و با برنامه تک تک رخ دادها را ثبت کردی.
من فکر کردم خودم هم اونجا بودم.
ولی خودمونیم ها فکر کنم تنت به تن امیر سرمدی خورده که اینقدر با نظم نوشتی.
شهروز جان تا بوده همین بوده است.
نمی دانم چرا بعضی از نابینایان تا به یک جایگاهی می رسند خودشان را گم کرده و خدا را هم بنده نیستند.
امثال این به ظاهر آدم ها در خود تهران هم زیاد هست.
شهروز بیا با درس گرفتن از این به ظاهر انسان به خودمان این موضوع را حالی کنیم.
مثلاً ۱۰ سال دیگر اگر شما و من به جایی رسیدیم و یک همنوع به سراغمان آمدم گذشته ی خود را فراموش نکنیم و از موقعیت خود در جهت تخریب شخصیت یک همنوع استفاده نکنیم.
در مورد بهزیستی هم چیز عجیبی نیست.
وقتی یک همنوع این رفتار را دارد از دیگران شما چه انتظاری دارید؟
موفق باشید

سلام داوود.
متأسفانه امثال آقای دولابی کم هم نیستن.
توی همین تهران نمونه های مشهوری داریم.
ولی خدا کنه اون درسی که گفتی رو از این آدمها بگیریم.
این امیر سرمدی هم در کل روی همه تأثیر میذاره.
خخخ.
پیروز باشی.

سلام شهروز جان.
زیارتا قبول.
من خودم مشهدم ولی الآن برای تحصیل بیشتر سال رو تو شیرازم.
اومدی شیراز حتماً خبر بده.
چه عالی. عنایت های مدیر محترم مدرسه ی نابینایان امید مثل اینکه تنها به دانشآموزان خودش اختصاص نداشته و شما ها رو هم مورد التفاتات بسیار قرار داده اند.
تمامی مواردی را که گفتید و حتی بیشتر با تمام وجود لمس کرده ام.
به هر حال امیدوارم خاطره ی ناخوشآیندی از مشهد نداشته باشین, گرچه افرادی کملطفی کردند.

سلام محسن.
نه خداییش بهمون خوش گذشت.
فقط یه کم این رفتار برامون سنگین بود.
حتی بیشتر از رفتار بهزیستی.
به هر حال از این به بعد هم ما باید شاهد چنین رفتارهایی باشیم.
شیراز هم احتمال داره بیاییم.
ممنون.

سلاااااام بر شهروز حسینی. خدا قوت. من از دیدن شما و امیر سرمدی و اشکان آذرماسوله بینهایت خوشحال شدم. وای خدای من؛ من برای آقای دولابی مدیر مدرسه ی امید و خانم شکیب واقعا متأسفم واقعا متأسفم. بینهایت ناراحت شدم از رفتارشون نسبت به شما. اصلا قابل وصف نیست. خیلی دلم میخواست که با اومدن شما به مشهد یه خاطره ی خوب و شاد خاطرتون بمونه. ولی نشد که بشه. نذاشتن که بشه. خب با این برخوردهای خانم شکیب وضعیت معلولین خراسان رضوی هم تا حدی مشخص میشه که چطور هست. بازم شرمنده که اینطوری شد.

سلاااام شهروز
زیارتت قبول.
سفرنامه ای ویژه و زیبا نوشتی. واقعاً که جای ما خالی.
ولی خداییش اگه من بودم یه بلایی سر آقای دولابی میآوردم خخخخ
فکر کنم که اون آقا خودشو گم کرده . شما هم نامردی کردین و کمکش نکردین که خودشو پیداغ کنه.
راجع به مدیر کل نسبتاً محترم بهزیستی مشهد هم باید بگم که مدیر کل نسبتاً محترم ما هم کم از ایشون نداره. جالب هم اینه که مدیر کل ما هم یه خانومه. خخخ

سلام اصغر.
خب ببین آخه اون خودشو گم کرده بود.
ما هم هرچی گشتیم پیداش نکردیم که بهش برش گردونیم خخخ.
ما شخصً با خانم شکیب صحبت نکردیم.
قضاوت اشتباه نمیکنیم. شاید ایشون اصلً از این اتفاقات بیخبر باشن.
ولی چیزی که مهم هست رفتار نامناسب همکاران ایشون با رسانه ی ملی هست. حالا ما نباشیم یکی دیگه.
احتمالً اگر تلویزیون بودیم و تصویرشون هم قرار بود پخش بشه با هواپیما خودشون رو به ما میرسوندن خخخ.
مرسی که هستی.

سلام بر همه عزیزان.
از شهروز گرامی بخاطر باز هم یک گزارش سفر جالب و جذاب میتشکرم.
از برخورد زشت و غیر اصولی و خارج از اخلاق مدیران مدرسه امید و بهزیستی متأسف و ابراز انزجار میکنم.
بسیار سفر باید تا مهمان نوازی و خونگرمی اصفهانی ها به اثبات برسد.
من معتقدم باید نسبت به رفتار ناخوشایند این مدیره و مدیر واکنش نشان داد و طبق قانون در حال رسیدگی امر به معروف و نهی از منکر کرد.
بنظرم باید رؤسای سازمان بهزیستی و آموزش و پرورش استثنایی از این نحو برخورد مطلع گردند. و اینکه همه ما با تماس با دفاتر این دو فرد از خود راضی تنفر و انزجارمان را اعلام کنیم.
از شهروز میخواهم که همین گزارش را برای آقای هاشمی رئیس بهزیستی و قدمی رئیس آموزش و پرورش استثنایی فاکس کند. و شماره دفتر آقای دولابی و مدیر بهزیستی را به گونه ای که صلاح میداند به اطلاع همگان برساند تا ما به وظیفه شرعی خود یعنی امر بمعروف و نهی از منکر عمل کنیم.

سلام عموجان.
خب این کارهایی که شما میگید خوبه.
ولی مشکل اینجاست که این مدیران بدرفتار، دستنشانده ی همونهایی هستن که شما میگید بهشون نامه بزنیم.
ما توی این یک سال هنوز نتونستیم یه دقیقه با آقای هاشمی مصاحبه کنیم.
آقای دولابی هم قانونً درست عمل کردن.
یعنی ما به عنوان رسانه باید با نامه ی رسمی از اونجا گزارش بگیریم.
ولی این انصافً برای ما که نابینا هستیم و درک از همنوعمون داریم متعارف نیست.
هیچ سازمان و تشکل مرتبط توی این یک سال اخیر از ما چنین نامه ای نخواست.
واقعً هم صدا و سیما خیلی براش مهم نیست که چنین مصاحبه هایی رو پخش بکنه یا نه، بذارن مصاحبه کنن یا نه.
چیزی که زیاده برنامه که بشه باهاش جای خالی چنین مسائلی رو پر کرد. تازه خیلی هم مخاطباشون بیشتره.
ما میتونستیم نیم ساعته اون نامه رو از تهران با فکس بگیریم.
ولی سؤال اینجاست.
چرا یه همنوع، برای این که بخواد با همنوع خودش همکاری کنه، برای این که بخواد بهش کمک بشه که انتظاراتش و مشکلاتش رو در رسانه ی ملی مطرح کنه که شاید به گوش کسی برسه، اینطوری سپر قانون رو جلوی ما بگیره؟
ما از این نامه ها کم نگرفتیم.
ولی واقعً چه تضمینی وجود داشت که ایشون نامه رو میگرفت و یه مانعتراشی دیگه نمیکرد و ما رو نمیپیچوند.
به هر حال این پیگیریها کفش آهنی میخواد که ما نداریم.
ولی به کوچکی دنیا معتقدیم و روزی خواهد رسید که همین آقای دولابی توسط مدیر دیگری کوبیده خواهد شد و اونجاست که شاید به خودش بیاد.
مرسی عمو که هستی.

سلام مرسی که اینقدر با حال نوشتید. حالا ببینید ما نا تهرانیها چی میکشیم؟ یعنی توی همه شهرا جز تهران گمونم دیدار با شهردار لندن ساده تر باشه تا با مدیر بعضی سازمانها. چی نوشتمها. فرداست که مورد پیگرد قانونی قرار بگیدم. خخخخ. شما زحمتتون رو کشیدید و همه ما درک میکنیم وضعیت شما رو. دستتون درد نکنه واقعا.

سلام شهروز خان. شما منو فک کنم نشناسی .شکلک خدا کنه نفهمه من همون بارانم.
خوبی پسرم من جناب رعد هستم .پدر بزرگ تازه وارد سایت . میگم خدا رحم کرد شما حج واجب نرفتی و الا چشم و چارمون در میومد تا این پستو بخونم خخخخخخ
رعد تازه شما رو شناخته. خوشم میاد عاشق تایپ و کلا برنامه های داستان داری .
من فعلا خوندن خاطراتتو روزانه دارم به صورت سریالی دنبال میکنم.

سلام باران.
ما خیلی زرنگیما.
تازه یه قدمی مدیر هستیم آمار همه رو داریم.
به خصوص اگر یه مدیری توی دوتا سایت تو رو بشناسه خخخ.
این که چیزی نیست.
سفرنامه ی گیلان از این هم طولانیتره.
من پستهای طولانیتر از این هم دارم.
خلاصه سریالا رو میخونی دانلود نکنی بدی به دیگران.
بذار برن سی دیش رو از مغازه ها تهیه کنن خخخ.

سلام به دوستان خوبم. به هر حال اون چه که به عنوان ماحصل این سفر برای ما باقی مونده چیزی جز خاطرات خوش بسیار و تعدادی ابهام نیست که قطعا خاطرات خوش بودن با هممحلیهای خوبمون به همه چیز ترجیح داره. بنابر این دوستان هممحلیمون بدونند که رفتار زشت آقایان به حساب خودشون و کسی جز خودشونم نمیتونه نباید پاسخگو و البته شرمنده باشه.
همونطور که شهروز هم گفت: برای ما نامه زدن به اونجا کاری نداشت اما وقتی که میدونیم که آقایان قرار از این نامه های کاغزی به عنوان سندی مبنی بر درست انجام دادن وظیفشون استفاده کنند و حال اونکه واقعیت و شرایط دانشآموزان اون مدرسه چیز دیگه ایو نشون میده، ترجیح دادیم که مصاحبه ای انجام ندیم تا جلو دروغگویی آقایونو از جهات مختلف بگیریم. بنابر این دوستمونو با رعیای وعده ی آوردن نامه تنها گذاشتیمو در گوشه ی دیگه ای از همون مستندی رو که به دنبالش بودیمو تهیه کردیم.

