خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

سفرنامه ی برفی

سلام
اگه یادتون باشه در مهر ماه 93 سفری داشتیم به استان گیلان و اسم اون مسافرت رو سفرنامه باران گذاشتیم.
اما این بار برای سفر به گیلان هیچ برنامه ریزی نکرده بودیم. فقط از چند روز قبل امیر به من گفته بود اگه قرار شد تهران برف نیاد با هم بریم رشت تا اونجا هم بچه ها رو دوباره ببینیم هم برفو.
این شد که دیگه یکشنبه بر اساس نقشه های هواشناسی امیر برف تهران پرید و ما تصمیم گرفتیم راهی شهر رشت بشیم. با این مقدمه، بریم سفرمون رو شروع کنیم این بار به سرزمین برف
چهارشنبه، هفده دیماه نود و سه:

ساعت دو و چهل و پنج دقیقه، طبق قرار قبلی، به ترمینال غرب تهران رسیدم.
امیر یه کم زودتر از من رسیده بود و بلیتهامون رو گرفته بود.
چه پسر خوبییییییییی خخخخ.
یه کمی منتظر موندیم تا اتوبوس بیاد.
اتوبوس چند دقیقه بعد اومد و ما سوار شدیم. ساکهامون رو با هر بدبختی بود توی قسمت بالای سرمون چپوندیم که به صندوق ندیم.
صندلی ما دقیقً اولین صندلی بعد از در عقب اتوبوس بود.
اتوبوسمون که قرار بود ساعت سه راه بیفته حدودً سه و نیم حرکت کرد.
ساعت نزدیک شش بود که به قزوین رسیدیم و اتوبوس برای دقایقی توقف کرد.
اینجا شاگرد راننده اومد و از ما پرسید که پیاده نمیشید که امیر خواست به سرویس بره.
این شد که همراه شاگرد راننده رفت. بعدً امیر برام گفت که شاگرد راننده اطلاعاتش درباره ی نابیناها خیلی بالا بوده که باعث تعجب امیر شده بوده. چون دم در سرویس ازش پرسیده که لازمه باهاش بره تو و کمکش کنه یا نه که امیر ازش تشکر کرده و خودش تنهایی این کار خطیر رو انجام داده خخخ.
خلاصه امیر برگشت و اتوبوس راه افتاد.
توی راه ما بسته ی پذیرایی که شامل یه بیسکویت پتیکور و یه کیک و یه هایبای بود رو خوردیم. البته یه لیوان کاغذی هم توی بسته بود که ما نفهمیدیم حکمتش چی بود.
ولی خودمون از یکی از دستفروشهایی که توی توقفها وارد اتوبوس میشدن دوتا آبمیوه خریدیم و باز هم این لیوانها استفاده نشد خخخ.
لواشک و سیب هم داشتیم که خوردیم و کیوی هم بود که امیر چون چاقو نداشتیم نخورد ولی من با پوست گاز زدم و خوردمش که خیلی هم حااااال داد. حتی خواستم با کلید براش کیوی پوست بِکَنم که نذاشت.
توانایی رو داشتی؟
فکر کن شاگرد راننده ببینه یه نابینا داره با کلید کیوی پوست میکنه. فکر کنم میرفت تو کما خخخ.
این رو هم بگم که قبلً توی سفر به شمال با عمو چشمه اینا یه بار تو ماشین با کلید سیب نصف کردم که با امیر خوردیم خخخ.
توی مسیر رفتن، فیلم تعطیلات پیرزن رو هم دیدیم که هی بدک نبود.
بالاخره ساعت حدودً هشت و نیم رسیدیم به میدان گیل.
اونجا طاها منتظر ما بود و سه تایی یه تاکسی گرفتیم و به سمت مؤسسه ی با دستهای شکوفا حرکت کردیم و حدودً یک ربع بعد به اونجا رسیدیم.
اونجا مسعود و جعفر منتظر ما بودن و جعفر در بدو ورود یه استقبال گرم با نوازشهای منحصر به فرد خودش از ما کرد خخخ.
وقتی وارد شدیم و جا به جا شدیم، من خواستم به سرویس برم که متوجه شدم که زانودردی که ماهها اذیتم میکنه به خاطر نشستن طولانی توی اتوبوس به شدت زیاد شده و اصلً قابل تحمل نیست.
این شد که طاها رو فرستادم تا از داروخونه پماد رزماری و زانوبند بخره که باهاش یه فکری برای زانوی بیچارم بکنم.
طاها رفت و دقایقی بعد با اون چیزی که ازش خواسته بودم برگشت و من زانومو با پماد چرب کردم و با زانوبند بستمش.
این قسمت پیام بازرگانی بود که از شرکت رزماری پول گرفته بودم که بنویسمش خخخ.
با هم به آشپزخانه رفتیم و شام رو که ماکارونی بود خوردیم و به اتاق برگشتیم.
اونجا هم با هم چای خوردیم و حرف زدیم.
مسعود هم وایفای گوشیش رو به مدم تبدیل کرد و امیر لپتاپش رو بهش وصل کرد و به سایتش رفت.
اون شب همه چیز به همین شکل ادامه پیدا کرد تا حدودً ساعت دو که دیگه همه خوابیدیم.

پنجشنبه، هجدهم دیماه نود و سه:

اتفاقات پنجشنبه رو با قلم امیر دنبال میکنیم:
از روزها قبل منتظر بودم. منتظر برف، پاکترین نعمت خدا.
متأسفانه اون موج برف و سرما که قرار بود از 18 دی به بعد بیشتر نقاط کشور رو در بر بگیره، طی حرکت خودش به سمت ایران ضعیف شد و هموطنانم از دیدن این نعمت زیبا در برخی نقاط محروم شدند.
منم که دیگه طاقت ندیدنشو نداشتم، وقتی فهمیدم تهران خبری از برف نیست، تصمیم گرفتم به رشت سفر کنیم که طبق الگوهای هواشناسی قرار بود از پنجشنبه عصر 18 دی، برفی بشه.
صبح پنجشنبه ساعت 6 طاها بیدار شد تا بره سر کار. از زنگ مبایل طاها که کوک کرده بود منم بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد.
طاها که رفت منم لباس پوشیدم و زدم بیرون. شهروز، مسعود و جعفر هم در خواب ناز بودن. بارش بارون به همراه وزش باد در رشت از همون پنجشنبه صبح شروع شده بود. همه چیز داشت طبق نقشه ها پیش میرفت و منم لحظه شماری میکردم برای شروع برف.
کاهش دما رو میشد با همه وجود لمس کرد. در حالی که روز قبلش چهار شنبه دمای بیشینه رشت به 26 درجه سانتیگراد رسیده بود، با کاهش 18 درجه ای در صبح پنجشنبه دما 8 درجه بود. برای این که این بارون زیبا تبدیل به برف بشه باید حد اقل 7 درجه دیگه دما پایین میومد و به 1 درجه یا 0 میرسید. حدود ساعت 9 صبح بود که بقیه بچه ها هم از خواب بیدار شدن. به علت این که بارون خیلی شدید بود نمیشد جایی رفت و همه در خونه مونده بودیم. من هم همش مشغول چک کردن سایتا بودم تا ببینم وضعیت چطور میشه بالاخره.
وقتی پیش خودم فکر میکردم که چرا وضعیت هوای شهرم تهران اونقدر وخیم شده که برای دیدن برف باید به 300 کیلومتر اونورتر سفر کنم خیلی ناراحت بودم.
مهمترین چیز در اون ساعات برای من دمای هوای رشت بود. ساعت 12 ظهر، دما 7 درجه. هنوز 6 درجه دیگه کم داشتیم برای تحقق یک رؤیا.
ساعت 2 بعد از ظهر بود که طاها از سر کار دوباره برگشت پیش ما. ناهار رو که فسنجون بود با هم خوردیم. قبل از ناهار همون ظهر پنجشنبه به شهروز خبر دادن که یکی از صمیمیترین دوستاش با موتور تصادف کرده و فوت شده.
شهروز هم از این مسئله خیلی ناراحت و نگران بود. تو اون ساعات شهروز همش به بقیه دوستاش زنگ میزد تا مطمئن بشه خبر فوت دوستش صحت داره یا نه.
اونا هم میگفتن آره راسته و امروز صبح این اتفاق افتاده.
خلاصه شهروز خیلی ناراحت بود و قرار شد عصر برگرده تهران.
ما هم همش بهش میگفتیم شاید دروغ باشه، شاید میخوان اذیتت کنن، و هزاران شاید دیگه. شهروز هم که حسابی ناراحت بود، دنبال یک روزنه امید بود که خبر بیاد فوت یکی از صمیمیترین دوستاش دروغه.
این کشمکش و نگرانی ساعتها ادامه داشت و شهروز لحظات سختی رو سپری میکرد. تا این که عصر پنجشنبه یکی از دوستاش زنگ زد و گفت که دوستش پنجشنبه صبح تصادف کرده اما بردنش بیمارستان و الان حالش خوبه.
با این خبر هممون خوشحال شدیم و خودمون رو برای یه برف بازی حسابی در شب آماده میکردیم.
هر چند بقیه بچه ها میگفتن عمرا برف بیاد. اما من با قاطعیت میگفتم. نه صبر کنید. میاد.
ساعت 4 عصر. دمای هوای رشت 6 درجه. یکی از خبر های خوشی که میتونست برسه شروع برف در شهر آستارا بود. چون اگه برف آستارا شروع میشد سه چهار ساعت بعدش رشت هم میتونست برفی بشه.
باران همچنان به شدت میبارید و من همش حرص میخوردم که ای کاش سرما زودتر نفوذ میکرد و این بارون سنگین همش برف بود. اگه برف از همون پنجشنبه صبح در رشت شروع میشد، بدون تردید نزدیک یک متر تا جمعه صبح برف میبارید. اما خدا میخواست عاشقای برفشو بیشتر منتظر نگه داره.
ساعت 5 عصر برف آستارا شروع شد و من هم همچنان امیدوار. ساعت 6 بود که مجتبی زنگ زد گفت من راه افتادم و به شهروز گفت که برای من یه دستکش بخرین. پنجشنبه عصر بود که فرهاد هم اومد پیش ما و ما رو دعوت کرد که فردا جمعه ناهار بریم خونهشون. خلاصه فرهاد رفت برای مجتبی دستکش خرید و اوایل شب بود که برگشت خونهشون.
صبر من دیگه لبریز شده بود. هر چند من عاشق بارون هم بودم اما تو اون ساعات بارون برای من جز حرص خوردن چیزی نداشت. ساعت 7 شب بود که دوست خوبم محمد پوررجبی تیتر زد، تبریک برف در جنوب شهر رشت شروع شد.
مؤسسه با دستهای شکوفا در مرکز شهر رشت قرار داشت و ما تا جنوب شهر حدود 10 کیلومتر فاصله داشتیم. چون جنوب رشت حالت کوه پایه ای داره برف در اونجا زودتر شروع شد. دمای سمت ما در ساعت 7 شب 3 درجه بود و تنها 2 درجه کم داشتیم تا سمت ما هم برفی بشه. در شرایط عادی نهایتا باید سمت ما هم تا ساعت 8 شب برف شروع میشد. اما ساعتها داشت سپری میشد و خبری از برف نبود.
شام رو که ساندویچ بود با هم خوردیم.
این که در اون ساعات من چه شرایطی داشتم و چقدر بهم سخت گذشت بماند. ساعت 8. ساعت 9. ساعت 10. و…. دمای رشت رو 2 درجه گیر کرده بود و جز جنوب رشت که داشت برف میومد بقیه نقاط هنوز بارونی بود.
از این طرف من همش حرص میخوردم که چرا برف سمت ما شروع نمیشه از اینورم طاها شهروز مسعود و جعفر هی میگفتن خودتو خسته نکن امشب برف نمیاد.
ساعت حدود 10 شب بود که فرهاد زنگ زد گفت برف سمت خونه اونا هم شروع شده و داره میشینه. خونه فرهاد اینا بین ما که در مرکز رشت بودیم و جنوب رشت قرار داشت.
حالا برف به حدود 5 کیلومتری ما رسیده اما سمت ما همچنان بارون با شدت میبارید.
محمد پوررجبی ساعت 10 شب تیتر زد، ارتفاع برف در جنوب رشت به 10 سانتیمتر رسیده و به زودی مرکز و شمال رشت هم برفی میشه.
در این بین، مسعود به طبقه ی بالا رفت و با شهروز و طاها مشغول راه اندازی مدم جدیدی شدن که برای مؤسسه خریداری شده بود تا بتونن اینترنت مؤسسه رو راه اندازی کنن که بعد از تلاش زیاد موفق شدن این کار رو انجام بدن.
خلاصه. لحظات بیم و امید به سختی سپری میشد و حدود ساعت 12 شب بود که من داشتم با دوستم علی صبوری آپدیت جدید نقشه های هواشناسی رو چک میکردم که طاها پنجره رو باز کرد و گفت امیییر. فکر کنم اینجا هم برف شروع شده.
دیگه معطل نکردم. تلفن رو قطع کردم و بدون این که کاپشن بپوشم پریدم تو خیابون.
وقتی دونه های درشت برف خورد به صورتم، دستامو بردم سمت آسمون و گفتم خدایااااا. شکرت. بعد دوییدم تو خونه تا کامل لباس بپوشم. با شناختی که از خودم داشتم میدونستم که دیگه تا صبح خواب ندارم.
زیر برف بودم که طاها یه لیوان چایی واسم آورد. آخ که چقدر تو اون هوای سرد، اون چای گرم چسبید.
شهروز طاها و مسعود هم اومده بودن تو قهوه خونه گوشکن و گه گاهی میومدن تو کوچه پیش من زیر برف.
برف اونقدر شدید میبارید که در عرض نیم ساعت زمین و زمان رو سفیدپوش کرد. در حالی که پیش از شروع برف حدود 80 میلیمتر بارون در رشت باریده بود.
شاید واستون جالب باشه که بگم 80 میلیمتر بارون، به اندازه بارش حدود یک ساله اخیر تهران هستش.

ساعت حدود 2 شب بود که سمت ما هم حدود 5 سانت برف نشسته بود و قرار شد با بچه ها بریم تو خیابون برف بازی.
شهروز، مسعود و طاها هم لباس پوشیدن و ساعت 2.30 نصفه شب بود که زدیم تو خیابونای برفی رشت.
کوچه ها رو پشت سر میگذاشتیم تا رسیدیم به یه آب میوه فروشی. من بستنی خوردم. شهروز مسعود و طاها هم آب هویج خوردن. بستنی و آب میوه ها رو مهمون طاها بودیم.
بعد دوباره راه افتادیم و قرار شد بریم به یک پارک که در اون نزدیکی قرار داشت تا برف بازی کنیم. برف به شدت میبارید و ما وارد پارک شدیم. من به طاها گفتم بریم رو چمنا تا اونجا برف بازی کنیم.
چشمتون روز بد نبینه. وارد چمن که چه عرض کنم وارد یک حوض آب شدیم. انقدر از صبح اون روز در رشت بارون اومده بود که کل چمنا رو آب گرفته بود. اما چون روش یکم برف نشسته بود اصلا آب زیر برف مشخص نبود. هر چی جلوتر میرفتیم. عمق آب بیشتر میشد و ما هم همینجوری میدوییدیم تا از این منجلاب رها بشیم. فکر کنید وارد یه چاله ی آب تگری شدیم. قدم اول، آب تا زیر مچ پا. قدم دوم، آب تا زیر زانو. قدم سوم، آب تا بالای زانو. هممون پاهامون از سرما بیحس شده بود. یکی نیست بگه خب دانشمندا به جای این که هی برید جلو همون اول که دیدید چمن پر آبه برگردین بیرون نه این که برید جلوتر خخخ. بدیش هم این بود که ما توی اون چاله میدویدیم و آب حتی به لباسهامون هم میپاشید.
خلاصه در حالی که آب تا زیر زانو ما هم رسیده بود از داخل چمنا بیرون اومدیم و شروع کردیم به برف بازی و پرت کردن گوله های برف به هم دیگه.
این طاهای نامرد چون بینایی داشت قشنگ گلوله های برفیش به هدف میخورد.
بعد از برفبازی به سمت مؤسسه راه افتادیم که پلیس وسط راه جلومونو گرفت که ببینه چهارتا دیوونه این موقع شب توی خیابون برفی، خیس خالی چی کار میکنن. طاها با پلیس صحبت کرد و اونها رفتن و ما هم دوباره به سمت مؤسسه راه افتادیم.
در بین راه وقتی در کنار خیابون مشغول رفتن بودیم، یه ماشین از کنارمون رد شد و شهروز بدبخت رو که سمت خیابون بود گِل خالی کرد خخخ.
خلاصه. ساعت حدود 4 صبح بود که به مؤسسه برگشتیم و 10 دقیقه بعد هم مجتبی رسید پیش ما. بازم از این که 10 هزار تومان پول دربستی داده خعلی خعلی شاکی بود. خخخخ.
تازه تعریف میکرد که توی راه وقتی برای شام رفته توی رستوران، پرسیده چلو کباب کوبیده چند؟ طرف گفته دوازده تومن. گفته فقط غذاش دواااازده تومن؟ طرف گفته نه ماست هم بهت روش میدم. دوباره گفته فقط با ماست دواااااازده تومن؟ طرف در کمال بدبختی گفته نه نوشابه هم بهت میدم. و اینگونه شد که مجتبی یه ماست و نوشابه ی مجانی کاسب شد.
بچه ها اومده بودن تو قهوه خونه و من هم تو خیابونای رشت که دیگه کاملا سفیدپوش شده بود و سکوت برف همه جا رو فرا گرفته بود قدم میزدم و خدا رو برای این هدیه زیباش که یک شب خاطره انگیز رو برای ما رقم زد شکر میکردم. دیگه بچه ها رفتن خوابیدن منم حدود ساعت 7 صبح بود که دیگه از عشقم دل کَندَم و اومدم خونه. ارتفاع برف در نهایت سمت ما 15 سانت و در جنوب رشت به 25 سانت رسید. در حالی که همچنان برف به شدت میبارید اما دیگه منم خوابیدم تا برای رفتن به خونه فرهاد انرژی داشته باشم. اون برف خاطره انگیز تا جمعه ظهر در رشت ادامه پیدا کرد تا این که با بالا رفتن دما دوباره به بارون تبدیل شد.

