خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

راحت بخواب بابا رمضونم

خیلی کوچیک که بودم، یادمه همیشه وقتی میومدیم خونت، اول از همه، از توی ماشین میپریدیم توی مغازت. بستنی کیم، پفک، شیر کاکائو، نوشابه شیشه ای، کیک، هر چی میخواستیم برمیداشتیم. تو و ننه هم دوتا خوراکی میذاشتید روش و بهمون میدادید. یه دخل یادمه جلوی در مغازت بود که روش یه ظرف مستطیل بود که توش پر از پیراشکی بود که روش رو با مشما پوشونده بودی. همیشه وقتی میومدم تو مغازه، یکی از این پیراشکیها بهم میدادی. پشت دخلت، یه سطل دردار خیلی بزرگ بود که همیشه روی اون مینشستی و ازش به عنوان صندلی استفاده میکردی. شبها توی خونت همه جمع میشدیم. دو تا عموهام اونجا زندگی میکردن و خونه ی عمه هم نزدیک بود. خونت همیشه جذاب بود. زمستون ها یه چراغ نفتی روشن بود که همیشه میترسیدی من برم بخورم بهش و بسوزم که هیچ وقت این اتفاق نیفتاد. یه اتاقک توی خونت بود که کمد رختخوابات اونجا بود. یادمه یه بار رفتم اون تو که مثل همیشه با پسر عموهام بازی کنم که نمیدونم چی شد که کیسه ی شکر از بالای کمد کله پا شد روم. سر تا پا شِکَر شدم. زن عَموم برد منو توی زیرزمین خونت که توی حیاط بود و اون جا حمام خونت بود شُست. خونت یه کولر داشت که تابستونها همیشه خراب بود. یه تلویزیون سیاه سفید داشتی که سیمش دوشاخه هم نداشت و سر سیم رو میکردن توی پریز تا کار کنه. باز هم همش نگران بودی که یه وقت دستم بهش نخوره برق منو بگیره. یه تلفن سه دقیقه ای هم دم در مغازت داشتی که باعث تعجب من بود و برام جالب بود که چه طوری کار میکنه. از این گردونه ای ها که باید پنج تومنی میذاشتیم توش، بعد شماره رو میگرفتیم و وقتی اون طرف گوشی رو برداشتن، یه دکمه میزدیم که پول توی قلک بیفته و صدای ما بره اون طرف خط. خیلی وقتها شبهایی که اونجا بودیم از این ماکارونی صدفی ها از مغازت میاوردی و ننه درست میکرد و همه میخوردیم. همیشه مراقب بودی یه وقت نسوزم، برق منو نگیره، از پله نیفتم، کسی اذیتم نکنه.
رو به روی خونه یه مسجد بود که همیشه موقع نماز، در مغازه رو همینطوری بدون قفل کردن میبستی و میرفتی نماز و برمیگشتی. چه دزدیها که از مغازت توی همین وقتها نشد.
اون موقعها وانتهای میوه فروش وقتی میرسیدن جلوی مغازت، جلوشونو میگرفتی و میرفتی توی وانت و با صدای بلند میوه هاشون رو میفروختی:
بدو بدو پرتقال، پرتقال آی پرتقال.
هر وقت هم که میومدی خونمون یا همه میرفتیم خونه ی عمه یا عموهام، همیشه تو و ننه برای من دست پر میومدید. یادمه بیشتر وقتا برام رنگارنگ و آدامس خروس میاوردید و میگفتید قایم کنم که بچه های دیگه نبینن. همیشه هم هرجا میرفتیم عجله داشتی زودتر برگردی خونه چون قرار بود صبح زود برات ماشین شیر بیاد. ئقتایی که شیر برات میومد دم مغازت غلغله میشد. همه ی زنهای محل صف میکشیدن و تو مدام باهاشون درگیر میشدی.
بزرگتر که شدم تو رفتی مکه. وقتی برگشتی، پشت سرت یه کیلومتر صف اهالی محل بود. یادمه توی یه حسینیه شام دادی که قاسم آقا برات مرغ درست کرد. برای من یه قمقمه آب زمزم آورده بودی. قمقمشو تا همین چند سال پیش داشتم که توی اسباب کشی گمش کردم.
یه کم بزرگتر شدم. ننه ما رو تنها گذاشت. خونت یه کم سوت و کور شد. همه ی بچه ها بزرگتر شدیم و دیگه قدرت بچگیمون نمیتونست ما رو دور هم جمع کنه.
بچه هات سر هر چیز الکی با هم اختلاف پیدا کردن. سر هر چیزی باهات اختلاف پیدا کردن.
قرار شد دوباره ازدواج کنی و کردی.
یه کم دوباره شرایط بهتر شد. حالا جای اون تلویزیون سیاه سفید، یه تلویزیون رنگی چهارده اینچ که از مکه آورده بودی نشسته بود. چراغ نفتی هم جاش رو به بخاری گازی داده بود. ولی هنوز خونت پشتی داشت و من پشتیهاتو با هیچ مبلی عوض نمیکردم. همیشه وقتی مینشستم، بشقاب پر از میوه و شیرینی جلوم بود و با اصرار به خوردم میدادیشون.
باز هم بزرگتر شدیم. چیزی که داشت ما رو به کابوس تنهای میکشوند. نوه هات خیلیهاشون ازدواج کردن. بقیه هم انقدر سرشون رو شلوغ کردن که کسی دیگه یاد بابا رمضون نمیفتاد. نهایتً ظهر روز اول عید همه میومدیم دور هم جمع میشدیم و بعد از ظهرش هم با هم میرفتیم سر خاک ننه و میرفت تا سال بعد.
آدم بزرگا ما رو قاطی بازی هاشون کردن. دلهای سیاهی که هیچوقت نفهمیدن شاید هنوز یکی هست که میتونه دلش برای بابا رمضونش تنگ شده باشه. دلهای سیاهی که به جز خودشون و خودخواهی شون چیزی ندیدن. همه ی اشتباهاتشون رو گردن تو انداختن. دیگه مغازت رو دادی اجاره. دیگه از پیراشکی و پفک و کیک و نوشابه شیشه ای و آدامس توپی و یخمک و بستنی دوقلو و آدامس پولکی خبری نبود. تو مریض شدی. آدم بزرگا حتی وقتی مریض شدی نیومدن ببیننت. بچه ها رو هم نیاوردن ببیننت.

