خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
بیایید باهم سری به یه تیمارستان بزنیم

تا حالا پاتون رو توی یک تیمارستان گذاشتین؟

مال من خیلی اتفاقی شد برای تحقیق دانشگاه ولی بیشتر یک حس کنجکاوی بود البته بخش بیماران روانی متعادل و بی آزار

پام رو که گذاشتم تو راهرو یک حس عجیبی بهم دست داد به خودم که اومدم دیدم یک بیمار جلوم ایستاده و داره من رو نگاه میکنه

یک مرده حدود 40ساله بود بعد از یک مکس کوتاه لبخند زد و گفت :

سلام مامان بلاخره اومدی؟

راستش خندم گرفت اون جای پدرم بود بعد به من میگه مامان.

از کنارش رد شدم دیدم یک بیمار دیگه روی زمین نشسته و با دستش روی زمین علامت هایی میکشه بهش نزدیک شدم گفتم:

سلام داری چیکار میکنی؟ گفت:

من مهندس هستم دارم نقشه ساختمونم رو میکشم.

2ساعتی اونجا بودم و تونستم بیمارهای زیادی رو از نزدیک ببینم که انگار تو این دنیا نبودن توی عالمی که خودشون ساخته بودن سیر میکردن به دور از ناراحتی ها و غم ها

پیش خودم فکر کردم گاهی خوبه که آدم دیوونه باشه تا هیچ غمی رو حس نکنه دیوونگی ام عالمیه.

یک اتفاق جالب برام افتاد

توی اون راهرو تمام اطاقها باز بودن جز یک اطاق که درش بسته بود و نظر من رو به خودش جلب کرد

به در نزدیک شدم اول در زدم کسی جواب نداد بعد خیلی آروم در رو باز کردم

یک پسر جوان کنار پنجره نشسته بود فکر میکنم حدود 24 سال داشت.

تمیز و آراسته و خیلی آرام بود

بهش نزدیک شدم روی تخت نشستم باهاش حرف زدم اما اون یک کلمه هم چیزی نگفت کنجکاو شده بودم میخواستم ببینم توی فکرش چی میگذره

اون خیلی سخت بود نمیشد درونش نفوذ کرد

بهش گفتم چرا حرف نمیزنی به من بگو تورو برای چی آوردن اینجا؟

برگشت روبروم ایستاد و توی چشمام خیره شد سنگینی نگاهش داشت آزارم میداد اما ناگهان خشمش آروم شد یک نگاه معصومانه

گفت:واسه عشق و دوست داشتن.

با تعجب نگاهش کردم!

گفتم: میشه بگی چه اتفاقی افتاد که آوردنت اینجا؟

بازم سکوت کرد رو به پنجره کرد وگفت:

وقتی کسی رو دوست داری و دوستت نداره وقتی با کسی صادقی ولی بهت دروغ میگه وقتی به یکی وفاداری ولی ولی بهت خیانت میکنه باهاش چیکار میکنی؟

دوباره رو به من کرد چشماش دوباره همون حالته اول رو پیدا کرد یک لحظه ترس برم داشت بی اختیار آروم گفتم:

کشتیش؟

اومد روبه روم ایستاد نفسم بند اومده بود با صدایی گرفته و ضعیف گفت:

نه..نه

دوباره به سمت پنجره بازگشت

از اطاق مراقبت صدام زدن وقت رفتن بود اما هزار تا سوال تو فکرم بود که رهام نمیکرد

بدون خداحافظی اطاق رو ترک کردم به دفتر رسیدم از مدیر تیمارستان تشکر کردم با یکی از پزشکا آشنا بودم اون من رو تا دم در همراهی کرد

ازش از اطاق مورد نظر پرسیدم گفت:

4سال پیش آوردنش از روزی که آوردنش تا حالا یک کلمه حرف نزده

از تعجب یک لحظه سر جام خشک شدم

دکتر گفت:

چیزی شده؟

گفتم:

نه…نه نمیدونین چی کار کرده که آوردنش اینجا؟

یهو صدای زنگی عجیب به گوشم رسید دکتر بهم گفت که سریع اونجا رو ترک کنم و همگی ریختن توی یک اطاق

از توی حیاط شیشه اطاقش رو دیدم هنوز کنار پنجره ایستاده بود بی اختیار براش دست تکون دادم اونم دستش رو کشید روی شیشه.