ادامه ماجرا توسط شهروز
جمعه، نوزدهم دیماه نود و سه:

حدودً ساعت ده و نیم بود که از خواب بیدار شدیم.
رفتیم به آشپزخانه و صبحانه که تخم مرغ آبپز بود رو خوردیم.
البته هرچی گشتیم نمک رو نتونستیم پیدا کنیم خخخخ.
خلاصه بعد از صبحانه آماده شدیم و با سمند آقای قمی که از آژانس اومده بود، به سمت خونه ی فرهاد راه افتادیم.
در بین راه جلوی یه قنادی وایستادیم و طاها رفت شیرینی خرید و برگشت.
توی ماشین، طاها جلو نشسته بود و من، مسعود، امیر و مجتبی هم عقب نشسته بودیم.
حالا ما به محدوده ی خونه ی فرهاد رسیده بودیم و آدرس دقیقشو نداشتیم و مبایل فرهاد هم آنتن نمیداد خخخ.
شش نفری به اتفاق آقای راننده شروع کردیم به گرفتن مبایل فرهاد.
حالا نگیر کِی بگیر. بالاخره بعد از تلاش بسیار، مبایل فرهاد گرفت و ما آدرسو ازش پرسیدیم و بعد از این که خونش رو رد کردیم و دوباره ازش آدرس گرفتیم و برگشتییییییم، به هر حال رسیدیم و پیاده شدیم.
وارد ساختمونی که خونه ی فرهاد بود شدیم که این مسعود و مجتبی گازشو گرفتن و از پله ها با سرعت و سر و صدای زیاد بالا رفتن.
ما باید به طبقه ی چهارم میرسیدیم که آسانسور هم هنوز نصب نشده بود و باید از پله ها میرفتیم.
ما هنوز به طبقه ی دوم نرسیده بودیم که مسعود و مجتبی به آخر ساختمان که طبقه ی پنجم بود رسیده بودن که فرهاد صداشون کرد و اونها هم به طبقه ی چهارم برگشتن و خلاصه به صورت یه زلزله ی هشت ریشتری وارد ساختمان و خونه ی فرهاد شدیم.
فرهاد و خانمش برای ما سنگ تمام گذاشته بودن.
اول با چای و شیرینی و شکلات از ما پذیرایی کردن و بعد هم سفره برای ناهار پهن شد.
میرزا قاسمی، یا به قول مجتبی میرزا خادمی بود، با قرمه سبزی، با خورش باقالی یا باقالی قاتوق، به همراه سیر ترشی و زیتون و ماست و دوغ و خلاصه همه چی عالی و درجه یک بود.
اونجا بود که من در حیرت مونده بودم که مجتبی چه طوری این همه میخوره و چاق نمیشه خخخ.
به هیچی توی اون سفره نه نگفت خخخ.
بعد از ناهار هم دوباره چای خوردیم و بعد هم میوه خوردیم و مسعود هم رفت تا اینترنت کامپیوتر فرهاد رو درست کنه تا باز هم مثل سابق فرهاد رو هم در محله داشته باشیم.
یه کم که گذشت، خانم فرهاد پفیلا درست کرد و خیلی هم خوشمزه شده بود.
توی خونه ی فرهاد به طور اتفاقی یه ایده اجرا شد که در مجموع یک اقدام ویرانگر رو شامل شد.
به این صورت که یه دفه من، مسعود و مجتبی شروع کردیم به حرف زدن با فرهاد و هیچ کدوممون هم به خاطر اون یکی حرفمون رو قطع نکردیم و در نتیجه سر و صدای وحشتناکی ایجاد شد. این کار رو یه بار کردیم و دیدیم خیلی حااااال میده و دو سه بار دیگه تکرارش کردیم. از این به بعد از این اتفاق به نام حرف زدن یاد میکنیم.
خلاصه یه کم هم با امیر و طاها حرف زدیم و حتی یه کم هم خودمون سه تایی با هم حرف زدیم خخخ.
خلاصه نزدیک بود همسایه ها بریزن بیرون ببینن چه خبره خخخ.
ساعت حدودً پنج و نیم بود که امیر و طاها رفتن بیرون تا مثلً یه کم از برف برای سایت امیر عکس بگیرن.
ولی بعدً کاشف به عمل اومد که رفتن در میدون اصلی شهرکی که خونه ی فرهاد اونجا بود، آدمبرفی درست کردن و برفبازی کردن و نامردا به ما هم نگفتن.
امیر هم یه آدمبرفی درست کرده قد خودش و کلاهش رو هم سرش گذاشته و باهاش عکس گرفته.
عکس امیر تو منظره برفی سمت خونه فرهاد اینا

اینم عکسی که امیر با اون آدم برفی انداخته
ولی نمیدونم چرا بعدش زده آدمبرفی بیچاره رو کشته قاتل بالفطره.
ما هم همزمان با وقوع این اتفاقات، توی خونه چهار نفری دومینو بازی کردیم و شیرکاکائو و بیسکویت خوردیم.
در بین بازی هم به بهانه های مختلف با هم دوباره حرف میزدیم خخخ.
توی بازی در نتیجه، فرهاد با استفاده از امتیاز میزبانی اول شد، و مسعود دوم و من سوم و مجتبی هم از آخر اول شد خخخ.
حدودً اواخر بازی ما بود که امیر و طاها برگشتن و بعد از اتمام بازی ما، دوباره با هم چای خوردیم و منتظر موندیم تا آقای قمی بیاد دنبالمون.
دقایقی بعد با صدای بوق ماشین آقای قمی، متوجه اومدنش شدیم و آماده ی رفتن شدیم.
دم در به دلیل لیز بودن زمین، زمانی که مسعود میخواست از جوب رد بشه توی جوب افتاد خخخ. دلیلش هم این بود که امیر هم میخواست همزمان باهاش از جوب رد بشه و دوتایی با هم میپرن که امیر میپره و مسعود یه جور دیگه میپره خخخ.
خلاصه سوار ماشین شدیم و از فرهاد خداحافظی کردیم و به سمت مؤسسه حرکت کردیم.
دم در مؤسسه که از ماشین پیاده شدیم این طاها باز با برف شروع کرد تیر اندازی کردن و کلی ما رو با برف زد.
وقتی به مؤسسه رسیدیم، اسماعیل و محمد عبدی هم اومده بودن که بعد از سلام علیک با اونها به طبقه ی بالا رفتیم و سراغ کامپیوتر رفتیم و وارد محله و قهوه خونه ی هادی شدیم.
اونجا هم هی به هر بهانه ی ممکن، شروع میکردیم با هم حرف زدن و رسول بیچاره هم همینطور فقط نگاه میکرد و به حالمون افسوس میخورد خخخ.
اونجا هم قهوه خونه رو دنبال کردیم و مجتبی هم پستش رو گذاشت و رفتیم پایین و تازه ساعت دوازده و نیم بود که شام رو که جوجه بود خوردیم.
بعد هم یه کم دوباره توی سر و کله ی هم زدیم و دوباره به قول خودمون با هم حرف زدیم و بعد هم رفتیم که بخوابیم.