داداش نشنوم بگی باران ، من رعدم رعد بزرگ، متولد ۲۶/۹/۵۷ .من پسر سومی آدم هستم. بابا آدمم از خدا خواست که عمر طولانی بمن بده . چون هر شب براش قصه و جک میگفتم که بخنده و غصه ی دوری از بهشتو نخوره.برای ننه حوا جونم هم ظرفا رو میشستم و آشپزی میکردم.خخخخخ این شد که دعای پدر و مادر پشتمه. و عمر طولانی دارم

نه بابا یخ چیه؟؟؟مگه خبر نداری من اون موقع تا چن سال خونمون عربستان بود بعد رفتیم اطراف کشور اتیوپی در قاره ی آفریقا.
آخه من تا چند سال ته تغاری بودم و گفتم عربستانو دوست ندارم .اینجا میوه های خوشمزه نداره این شد که گفتن بریم جنگلای استوایی آفریقا هههه.
چرا اطلاعاتت درباره ی اجداد زیره صفره شَروزی؟؟؟؟ رعد دوس نداره که جَوونا بی مطالعه باشن.

سلام. رسیدن بخیر. زیارتتون هم قبول. سفر نامهتون این بار خیلی دقیقتر و منظمتر از قبل بود. خسته نباشید
این سفر نامه برای من علاوه برشنیدن گزارش سفر یک ویژگی دیگر هم داشت و اون یاداوری خاطرات سفر من و دوستانم به مشهد بود چون ما هم در همین اردوگاه ساکن بودیم و توصیف شما از اونجا برای من کاملً تدایی گر اون روزها بود.
در مورد رفتار نازیبای اون دوستان چی میشه گفت جز این که
بی ادب تنها نه خود را داشت بد بلکه آتش در همه آفاق زد.
در پناه حق

سلام مرضیه خانم.
شما لطف دارید.
دکتر حیدریان هم ما میخواستیم باهاشون مصاحبه کنیم. ولی متأسفانه در اون زمان دانشگاه نبودن. زمان ما هم محدود بود و نمیتونستیم وقت دیگه ای رو در خدمتششون باشیم.
ممنون از حضورتون.

سلام به دوستان عزیز
جا داره منم از هم محلی های خوبمون سجاد آریانفر، زهرا قاسمی و مادر بزرگمهر تشکر کنم که نهایت مهمان نوازی و همکاری رو با ما در این سفر داشتن.
اصولا هدف عوامل برنامه امید نشاط زندگی از سفر به استانهای مختلف، پرداختن به انجمنهای مرتبط با نابینایان و معلولین، مصاحبه با مسئولین امر در خصوص چگونگی وضعیت معلولین در استانهای مربوطه و آشنایی با معلولین موفق اون استانها هستش.
حال که سایر رسانه ها نسبت به وضعیت معلولین در استانهای مختلف بی توجه هستند، ما به عنوان یک هم نوع، خودمون دست به کار شدیم.
اما میطلبه که در این راه هم شما عزیزان از ما بیشتر حمایت کنید، و هم مسئولین نهادهای مختلف نهایت تعامل رو با ما داشته باشند.
در خصوص برخورد آقای دولابی مدیر مدرسه نابینایان امید و عدم مصاحبه خانوم شکیب و آقای پور یوسف مدیران رده بالای بهزیستی خراسان رضوی هم فقط میگم متأسفم.
با این برخورد ها فقط خودتون رو کوچیک و منفور کردین

سلام مجدد به دوستان خوبم. فقط جهت تکمیل صحبتهای امیر سرمدی باید درد دل کنم که: اگر بحث حمایت از برنامه ی ویژه ی معلولین، توقع ما میدونی که به جز از نهادهای مسئول و ویژه و مرتبط با معلولین از اشخاص حقیقی و مخاطبامون هم هست! فقط دوتاشو میگم اونم صرفا جهت اطلاع دوستانی که حقو در برخورد نامناسب مسئولین خراسان رضوی به ما دادند.
تعداد حمایتها و نظرات و پیشنهادات و انتقادات از برنامه های ما رو در یک دید کلی بررسی کنید تا متوجه افت محسوس کامنتای برنامه های ما بشید!
و از اون بدتر این بود که در گوشه ای تو محل داد کمتوجهی رسانه به معلولین سر داده میشه و تازه طرح و راهکار هم برای مقابله با این کمتوجهی یا به نظر دوستان بیتوجهی ارائه میشه اونم با چه تشریفات و سلام و صلواتی!!! بدون توجه به برنامه ای که بیش از یک سال که بلاانقطاع و مستمر روی آنتن! به هر حال وقتی قصد فقط موازیکاری و راه یافتن به درگاه رسانه اونم به هر قیمتی باشه بیش از این هم نمیشه و نباید انتظار داشت!
ولی شما رو به خدا راه یافتن به رسانه ارزشمند هست!، اما نا به ارزشمندی پایمال شدن اخلاق و معرفت!
ما که یه جوالدوز به دیگران زدیمو میزنیمو خواهیم زد، مطمئنا آماده ایم که یه سوزنم به خودمون بخوره! اما شماها چهطور؟ تعریفتون از حمایت چیه؟ اصلا برای تولید و پخش چنین برنامه هایی سهمی هم از حمایت برای خودتون قائل شدید یا … .
و این قصه سر دراز دارد! و همه چیز به همون خوشی و خرمی که نشون میدیم نیست!
همین و دیگر هیچ! تمام!

درود بر اشکان
میگم انگاری یکی از اون کولر گازیا که رو شهروز نصب کردیم هم باید رو تو نصب کنیم. نه؟!
په چی شد داغ کردی یه دفعه؟!
حالا خارج از شوخی من میخوام دید خودم رو بگم.
سعیم اینه که منصفانه حرف بزنم.
ولی اگه ناخواسته غیر از این بود، ببخش که بخشش از بزرگانه!
شما دارید واقعا بی چشم داشت و خستگی ناپذیر تلاش میکنید! این درست!
ولی متأسفانه روال کار تو اون شبکه نقل به مضمون از خودتون اینه که آسته برو آسته بیا که گربه شاخت نزنه!
دیگه این که یه برنامه‌ی مختص نابینایان رو لقمه ی بزرگی فقط برای اونها میدونن و میان کلیت جامعه هدف رو از نابینایان به معلولین تغییر میدن.
یعنی از خداشونه شما از اول تا آخر برنامه هی بگید معلولیت محدودیت نیست، ما توانمندیم، ما فلان حقوق رو داریم، رفتار با نابینا و معلول باید چنین باشه و چنان و هزار جور حرف بی خطر و بی ضرر دیگه!
این برنامه مطمئنا منافع زیادی داره و مهمترین افتخارش برای ما به عنوان قشر نابینا اینه که عواملش از همنوعان و دوستانمون هستن.
اما کم کم این بی خطر و بی ضرر بودنش اذیت میکنه.
وقتی امیر با مدیر کل بهزیستی اصفهان گفتگو کرد، بیش از این که پخش این گفتگو به نفع جامعه ی هدف باشه اتفاقا به نفع خود بهزیستی بود.
ولی ببین حضرات چقدر کلاسشون بالا رفته که یکی مثل خانم شکیب حتّی حاضره از چنین منفعتی بگذره و مصاحبه نمیکنه.
به این میگن بی توجهی و کم توجهی!
فرقی هم نمیکنه.
وقتی با شما به عنوان نماینده ی این قشر چنین رفتاری میشه، مثل اینه که سرنوشت همه‌ی ما همین جوری رقم خورده باشه.
اون وقت اگه بنا باشه تو و امثال تو خسته بشید، داغ کنید و بگید تمام، همون کاری رو کردید که بهزیستی میخواد.
مخلص کلام این که اولا برنامه ای که شما اجرا میکنید، فعلا قادر به قلقلک دادن هیچ مسئولی نیست.
پس نمیشه براش تست حمایت به عمل آورد.
در اصل نیازی به حمایت بیشتر از این نداره و چالشی نیست که کسی بخواد مشکلی باهاش داشته باشه یا ازش حمایت کنه.
این حرفم رو نشونه ای بر اعتقادم به بی فایده بودن این برنامه تلقی نکن.
همون طور که گفتم برنامه دارای منافع قابل توجهی هست.
در همون حد هم داره ازش حمایت میشه.
مطمئنا هر هفته بچه ها منتظرن تا چه در زمان پخش و چه به صورت دانلود از اینجا برنامه رو بشنون.
ولی از طرف دیگه بی ضرر و بی خطر بودنش باعث میشه خیلی وقتها آدم حرف خاصی برای گفتن در موردش نداشته باشه.
دوما چه عیبی داره که بعضیای دیگه هم بخوان تو این زمینه قد علم کنن و اون چه فکر میکنن از دستشون میاد رو در قالب ساخت برنامه یا هر کار دیگه ای انجام بدن.
من به جای شما باشم، هم استقبال میکنم، هم کمکشون میکنم و هم میگم آقا جون ما هم و غممون رو گذاشتیم وسط و هر کاری از دستمون میاد داریم انجام میدیم.
حالا شما اگه فکر میکنید بهتر بلدید کار رو پیش ببرید، این گوی و این میدان!
به قول معروف: گر تو بهتر میزنی بستان بزن!

سلام سعید.
خب حرفهات رو تا حد زیادی قبول دارم.
ولی حالا من یه سؤال میپرسم.
کدوم برنامه در تاریخ صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران بوده که بتونه چالشی باشه و بتونه به خط قرمزها حتی نزدیک بشه؟ حالا رد شدن رو نمیگم.
انتقادیترین و چالشیترین برنامه، برنامه ی نوده.
خداییش تا حالا شده همین برنامه ی نود، وزیر ورزش رو به چالش بکشه؟
شده دلیل از مقامات سیاسی به خاطر مشکلاتی که وجود داره بخواد؟
مقامات کلانها نه کارمند و مدیر کلها.
ما هم هستیم.
همینطوری که الآن میبینید.
بودنمون هیچ فایده ای نداشته باشه از نبودنمون بهتره.
اگر نیست بگید.
از طرفی ما اصلً با کارهای دیگران مشکلی نداریم.
خدا کنه روزی برسه که دهتا برنامه در هفته برای معلولین با تلاش خود معلولین ساخته بشه، ما هم یکیش.
ولی وقتی ما الآن داریم این کار رو انجام میدیم، وقتی یه نفر یا سازمان یا انجمن یا هر نهادی میخواد وارد این کار بشه، این توقع رو داریم که لا اقل یه مشورت از ما بگیرن.
یعنی واقعً ما اندازه ی یه تلفن زدن و یه اطلاع دادن و حتی یه تعارف الکی برای همفکری و همکاری برای دوستانمون در انجمن روشنبین ارزش نداشتیم؟
مشکل ما کار کردن دیگران نیست.
مشکل ما فرد بودنمونه.
مشکل ما اینه که همیشه خواستیم خودمون همه ی کارها رو بکنیم که مبادا اگر روزی به جایی رسیدیم برای منافعمون مدعی زیاد بشه.
وگرنه باور کنید اگر واقعً این دوستان به جایی برسن اولین کسی که بهشون افتخار میکنه و همه جا هم ازشون تعریف میکنه و از همنوع بودن باهاشون کیف میکنه و پُز میده خود منم.
من توی همین برنامه های جدیدی که شروع شده و ویژه ی معلولین ساخته میشه به یاد ندارم که برنامه ای باشه که توش هیچ اشاره ای به نابیناها نشده باشه.
همیشه یکی از بخشهای برنامه، لا اقل یکی از خبرهاش هم که شده در مورد نابینایان بوده.
خداییش با این که همه ی معلولیتها رو پوشش میدیم، شده معلولیتی رو مثل نابینایی انقدر توی برنامه پررنگ داشته باشیم و بهش بپردازیم؟
انتقاد نمیکنیم، چون نمیذارن. نه این که نمیخوایم.
زمانمون کمه، نمیذارن که بیشتر باشه. نه این که نخوایم و نتونیم بیشتر کار کنیم.
ولی واقعً انقدر هم ضعیف نشدیم که لیاقت یه کامنت سه کلمه ای سلام خسته نباشید رو هم نداشته باشیم یا نهایتً یه لایک که یک ثانیه زمان میبره.
امیدوارم ما رو ببخشید.
ولی یه کم دلمون گرفته.
وگرنه ما یه تار موی بچه های محله رو با هزارتا شبکه و بهزیستی و مدیرای بیلیاقتش عوض نمیکنیم.
دوستتون داریم.
به قول مجتبی، بیشتر از دیروز، کمتر از فردا.

