خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

امسال به بچه های فامیل که بزرگ شدند عیدی نمیدم

در عوض، میرم پیش بچه های دستفروش، میرم پیش خیابانی ها و لواشک‌فروش ها و آدامس‌فروش ها، میرم میبرمشون ی آبمیوه‌فروشی خعلی با‌کلاس، نه ی آبمیوه‌فروشی عادی. چرا ببرم‌شون ی آبمیوه‌فروشی عادی؟ اون ها هم مث ما دوس دارند ی جای با‌کلاس چیز بخورند. البته اگه اصن گیرشون بیاد. خلاصه که من دست توی دست پنج‌تا بچه ی قد و نیم قد، از هشت ساله تا چهارده ساله ی افغان، میریم به سمت ی آبمیوه‌فروشی با‌کلاس کنار پاساژ کوثر. اینجا اون‌جایی هست که همه به من و بچه ها، با حسی عجیب نگاه میکنند. انگاری که غیر از ی حس عجیب، ی لحن عجیب هم توی نگاه های این مردم موج میزنه. اینکه آخه همه ی ما داریم واسه شب عید خرید میکنیم، تو رو چه به بچه هایی که سر و لباس درست و حسابی ندارند. اصن چرا اینها رو دنبال خودت راه انداختی؟ اون ها دارند مثلا راهنماییت میکنند یا چی؟ الان میخوای چیو ثابت کنی؟ گاهیهاشون میپرسند کجا میریم. یکی از بچه ها میگه میریم بستنی و شیر‌موز بخوریم. طرف که خودش جزو مسخره‌ترین آدم های ایرانی هست با ی لحن مسخره مسخره جواب میده: منم میخوام! منم ببرید شیر‌موز بخورم. بچه ها که دل‌شون پاکه میگند عمو اینو هم ببریم شیر موز بخوره. میگم نمیفهمید داره مسخره‌مون میکنه؟ میگند طوری نیست. بیا ببریمش. میگم نه. توی مسیر، با چند قلم از این آدم های بی‌ارزش برخورد میکنیم که هر کودوم یک جور تیکه می‌اندازند. یکی میگه چی شده؟ قراره این کوره همه ی لواشک‌هاتون رو بخره؟ یکی میگه خخخ. یکی نوچ نوچ میکنه. یکی میگه خودت با عموتون با لواشک‌ها چند؟ خلاصه که شهر مزخرفیه. همه ی مردم هم خوب نیستند. ما میریم و میریم. یکی از بچه ها ریخته به هم. میگه من آب‌میوه نمیخوام. وقتی دلیلشو میپرسم میگه هر وقت میآییم این طرف ها جنس بفروشیم مردم بد نگاه میکنند. میگم به جهنم که بد نگات میکنند. غلط بیجا میکنند. تو نگاه‌شون نکن. شما با منید. یکی‌شون میگه اینجا چون با‌کلاس هستش ما رو می‌اندازند بیرون حتی اگه چیزی هم نفروشیم. بهشون اطمینان میدم که تا من هستم همچین اتفاقی نمی افته و به سمت آبمیوه‌فروشی پیش میریم. نمیدونم مگه ی نژاد چه برتری ای به ی نژاد دیگه داره که مردم اینقدر بی‌رحمند!

با یکی از بچه ها که از همه زرنگ‌تره، میریم تو، پنج‌تا شیر‌موز و ی بستنی سنتی سفارش میدیم و میگیریم بین بچه ها توزیع میکنیم. اونی که هشت سالشه، از خوشحالی همچین میپره هوا که ی کمی از شیر ها میریزه رو لباسش و رو زمین. دم به دمه که اشکم در بیاد. لعنت به من. اصن ای کاش این کارو نمیکردم. چطوری باید شوک ها و پس‌لرزه های این کارمو تحمل کنم؟ ای کاش متوجه واکنش این بچه به داشتن شیر‌موز نمیشدم تا آتیش نمیگرفتم. یعنی چند وقته همچین چیزی نخورده. خاک بر سر من که ی چند میلیارد پول ندارم که ی کارخانه بزنم والدین اینها رو ی کاری واسشون دست و پا کنم که اینها مجبور به خیابون‌گردی نباشند! اه. چه جبر بدی هست این دنیا! آدم واقعا گاهی وقتها توی آرمانگرایی خودش خفه میشه.