شنبه، بیستم دیماه نود و سه:

ساعت یازده بود که طاها بیدارمون کرد و گفت که ماشین گرفته که بریم به مرداب کیا شهر.
این شد که بیدار شدیم و حاضر شدیم و به همراه باجناق فرهاد که با آردی خودش دنبالمون اومده بود به سمت مرداب کیا شهر حرکت کردیم. واقعً باجناقها در سفرهای ما نقش مهمی رو عیفا میکنن خخخ.
شکل نشستنمون هم توی ماشین مثل روز قبل بود.
در بین راه، خواستیم با آقای شافعی که همون باجناق فرهاد باشه به روش خودمون حرف بزنیم که تهدید کرد که وسط جاده پیاده میشه و ما رو با ماشین ول میکنه میره خخخ.
ما هم که آدمای حرف گوشکنی هستیم، گوشکنی هم هستیم، حرفشو گوش کردیم و ساکت شدیم.
خلاصه با هم گفتیم و خندیدیم تا به مرداب کیا شهر رسیدیم.
اونجا یه پل چوبی به طول شاید یک کیلومتر و شایدم بیشتر و عرض حدودً کمی بیش از دو متر، ما رو از روی مرداب عبور میداد و به ساحل دریا میرسوند.
این پل حدودً یک متر و نیم با سطح مرداب فاصله داشت و دو طرف پل هم نرده نداشت و خیلی از تخته هاش هم شکسته و پوسیده بودن.
خلاصه ببینید از چه پدیده ای ما باید رد میشدیم خخخ.
طاها وسط بود و هر طرفش هم دوتا از ما نابیناها دستشو گرفته بودیم و روی پل به پیش میرفتیم.
من که لبه ی سمت راست پل بودم، دیگه داشتم سکته میکردم خخخ.
به خصوص که در یک صحنه امیر نامرد به قصد ترسوندن، یه تنه ی کوچولو بهم زد که دیگه واقعً داشتم سکته میکردم خخخ.
به خصوص که یه جاهایی از پل، زیر پاهامون قرچ قرچ صدا هم میداد که دیگه منتظر شکستن پل بودیم.
خلاصه به اون طرف پل و ساحل دریا رسیدیم.
توی ساحل یه کم نزدیک آب شدیم که یه دفه یه موج خودشو به ما رسوند و همه کفشامون پر آب شد خخخ.
اونجا یه لحظه دیدیم امیر داره با مبایلش حرف میزنه که دیدیم فرصت خوبیه که باهاش حرف بزنیم.
این شد که به سمتش رفتیم و شروع کردیم باهاش به حرف زدن.
ولی نامرد یه دفه اومد و مثل گربه ها یکی یه چنگ بهمون انداخت و اون شورش همونجا در نطفه خفه شد خخخ.
هنوز جاش میسوزه امیر خدا بگم چی کارت کنه.
اونجا محیط کاملً باز بود که به پیشنهاد طاها، مجتبی شروع کرد تنهایی در طول ساحل دویدن.
البته طاها هم از دور حواسش بهش بود.
یه کم رفت و دوباره دوید و برگشت.
بعدش شروع کردیم به عکس انداختنهای دسته جمعی و تکی در ساحل.
این هم یکی از عکسهای دسته جمعی من، امیر، مسعود و مجتبی در ساحل بندر کیا شهر.

اینم دوتا عکس که آسمون آبی و دریا فوق العاده افتاده.
دانلود عکس اول
دانلود عکس دوم
در این لحظه دیدیم امیر و طاها دارن با هم صحبت میکنن که دوباره فرصت رو مناسب دیدیم و به سمتشون رفتیم و شروع کردیم باهاشون به حرف زدن که یه دفه نامردا منو گرفتن و بردن بندازن توی آب که به هر نحوی بود خودمو نجات دادم خخخ.
یه کم که گذشت خواستیم بریم سفره خونه ای که اونجاست و چیزی بخوریم.
این شد که رفتیم اونجا و ما سه تا به طور کنترل شده ای با طرف حرف زدیم خخخ.
حالا چی دربارمون فکر کرد رو دیگه نمیدونم.
از اونجا که به جز غذا و چای و قلیون چیزی نداشت، منصرف شدیم و دوباره به سمت پل مخوف رفتیم تا به سمت ماشین بریم.
روی پل دوباره استرس ما شروع شد.
به خصوص یه جا که وایستادیم تا عکس دسته جمعی روی پل بگیریم.
عکس دسته جمعی ما در میان پل چوبی و منظره نیزارها
کمی جلوتر، یه قسمت از پل، منظره ی زیبایی از مرداب رو داشت که اونجا هم عکس گرفتیم و دوباره راه افتادیم.
این هم عکسش
خلاصه به انتهای پل رسیدیم و دوباره سوار ماشین شدیم.
اونجا یه لحظه گفتیم بذار ببینیم اگر با آقای شافعی حرف بزنیم واقعً پیاده میشه میره یا نه.
این شد که شروع کردیم باهاش حرف زدن که دیدیم زد کنار و در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.
این شد که دیگه جیکمون درنیومد خخخ.
در بین راه، آقای شافعی در کنار پمپ گاز پیادمون کرد تا بره و ماشین رو گاز بزنه.
اونجا یه تیکه چمن بود که توش کمی برف بود. این شد که طاها و مجتبی رفتن توی چمن و شروع کردن با برف ما رو زدن.
این نامردا هم فقط من بیچاره رو هدف میگرفتن. یه گلوله هم صاااااف رفت توی گوشم خخخ. البته تا حدی هم تونستم باهاشون مقابله کنم خخخخ.
خلاصه آقای شافعی برگشت و ما باز هم سوار شدیم و باز هم با هم گفتیم و خندیدیم تا به مؤسسه رسیدیم.
فایل صوتی رفتنمون به کیا شهر و نمونه ای از حرف زدنمون رو هم توی این فایل میتونید از
اینجا
دانلود کنید.
توی مؤسسه، اول ناهار رو که فسنجون بود خوردیم و بعد به طبقه ی بالا رفتیم و یه کم محله گردی کردیم.
کمی بعد، محمد شمسیپور به ما اضافه شد که ناگهان شروع کردیم باهاش حرف زدن که یه دفه دیدیم دوتا پا داشت، چهارتا هم قرض کرد و فرار رو بر قرار ترجیح داد خخخ.
طاها هم کمی چیپس و تخمه خریده بود که در بین حرفها و کارهامون میخوردیم.
در این بین، یه دفه مجتبی خواست که شام کباب ترش بخوره.
این شد که طاها با یه رستورانی که شمارش رو داشت تماس گرفت و فهمیدیم که یه پرس کباب ترش بیست و شش هزار تومن میشه.
مجتبی هم که اصفهانی بود، گفت خب فوقش برنجش رو نمیگیرم.
یعنی بیست و یکی دو هزار تومن پول کباب ترش مهم نبود، فقط اون چهار تومن برنجش زیادی بود خخخ.
تازه اون هم وقتی من گفتم پول برنج رو من میدم، قبول کرد که برنج هم بگیره خخخ.
در این بین یه دفه فرهاد هم اومد و به ما اضافه شد.
اینجا یه بار دیگه اومدیم با فرهاد حرف بزنیم که دیدیم داره خودش هم حرف میزنه خخخ.
تازه اینجا ورژنمون رو آپدیت هم کردیم.
اینطوری که یه کم بعد از حرف زدن، هممون دست میزنیم با این نیت که میخوایم بقیه رو ساکت کنیم خخخ.
اینطوری همه میخوان همدیگه رو با دست زدن ساکت کنن که دیگه خودتون تصورش کنید که چه فاجعه ای میشه.
اولین طعمه ی ورژن جدیدمون هم امیر بود.
تازه چهارتا هم شده بودیم و فرهاد هم اضافه کردیم.
اینجا بود که فرهاد هم از دست رفت خخخ.
یه کبابسرا نزدیک مؤسسه بود که طاها رفت ببینه کباب ترش هم داره یا نه که بعد از مدتی برگشت و گفت که داره و قیمتش هم ده تومن هست ولی برنج نداره.
این شد که قید برنج رو زدیم و رفتیم به کبابسرای نیما و شام کباب ترش خوردیم.
بعد از شام هم خواستیم بریم یخ بهشت خمام بخوریم که چون شش نفر بودیم مونده بودیم چی کار کنیم که تصمیم گرفتیم همه بریم دم در آژانس و باهاشون حرف بزنیم خخخ.
این شد که رفتیم دم در آژانس و سعی کردیم راننده ها رو متقاعد کنیم که دو نفر جلو سوار کنن و ما رو برسونن که نشد. آخر سر مجتبی با اصفهانی بازیش تونست دوتا ماشین رو که کرایش حدود پونزده تومن میشد رو با دوازده تومن راضی کنه و اینطور شد که من و مجتبی و طاها با ماشین آقای قمی و فرهاد و مسعود و امیر هم با ماشین سهیل، که راننده ی اون یکی ماشین بود، به سمت مغازه ی مورد نظر حرکت کردیم.
داخل مغازه هم مجتبی شروع کرد به اذیت کردن صاحب مغازه.
قیمت هر لیوان یخبهشت متوسط که ما گرفته بودیم چهار تومن بود که مجتبی گیر داده بود به طرف که مگه این چیه که چهااااااااار هزااااااار تومنه خخخ.
مغازه دار هم که خودش پایه بود شروع کرد با مجتبی کلکل کردن.
خلاصه انقدر این مجتبی به طرف گیر داااااااد که آخرش ششتا یخ بهشت متوسط مخلوط موز و آلو رو که میشد بیست و چهار تومن، بیست تومن از ما گرفت خخخ. تازه بیچاره خودش یه کم هم به عنوان اشانتیون یخ بهشت کیوی توی لیوانهامون اضافه کرد خخخ.
از مغازه بیرون اومدیم و من، فرهاد، و مسعود با ماشین سهیل، و مجتبی، امیر و طاها هم با ماشین آقای قمی به مؤسسه برگشتیم.
توی مؤسسه طاها و فرهاد از ما خداحافظی کردن و به خونه هاشون رفتن و ما هم به طبقه ی بالا رفتیم.
اونجا مجتبی رفت توی اینترنت تا پول طاها رو که باید بهش میداد براش بفرسته.
دو ساعت نشست حساب کرد که بابت خرجهای امروز چه قدر باید بهش میداده که نهایتً متوجه شد که باید 21333 تومن براش بریزه.
در کمال ناباوری دیدم که مبلغ 213330 ریال رو به حساب طاها منتقل کرد خخخ.
یعنی انصافً هنگ کرده بودم.
بعد از مدتی مجتبی که حسابی خسته شده بود رفت پایین که بخوابه و من هم کمی محله گردی کردم و امیر هم خبر روزنامش رو نوشت و نهایتً ساعت حدودً دو بود که رفتیم پایین و خوابیدیم.