سلام شهروز.
رسیدن بخیر.
فکر کنم هیچکس مانند من نمیتونه این سفرنامه رو احساس کنه و لحظه به لحظهش رو درست و حسابی حس کنه.
از رفتارهای غیر مسوولانه اون مدیران هم مراتب تنفر خودم رو اعلام میکنم.
راستی شما که به دانشگاه فردوسی مشهد رفتید، ای کاش به دپارتمان زبان روسی هم یه سری میزدید، اگه یادتون باشه یه دوست بیمعرفت هم اونجا داشتیم، یه مصاحبه هم از تسلط به مردم فریبی ازش میگرفتید خخخ، و رمز موفقیتش رو میپرسیدید.
دستت درد نکنه، بسیار عالی بود، اصلا به خودم زحمت ندادم، به یک سفر باحال هم رفتم.
فقط عیبش اینه که با زهرا، مادر محترم بزرگمهر، سجاد، خانم کیان، مادر اشکان و دوستای دیگه نتونستم حضورا ملاقات کنم.
ممنون از پست.

سلام شهروز.
بابا خوش به حالت که رفتی مشهد.
من که میخواستم اواخر آزر ماه بیام که نشد.
دلیلش هم امتحانات زبان هستش.
در هر حال امیدوارم بهتون خوش گزشته باشه و باز هم قسمت بشه برید.
راستش از آقای دولابی انتظار چنین رفتاری رو نداشتم چون که خودم یکی از دانشآموزانش بودم و به نظر آدمی خوش رفتار میرسید و منطقی.
برعکس دوستانی بودند که تقریبا غیر از خودشون کسی رو آدم نمیدونستند و با اینکه هم نوع بودند ولی چون دیگران دکتر صداشون میکردند خودشون رو گم کرده بودند مثل همین جناب حیدریان که یکی از دوستان اسمش رو برد.
البته در این شکی نیست که خدا سر انجام بزرگی رو بهشون نشون میده و سر جا میشوندشون.
در موردش نمیشه اینجا نوشت و زیاد توضیح داد ولی خودتون میتونید برای مثال در مورد همین آقای حیدریان تحقیق کنید تا ببینید چه به سرش اومد.
امیدوارم که خودش هم سر عقل اومده باشه.
یا یکی دیگر از دوستان که اون هم معلم بود و یا شایدم هستش, ایشون دانشآموزان رو با القابی از قبیل سگ و گاو و چیزهایی از این قبیل صدا میکرد ولی فقط کافی بود یکی به خودش یه چیزی بگه اون وقت ببین چی به سرت نمیاورد.
البته همه جا تقریبا از اینجور آدمها پیدا میشه ولی همون جور که گفتی اگه یه هم نوع بیاد و باسه آدم قیافه بگیره خیلی زشته.
در مورد حرفهای اشکان هم باید بگم که من کاملا با نظرات سعید درفشیان موافقم و چیزی دیگه به ذهنم نمیرسه که بهش اضاف کنم.
در کل مرسی از این که زمان ضیارت به یاد ما هم بودی.
خدا حافظ.

سلام sverige ,,,یه سوال داشتم تو رو خدا ج بده
اون آقایی ک میگی معلم بود و بچه ها رو با اسم حیوانات صدا میزد همون دبیر ریاضی منظورتههههههه
ببین جواب بده خعععععلی برام حیاتیه ..مساله مرگ و زندگیههههه
شهروز بببین چیکار کردی با اون سفر رفتنت /؟؟
حالا نمیشد مشهد نری من خاطرات مشقت بار تحصیلمو یادم نیااااااااااااااااااااااااااااااد
من میخوام ب سازمان ملل حقوق بشر شکایت کنم
احساس میکنم تو بهزیستی و مدرسه امید بم ظلم شدههههههههه

عزیز فکر کنم منظور این دوستمون آقایی بودن که بچه ها باهاشون تو مدرسه مصاحبه کردن.
ایشون هنوز هم تدریس میکنن و تا جایی که توی این ۴ سال یادم میاد فقط همونه که با بچه ها اینطوری صحبت میکنه و خوشبختانه تا حالا با من اینطوری صحبت نکرده وگرنه……………….
قدر نسبتا زیادی هم از نظر روحی و روانی آنرمال تشریف دارن.
خیلی هم معتقد به مسایل مذهبی و خدا پیغمبری
بچه ها جا داره همینطور که از این فرد بحث شد, بهترین دبیر این مدرسه از نظر من و ۹۹.۹% بچه ها هم اسمشون برده بشه.
آقای هادی شریف, خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی ارادت داریم.

درود!عدسی ‏bashaash وارد میشود…‏ سیاحت قبول…‏ پتک بدستان و این-تر زنان عزیز حمله برای زدن روی این کامنت…‏ حالا نوبت منه تا با خوشبینی و با دید مثبت به لطف مسئولینی که با شما مصاحبه نکرده اند بنگرم:‏ آنان با خود اندیشیده اند که این یکسفر زیارتی نبوده-بلکه یک سفر سیاحتی و گزارش گیری و شکمی بوده که هیچیک از نابینایان شفا پیدا نکرده اند،‏ آن مسئولین مقید هستند که اگر نابینایان قلبی پاک داشته باشند،‏ وقتی به مشهد میروند شفا میابند و دیگر نابینا نیستند و لازم نیست که گزارش تهیه کنند…‏ راستی شما که به زیارت رفتید و مسئولین دلتان را شکستند چرا شفا نیافتید! چرا به تبرک گاه نرفتید و تبرک نگرفتید! چرا به حضور نابینایان حاضر در تبرک گاه نرفتید و گزارش تهیه نکردید!‏…‏ اثلا چرا وقتی به بستنی فروشی رفتید بسچولی نخوردید و چرا چلقوز نخوردید…‏! شما بجای گزارش از آقای دول آبی باید از چلقوز فروشی و بسچولی فروشی گزارش تهیه میکردید…‏! شما بهتر بود در مشهد میگشتید تا یه نابینای چلقوز فروش و یه نابینای بسچولی فروش میافتید و با آنان مصاحبه میکردید تا افرادی که مصاحبه را گوش میکردند با خاصیت های این دو خوردنی مقوی آشنا شوند…‏! مگه شما نشنیده اید که هرکس به مشهد برود و چلقوز و بسچولی نخورد نصف عمرش بر فنا رفته است و مانند کسی است که اصلا به مشهد نرفته باشد…‏! مجتبی زود باش بیا اینجا-یا تإیید کن یا پتک کوب کن…‏! واقعا من هنوز نفهمیدم که شفا مال توی کتابها و مداه ها و تبلیغات است یا برای شهروز و اطرافیانش که رفته اند و شفا نیافته برگشته اند…‏! خوب پرچونگی بسمس باباییییییییییییییییی

سلام عدسی.
خخخ.
خب الآن من باید چی بگم دقیقً؟
خیلی باحالی خداییش.
کلی خندیدم.
اتفاقً شفا میگیریم.
ولی یکی مثل آقایونی همچون دولابی رو میبینن میگن این که نابیناست اینه. وای به حال وقتی که بینا بشه و به این ترتیب قضیه ی شفا منتفی میشه و تر و خشک با هم میسوزن.
به جون خودم همین رو هم کشتم خودمو تا بنویسم خخخ.

ببین هدف من انتقاد یا به معنای واضحتر، اشکال یابی برنامه نبود.
خوب میدونی که سعی میکنم صرفا اشکالات صوتی رو گوشزد کنم که اونم چی بشه و حوصله داشته باشم و گوشم از هدفون بدش نیاد و دری به تخته بخوره و خلاصه یه گیری بدم.
حالا یه نکته رو یواشکی در گوشت میگم.
بقیه گوشا بسته! یعنی این نقل قول در گوشیه شما نخونید! برید پایین تا بگه out of block quote.

روش کار این بنده خداها تو انجمن جوانان روشنبین این جوری بود که پست زدن و از هر کسی که میتونه خواستن کمکشون کنه.
من اگه جای اونا بودم و میدیدم سراغی ازم به عنوان کسی که تجربه ای داره نمیگیرن، خودم مثل کسای دیگه که دعوت به همکاری شدن میرفتم سراغشون و میگفتم منم میتونم تو فلان کار بهتون کمک کنم.

در مورد تعداد کم کامنت برای برنامه ی این هفته به نظرم دلیل مشخص اینه که این پست با اون پست نباید با هم میومدن.
چون قشنگ معلومه که جدیدتره روی قدیمیتره تأثیر گذاشته.
ولی در مجموع میشه پذیرفت که خیلی وقتا همه چیز اون جور که ما دوست داریم پیش نمیره و کاریش هم نمیشه کرد.
خلاصه اصلش اینه که بهتون خوش گذشته و فعلا همین مهمه.
در مورد بهزیستی و مدرسه هم اگه خدا لطفش شامل حالمون بشه و نیان فیلترمون کنن، همین که اینجا مطرح شد خودش بازتاب خوبیه و من مطمئنم همین بازتاب میتونه پتکی باشه تو سر کسایی که فکر میکنن تونستن شما رو بپیچونن.