نمیدونم نمیدونم اون یه دیوونه نبود یا اگه بود یه دیوونه معمولی نبود اون یه عاشق بود که نمیدونم با معشوقش چیکار کرده بود

اگه توی این سالها حرف نزده چرا با من حرف زد چرا؟

نمیفهمیدم فقط امیدوار بودم دوباره بتونم ببینمش.

2روز بعد شنیدم که اون بیمار خودکشی کرده

از پنجره اطاقش خودش رو پرت کرده بود بیرون

تمام بدنم یخ کرد سرم گیج میرفت با تمام وجود حاضر شدم و به طرف تیمارستان راهی شدم.

خیلی شلوغ بود رام نمیدادن دکتر رو دم در دیدم التماسش کردم بزاره بیام تو بلاخره با بدبختی تونستم برم تو

تمام پله ها و طول راهرو رو دویدم تا به اطاقش رسیدم در باز بود اطاق خالی بود بغضم گرفت روی تختش نشستم چرا آخه چرا؟

یه بیمار بهم نزدیک شد سلام کرد اشکام سرازیر شد گفت:

داری گریه میکنی؟اشکام رو با دستش پاک کرد

یک کاغذ جلوم گرفت و گفت:

بیا این ماله تو

با تعجب نگاهش کردم گفت:

این رو رضا به من داد گفت هر وقت دیدمت بدمش بهت

کاغذ توی دستم می لرزید

سلام

نمیدونم از کجا پیدات شد فقط میدونم که با نگاه اولی که توی چشمات کردم چیزی جز پاکی و صداقت ندیدم

تو اون روز من رو ترک کردی و من تصمیم گرفتم دنیا رو ترک کنم

میخوام جواب سوالت رو بدم

من دیوونه نبودم من یه عاشق بودم که راهم رو اشتباه انتخاب کردم

میخوای بدونی چیکار کردم؟

بهم خیانت کرد خودم با چشمام دیدمش دزدیدمش بردمش جایی که دیگه نتونه بهم خیانت کنه یه جایی که دست هیچ کس بهش نرسه اما نکشتمش

بعد هم هر چی ازم پرسیدن نگفتم کجاست

همه فکر کردن کشتمش منم یک کلمه حرف نزدم

بعد هم پدرم به خاطر اینکه اعدامم نکنن با چند تا آزمایش و مدرک و پارتی ثابت کرد که بیماره روانیم

میخوای بدونی واسه چی باهات حرف زدم؟

به خاطر صداقتی که توی چشمات دیدم این صداقت توی چشمای کسی نبود

حالا میخوام این قصه را تموم کنم باقی راه رو تو باید بری

میخوام بگم کجاست

تمام دستم میلرزید در یهو باز شد نامه از دستم افتاد به سرعت برش داشتم

دکتر بود وارد اطاق شد با عصبانیت فریاد زد تو با این بیمار چه ارتباطی برقرار کردی؟ باید به من بگی بگو بگو اون با تو حرف زد؟ آره آره ؟

دوباره بغضم ترکید زدم زیره گریه

گفتم آره آره حرف زد من اشتباه کردم شاید اگه اون روز بهتون میگفتم اون الان زنده بود

دکتر گفت:

خیلی خوب خیلی خوب آروم باش حالا به من بگو اون به تو چی گفت؟

نامه رو بهش دادم با تعجب بازش کرد و شروع به خوندن کرد

اون دختر پیدا شد توی یک کلبه توی یک جنگل پرت و یک پسر جوان هم آنجا بود که بعد معلوم شد دوسته رضا بوده و بهش قول داده که مواظبش باشه

آخر نامه رضا نوشته بود

اگر یاسمین رو دیدی بهش بگو دوستش دارم و تا آخرین نفس بهش وفادار بودم.اگه مجنون میخواست از ما امتحان بگیره بزار از حالا بگم که هردومون تو اون ردشدیم.