حالا امروز شد. تو امروز برای همیشه رفتی. دیگه توی اون خونه زندگی نیست. دیگه وانتیها با سرعت از جلوی خونت رد میشن. دیگه کامیون شیر نمیاد دم در مغازت.
نگران نباش. جایی که رفتی خیلی بهتر از اینجاست. برای رفتنت گریه نمیکنم. برای موندن خودم گریه میکنم. بهت به خاطر رفتنت تبریک میگم. تو هم به خاطر موندن من بهم تسلیت بگو. موندن توی دنیایی که قانونش بیقانونی، عدالتش بیعدالتی، وجدانش بی وجدانی، اخلاقش بی اخلاقیه تسلیت هم داره. شاید نتونم بیام باهات خداحافظی کنم. آخرین باری که دیدمت انقدر ازش گذشته که یادم نیست کِی بوده. حتی عید امسال خونت نیومدیم. به خاطر چی؟ به خاطر آدم بزرگا. اونایی که فقط ادعای بزرگی دارن. فقط ادعا، ادعا، ادعا. نگاه تاریک ولی بارونیم نمیذاره بیام برای خاکسپاریت. چون میدونم ممکنه نگران بشی که نکنه گم بشم، نکنه بیفتم چیزیم بشه، نکنه …

برای خاکسپاری ننه هم نیومدم. مدرسه بودم آخه.
اونجا، به ننه سلام برسون. بگو جاش خیلی خالی بود. جای تو هم از این به بعد خالیه. لا اقل آدم بزرگا دیگه یه بهانه دارن که به خاطرش عیدها نیان خونت. چون تو نیستی. رفتی سفر. فقط کاش باز هم عجله نمیکردی. مگه اونجا هم ماشین شیر قرار بود بیاد که عجله داشتی برای رفتن. شاید هم دلت برای ننه تنگ شده بود میخواستی زود بری پیشش کلک!
دیگه نگران من نباش. نگران یه آدم حق نشناس که حتی سالی یه بار هم بهت سر نزد نباش. میبینی، من بزرگ شدم. چیزی که تو میخواستی ولی من نه. حالا دیگه مواظب خودم هستم. نه میسوزم، نه برق منو میگیره، نه از پله میفتم. فقط خیلیها اذیتم میکنن که مهم نیست. پوستم کلفت شده. تو فقط آروم بخواب. حقته بعد از یه عمر زحمت، یه عمر دویدن، یه عمر کار کردن راحت بخوابی.
راحت بخواب بابا رمضونم.