یکشنبه، بیست و یکم دیماه نود و سه:

صبح ساعت ده و نیم بیدار شدیم و خواستیم بریم صبحانه بخوریم که فهمیدیم نون تموم شده خخخ.
اینجا بود که مجتبی پیش ما اومد و به من و امیر نفری یه دونه بادوم کاغذی و یه دونه پسته داد خخخ.
دقت کنید فقط یه دونه.
البته در گوشتون رو بیارید بهتون یواش بگم خودش نفهمه.
بعدش نمیدونم حواسش نبود یا چی شد که یه مشت بهمون دوباره داد خخخ.
بالاخره نون جور شد و ما رفتیم آشپزخونه و صبحانه رو خوردیم و کمی با اسماعیل گپ زدیم و البته باهاش حرف هم زدیم که کلی هنگ کرد و برامون آرزوی سلامتی کرد خخخ.
بعدش هم لباس پوشیدیم تا به دیدن آقای فیکوهی، مدیر مؤسسه بریم.
توی دفتر آقای فیکوهی، با ایشون صحبت کردیم و بیشتر باهاشون آشنا شدیم و ایشون هم با ما بیشتر آشنا شدن و ما هم نظراتمون رو برای بهتر شدن شرایط مؤسسه و مفیدتر بودن مؤسسه با ایشون مطرح کردیم.
حالا ما داریم خیلی جدی و رسمی حرف میزنیم، یه دفه مسعود برگشته میگه ای بابا چرا ایران گل نمیزنه خخخ.
اینجا بود که ما فهمیدیم مسعود داره با رادیو یواشکی فوتبال ایران و بحرین رو گوش میکنه خخخ.
خلاصه بعد از صحبت با آقای فیکوهی و خوردن چای به اتفاق ایشون، به طبقه ی پایین و خوابگاه برگشتیم و ناهار رو که قیمه بود خوردیم و ساکهامون رو بستیم و ساعت یک ربع به دو زنگ زدیم آژانس و آقای قمی اومد من و امیر رو بعد از خداحافظی با بچه ها و حرف زدن باهاشون برای آخرین بار، به ترمینال برد تا با اتوبوس ساعت دو و نیم که بلیتش رو رزرو کرده بودیم به تهران برگردیم.
اتوبوس با تأخیر زیاد و ساعت سه و ربع به راه افتاد و این دفه از بسته ی پذیرایی خبری نبود و تازه بلیتش هم پونصد تومن گرونتر بود.
اینجا بود که جای مجتبی خالی بود.
اگر بود، یا یه پنج تومن از بلیت کم میکرد یا هرطوری بود یه بسته ی پر و پیمون برامون میگرفت.
با آدامس و لواشک و شکلات و یه کم پسته ای که اتفاقی توی جیب کاپشنم کشف کرده بودم یه طوری خلاصه خودمون رو سرگرم کردیم.
در بین راه، طاها زنگ زد و گفت که مجتبی رو که ساعت شش و نیم بلیت داشت سوار اتوبوس کرده.
گفت که مجتبی کلی خرج کرده و پنجاه تومن سیر ترشی و کلی چیزهای دیگه خریده.
تازه میگفت رفته ساندویچ بخره قیمتش هشت تومن بوده.
بعد که ساندویچ رو گرفته به طرف گییییر داده که این اندازه ی هشت تومن توش مواد نیست خخخ.
خلاصه با همیه ی فراز و فرودها، سفر ما ساعت هشت شب در ترمینال غرب تهران به پایان رسید.
هوای تهران سوز بسیار سردی داشت و ما هم بیست دقیقه منتظر موندیم تا پدرم ما رو پیدا کنه و کلی یخ کردیم.
سوار ماشین شدیم و ما امیر رو دم در ایستگاه مترو پیاده کردیم و به خونه برگشتیم.

اینجا یه تشکر خیلی ویژه از طاها به خاطر چهار روز زحمتی که بهش دادیم میکنیم.
یه تشکر خیلی ویژه هم از فرهاد و خانم محترمش به خاطر پذیرایی بسیار عالیشون داریم.
یه تشکر ویژه هم از مسعود به خاطر هماهنگیهایی که برای این سفر ما با مؤسسه انجام داد و کلی زحمات دیگه ای که توی اون چند روز بهش دادیم داریم.
از جعفر و اسماعیل و محمد عبدی هم به خاطر زحمتی که بهشون دادیم ممنونیم.
از مؤسسه ی با دستهای شکوفا و به خصوص آقای فیکوهی، مدیر مؤسسه هم به خاطر مهمان نوازیشون تشکر میکنیم.
از باجناق فرهاد آقای شافعی و آقای قمی که خیلی تو این چند روز بهشون زحمت دادیم هم صمیمانه سپاسگزاریم.
از شما هم که تا انتهای این سفر با ما بودید ممنونیم.
جایزتون هم اینه که یه بار دیگه لینک فایل صوتی رو براتون بذارم.
این فایل سی و دو دقیقست و حجمش حدودً هجده مگابایته.
این هم لینک دانلود.
امیدوارم این خاطرات باعث بشه که روزی ما خاطرات شما رو از این شکل سفرها و گردشها بخونیم و لذت ببریم.
پیروز باشید،
بدرود.

۱۰۰ دیدگاه دربارهٔ «سفرنامه ی برفی»

سلام تا کسی نیومده مدال اول شدن رو بدین برم ….کجا …هیچی ی کم حرف بزنم! واقعاً سفر های مجردیتون جالب و پر سر و صداست عکس ها هم جالب بودن بعنوان یک مادر همش فکر میکردم اینهمه تو هوای سرد رفتین توی چمن خیس سرما نخوردین آیا؟ مثل همیشه عالی بود .برقرار باشید و پیروز

سلاااام بر شاهروزخان آل بویه هخخخ.
من چون در سفر قبل به رشت باهاتون بودم دقیقا حس سفر بهم دست داد و فکر میکنم با شما در این سفر سهیم بودم.
مخمو بردید بسکه با هم حرف زدید.
اون یخ بهشت هم چه حالی داد هاااااا.
کباب ترش هم باحال بود.
ناهار خونه فرهاد رو هم هرگز فراموش نمیکنم.
ولی آقای شافه ای قیافهش چقدر شبیه کاپیتان خودمون بود خخخ.
دیدی چقدر با احساسم من، نه، خداییش حال کردی؟
امیدوارم که در سفرهای بعدی باهم باشیم، و الا کوفت تون بشه الاهی.
خیلی باحال نوشتی، دمت گرم تا همیشه.

سلام عمو چشمه.
بابا خب ما که گفتیم بیا خودت نیومدییییییییییی.
ولی اونجا همش یادتون بودیماااااا!
حالا فایلو دانلود کن گوش کن ببین چه خبره.
اینو امیر دیشب آپلود کرد که پست رو منتشر کنم.
خودم تازه بعد از انتشار پست تونستم گوشش کنم.
یعنی فقط از اول تا آخرش رو قهقهه میزدم.
خیلی باحال شده بود خخخ.
مرسی عمو که هستی.

سلام آریا.
خواهش میکنم.
مرسی از حضورت.سلام سامان.
انقدر این کار رو میکنیم که بقیه هم همت کنن یه کم از این کارها بکنن بیان برای ما تعریف کنن.
تو هم از این برنامه ها با دوستات بذار بیا اینجا بنویس دل ما آب بشه خخخ.
مرسی که هستی.

سلام بر شهروز پسر گلم. رعد بزرگ وقتی میبینه که شما شاد هستید خدارو شکر می کنه و واقعاََ از خوشی شما یه خنده ی بلند رعدآسا سر میده. هاهاهاهاها پس با این همه رعد و طبل چرا سرو کله بارون پیدا نمیشه ؟؟ شهروز چرا تهران بارون نمیاد ؟؟؟
رعد برای شما بچه های خوب سلامتی و شادیو از خداوند بزرگ خواهانه.

