خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

و اما … تجربه ی من در مراقبت از بچه

به رسم ادب, سلااام!!,,  در جریان هستین که ما یه سارینا کوچولوی خوشگل و با حال داریم که, آره بچه ی خواهرمه, ماهههههـههه هااا,, امروز که خواهرم میخاست بره بیرون واسه انجام کاری طبق معمول بچه رو گذاشت خونه ی ما, خب تقریبا همه هم یا کار داشتن یا کلا بیرون بودن, این شد که من مجبور شدم مراقب وروجک باشم, میدونین خدایی یه کم سخت بودا ولی نا ممکن هم نبود, البته خب درسته که نه نیاز به عوض کردن داشت,نه غذا دادن نه خدایی نکرده بیماری داشت که من بخوام بهش دارو بدم, ولی خب حس جالبی بود, من میگم آدم باید همیشه یه چیزی رو تجربه کنه بعد در بارش نظر بده, چون طبق نظر بقیه اصلا نمیشه حساب کرد که آره,چون فلانی میتونه فلان کارو انجام بده پس منم میتونم یا حتی برعکس, این سارینای کوچولوی ما سینه خیز میره, و  میتونه با کمک گرفتن از کسی یا چیزی بایسته, ولی خدایی سخته, یعنی باید حواست باشه که چیزی رو نکنه تو دهنش, سیم یا رومیزی یا ازین قبیل رو نکشه, نزدیک بخاری نشه,  مثلا من فکر کنم اگه روروک داشته باشه حد اقل میشه دسترسیشو به یه سری  اشیای ریز کمتر کرد, و متقابلا استرس و نگرانی ما هم کمتر میشه, آهان یه تجربه ی دیگه اینکه, تا میتونیم باید محیط خونه رو تمیز نگه داریم که چیزی رو از روی فرش نتونه بکنه تو دهنش, تمام وسایلی که سیم دارن رو تا حد امکان جمع و جورشون کنیم که یه سیم آویزون رو  از دسترس بچه خارج کرده باشیم,مثلا یه مشکلی که من داشتم و حس کردم بچه یه کم کلافه میشه از ترس اینکه چیزی رو قورت نده, هرچند دیقه یه بار دستهاشو چک میکردم,و اینکه اگه ما مسئول مراقبت از یه بچه ایم سعی کنیم ما بچه رو دنبال خودمون بکشونیم نذاریم بچه ما رو دنبال خودش بکشونه, مثلا من یه پرتقال رو قل میدادم رنگش هم خب جذاب بود واسه بچه, اونم بدو بدو میرفت دنبالش, تازه اینقدر خوف بوود, من که نمیدیدم پرتقال کجا رفت قشنگ واسم پیدا میکرد خخخخ
کلا فکر کنم هرچند نباید نابیناها به بچه به عنوان یه دست گیر یا عصای دستشون نگاه کنن ولی خب خیلی میتونه داشتن فرزند واسه نابیناها مفید باشه
آهان راستی یه کم ارتباط گرفتن از نوع چشمی هم با بچه ها سخته, مثلا واسه دکی کردن با بچه باید یه کم تمرین کنیم تا دقیقا بفهمی بچه نگاهش به سمت ما هست یا نه؟!
مثلا من وقتی داشتم این کارو انجام میدادم, بعد از دو سه بار که دیدم بچه عکس العملی نشون نمیده فهمیدم بچه چرخیده اون طرف, ههه, ولی خب منم دوباره چرخیدم و ادامه دادم که موفق شدم,
آهان یه چیز دیگه هم که خیلی مهمه همیشه وقتی میخاین یه بچه رو بلند کنید به خصوص اینکه از مکانش مطمئن نیستین یه دستتون رو بگیرین بالای سر بچه, چون ممکنه یه چیزی بالای سر بچه باشه که ما خبر نداشته باشیم, سارینا رفت زیر یه میز, منم پشت سرش بودم, یه دفعه به ذهنم رسید که اول بچه رو بکشم بیرون بعد بلندش کنم,,
تا میتونیم از اشیای بزرگ و پلاستیکی و بی خطر برای بازی با بچه استفاده کنیم, هرچند کلا بچه ها عاشق کلیدو عینکو اینان, ولی کار یه دفعه میشه, حالا گریه کنه بهتره اینه که خدایی نکرده مثل ما یه عمر گریه کنه و اذیت ب   شه,  ***زندگی مملو از خاطرات تلخ و شیرین است
این رسم دنیاست ،اصلا اگر چنین نباشد جای تعجب دارد
تنها میتوانیم آرزومند ساعتهای شیرین برای یکدیگر باشیم
ساعت و لحظه های زندگیتان بر وفق مراد***

