خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دانلود کتاب گابریل گارسیا مارکز بهترین داستان های کوتاه اثری از مارکز

به نام آن که وجودم ز وجودش شده موجود

 

سلام و درود فراوان خدمت هم محله ای های عزیز

 

دوستان عزیز من امروز آمدم با کتاب گابریل گارسیا مارکز بهترین داستان های کوتاه

نویسنده: گابریل گارسیا مارکز

مترجم: احمد گلشیری

فرمت کتاب:mp3

حجم کتاب: 176  mb

انتشارات نگاه

چاپ: 1385

 

کتاب مجموعه ای از داستان های کوتاه مارکز هست که انتخاب های جالبی هم هستند . منظورم اینه داستان های خیلی قشنگی را گلچین کرده و پیش نهاد می کنم بخونیدش

 

  1. 1. بعد از ظهر باشکوه بالتاسار
  2. 2. تشییع جنازه مادر بزرگ
  3. 3. کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد
  4. 4. تسلیم سوم
  5. 5. روی دیگر مرگ
  6. 6. اوا درون گربه خود
  7. 7. اندوه سه خوابگرد
  8. زنی که ساعت 6 می امد
  9. چشم های سگ آبی رنگ
  10. 10. کسی این گل سرخ ها را به هم ریخته
  11. 11. شب تلیله ها
  12. 12. زیباترین غریق جهان
  13. 13. پیرمرد فرتوت با بال های عظیم
  14. 14. بلاکامان نیک جادو جنبل کار
  15. 15. آخرین سفر کشتی اشباح
  16. 16. مرگ مدام در فراسوی عشق
  17. 17. رد خون توی برف
  18. 18. نور مثل آب است
  19. 19. فقط اومدم یک تلفن بکنم
  20. 20. سفر خوش اقای رئیس جمهور
  21. 21. ماریا دوس پراسه رس
  22. 23. ارواح ماه اوت
  23. 24. قدیس
    1. 25. ترامونات
      1. 26. زیبای خفته در هواپیما
  24. 27. وقتی باد بدبختی بوزد

 

دوستان عزیز امیدوارم ازش لذت ببرید

 

بفرمایید دانلود

 

کاش می شد که کسی می آمد

این دل خسته ی ما را می برد

چشم ما را می شست

راز لبخند به لب می آموخت

کاش می شد دل دیوار پر از پنجره بود

و قفس ها همه خالی بودند

آسمان آبی بود

و نسیم روی آرامش اندیشه ی ما می رقصید

کاش می شد که غم و دلتنگی

راه این خانه ی ما گم می کرد

و دل از هر چه سیاهی ست رها می کردیم

و سکوت جای خود را به هم آوائی ما می بخشید

و کمی مهربان تر بودیم

کاش می شد دشنام، جای خود را به سلامی می داد

گل لبخند به مهمانی لب می بردیم

بذر امید به دشت دل هم

کسی از جنس محبت غزلی را می خواند

و به یلدای زمستانی و تنهائی هم

یک بغل عاطفه گرم به مهمانی دل می بردیم

کاش می فهمیدیم

قدر این لحظه که در دوری هم می راندیم

کاش می دانستیم راز این رود حیات

که به سرچشمه نمی گردد باز

کاش می شد مزه خوبی را

می چشاندیم به کام دلمان

کاش ما تجربه ای می کردیم

شستن اشک از چشم

بردن غم از دل

همدلی کردن را

کاش می شد که کسی می آمد

باور تیره ی ما را می شست

و به ما می فهماند

دل ما منزل تاریکی نیست

اخم بر چهره بسی نازیباست

بهترین واژه همان لبخند است

که ز لبهای همه دور شده ست

کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم

تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم

قبل از آنی که کسی سر برسد

ما نگاهی به دل خسته ی خود می کردیم

شاید این قفل به دست خود ما باز شود

پیش از آنی که به پیمانه ی دل باده کنند

همگی زنگ پیمانه ی دل می شستیم

کاش در باور هر روزه مان

جای تردید نمایان می شد

و سوالی که چرا سنگ شدیم

و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟

کاش می شد که شعار

جای خود را به شعوری می داد

تا چراغی گردد دست اندیشه مان

کاش می شد که کمی آینه پیدا می شد

تا ببینیم در آن صورت خسته این انسان را

شبح تار امانت داران

کاش پیدا می شد

دست گرمی که تکانی بدهد

تا که بیدار شود، خاطر آن پیمان

و کسی می آمد و به ما می فهماند

از خدا دور شدیم

کاشکی ، واژه درد آور این دوران است

کاشکی ، جامه مندرس امیدی است

که تن حسرت خود پوشاندیم

کاش می شد که کمی

لااقل ، قدر وزن پر یک شاپرکی

ما ، مسلمان بودیم …

 

موفق و سرفراز باشید