خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

به قهوه خانه ی پنجم محله ی نابینایان، خوش آمدید!

سلاااااااااااام به همه ی شما هم محلیهای عزیز و دوست داشتنی خودم در باحالترین، صمیمی ترین، و البته به درد بخور ترین محله برای نابیناهای ایران.

امروز توی یه قهوه خونه دقیقا روی همون پل چوبی مرداب شهر کیا شهر در خدمت شما هستم.

امیدوارم یه آخر هفته ی خوب رو توی این قهوه خونه با هم بگذرونیم.

اوه اوه اوه! اینجا رو ببین. آخه شماها چقد زووووود اومدین!

مگه نمیدونین درای قهوه خونه همیشه ساعت دوازده باز میشه؟

خب حالا اشکالی نداره.

برید کنار بذارید درو وا کنم.

حول ندید تو رو جون هر کی که دوس دارید بابا!

شهروووووووز! آروم بگیر دیگه پسر! با مجتبی و ملیسا و آریا وایسادین دور و بر من یه ریز حرف میزنید چرا!

خب خب خبببببببببب! فهمیدم دیگه! الآن زودی درو بازش میکنم.

شهروز میپرم بالا پایین پل بشکنه هاااااااا! آهااان. حالا شدی پسر خوووب خخخخخ.

خب بچه ها اینم از در که باز شد.

هوای همو داشته باشیداااااااا!

مدیییییر! به تو هم باید بگم؟ انقدر این و اونو حول نده!

خب خوبه.

حالا که همه تقریبا نشستید پشت میز و صندلیها و لپتاپ و کامپیوترهای قلیونیتون، تا خیلی شلوغ پلوغ نشده بگم که برای تعیین بحث این هفته ی قهوه خونه راستش من خیلی خیلی فکر کردم.

حالا یه چیزی اینجا تعیین میشه، ولی هر کدوم از شما مجازید کار خودتونو بکنید و از فرصت کافه ای ای که پیش اومده بحثها و پرسشهای مورد نظر خودتونو با دوستاتون در میون بذارید.

در نتیجه ی بررسیهام برای قهوه خونه یا کافیشاپ این هفته در نهایت به این نتیجه رسیدم که یکی از دستنوشته های فیسبوکیم که حدود یک ماه پیش نوشتمش رو با شما هم به اشتراک بذارم.

امیدوارم موضوع مورد پسندتون قرار بگیره.

من عینا پستو از تو فیسبوک کپی میکنم.

درود به همه ی شماهایی که دارید این مطلبو میخونید.
همون طور که مشاهده میفرمایید من الآن جوری جوگیر شدم که انگار سخنران یه کنفرانس گنده منده هستم.
یکی هم نیست که بهم بگه بابا اونایی که قراره این نوشته رو بخونن اندازه ی انگشتای یه دستتن دیگه.
حالا بگذریم از اینکه اگه دختر بودم تعداد مخاطبام الآن از سلولهای مغزمم بیشتر بود خخخخخخخخخخ.
حقیقتش امروز یه چیزی چند لحظه ای ذهنمو درگیر کرد گفتم با شما دوستای عزیزم به اشتراک بذارم و نظرتونو جویا بشم.
راستش ما امروز حدود ساعت شش بعد از ظهر بود که نشسته بودیم داشتیم تلوزیون تماشا میکردیم.
توی اون فیلمی که از تلوزیون پخش شد یه شخصیتی بود که نسبتا عصبی بود و همیشه یک موضع پرخاشگرانه نسبت به اتفاقات و اشخاص دور و برش میگرفت و به بیان بهتر نسبت به همه چیز توهم توطئه داشت.
همینجورکه فیلم پخش میشد یه هو خواهرم یه جمله گفت که به شدت برای چند دقیقه فکرم درگیر شد و کلا بیخیال فیلم شدم.
این زنه عصبیه!
بله دوستان همین جمله به ظاهر ساده چنان توی ملاج من خودشو به دیواره های جمجمه ام میکوبید که نگو!
پیش خودم فک میکردم که ما آدما در نوع رفتار و برخورد و حتی طرز به کار بردن واژه ها در مورد طرف مقابلمون خیلی وقتها نه عمل بلکه فقط و فقط موقعیت طرف مقابلمونو در نظر میگیریم.
مثلا اگه یه آدم رفتار پرخاشگرانه ای از خودش بروز بده میگیم طرف عصبانیه. اما مثلا اگر یه اسب بیاد و دقیقا همون رفتارو از خودش نشون بده میگیم وحشیه.
ضمنا احتمال اینکه یه اقدام تلافیجویانه در مقابل عمل اون اسب بخایم انجام بدیم بیشتر از اون آدم هست.
این موضوع حتی به اینجا هم ختم نمیشه و ما آدمها بین خودمون هم این داستانو داریم.
مثلا اگه یه نفر از آشناها و یا اعضای خانوادمون بخاد با درآوردن شکلک توسط ارکان مختلف صورتش ما رو بخندونه با اشتیاق بهش نگاه میکنیم و از ته قلب به حرکاتی که انجام میده میخندیم. اما اگه تصادفا همین حرکتو از یه گروه دیگه از آدما که نمیشناسیمشون ببینیم به احتمال غریب به یقین بهشون انگ دیوانگی و خل و چلی میچسبونیم.
حالا اگه ازشون یه کدورتی هم داشته باشیم که دیگه واااویلااا!
حتی این موضوع به اینجام ختم نمیشه و گاهی قضاوت ما حتی از این هم سطح پایینتره.
خب من چی کار کنم که خسته شدی؟ یه خورده دیگه صبر کن الآن تموم میشه دیگه!
آره. داشتم میگفتم.
یه وقتایی ما از قیافه ی طرف مقابلمون خوشمون نمیاد! باور کنید دوستان عزیز انسان در انتخاب قیافش کوچکترین نقشی نداره.
بسیاااار شنیدم که در مورد انسانهای خوب فقط چون قیافه ی تو دل برویی ندارند قضاوتهای بدی میشه.
کلا این قضاوت بر اساس موقعیت خیلی عجیب امروز مشغولم کرده بود.
طوری که حتی کارم به دماغ تمیز کردنم کشید.
الآن من دقیقا عاششششق اون لحظه ایم که داری به هم خوردن حالتو نشون میدی.
خوشحال میشم نظرتونو در مورد قضاوت بر اساس موقعیت بدونم.
به قول دوستم: (مجتبی) دوستتون دارم. بیشتر از دیروز کمتر از فردا.