۷۳ دیدگاه دربارهٔ «و اما … تجربه ی من در مراقبت از بچه»

سلاااام سلاام به آبجی زهره
خوبی؟
عجججب تجربه ی قشنگی کردیهاااااا،،ایول ایول به تو
واقعا سخته بچه نگه داشتنااااا
بازم میگم خیلیخیلی تجربه ی خوبی کردی
والا برای منم یکی دوبار پیش اومده که بچه ی خالمو که ۶ ماهش بودو نگه دارم
در ضمن
اووووووووووووووولللللللولولولولولولوولوالولولوالو اول اول
شدم

سلام زهره بانو
پس این بود اون پستی که بهم نگفتی چیه هااا؟
عزیزم خوب توصیف کردی مشکلات بچه داری رو
درسته همه ی این مشکلات اولش هست ولی بعداً کم میشه مثلاً الآن که تو برای اولین بار بچه رو نگه داشتی بار دوم دیگه لمش اومده دستت و راحتتر میتونی کنترلش کنی
من تجربه ی بچه داری و به بچه رسیدن دارم حس خیلی قشنگیه
اصلاً انگار دنیا مال توئه وقتی یه بچه رو میبری حموم میاری عوضش میکنی باهاش بازی میکنی میخنده وقتی گریه میکنه بغلش میکنی اصلاً دنیاییه برای خودش
من عاشق بچه ام
آبجی کوچیکمو خودم بزرگش کردم مامانم فقط به غذاش میرسید بقیه ی کاراش با من بود
ها eye contact یا همون نگاه چشم تو چشم شاید اولش مشکل باشه ولی خب از صدای بچه میشه جهت صورتشو فهمید
من خواهرمو به بازیهایی که خودم از پسشون بر می اومدم عادت داده بودم مشکلی هم توی این تجربه ی دو سه ساله نداشتم
قرار نیست هر کاری بیناها میکنن ما هم اونو انجام بدیم ما میتونیم به روش خودمون با بچه ها عشق کنیم
پستت جالب بود عزیزم

سلام بر زهره ی مهربان. زهره جان بابا رعد زیاد با شما گفتگو نداشته و در نتیجه خیلی با روحیات تو آشنا نیستم. ولی میخوام اعتراف کنم که من اصلاََ از نگهداری بچه خوشم نمیاد. حوصلشونو ندارم. تازه وقتی بزرگ میشن ، دوقرطه نیمشون باقیه .هههههه بچه فقط بچه های قدیم. مثلاََ رعد بزرگ وقتی بچه بود میرفت بناییی خخخخخ میرفت نونبایی . میرفت کار می کرد .ههههه
بچه هارو دوست دارم تا وقتی بخندن دیگه بقیش که گریه می کنن نچ نچ.