خب البته من یه شخصیت حقیقی اینجا دارم که خودم هستم و پستهای شخصی منتشر میکنم.
مثل این پست.
البته درسته که مربوط به برنامه هم هست.
ولی به هر حال جزء نوشته های شخصیمه.
یه شخصیت حقوقی دارم که برنامه ها رو منتشر میکنم.
این دوتا پست نباید روی کامنتهای همدیگه تأثیر بذارن.
در ضمن، پست برنامه ی قبلیمون هم همین تعداد کامنت خورد.
اون که دیگه پستی بعدش منتشر نشد.
در مورد انجمن روشنبین هم باید بگم که ما با یکی از کسانی که دارن با این انجمن همکاری میکنه، قبلً در ساخت آیتمها و برنامه های کوتاه همکاری داشتیم.
اون موقع چه طور ایشون اول از همه میومدن سراغ ما، ولی الآن طرح رو نوشتن، همه ی کارهاش رو هم کردن، بعد پست همکاری منتشر میکنن؟
البته کار اشتباهی نیست.
ولی واقعً وقتی داشتن طرح رو مینوشتن، یاد ما بودن؟
پس ما که خودمون در جریان این کار و زیر و بمش هستیم، چه فرقی با بقیه داریم؟
تمام حرف ما اینه که زمانی که این طرح داشت نوشته میشد فقط ما زیادی بودیم آیا؟

سلام به امیر, اشکان, شهروز و بقیه دوستان.
بچه ها من کاری نکردم. تمام سعی و تلاشم بر این بود که تایمی که با هم بودیم, هر چند کم, بهتون خوش بگذره و خاطره خوبی از سفر به مشهد و دیدار با هم محله ای های خودتون داشته باشید.
حالا این که چقدر موفق شدم یا نه……..
می دونم به اندازه بچه های اصفهان که نبود.
امیدوارم باز هم همو ببینیم.
توی دیدار با شما به من که خیلی خوش گذشت.
شما رو نمی دونم.
اما الطاف فراوان بعضی ها توی این سفر نسبت به شما, ی کم که بیشتر, کارو خراب کرد.خداحافظ
میگم عشق آخری تو, حرفتو داری میگی تو!!!!!
ای بابا ببخشید ی لحظه صدای ذهنم بلند شد!!!!خخخخخخخخخخخخخخخ!!!

سلام سجاد.
ما اینجا کسی یا جایی رو با کسی یا جایی مقایسه نمیکنیم.
اصفهان به ما خوش گذشت.
مشهد هم به ما خوش گذشت.
از تو هم به خاطر مهمان نوازیت خیلی خیلی ممنونیم.
باز هم میگم.
بیمسئولیتی مسئولین رو به حساب خودتون نزنید.
حساب اونها از شما جداست.
مرسی که هستی.

سلام و درود بر آقای حسینی و سایر دوستان گرامی و گرانقدر
خوب من الان چشمهام گرد شده ، تعجب خونم رفته بالا ، البته من هم ساکن همین آب و خاک هستم…چی بگم ؟…خیلی بده که پذیرایی مسوولین مشهدی از شما دوستان خوب نبوده …البته من مسوول و مسوولها رو نمی شناسم، چون هر کسی نفر دیگری رو مسوول میدونه!
ولی در کنار شما که بودیم به من و همسرم و آقای بزرگمهر خیلی خوش گذشت ،آشنایی با آقا سجاد هم نقطه ی عطف دیدار شما دوستان بود، برنامه ی شما رو دانلود کردم و بزرگمهر رو با صدای دوستان آشنا کردم ،واقعاً برنامه ی جالبی دارید باید برم برنامه های قبلی رو هم دانلود کنم. با آرزوی سربلندی- پایداری و سر فرازی برای شما و همه ی دوستان خوب و صمیمی شما

سلام بر مادر محله.
خب مسلمً یکی از جذابترین اتفاقات سفر ما دیدار شما و خانواده ی محترمتون بود.
به خصوص که با خلاقیتهای شما واقعً غافلگیر شدیم.
از مهمان نوازی گرم شما ممنونیم.
به خانواده ی محترمتون هم سلام برسونید.
موفق باشید.

سجاد تو هم ک مثل دبیر عربی تون میگی عزیز
خخخخخخخخخخخخخ
//…حالا از شوخی ک بگذریم مدرسه مون همچین خونه ی تناردیه هم نبوووووووود
…خوبیهایی هم دااااااااااااااااااشت دیگههههههههههههههه!!!!!!!
مثلا حضور پرواز تو اون مدرسه خخخخخخخخخخخ

من که دیگه تصمیم بر آن گرفتم خودمو وارد قضایا و پیچیدگی ها نکنم مثل بچه آدم بیام نظرمو بذارم برم یا حتی گاهی نظر نذارم ولی خب اینو بگم بعدش تصمیمم رو اجرایی خواهم کرد ان شا الله اگر که بشه که بشه….
مشهدی های عزیز و گرامی برید خدا رو شکر کنید که ریاست محترم بهزیستی تون حاضر به مصاحبه نشدند یعنی نشد که بشه مصاحبه کنند … خب بنظر من که تصمیم کاملاً درست و به جایی بود …. بجای این که دروغ دلنگ سر هم کنند گفتند چه کاریه جهنم رو برا خودمون بخریم از بلندگوی پیش آمده استفاده کنیم …. بذار هیچی نگیم که نگفتنش به …..
بله دقیقاً حرف های ذهنی من همین بود که اون وقت ننوشتمشون ….
اگر شما به عنوان یک رسانه از ما به عنوان مخاطبان اصلیتون و قسمتی از جامعه هدفتون انتظار دارید ما هم از شما به قدر حد اقل انعکاس واقعیت انتظار داریم ….
بله شما نمی‌تونید انتقاد کنید و وارد خط قرمز ها بشید ولی فکر کنم در انتخاب محتوای گزارش هاتون مختار هستید …..
جدی بنظرتون اگر از رئیس بهزیستی مشهد گزارش می‌گرفتید محتوایی جز محتوای صحبتهای ریاست بهزیستی اصفهان رو داشت صحبتهاشون؟

سلام نخودی.
میخوام اینجا یه چیز رو برای اولین بار بگم.
بعد از اتمام زندگی ادامه داره، شبکه رسمً عذر ما رو خواست.
قرار بود گروه دیگه ای امید نشاط زندگی رو اجرا کنه.
ولی با جلسه ای که با خود خانم کیان گذاشتیم و ایشون اومد این سایت رو دید و چندتا از برنامه ها رو گوش کرد، خودش به شبکه گفت که میخواد با ما کار کنه و اونها هم قبول کردن.
واقعً فکر کردید که دل مدیرای شبکه برای ما سوخته که بخوان همچین برنامه ای رو به ما بدن؟
نه اینطور نیست.
ما مصاحبه با رئیس بهزیستی گیلان رو هم داریم که هنوز فرصت نکردیم پخش کنیم.
ولی روزی که پخش بشه خودتون متوجه تفاوتش با دیگر گزارشهامون خواهید شد.
واقعً ایشون کاملً واقعی صحبت کردن و شعار هم ندادن.
همه ی معلولین گیلان هم ایشون رو دوست دارن و از عملکردشون رضایت دارن.
این هم تفاوت.
حالا مدیران مشهد چه ریگی به کفششون هست که اینطوری توی سوراخ موش قایم میشن؟
ولی اگر کسی مثل نخودی بیاد بگه خوب شد که مصاحبه نکردن و از این که برنامه ی ما موفق به انجام این گفتگو نشد ابراز خوشحالی میکنه، جای سؤاله.
این سؤال اساسی که واقعً حق ما بعد از پونزده ماه زحمت، بدون کوچکترین منفعت مالی، این آرزوهای قشنگه؟
من از نخودی یا هر کس دیگه ای که میتونه همینجا رسمً دعوت میکنم.
بیایید یک ماه. فقط یک ماه این برنامه رو اجرا کنید.
دوتا حالت داره.
یا در کل برای همیشه تعطیل میشه یا بهتر از ما اجراش میکنید و همه چی عالی میشه.
حالت اول رو میذاریم کنار.
ولی حالت دوم اگر پیش اومد، باور کنید ما با شهامت میکشیم کنار و کار رو به کاردان میسپاریم.
موفق باشید.

سلام بر بچه های مسافر مشهد
زیارت همتون قبول و رسیدن به خیر
بچه ها من با شهروز موافقم
شما هم درست میگید ولی صدا و سیما اجازه نمیده کسی حرفی بزنه یا کاری بکنه که موقعیتش بره زیر سوال
همین که اینا الآن هستن و خب بعضی وقتا یه حرفهایی هم میزنن جای شکرش باقیه
فکر میکنید برای صدا و سیما کاری داره که با یه حرکت این برنامه رو از اینا بگیره و بده به چندتا بینا بگه اجرا کن و دیکته وار هرچی ما مینویسیم بخون؟
بابا من خودم توی این کارا بودم سیاست اداره ها رو هم میدونم
همچین که یه حرف بزنی که بهشون بر بخوره زیرابتو یواشکی میزنن کارتو ازت میگیرن و میگن تو نتونستی برو پی کارت ما کسی رو میاریم که پا تو کفشمون نکنه
هدف این برنامه تا اونجایی که من استنباط کردم معرفی معلولین به افراد عادیه و اگه بشه در کنارش انتقاد
بچه ها این گروه نباید به مشکلات بپردازه چون محوریت برنامه این نیست ولی من هم از این بچه ها میخوام اگه بشه با مسئولین که رو به رو میشن یه کوچولو مشکلات رو بگن

سلام پریسیما.
ممنون از لطفت.
ما از خدامونه که انتقاد کنیم و برنامه ی چالشی داشته باشیم.
ولی خودت که گفتی.
نمیشه.
ولی داریم یه برنامه ریزیهایی میکنیم تا اگر بشه توی شبکه های دیگه ی رادیو که محدودیتها کمتره و سیاستهای شبکه به ساخت برنامه های انتقادی میخوره، برنامه هایی رو داشته باشیم.
ممنون که هستی.

سلام شهروزجان الآن که دارم می نویسم یه چشمم می خنده و یه چشمم گریه می کنه، از این خوشحالم که به مدرسه کودکی هایم رفتین و از این ناراحتم که اون آقا که اسمشو آوردی اون برخوردو با شما کرد همونطور که پرواز گفت ایشون قبلاً بهزیستی بود و بچه ها چندان دل خوشی ازش نداشتن البته من پیرتر از اونی هستم که اسم بقیه رو یادم باشه ولی باور کنین مسؤولین قبلی مدرسه اینجوری نبودن مثلاً آقای نیکویی خانم کاووسی و سایر دوستان، ولی احساس میکنم آدمایی که قبلاً بهزیستی بودن دچار مشکلات اینجوری میشن شاید از اون به عنوان مرضی به اسم سندروم بهزیستی بشه یاد کرد، بقیه چیزایی هم که تعریف کردی خیلی خیلی برام جالب بود مخصوصاً قسمت کافیشاپ و ملاقاتتون با مادر و آقای بزرگمهر که شاید بعدهای فهمیدید چرا شاید هم الان تو و سایر همسفری هات اگه فامیلشونو بدونی بتونی حدس بزنی!!!
یاد باد آن روزگاران یاد باد…

