خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

من توپم

سلام.
خوبید؟
میگم من توپم.
اون توپ نه هاااا این توپ.
خب چطوری بگم؟
بابا من یه توپ بازی هستم که دارم باهاتون حرف میزنم.
از این توپ پلاستیکیها هستاااااااا که روش نوشته امید و شقایق و دنا و این حرفااااا.
البته من امیدم.
با شقایق هم نسبتی ندارم.
البته یه بار بچه هایی که میخواستن باهام فوتبال بازی کنن، منو با یه توپ شقایق دو لایه کردن.
جاتون خالی یه حالی دااااااد که نگو.
این شقایق ورپریده محکم منو بغل کرده بوووووود ول هم نمیکرد.
بگذریم.
آقا من اومدم اینجا دو کلمه حرف حساااااب بزنم.
چرااااا؟
واقعً چرااااا؟
این چه زندگیه که برای ما ساختید آخه؟
بابا نسل ما داره منقرض میشه خب.
یه کم به فکر ما باشید.
یه کم ما رو درک کنیییید.
بذار از قدیما یه کم بگم براتون اول:
قدیما، البته از خیلی قدیما تا همین چند سال پیشو میگم. آره میگفتم. قدیما، هفت هشت ده تا بچه ی قد و نیم قد، میدویدن میومدن دم مغازه ی سوپری، یه پولی میدادن که خیلی هم نبود انصافً. یه مشمای پلاستیکی پر از ما دم در سوپری بود.
میومدن یکی از ماها رو برمیداشتن، بعضی وقتها هم دوتا برمیداشتن. خلاصه یکیمون که میشد توپ درونی، یکیمون هم میشد لایی.
آقا با چاقو میافتادن به جون شکم ما و حالا نَبُر کِی بِبُر. خووووب که توپ بخت برگشته رو جر دادن، چیز یعنی ببخشید پاره کردن، این لبه هاش رو تا میکردن که اون یکیمون از دهنه ی اون یکی لایی رد بشه و بره تو. بعد که درست جا رفتیم، لبه ها رو میخوابوندن سر جاش.
اینطوری یه من دو لایه یعنی چیزه یه توپ دو لایه درست میکردن.
حالا محصول به دست اومده آماده ی بهره برداری بود.
اونی که پول خرید ما رو داده بود میشد رئیس و هر کس که دلش میخواست رو بازی میداد و هرکی رو هم نمیخواست شووووتش میکرد بیرون.
برای شروع بازی هم چهار تا آجر لازم بود.
دو تا برای یه گل، دو تا هم برای اون یکی گل.
هر دروازه هم به اندازه ی پنج قدم بود.
اونهایی هم که مرفهین بیدرد بودن، از این دروازه کوچکولوها داشتن که یکیش رو میذاشتن یه سر کوچه، یکی هم اون یکی سر کوچه.
خیلی وقتها هم توی زمینهای خاکی این مسابقه برگزار میشد.
خلاصه جونم براتون بگه که یار کشی شروع میشد و دوتا تیم چهار یا پنج نفره تشکیل میشد و همه چیز برای بازی آماده میشد.
تازه بدبختی من شروع میشد.
اگه توپ خوش شانسی بودم، میتونستم توی یه زمین بازی آسفالت شده مءموریتمو انجام بدم.
اگه یه کم خوش شانس بودم، میتونستم توی یه زمین بازی خاکی مشغول بشم.
اگه خیلی خوش شانس نبودم، توی یه کوچه ی آسفالت که دو طرفش جوب آب بود باید بازیچه ی دست این جغله ها میشدم.
اگر هم اصلً خوش شانس نبودم که هیچی دیگه. یه کوچه ی خاکی که دو طرفش جوب آب بود و پر از لجن در انتظارم بود.
حالا تا اینجاش که چیزی نیست. ای کاش همین بود.
یه دفه میدیدی وسط بازی، یکی چشاش چپکی میدید و هدف جا به جا میشد و من ویژژژژژ میرفتم هوا و ویژژژژ می اومدم پایین و به جای افتادن روی زمین خدا، میرفتم روی یه درخت مینشستم.
حالا بیا درستش کن.
هی با این کفشاشون و سنگ و آجر و دمپایی پاره، سماور سوخته، یخچال کهنه خریداریییییم.
نه چیز ببخشید.
یه لحظه یاد اون وانتیه افتادم که یه بار نزدیک بود زیرم کنه.
خلاصه با هرچی به دستشون میرسید ما رو مورد لطفشون قرار میدادن و حالا نزن کِی بزن.
هرچی هم میزنن این درخت نامرد ول کن ما نیست که بپریم پایین که جونمونو لا اقل از این سنگسار بچه ها نجات بدیم.
آخرش هم یکی از درخت آویزون میشد و می اومد بالا و ما رو که کلی کتک نوش جون کرده بودیم با عزت و احترام هدایت میکرد به سمت پایین.
یه وقتایی هم بر اثر دادن یک پاس اشتبااااه، من بدبخت شاتالااااپ میفتادم توی جووووب.
مثل موووش آب کشیده میشدم.
چه قدر به خاطر این قضیه من بدبخت سرماااا خوردم.
اون موقعها هم که از این آنفلوانزا با کلاسا نبود بگیریم که.
سرما که میخوردیم همینطوری دماااغمون آویزون میشد.
مثل الآن هم که از این دستمال کاغذیها نبود که.
خلاصه دوباره با چوب و هر وسیله ی بلندی منو از تو جوب میکشیدن بیرون و دوباره بازی ادااامه پیدا میکرد.
یه وقتایی هم که یه ماشینی چیزی یه گوشه پارک بووود، من یه دفه قِل میخوردم و صااااف میرفتم زیر این ماشینه.
حالا فکر کن شانست زده باشه ماشینه روغن ریزی هم داره هی روغن میچکه رو همه ی هیکلت.
دوباره می اومدن کنار ماشین رو زمین مینشستن و پاشون رو درااااز میکردن زیر ماشین تا پاشون به من برسه و بتونن منو از زیر ماشین نجاااات بدن.
این هم هیچی.