۴۶ دیدگاه دربارهٔ «راحت بخواب بابا رمضونم»

چه سخت و تلخ واسه تو و چه تلختر واسه منی که هی میخونمش و هی میفهممش و هی نمیفهممش این نوشتهت رو.
از این میترسم که این بلا کی قراره سر من بیاد.
و میدونی؟
چه شیرین واسه بابا رمضون که از بالا نگات میکنه و ی لبخند ملیح میزنه و میگه ناراحت نباش، من که حس خوبی دارم، شما مواظب خودتون و خوبیهاتون باشید!

سلام.
تسلیت میگم شهروز.
روح بابارمضون شاد!.
اینجا امشب تنها نیستم و گریه های نکرده داره نفسم رو می گیره. دارم خفه میشم شهروز.
چرا اجازه دادید؟ چرا اجازه دادید سیاهی این کدورت ها بین شما ها و بابارمضون بشینه؟ باید می رفتید دیدنش. باید این قاعده تاریک رو می شکستید. مگه چیکارتون می کردن؟ باید خودت و هر کسی که مثل خودت می دید رو بر می داشتی می رفتی دیدنش. خوشحال می شد. من اهل دلداری دادن نیستم. نمی تونم این زمان ها مهربون باشم. ببخش. بابارمضون اگر دستش بهم می رسید به خاطر این مدل کلامم که اذیتت می کنه دعوام می کرد. ظاهرا براش عزیز بودی خیلی زیاد. هنوز هم هستی. براش عزیز هستی و به احترام محبتش، دلش، چشم های منتظرش، باید امروز رو به خاطرت بسپاری و اجازه ندی دیگه هرگز و هرگز این برای تو و هیچ کدوم از عزیز های اطرافت تکرار بشه. باید حال امشبت یادت بمونه تا دیگه بابارمضون های دور و برت وقتی در خواب هستی نرن سفر. معذرت می خوام کامنتم تسلی بخش نیست. حالم درست نیست. شاید دوباره اومدم.

آدمهای گرم که از زندگی ما می روند بیرون، انگار چیزی را هم با خود می کَنَند و می بَرند. چیزی شبیه قسمتی از وجود ما. بارها در میان خاطرات فرو می رویم و بعد انگار جریانی مثل برق از سرمان می گذرد. به خود می آییم. نه. باورمان نمیشود.
امید آن دارم که سنگینی این غم، در کوتاه ترین زمان ممکن بر شما هموار شود. مثل تمام رنجهایی که آمده اند و رفته اند تا بخشی از وجودمان را صیقل دهند.

سلام شهروز جان
ما رو هم در غمت شریک بدون
چرا تا وقتی که کنار هم هستیم قدر هم رو نمیدونیم
الآن اون آدم بزرگها هر چه قدر هم برا بابا رمضون گریه کنند هیچی فایده نداره
تا وقتی بود مهم بود کنارش باشند
اما حالا
هیچ
ان شا الله غمه آخرت باشه
برای شادی روح بابا رمضون و دیگر اموات جمع
بخوان فاتحه اخلاص مَعَ الصَلَوات

وااای چقدر با این پست اشک ریختم آخه منم همچین بابا بزرگی داشتم که خیلی هوام را داشت میدونید چرا اشک ریختم آخر موندن تو این دنیا چه فایده ای داره خسته ام از اجبار وقتی آدم نمیتونه یک لباس برای خودش انتخاب کنه برای چی بمونه آره باید بمونه حسرت بخوره این که مشخص هست وقتی میری بازار نمیتونی چیزی را ببینی آخه چراااا بهت تسلیت میگم امیدوارم غم آخرت باشه

سلام بر شهروز عزیز.
تسلیت من رو هم بپذیر امیدوارم غم آخرت باشه ولی میدونم اینجا جای خوشی نیست و هر لحظه امکان داره همه ما زیر آوار غم گرفتار بشیم هر چه خاک اون خدا بیامرزه بقای عمر شما و خانواده حسینی باشه من رو هم در غمت شریک بدون.