اونی که از همه زرنگ‌تره، اون رو ناراحت میبینم. قبلش شاهد کتک خوردنش با شیلنگ از مادرش بودم. دلیلش هم این بود که چرا بیشتر نمیفروشه. وقتی از بچه نخرند، مگه دست اونه آخه! انصاف‌تون رو شکر! خلاصه که بهش میگفت یا التماس بیشتری میکنی و بیشتر میفروشی یا هر شب با همین شیلنگ حسابتو میرسم. دستمو که روی شونش گذاشته بودم پس زد. میگفت دستمو بگیر. میگفت روی شونه هام جای شیلنگه. درد میکنه. دستتو اون‌جا نذار. نه تنها بدنش تیکه پاره بود بلکه کفش‌هاش هم همینطور. اصن کفش‌های خودش نبود. کفش‌های برادرش که دو سه سال پیش میپوشیده رو یکی دو سالی میشه دارند میدند این بچه میپوشه. همه جای کفشش پاره پوره به طوری که گاهی لختی پاهاش روی زمین ساییده میشه. لعنت به این دنیا! اعصابم خرده. میخوام به بچه عیدی بدم ولی یادم میفته که عیدی من میره توی جیب ننه بابای بچه. عیدی. چه واژه ی غریبی باید واسه اینها باشه! کسی که نیست به اینها عیدی بده. هست آیا؟ معلومه که نیست. توی ی ثانیه میزنه به سرم که اصن به بچه های فامیلمون که بزرگ شدند عیدی ندم. مجموع عیدی‌های اون ها رو جمع کنم واسه این بچه واسه عیدیش کفش بخرم. میبرمش ی کفش‌فروشی با‌کلاس. یک عالمه انتخاب داریم. هی زیر و رو میکنیم. هی در میاره و میپوشه. اینو پاش میکنم. نه. اینو نمیخواد. تنگه. گشاده. پاشو میزنه. رنگش خوب نیست. نمیدونم قیافه ی من و این بچه چه تفاوتی داره که یکی از مشتریها به بچه میگه خیلی هم دلت بخواد. آوردتت کفش واست بخره ناز نکن همینو بپوش. بچه قانع میشه. میگه چشم و یکی رو انتخاب میکنه. من مانعش میشم. میگم آقا خودمون میدونیم داریم چیکار میکنیم. بذارید بچه راحت باشه. به بچه میگم اینو برندار. اونی که واقعا دوس داری بردار. من تا نصف شب اینجا می‌مونم. خوشحال میشه. میخنده. اون قبلیها رو میذاره زمین و بالاخره بعد از چند دقیقه تست و آزمایش، یک جفت کفش خوشگل که مورد پسندش هست رو انتخاب میکنیم و میخریم. صد هزار تومان. البته منم اصفهانیم. نمیذارم با این قیمت از مغازه بیرون بیاییم. معلومه شب عیده و بنداز بندازه. شاید اگه وقت داشتم و واسه این بچه نبود، بیشتر چونه میزدم ولی در حدود چهل هزار تومان چونه میزنم و با شصت هزار تومان صاحب کفشا میشیم.