December 13, 2014 at 2:17aM

امیدوارم لحظات خوشی رو توی کافیشاپ این هفته با هم و در کنار هم بگذرونیم.

ضمنا از سیروس شکاری عزیز و دوست داشتنی که مبتکر پستهای قهوه خونه هم حساب میشن میخام که بیان و دلیل دلخوری احتمالیشون رو بگن تا شاید بتونیم یه کاریش بکنیم و قضیه به خوبی حل بشه.

هیچ وقت رفتن و ول کردن راه مناسبی نبوده و نیست.

خب دیگه. راحت باشید. از خودتون پذیرایی کنید.

تو کامنتا میبینمتون.

۱,۱۰۱ دیدگاه دربارهٔ «به قهوه خانه ی پنجم محله ی نابینایان، خوش آمدید!»

بعضی وقتا سکوت میکنی
چون اینقدر رنجیدی که نمیخوای حرفی بزنی
بعضی وقتا سکوت میکنی
چون واقعآ حرفی واسه گفتن نداری …
گاه سکوت یه اعتراضه
گاهی هم انتظار …
اما بیشتر وقتا سکوت واسه اینه که
هیچ کلمه ای نمیتونه غمی رو که
تووجودت داری توصیف کنه…

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خانم نخودی واقعا شرمنده میکنین. والا میدونم کمه ولی چیکار کنم؟ نمیتونم ترک کنم! الآن میرم درس سه و پنج رو هم میخونم و برمیگردم. آره با این وضعیت فردا کلاهم پس معرکست!

نه آقای چشمه با خودش برده بودش الآن تحویلم داد آقا مسعود خخخ
خیال کردید عمو منو بی ناهار میذارن نهههه

و چون کامنت هزارم خطاب به حضرت چشمه میباشد پس افتخارش هم بین هردوی ما تقسیم میشه.

درود! رسیدم به کامنت نخودی که به پریسا میگه:‏ فقط صد سال اولش سخته،‏ راستی یک ساعت پیش معاون اجرایی دبیرستان اومد و من به طبقه ی بالا منتقل شدم و دیگه از روی تخت لمیدنم خبری نیست،‏ اینجا هم تاحالا یه گرفوت و یه سیب و یه تامسون بزرگ زدم به بدن!‏

ضمن لایک کامنت آقای آریا، خواهش میکنم حق بنده رو پایمال نکنید! کامنت هزارم مال من بود! من وقتی کامنت فرستادم کامنتها شدن هزااااار تا! خب برم دیگه بخونم.

مسعود راستی اونی که دیشب بهت گفتمو تونستی دیشب پیدا کنی آیا؟
میگم پریسا این انارها رو دون کردی، یه کم از این پرده ها که توی انار دونه ها رو نگه میدارن هم بده باهاش بخوریم میگن کلی خاصیت داره.
مسعود اون نمک و گلپر رو بده تکخور.