سلام رعد.
خب این که تهران بارون میاد یا نه رو باید از هواشناس قلابی، چیز ببخشید هواشناس خوب محله بپرسی.
میگم چرا وارد نام کاربریت نمیشی که کامنتهات توی صف نمونن؟
اینطوری خودت هم راحتتریهاااا!
مرسی که هستی.

رعد بزرگ دیگه نمی تونه ساکت بموونه . شکلک رعد با خشم به شبروز نگاه میکنه.
خب مرد حسابی ، چی میشد خبر میدادید و آریا و سامان هم با خودتون میبردید ..البته همه ی افرادی که دوست دارن با شما باشن. همه رو ببرید الا رعد بزرگو. چون من هر جا باشم از بس غذا میخورم برای کسی غذا نمیمونه و کله سحر هم با یک صدا به خشنیه طبل و بلندی رعد از خواب بیدارتون میکنم. در ضمن من پسرا رو مجبور میکنم که کار کنن و دخترا هم بشینن و حرف بزنن.

سلا،لا،لا،لا،لا،لا،لاااااامی که،خوبی آیاااا،میگم آخ جون کیوی من دوش دالم که،حتی با پوست یعنی خاصیت داره زیااااد،یعنی سرشار از ویتامین آ هست، ،یعنی شسته بوده دیگه نه آیاااا،خوب امیر هم کار خوبی کرده که نذاشته که با کلید این کار رو انجام بدی،خخخ آخه چه کااااریه کلید پر از میکروب و از این حرفااااست،بابا یکمی بهداشتی باشید خوب خخخخ،اییییش اون سیب هم پر از میکروب شده که خخخخ،
آخی نازی الاهی گناهی شهروز عجب شوکی بهش وارد شده که وایییی،،امییییر دیوونه ای تو هاااا،بدون هیچی رفتی زیر برفففف وایییی یعنی نمردی از سرما ن یخیدی آیااااا،بیچاره … … … … چی بکشه در آینده از دستت خخخخخ،
میگم عجب دیدنی بودید تو اون منجلابی از آآآآآب خدایا که من دارم فقط میخندم،تصور کردنش آدم رو به قه قهه وا میداره که خخخخخخ،مجتبی هم که دیگه اصفهانی بازیااااش کلا لبخند دندون نمااااا به آدم تزریق میکنه که ححححخ،،میگم امیر مطمئنی که برففففف عشقته و ازش دل کندی آیااااآاااااآااااا،،خخخ امیرو ببین با آدم برفی خخخخ،
میگم شهروز تو،تو گوشی برفی خوردی خخخخ،؟؟؟ کلا با آقای قومی قرار داااااد بستین که هوهوهوهو،،
میگم اینکه سش میزنه کیه هااااا،بعد اینکه گذارش میده کیه هاااا،،
آآآآآخ جونم دریااااااا،دوسش دارم،عااااشقم دریا رو. خدااااایا منم دریا میخواااام که،یعنی شماها چطور دلتون اومد که برید و بهمون جیزان جیزان بدید خخخخخ،،، ایول مجتبی صدات برا خانندگی قیشنگهههه، امیر بیا اعتراف کن دااااشتی با کی حرف میزدی خخخخخخ،، برو دیگه مجتبی چرا نااااااز میکنی که هوهوهوهوهو،بدو بدو،مدیر بدووووو،هورااااااآااا،ایووووول مدیره،خوده مدیره،شکلک قه قههه، شکلک ریسه ریسه مجتبی،اااااااآاااااااآاااا،، مجتبی خععععععلی باحالی مدیر،، بهش بگو نسوزه هههوهههوههههووووو،، بچهها کلا دارم با این صداهایی که از خودتون در میارید ریسه میرم،،، خدا هممون رو شفااااااآااا بده خخخخ، اصلا خودم میام براتون رانندگی میکنم هوراااااآاااا،، خععععلی عالی بود عاااااآاااالی، میسی تاها،مسعود،که باعث شدید به بچهها اینقدر خوش بگذره،احسنت،آفرین،امیدوارم که همیشه دلتون شااااد و لبتون خندون بااااشه،…. هوهو هوهو هیهووووٱوئوووٱووووٱوووو شکلک بپربپر،هورااااایییی،،خدافسی باباااااایییی

با درود! شهروز هاجی رفیق کجا بوده! ‏۴تا رفیق مشتی بیشتر ندارم همه رفیق نما هستن! این ‏۴تا هم بی مایه هستن! خیلیها مایه دارن میرن اینور اونور درست حسابی حال میکنن! ولی یکی مثل ما ‏۴تا ته شادیمون اینه با هم بریم قهوهخونه ی قلیون بکشیم! بازم امیدوارم تو همه سفرهایی که با بچه ها میرید بهتون حال بده!‏

سلام.
سفر، رفیق، برف، اینترنت، انتظار های شیرین و خوش پایان، خبر بدی که آخرش مشخص شد راست نیست، رفیقی که دوباره به دست اومد و انگار از زمونه پس گرفته شد، دریا، شادی، خنده، رفاقت، خاطره های شیرین و موندگار، یادگار های عزیز، …
تمام این ها و تمام اون چیز هایی که یادم رفته اینجا اسم ببرم، همهشون از نظر من نشونه های بهشتی از خوشبختی هستن. از ته دلم، از اعماق وجودم، برای شما ها که این ها رو تجربه کردید و برای خودمون که خاطره های شما رو خوندیم و تجربه هاتون رو دلمون خواست، آرزو می کنم باز هم پیش بیاد. طولانی تر، بهتر، قشنگ تر و شاد تر.
دیگه چی می خواستم بگم؟ آهان!
سامان عزیز! اینکه شما۴تا با هم هستید خودش اندازه سفر ها و پول ها و گردش های مایه داری و با هم بودن های پولداری و خیلی چیز های دیگه می ارزه. باور کن. قدر قهوه خونه رفتن ها و قلیون کشیدن ها و اگر حتی این هم شدنی نبود، قدر گرمای دست و لذت حضور و عمق رفاقت و محبت و خنده های دسته جمعی تون رو بدونید. از دستش ندید بچه ها. به خدا دردش تمومی نداره با هیچی هم درمون نمیشه اگر از دست بره که امیدوارم هرگز اینطوری نشه!
دیگه چی بود؟ آهان!
شهروز می خوایی خودم بیام با همهتون۱جا حرف بزنم؟ می تونم باور کن.
دیگه چی بود؟ آهان!
پرواز چجوری با اندروید میایی محله گردی کامنت هم میدی؟ من بیچاره شدم نشد که نشد. زود بیا بگو تا از سر ناکامی جیغ نکشیدم.
دیگه چی بود؟ آهان!
شهروز و هم سفر هاش و بقیه هم محلی های من که دارید فحشم میدید واسه خاطر پر حرفی هام! همه همه همه همه همهتون! استثنا هم نداره ابدا!
ایام تا همیشه ایام به کامتون!

سلام پریسا.
ممنون از این همه آرزوی قشنگ.
صحبتهات در باره ی سامان رو هم لایک میکنم.
صدای ما سه تا خیلی بلنده، فایل صوتی هم موجوده. فکر نکنم حریف ما بشی.
دیگه چی بود، آهان.
از طرف همه بهت میگم پاینده باشی.

سلااام
شهروز تو خوبی واقعاً خدا شفاتون بده؟خخخ
وااای خدای من شهروز با من حرف نزنیدهااااا خخخخ
رسماً دیوونه میشم اگه با من حرف بزنید
شاید هم نشم خودم باهاتون حرف بزنم
چه ششی ر تو شیری میشه واقعاً
ببین یه پست بذار این فنون بریدن با کلیدو به بچه ها یاد بده اگه یاد ندی ما از دست میریم خخخ
خب شهروز شما باید از مجتبی هم ممنون باشید که کلی به نفعتون شده چونه زدنهاش
کلی خندیدم اصلاً توووپ بود
بازم برید سفر و برامون خاطره سوغاتی بیارید باشه؟
شهروز شام یادت نره خخخ

سلام پریسیما.
خخخ. حتمً آموزش بریدن و پوست کردن میوه با کلید رو هم یه بار میذارم.
قراره یه کنفرانس اسکایپی بذاریم با بچه ها حرف بزنیم حتمً بیا خخخ.
شام هم فعلً زوده ولی ممنون از یادآوریت.
مرسی که هستی.

درود! من مهمونی بودم و تازه رسیدم خونه، من این پست را سرسری در مهمونی خوندمش و تصمیم داشتم چندتا نیش جانانه بهت بزنم که یادم نیست که چی میخواستم بگم، اگر فرصتی بود فردا با دقت میخونم و میام نیشت میزنم!