یه وقتایی دیگه دوستانمون خیلی احساس میکردن علی دایی تشریف دارن و منو شووووووت میکردن تو هوا و یه آن من تغییر مسیر میدادم و جیرییییییننننننگ.
شیشه ی محترم خانم یا آقای محترم همسایه، با فرش خونش یکی میشد.
من بدبخت هم اگر خوش شانس بودم، بعد از برخورد به شیشه و کُنفَیَکُن نمودن ایشون می افتادم دوباره توی کوچه و اگر بد شاااانس بودم که در اغلب موارد اینطور بود، می افتادم توی خونه ی طرف، و ایشون هم با یک ضربه ی چاقو به پیکر مبارک ما، خلاصه حسابمونو میرسید.
این بچه های نامردم انقدر بی معرفت بودن که در کل، به دو ثانیه نرسیده، به محض وقوع حادثه آنچنان جیم میزدن که انگاااار صد ساله از این کوچه هیییییچ آدمیزادی نگذشته.
البته پروژه ی شکستن شیشه وقتی اتفاق می افتاد که من به سمت جنوبی کوچه پروااااز میکردم.
اگه به سمت شمالی کوچه پرواااز میکردم، سر از حیاط یه خونه درمیاوردم که نمیدونم چرا در همه ی این موارد نصیب ما توپهای بیچاره این پیر زنهای محترم بودن.
یعنی یه باااار نشد ما شوووت بشیم توی حیاط یه خونه ای، یه آقایی، دختری، بچه ای، زن جوونی، پیر مرد اصلً ما رو بگیره.
همش گیر پیرزنا می افتادیم.
حالا من نمیدونم چه هیزم تری به این پیرزنا فروخته بودیم که به محض دستگیر کردن ما، با یک عدد چاقووو از ما پذیرایی میشد و جسد نیمه جانمون هم پرتااااب میشد توی کوچه.
بعدشم با صدایی سرشاااار از محبت فریاد میزدن که این دفه اگه توپتون بیفته توی حیااااط تیکه تیکش میکنم.
یکی نیست بگه نیست الآن با عزت و احترام منو گذاشتی توی یه خورجین قشنگ تحویل بچه ها دادییییی!
والله.
خلاصه با همه ی این بدبختیهااا! در اکثر مواقع بازی بچه ها به پایان نمیرسید و تیم برنده در اکثر مواقع مشخص نمیشد.
اگر هم این بلاها هیچ کدوم سرم نمیومد، خود بچه ها با هم سر یه گل که شد یا نه یا یه کرنر دعواشون میشد که حالاااا، این دلاور خطه ی مازندران، زیر یه خمو میگیرههه. کشتیگیر حریف چِقِر و بدبدن هست و کار مشکله.
چیز ببخشید. یه لحظه جَوگیر شدم.
میخواستم بگم که آخرش هم دعواشون میشد همه با هم قهر میکردن و هر کی میرفت سراغ زندگی خودش.
حالا چرا اینا رو تعریف کردم.
الآن میگم خب.
بابا یه کمی از گذشته یاد بگیرید.
شما همون بچه هایی بودید که الآن داشتم تعریفتون رو میکردمااا!
خیلیهاتون با من خاطره دارید.
پس چی شد؟

چرا دیگه توی کوچه ها بچه نیست؟
چرا دیگه شیشه ای به خاطر گل کوچیک نمیشکنه؟
چرا دیگه بالای هیچ درخت و تیر برقی یکی از ماها گیر نکرده؟
چرا دیگه توی جوبها یکی از ماها رو آب شناور نیستیم؟
چرا دیگه توی کوچه صدای بچه ها نمیاد؟
چرا دیگه هیچ پیرزنی توپ پاره شده توی کوچه پرت نمیکنه؟
بچه ها کجایید؟
پای اینترنت؟
پای تبلت؟
پای پلی استیشن؟
خب دو روز دیگه انقدر تکون نمیخوری که گرد میشی مثل یکی از ما اون وقت باید به جای راه رفتن رو زمین قِل بخوریهاااااا!
یه کم به خودتون بیایید خب.
شهرها شلوغ شده درست.
ماشینا زیاد شدن درست.
اصلً پلی استیشن بازی کنید، برید توی اینترنت چه اشکالی داره.
ولی عادلانه باشه.
ما اون زمان با این سِگا و میکرو و آتاری یک زندگی مسالمت آمیز داشتیم.
ولی این پلی استیشنهای الآن اصلً زبون توپیزاد سرشون نمیشه که!
هی این بازیهای فوتبالشون رو به رخ ما میکشن.
نمیگن که همون بازیکنایی که الآن شما توی حافظتون ذخیره کردید، یه زمانی ما اینا رو کردیم بازیکن.
والله.

اوخ.
بچه ها.
این شهروز خواب بود من اومدم لپتاپشو روشن کردم اینا رو براتون نوشتم.
الآن یه کم تکون خورد.
فکر کنم داره بیداااار میشه.
پس تا نیومده همه چیزو بفهمه بهتره من برم.
فقط این آخر یه چیزی بگم.
قدیما دوست داشتنیتر بودید. هم خودتون، هم زندگیهاتون.
اینو از من یه تیکه پلاستیک به درد نخور داشته باشید. یکدلی و صافی و سادگی رو با هیچ چیزی تو دنیا عوض نکنید.
دعواهاتون همون دعواهای بچگیتون باشه که ده دقیقه بعد میگفتید و میخندیدید.
قهرهاتون مثل اون موقعها باشه که اگه میفهمیدید کسی که باهاش قهرید، خار به پاش رفته، زمین و زمان رو به خاطرش به هم میریختید.
وااای.
جدی جدی بیداااار شد.
ما رفتیم.
الفرااااااااار.

۷۹ دیدگاه دربارهٔ «من توپم»