شلا،لا،لا،لالا،لالا،لا،می،که خوبی نانازی،آآآخ جونم بچه،واییی که من عاااشقم بچه رو،دوتا برادرزاده ماااه دارم که جفتشون رو تقریبا خودم بزرگ کردم،چون برا اولی که مامانشون مریض شد سخت،برا دومی هم میرفت کلاس خیاطی،این شد که من خودم با عشششق میبردمشون حموم،باهاشون بازی بازی میکردم،بهشون غذا میدادم،براشون شعر میخوندم، وقتی خوابشون میومد براشون لالایی میخوندم،قصه میگفتم تا میخوابیدن،الآنم همینطور اونا دوست دارن که فقط با عمه ملیسا شون برن حمام یا غذا بخورن و بازی کنن،وقتی که میریم بیرون از دستشون آروم و قرار نداااارم،همش میگن عمه جون باهامون بازی کنه،خلاصه که از سر و کولم میرن بالا پاییین،یکشون ۷ سالشه،یکی دیگه هم ۱ سال و ۹ ماهشه،خیییلی بهم وابسته شدن، خدایاااا دلم براشون تنگ رفت که،دوسشون دارم زیااااآااد،آره نانازم حس قشنگی رو تجربه کردی و خیییلی خوبه،در عین حال راحت و بدون هیچ نگرانی میتونی ادامه بدی،هوهو هوهو یهوووو،میسی از پست،خدافسی

سلام زهره جون استفاده کردم و حسابی لذت بردم چون خودمم این روزا از این ریزه تجربه ها رو دارم میگذرونم و ماشالا کوچکولوها توی فامیلمون زیادن ولی بچه های دو ساله دیگه خیلی راحت تر میشه باهاشون مدتی بدون اینکه کسی باشه ارتباط برقرار کرد چون بیشتر باهامون دوست میشن و مشکل کمتری توی ارتباط چشمی هم به وجود میاد و مهارت ما این نقص رو جبران میکنه راستی خوشال میشم به ما هم سر بزنی بای بایی

سلام زهره جون. دقیقا منم به همین نتایج رسیدم. منم خیلی خیلی بچه نگهداری کردم. از یازده سالگی تجربه دارم کهتا حالا. ولی به این فکر کن که از صبح تا شب یک خانم هزارتا کار دیگه هم باید انجام بده. بچه کل حواس یک نابینا رو میطلبه. میشه آدم همه کارهاش رو رها کنه و مراقب بچه باشه؟؟ نه نمیشه. کنترل بچه واقعا سخته واقعا سخت. مرسی که به این خوبی تجربه ات رو توضیح دادی عزیزم.

سلام زهره جونم, خوشم میاد واقع بینی ولی خب نگووو نمیشهه, ببین صد در هزار درست میگی ولی من میگم اگه کسی حوصله داشته باشه و برنامه ریزی و تحملش هم بالا باشه میشه, البته خب کوو یه همچین آدمی, چه واقعیات تلخیییی,

سلام خانمی
خب با وجود ترنم عزیز خاله تک تک کلمات پستت رو قورت دادم ذوقش رو کردم و باریکلا هم به خاطر بچه داری و تجربه هم به خاطر اشتراک این تجربه ….
البته منم به این نتیجه رسیدم بچه داری اون قدر ها هم که قبلاً فکر می کردم سخته سخت نیست تازه کلی هم عالیه ولی به قول یکی از دوستان تا وقتی بچه بخنده خخخ

سلاام نخودی جاان, واییی بذار بزرگ بشه یه کمی, بیشتر زوق میکنیی, خعلی دوست داشتنین, آقاآآآ, امید به زندگیم اومد پاییین, یعنی ما نمیتونیم بچه بزرگ کنیییم, شکلک بغض, البته حالا جایی که خبری نییییست ولی …. آهوهوهوهوهوهوهاهاها

زهره سلاااام!
واقعا من توی سایت به دنبال همچین پست هایی میگردم.
منم که خودم به شدت بچه‌دوستم و البته تجربه ی نگهداری کوتاهمدت از بچه رو داشتم که کلا از بس ناشی بودم گند زدم رفته پی کارش!
پسرم دیگه. درک کن. پسرم!
بازم از این تجربه های ناب بنویس که قشنگ و شیوا مینویسی.
از شیرینی خریدن هات، از بچه مراقبت کردن هات، از همه تجربه های قشنگت که خیلی ها بعله خیلی ها جرأت کاری که تو کردی رو ندارند و من همیشه تو رو بین دختر هایی که نابینای مطلق هستند یکی از نمونه ها واسه همه مثال می زنم!