سلام. فکر نکنید که من آتیشو روشن کردمو خودم کشیدم کنار! اتفاقا همه ی حرفاتونو بیکم و کاست خوندم! پاسخای شهروزو هم خوندم! اتفاقا خیلی حرفا رو قرار بود نگه ولی گفت! اما با این حال: فراموش نکنید که ارزش و اعتبار هر برنامه به انتقاد کردنهای مداوم نیست! همونطور که پریسیما گفت: هیچ برنامه ای تو سازمان چندان به عبور از خط قرمز فکر نمیکنه مگر مواردی خاص!
و این ایراد رادیو فصلی نیست! ایراد از این که آنچه به جایی نرسد فریاد ماست!. نقل به مضمون میکنم از مدیر گروهمون تو رادیو فصلی جناب آقای توانا که: به بهانه ی یکی دوتا ضعف قابل برطرف شدن تو برنامه ی زندگی ادامه داره چیزی نمونده بود که ریشه ی این برنامه به طور کلی خشکونده بشه با این استدلال که:
حالا مگه نابینایی چهقدر اهمیت داره که شما برنامه ی اختصاصی واسشون در نظر گرفتید؟! و مدیر شبکه و مدیر گروه در یک فرار رو به جلو تصمیم گرفتند که رویکرد برنامه رو کلیتر کنند و به تمام انواع گوناگون معلولیت پرداخت بشه.
خیالتون راحت تو هیچ شبکه ای جا واسه برنامه ویژه ی معلولین نیست اگه بود بسیاری از این برنامه ها به قدر برنامه ی ما رو آنتن دووم نمیاورد! اگرم باشه از این تعداد معلول به عنوان عوامل برنامه ساز استفاده نمیکنند! پس برید بگردید برنامه های مشابهو که سالای گذشته به مدت محدودی از رادیو پخش شده رو بگردیدو پیدا کنیدو گوش بدید تا بفهمید ما چیکار داریم میکنیم! طرحها و ایده های شما قابل احترام ولی اگه بتونید اجراییشون کنید بدون اینکه نسختون پیچیده بشه حرف!
در ضمن خانوم نخودی! وقتی مسئولین شما به شعار دادن علاقه دارن بیش از هر چیزی، مشکل اوناست! نا مشکل ما به عنوان برنامه ساز نا مشکل شماها! شماها به عنوان انجمنهای مختلف در سطح استان زورتون به همه میرسه به جز به اونی که باید زورتون برسه! تازه من خودم که داشتم اون گذارشو ادیت میکردم شعارای بدتر از اینی که شنیدیدو شنیدمو ادیتش کردم.
ضمن اینکه برنامه های مثل ماه عسل و تعداد بسیاری از برنامه هایی که از سازلان صدا و سیما پخش میشه مگه رویکرد انتقادی داره؟ ولی مخاطب داره!.
یکی از دلایل کمی استقبال از برنامه های ما این که: برنامه ویژه ی تمام معلولین! به خاطر اینکه ما عادت کردیم که همه چیزو برای خودمون بخوایم. یادتون باشه که ما حدود ۱۰ یا ۱۱ ماه تلاش کردیم که نابینایی رو به اشکال مختلف و با تنوع آیتمی بالا به گواه خوشنامان برنامه سازی رادیو به دیگران معرفی کنیم، حالا چه اشکالی داره که برای سایر معلولین هم چنین اتفاقیو رقم بزنیم؟ مگر نا اینکه همه از رسانه حق و حقوقیو طلب دارند!
البته معتقدم که دلایل دیگه ای هم هست ولی جای طرحش فعلا نیست!
خلاصه اینکه: این برنامه هر چی که باشه باید مثل یکی از اعضای خانواده ی ما باشه! چه با رویکرد انتقادی که انصافا نا تنها تو رادیو فصلی که تو هیچ کجای این سازمان عریض و طویل امکانش اونطور که تو ذهن شما میقذره نیست، و چه با همین رویکرد غیر انتقادی و شکسته بندی که ما داریم! پس بیندیشید به باقی اتفاقات خوبی که از پس این برنامه و برنامه هایی از این دست میتونه تو جامعه بیفته! و اگر میخواید وارد این ارصه بشید با این دید بیاید که اگر غیر از این باشه، حتما بال و پرتونو خواهند چید! چرا که اون چالشهایی که شما مد نظرتون که برنامه رو از بیضرر و بیخطر بودن برای آقایون دربیاره، ابزار خواص خودشو میخواد که در اختیار هیچ معلولی نیست چه ما با ثابقه ی بیش از یک سال رسانه ای، و چه اساتیدی مثل جنابان آقایان دکتر صابری و سهیل معینی که هرکدوم به مراتب و مدارج عالی پیشرفت رسیدند.
حتا این دوستان عزیز هم مشاهده میکنید که بیشتر دارند تلاش خودشونو برای بهبود کیفیت زندگی معلوگان انجام میدن البته هر کدام بسته و به نسبت جایگاه خودشون!. و کمتر دست به انتقاد از کسی و جایی میزنند مگر در مواقع اضطرار اونم به سبک زیرپوستی!.
ببخشید که طولانی شد، تمام.

مجدداً سلام و قبلاً قول می‌دم دیگه مزاحم این پست نشم
آقای شهروز خان گمان نمی‌کنم پاسخ کامنت من این جمله می‌تونست باشه:
“ولی اگر کسی مثل نخودی بیاد بگه خوب شد که مصاحبه نکردن و از این که برنامه ی ما موفق به انجام این گفتگو نشد ابراز خوشحالی میکنه، جای سؤاله.”
شاید نتونستم منظورم رو برسونم ولی مهم نیست فقط خواستم بگم من به هیچ وجه از این‌که مسؤولین بهزیستی و مدیر مدرسه امید با شما مصاحبه نکردند خوشحال نشدم و بنظرم چنین مطلبی جای خوشحالی که هیچ جای تأسف داره و باز متأسفم که شما چنین برداشتی کردید …..
آقای آذرماسوله معلولیت معلولیت هست چه فرد نابینا باشه چه جسمی چه ناشنوا چه دارای بیماریهای خاص و چه عقبمانده ذهنی، من در زندگی با تک تک مصادیق این مواردی که نام بردم برخورد داشتم و درک می‌کنم همه ما از یک خانواده هستیم فارق از نوع معلولیتمون که تنها در نوع محدودیتمون مؤثر هست و همین ….. اگر از باقی دوستان هم سؤال کنید فکر نمی‌کنم این مسأله برای اونها چندان اهمیتی داشته باشه و دلیل حمایت ما از برنامه زندگی داره و بذارید جزئیتر و ملموستر بگم دلیل این که من شخصاً این برنامه را دانلود می‌کردم به دست دوستانم می‌رسوندم و اونها رو تشویق به گوش دادنش می‌کردم این بود که چندتن از دوستان نابینا با تمام مشکلاتی که در خصوص ورود به این عرصه هست تونستند وارد این گود بشند و برای این که بتونند در این راه موفق باشند و ادامه بدند نیاز به حمایت ما دارند هرچند خیلی جزئی خیلی ناقابل ولی تنها کاری که از دست من شخصی و نوعی برمی‌اومد همین و همین بود ….
من قبلاً هم گفته بودم که تغییر نام برنامه کمی دلسردم کرد چون نام جدید شعاری مانند بود و گفتیم مهم محتوای برنامه هست و نام و قالب فقط نام و قالب هست ولی ….. شرمنده اگر بخوام بیشتر بنویسم مجدد باعث مباحثه و دلخوری می‌شه پس باز متأسفم که کامنت من رو بد برداشت کردید و ای کاش که این طور نمی‌شد…..
براتون آرزوی سربلندی موفقیت و بهروزی دارم

سلام نخودی.
خب حتی اگر منظور تو چیزی که من برداشت کردم نبوده باشه، از کامنتت برداشتی که من کردم هم خیلی دور از ذهن نیست.
ولی توضیحی که دادی خیلی چیزها رو مشخص کرد.
ولی یه چیزی رو نه تو و نه هیچ کس دیگه هیچ وقت فراموش نکنید.
ما از خدامونه که برنامه ی چالشی داشته باشیم.
از خدامونه مسئولین رو وادار به پاسخگویی کنیم.
از خدامونه انتقاد کنیم و شدید هم انتقاد کنیم.
از خدامونه حقمو رو که نمیدن فریاد بزنیم و بگیریم.
ولی شدنی نیست.
نمیذارن.
نمیشه.
حالا شما بگید که ما چه کار باید بکنیم.
ما در حد آزادی که بهمون داده شده و در حدی که مصلحت نظام و سازمان صدا و سیما هست داریم تمام تلاشمون رو میکنیم.
ولی این مباحث باعث شد که به اینجا برسیم که باید تصمیمی جدی برای ادامه ی این برنامه بگیریم.
به عنوان عضو کوچکی از این گروه به بقیه ی دوستانم، اشکان، امیر و خانم کیان که نمیدونم داره کامنتها رو میخونه یا نه پیشنهاد میکنم که جلسه ای ویژه برای بررسی عوامل کمفروغ شدن برنامه داشته باشیم و اگر لازم به ایجاد تغییر هست این تغییرات رو از اول فصل زمستون به طور جدی شروع کنیم.

شهروز جان بنده که تازه واردم و از کسی جانب داری نمیکنم ولی منم به نوبه خودم از جمله ی نخودی خان این برداشتیو که شما کردید، من به هیچوجه برداشت نکردم.فک کنم سوء تفاهم شده. در هر صورت من و نخودی هیچی تو دلمون نیست. رعد باتجربس و تا دنیا دنیا بوده ازین سوء تفاوتا ، شکلک رعد بی سوات،زیاد دیده.
نخودی خان من و شما هم نباید ناراحت بشیم ازین جَوونا. متوجه ی منظور شما نشده خب بنده خدا.
میگم امروز برنامه سازای فیتیله(برنامه پر مخاطب کودکان) رفته بودند پیش بچه های نابینای کاشان شکلک رعد خوشحال. شهروز جان مگه نابیناها به تلوزیون علاقه دارن؟؟اونور کسی به سوالم جواب نداد شکلک رعد بی محل شده .
نخود خان و شهروز نبینم بین شما تفرقه بیفته و دل دشمنا شاد بشه. شکلک رعد با جذبه و جدی

ما فقط داریم بحث میکنیم تا به نتیجه برسیم.
از تفرقه خبری نیست.
کی جرأت میکنه با نخودی دعوا کنه آیا؟
یه سه چهارتا قراین و امارات ازمون رو میکنه در کل دود میشیم میریم هوا خخخ.
ولی نابیناها هم تلویزیون دوست دارن.
برنامه های کودک رو به شدت دنبال میکردم و الآن هم بعضی سریالهاش رو که یه کم آب توش کم بسته شده و حالت خمیری داره رو گوش میکنم و برنامه های پرمخاطبی مثل نود و ماه عسل و این چیزها هم دیگه جای خود.
در مجموع تلویزیون هم در بین نابیناها جایگاه خودش رو داره.
این هم محل.
دیگه نبینم به بچه محلهای من انگ بیمحلی بچسبونیهااااااااا!
افتااااااااااد؟

چه جالب ! من واقعیتش اصلاََ تلوزیون نگاه نمیکنم و بیشتر وقت خودممو با رادیو پر میکنم. فکر نمیکردم که بدون نگاه کردن بشه برنامه های تلوزیون رو دنبال کرد ولی شما خوبها خیلی چیزا دارید بمن یاد میدید.خخخ
مشهد که رفتید برای رعد بزرگ اختصاصی دعا کردید یا نه؟؟؟؟شکلک مواظب باشید رعد دروغ سنج از راه دور داره

