خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

نابینای زغال فروش

ضمن درود فراوان و عرض ادب! از چهارشنبه تا حالا بر من چه گذشت؟! بیش از یک ماه پیش که به روستا رفته بودم پدرم گفت: چاه زغال آماده ی فروش است و باید هفته ی آینده بیایی و زغالها را از چاه بیرون بکشی و ببری بفروشی، چهارشنبه ای که قرار بود به روستا بروم آقای سرمدی پست هواشناسی زده بود و اعلام بارندگی کرده بود، من هم به امید بارندگی از رفتن به روستا منصرف شدم، اما بارندگی نشد و سرم بی کلاه ماند، من باید یک عصر چهارشنبه به روستا میرفتم تا بتوانم پنجشنبه و جمعه کار کنم، هفته ها گذشت تا بالاخره تصمیم گرفتم چهارشنبه ی گذشته به روستا بروم، سه شنبه شب میهمان داشتیم و موفق نشدم ادامه ی یه سریال را بگوشم که ساعت هفت صبح تا ساعت هشت سریال را گوشیدم سپس با آژانس به اداره با 40 دقیقه تاخیر رسیدم، ساعت 12 پیش رئیس رفتم و برای دو ساعت و روز پنجشنبه را مرخصی گرفتم، ساعت دوازده و نیم خواهرم با پیکان مرا به خانه برد و یک ساعت بعد به اتفاق دو خواهر و دو کودک با پیکان به سمت روستا حرکت کردیم، وقتی به تیران رسیدیم پیشنهاد بستنی دادم و خواهرانم گفتند: موقع برگشت: که جواب دادم موقع برگشت من نیستم و همگی خندیدیم، چون قرار بود مرا ببرند روستا و برگردند ولی فراموش کرده بودند، بالاخره خواهرم که رانندگی میکرد پیاده شد و به اون سمت خیابان رفت و با چند بستنی کاسه ای برگشت و حرکت کردیم تا به بستنی قیفی فروشی رسیدیم و دوباره رفت و با سه بستنی قیفی برگشت، من شکمو دو تا بستنی قیفی لیسیدم و محمد کوچولو با مادرش یک بستنی قیفی خوردند، جاتون خالی اردوی خوبی بود، حدود ساعت پانزده به روستا رسیدیم، پدر در خانه نبود، وسایل را پیاده کردیم و به باغ پیش پدر رفتیم که مشغول جارو کردن برگ برای گوسفندان بود، خواهران مقداری شلغم کندند، سپس پدر با موتور به خانه برگشت و ما به خانه ی عمه رفتیم و زیر کرسی برقی لمیدیم و با گز و میوه پذیرایی شدیم، پس از نیم ساعت به خانه آمدیم و ساعت 17 خواهران به سمت شهر حرکت کردند، من آن شب سر درد گرفتم و سرفه پدرم را در آورد، روز پنجشنبه تا ظهر زیر کرسی آتشی پدر خوابیدم تا حالم بهتر شد، ساعت 14 پدر درب چاه را باز کرد و من لباس مخصوص پوشیدم و وارد چاه شدم و چهار گونی زغال پر کردم و پدر بالا کشید، سپس هفت کُنده ی نیم سوخته را به طناب بستم و پدر بالا کشید، خیلی خسته شدم و به پدر غرغر کردم که چرا این بار خوب زغال درست نکرده و اینقدر نیم سوخته داره و از چاه بیرون آمدم، سپس لباسهای سیاه زغالی را کنار حمام ریختم و به حمام رفتم که آبش سرد بود که فقط دست و پاهایم را با صابون شستم و لباس پوشیدم و زیر کرسی لمیدم و حسابی غر زدم که اون از چاه نیم سوز کرده ات این هم از آبگرمکن روشن کردنت که درجه را خوب نچرخوندی و آب سرد بود، راستی حق یه پدر 75 ساله اینه که اینقدر غر بشنوه؟! آن شب هم به خوبی سپری شد، صبح جمعه دوباره لباس عوض کردم و با یه بطری آب و سه گوشی موبایل و مقداری خوردنی ساعت ده صبح به چاه وارد شدم و پر کردن گونی ها را شروع کردم و پدر ساعتی یکبار کنار چاه می آمد و گونی ها را یکی یکی بالا