سلام ایول زهره جونم خوشحال شدم چنین تجربه خوبی کسب کردی. منم عاشق بچه هام.بچه ی یکی از فامیلامون قبل از گفتن کلمه ی مامان اسم منو گفت.اونقدر بچه دوستم که می خواستم مهد کودک بزنم ولی متأسفانه خانوادم نذاشتن.راستی تو می تونی قهرمان …

زهره جون به نظرم غلط گیر ونوسی هستش. فقط سؤال من اینه که بیناس یا نابینا؟؟ به احتمال یه خانوم بیناس. ههههه. خانوم غلط یاب رععععد بزرگ چون عامیانه حرف میزنه مجبوره غلط بگه ولی اصلاََ غلط غولوط تو کارش نیس.

سلام زهره جون
خیلی تجربه قشنگی بود
شاید هم همین تجربه های مراقبت موقت باشه که خیلی لذت بخشه ولی وقتی این تجربه قراره جزئی از زندگیت بشه و به شکل یک مسئولیت دائمی برای آدم در بیاد یا به عبارتی آدم میخاد تصمیم بگیره که مامان بشه و نگهداری از یه بچه رو با تمام قشنگی ها و البته سختی هاش به عهده بگیره، کار خیلی سخت تر میشه و یه دنیا اضطراب میاد سراغ آدم که آیا می شود که من مادر خوبی برای یک بچه باشم یا نه؟
من خودم تجربه مراقبت از برادر ها و خواهر های کوچکترم را از سن ۵ سالگی تا سال های سال بعد دارم اما هیچ کدوم از این تجربه ها و موفقیت یا شکست در اونا نمیتونه کمک چندانی به اتخاذ تصمیم مادر شدن بکنه.
مرسی از این که به هر حال فتح باب کردی و امیدوارم مامانای نابینای محله بیان و از تجربه هاشون بگن.

سلام محب جان, شما که بی شک درست میگی, ولی همین تجربه ها میتونه راه گشا باشه برای تجربه ها و مسئولیتهای سنگین بعدی, من خودم هم نمیخوام از واقعیت فرار کنم, ولی به اینم باور دارم که کار نشد نداره, البته خب مسلما مستلزم حوصله و صبر زیاده, و همین طور هم که تو پستم گفتم نظر قطعی نمیتونم بدم باید اونم تجربه کنم, اصلا مگه مادر نابینای مطلق هم تو جمع گوش کنیها هست, کاش باشه, ما به تجربیات این چنینی خیلی نیاز داریم,خوشحالم کردی دوست خوبم,

من مادرهای نابینای زیادی میشناسم که بچشونو خیلی خوب بزرگ کردن
چون نمیبینن دقت بیشتری تو همه چیز میکنن و موفقتر میشن
باور کنید مادرهای بینای زیادی رو میشناسم که حواسشون مدام به اینور و اون وره تلیویزیون نگاه میکنن نمیدونن بچه کجا رفته ولی نابینا چون میدونه نابیناست و باید بیشتر دقت کنه به بچه بیشتر میرسه
این سوالو امروز صبح از دوتا دوست نابینام پرسیدن و هردو گفتن که خیلی راحتتر از اونی بود که فکرشو میکردیم
هردوشون گفتن که بعد از ده روز خودمون بودیم و خودمون کسی هم کمکمون نمیکرد

اصلاً عالمی داره بچه داری
من همه ی بچه های فامیلو خیلی آسون نگه میدارم
بازم ممنون از پست خوبت

نازیییی زهره برا اولین بار بچه داری کرده. خیلی تجربه جالبی بود. خیلی خوشم میاد ریز و درشت موضوع رو میگی. یعنی من اصلاً اینجوری نیستمااا
میگم چیزه من تاحالا پنج شیشتا بچه بزرگ کردم. یعنی خواهرزاده ، برادرزاده هامو میگم. راستی سلام زهره جوووون. خداحافظ خخخ