سلااام به همه بچه های با صفای محله.
از ظهر تالا هی میخوام اینجا کامنت بذارم یا نتم قطع میشه یا کاربران سایت دست از سرم بر نمیدارن بس که سؤال میپرسن.
خب منم به نوبه خودم باید از چند نفر تشکر کنم.
یکی طاهای دوست داشتنی و با معرفت که خوشم میاد مثل خودم اهل سفر و گردش هستش.
واقعا این چند روز خییلی بهت زحمت دادیم طاها جون. ایشالا بیای تهران جبران کنیم.
به قول مجتبی از ایثارت گذشتی. خخخخخ.
تشکر بعدی از فرهاد جعفری عزیز و خانم محترمشون هستش که زمانی که خونهشون دعوت بودیم به بهترین شکل ممکن از ما پذیرایی کردن.
خعلی خعلی مخلصیم فرهاد جون. زودتر نتتو فعال کن بیا تو محله.
سپاس بعدی از مسعود مولایی و همه بچه های با معرفت مؤسسه با دستهای شکوفا هست که اون چند روز حسابی هوای ما رو داشتن.
به خصوص مسعود که در امر خطیر رسوندن اینترنت از هیچ تلاشی دریغ نکرد. خیییلی باحالی داش مسعود.
از خانوم جوادیان هم ممنونم که میخواستن جمعه عصر ما رو به همراه دوستشون ببرن تو شهر بگردونن که چون ما خونه فرهاد اینا دعوت بودیم و چون تعدادمون هم ۵ نفر بود و در یک ماشین جا نمیشدیم کنسل شد.
به هر حال ممنونم خانوم جوادیان.
اما هنوز سفر به دیلمان محفوظه هاااااا.
یه سپاس همه جانبه هم از اون بالایی که اگه نعمت پاک برفش نبود، چنین جمعی دور هم جمع نمیشدیم و این روزهای خاطره انگیز هم رقم نمیخورد.
اما در پاسخ به ملیسا بگم در فایل صوتی اون کسی که اول گزارش رو شروع میکنه طاها هستش. بعدشم که دیگه رکوردر من میفته دست مجتبی.
وااااایی. که آبرومونو بردن. خخخخ
بعدشم. کجاش این شهروز نازی الهی گناهی هستش. نمیدونی این شهروزو مسعودو مجتبی این چند روز منو دیوونه کردن از بس هم زمان بلند با هم حرف میزدن.
خدا شفاشون بده. هر چند با اوضاع وخیمی که من این چند روز ازشون دیدم حالا حالاها امیدی ندارم که بهبود پیدا کنن. حح
حقش بود این شهروزو پرتش کنم تو آب. یعنی داشتم مینداختما. حتی حاضرم شد ۱۰۰ هزار تومان بده اما خب دیگه.
راستی. اون آدم برفیه رو منو طاها با عجله درست کردیم به خاطر همین انقدر ضایع هستش. خخخخ
راستی ملیسا یه سؤال؟ این جیزان جیزان دقیقا یعنی چی آیا؟
تو فرهنگ واژگان فارسی هر چی میزنم معنی مشخصی واسش پیدا نمیکنم. هههه
آره من تو زندگیم عاشق یه سری چیزا هستم که یکیش برف و یکی دیگهش هم مثلا خروس هستش. خخخخ، خخخخ، خخخخخ
حالا فعلا از یکیش که برف باشه موقتا دل کندَم تا شاید به زودی در تهران ملاقاتش کنم.
شهر شما هم به امید خدا از اواسط هفته اینده پس از مدتها رحمتهای الهی شامل حالش میشه.
خب دیگه خیلی حرف زدم
هوهو هوهو هیهووووٱوئوووٱووووٱوووو، شکلک بپربپر،هورااااایییی،،خدافسی باباااااایییی

سلام امیر.
پسر تو همه چیت باید عجیب غریب باشه آخه؟
عاشق خروسیییی؟
خروووووووس؟
راستی تبسم بعدً اینجا رو خوندی اینو تحقیق کن جواب بده که آیا خروس جمع خرس هست یعنی خرسها آیا خخخ.
اگر جمع خرسه چرا انقدر کوچیکه پس خخخ.
بعدشم امیر میخوای بگم چی گفتم که منو تو آب ننداختی؟
بگم؟
بگم؟
بعدشم من به تو گفته بودم که اگر کامنت گذاشتی نباید به همه چی کار داشته باشی که بتونی هرچی خواستی بگی که بدونی که میدونم چرا میخواستی همه چیزو بگی که من برای همین میدونستم که نباید همه چیزو بهت بگم که تو باید نگی که همه چیزو میدونی که بتونی برای همه بگی که نمیخوای چیزی که میدونی رو بگی که میدونی که نمیدونی کف کف کف ساکت ساکت ساکت خخخ.

سلام .
ولی اگه اتحاد بین گوشکنی ها باشه بهتره .
اینجا همه دوست دارن همدیگه رو بشناسن و همه هم با دور و ور چه خانواده چه رفقا بیرون رفتن و میرن ولی میخوان گوشکنی باشن از ته دل
سفرتون هم به کامتون باشه همیشه
همیشه خوش باشین

سلام.
واقعا این چند روز به من یکی که عجیییب خوش گذشت.
جای کاپیتان و عمو چشمه هم خالی بود واقعا.
مررسی بچه ها.
بابت همه چی دمتون گرررم.
من خیلی امیدوارم که کمیها رو به بزرگواری خودتون ببخشید.
راستی بچه ها کافه این هفته با منه هاااا.
میییییخخخخامتون.

سلام مسعود.
میگم اون کابل لن رو بنداز یه سرشو اینجا وصل کنم به لپتاپم خخخ.
بچه ها یه کابل لن این داره دویست متره خداییش خخخ.
هرچی میکشی بازم هی میکشی خخخ.
همه چی عالی بود مسعود.
خیالت تخت.
منتظر قهوه خونت هم هستیم.
میخخخخخامت.
اینم به عشق خودت.
دم همه ی بچه های مؤسسه ی با دستهای شکوفا،
گرررررررم.

با درود به پریسا! من خیلی دوسف و رفیق دارم! خیلی زیاد! ولی از این غصه ام میگیره چرا خیلیهاشون رفیقنما هستن! آره قبول دارم این شادیهای کوچیکمونو حاضر نیستم با هیچی عوض کنم! ولی خب از طرفی دلم میخواد واس این ‏۴تا دوستم که لیاقت بهترینهارو دارن بهترینهارو جور کنم!‏

سلام مجدد شهروز وااای خداییش کلی به اون خروس خندیدم
امیر تو واقعاً عاشق خروسی بی سلیقه؟
ببین هر چقدر تعداد خخخ هات بیشتر باشه درصد عشقت بیشتره خخخ
شهروز بعضی وقتها استثنا هم لازمه دیگه ببین اگه خروس هم بزرگ میشد اونوقت نمیشد که بشه خروس خخخ
البته خوب شد که بزرگ نیست فکرشو بکن خروس به اون خرس گندگی رو تو خونمون نگهش داریم چه شود؟
امیر تو اگه عاشق خروسی چرا عروسک خرس خریدی که روز ولنتاین بدی به … ؟ ها بیا زود تند سریع جواب بده خخخ به تعداد خخخ هات هم دقت و توجه کن چون همگی به عنوان اماره و دلیل ثبت و ضبط میشن خخخ
بچه ها همیشه شاد و خوش باشید

سلام سلام خیلی باحال بود وقتی داشتم میخوندم اینگار که خودمم اونجا بودم اینشاللاه یه وقتی همه بر و بچ محله با هم بریم سفر همیشه شاد و سرهال و خوش وخرم باشید بابت پستت زیبات لللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییکککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککک موفق باشی

بیا شهروز بگیر کابلو. آخه تو چرا نمیتونی کابلو بگیری؟ وقتی میگی کابل کابل کابل باید فکر اینجاشم بکنی. دیگه کابل بلنده و من نابینام و از اینجور چیزا نداریم. کابل برای اینه که تو بگیری بزنی به لپتاپت. من واسه همین کابلو بهت دادم. حالا تو کابلو با کابل پایتخت افغانستان اشتباهی گرفتی خو به من چه! کف کف کف کف کف کفففف کففف کفف کففففف. ساکت خب!

سلام اصغر.
ببین تو باید اخلاقیات رو رعایت کنی.
الآن تو باید با برنا از کامپیوترت استفاده کنی، خانمت از آوا خخخ.
یعنی چی؟ چه معنی داره؟ اصلً تو به زن مردم چی کار داری؟
اصلً چه معنی داره که تو با زن مردم میایی توی کامپیوتر که زن مردم شوهرش بیاد به تو گیر بده که چرا با زن من اومدی اینترنت که بعدً دعواتون بشه که ندونی چی کارش کنی که برید با هم دعوا کنید که بعدش شر بشه که نتونی جمش کنی که بعدً برای خودت دردسر بشه که نتونی جواب شوهرشو بدی که خودت توی دردسر بیفتی که دیگه کامپیوتر نتونی استفاده کنی که من این همه بهت بگم که این کارا رو نکن که بدبخت میشیه یه وقت کف کف کف کف کف ساکت ساکت ساکت ساکت خخخخ.