تو بری موندن من معنی دیوونگیه آخرین حرفم اینه تو بری آخره این زندگیه

۳۸ دیدگاه دربارهٔ «بیایید باهم سری به یه تیمارستان بزنیم»

سلام. به قول ما شهرضاییها آیا راسه. یعنی آیا واقعا واقعیت داره. آیا منظور از یاسمن توی متن همین یاسمین خودمون و گذارنده پست است. یعنی واقعا برای خودش این اتفاق افتاده؟ یعنی آیا واقعا چشماش اون قدر معجزه میکنند؟
راستی رضا از کجا فهمید که اسمش یاسمین است؟ چون خیلی که باهم حرف نزدند فقط یک ملاقات کوتاه و نیمه تمام بود.
آیا ممکنه که پنجره یک بیمار روانی حفاظ نداشته باشه تا براحتی خودشو بیندازه پایین؟
آیا یاسمین یک دانشجوی مددکاری یا روانشناسی است که اجازه پیدا کرده به تیمارستان بره؟

سلام آقای موحد زاده
بنده در اولین کامنت عرض کردم که اسم یاسمین کاملا اتفاقی بوده و ربطی به بنده نداره یاسمین اسن دوست دختر رضا بوده نه دانشجو و اون بیمار یه بیمار روانی خطرناک نبود و یه بیمار معمولیر بود بنده کاردانی دامپزشکی و کارشناسی و کارشناسی ارشدم را در رشته حسابداری گرفته ام و کاش صداقت چشمان اون خانم دانشجو در چشمان همه ما باشد
سپاس از حسن توجه شما عمو

سلام یاسمین خانم گرامی. وقتی من کامنت میذاشتم هنوز کامنت شما نیامده بود.
اگر یاسمین داستان دوست دختر رضا بوده پس چرا وقتی وارد سالن میشود میبیند که در همه اتاقها باز است غیر از یک در و کنجکاو میشود که ببیند در این اتاق کیست و آرام در را باز میکند و….
و اگر صداقت در چشمان این یاسمین خانم بوده چرا رضا در آخرین ملاقات متوجه این قضیه میشه با توجه به اینکه رضا ۴سال بوده که در تیمارستان بسر میبرده پس باید بارها و بارها دوست دخترش را ملاقات کرده باشد تازه باید دید کی آنها باهم دوست شدند با توجه به اینکه رضا بعد از مخفی کردن دوست دختر اصلیش خود را به دیوانگی میزند و او را به تیمارستان میآورند.
شکلک گیر دادن.هاهاهاها

عدسی بشاش وارد میشود! از وقتی وارد مرکز نابینایان اصفهان شدم…‏ از وقتی که از مرکز نابینایان برای همیشه بیرون آمدم…‏ از وقتی که کارمند شدم…‏ از وقتی که به خاستگاری یک نابینا رفتم…‏ از وقتی که با یک بینا ازدواج کردم…‏ از وقتی که خانه ساختم…‏ از وقتی که در دنیای مجازی اینترنت عضو شدم…‏ از وقتی که در گروه های ایمیلی عضو شدم…‏ از وقتی که در سایت های مختلف سرگردان شدم…‏ از وقتی که دوازده آهنگ پیشواز روی خط ایرانسلم داشتم و افراد زیادی دائم به خطم زنگ میزدند و آهنگ گوش میکردند و شماره آهنگ هایم را میپرسیدند…‏ از وقتی که دوستان مبایلیم زیاد شده بودند و فقط از من شارژ طلب میکردند…‏ از وقتی که افرادی به من اعتماد میکردند و درد دلشان را میشنیدم…‏ امروز با این داستان شما-من میگویم که ‏:‏ یا من رضا هستم یا من همیشه با عاشقهایی مانند رضا در ارطبات بوده ام،‏ حالا به نظر شما من کی هستم؟!‏