فقط الان از ی چیز می‌ترسم. از بابا یا مامان بچه. نکنه بگند تو چیکاره بودی که واسش کفش خریدی؟ اصن راستم میگند. من چه‌کاره بودم واقعا؟ هیچ‌کاره. ی آدم فضول که فکر میکنه میتونه با شصت تومان دنیا رو نجات بده. هه. واقعا که نمیفهمم در جواب تو چیکاره بودی چی باید بگم! شاید فقط بتونم بگم من انسان بودم و حس انسان‌دوستیم گل کرد. از اون شعار های توخالی و پوچی که خیلی قشنگه و واقعا به درد جواب دادن به والدین بچه میخوره. به درد نوشتن توی این وب و حتی فیس‌پوک. خلاصه که گیجم و با خوشحالی وصف ناشدنی بچه، از مغازه ی کفش‌فروشی میزنیم بیرون. بهش میگم من میرم سمت پل. میگه منو میرسونه. انگار داره از ی سمت دیگه میره. میگم این سمت پل نیست. میگم خودم میرم. میگه هست. میگه ی راه میانبر بلده. بالاخره میرسیم. ی جایی منو متوقف میکنه و کفشا رو میزاره روی ی سکو. داااد میزنه که ببین عمو چه کفشای خوشگلی واسم خریده مامان؟ نگاه کن مامان. ببین! وای. من اصن پیش پل نیستم. من پیش مامانشم. سلام میکنم. با ی حس سرد توخالی که سعی میکنه کمی آرامش یا کمی صمیمیت قاطیش کنه جواب سلاممو میده و میگه که کار خوبی کردم واسه بچه کفش خریدم. تعجب میکنم. با خودم میگم چطور ممکنه کسی که بچه رو با شیلنگ میزنه به خاطر ی چیز خوبی که بچهش صاحب شده از من تشکر کنه؟! خلاصه که بهم میگه تا تابستونی که بیاد قرار نبوده واسه این بچه کفش بخره چون پول نداره که خواسته باشه بخره. منم چون عباراتی غیر از شعار جایی نخوندم و بلد نیستم همینطوری میگم وظیفه بود و قابل این بچه رو نداشت و خداحافظی میکنم. بچه تشکر میکنه. فقط نمیدونم چرا به جای خوشحالی، ی بغض توی صداشه. گیجم و سردرگم. تا حالا فکر میکردم کار خوب کردن خیلی کار شاقی هست ولی حالا میبینم انگار همچین کاری هم نداره. فقط این کارا پول میخواد. پوووول. کاش میشد جایی استخدام میشدم تا هر هفته واسه این بچه ها به جور های گوناگون عید میساختم.

از هرگونه تعریف و تمجید احتمالی اکیدا خودداری فرمایید چرا که حذف خواهند شد.

۶۲ دیدگاه دربارهٔ «امسال به بچه های فامیل که بزرگ شدند عیدی نمیدم»

عیدیمو میدی یا بیام از حلقت بکشم بیرووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووون
بده حقمو @@
ولی از شوخی گذشته !!اگر شعار نباشه خیلی فکر خوبی هست
اگر امکان مالیشو داری چرا ک نههههههههه

سلام.
تمجید نمی کنم. حسرت می خورم.
کاش من هم بلد بودم! کاش می دیدم! کاش می تونستم!
به خدا راست میگم بلد نیستم. اعتماد به نفسش شاید درم نیست. نمی دونم کجا گیر دارم. سد ها رو بلد نیستم بشکنم وگرنه نه همیشه و نه خیلی، گاهی کمی ازم بر میاد اگر بلد باشم. الان شما میگی بلدی نمی خواد ولی به خدا می خواد. جلو رفتن، سر حرف رو باز کردن، جلب اعتماد، رفیق شدن، صمیمی تر شدن، تکیه گاه شدن، اطمینان دادن به اینکه تو با من هستی و تا من هستم کسی بهت اینجا گیر نمیده، به خدا بلدی می خواد. من بلد نیستم! کاش بودم!
این چیز ها رو در کدوم خودآموز میشه آموزش دید که من یادشون بگیرم؟
من از این عید ها دلم می خواد واسه دلم!
کاش می شد!.
پاینده باشید!.