سلام توپ.
حالت رو نمی پرسم چون احتمالا زیاد خوب نیستی. از نوشته هات فهمیدم. واقعیت های دنیای امروز زیاد سفید نیستن توپ. حق داری. ولی انصافا من یکی رو باید حسابم رو جدا بگیری. بچه که بودم۱پا پسر بودم واسه خودم. می شدم کاپیتان تیم های کوچیک و بزرگ فامیلی و آی می شوتیدم، آی می شوتیدم! خوش می گذشت عجیب! گاهی هم که پسر های فامیل رو خستگی از رو می برد و هر کدوم۱طرفی بودن، من می شدم و تو. می گرفتمت توی دستم و می زدم به حیاط. یا رو به روی دیوار جام بود که هی شوت می زدم و می خوردی به دیوار و بامبی بر می گشتی که چه کیفی داشت، یا پشت سر هم مینداختمت هوا و سرم رو می گرفتم بالا به تماشات که می رفتی بالا و کوچیک می شدی و می چرخیدی و بعدش شروع می کردی پایین اومدن و بزرگ شدن و در آخرین لحظه در می رفتم که روی دماغم فرود نیایی. بعدش دوباره و دوباره و دوباره. یادمه تا راهنمایی همین بساط بود. من و تو و بازی با شوت یا با پرتاب. یادش به خیر!.
من بزرگ شدم، دبیرستان رفتم. هنوز دوستت داشتم. دیگه از اون خونه رفتیم. حیاطمون اول شد۱حیاط مشترک اجاره ای بعدش هم از صفحه زندگیمون پاک شد و ما شدیم ساکن آپارتمان. ولی تو باز هم بودی. به بهانه بازی دادن کوچیک تر ها تو بودی و من و تو می دونستیم مقصود از شوتیدنت بازی خودمونه نه بچه ها. من بزرگ تر شدم. نور ها شروع کردن به کم شدن. دیگه نمی شد بندازمت هوا. اون بالا هرچی سرم رو بالا می گرفتم دیگه نمی دیدمت. دیگه نمی فهمیدم چه جوری می چرخی، چه جوری میری بالا، کی میایی پایین. ولی از رو نمی رفتم که! باز هم پیش رفتیم. نور ها کمتر و کمتر شدن. دیگه پایین هم که بودی نمی دیدمت. پیدا کردنت طول می کشید واسم. خسته می شدم. به بچه ها می گفتم پیدات کنن بیارنت واسم. نور ها کمتر و کمتر شدن. اون قدر کم شدن و کم شدن که هیچ شدن، تاریک شدن، رفتن. دیگه اگر کنار دستم هم بودی پیدات نمی کردم. پیچیدمت توی خاطره های چرخون و گذاشتمت کنار. دیگه حتی توی۴دیواری بسته با بچه هایی که نشسته بازی می کنن هم بازی نمیشم. مدل زنگ دارت هم هست ولی وسط جیغ های شادی بچه هایی که نمی تونن حرف بزنن، بلند شن، ببیننت، صدای زنگت نمیاد که بشه من پیدات کنم. دیگه باهات بازی نکردم. از دستم خلاص شدی. ولی من هنوز دوستت دارم. تا چند وقت پیش۱کوچولو ماهوتیت رو داشتم که هر کسی می دید بهم می خندید. خوشم می اومد. گرد بود و رنگی و نرم. نور ها که رفتن رنگ های اون هم جنس ماهوتیت هم دیگه باهام بیگانه شدن. توی۱روزی سپردمت به۱بچه که هم می دیدت، هم دوستت داشت و هم بیشتر از خودم لازمش می شدی. خلاصه اینکه این پایان رو دوست ندارم ولی هست. تو رفتی توی کامپیوتر و من موندم اینجا وسط خاطره هایی که تاریک شدن. دلم برات تنگ شده. دلم برای اون روز ها تنگ شده. ببخش کامنتم کامنت نیست که! لامسب قصه۱۰۰۱شبیِ واسه خودش. من زیادی پر حرفم توپ. امروز دلم حرف خواست دیدم تو اینجایی گفتم۱کمی نق بزنم. راستی۱چیزی! مدتی بود که شما ها، پول و کرسی و لوح حساب و باقی وسایل وقتی شهروز خواب بود دیگه نمی اومدید سراغ لپتاپش. دلم تنگ شده بود واسه حرف زدن هاتون. جدی میگم. به بقیه شون سلامم رو برسون و بگو شما ها هنوز توی دل هایی که ازتون خاطره دارن هستید. بذار زمان، مکان، موقعیت، اجازه نده بگن و بگیم. ولی شما ها هستید و نشونهش همین کامنت دراز و بی سر و ته منه که هرچند سفید نیست، ولی حرف دلمِ. حرف هایی که جای دیگه نمی شد به۱توپ بگمشون چون همه پخی می زنن زیر خنده و بعدش هم یواشکی واسه شفای عاجلم دعا می کنن.خلاصه اینکه شما ها هستید. هر جایی هم که نباشید، توی دل من یکی هستید. خیلی دراز شد الان اهل محله با جارو میان. من در برم. خدا حفظت کنه توپ! امروز پر درد دل بودم باهات حرف زدم سبک شدم. مواظب خودت باش. مواظب خاطره های مشترکمون، خاطره هایی که ما و تو با هم۲طرفشون رو گرفتیم و سقف و ستونشون رو بردیم بالا و شد۱شهر خاطره ای باش. مواظب اون بچه ای هم که دادمت بهش باش. طفلکی خیلی معصومه. خیلی هم گرفتاره. هواش رو داشته باش. شادش کن. مثل گذشته هایی که شادم می کردی. گذشته هایی که خیلی دور هستن ولی تا من هستم برام ماندگارن. ماندگار، واضح، عزیز.
ایام به کام.

سلام پریسا.
من نمیدونم باید به پست شهروز واکنش نشون بدم یا کامنت زیبای تو.
با این کامنتت که دست کمی از یه پست نداشت حسابی بغض منو به چالش کشیدی.
اون توپ پلاستیکیهایی که دو رنگ بودن، نوارهای سفید آبی و یا سفید قرمز.
وای که توی کودکیهای ما چه ابهتی داشتن این توپ پلاستیکیها!!!
اون صدای منحصر به فرد و اون آوای به یاد موندنی، آخ که چه میکنی با این خاطرات!!
شاد باشی.

سلام پریسا.
مهم اینه که تو تونستی بچگی کنی و مزه ی کوچه رفتن، مزه ی تو حیاط بازی کردن، مزه ی توپ بازی کردن، مزه ی بچگی کردن رو بچشی.
خاطرات شیرین، خیلی خوبن.
ولی خیلی وقتها به خاطر تلخی زندگی الآنمون اذیتمون میکنن.
هم از بودنشون توی ذهنمون خوشحال میشیم، هم از نبودنشون توی زندگی الآنمون ناراحتیم.
همه چیزو نوشتی.
انقدر کامل که به جز یه لاااااییییییییک گنده چیزی برای گفتن در جوابت ندارم.
این شعرم این توپه گفت از طرفش برات بنویسم:
یه من داره قلقلیَم،
سرخ و سفید و آبیَم.
میزنه زمین هوا میرم،
نمیدونه تا کجا میرم.
اون این مَنو نداشتِش،
مشقاشو خوب نوشتِش.
باباش بهش عیدی داد،
یه من قلقلی داد.
پیروز باشی.