سلاااام بر خاله زهره سارینا کوچولو.
مراقبت از بچه های آماده به راه حرکت اعم از چهار دست و پا و نوپا، کار بیسیار بیسیار مشکلی هسته که احتیاج به تسلط و مراقبت کامل داره.
این تجربه مسلما برای نابیناها کمی که چه عرض کنم یک کمی بیشتر از یک کمی مشکله خخخ.
البته این تجربه ایه که خواه ناخواه همه یه روزی بهش دچار میشن و باید از عهدهش بر بیان.
ممنون از گذاشتن این تجربه و خاطره.

امید به زندگیت را ببر باااااالاااا بااااالاااا بااااالاااا تر هرچی بالاتر بهتر ….
چرا نتونیم و نتونی و نتوننند ….
ولی اگه خبری هست بگو ها خخخخ قول می‌دیم نهار تلپ نشیم به همون شیرینی بسنده می نماییم ….

واااای سلاام مریم خانمی جون
می‌گم شما کجا اینجا کجا “البته خونه آجی خودتونه ولی راه گم کردید ها …..
من اومدم قبل از زهره جون مراتب ذوق مرگیم را از مشاهده حضورتون اینجا به عرض برسونم …..
خعلی خعلی سلام به همگی برسونید ……
می‌گم یعنی الآن سارینای شما حرف هم می‌زنه آیا؟ وااای کی ترنم ما می‌گه خاله آمی جون خخخخ

سلام به زهره خانم گل.
خیلی مطالب مفیدی رو اشاره کردی بخصوص رو رو اک که فکرش رو نکرده بودم چقدر مفیده.خوبه اینا رو هر کسی بدونه تا تو این شرایط به بن بست برنخوره.
راستی ایشالاه کوچولوی خودت.
سارینای عزیز رو هم از طرف همه ببوس.ممنون

سلام بر خانم زهره
ممنون از پست و زحمت که هم برای پست کشیدین و هم برای سارینا کوچولو حقیقتش من هم سه سالی هست که دایی شدم و آبجی زادمون هم به ما وابستگی شدید داره یعنی داشت
قبل از اینکه بیام توی دنیای مجازی اگه هفته ای سه روز مثلا میومدن خونمون شاید در طول یه صبح تا غروب چهار پنج ساعتش پیش من بود و یعنی طوری بود که اگه میرفتن خونشون گریه میکرد میگفت زنگ بزنین به دایی فری تا بتونه شب بخوابه بچه ولی توی این یه ساله شاید بگم نود درصد اخلاق بچه برگشت و توجه منم کم شد حقیقتش خوب معتدیم دیگه حق داریم ناسلامتی معتاد مجازی هستیم
تجربه ای که تازگی ها بدست اوردم اینکه الان بچه آبجی زادمون سه سالش هست و تقریبا متوجه شده که چپول هستم با اینکه صداشو قشنگ میشنوم و تمام تمرکزم رو میریزم رو اینکه ذوم کنم به چشماش ولی بعضی وقتا میگه دایی فری چرا منو نگاه نمیکنی البته بنظرم قضیه اینجا آب میخوره که چون بچه تحرک داره یعنی به اندازه ده سانت یا هر چقدر کج و کوله میشه یعنی سمت راست و چ پ میره یا عقب جلو میشه ما هم باید هنگام صحبت کردن تا حدودی چشمارو تحرک بدیم تا برای بچه سوال نشه . خلاصه وقتی اون حرف رو میزد هر بار من هواسش رو به چیز دیگه ای پرت میکردم چون بنظرم اگه قرار بودهمون لحظه که بچه تو فکر فرو رفته بخوام جواب بدم حس بدی به بچه میده مثلا میزاشتم بعدش لابلای یه داستانی بهش معنی نابینایی رو میفهمونم یا مثلا یه داستان شنگول منگول رو دو تا مطلب کم و زیاد میکنم و یه نتیجه گیری میکنم به قولی یه درس مثبت بهش میدم که مثلا در رو وا نکنی و چیزای دیگه البته بچه رو هم نمیترسونم که ترسو بار بیاد جوری باید صحبت کنیم که به بچه با داستان گفتنمون درس بدیم
و در مورد اینکه هم به بچه داری برسیم هم به کارامون مثلا زمان که نمیتونیم درست از بچه مواظبت کنیم یا یجورایی کار داریم اون زمان باید بچه رو بزارمی توی رو رو عک و به کارمون برسیم یا بچه ه بودیم چهار تا بالشت دور بچه میزاشتیم که مثل یه اطاق کوچیک بشه و نتونه از اون محدوده بره تا آسیب ببینه
یا مثلا بهترین کار اینه که توی خونه کفش جق جقه دار بچه بپوشه تا متوجه بشیم کجای قسمت خونه هست با صدا آخه منم یکی دو بار بد جور خوردم به آبجی زادم که بچه قش رفت بعد گفتم که این کارو کنن که انجام دادن و دیگه اون مشکل پیش نیومد
این بود انشای من

