خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یه خاطره بدونه شرح

چه شبی بود داشتم از خانه عمو به سمت منزل می آمدم منی که همیشه از تاریکی می ترسیدم همون کسی که با هزار امید در خانه عمویم رفته بودم و بدونه جواب و با چشمان گریان در راه برگشت بودم آره یه نوجوان 13 ساله که جز محبت و غم چیزی بارش نبود با تمامی وجود با خدا حرف می زدم خدا مهربونم من رو کمک کن دلم رو رها کن چرا و هزاران چرا خدا یه کاری کن مشکله رفع شه خدا من چیکار می کنم اگه این طوری بشه اگه نشه چی مگه نمی گویند از ته دل بخواه تا خودت هم بدهی خب من دارم از ته دلم صدایت می کنم لرزش دلم رو به خوبی احساس می کنم هر بار که اسمت رو صدا می کنم آب از چشام می ریزه آخه مگه بند هم آمده خدا دلم میشکنه ها خدا می دونی که خیلی دوستت دارم تو تنها کسی هستی که می تونی کمکم کنی توی خونه کسی نبود رفتم  خانه عمو جز دختر عمویم کسی نبود اون هم یه جواب سر بالا داد چرا همه فکر می کنند من بچه هستم چرا همه چیز رو به من نمی گویند خدا کمکم کن چه خاکی توی سرم بریزم آره داشتم این حرفها رو توی دلم می گفتم انگار یادم رفته بود که از تاریکی می ترسم می دونی فکر کنم تا به حال خدا رو این قدر نزدیک ندیده بودم ها آره همون که تو گفتی این قدر نزدیک حسش نکرده بودم می دونی شب شد همه هم دیر خانه آمدن مادرم و برادرام همه در هم بر هم بودیم شب رو هم به زور خوابیدیم فردا صبح که شد حول وهوش ساعت ده بود یه عده زن سیاه پوش ریختن خانه و جیق و داد زدند تنها صدایی که بلندتر از همه به گوش می رسید صدای مادرم بود انگار داشت خودش رو می زد و گریه می کرد وای خدا چی شد مگه من نذر نگفته بودم مگه من باهات حرف نزده بودم چرا یعنی من دیگه بابا ندارم

۱۹ دیدگاه دربارهٔ «یه خاطره بدونه شرح»

خب به به سیروس جان رعد به تو و این همه سریع بودنت آفرین میگه.
یه سوال میشه بگی جاز یعنی چی؟؟ خب با اینکه اطرافیانم همه مخ کامپیوترن ولی میخوام بدونی که من اومدم که باعث شم تو به این همه ششوووتی من بخندی و با خودت بگی : وااای خدا این آدما دیگه از کجا اومدن ؟؟؟هههههه
راستی درباره ی داستانت باید بگم جریان این پسر ۱۳ ساله چیه ؟؟؟ از خانواده ی عمویش چه میخواسته ؟؟؟
نتیجه ی داستان چیست ؟؟؟؟ این موارد برای نویسنده روشن است ولی خودتو بذار جای خواننده که هیچیو خبر نداره.
شانست گرفته که زیاد با رعد آشنایی نداری و الا کلی بهت گیر میدادم و مسخره بازی درمیاوردم

خب رعد ببین این پسره خود من بودم و کلی چیزهای دیگه من خودم این توری نوشتم تا همه بیان کامنت بدهند و بحث در اینجا ادامه بگیره آخه کامنت بیشتر مزه داره در ضمن توصیه می کنم یه صفحه خوان نصب کنی و با اون در محله بگردی و بخونی و بنویسی تا حس بچه ها رو داشته باشی و با آنها مچ بشوی در ضمن این نرم افزار همون هست که که صفحه خوان انگلیسی هم بهش می گویند و فارسی خوانهای ما بدونه آن ارزش ندارند و فقط با آن کار می کنند و همچنین ما نابینایان با دو صدا سر کار داریم یکی انگلیسی خان همون جاز و یکی معمولا پارس آوا که فارسی ها رو می خونه خب بزار سوالها جاری شه ما هم داستان رو بیشتر باز کنیم ببینیم این پسر کی بود و ابهام داستان کجا هست ها

درود! این علامت حاکم بزرگ است و من ذومبه هستم که به حاکم بزرگ وفادار هستم، من هر پستی که میخوانم با این علامت اعلام حضور میکنم و تا زمانی که صاحب پست جوابمو ندهد حرفی نمیزنم…، من در گوشی مبایلم تالکس و کلید عدد چهار را روی سام میگذارم تا علامتها را بخواند و در عجبم که چرا کله کامپیوتری ها در کامپیوتر خواندن علامتها را حذف میکنند؟! به نظر بنده بیشتر کله کامپیوتریا با خودشونم قهرند و در ظاهر خود را شاد نشان میدهند! راستی تو به چه اجازه ای سن مرا برای داستان ناتمامت بکار بردی؟! در این محله فقط یه نوجوان سیزده ساله داریم که شیطون محله یا عقرب محله و چند روز است که ذومبه نام گرفته است!