اشکالی نداره.
اینجا یه نیروی نامرعی داره که ویییییژژژژ میاد غلطا رو درست میکنه خخخ.
این وییییژژژژ رو هم زهره انداخت تو دهن ما خودش رفت.
خخخ. الآن اگه بود میومد میگفت تو باز داری از طرف یه چیزی حرف میزنی؟ یه بار اومد گفت این همه هی از طرف این وسایل حرف میزنی یه وقت گم نشی خخخ.
هعععععیییی.

سلاااا،ااام چرا شقایق بغلت کرده بود آیااااا خخخخخ،خخخ،خخخ،قدیما دوست داشتنیتر بودید. هم خودتون، هم زندگیهاتون.
اینو از من یه تیکه پلاستیک به درد نخور داشته باشید. یکدلی و صافی و سادگی رو با هیچ چیزی تو دنیا عوض نکنید.
دعواهاتون همون دعواهای بچگیتون باشه که ده دقیقه بعد میگفتید و میخندیدید.
قهرهاتون مثل اون موقعها باشه که اگه میفهمیدید کسی که باهاش قهرید، خوار به پاش رفته، زمین و زمان رو به خاطرش به هم میریختید.
وااایییی که چقدر زیبا نوشتی،واقعا الآن زندگیا همین طوره، همه چیز ماشینی شده،همه چیز اینترنتی شده،حالا نسل ما که خوب بود،بدبخت نسل جدیدیها،اونا که هیچی از صفا و صمیمیت اینطوری فکر نکنم چیزی هم حالیشون بشه،یعنی نمیتونن این حس با هم تو کوچه یا حیاط بازی کردن رو تجربه کنن، بزرگترا هم انگار حوصله بازی بازی کردن با بچهها رو ندارن،این خعععلی بده،به نظر من مامان بابای بچه باید با بچه بچگی کنن،باهاش بازی کنن،اما متاسفانه بزرگترای بچهها فکر میکنن اگه این کار رو انجام بدن براشون زشته،نخیر هیچم زشت نیست،من که معتقدم باید با بچه مثل خودش رفتار کرد،بچهها به خدا یه حااالی میده که نگو،اینطوری اون کوچکولو احساس تنهایی هم نمیکنه،احساس اینکه بره دنبال گوشی،،کامپیوتر و و و و تو وجودش شکوفا نمیشه،البته حد اقل تا زمانی که نیازی بهش نداشته باشه،خخخخ چی نوشتم کلا پرت نوشتم که، آخی نازی،الاهی گناهی هستن که،،،میسی شهروز خععععلی وقت بود که از این مطالب زیبا و خوندنی نذاشته بودی،کلا خعععلی خعععلی ناناز بود،میسی میسی زیااادتر ترترترترترا،هوهوهوهوهوووٱووووٱوووو،یهووو وووو وووو ووو وووو،خدااافسی

سلام ملیسا.
یه مدت توی سایت سرم شلوغ شده بود.
انقدر پست برنامه و نوار قصه و این چیزا باید میزدم که دیگه جای این پستها خیلی خالی شده بود.
دیگه از فرصتی که پست پریسا بهم داد نهاااایت استفاده رو بردم خخخ.
میگم حالا مشکل خجالت کشیدن پدر مادرا و این که میگن زشته با بچه ها بیرون بازی کنیم رو بیخیاااال.
یکی این تبلت و گوشی رو از دست خود پدر مادرا بگیرههههه.
بازی نمیخواد با بچه هاشون بکنن.
همین که یک وعده غذای گرررم در طول روز به بچه بدن خیلی کار کردن خخخ.
نمیدونم چرا قبلً بخشیدن، دوست داشتن، گذشتن راحتتر بود.
فقط هم برای بچه ها نبود.
بزرگترها هم راحتتر میبخشیدن، راحتتر میگذشتن، به بهانه ی یه سفر زیارتی یا یه عید نوروز، هرچی از یکی توی دلشون بود و نبود میریختن دور و همه چیز میشد اون طوری که باید بشه.
ولی الآن طرف میره سفر زیارتی و برمیگرده بقیه تازه میفهمن.
اونم با ارسال کارت دعوت برای صرف ناهار یا شام در تالار که بگه من رفتم فلان سفر زیارتی.
بیخیال.
مرسی که همیشه هستی.

شلاااام.
خب منم توپم دادااااااااااااااش، یعنی توپه، توپم داداااااااااااااااااااااش. خخخ.
این درد دلی بود که منم جای اون توپ بودم توی دلم نگه نمیداشتم و میریختم بیرون.
شهروز، وقتی که تو میخوابی، آقا پلیسه بیداره، یعنی چیزه، یعنی اینه، قاطی کردم ببخشید، وقتی که تو میخوابی، چرا لپ تاپتو خاموش نمیکنی که هر کس و ناکسی بیاد و از لپ تاپت سو استفاده کنه؟
یه وقتی دیدی یه زنبور عسلی، خود عسلی چیزی اومد و یه چیزایی نوشت و منتشر کرد که دیگه دستت بهش نرسید هااااا.
بسیار متن زیبایی بود مثل همیشه.

شَلااااام عموووو.
منم توووپَم.
جِنشِشَم خیلی باحاااال بود.
خخخ.
بابا من اصلً توپ پلاستیکی الآن ندارم.
نمیدونم این از کجا پیداش شد اومد اینا رو نوشت.
فکر کنم یکی لپتاپمو هَک کرده.
حالا زنبور عسل بیاد بنویسه اشکال ندارهههه.
خود عسل یه وقت نیااااااد.
مرسی عمووو.

سلام نلیکم . شکلک رععععد بزرگ کمی بی حاله و عصای سلطنتیشم نمیتونه در راه رفتن بهش کمکی کنه..
شبوروز من این توپو میشناسم. ریفیق فاربیک من بود . ههه. آره شبروزی ، رعععد بزرگ چندین ساله که ،قهرو مهر زهرو مار راسته کارش نیست. آق شبروز ننه آقامون از بچگیای رعدوک همیشه یه جمله رو تکرار میکرد : دوستی بی علت میشه ، دشمنی بی علت نمی شه.
شبروزی اگه که تو دلمون محبت آدما باشه هیچ موقع پیر نمی شیم. رعععد اساطیری هر چند که از عصر ماموتها اومده ولی قیافش بقدری جوووون مونده که انگار از عهد پارینه سنگی اومده. و این یعنی معجزه محبت . خاخاخاخا.
شبروز گوشتو بیار جلو. من چون رععععد بد صدا هستم خنده هام هم با شما کمی فرق میکنه بخاطر همین هاهاها تبدیل به خاخاخا شده .