درود بر زهره بانوی گرامی. باز هم یه ابتکار و یه جنب و جوش دیگه در محله.
آفرین بر تو.
من هم که دیگه واضح و مبرهن است که تجربه بچه داری دارم و با بچه هایم لحضات خوب و شیرینی را گذرانده ام. ولی خب بچه داری یک مادر با یک پدر فرق میکنه.
برای مادران نابینا کمی سخته ولی غیر ممکن نیست البته باید هر دو همکاری کنند و این کار بعنوان یک کار مشترک تلقی بشه و نه کاری که فقط مادر باید به انجام آن بپردازد.
امیدوارم همه ی جوون های محله و بخصوص دختران نازنین بزودی از تجربه های شخصی خودشون حرف بزنند و نه از بچه ی خواهر یا برادر.
زهره بانو باز هم ممنون و هزاران سپاس.

سلام زهره جان.
عزیزم… عاشق بچه‌هام. خیلی خوبن، خیلی….
ماهم یه نوه داریم، امین پسر برادرم که الانم اینجاست؛ البته هشت سالشه، ولی ارتباطش انقدر با من خوبه که حد نداره… روز به روز درکش نسبت به شرایط من بیشتر میشه: واقعا برام عجیبه، نمیدونم شاید چون از اول کنار خودش یه نابینا دیده براش عادیه. بعضی وقتا میگم شعور این یه ذره بچه از خیلی از بزرگسالای جامعه بیشتره.
مثلا اون روز دو‌تا عابر‌کارت به مامانم نشون دادم که بهم بگه کدومش تجارته و کدوم ملی؛ امین کارتارو ازم گرفت، چند ثانیه نگاه کرد، بعد گفت: عمه اینی که قاب چرمیش یه‌کم آزادتره کارت تجارتته… واقعا موندم تو درک این بچه…
خدا سارینا کوچولو رو حفظش کنه براتون…

سلام مهسا جون
اینی که گفتی راجع به امین واقعا خیلی بامزه است.
منم فک میکنم این که از ابتدا یک فرد نابینا در کنارش بوده باعث شده اینقد خوب بتونه یک نابینا رو درک کنه.
من دیدم مثلا بچه خواهرم که ما سالی شاید چند روز می بینیمش وقتی بهش میگفتم مثلا اونی که توی دستته ببینم از همون دور بهم نشون میداد و وقتی بهش می گفتم که بده دستم ببینم فک می کرد میخام ازش بگیرم. در عوض بچه دوستم که پدرش هم نابیناست و خب ما هم زیاد پیشش بودیم چیز های خیلی جالبی رو در ارتباط با ما نابیناها انجام می داد. به عنوان مثال وقتی ما یا پدرش که نابینا بودیم به او برخورد می کردیم اصلا با گریه اعتراض نمی کرد چون اون می فهمید که یه فرد نابینا بهش خورده و این واسه زمانی بود که اون خیلی خیلی کوچولو بود شاید حدود یک سال یا یه کم بیشتر.
سپاس از پست قشنگ زهره جون