یه جا نشسته بودیم یکی از دوستان میگفت اگه من پول داشتم یه کارخانه میزدم همه این بچه خیابانیها رو جمع میکردم واسشون شغل ایجاد میکردم به فلانیها کمک میکردم. و داد از بی پولی میزد و حسرت می خورد که چرا جای آدمای پولدار نیست که به محرومین کمک کنه.
همونجا یکی دیگه از دوستام یه حرف قشنگی زد:
گفت هر کسی به اندازه وسع خودش میتونه کمک کنه مثلا کسی که درآمد ماهیانش ۲۰۰ هزار تومان هست حداقل میتونه ۱۰۰۰ تومان در ماه کمک کنه.
به جایی هم فشار نمیاد.
حالا تو به خودت نگاه کن ببین چقدر کمک میکنی
اینطوری میتونی آینده خودت که میلیاردر شدی رو تصور کنی.
کسی که با همین وضعیت بدش به کسانی که از سطح مالی خیلی پایینتری هستند کمک نمیکنه در آینده هم که پولدار شد مطمین باش به کسی کمک نمیکنه!
فقط خواستم بگم روحیه انجام کارهای انسان دوستانه به میزان پولی که تو جیبمون داری ارتباط نداره.
ببینیم خودمون در برخورد با محرومینی که خیلی پایینتر از خودمون هستند چقدر کمک میکنیم میزانش اصلا مهم نیست
چقدر شعار میدیم یا نه چقدر روحیه انسان دوستی در ما وجود داره.
بعد از اون قضیه وقتی با یکی برخورد میکنم که مشکل مالی داره تو ذهنم حساب کتاب میکنم و میگم با توجه به این که من اینقدر خرج خورد و خوراک و رفیق بازی خودم میکنم اگه ۱۰۰۰ تومان به کسی بدم اصلا بهم فشار نمیاد! فکر کنم تا آخر ماه اگه بشه ۵۰۰۰ تومان هم کمک کنم بازم اصلا بهم فشار نمیاد!
پس میشه یه هزینه ای رو واسه این کارها همیشه تو دخل و خرج ماهیانمون کنار گذاشت
موفق باشی مجتبی جان

نظریه ی جالبی بود. تبدیل به عمل که بشه فرمول خوبی از آب در مییاد و نتایج خوبی هم میتونه داشته باشه!
با وجود مزایایی که کمک های غیر مستقیم داره ولی من ترجیح شخصیم اینه که مستقیم کمک کنم. آخه توی خیریه ها هم دیدیم اختلاس های میلیاردی شده. از چه پول هایی؟ از پول هایی که هزار هزار جمع شده و ی دفعه شده میلیارد و ی دفعه یکی خورده رفته پی کارش.

سلام داداش منم با نظر تو موافقم و اگر ریا نباشه با این که خودم درآمد زیادی نداره به یکی از این محرومین کمک میکنم اصلا یه بخش کوچکی از درآمدم را به ایشون اختصاص میدم نتیجه این بخششم راهم دیدم موفق باشید

دستتون درد نکنه, چرا زحمت کشیدین, چرا ویلا ندادین, کنار دریا ندادین, بنزو توئیتا ندادین,خب باید کبابو مرغو اینا بهشون میدادی, کارت خعلی زشت بوده, باید میبردیشون رستوران, بستنی که آب شد رفت که, گوشت بهتر بود, هههاهههاهاااآآ,
خب خودت گفتی از جای خالی و جای خالی اکیدن خودداری کنید!!!!! در ضمن ریا هم شدد, اییششش,

مسلمان ها ی روایتی دارند که مضمونش اینه:
“نماز رو بلند بخونید که همه بفهمند دارید نماز میخونید به این کار تشویق بشند.”
البته فکر کنم اون روایت فقط شامل آقایون میشد. جدی میگما.
ابابصیر که بودیم از این چیزا زیاد میگفتند.

سلام مجتبی.
واقعاً راست گفتی درسته پول بسیار بسیار کارگشاست ولی تا جایی که خود مسأله ای بر سر راه همین انسانیت و نوع دوستی نشه.
اگه پول در خدمت کسب قدرت و محروم کردن دیگران از حقشون بشه از پست ترین چیزهاست.
پس امیدوارم بینهایت پولدار بشی و چندین برابر این پولها محبتت و انسانیت هم قویتر بشه.
نه برعکس.
خیلی خیلی قشنگ و به جا بود
بهتره افراد دیگه هم از شعارزدگی و کارهای بی سر انجام به همین کارهای بسیار زیبا و بشردوستانه روی آورند.
موفق و سعادتمند باشی.
دوست عزیزم مجتبی.

سلام داش مجتبی کاره انسان دوستانه شما را تحسین میکنم و برای شما آرزوی توفیق روز افزون دارم در ارتباط به این موضوع که قلب هر انسان دارای حس انسانیت را به درد میاره به جمله زیبایی از حسین پناهی اشاره کنم.پولدار که باشی برف بهانه ای میشود برای شادی کردن کفش و لباس نو خریدن و با دوستان به تفریح و اسکی رفتن و از زندگی لذت بردن اما خدا نکند فقیر باشی از غم بیکار شدن پدر کارگرت تا غم کفشهای پاره ات و چکه کردن سقف خانه ات.این پول چیست که باید تعیین کند برف نعمت است یا عذاب.