سلام رعد.
نترس ما یه محمد بهرامی داریم اونم خندش همین شکلیه.
علت همه ی دشمنیهای الآن ما بی اعصابیه.
علت بی اعصابیهامون فشار زندگیه.
علت فشار زندگیهامون بیپولیه.
علت بیپولیمون بیکاریه.
علت بیکاریمون بی مسئولیتی بعضیهاست.
علت بی مسئولیتی بعضیها بیکفایتیشونه.
علت بی کفایتیشون با پارتی به جایی رسیدنه.
علت با پارتی به جایی رسیدنشون ایرانی بودنشونه.
چون ایرانیها پارتی باز ترین نژاد خلقتن.
پس باز هم حرفت درست بود.
هیچ دشمنی بی علت نمیشه.
مرسی که هستی.

سلام پریسیما.
خودم هم خیلی وقت بود دوست داشتم یه بار دیگه این شکلی یه پست بزنم.
بچگیهامون دنیایی هست که روزی یه پست هم دربارشون بنویسیم باز هم حرف داره برای گفتن.
نمیدونم بچه های الآن چند سال دیگه چه خاطره ای از الآنشون میخوان بنویسن.
مرسی که هستی.

سلام
وای خیلی جالب بود واقعا لذت بردم
من جدی یه توپ را تصور کردم
بیچاره توپ من یادمه وقتی تو شبانه روزی بودم
یه ساعت هایی را اختصاص میدادند به ورزش
یه توپ بود که داخلش زنگ بود وقتی بازی گلبال را شروع میکردیم و توپ قل میخورد و میخورد به جایی خیلی سخت پیداش میکردیم
ولی بازی لذت بخشی بود
ما نشسته بازی میکردیم و من از توپ بازی خیلی خوشم میومد با بچه های عادی هم که بازی میکردم همیشه توپ میخورد تو سر و پام اما از رو نمیرفتم
تعریف از خودم نباشه وقتی نوبت من میشد که توپ را پرت کنم به نفر روبرو اکثرا به هدف میخورد و درست پرتش میکردم خیلی ممنون خاطرات قدیم برام زنده شد
ولی یه اعتراف هم بکنم من اصلا از ورزش خوشم نمیومد ولی اونا خیلی مقید به ورزش بودند
من فقط از بازی با توپ و شنا خوشم میومد
اما متاسفانه ورزش دو و میدانی را بهش خیلی اهمیت میدادند
من خیلی تو این ورزش تنبل بودم

سلام خانم کاظمیان.
ما هم یادش به خیر توی مدرسه این توپای پلاستیکی رو سوراخ میکردیم توش سنگریزه میریختیم بازی میکردیم.
بعدً تونستیم به جای سنگ برنج تایلندی بریزیم توش که سوراخ کوچکتری روی توپ بزنیم.
تازه توپ رو با دهن باد میکردیم، با یه پیچ فوری سوراخشو میبستیم توپه هم صدا میداد هم میشد مثل یه توپ سالم.
تازه دو لایه هم میکردیمش خخخ.
یادش به خیر واقعً.
ممنون از لطف و حضورتون.

سلام سلام سلام. کاش از خدا یک چیز دیگه خواسته بودم. چه قدر دلم برای نوشته های طنز شما تنگ شده بود. بار ها تصمیم گرفتم بهتون بگم که نویسندگی بیشتر از هر شغل دیگری بهتون میاد پس لطفً ادامش بدید. و رهاش نکنید شک ندارم که با این ذهن خلاق و قلم زیبا موفق خواهید بود.

سلام به مرضیه خانم.
شما لطف دارید.
دیگه این پستای برنامه های رادیویی رو امیر انداخت گردن ما خودش در رفت خخخ.
پستای نوار قصه و سفرنامه و این چیزا هم هست.
کارهای سایت رو هم بذارید کنارش.
خیلی امکان تمرکز روی نوشتن رو بهم نمیدن.
ولی سعی میکنم بیشتر به این سمت که توی سایت باهاش بچه ها منو شناختن برگردم.
ممنون از لطفتون.
موفق باشید.

بچهه داشته توپ بازی میکرده بعد توپش میفته خونه یارو معتاده : میره در میزنه میگه عمو : توپم . یارو ورزشکاره هم میگه : عمو جون منم توپم .
شما تکنیکی من پیکنیکی .
هعععععی :
میگن همه چی جدیدش خوبه ولی رفیق کهنه اش
یه بار یادمه بچه ها داشتن توپ بازی میکردن بعد منو بازی نمیدادن . منم توپشون رو گرفتم شوت کردم خونه همسایه یارو هم پیر بود اعصاب نداشت گرفت پاره کرد همه ریختن سرم

شبروزی ، واقعاََ دل من خیلی می گیره وقتی می بینم جوووونا بی کار موندن. البته این فقط مختص به نابیناها نیست.
وقتی دورو برم ، جووونای زیادی می بینم که با تحصیلات عالیه بازم بی کارند و نمی تونن ازدواج کنن و هزاران مشکل دیگه ، قلبم بدجوری درد می گیره . شاید باور نکنی ، از بس براشون دعا کردم و نتیجه ای ندیدم ، خسته شدم. بذار برات بگم ، از ظلم و تبعیض و هزاران مشکل دیگه که تو جامعه ما هست خسته شدم.
ازین بی باااااارونی ، ازین مشکلات اقتصادی که گریبانگیره ۹۹ درصد ایرانیاس ، ازین کینه و آشوبی که در قلب آدماس ، ازین بیماریها ، راستش دنیا خیلی برام تنگ و تاریکه . ولی چاره چیه شبروزی ؟؟؟ اگه همش به این چیزا فکر کنیم که اوضاع بهتر نمیشه.
من وقتی میرم سر کلاس به مدت چند دقیقه به بچه ها میگم بیایید به اتفاقهای خوبی که تو این هفته مارو خوشحال کرده فکر کنیم .
آره پسرم بهترین راه حل برای دوری از غمها کمی آشتی با دوستیا و محبتاس. شبروزی من خبر نداشتم قبلنا تو کار طنز بودی .خاخاخا.
راستی وقتی یه کامنت خنده داری میدم و بچه های محل پی ام یا اس میدن که دارن کلی میخندن ، و اونم با صدای بلند ، همین برای من کافیه . فقط حتی اگه ۱ نفر هم لبخند به لبش بیاد برای من یه دنیا ارزش داره . حالا که خاخاخا تکراریه پس خرخر خر خر