خخ عجب چیزی بودا . یه وقتایی منم به دیوونه ای که سر چهار راه دنیای خودشو قدم میزنه حسودیم میشه . اما میگما این عجب داستانی بود انگار . یکمی تلخ . یکمی یه جوری بود . میگم اون دختره با اون رضا تو جنگل عروسی گرفتن . ماه عسل رفتن سر قبر این پسره که خودشو کشت . عجب کاری کردا . یکم حرصم گرفت

بچه ها ببینید رضا اسم اون فرد بوده که خودکشی کرده یاسمین هم اسم اون دوست دختره بوده که زندانی شده توی این متن اسم اون مددکار مشخص نشده چون رضا از دوستش خیانت دیده بعد از مدتها یکیو دیده شاید خواسته بهش اعتماد بکنه شاید هم دوستش داشته باشه ولی چون اون فرد هم بی اعتنا و خداحافظی رفته یا هزارتا شاید دیگه رضا دیگه طاقت نیاورده یا شاید هم نخواسته بعد از یاسمین عاشق کسی دیگه بشه به همین دلیل خودکشی کرده
الآن مشخص شد کی کیه؟
شکلک وای چقدر توضیح دادم
شکلک یاسمین بیا تو کارت دخالت کردم

سلام.‏ جالبه که این پست دقیقا با همین عنوان پو سایت شب رشن هم منتشر شده.‏ حالا دوتا حالت وجود داره.‏ ‏۱‏ شما همون خانم گلبرگ شب روشن هستید که در اینجا با این اسم مطرحید که در این صورت من از شما عذر میخوام که زود قضاوت کردم.‏ ‏۲‏ شما این مطلب رو بدون ذکر منبع کپی کردید که از نظر من نوعی بی اعتنایی به قوانین یه سایت تلقی میشه.‏ حالا عکس العمل مدیران به کنار.‏ من به شخصه به عنوان کاربر شب روشن از شما تقاضا دارم پست رو ویرایش کنید و منبع رو ذکر کنید.‏ باز هم میگم.‏ اگه شما همون خانم گلبرک شب روشن هستید از شما معذرت میخوام.‏ ممنون میشم اگه جواب بدید

سلام آقای نصرتی
فعلاً تا یاسمین بیاد توضیح بده که شاید هم طول بکشه بگم که اصلاً مهم نیست که یاسمین کیه و کجا چی منتشر شده این یه داستانه که توی گوگل وقتی سرچ میکنی داستانهای زیبا اینو برات میاره اسمش هم هست تیمارستان میتونید برید ببینید
در ضمن یه مطلب احتمال داره توی هزارتا سایت منتشر بشه دلیل نداره چون توی شب روشن هست جای دیگه نباشه
از نظر من هیچ اشکالی وجود نداره از نظر شما هم اگه مشکلی هست بهتره اون مشکل رو و نداشتن منبع رو توی شب روشن مطرح کنید و جواب بگیرید نگران اینجا هم نباشید چون بچه ها بدون منبع هم مطلب رو میخونن و ازش استفاده میکنن این همه گیر بیخود ندید و به نظر من اگه دوستانه و به دور از بچه بازی به ماجراها نگاه کنیم نه خودمون اذیت میشیم نه اطرافیان رو اذیت میکنیم
این همه زندگی رو سخت نگیرید به هیچ جای دنیا بر نمیخوره

من که تیمارستان نه البته بیمارستان روانی خیلی رفتم چون رشته ام بوده و خوب باید می رفتیم
ولی فکر نکنم هیچ دانشجوی روان شناسی یا مشاوره دیگه بگه تیمارستان که این لغب خیلی وقت است که تمام شده
بیمارستان روانی
بعد هم هیچ کس بیش از بیست و یک روز نمی تواند در بیمارستان روانی بستری بماند
هیچ کس تقریبا نمی تواند روان پزشکان دادگستری را گول بزند زیرا آنقدر باهوشند که نگو و نپرس
ولی خوب داستان چیپ قشنگی بود