فقط میتونم بگم اشکمو درآوردی ممنونم ازت که بهونه خوبی بهم دادی تا امشبم در آرامش و سکوتی که همه خابن با بهونه و خیلی راحت گریه کنم هم برا دوستی که شاید مجازی باش آشنا شدم ولی دوستش دارم و هم برای خودم و اینکه چرا باید اینجا موند چرا ما در کودکی آرزو داریم بزرگ شیم دوس داریم بزرگ شیم که تو پر هم بزنیم که راحت با هم قهر کنیم که راحت با زبون کنایه با هم حرف بزنیم که با کلماتمون به هم تعنه بزنیم و دنیای طرفمونو رو سرش خراب کنیم و اسمشو بذاریم شوخی واقعا شوخی یعنی چه کاش میشد تو همون بچگی موند و شیرین بود شیرینی ای که تو دل همه جا داری که همه دوست دارن که اگر از روی بچگی حرفیو حتی به حق اگر زدی اما با زبون بچگی و تندت کسی ازت ناراحت نمیشه تازه خودشم اصلاح میکنه اگه مهم باشه اگرم نباشه که ناراحتی ای پیش نمیاد اما الآن تو بزرگی کافیه از روی خیر خاهی یه مورد را به دوستت یا اطرافت گوشزد کنی انگار که جنگهای جهانی فقط بین شما راه افتاده خیلی از مرگها خیلی از خودکشیها خیلی از مریضیها خیلی از افسردگیها و خیلیهای دیگه به خاطر این زبان لامذهب هستش راسته که میگن زبان سرخ سر سبز رو به باد میده حتما نیازی نیست که مبحث عمومی یا سیاسی باشه کافیه تو محبوبیت داشته باشی اما با یه کلمه پس و پیش تو جمله ات به منفور ترین آدم تبدیل بشی این چه دنیاییه خدا چرا همه میگن حکمت تو هست حتی یه نفرم یعنی نیست که جوواب ما رو بده و بگه چرا واقعا چراااااااا

سلام شهروز
من مجدداً بهت تسلیت میگم
به قدری قشنگ نوشته بودی که حد نداشت طوری که وقتی دیروز باهات حرف زدم و این خبرو شنیدم به اندازه ی الآن غمگین و ناراحت نشدم
خدا پدر و مادرتو برات حفظ کنه
شهروز من یه مادربزرگ دارم که هر هفته میریم خونش ما هنوز هم شبهای یلدا و چهار شنبه سوری و مراسم های خاص میریم خونه ی اونا دور هم جمع میشیم
مثل اینکه تهران خیلی بیشتر از زنجان غرق روزمرگی شده
غم بزرگیه از دست دادن یه بزرگتر منو تو غمت شریک بدون
امیدوارم به زودی بیای و خبرهای شاد و مسرت بخش از زندگیت بهمون بدی
روحش شاد

سلام شهروز.
من بازم به صورت نوشتاری بهت تسلیت عرض میکنم.
واقعا نمیدونم چی بگم.
این دل نوشته تو منو به یاد پدربزرگ و مادربزرگم انداخت که همیشه محکمترین و باوفاترین حامیان من در دوران کودکی و نوجوانی من بودن.
آقاجون من در همه موارد هوای منو حتی بیشتر از پدر و مادر خودم داشت روحش شاد.
بیبی همیشه بخصوص تابستونا هفته ها منو به خونه خودش می برد و کمال محبت و مادری رو در حقم میکرد، روحش شاد.
وقتی اینجور در مورد بابا رمضون نوشتی دقیقا حس و حال کودکی رو برای من زنده کردی که میتونم به جرات بگم دقیقا حس و حال کودکی من بود.
من واقعا احساس میکنم که یک بار دیگه پدربزرگم رو از دست دادم.
ای بابا رمضون خوب و مهربون روحت غریق رحمت.
جای بابا رمضون و ننه همیشه سبز و گرامی.

سلام
خدا بیامرزه ایشون را
چه درد ناک نمیدونم چی باید بگم
خیلی دلم گرفت
منم تقریبا بیست سالم بود که اول مادرم و سه ماه بعد هم پدرم را از دست دادم
خیلی دلم گرفت
باورتون نمیشه بغض گلومو گرفته
آه چقدر یاد سختی های مادر و پدرم افتادم
من به شما تسلیت میگم
دیر اومدم آره دیر اومدم
اما درک میکنم که شما چی کشیدید و الآن چقدر جاشون برای شما خالیه

سلام شهروزم. من هم بهت تسلیت عرض میکنم. شاید من بیشتر از دیگران حس و حال این پست تو رو درک میکنم. آخه اسم پدر من هم رمضون بود و وقتی مطالب تو رو میخوندم انگار خودم داشتم با پدرم درد دل میکردم.
هم بغض و هم اشک امونم نمیده. خدا کنه کسی نیاد تو اتاقم منو در این حال ببینه. به هر حال باز هم تسلیت.