میکشید، حالا کمی از شکل چاه بگویم: درب ورودی چاه قُطری حدود هشتاد سانت دارد و ارتفاع آن بیشتر از سه متر است و قُطر کف چاه حدود سه متر میباشد، این چاه شبیه به قیف بستنی وارونه است، پدر برای درست کردن زغال-اول هیزم های کاملا خشک را به قطعه های کوچک بین نیم متر تا یک و نیم متر آماده میکند، سپس کلفت ترها را کنار هم قرار میدهد و نازک ترها را کنار هم، برای روشن کردن چاه اول مقداری شاخه های بسیار نازک را آتش میزند و وارد چاه میکند، سپس به آتش شعله ور در چاه شاخه اضافه میکند و پس از چند دقیقه شروع به دسته های چوب به کلفتی مچ دست ریختن در چاه میکند تا شعله خاموش شود و دود فراوان از چاه خارج شود، آنقدر از این دسته هیزم داخل چاه میریزد تا چاه پر شود و با دود بسوزد و چاه خالی یا به عبارتی نشست کند و دوباره دسته های کلفت تر به کلفتی قوزک پا را داخلش میریزد و سری بعد کُنده های کلفت تر را داخلش میریزد، بهترین زغال زغالی است که هیزمش کاملا خشک شده باشد و چاه آتش نگرفته باشد و فقط با دود سوخته باشد، خوب بریم سر کار خودمان: جمعه تا ساعت 17 داخل چاه بودم و با موبایل آهنگ گوش میکردم و گونی پر میکردم و گونی های پر شده را یکی یکی بغل میکردم و می ایستادم و بالای سر میبردم تا پدر بالا بکشد، وزن هر گونی بین پانزده تا سی کیلو بود، روز جمعه 23 گونی زغال و دو گونی خاک زغال بالا دادم و کار تمام نشد، خسته و کوفته از چاه خارج شدم و به حمام رفتم، دوباره پدر خرابکاری کرده بود، آب گرم بود ولی زود سرد شد و من خود را گربه شوری کردم و با حوله زیر کرسی خزیدم سپس لباس پوشیدم، قرار بود یه وانتی من و زغالها را به شهر ببرد که بد قولی کرد و ما تا ساعت 22 انتظار کشیدیم و بیخیال شدیم و خوابیدیم، راستی آن شب از ساعت 18 تا 23 دست درد سختی گرفتم و حسابی نالیدم و گریه کردم و زیر کرسی میغلتیدم و از درد کتف به خود میپیچیدم، بالاخره با خوردن قرص استامینوفن دردم کاهش یافت و خوابیدم، آهان انتظار-بدقولی-درد کتف خیلی حال داد،خخخخخ، ساعت هشت صبح به اداره زنگیدم و اعلام بیماری کردم و مرخصی شنبه را اوکی کردم، ساعت نُه دوباره لباس سیاه پوشیدم و به چاه رفتم و کار را تمام کردم و پنج گونی زغال و یک گونی خاک زغال بالا دادم و دوباره به حمام رفتم، البته این بار خودم آبگرمکن را تا درجه آخر روشن کرده بودم، آبگرمکن برقی شصت لیتری خیلی باحال بود، قبل از رفتن به چاه با پسر عمه تلفنی هماهنگ کردم و ساعت سیزده با وانتش زغالها رو بار زدیم و به شهر آمدیم، گونی ها را در دالان خانه ی مادر پیاده کردیم و پس از رفتن پسر عمه مطبخ قدیمی مادر را آماده کردم، سپس گونی های زغال را آنجا انبار کردم تا روز های آینده یکی یکی تحویل سفارش دهندگان و متقاضیان دهم و پولش را به پدر بدهم، این را هم بگویم: افراد بینا برای بیرون آوردن زغال از چاه بیشتر آسیب میبینند و گَرد زغال تنفس میکنند چون با چشم کار میکنند، ولی من اصلا گَرد زغال نمیخورم چون با دست کار میکنم و موقع وارد شدن به چاه سر و صورتم را با لباس میپوشانم و لباسها مانند فیلتر عمل میکنند، این بود سرگذشت این چهار روز من و کار با زغال و سیاه کاری و زغال فروشی، موفق باشید!