سلام زهره جون خیلی عالی بود منم ۲۶ روزه که عمه شدم. خیلی حس باحالیه. هنوز هیچی نشده یه عالمه حرف برا گفتن دارم .
اولیش یه تجربه است: یه بار که روشا کوچولو بغلم بود “ببخشید گلاب به روتون بی ادبیه اما” استفراغ کرد و من نفهمیدم. آخه گرم قربون صدقه رفتن بودم. دستمم که دم دهن بچه کاری نداشت. یه هو بابام دستپاچه شد و گفت مواظب باش بچه خفه نشه. از اون به بعد وقتی بچه را بغل میکنم سعی میکنم سرشو بالاتر بگیرم تا اگه استفراغ کرد یا آب دهنش پرید تو گلوش خفه نشه. گاهی دستمو به بهونه ناز کردن میبرم نزدیک دهنش تا بفهمم اونجا چه خبره. حتی اگه دست آدم از نزدیک صورت بچه هم بدون لمس صورت رد بشه از حرارت استفراغ میشه متوجه شد. این از اولین تجربه من . البته ببخشید چندش آوره اما ما باید برای بچه داری بلد باشیم چون میتونه باعث خفگی و کثیفی بشه. راستی بعضی از بچه ها وقتی استفراغ میکنند از دماقشونم شیر میاد بیرون حواستون باشه یه هو از بینی غافل نشید و همه تمرکزتون به دهن باشه.
و اما چند تا نکته کوچکولو که شاید خیلیا بدونند: اولا وقتی میخوایم بچه رو بخابونیم باید او رو روی دست راست یا چپش به صورت یه وری خابوند. به هیچ وجه بچه رو به پشت نخابونید چون اگه تو خواب استفراغ کرد یا آب دهنش پرید تو گلوش احتمال خفگی هست.
دوما شنیدم یه نوع شیشه پستونکایی اومده تو بازار که سرش قاشق ماننده و میشه سوپ فرنی و حریره و این جور چیزها را بریزیم توی اون و با خیال راحت به بچه غذا بدیم. به نظر من با این وسائل جدید و به درد بخوری که هر روز داره کارها رو آسون میکنه ما هم میتونیم به راحتی بچه داری و تموم کارهای دیگه رو انجام بدیم. تازه اگه توی همین سایت مشکلات بچه داری رو مطرح کنیم دسته جمعی کلی راه حل توپ پیدا میکنیم مخصوصا اگه مادرای نابینا هم بیاند کمک.

سلام ندا جونم, دوست جدید و خوبم, وای یه دنیا ممنون از اشتراک تجربه هات, چه خوب که این وسیله اومده, میتونه خیلی کمک کنه, آره خدا رو شکر روز به روز زندگی راحتتر میشه, متأسفانه انگار هیچ مادر نابینای مطلقی اینجا نبود, مرسی از حضورت ندا جان
راستی مبارک باشه عمه شدی, اصلا یادم رفته بود

سلام زهره خانم.
می بینم که با پرتغال هم گلبال بازی می کنی خخخخ
آفرین به شما که اومدی تجربه ای که دست یافتی داری داغ داغ با دوستان به اشتراک میذاری که هر کسی با دادن کامنت تجارب شخصی ای که داشته اند سبب آموزش و تکاملدانش آنها و ما در این زمینه می شود.
من هم خواهرزاده هایم را نگه داشتم و بارها با گفتن شعر و داستان آنها را خوابوندم.

بازم سلااام مامانهای آینده. راستی من یه چیزی به ذهنم رسید و اون اینکه زوجهای نابینا از طریق وب کم اسکایپ میتونند خیلی از مشکلاتشان را با کمک دیگران حل کنند. فقط کافیه که اون طرف هم اسکایپ و دوربین داشته باشه.

دیدگاهتان را بنویسید