خب مگه بد بود ؟؟؟؟ این همه به اعتبارت اضافه شد شکلک البته اضافه تر
میگم این فارس خونی که براتون میخونه میگه که رفتید خط دوم؟؟؟ در ضمن چطور تشخیص میدید که لحن شوخیه؟؟؟
باور کن یه دنیا از نابیناهای خوبم سوال دارم. راستی چرا رعد زیاد کاربر خانوم نمیبینه؟؟؟؟نکنه اونام مثل من با اسم جعلی میان اینجا؟؟. شکلک کافر همه را به کیش خود پندارد
یه سوال: این دو ماهه که با دنیای نابیناها آشنا شدم تو خیابونو مترو و اماکن عمومی حتی یه دختر نابینا ندیدم شکلک رعد غمگین. البته آقای نابینا چرا هم در مترو و هم جاهای دیگه توجمو جلب کردن ولی دریغ از یه خانوم .دخترا ، خانوما بیاید بیرون .رعد بزرگ دوست داره شماهارو ببینه شکلک البته به چشم خواهری

سلام پدر بزرگ خوبم
آره نابینای مطلقم متاسفاانه …شکلک گریه و کششیدن موهای خویش
…سوالات چی بودن خو …در مورد این ک گفتی فارسیخوانمون میگه خط دوم باید بت بگم بستگی داره
ما با جهتنماهایی که روی کیبرد هست اگه متنی رو بخونیم متوجه میشیم که یه خط داریم میریم پایین ولی وقتی اینسرت و جهت پایینو میگیریم خودش برامون میخونه مثل نواری ک ۱ضبط شده و نمیگه خط دوم به هیچ وجه
نه در حالت اول و نه در حالت دوم
مشهد هستم بابایی …
بعد در مورد این ک خانم ها نمیان …..چی بگم والاه ….هعیییییییییییییییی !!!نمیدونم دخدرا بیاین بجیمین

چرا فکر میکردم شما شیرازی هستی نمیدونم . ولی تازه فهمیدم چرا معلمای و مسولای نامسولو میشناختی ههههه.
سوال بعدی پرواز جون اینجا بنظرم بیشتر آدامش البت نه همشون دوس ندارن با غریبه ها در ملاء عام بحرفند بجز شما و چند نفر دیگه.
بنظرت چرا رعدو تحویل نمیگیرن؟؟؟ بمن مشکوکند؟؟؟ یا کلاََ مرامشون غریب گَزی و کم حرفیه.؟
مرسی که هستی و الا این رعد بزرگ از دپسوردگیه مزمن میمرد.
پسر خوبو و خونگرمو مهمون نوازم الانه چکارا میکنی ؟ درس میخونی یا پرواز ؟خخخخ

والا رعد بزرگ حقیقتشو بخوای اینجا بچه ها منم تحویل نمیگیرن کلا
خخخخخخخ
ینی اخلاقشون اینجوریه ک معمولا وختی کسی پستی میزاره با زننده ی پست میحرفن و کمتر با هم متاسفانه
.والا منم دلیلشو نمیدونم بزرگ مرد
منم اگه خدا بخواد از بهمن ماه در تهران قراره دکتری بخونم پدر جان
سوال بعدی ؟؟؟

پس اینجا هم مث دنیای بیرونه. به کسی که پست و مقام داره توجه میکنن. اَه اَه. به فقیر و بی کسا محل نمیدن. شکلک تنفر
عیب نداره منم میرم یه پست میذارم و بعد منم محل نمیدم خخخخ
چرا خانومای این وب اینهمه محتاط و عجیبند. فقط تو صندلی داغ سوالای ترش و شیرین میپرسن؟؟؟
آی دختر مخترا چرا حرف نمیزنید ؟؟؟

قضیه چیه بگید منم بدونم! کی جرئت کرده به رعد بی‌محلی کنه؟ من اتفاقا خیلی دوس دارم با همه در جمع، بحرفم:
خوب. تعریف کن. دیگه چه خبر؟ راستی دانش‌آموز هات شیطونن یا پاستوریزه؟! زرنگن یا پخموله؟! من دانش‌آموزی رو می‌دوستم که هم زرنگ باشه و هم تخس. تخس تخس تخس!
بازم زمستون اومد،
برفا چه ریزون اومد.
من دسته دسته دسته،
با بچه ها نشسته،
درای شادی بازو،
درای غصه بسته.
دیلای، لالای، لای، لای.
دام، دام، دارام، دام، دام!

آقا چه خبره اینجا؟
مجتبی عزیزم بشین این چه حرکاتیه برادر من!
مدیری مَثَلحَرفً.
والله با این نوناشون.
خب رعد هم پست بزنه ما میریم تحویلش میدیم.
چیزه یعنی تحویلش میگیریم.
خب حالا بچه ها دست>
مجتبی رقص نه بابا چیچیو رقص.
یه فیلتر میکشن رومون که دیگه هوا هم ازش رد نشه چه برسه به پست و کامنتهااااااااا!
چی میگم من!
یکی این فرستادنو بزنه شاید کمتر چرت و پرت بگم.

شهروزی، مردم و ترکیدم از بس خوندم و خوندم و خوندم و خوندم و خوندم و خوندم و خوندم و خوندم و… خو ببین یکی باهات ای کارو کنه خودت چه حالی میشی؟!
نکن برادر. نکن!
راستی، دور از جدی، خعلی قشنگ مینویسی.
دوس دارم صدای بزرگمهر رو بشنفم شدیییید.
راستی از این بهزیستی های پاش‌غال، منم واست بگم ی باری بهم گفتند که رییسش که زمان بچگیامون الصاق بود، رفته مأموریت تهران. رفتم کندو کاو کردم با همون بچگیم فهمیدم توی مراسم ختم ی نفر شرکت کرده. توی مراسم توی اصفهان. آدرس مراسم رو با بخ‌بختی گیر آوردم با ی دردسری رفتم توی همون مراسم فاتحه، ردیف VIP همون ردیفی که آدم های از دماغ خر افتاده میشینن! هه. پیداش کردم و نامهم رو دادم با ی خودکار دستش گفتم شما که تمام اداره رو سپردی بگند تهرانی، ی امضا واسه ما توی اصفهان، از راه دور بکن خدا رو خوش نمیاد شما تهران باشی امضات اینجا نباشه. لج کردو امضا نکرد. ازینکه تونسته بودم پیداش کنم خعلی عصبی بود. لجن به اون نامه. مثلا کمک هزینه بود خیر سرش. نخواستم. بخوره توی سرشون. فقط خواستم بهش ثابت کنم خودشه!
آخییییش. خیلی وقتی میشد این سر دلم گیر کرده بود.

سلام مجتبی.
خخخ.
تازه باهات خوب تا کرده که!
من اگر جای اون بودم اون خودکارو میکردم تو.
.
.
.
.
.
.
چشمت.
خیلی بیتربیت هستید بعضیهاتونهاااااااا!
مَرد حسابی! گرفتی طرف رو در حد لالیگا ضایع کردی بعد نامه دادی دستش میگی امضا کن آیا؟
خودت بودی امضا میکردی؟
حالا دقیقً کجای دلت گیر کرده بوده؟
خخخ.

بی زحمت مدیر شما بریدو پستایی که خودتون زدید جواب بدید و ببینید، بعد بیاید اینجا بزن و برقص راه بندازید ههههه
مگه شما سر خوشو مطربی ؟؟؟ شما که این همه کار ریخته رو کلتون چطور میاد پیش فقیر مقیرا ؟؟
آ سِد مجتبی برید پیش از ما بهترون .اینجا اُفته برای مدیرا که با کارمندا و آبدارچیا دمخور بشن شکلک رعد با شما دست دوستی نمیده و بزودی قیام میکنه

بابا چی شده ایقد غمگین نبینمت رعدی!
بابا رعدی گفتن، برقی گفتن!
حالا چته چی شده مختار کمتر ببین. این آی‌فیلم آخرش کار دست ما میده! بچه پنج‌ساله امشب توی ماشین بهم می‌گفت عمو مجی، نصف شبها بزن آی‌فیلم، مختارِ ترسناکِ جنگی میده. ازونا که من می‌ترسم قایم میشم! هه

سلاااام مدیر
جون من یه چیزی رو میپرسم راستشو بگو.
اگه نگی قهر میکنم میرم هاااا
بگو تورو خدا.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
چیکار میکنی که وقتی کامنتتو من میخوام بخونم جازم هنگ میکنه؟
به خدا راست میگم
این همه وقت نتونستم یه کامنتی رو ازت بخونم که جازم رو نفرسته هنگ. خخخ
اگه نگی قهر میکنم میرم هاااا

برو. تو هم مث من دووم میاری. برو.
برو. زر زده هرکی گفته تو غصه کم میاری. برو.
تو که میدونی، من بی تو، تو بی من، یعنی نیم من.
تو که میدونی اگه بری کامنت‌دونی…
نمیدونم تو اگه بری کامنت‌دونی چی. آقاااا. قافیه واسش پیدا نمیکنم.
اصن ولش کن.
این کامنتو نمیفرستم. نظرت چیه آیا؟

مجی منو مخسره میکنی ؟؟رعد بزرگو ! من رعدم پسر سوم بابا آدم. احترامی ، عزتی .
خب بهتون یه قیامی نشون بدم که بکفید. اینم شد سایت؟؟؟ دو تا خانوم نمیان برای پیر قبیله آبی ،چایی ، چیزی بیارن شکلک مگه اینجا طالبانو داعشیا قدم میزنن.؟
خوبه که این دادا پرواز هس و الا من فک میکردم مُردمو دارم با خودم حرف میزنم شکلک خدا دچارتون کنه به بی همزبونی

پرواز برو رعد امشب اعصاب نداره مواظب خودت باش.
رعد میخواد بقیه بیانو نظر بدن .
اون روز که من تو صندلی داغ از شهروز سوال کردم چنتا از ما بهترون ایییییش پیییش کردن بعضیا هم اَه و پیف خخخخ
رعد دوس داره اونا بیانو حرف بزنن . اَی بابا ! اینجا کجاس دیگه؟ همه زیرآبی میرن خخخ اینم از مدیر اَجق وَجقش که سالی یه بار میادو کِل میکشه تو عزا و میره.شکلک دارم برات مدیر خان

به به ! چه عجب اینجا از ما بهترون هم قدم میزنن؟؟ داعشیا راهتو نبستن؟؟
اسم گوش نوازت برام غریبه دخترم شکلک رعد قرون وسطا یی.
معنی اسمت یعنی چی اونوقت دخمره خوبم؟؟؟ چند سالته؟ شما هم مث پرواز نابینایی ؟تحصیلاتت چیه؟ شکلک نکنه فک کنه من خواستگارم ، حاااج خانوم منو میکشه هههه

بچه ها سوال رعدو داشتین ؟؟؟؟یه جوری نووشته تو هم مث پروااااز نابینایی ک انگار پرواز تنها نابینای اینجاس
میگم شیطونا نکنه شما بیناییتونو ب دس آوردین من بیخبرم ؟؟؟این مجیم ک نافرم شاد بود/
رعد اعصاب نداری خودم عصبت میشم باباییییییی