سلام شهروز
من هم بهت تسلیت میگم
از دست دادن یه عزیز خیلی سخته درکت میکنم
امیدوارم خدا به تو و نزدیکانت عمر طولانی بده
چه خوبه تا وقتی که بزرگترها پیشمونن قدرشون رو بدونیم و بعد رفتنشون به سر و صورتمون نزنیم
درخت غم به جونم کرده ریشه، به درگاه خدا نالم همیشه
عزیزان قدر یکدیگر بدونید، عجل سنگ است و آدم مثل شیشه
روحش شاد یادش گرامی

سلام شهروز,,بهت تسلیت میگم,,
واقعا خیلی سخته که چنین عزیزی رو از دست دادی,,واقعا چی میشه گفت
وقتی که داشتم برای بار اول پست رو میخوندم واقعا اشکم در اومد,,نفسم اصلا بالا نمیاد
ما عزیزانی داریم که وقتی کنارمون هستن اصلا قدرشون رو نمیدونم,,وقتی که از دنیا میرن واقعا میشینیم گوشه ای غمو افسوس میخوریم,,
انشا الاه که غم آخرت باشه

سلام
چی بگم یعنی هیچ وقت نتونستم درست تسلیت بگم بلد نیستم نمی تونم سختمه …..
پست آقای عزیز زاده رو خوندم نگران شدم و رسیدم اینجا …. از همون اول پست زار زار گریه کردم تا آخرش …. و الآن هم …..
باباجون رمضون شما رفته …. چقدر این رفتن ها سخته برای اونهایی که موندند … وقتی باباجون حبیبم وقتی ننجون بگومم وقتی باباجون خدادادم رفتند ….. کاش منم می تونستم بغضم رو این طوری بنویسم و فریاد بزنم …. دلم خیلی تنگه خیلی …. دیگه چند وقتی هست که خواب هیچ کدومشون رو هم ندیدم …. جمعه گذشته رفتیم سر مزار باهاشون خداحافظی کنیم قبل کربلا رفتنمون …. ولی اون سنگها اونها نبودند …. نه من بودم و یه تیکه سنگ یه قطعه زمین …. فقط همین …. خدایا!…..

سلام شهروزی,اینجا هم بهت تسلیت میگم,دیروز که فهمیدم اینقدر ناراحتت نشدم,اما,اما اما حالا که این نوشته رو خوندم اشک اشکام داره میریزه,گریه,م گرفته شدید شدید,شهروزی از صمیم قلب بهت تسلیت میگم,ایشالاه که غم آخر تو و بابایی باشه که,من طعم بابا بزرگ داشتن رو نچشیدم,اما یه مامان جون داشتم که خییییلیییی دوسم داشت,یاد اون افتادم,خدا همه رفتگان رو رحمت کنه….

سلام بر جناب آقای حسینی .
واقعاََ گفتن جمله ی تسلیت میگم رو دوست ندارم به فردی که عزیزیو از دست داده بگم ، چون این واژه در برابر اندوه بی پایانش خیلی کوچیک و حقیره.
فقط از خدا می خوام که به شما و خانوادتون صبر و آرامش عطا کنه .

سلام شهروز, هرچند میدونم تسلیت گفتن من چیزی از بار غم و اندوه تو کم نمیکنه ولی منم به رسم ادب بهت تسلیت میگم, روحشون شاد, واقعا یه سری آدمها حیفن که بمیرن حتی اگه صد سال هم عمر کنن بازم کمه, فقط شهروز من درست پست رو که نخوندم از هر خطی چند کلمه که برسم آخرش میدونی چرا؟!! آخه چرا تایتل رو نوشتی بابا رمضون محله ی نابینایان, به خدا من فکر کردم یکی از بچه های محله فوت شده, فکر کنم تا اومدم برسم به آخر پست یه سکته ناقص زدم, داشتم همش فکر میکردم که رمضون اسم کی بود, راستش فکر کردم آقای عدسی فوت شده, خخخخ,
از بس به اسم عدسی عادت کردم اسمشون رو یادم رفته, جدی کجاست آقای عدسی؟! خبر نداری ازشون؟!!
ببخشید با اینکه بی حوصله ای کامنت طولانی نوشتم,