خخخ.
این یکی رو دیگه نداشتیم.
اتفاقً تمام مشکلات نود و نُه درصد مردم تقصیر اون یه درصده.
بیکاری شاید برای بیناها یه معضل باشه.
ولی برای ما یه بحرانه.
یه بینا از بیکاری آخرش میره کارگری میکنه. میره نظافتچی میشه.
یه نابینا به نظرت میتونه از بیکاری حتی بره کارگری آیا؟
نه نمیتونه.
پس ما خیلی وضع مون بدتر از اون بینای تحصیلکرده ی بیکاره.
با همه اون طور که دوست داری و دوست دارن باش.
حتی اگر دوست دارن نباشی باهاشون نباش.
ولی همیشه تو دنیا یک نفر هم شده خواهان بودنت هست.

سلام آقای حسینی.
اینجا که نشستم خیلی دلم میخواد جلوی اشکامو بگیرم آخه مرد که گریه نمیکنه.
گریهم برای توپی که جنبه نوستالژیک داره نیست.
بلکه خیلی چیزا عوض شده و به نظرم تا آخره دنیا هم به حالت اولیه خودش بر نمیگرده.
تشکر از تو

سلاام شهروز جان
ممنونم از پستت
دلم براینجور پستات تنگیده بود
ایول
همی چند روز پیش از خودم پرسیدم چرا شهروز از این پستهاش دیگه نمیزاره
ایول داری
کامنت پریسارو میلایکم
ممنونم که منو یاد کودکیام انداختی
موفق باشی

سلام بر فیلسوف محله آقا شهروز گرامی.
امروزه سرگذشت همه ما تقریبا شبیه سرگذشت توپ شده نه خبری از حال هم داریم نه حتی خبری از خودمان قدیمترها هر که غصه داشت انگار همه غصه داشتند قدیمترها کدورتهای خانوادگی سریعا به کمک بزرگتر های فامیل رفع می شد.
امروزه منفعت طلبی های شخصی بر احساسات دوست داشتنی همه ما غلبه کرده هر یک از افراد جامعه همه چیز را تنها و تنها برای خودش می خواهد امروزه غمها و غصه ها غمخواری ندارند به همین خاطر انباشته می شوند روی هم تا روزی به اشکال بیماریهای مختلف خودشان را بروز می دهند تکنولوژی جای رفت و آمد ها را پر کرده تقریبا بیشتر ایرانیها بخاطر همین عدم تحرک دچار اضافه وزن شده اند که عوارضش بعدها مشخصتر خواهد شد در یک جمله می توان گفت البته شما ببخشید ما مردگان متحرکیم.

سلام هادی.
کامنتت رو هزاران بار لایک میکنم.
ما همیشه باید از یه طرف بوم بیفتیم.
نه به اون موقع که این دستگاهها رو شیطانی میدونستیم و خلاصه خیلی بد بود اگه میفهمیدن یکی تو خونش ماهواره یا کامپیوتر داره، نه به الآن که دیگه اصلً کسی از پای اینها تکون نمیخوره.
خلاصه همیشه ما یا تند رفتیم یا آروم.
هیچ تعادلی توی این فرهنگ صد سال اخیر ما وجود نداشته.
مرسی که هستی.

سلام زیبا بود دلم گرفت. ولی بعدش یاد خاطره ای از توپ پلاستیکی افتادم.یه بار با این توپا زدن انگشتای پام در رفت قسمت جالبش این بود لایه هم نداشت ۳ بار رفتم پیش شکسته بند تا آخر تونستن جاش بندازن اونم نه درست و حسابی.هر وقت برای خرید کفش میرم یاد توپ میوفتم. داشت یادم می رفت غلط گیر بدون گرفتن غلط از اینجا نمی ره. مأموریت = م أ م و ر ی ت
پاینده باشید.

رعد بزرگ به نصیحت شبروزی گوش میده و بلند میگه شبروزی چاکرخواتیم ، شبروزی گوشی دستمه ، افتااااد .
راستی میدونستی پستهای تو مثل یه خونه میمونه که در اش به روی همه بازه و از همه خوب پذیرایی میکنی .باور کن من این حسو دارم. و با دیدن پستهای تو میگم آخجون ، من برم با خیال راحت کلی غذا بخورم و کسی هم غر نزنه . ایشالله که در آینده صاحب خونه و زندگیه خودت بشی و سفره ی خونت باز باشه و رنگین . تو خوب آدمی هستی ، خووووووب .
راستی از پسر بی وفای من ، همون که دکتر بود ، چه خبر ؟؟ مگه قهوه خونه امشب با اون نیست ؟؟ از نخودک ، که هیچ از اسم جدیدش خوشم نمیاد چه خبر ؟؟ از اونم انگار بی خبرم .
به نخود من بگید اگه اسمشو عوض نکنه ، منم اسممو تبدیل به ننه آقا می کنم. خرخرخر. راستی خر بر وزنه دل نه سر . البته بر هر وزنی که براتون خوند ، خوند ، من که مسؤل نیستم.
بازم از نصیحت و وصیت تون ممنونم . خرخر هاها خهخه . نه وصیت شایسته منه ، تو هنوز آرزو داری، نه امید بهتره

تو لطف داری.
فقط زیاد نخوری سیصد کیلو بشه چهارصد کیلو خخخ.
دکی هم هست. امشب قراره تو قهوه خونه بترکونیم.
تو هم بیا.
باهات موافقم.
نخودی اگه داری میخونی اسمت رو برگردون. دو سال نخودی بودی عادت کردیم خب.