پروازک ما اینجا هر کیو دیدیم نیمه بینا بود . رعد نابیناهای مطلقو نابینا محسوب میکنه.
میگم چرا اون دختر شجاعه که نترس بود و از طالبان جونه سالم به در برده بود دیگه جوابمو نمیده . نکنه دوستاش بهش گفتن رعد لولو خور خورس؟؟؟؟

آره دختر خوبم ، اسمت که مثل خودت حررف نداره. شکلک رعد دستپاچه از هم صحبتی با دخترا.
میگم بابایی نگفتی چند سالته ؟ کجا زندگی میکنی؟
یه سوال مهم میدونی چرا خانومای اینجا روزه ی سکوت گرفتن؟؟؟
من رعدم و از سکوت بدم میاد . شکلک رعدو آرزو به دل نذارید آخرای عمرشه

خُب من ۲۲ سالمه بعدش هم همینجا بغل گوش شما زندگی میکنم بعدش هم چون خانمای این محله خیلی خانمند به حرف مدیرشون گوش کردن خُب. آخه مدیر جونی گفته که با قریبه ها حرف نزنین. بعدش هم مدیر جونی منو دعوا نکنی هاااا
بعدش هم پرپر اون هم از نوع واز واز من کی گفتم نابینا نیستم من فقط گفتم که مثل رعد پدربزرگ جوووونی هستم. خخخ
شکلک خالی که.
بعدش هم چرا دیدگاه من چند دقیقه در انتظار بررسی میمونه آخه. خخخ

آره پرواز جووووووون خوشم میاد که ادبیات دونی.ک کاف تحبیبه.
شایدم منظورش این بود که مثل من معنی اسمشو بلد نیس.
بعدش ببینم تویه جِز جیگر میذاری رعد با یکی حرف بزنه یا فالگوش وای میسی ؟

دختر عزیزم رعد که غریبه نیست . آهااااااای آسِد مجتبی بیا بگو رعد غریبه آشناس. اگه غریبه بودم که بی معطلی تایید نمیشدم.
در ثانی تبسم بابا منو میشناسه.
ثالثاََ از کی تا حالا دختر مخترا اینهمه حرف گوش کن شدن؟؟؟؟
بغل گوش من کجا میشه اونوقت ؟؟؟؟

پرواز فرزند ۴ که یرقون گرفتو مرد شاید تو شیشمی باشی؟ چون پنجمی هم سال ۱۷۸ جونشو داد به شما .بعدشم تو زبون ما که پ نبود.(زبون عربی که پ نداره) راستشو بگو نکنه تو از نوادگانه قابیلی ؟؟؟ ای پدر قاتل خخخ

پانیا دخترم من برم بخوافم آخه صبح که هنوز هاپوها خوابن رعد باید بره سر کار.
پروازی نبینم دور بر این دسته گلا پر بزنیا. برو پیش مدیر .
پانیا تو خودت هر کاری دوست داری انجام بده. من قدیمی ام و یاد گرفتیم دخترارو مثل طالبان تو صندوق قایم کنیم.
خودت هر چی صلاح میدونی .

کجا پانیا . من پیرمو و خسته. دخترای من باید یاد بگیرن که مستقل باشن . مثل خود رعد.
راستی شهروز نکنه داره میخونه و به ریش ما میخنده.ههههه رو آب نخندی.
مجی جون منو به جرم اشاعه فرهنگ غرب لجام گسیخته تبعید نکنه خوبه.
قربون دختر با حیا و عاقلم. نگفتی کجاها زیست میکنی ؟ اصفهون ؟؟

سامان جان من رعدم.
من با اجازه ی شما مخالف حرفتونم. من سالیانه ساله که سعی میکنم خودم باشم و تو پاشغالا هم نرفتم شکر خدا.
فکر کنم با شهروز خان بودی من پریدم وسط آره داداش؟؟؟ این مرامه رعده بزرگه که دوس داره خودشو قاطی کنه خخخخ

با درود خدمت ‏رعد بارانی بزرگوار! منم سعی میکنم خودم باشم! ولی خیلیجاها زدنم زمین و همچنان هم دارن میکوبنم! ولی بعضیها بخاطر ی سری مشکلات که برای خودشون و اطرافیانشون پیش میاد خلاف جریان دریا شنا نمیکنن! ولی میدونن که کاری میکنن مجبورن انجام بدن که غرق نشن! ولی بعضیها هم مثل من و شما کله؟شق هستن! مخالف جریان آب شنا میکنن هرچی شد شد!‏

راست میگی دقیقاََ همینجوریه. ولی باور کن در نهایت برد بامن بوده.
اصلاََ هم نمیخوام مثل آدمای به ظاهر موفق ریاکار و دورو باشم. چون به خودم میبالم که تونستم خودمو تو این دروغ و بدی گم نکنم. شکلک رعد خود شیفته.
پسرم تازه اول راهی. دل قوی دار و همیشه خودت باش، خودی که دلت میپسنده .
باور کن گذر زمان بهم ثابت کرده که من از اون آدمای دروغگو و فرصت طلب شادتر و راضیترم.
حالا پسر گلم ، چی شده ؟؟؟؟ دقیقاََ از چی ناراحتی؟؟؟به بابا بزرگه فسیلی بگو .البت اگه دلت میخواد . شکلک رعد به دنبال دوست

با درود مجدد به پدربزرگ عزیز! پدر جان یکی دوتا نیست که بگم! کلا دلگیرم از خیلی از چیزا! بله من همونجوری هستم که دلم میخواد و عقلم میگه درسته! نمیخوام فردا که سنم بیشتر شد شرمنده نسلهای بعد باشم! یا حسرت بخورم کاشاین کارو میکردم اون کارو میکردم! بله زندگی با دروغ فقط به ظاهر قشنگه! ‏

حالا که مثل من هر کاری که دلت میگه انجام میدی پس گور بابای هر چی آدم بد و بدخواهه. به نظرم الان یه لباس گرم بپوش برو بیرون یه هوا بخوری و به نعمتا و چیزای خوبی که خدا بهت داده فکر کن و مهم اینه که اونارو یادداشت کنی. شکلک رعد پدر روحانی میشود
بذار یه خاطره برات بگم : وقتی رعد جَوون بود مدیر مدرسه بهش گفت اگه یه تست کنکور طراحی کنی و بنویسی که به اسم این مدرسه به این بچه پولدارا بندازم فلان مبلغو بهت میدم، رعد هم که دم عروسیش بود کلی ذوقید و رفت با کلی خوشحالی کارو به امید پووووول انجام داد شکلک عجب خر خوبی بودم.
خلاصه قراره وقتی پشت گوششو دید اون پولم ببینه.
اما بریم اونور قضیه به به ،وقتی رعد از اون مدیر نا امید شد به همون اندازه پوووول از یه جا دیگه بصورت معجزه آسایی به دستش رسید . آره از این ماجراها همه تو زندگیمون داریم .
رعد به شدت معتقده اگر چیزی قسمت آدم باشه حتی اگه همه ی دنیا بخوان نمیتونن از کفت دربیارن. چون خدا یه جوری بهت میده که همه ی دنیا تو خواب باشن ونفهمن که چی شد..

اِی پرواز کلک ، تو که رفتیو همه چیو خوندی باید بدونی دیگه نمیخوام اموالمو به احدی ببخشم.خخخخ
اونور رعد بخاطر بارررررون همه کار کرد ، اینجا از اون خبرا نیس خخخخ
فک کردی دوباره خام میشم نه نمیشم ههه.

پدر بزرگ
دیگه نداشتیما
مگه چنتا نوه چون پررواز داری آخهههههههههههه
.حالا راجع ب اموال میحرفیم بعدا
الان ملت فک میکنن شما خعععععلی پولدارین نیان ترورتون کنن خدای نکرده
این پرواز که اینجا انقد شوخه اگر در جهان حقیقی ببینیش پدر که چگونه جدی هس ؟؟؟؟
هعی پدری نمیخونی هااااااا
گگفدم از بهمن انشا الله شروع میشههههههههههههه
دقت کن پدر جاااااااااااان

پس تازه ترمه اولی جوجو خخخخ مگه ۲۷ سالت نبود ؟
پسراومدی ترون خبرم کن برات گاوی ، ببری ، خرسی قربونی کنم .
چرا اون پاپا یا بود کی بود اون اسم قشنگه رو میگم چرا دیگه نیومد؟ نکنه دخترای محلتون دعواش کردن؟؟؟؟
بیا دخترم معنیه اسمتو میدونم.دلوم برات تنگه.شکلک رعد منتظر

خو پدر جان من ۱۲۷ سالم شد چون در زمانی ک ارشد میخوندم اقدام نکردم ب درس خوندن و گذاشتم بعد دفاع پایون نومه ارشد
به همین خاطر بهمن ۹۱ ک دفا کردم نشستم ب درس و قبول شدم دیگههههههههههه
….اوکی پدرم ؟؟؟؟؟
والا چی بگم
پانیا بیا دلش برات تنگه هعععععی

راستی شما دانشگاه های عادی میری ؟؟؟ چطور کتابارو میخونید؟؟ اگه دانشگاه های مث ما میرید پس چرا من تا حالا تو دانشگاههمون یه نابینا ندیدم.
بقدری عذاب وجدان دارم که چرا قبل از اینا به نابیناها دقت نکردم. قول بده دکتر شدی منو نکشی .
من تا حالا دکتر نابینا ندیدم خخخخ تو اولیش هستی . پرواز جوووون.