سلام! خیلی لذت بردم از کار خداپسندانتون!
هر کسی کار خیر انجام بده نتیجش رو هم میبینه! مثل خودم!
یه روز دوستم شدیدا به پول احتیاج داشت ولی چیزی نمیگفت! هم اتاقیش بهم گفت فلانی پول میخواد داری بهش بدی؟ من هم یه مبلغی رو بهش دادم خیلی خوشحال شد! انگار دنیا رو به پاش ریختم! و از اون موقع خدا شاهده هیچ وقت بیپول نموندم! من از اینکه به درد اینگونه افراد میخورم و مبلغ ناچیزی بهشون تقدیم میکنم خیلی لذت میبرم بخدا!
ان شا الله همیشه خداوند توفیق کمک کردن به دیگران رو بهمون عطا کنه!
همه بگید آمین یا رب العالمین!
التماس دعا!

درود
خب این کار تعریف و تمجید نداره که!
دو حالت داره! البته از نظر من و نظر من میتونه الزاما درست نباشه و امکانش هم زیاده که غلط باشه!
یه حالتش اینه که درآمدت اون قدری هست که با این جور مخارج هیچ فشاری به زندگیت نمیاد و اضافی درآمدت رو خرج کسایی میکنی که بهش بیشتر از خودت احتیاج دارن.
درسته که حق انتخاب با خودته و میتونستی این کارو نکنی!
ولی به هر حال کار شاقی نکردی!
اضافی بوده و اگه اینجا خرج نمیشد خب یه جای دیگه خرج میشد!
تنها تفاوتش اینه که انسانیت خودتو همون طور که باید باشه نشون دادی.
اما حالت دوم اینه که با فشار آوردن به زندگی خودت و نرسیدن به چیزایی که خودت دوست داری بهشون برسی چنین کاری کردی یا میکنی، که من صراحتا بهت میگم یه جور کله داغی و بی عقلی بیشتر نیست!
من معتقدم بلایی که سر من اومده تقصیر دیگران نیست و بر همون اساس بلایی هم که سر دیگران میاد مقصرش من نیستم.
تو امروز به اونها کمک میکنی و اگه اونها در شرایط دیگه ای بخوان بهت کمک کنن، با وضعیتی که دارن، کار چندانی برات از دستشون بر نمیاد و این یعنی یه مبادله ی غیر منصفانه!
یعنی زور آوردن به زندگی و توقع الکی از خودت!
نظر من اینه که تا وقتی خودم احتیاجی رفع نشده دارم، همون احتیاج رفع نشده در مورد دیگران به من کوچکترین ارتباطی نداره.
چون من باعث ایجاد احتیاج برای اونها نشدم!

سعید. بحث تو درسته به شرطی که از رویکرد دو دو تا چهار‌تا به قضیه نگاه کنیم.
من از این دید به قضیه نگاه نمیکنم.
همون حس کله‌داغی و شاید ی کمی تلاش برای انسان ماندن از نظر من البته.
مشکل ی جایی هست که ریشه در بیماری‌های روانی من داره.
من کلا آدم مازوخیستی تشریف دارم. کلا از خود‌آزاری لذت می‌برم و ی مشکل بزرگتر هم دارم اونم اینکه از این بیماریم خوشم مییاد و اصن در پی درمانش نیستم.
اصن حس کمک وقتی واسه من حس باحالی میشه که خودمم نداشته باشم و کمک کنم.
اصن چرا سر اون بچه های معصوم منت بذارم؟! هاااان؟
میخواستم خودمو تست کنم و شاید توی اون لحظه، حس کمکم کمتر از حس خودآزمایی بود.
فقط تجربهم را نوشتم که نوشته باشم. مث دستنوشته های دیگه ای که اینجا میذارم.
از اینکه روزی خواسته یا ناخواسته بخوام قهرمان‌بازی در بیارم حاااالم از خودم به هم میخوره.
اینطوری بهتر شد انگاری!