سلااام “غلط یابه مهربون “، باور کن به عشقه تو میخوام برم یه پست بزنم و توش کلی غلط پولوط بنفیسم.
به نظرم اسمتو بذار” زریاب “، چون رعععد معتقده همینکه نابیناها خط مارو بلدن ، پس خیییلی کارشون درسته . من اگه نابینا بودم کلی غلط مینوشتم و برام مهم نبود بیناها نتونن بخونن .خهخهخه. مگه این بیناها خط بریلو میتونن بخونن ، که یه نابینا مراعات حاله اونارو بکنه.
زریابه عزیز، تازه من رفتم تو پست مجتبی و آموزش پست گذاشتنو خوندم ، وای حالم بد شد خواهر . شکلکه فکر کنم رعععد تبدیل به ننه آقا شده.داشتم میگفتمت دخترم ، این پارس آوارو میگم ، واه ، واه ، خدا نصیب گرگ کر هم نکنه . این دیگه چی بود ؟؟ با این اوضاع و احوال که کسی به نوشته های رعععد شنگو شونگ ، نه شوخو شنگ خندش نمی گیره.
زری جون خواهر ! تصور کن رععععد میگه من صدام نکره و خشنه ، و اینو اون خانومه بخونه. یا من از زبونه بارروون جون یا رعدوک پسر بچه ی شیطوون حرف بزنم ، بعد به جای من اون مینا خانوم سخن بگه . اه اه . من که هیچ خوشوم نیومد. زری زریاب، البته تو دوست نابینا داری و فکر کنم که صدای ایندو فرشته دوزخیو شنیده باشی . اما من که تو عمرم فقط تو مترو و خیابون ، چندتا مرد نابینا دیدم و فقط در حد چند جمله باهاشون حرف زدم. چرا دروووخ ، من که یه پام تو گوره ، با بچه های این محل هم تییلیفونی حرف زدم. وای ننه ، زری و شبروزی من که مثل شما جووون و سالم نیستم که اینهمه حرف بزنم و تایپ کنم. زری جون افتا ؟؟ گرفتی چی گفتم ننه ؟؟؟
ننه آقا بلند میشه و چادرشو سرش میکنه و تسبیحشو از جیبش میاره بیرون و رو به آسموون میکنه و میگه خدایا صاحب این پست هر چه زودتر یه شغل خوب پیدا کنه و یه زن دستو پنجه دار مثل پنجه ی آفتاب قسمتش کن، منم به سفره حقیقیه خونشون دعوت کنن.آمین

خخخ. رعد پیشنهاد خوبی دادی.
میگم بچه ها بیایید به غلطگیر بریل یاد بدیم بعد مجبووورش کنیم بنویسه کلی ازش غلط بگیریم انتقام یه جامعه ی نابینایی رو ازش بگیریم خخخ.
رعد ما قدرت تجسم داریم.
فقط به صدای مینا توجه نمیکنیم که.
تو وقتی میگی رعد صداش خشنه، ما هم صدای مینا رو خشن تلقی میکنیم خخخ.
یه چیزی تو این مایه ها.

رعد باهات موافق نیستم. ما باید صحیح نویسی را یاد بگیریم. بنظرم این هم نوعی ترحم است که بگیم نابینایان هرطور نوشتند اشکال نداره بذار دلشون خوش باااشه. نه، ما بااااید صحیح بنویسیم.
درمورد اون دعا کردنتم که گفتی از بس دعا کردی و نتیجه نگرفتی خسته شدی، باید بگم که خب اشتباهت همینه که فکر میکنی با دعا ثنا کاری حل میشه. اگه قرار بود با این چیزا اون چیزا حل بشه که الان هیچ جا هیچ مشکلی نبود در حالی که همه جا همه مشکلی هست. پس خودتو بیخودی خسته نکن ببین با عقلت و مغزت کاری میتووونی بکنی یا نه.
پیروز بهروز باشی.

عمو حسین سلام . رععد ترحم نمی کنه ، بلکه فکر میکنه که اگه خودش نابینا بود ، اصلاََ براش مهم نبود که یک بینا چی فکر میکنه . اصلاََ ، صد سال هم برام مهم نبود که اونا چی فکر می کنن.
برسیم به مساله دعا ، خب من که در توانم نیست که برای پسر عمو و برادر بینایم که تحصیلات خوبی دارن و بی کارنند ، کار و حرفه ای ایجاد کنم ، من فقط میتنونم برای اونا و همه ی آدما و از جمله خودم که خیلی گرفتارم دعا کنم.
بازم هر چی تو بگی حسین خان

خب این یه موضوعه که بین خود نابیناها هم توش اختلافه.
این که برامون مهم باشه که بیناها چی میگن و چی فکر میکنن یا نه.
به نظر من تعادل باید باشه.
یعنی بی اعتنای کامل نباشیم، و بیش از حد هم به تفکرات بیناها نسبت به خودمون بها ندیم.

البته این نکته را اضافه کنم که در مورد این که هم دلان بینا درباره ما چه فکری می کنند، با نظر شهروز موافقم. ولی همینطور که گفتم نظر شما رعد عزیز را درباره دعا تأیید می کنم، و می دونم که شما رعد عزیز هدفتون ترحم نیست.

رععد بزرگ میگه: نازنین زیبای من !!،، شما همونی هستی که متولد دیماه بودی و یه بار اومدی به سؤال من جواب دادی ؟؟؟
رعد داره از خوشحالی ، آهنگای علیرضا یاری دهنده رو دانلود می کنه .چون خیلی شاده و منم الان عجیب ذوق کردم.خرخر .
میدونی چرا نازنین یار ؟؟ چون دارم کم کم کمابیش ، دخترا و پسرای خوبمو میشناسم.
وای دوباره یاد اون صدای پارس آوا افتادم. به قول ملوسک اییییشش. خدا کنه یه چندتا صدای خوبم براتون اختراع بشه. از این صداهای بی احساس رها بشید.
نازنین خیییلی ماااهی . بی زحمت یه پست بزن ، که بیام باهات کلی درددل کنم.

بله خودم هستم. شما لطف داری. در مورد گذاشتن پست هم تو فکرش هستم، ولی هنوز چیز مناسب پیدا نکردم. اگر چیز مناسب و مفید برای پست گذاشتن پیدا کردم، چشم. شما می تونید با ایمیل من در تماس باشید.
fm.4814@yahoo.com
در مورد صفحه خوان ها هم یه جورایی عادت کردیم دیگه. به همین دلیل که شما گفتی من کتاب های صوتی را به متنی ترجیح میدم.