عذر تقصیزربابت تاخیر پذد بزرگم !!!!!
هعی پَ نَ پَ وودولت فخیمه برامون دانشگاه مخصوص درس کرده گفده بیایم بریم درس بخونیم …همه چی مونم حاضر و امادس ….
هعی از شوخی گذشته آره دانشگاهههای عادی میریم …
من چون رشتم قابلیت اینو داشت ک کتابا رو خودم بتونم بخونم ب کمک اسکنر و لپتاپ مطالعه میکردم پدر جااااااااااااااان.
بعضیاشم ک قابل اسکن نبود از هم کلاسی جونام کمک میگرفتم ….
بقیه ناچارن بیشتر کمک بگیرن چون متاسفانه نرم افزار ها متون فارسی رو براشون نمیخونن
ئواااااااا پدر مگه شما دانشگاه هم رفتین؟؟؟
زمان حضرت آدم ک دانشگاه نبودهه
خخخخخخخخخخخخخ

سلام دیدگاهها رو نخوندم هنوز ولی اینم باحال بود مخصوصً خیییلی اینایی که مینویسم
بالا رفتن از شیب سرسره و پایین اومدن از پله هاش هاهاهاها بابا ایول
تاب سواری و بستنی طبیعی خوردن کنار حرم به اضافه معجون و آب هویجش من که از آب طالبی حسابی لذت بردم
نماز توی حرم و حسابی زیارتهای دلچسبش که الهی شکر فهمیدم چقدر خوشه انشا الله هر کس میخواد نصیبش بشه و لذتشو ببره
غذای حضرتی و استشمام بوی عطر قرمه سبزیش
کافیشاپ و هنر و معرفت مادر و آقا سجاد و خلاصه محبت دیگر دوستانی که لایق تشکر واقعی هستند

راسیتش پروازی دانشگاه که چه عرض کنم ؟؟؟؟ اِی جوَونی کجایی؟؟
چقدر شماها مشکلات دارید شکلک رعد بمیره براتون. چطور حوصلت میکشه با این سختی درس بخونی ؟؟ حالا بیایی اینجا کدوم دانشگاه میری ؟؟ اومددددی خبرم کن که با بروبچ تِرررونی بیام پیشوازت.
بچه گوشکنیا بنظرم خییییلی بیحالو رمقند . منو اگه تو خودشون را بدن یه اردویه همگانی مخصوص تهرانیا برگزار میکنم که با هم جمع شیم و بخندیم شکلک خوبه که چشم وچار ندارن ببینن که رعد چه زشته خخخخخ

باب ایی دس رو دلم نذااااااار ک خونههههههههههههه
ثeهعی دیگه شهروز ک نوشت ۳ روز رف مشهد چه نامردیهایی در حقش کردن تو فک کن ۲۷ ساللللللل مشهد درس خوندن
البت ۱۸۷ سال درس خوندم چون از ۶ سالگی رفدم مدرسه از ۲۳ سالگی هم ک رفدم تهران جان و کمی فاصله گرفتم از فضای غمزده مشهد
لل
بابایی دانشگاهم تهران علامه میباشههههههههههههه.
آه اردوی تهرانیاااااا چی میشههههههههههههه

خب حتماََ برگزارش میکنم. بزار با دخترای اینجا آشنا بشم بعد . اما تورو چکار کنم. میخوای چادر چاقچول سرت کن کسی نفهمه پسری.منم میگم یه دختر دارم یه سوچولو شیرین عقلو زشته خوبه ؟؟؟ بعد میریم سینما ، هممممممه جا میریم پسر خوب ..که دل گوشکنیا باز بشه خخخ قول بده بچه ی خوبی باشی خب پسرم؟؟؟

پس که حالا عصا دستت نمیگیری ، منم میذارمت سر چهار راه گلفروشی کنی و شیشه ماشین بپاکیییی. آره پروازی حالا که عصا دستت نمیگیری در آینده هم قصد نداری عصای دست من شی شکلک خاک بر سر دشمن .
من عاشق عصایه سفیدم . خودتم لوس پوس نکن . تازه یه دونه عصا هم برای من بیار تو خیابون عینک آفتابی بزنم و خودممو به ندیدنو به به یه دل سیر آدمارو نگاه کنم و بخندم

پس لازم شد دوباره برفستمت گل فروشی و نی نوازی . تازه بایدم برقصی برام پووووول دربیاری دیگه بابایی نره سر کار.
بعد اگه کار کنی یه دختر خوب از گوشکن برات میستونم مثل پنجه ی مهتاب نه نه ببشخید مثل نوای بهشتی . فقط بگو تو این سایییت کی دلتو برده بابایی میره برات خواستگاری ؟؟

نون حلال درآوردن که خجالت نداره. تو که چادر سرته پسرم یه کمی اونو بکش رو صورتت قدتتم که بلنده مردم فکر میکنن هنرپیششه یی پا لیفودیه یا والیفودیه دیگه ..بعد حرکاته موزون انجام بده خخخخ.
بعد ش خب بِشت پووول میدن مردم .کار که عار نیس. هنرمندی دیگه.
میخوای تخصصت چی باشه ؟؟ جراحی پلاستیک چطوره پروازی؟؟؟خخخخ

میگم از همون اول نابینا بودی ؟ یا بعدآََ نابینا شدی ؟ بنظرت اونایی که بینایی دارن خیلللی از تو خوشبختترن ؟؟ آیا بینا شدن یکی از آرزوهای بزرگت هست؟؟؟ شده که با شنیدن صدای آدما بهت حس بدی دس بده و به نظرت اون آدم بدی باشه. خب رعد با نگاه کردن ، بی علت از بعضیا خوشش نمیاد….شکلک چه کار بدی

خب پدر از اول نابینا بودم….
این نظر منه آره خیلی خوشبخت ترن ..ولی ناشکری نمیکنم
اگه خدای نکرده ناشنوا بودم یا مجبور بودم ویلچیر استفاده کنم خعععععععععععلی وضع بدتر بود براااااااام
/
اختیار داری ..یکی از آرزوهای بزرگم ؟؟
اصن بزرگترین آرزومههههههههه
آره خیلی شده از صدا قضاوت کنم
مثلا ب یکی میگم این صداش چرا اینجوریه چه بدجنسه
بعد بم میگن نععععععع قیافش مهربونههههه
خخخخخخخخخخ

پس خوبه که صدایه رعععععدو نشنوی همش عربده و عر میزنم ههههه. یه داد بزنم تو آسمون شهر صدام میپیچه خخخخ
ولی یه فیلم هالیوودی دیدم که یه نابینا بیناییشو به دست آورد بعد اصلاََ نمیدونست که اشاراتی که آدما با چشا و صورتاشون انجام میدن به چه معناست… خیلی فیلم جالبی بود . دیگه نتونست با آدما ارتباط خوببی برقرار کنه..فک کن بهش سیب دادن و نمیدونست چیه ! مجبور بود چشماشو ببنده ولمس کنه و اونموقع بفهمه این سیبه . بنده خدا کل زندگیش مختل شد. خیییلی فیلم خاصی بود. بهترین فیلمی که تو عمرم دیدم. شغل پسره ماساژور بود نه دکتر. چرا نابینا به دنیا اومدی؟؟؟ تا حالا شده کسی کنارت وایسه و متوجه نشی. ؟؟؟ شده که دوستات صداشونو عوض کنن و تو اونارو نشناسی؟؟؟
نابیناها حس بویایشون از ما بهتره؟؟ آخه خودم که چشامو میبندم هم از آهنگ لذت بیشتری میبرم و هم بوهارو بهتر میفهمم. یه دنیا سووال دارم و خیلی دوس دارم با یه نابینا بشینم و از افکار و روحیاتشون آگاه بشم .

عجب پدر بزرگی هسی
حالا باس صداتو بشنوم …
هعی اون فیلم ک گفدی ک دیگه خععععلی اغراق آمیزههههههه
فک نکنم بیناییمو ک ب دس بیارم مجبور شم چشامو ببندم.
مجی چرا نابینا شده ؟؟؟
تو درباره ی خودش ک نوشته
منم ب همون دلیل…
بستگی داره رعععععد
اگه قدش از خودم بلنتر باشه محاله نفهمم
ولی کوتاه تر نععععععع.
دوستامم صداشونو عوض کنن میشناسمشون
بدون اغراق میگم
هعی …تو ادبیاتی هسی لطیفالطبع

به نظرم وقتی یه آدم از همون اول بینایی نداشته باشه اصلاََ براش سخت نیس. این آدمای دیگه هستن که شرایطو براتون سخت میکنن.
اگه از یه دختری خوشت بیاد و عاشقش بشی و بعد همه بهت بگن خیییییلی زشته آیا حاضری باهاش ازدواج کنی؟
آیا صدای دختر یکی از ملاکات میتونه باشه. خیلی از دخترای زیبا صدایه بدی دارن اما زیباییشون مانع میشه که صداشون لو بره.ولی من چون رعد بد صدا هستم فوراََ به کریه بودن صدا شون پی میبرم. خخخخخخ
خوش به حال زنان مردان نابینا دیگه ترسی از پیر شدن و زشتوک شدن ندارن ههههه.
چقدر آدمای اینجا عجیبند فقط بلدن گوش کنن سنگاهم به صدا دراومدن .شکلک رعد از دست شما ساکتا دیییونه نشه خوبه

ببین پدر جان
صدا طبعا یکی از ملاکهای من خواهد بود چون تنها تصویری ک من از کسی دارم صداشهههههههه
خخخخخخخخخخخخخ
اگه خیلی زشت باشه نععععععع باهاش ازدواج نمیکنم
قیافه ی معمولی رو میپسندم نه خیلی زیبا و نه خیلی زشت
متوسط مباشههههههههه …
هعی احتمالا بپرسی با نابینا یا نیمه بینا می ازدواجی ک جوابم منفی هست
.ترجیح میدم سالم باشههههههه
…نه نگو برامون سخت نیس ولی خب ب مراتب از کسایی ک بعدا نابینا شدن راحتتتریم

خب پسرم تو که نمیبینی چه فرقی میکنه که اون طرف زشت باشه . یعنی تو باید تاوان چشم مردمو بدی ؟؟؟
خیر سرت گفتم اگه عاشقش بشی و بعد بفهمی زشته اونموقع باز بخاطر حرف مردم میگی هوتوتو و بیخیال عشق و دلت میشی ؟؟؟اگه چش داشتی چی میشدی تویِ تحفه شکلک رعد از مردایی که ظاهربینن بدش میاد

دیگه من طرز فکرم اینجوریه بابایییییی
کُپِ خودتم خو ….
ببین ما تو دنیایی زندگی میکنیم ک خو حرف مردم هم کم اهمیت نیسسس دیگه
من خودم ب اندازه کافی بحث بر انگیز هسم
..خخخخخ
ترجیح میدم معمولی باشه
بعدم خب چی سوالایی میپرسی من ک هنوز عاشق کسی نشدم ک ببینم حاضرم یا نععععععععععععع
تو پست سعید پیغوم گذاشتم برات خخخخخخخ

نه اونجا که کل نوشته رو نمینویسه ، زرنگ اونجا فقط مینویسه پرواز در فلان پست میگوید …..
من یه جای دیگه رو میگم . نپرس که هر وقت برام یه برنامه ای که منم مثل شما بتونم بدون استفاده از چشم مطلبیو بخونم و مهمتر که لازم به تایپ نباشه روی لپتاپم نصب و بریزی اونموقع بهت میگم نوادهی زرنگم

بلا نکنه مدیر کامنت دونی شدی ؟؟؟؟
خب جاز ۱۶ رو از همین سایت دانلود و نصب نما
بعد فردا صوبم ۴۰ تومن بریز به حساب حخانه نور ایران نرم افزار پارساوا رو بگیر
البته فارسیخوانای دیگه هم هستن ک من دوسشون ندارم…..
ولی خواسته ی دومتو من نمیتونم اجابت کنم
نوه نازنین و عزیز تر از جانت هم با همین انگشتاش میتایپه

بی خبری پروازک، مدیر علیه سلام فرمودند یه نرم افزار جدید اومده که گفتار رو به نوشتار تبدیل میکنه. شایدم من اشتباه میکنم . مدیر هم آخه خوب بلده آدمارو دس بندازه. شما که دوستشی ازش بپرس و جوابشو به همه اعلام کن.
رعد اصلاََ از کامیوتر و نشستن کنارش خوشش نمیاد. رعععع عاشق پیاده روی و رهاییه.

پاسخ دادن به محمدرضا چشمه لغو پاسخ