عمو نوروز! نیا این جا… که این خونه عزاداره
پدر خرج یه سال قبل شب عیدو بدهکاره
چشای مادر از سرخی مث ماهی هفت سینن
که از بس تر شدن دائم، دیگه کم کم نمی بینن
برادر گم شده پشت سرنگای فراموشی
تن خواهر شده پرپر تو بازار هم آغوشی…
توی این خونه ی تاریک کسی چشم انتظارت نیست
تا وقتی نون و خوش بختی میون کوله بارت نیست
عمو نوروز! نیا این جا، بهار از یاد ما رفته
توی سفره نه هفت سینه، نه نونه، نه پول نفته
عمو نوروز! تو این خونه تمام سال زمستونه
گل و بلبل یه افسانه س، فقط جغده که می خونه
بهار و شادی عیدو یکی از این جا دزدیده
یکی خاکستر ماتم رو تقویم ما پاشیده
توی این خونه ی تاریک کسی چشم انتظارت نیست
تا وقتی نون و خوش بختی میون کوله بارت نیست …

سلام مدیر خان
ما نابینایان هر کدوممون اندازه ی ۳ نفر سالم به ظاهر عقل داریم
خاک تو سر مسؤولی که پولاش همه بانک ها رو پر کرده
و وقتی اینجور بچه ها میان کنار شیشه ی ماشیناشون
ومیگن یه آدامس بخر
میگن برو باباااااا شیشه رو کثیف کردی
نجس
مدیر خان
من زندگیم رو همین جوری شروع کردم
کفگیرم کف دیگ نه
حتی زمین رو هم سوراخ کرده بود
با التماس از اوقاف
یه وام ۵میلیونی گرفتم
رفتم مرکز استان که وام رو بگیرم
نزدیک ۸۰ کیلو متر
اومده بودم
کرایه یه ماشینم رو قرض کرده بودم
۲۷ اسفند
اما وقتی رسیدم
کارمند بانک گفت برو آقا
من وقت ندارم
میخوام برم کت شلوار بپوشم
گفتم خودت گفتی بیام
گفت میبینی که میخوام برم کت شلوار بپوشم
بگذریم
میخوام بگم برادر الان ببین یکی از مسؤولین پولدار
این کاری که کردی رو میکنن؟
نه هرگز
نمیخوام کسی رو ببرم زیر سوال
اما خیییلیا تو خونه هاشون مشغول خوردن و خوشین
و خیلیا هم مثل دخترک کبریت فروش
باید زیر برف
با بوی غذا ها ی کوفتیه اونا بمیرن
حالم بده گریم میاد شب به خیر

به نظرم تغییر از منو تو شروع میشه و پا میگیره. مسئولین که اسمش روشونه. مسئولین یعنی بی مسئولیت ترین آدم هایی که سراغ داریم. مگه مسئولین بهزیستی واسه ما کاری کردند که واسه اینها بکنند. ما نابینایان خودمون سایت میزنیم، گروه ایمیلی میزنیم، اسکناس‌خوان رو ارتقا میدیم، باهم نرم‌افزار‌های اون‌طرف آب رو میخریم، موتور صوتی فارسی میسازیم، برنامه های نامناسب رو مناسب‌سازی میکنیم. کمک مالی میکنیم، خودمون. کجا این مسئولین واسه ما یا افراد دیگه کاری میکنند؟! اگه میبینی کارمندی حقوق میگیره واسه اینه که از گشنگی تلف نشه تا بتونه واسه کارفرماش بیشتر کار کنه نه واسه اینکه حقوقی داره و نه واسه اینکه توی رفاه باشه. مگه این فلسفه رو نمیدونی؟!
تغییر، یعنی منو تو. یعنی ما بخواهیم که تغییر ایجاد بشه.

سلام بر مجی جون.
بخش اول: کاملا شوخی:
آآآآآی لواشک آلو، آآآآی برگه هلو،.
آآآآآی آدامس، آآآآآی شکلات.
آقا، خانم، تو رو خدا از من یه شاخه گل بخرید.
خب حالا کجا بیام؟ کی بیام؟ کدوم پاساژ بود؟
عیدی من کووووووو؟ یالاااااا من عیدی میخواااااام.
بخش دوم: کاملا جدی:
مجتبی همه چیز تو یه طرف، این نوع دوستی و انسانیت تو همون طرف، یعنی چیزه یه طرف، یادم نبود بخش کاملا جدی بودم.