سیروس جان، راسته که میگند هر چند سالی هم که از مرگ پدر گذشته باشه آخرش جای خالی‌شو حس میکنی؟ من همش فکر میکنم خاک، خیلی سرد هستش و آدم بعد از یکی دو سال، همه چی یادش میره. آیا اینطوریه که من فکر میکنم یا واقعا سخته به نظرت؟

خب سلام مدیر جونی راستش خاک سرده ولی بچه این جور چیزها حالیش نیست یاد دارم زمانهایی که از بی پدری احساس درد می کردم راستش هنوز که هنوز هست و یه بیست سالی گذشته در مشکلات بزرگ دلم آشوب می شه آخه وقتی آدم حمایت پدر دیگران رو می بیند حتی این حمایت غیر مادی هست باز درد سراغ آدم می یاد می دونی با خودم می گویم کاشکی پدرم بود و فقط راهنماییم می کرد و یا فقط صداشو حس می کردم و در آغوشش می رفتم

سلام وای بگم چی بگم خدا نصیب هیچ کسی حتی دشمن آدم هم از این حوادث از این گرفتاریهای دردآلود و این بیقراریهایی که هیچ جوری به این راحتیا و زودیا درمون میشه نکنه که خوب میکنه ولی بازم نمیدونم فقط دلم میخواد نشه اگرم شد میگم خدا به این بزرگوارایی که این اتفاقای تلخ براشون افتاده یه آرامش ویژه و محبتی از طرف خودت بده که به من ندادی و نمیدی و یه جوری کمکشون کن که در آغوش پناهت آروم بگیرند

سلاااام بر داداش سیروس عزیزم.
اولا که خدا رحمت کنه پدر بزرگوار تو رو که یادگارش همچین فرزند مستقل و محکمی هست.
بعدش هم که واقعا من هم شنیدم که جای خالی پدر رو به هیچ وجه نمیشه با کس یا چیز دیگه ای پر کرد.
بخصوص در اوج نوجوانی که انسان احساس نیاز بیشتری به پدرش داره و دلش میخواد هر لحظه به بودنش و وجودش افتخار کنه.
امیدوارم که خودت پدر ماندگاری برای فرزندان فعلی یا آیندهت باشی و تلافی نبودن پدرت رو برای بچه های خودت جبران کنی.
خعععععلی مخلصیم.

سلام
وای چقدر یاد اون روزی افتادم که تازه پدر را از دست داده بودم

من به فاصله ی سه ماه مادر و پدر را از دست دادم
یه روز وقتی بی خیال سر کارم نشسته بودم به من خبر دادند بیا بریم پدرت تو بیمارستانه حالش هم خیلی خوب نیست بیا تا بریم ببینش
من همون موقع دستم را بردم بالا و گفتم خدایا شکرت که حد اقل زنده هست
میتونم برم ببینمش
اما تو راه که میرفتیم به من گفتند متاسفانه پدرت فوت کرده
من هیچوقت نمیتونم تو مرگ کسی گریه کنم
خیلی ناراحت شدم اما نمیتونستم گریه کنم ولی اون شب تب کردم
خیلی روز های تلخی بود درکتون میکنم
موفق باشید

سلام سیروس جان، خدا پدر ارجمندتان را بیامرزد، خوب گفتی که دوست داری در کامنتها بیشتر موضوع باز بشه، اجازه بده حدس بزنم، احتمالاً شما رفته بودید خونه ی عمو چون فکر میکردید که کاملترین خبر از وضعیت پدر را به شما خواهند گفت و دختر عموتون هم به خاطر رعایت حال شما، با کاسه کله از شما پذیرایی کرده، (یعنی شما را کله کرده) درسته؟ باز هم برای روح ایشون درجات متعالی و برای شما روزهایی سرشار از موفقیت را آرزو دارم. راستی بفرمایید که چطور شد که این گوهر گرانبها را از دست دادید، در ضمن بدانید که بخش زیادی از افراد موفق کسانی هستند که یا سایه ی پرمهر پدر بر سرشان نبوده ویا اگر بوده کم بوده، این را یکی از کارشناسان مهندسی خانواده می گفت. موفق تر باشید.

سلام علی اکبر جان عزیز راستش یه ثانحه کاری باعث شد پدرم دو روز به کما برود و در این دو روز کلا خانه در هم و بر هم بود کسی از دیگری خبری نداشت زمانهایی که مادرم یا برادرام از من اعصبانی می شدند من هم بیرون فرار می کردم و بی صبرانه منتظر ژیان بابام می شدم تا با چراغهایی گرد از اول محله پیدا شه بیاد و من نفس راحتی بکشم خلاصه چون در خانه کسی نبود ما هم که در طی این دو روز همیشه با ماشین عمویم به بیمارستان می رفتیم من هم برای اطلاع به خانه آنها رفتم و با بی توجه هی دختر عمویم که ده سالی از من بزرگ بود رو برو شدم راستیتش من رو بچه به حساب می آورد راه خانه ما هم با آنها نیم ساعت پیاده فاصله داشت گفت بدو برو خانه خبری نیست

دیدگاهتان را بنویسید