امانتدار چیه؟ همه رو خورده
اگه شما خودتون سهممو نگه نمیداشتید که الان اینم فرتیده بود

شهروز نه. یعنی باور کن خیلی گشتم ولی نتونستم چیزی پیدا کنم.
خخخخخخ عمویی. دیگه گرسنگیه دیگه!
مسعود گرسنه هم که خدا رو بنده نیست خخخخخ.
این است مرغابیخور ملی.

شهروز، خوش گذشت اونجا؟
عسل مسل بود اونجا؟
چیکار میکار کردی اونجا؟
یالا توضیح بده چه خبر بود اونجا؟

راستی درباره ی موضوع قهوه خونه بگم.
اول این که من این نوشته رو توی فیسبوکت خونده بودم.
ولی به نظر من خیلی از این پرخاشگریها و مشکلات دلیلش سخت شدن زندگیهاست.
مشکلات اقتصادی، تقریبً گریبان همه ی ما رو گرفته و مشکلاتی که در کنارش برامون به خاطر مشکلات اقتصادی به وجود میاد، باعث شده دیگه اون روحیه ی سابق رو نداشته باشیم.
یکی از نشانه هاش هم کمتر دور هم جمع شدن خانواده هاست.
شاید اینترنت یکی از دلایلش باشه.
ولی الآن یه خانواده اگر بخواد اقوامش رو مهمون کنه، هزینه ی زیادی رو باید تقبل کنه.
پس این کار رو نمیکنه، و خودش هم جایی نمیره که بعدً دیگران ازش توقع داشته باشن.
الآن دیگه برای زنده موندن داریم تلاش میکنیم نه زندگی کردن.

ولی بازم میگردم حتما.
یه دوستیم دارم که الآن تازه یادش افتادم.
منبع اینجور چیزاست.
از اونم میپرسم.
اگه پیدا کردم که حتما زودی بِهِت میرسونم.
اگه هم نشد که پیشاپیش شدیدا شرمندم.

آره دون کردم. دعوا نکنید به همه می رسه. جناب عدسی نخودی نوید آسونی۱۰۰سال دوم رو به من نداد که! به پری سیما داد. راستی منتظرم ایمیل هاتون بیاد.

بچه ها من دیگه کم کم برم….
شب همگی خوش و خواب های صورتی و شیرین ببینید …. البته از نوع صادقه اش …..

و این هم به عنوان حسن ختام از طرف من:

قضاوت می کنی از روی بی رحمی،
ندیدی راه ناهموار،
نپوشیدی تو این کفشم
ببینی من چه ها دیدم.
فقط گفتی توخوشبختی ،
ندیدی درد دل هایم ،
ندیدی این دل بیمار ،
ندیدی این کمر تانیمه ام خم شد
ولی من ایستادم تابگویم من چه خوشبختم .
اگر من برزمین خوردم
،صدا کردم خداوند زمین وآسمانها را ،
قسم دادم به آن مهرش که گردد راه ما هموار،
ولی حالا توبرمن بخل می ورزی
و می گویی توخوشبختی.
برو آن راه ناهموار ،
بکش آن درد بی درمان ،
ز بعدآن قضاوت کن

شهروز، چون تو ۱۹ ساعت دیر آمدی تا هفت شب فردا کرکره رو پایین نکش و جبران مافات کن.

مرگ یک بار رخ نمیدهد…
زیرا همه ی ما هر روز چند بار میمیریم…
هر بار که با آرزوها٬ علایق و پیوندهای خود وداع می کنیم
میمیریم…!

بچه ها من دیگه باید برم.
از زحمات مسعود داداش بسیار ممنونم و به نوبه خودم از حضور دوستای عزیزم بسیار خوشحالم.
شب و روز همگی زیبا و خوش.

درود! من بیشتر کامنتهارو خونده ام و حالا دارم پنج هزار تومن های دوم شهروز سوسول را میخونم! ‏

ببین مجتبی من میدونم دست کیه ولی اگه بهت بگم تو باید بهم ویرایش متنهای خودمو بدی
ببین دست شهروزه خخخ
الفراااار

کلید در قهوه‌خونه دیگه!
یکی دست مسعود بود یکی هم به تابلوی کلید های دفتر مدیریت نصب بود که حالا نیستش.
انگاری که آب شده رفته توی نون، سگ خوردتش!
هرچی میگردم نیست که نیست.

شهروووووز؟
بیا اینجا ببینم عمو.
این پریسیما چی میگه!
تو برداشتی؟
خودتو اون راه نزن.
کلیدو میگم. چی نداره که!
دارم باهات حرف میزنم.
سرتو بگیر بالا. جواب منو بده.
بنداز اونور این گوشی کوفتیتو.
دارم میگم تو برداشتی؟
ردش کن بیاد.
نبینم از این کارها بکنیها!
تازه شنیدم مزایده هم گذاشتی واسش. آره؟ آره؟
این گوشت سرخ شد ولی شیطونی کنی اون گوشتم مث این اینقدر میپیچونم که کور هستی کر هم بشی.
حالا گفته باشم!
بابا ما مثلا اعتماد کردیم.
اینجا هم رشوه؟
اینجا هم فساد اداری؟
دزدی؟
عجب!
بیا و ویرایشگرش کن! اینم مزد دستت!