۲۶ دیدگاه دربارهٔ «نابینای زغال فروش»

سلام عمو سبزی فروش
ببخشید چی عمو زغال فروش :
ذغالت گل داره : درد و دل داره : واقعا شما باید به غول آخر تیکن برسی . حالا جون عمو چقدر کاسب شدی یعنی هر گونی چقدر وزنش بود و چقدر قیمتش . اگه ببینم خوب باشه منم زغال لیمو میکارم تو باغچمون
عمو عدسی سفره خونه ها هم شما ذغالش رو بیار . ولی حال میداد مثلا موقع جمع کردن یهو یه چیز گرد لمس کنی و جای زغال کله مار تو دستت بود بعد چیکار میکردی :
هیچی خداحافظ تهران میشدی .
ولی خدایی دمت گرم چون حسین رضا زاده هم اندازه شما گونی بلند نکرده بود
بهترین زغال ها را برایتان آرزو مندم
با آرزوی اولین ها برای خودم
ضایع نشم صلوات

سلام بر جناب عدسی
عجب سفر نامه ی جالب ناکی بود من تقریباً درست کردن ذغال رو یاد گرفتم چاه ذغال هم نمی دونستم چیه که متوجه شدم باید جالب باشه.همیشه سپاسگزار پدرتون باشین که این همه کار به شما آموزش دادن و وقتی هم بینایی تون کم شد،باز هم از شما می خوان که بهشون کمک کنین چون یک تعداد از والدین بچه های نابینا که من توی کلاس بزرگمهر دیدم اجازه نمی دن بچه شون هیچ کمکی بهشون بکنه و عملاً اون بچه با همیاری والدین ناتوان میشه،یک پرستار هم میگیرن که دیگه میوه پوست کندن رو هم یاد نگیره!ان شائ الله که شما و خونواده تون همیشه شاد باشین و سلامت.منتظر خاطرات بعدی شما هستیم

درود! من فردی ماجرا جو و پر تحرکی هستم که اگر به چنین کارهایی دست نزنم بیشتر شیطنت میکنم، مثلا اگر کنار جوی آب قرار گیرم آب بازی و گل بازی میکنم و هروقت پدرم مرا درحال گل بازی میبیند میگه: پسر تو دیگه بزرگ شدی و زشته بازی کنی،

خاطره ی خعلی جالبی بود.
من توی باد دادن شلتوک و گونی کردنش کمک میکردم بچه‌تر که بودم ولی این زغال خعلی باید سختتر باشه.
البته شلتوک هم اینقدر تاسه یا تیغ ریز داره که پدر صاحاب بچه رو در میاره تا بخواهی بطور دستی سطل سطل توی گونی بریزیش!
راستی من گوشزد کنم که عدسی الان نابینای کامل هستش ها! مث خودم.

سلاااام سلاااام عدسی!
راستش من هنوز دیدگاهها رو نخوندم و نمیدونم بازخوردها به پستی که زدی چی بوده.
من حقیقتا از این پست لذذذت بردم.
خیلی وقت بود که جای خاطره های صاف و صادق و درست و حسابی توی محله خالی بود.
البته یه وقتایی چشمک و مجتبی یه همچین حرکتایی میزدن که نمیدونم چرا ول شد.
به هر حال من فکر میکنم این پست ارزش دو سه بار خونده شدنو دااااره.
مرسی عدسی که انقدر خاطره ات رو صادقانه نوشتی و مرسی که تجربت در مورد زغال رو با ما هم محلیات به اشتراک گذاشتی.
دم عدسی و همه ی بچه محلای گوشکنی،
گر رررم.

درود بر شما
من مییییمیرم برای این تجربه های متفاوت
واقعا خیلی قشنگ بود
چاه زغال! زغال درست کردن! بیرون کشیدنش از چاه و زغال فروشی!
البته شنیدنش قشنگه و فک کنم کار بدنی خیلی سختی باشه این بیرون آوردنش از چاه.
خدا قوت

سلاااااام بر عدسی،وااااایییی ایووول زیاااد،آفرین،احسنت،عجب خاطره قشنگی بود،و تجربه لذتبخشی،بععععله با این حرف شهروز هم موافقم که قابل توجه اونایی که حتی تا تو حیات هم نمیرن،قابل توجه خانواده هایی که اصن به فرزند معلولشون اجازه نمیدن که دست به سیاه و سفید بزنن،بابا بخدا معلولیت ناتوانی نیست،کافیه اول خانواده و بعد خود فرد همت کنه همه چیز حله بخدا، مگه تا کی خانوادهها بالای سرتون هستن که متکی بار تون میارن،فقط یکمی همت میخواد همین|،،بازم ممنونم عدسی،احسنت،خدافسی

درود! من طبق عادت خاطره نویسی خاطراتم را اینجا مینویسم و قصد ندارم دوستان نابینا را از خود برنجانم یا توقع مردم یا خانواده ها را از نابینایان زیاد تر کنم، هر نابینایی طبق روش خودش زندگی میکند و ما نباید انتظار داشته باشیم که مثل ما زندگی کند!

درود! به نظر بعضیا سرزنش داره، چون این کار من ممکن است توقع مسئولین بی جنبه را از نابینایان بالا ببرد و در کار یابی برای نابینایان بیشتر کوتاهی کنند و بگویند: شما هم بروید زوقال فروش شوید، همانطور که میدانید زوقال فروشی همیشگی نیست و شغل دوم من است و من برای همکاری با پدرم دست به این کار میزنم! این کار برای من حکم سرگرمی و تفریح را دارد و نمیتواند یک شغل دائمی برای کسی باشد، قابل توجه مسئولینی که این مطالب را مطالعه میکنند!

دیدگاهتان را بنویسید