یه چیزم به مجتبی بگم
مجتبی چرا این همه میگی خره بد آموزی داره خخخ
دریا دریا آخه تو چرا این همه عشقهای مجتبی رو میبری
دریا دریا الهامو به مجتبی برگردون
دریا مجتبی گناه داره
دریا این عاشق
خخخ خخخ خخخ خخخ
نماد عشقهای شکست خورده ی مجتبی
آی دریای ظالم زووود به حال مجتبای ما یه فکری بکن خخخ عشقشو بهش برسون دریا
وااای همیشه شاد باشید

خره توی تیکه کلام اصفهانیها یعنی همون پسر.
مثلً میگن خره چه باحاله، یعنی پسر چه باحاله.
خخخ.
عشقش هم دیگه باید دریا بهش برگردونه.
درباره ی الی بوووووود که توش الی رفت تو آب برنگشت.
حالا قراره پیدا بشه خخخ.

سلااام امیر،چه عجب که حضورت اینجا رنگی رنگی شد که،بابا نبودی زیاااد یه مدت خخخخ، لابد اونی هم که سش میزنه هم مسعووووده خخخخ،
آآآره خوب هست که،چرا اذیتش میکنید،البته حقته که اونا باهات حرف زدن که هوهوهو،میگم امیر اگه مینداختیش تو آب بعد جواب .. .. .. کی میدااااد آیا خخخخ،آدم برفی هم خععععلی خنده دار شده بود یعنی خداییش خخخخ،خخخخ،خخخخ،خخخخ….
میگم اما از اون یکی نمیتونی دل بکنی و نبااااایدم بکنی که اگه این کار رو کنی خودت میدونی که ما چه بلااااییییی سرت میاریم هاااا،شنیدی چی گفتم امییییر،
میسی بابت مژده برای شهرمون از رحمتهای الاهی…،اون جیزان جیزان هم نمیدونم مدلمه همینجوری کلا میگم که،یعنی دلمون دااااغ که شما رفتید خوش خوشانتون شد که خخخخ،

ببین امیر، ملیسا هم طرف ماست.
اگر بخوای به … بیتفاوت باشی محله رو رو سرت خراب میکنیم خخخ.
همه متحد میشیم باهات حرف میزنیم خخخ.
میگم ملیسا امیر منو مینداخت تو آب باید جواب کیو میداد آیا؟
دقیقً نفهمیدم خخخ.
شکلک خودزنی خخخ.

درود! من برای بار دوم دارم صوتی را گوش میکنم، بچه ها باید پله ها را بخوریم، عذاب هم خیلی خوبس، دویدن مجتبی هم باحال بود، صدای موجها هم طبیعی بود،شوخی دوستمون هم در مورد گوشکن باحال بود، البته من مدتها پیش در گوگل بجای نوشتن gooshkon.ir ‎همان لفظ دوست خوش ذوق را نوشتم که جوابش اومد: منظور شما همان گوشکن است؟ و ادامه اش محله بود که بازش کردم،خره یعنی آقا، بزرگ، عزیزم، در هر جمله خره مفهوم خاص خودش را دارد، تکیه کلام ما در هنگام صحبت خره میباشد، راستی همزمان صحبت کردنتون هم خیلی باحال بود و مثل این بود که پنجاه نفر صحبت میکنند،خلاصه خیلی باحالید، خوش باشید که هیچ چیز بهتر از شادی و خوشی نیست! فقط جای شیطون خالی بوده که با صدای گربه ی واقعی بینتون باشه!

سلام من چیزی هنوز نخوندم ولی در حال دانلود تمام لینکهای صوتیی هستم فعلً که جناب حسینی در پست هاشون گذاشتن و تا الان نگرفته بودم فقط اومدم بگم بیشتر مستند بذارید از سفرهاتون و دور هم بودناتون تا ما هم کلی بیشتر از همیشه بخندیم و بهمون خوش بگذره اگرم چیزی دارید که نگذاشتید ممنون میشیم قرارش بدید بنظرم قشنگ هستن

سلام بر مسافرین همیشه در سفر…..
حالا که این طور شد منم قهوه خونه این هفته هرچی خاطره این مدلی دارم و این ور و اون ور نوشتمشون می‌ذارم تا شما هم بسی دلتان آبنبات شود دل ما را وسط این اوضاع و احوال بی مسافرتی هوایی نکنید …..
البته من مسافرت بهاری دوست دارم … مسافرت تو هوای سرد …. وای نع …. یه چی بگم مسخره نکنید ها من هنوز جرأت نکردم برم پیست یعنی خب همیشه می گم سردمه نمیام بعد هم خب سردمه دیگه “البته من آدم گرمایی هستم ها فقط دستام در حد زمستون قطب شمال و جنوب با هم یخ می کنه بخاطر همین دیگه همین ….
کاش خیلی قاتی پاتی ننوشته باشم به ایمد خدا ….

همکاری که چه عرض کنم من اوسا “به لحجه شیرین اصفهانی استاد را تلفظ کنید منظورم همونه” همتون هستم ولی بچههههه هااااا ساااااکت یعنی چه آخه این کارا بذارید من خودم بجای همه تون همه زحمت ها رو می‌کشم “تازه تند تر هم تموم می‌شه” منظورم مه حرف ها هستش

شب و روز عزیزم بیا من تو یه دوره ی تند گویی پیش نخود جون بگذرونیم. ههههه شهریه مون هم نصف میشه. من سریع همه چیو یاد می گیرم ولی تو امیدی بهت نیست. نخود خان چاکر خواتیم. شب و روز خییییلی عززززیسسسی.

سلاااامی برفی بر شهروز که برف رو که ستاره سهیل شده جدیدا لمس کرده.
سفرنامه برفی هم مثل سفرنامه های دیگر شما جامع و کامل بود به نحوی که تمام لحظه های سفر در آن گنجانده شده بود.
شما از برف گفتید ما فقط از برف شنیدیم و ملاقاتش نکردیم.
لذت وافر بردیم از خواندن این پست امیدواریم در تمام مراحل زندگیتان لحظه هایتان پر از شادی باشد با اجازه مرخص میشویم از حضورتان

سلام. من بالأخره موفق شدم فایلا رو گوش بدم و طبق قولی که داده بودم بیام کامنت بذارم. اولاً یکی از ابهاماتم برطرف شد. باخودم میگفتم این دیوونه ها نصف شبی رفتن پارک پلیسی، کسی باهاشون کاری نداشته؟ که خداروشکر آقا پلیسه بیدار بوده. بعدش رفتن توی آب و بعدش برف بازی و بعدش بستنی خوردن توی اون سرما هم که دیگه عند دیوونگیه. که نتیجشو احتمالاً الان دارید میبینید و یا در نهایتش در پیری خواهید دید. بعدش اون حرف زدنا هم جای خود دارد. باز امیر توی حرف زدن عاقل تر از همه ست ولی دوز دیوونگی برف و بارونش بالاتره خخخ دیگه عکسا هم قشنگ بود. یعنی نماشونو میگمااااخخخخ بعدش گذشتن از روی اون پل دیگه انقدر ترس و لرز نداشت که. تاحالا از رو دوتا چوب روی رودخونه ی پرآب رد نشدین که؟؟
دیگه اینکه ماهم از اینجور برنامه های یک روزه داریم ولی دخترا نمیذارن فایل صوتی بگیریم.
دیگه اینکه همیشه خوش و خرم باشید و خدا شفاتون بده خخخ
دیگه اینکه آفرین شهروز خیلی کار خوبی میکنی سفرنامه هارو مینویسی. خسته نباشی.
دیگه اینکه خداحافظی خخخ

سلام تبسم.
ما همه آب هویج خوردیم فقط امیر بستنی خورد که نشون میده خیلی دوستمون حالش خوبه خخخ.
دیگه این که اگر چشماتو بستی از روی اون دوتا چوب رد شدی بیا تجربتو بگو.
دیگه این که اگر نمیذارن فایل صوتی ضبط کنی بیا متنی بنویسش.
دیگه این که همین دیگه خخخ.
پیروز باشی.

واااای.
تصورشم ترسناکه.
ولی من از پلی که زیرش آب باشه انصافً نمیترسم.
فوقش میفتم تو آب خیس میشم خخخ.
چون شنا بلدم خیلی مشکلی ندارم.
ولی این پل زیرش باتلاق بود.
میفتادیم توش دیگه برگشتی در کار نبود خخخ.

پاسخ دادن به ملیسا لغو پاسخ