واقعا برخورد شما منو تحت تاثیر قرار داد.‏ این نشون میده اصلا آدم انتقاد پذیری نیستید قرار نبود من با این لحن به کسی جواب بدم.‏ ولی آموزش کوتاه نویسی بریل رو چی میگید؟ اگه این ایده ی شما بود چرا بعد از شروعش تو شب روشن شما هم شروع کردید؟ اصلا شاید بگید خبر نداشتید ولی آموزش اوداسیتی چی که تو اطلاع رسانیش توسط جناب هندآبادی خیلیا گفتند تو شب روشن بهنام آموزشش رو داره میده.‏ حرف شما صحیح.‏ تو گوگل این چیزا زیاده ولی پاسخ این سوالات باید روشن بشه.‏ اگه خانم یاسمین از دست من ناراحت شدند معذرت میخوام به خاطر اینکه تو پستشون حاشیه به وجود اومده.‏ ‏

سلام بر دوستان نازنین خسته نباشید.
از تذکر جناب نصرتی باید تشکر کرد ولی دوست عزیز همانطور که دوستان دیگر گفتند مطالبی از این دست عمومی و همگانی هستند و نیازی ندارد که فرد بگوید از کجا آورده است.
آنچه که شما بخوبی به آن اشاره کردید مربوط به تولیدات خاص یک سایت است که قابل تأمل و توجه میباشد. ولی خواهش میکنم که مطالب گذشته را زنده نکنید.
تا همینجا کافیست که شما گفتید و دوستان جواب دادند.
تشکر میکنیم از حضور شما.

به احترام عمو حسین چیزی نمیگم فقط بدونید که هر سایتی افراد مخصوص خودش رو داره اگر من توی شب روشن آموزش میذاشتم حرف شما درست بود الآن کاملاً بی منطق صحبت میکنید با اینکه من از این آموزشها خبر نداشتم و بعداً مطلع شدم و شما اینو میدونستید به یکی از دوستام زنگ زدید و گفتید که به من برسونه که جمع کنم این آموزشها رو و به گوشم رسید و ترتیب اثر ندادم چون فقط بچه بازی بود
دیگه هم نمیخوام چیزی بشنوم

یاسمین عزیز سلام امیدوارم حالت خوب باشه من کمی حرفهامو صادقانه میزنم نه رُک.
۱: خیلی زیبا بود این داستان من یک موزیک داستان دارم میسازم که شاید یکم شبیه به این داستانه ولی نه کاملا این یکم شبیه. و این داستان منو به هدفم نزدیکتر کرد.
۲: باز هم حاشیه باز هم یک سری حرفای بی منطق و بی دلیل.
دوست عزیز کمی ذهنت رو خالی کن و بزرگ شو. شب روشن یا هر سایت دیگه ای هر مطلبی بذاره اگر فقط مختص به همون سایت باشه حرف شما درسته ولی یک داستان که توی هزارتا سایت نوشته میشه هیچ ارتباطی به این حرفت نداره. کمی بزرگ شو.
راستی مجتبی خیلی خیلی خیلی خیلی نوکرتم خدایی خیلی میخوامت.
یاسمین عزیز دوست دارم منو به هدفم کمی نزدیکتر بکنی. اگر بتونی یچیزهایی بهم نشون بدی که بفهمم هم داستانم رو چجوری بنویسم و هم چه موزیکی بسازم.دنبال داستانهای با پایان تلخ هستم نه شیرین… یا داستانی که معلوم نباشه چی میشه عاخرش.
این ایمیل من لطفا اگر داستانی دم دستت داری برام بفرست و بهم کمک کن تا بتونم به هدفم برسم یا اگر تجربه ای داری که میشه کمکم بکنه ممنون میشم که راهنماییم کنی.
hooman.lotfali@gmail.com
مجتبی دوباره خیلی میخوامت…
تک تکتونو خیلی خیلی خیلی دوست دارم اگر هر کاری میسازم فقط آرزو دارم بیان احساسات شما باشه. یاد گرفتم تا شماهارو آروم کنم. میخونم تا زبون دل شما باشم.
باز هم میگم تک تکتونو دوست دارم.
فعلا.

دیدگاهتان را بنویسید