سلام
شهروز تسلیت میگم
درد منو تو این روزا مشترکه
منم دوستمو از دست دادم
پنج ماه مریض بود
پنج ماه بیمارستان
خودمو نمیبخشم که به ملاقاتش نرفتم
دو سه روزی که اومد سر کلاس معلوم بود ناراحته از این که هیچ کدوممون سراغی ازش نگرفتیم

کاش اشک و غم امان بده چند وقت پیش رفتم سر خاک پدر بزرگ و مادر بزرگم تا تونستم زار زدم و اشک ریختم خیلی سبک شدم مادر بزرگ منم خیلی غصه من را میخورد قبل مرگش یه هفته مریض شد و توی رختخواب افتاد طاقت نداشتم با اون وضع برم ببینمش تا این که عصر جمعه رفتم و نشستم بالای سرش اون دل تنگ من بود چشم انتظارم بود وقتی پنج دقیقه ای نشستم برای همیشه رفت اونا با این که پیش ما نیستند ولی حواس شون به ما هست میدونند کی شادیم و کی غم داریم روح بابا رمضون و روح همه اموات شاد.

سلام شهروز.
چقدر این نوشتت بغض داشت.
واقعا لذت بردم.
روح بابا رمضون و همه بابا هایی که دستشون از این دنیا کوتاه شده شاد.
منم از بابا بزرگم کلی خاطرات خوب و شیرین دارم. اما ۱۱ سال پیش پر زد و رفت.
یه روز ما هم پَر میزنیم.
پس تا هستیم از تک تک دقایق زندگیمون استفاده کنیم.
البته ای کاش همه بدی هایی که در پستت بهش اشاره کردی، نبود. تا واقعا بشه زندگی کرد.
زندگی

سلام خیلی زیاد تسلیت میگم. یادش بخیر پارسال شب عید با ننه جمیله و یکی از عموهام خیلی خوش گذروندیم اما، افسوس امسال باید حسرت اون خوش گذرونیا را تا ابد به دل داشته باشیم. با خوندن این پست خیلی دلتنگ شدم. وقتی ننه جمیله ام مرد ستون فامیل از هم پاشید. همش میگفتم کاش من مرده بودم چرا باید ننه جمیله ای بمیره که یه فامیلو با گرمای وجودش دور هم جمع میکنه. تا وقتی بود همه عموها و عمه ها دسته کم هفته ای یه بار همو میدیدیم اما حالا نمیدونیم آخرین بار کی همو دیدیم.

سلام به همه.
مهمترین دلیلی که باعث شد امروز من راحتتر این مصیبتو تحمل کنم، محبتی بود که از تک تک کلمات کامنتهای این پست از شما به من رسید.
من همدلی و دوستیهای این محله رو با هیچ چیزی تو دنیا عوض نمیکنم.
کلمات خیلی جاها کم میارن. یکی از اون جاها، الآنه.
الآنه که نمیدونم با چه کلماتی میتونم بابت این همه محبت، همدردی، همدلی و مهربونی از شما عزیزان تشکر کنم.
مطمئنم این موج محبت شما رو روح بابا رمضون هم حس میکنه.
از تک تک شما عزیزان ممنونم و براتون آرزوی بهترینها رو دارم.
امیدوارم یه روز توی پست شادیهاتون براتون کامنت بذارم و جبران کنم.
خیلی خیلی لطف بهم داشتید و من به داشتن دوستانی چون شما روزی هزاران بار افتخار میکنم.
مواظب خودتون و خوبیهاتون باشید.
بدرود.

سلام آقای حسینی من واقعا متاسفم شرایط بدی هست امیدوارم روح پدربزرگتون با بزرگان دین مشهور بشن من هم در ابتدای امسال مادر بزرگم رو از دست دادم شرایطتون رو درک میکنم امید که صبرتون عظیم باشه بازهم بنده رو در غمتون شریک بدونید

باره سفر چه بسته ای
مرگ خبر نمیکند
هر که نبسته باره خود
در این سفر
چه میکند
من هم تو اسکایپ تسلیت گفتم هم اینجا میگم
اگه بدونی من چه چیزای دردناکی شنیدم مادربزرگه یکی از دوستام به دلیله همین ادعاها خودکشی کرد
خدایا فقط خودت میتونی به دادمون برسی
اگه بد نوشتم اگه دیر نوشتم شرمنده
من این پست نخونده بودم
یعنی میشه ی روزی بیاد من هم از این دنیاه لعنتی خلاص شَم

دیدگاهتان را بنویسید