بهبهبه …دیگه در اعتیاد به درجه ای از کمال رسیدی که میای میگی توپی ؟؟؟جنس از کجاااااااااا ؟؟؟خجالت نمیکشی ؟؟؟؟هعععععععععععععی یهه بار بچه بودم یکی اومد توپ پلاستیکیمو پاره کرد ….یعنی چون یه لایه بود رف روش توپه بادش خالی شد …منم نامردی نکردم اول گازش گرفتم بعدش با ناخنام چنگ انداختم رو دستش /بعدش هم زدمش ….هعععععععی البته تنها بودیم تو اتااااااق .انقدم سر و صدا بود کسی صدداشو نمیشنید .خلاصه دوس داشتم بکشمش …ییهو نمیدونم داداش جونم از کجا اومد نجاتش داد خخخخخخخخخخ.
مدیونی فکر کنی خانوادش ۲۳ ساله باهامون قطع رابطه کردن …خخخخخخخخخخخ
نمیدونم چرا .تو نمیدونی شهرووزززززززز من گربه بودم یا پرواااااااااااز

سلام. متن زیبایی بود.به نظر من هر چیزی بدی ها و خوبی هایی داره. این ها هم از بدی های تکنولوژی هستند. البته سعی شده دو تا رو با هم تلفیق کنن. مثلا در هنگام کار با کنسول های بازیوقتی در حال بازی با توپ هستن می تونن تحرک داشته باشن و یه سری کار ها رو با توپ انجام بدن و همون رو در نمایشگر ببینند و امتیاز هم بگیرند. البته با زمان قدیم قابل مقایسه نیست ولی درمانیه برای کم تحرکی بچه ها.

سلام خانم عظیمی.
بله اونها رو هم دیدم.
یه بار یکیشون بازی پنالتی داشت، رفتم بازی کردم.
پنجتا میشد شوت کرد.
سه تاشو تونستم گل کنم خخخ.
هیجان باحالی داشت.
ولی این کجا و اون توپای پلاستیکی با اون حال و هواشون کجا.
ممنون از حضورتون.

سلام پسرم ، سلام بر آوای محبوبم . دعا میکنم ، آریا جون مثل خودت بشه . یعنی دکتر بشه و بره از محله و تو هم دلت براش تنگ بشه .
شبوروز ، باور کن من این بچه رو اینجوری تربیت نکرده بودم. رععععد بزرگ با عصبانیت به سمت بچه دیووونش میره ولی با خودش میگه : بچه زدن نداره و یه بار دیگه پروازو می بخشه و از خدا می خواد که زودتر پروازک ازین محله بره و یه دکتر با ادب بشه و با کمالات برگرده خرخرخر

یه سوال …چطور تو!!! یه معتاد انگل اجتماع !!!خخخخخخ توپ بازی میکردی بعد من توپ به چه کارم میومده دقیقا …بعدش !!!من اون زمون داداشام به درجه ای از کمال رسیده بودن که به تقلید بازی شودان توپ های پلاستیکیمو کمی سوراخ نموده توشو با شن پر میکردن میشد توپ گلبااااااااااااال ..خخخخخخخخخخخخ …ولی انصافا خعععععلی باحال بود

دوباره سلام.
من باز اومدم. دلم نیومد نیام.
از آقای چشمه، از شهروز، از مهسا، و از آریا به خاطر هم دلی های قشنگشون ممنونم. راستی از توپ شهروز هم۱تشکر ویژه دارم به خاطر شعری که واسم فرستاد و بعد از اون کامنت بارونیم به خنده ای هرچند خیس مهمونم کرد.
به امید روزی که دل هامون از به یاد آوردن شیرینی خاطرات گذشته و فشار تلخی غیبتشون ابری و نگاه هامون بارونی نباشن.
ایام همگی به کام.

پریسااااااااااااااااااااااا /….خیلی لوسییییییییییی
هعععععععععععی کامنتت خیلی دلم گرفت.
از صبح ندیده بودم الان دییدمششششششششششششششششششش
انقد غمگین مینویسی چرااااااااااااااااااااااااا ؟؟؟
هععععععععععععی /.اگه یه بار دیگه اینجوری بکامنتی ….هععععععععععععععی

یکی مخفیم کنه این رسما تهدیدم کرد! آآآآیییی! حقم رو بگیرید ازششش× یعنی که چی این۱ساطور می گیره دستش راه می افته توی محله؟ الان من باید در جواب این تهدیدش۱بطری آب زرشکم رو تلف کنم بپاشم بهش تا بیاد به خودش بجنبه۱پخ کنمش در برم دیگه!

آقابگیرید نذارید در بره. عجب جایی گیرش آوردم هاااااااااااااا . ای توپ ناقلا . یادته من پنجم ابتدایی بودم تو هم مونده بودی تو سایه کم باد شده بودی رفتی زیر پام من هم خوردم زمین پام شکست. یادته آیاآآآآآآااااآآآآآآآآااااااآآآآآاااا
حالا ازم خجالت بکش. زود باش. باید ازم خجالت بکشی وگرنه ولت نمیکنم. خخخخخ

سلام بر رعد بزرگ. برای من بینا و نابینا فرقی ندارند مهمه صحیح بنویسیم مگه نابینا ها فقط برای نابینا می نویسن؟ مگه آقای سرمدی سایتش ویژه نابیناهاست؟پس همه باید درست بنویسن تک تک این دوستای نابینا از من باسوادترند،اگرم گاهی غلط املایی دارند تنها دلیلش شاید کم اهمیت دونستن املاست وگر نه یادگیری املا از یادگیری کامپیوتر خیلی راحت تره.آقای حسینی خیلی دوست دارم بریل یاد بگیرم صفحه اول روزنامه ی سپید حروف الفبا رو آموزش می ده.اگه وقت شد حتماً، اما احتمالاً زیر ده بشم.

هاهاهاهاآآآ, ای بدبخخختتتت, تو رو نگفتمااا, توپ رو گفتم, اصلا بیا بشو توپ گلبال, هم دیرتر داغون میشی, هم کلی بهت احترام میذارن, یه بار تو تمرین نشستم روی توپ, مربیمون گفت بی احترامی به توپ کردی, یه پنالتی واسم گرفتتت,
با حال بود شهروز
ترقق, اینم یه توپ زدم تو سرت …. که دق و دلیمو تو سرت خالیی کردههه باااشممم,

الفرااار

سلام بر جناب حسینی شاه شاهان محله
خب این مدل توپ ها در گذشته این جانب بوده ولی نقش کم رنگی داشته فقط یه بار یکیشون محکم خورد تو انگشتم انگشتم برگشت “یادش نه به خیر که خیلی درد داشت جای دوست و دشمن پر”…..
خیلی وقت بود از این مدل دست نوشته ها ننوشته بودید که جداً این یکی عالی بود “باز هم منتظر از این قبلی هستیم…..

دیدگاهتان را بنویسید