آهان، که اینطور شهروز بخاطر این که مرغابی تو را خوردم حالا به وردپرس میگی کامنتام را تعید نکنه، بیا اینم مرغابیت چقدر هم شکم گنده ای من از کتک میترسم بچه ها یکی کمک کنه، شهروز میخاد منو بزنه کمک یکی پخش کنه بره اون ور

شهروز پخخ.
چیکارش داری بچه رو. تو به جای اینکه به این مهدی گیر بدی، اگه راست میگی با اون دوست شمالیمون در بیفت تا بگمت ی کیلو کره از چند من ماست تشکیل میشه!

درود و هزاران درود! مهم و خیلی مهم-شنیدید که سعید با پژو تصادوف کرده و مردس،‏ البته ‏۲‏ آبان ‏۹۲‏ واقعا با پژو تصادف کرد و خاطره ی جالبی باقی گذاشت،‏ باور کنید که سعید درفشیان مردس! راستی من دارم کامنت پریسا که پرسیده هفته آینده کافه باکیه را میخونم!‏

دوستان عزیز
من میرم یه خورده نا خوش احوالم
ببخشید که نتونستم تا آخرش باشم
خدا نگهدارتون

میگم مهدی یه کم جیبهات رو بگرد شاید من از تو جیبت برش داشته باشم که فردا صبح بتونم کامنت بذارم.

بله. انرژیش واسه امروز زیاد اومده دوست داره فعالیت کنه! حالا بپر بالا بپپر پایین بپپپر بالا بپپپپر پایین.

درود! خوب من تا ۹۶۶ را بطور کامل خوندم و این ۲۰دقیقه پایانی را فقط مینویسم، راستی پاسخ چیستان کاظمیان را ندیدم، آن چیست که هم در گوش و هم در چشم وجود دارد ولی در دهان وجود ندارد؟!

درود! راستی جواب مجتبی هم درست بود و من میدانستم ولی فرصت نداشتم که به خوبی مجتبی توضیح دهم!

حال الانم یه جور خاصی هست . یه حالتی بین خوشی و ناخوشی .. یه حالتی که نمی تونم دقیقا بگم حالم الان خوبه یا بد .. خوابم نمی آید .. نمی خواهم بخوابم .. امشب از آن شب های مطلوب و دلنشینی است که دلم می خواهد تا صبح بیدار بمونم ، آهنگ گوش بدم و تق تق انگشتام رو روی کیبرد بکوبم و هی بنویسم .. هی بنویسم و هی بنویسم و هی لحظه ها کش بیاد .. و من مدام خاطراتم رو با گوشکنیای عزیزم مرور کنم .. مدام
شماهارو رو تو ذهنم ورق بزنم .. می دونم چیزایی زیادی هست که هنوز نمی دونم … فقط بعضیاتونو شناختم ولی هیچ کدومتونو از نزدیک ندیدم . خب من اسیر چشمهایم هستم. دیگه دارم امیدمو از دست میدم . خانم کاظمیان من از بس به خودم امید دادم خسته شدم.

خوب دوستان شبتون خوش از آقا مسعود هم برای پذیرایی خوبشون تشکر میکنم ان شائ الله که هفته ی خوبی داشته باشیم

ای بابا تا محله پریده بود۱عالمه آدم رفتن که! بچه هایی که رفتید و اون هایی که هستید اگر نوبت کامنت بهم نرسید همگی ایام به کامتون

درود! من دارم با دوتا گوشی مینویسم،‏ راستی کسی جواب کامنتهای منو نداده و این نشانه ی چیه؟! خودم بگم یا اجازه بدهم شما بگید؟!‏

درود! مجتبی زود باش آژانس بگیر و برو اصفهان کتکتو نوش جان کن و برگرد تا ما تا صبح شیطنت کنیم، چون سعید مرده و نیست که در قهوه خونه را ببندد!

بچه ها همهگی خسته نباشید. روز خوبی بود اگرچه من نتونستم طوری که دلم میخواست حضور داشته باشم. به همین خاطر هم از مسعود عزیز عذر میخوام . خداحافظ

خدا حافظ دوستان تا قهوه خونه هفته آینده
آخرین کامنت امشب هم از آن من بشه
از قهوه چی این هفته هم بخاطر پذیرایی گرمشون تشکر می کنم.