لذت ببر از زندگی و بدون که ما اصفهانی ها تا ی شام و ناهار سفت و سخت از میزبان یا مهمان نگیریم توی فکر عیدی گرفتن ازش نیستیم.
پس مطمئن باش عیدی ای که گفتی و خواستی ازت بگیرم رو حتما میگیرم. میدونی که ما اصفهانیها کلا عیدی دادن رو معکوس میشنویم و میخونیم!
مطمئنم هر کسی به روش خودش میتونه کاری کنه که حتی موقت ی لبخند واقعی روی لب های معصوم و احتمالا ترک خورده ی ی فرشته بشینه.

بمیری که دیگه نتونی از این پستها بزنی که نصفه شبی حالمونو بگیری.
بترکی.
حالم از دنیا و زندگی و خودم به هم خورد مسخره.
.
.
.
.
یه بار توی پارک رو نیمکت نشسته بودم که یه بچه تقریبً ده ساله اومد گیر داد که ازش فال بخرم. تو جیبم فقط اون روز یه دو هزار تومنی بود.
بعد از کمی تردید دو هزاری رو بهش دادم. گفت پول خورد ندارم. ناهار هم نخوردم.
گفتم پیشت باشه. یه رنگارنگ هم توی کیفم بود دادم بهش که همونجا باز کرد خورد.
خواستم باهاش شوخی کنم که گفتم لا اقل بخون ببینم چی بهمون فروختی که گفت من سواد ندارم.
اون لحظه بیشتر از این ازم بر نمیومد ولی راحت بودم. تا مدتها هر اتفاق خوبی توی زندگیم میفتاد رو میذاشتم به حساب اون اتفاق.
.
.
.
.
.
راستی به جای این حرفا یه اسپانسر برای جشنواره ی من پیدا کن تا ورشکست نشدم.
افتااااد؟

چه خوب که واسش و کنارش بودی. همین که برخورد خوبی باهاش داشتی یعنی اعتماد. همین که رنگارنگ رو درجا خورده یعنی گشنهش بوده. یعنی دروغ نمیگفته.
اسپانسر هم چی بگم والا. میگند هرکی خربزه میخوره ویبره اش رو هم تحمل میکنه.
البته روایت است توی کتاب های خطی قدیم که سوزوندند این مثل ی جور دیگه ای نوشته شده بوده و اینجوری ها هم مدرنیته روی سبک نگارشش تأثیر سوء نذاشته بوده.

من هیچ وقت یعنی خب بیشتر بیشتر وقتها از این بچه ها خرید نمی کنم خب واقعیتش یه طور ناخوشایندی هم ازشون خوشم نمیاد بهم گیر بدند و ….. نمی دونم خب فکر کنم یه طور واکنش اعتراضی نسبت به این باشه که من می گم اصلاً این بچه ها اینجاها نباید باشند و دست خودم نیست نمی تونم …. گاهی قبلتر ها با خودم فکر می کردم اگه مستقل زندگی می کردم و امکانات مالیش رو هم داشتم دو سه تایی از اون کوچیکتر هاشون رو میبردم پیش خودم و کلاً بزرگشون می کردم …. البته دیگه خیلی وقتی هست از این خیالات نمی کنم…. وقتی می بیوره چون فقط دنبال پوله …. چون ….نم توی اتوبوس همراه با پدر یا هرکی دیگه میاند شعر می خونند و …. کلاً دلم می خواد بلند شم اول بزنم تو سر اون بزرگتر همراهشون بعد تک تک مردمی که بهشون کمک می کنند…. نمی دونم خب در خودم نمی بینم بتونم یه وقتی این طوری که شما برخورد کردید رفتار کنم … یعنی حس می کنم این طوری یه طورایی ترحم آمیز عمل کردم و شاید هم ترحم آمیز نباشه ولی خب فکر کنم بعدش افسردگی بگیرم ….
واقعاً امیدوارم روزی برسه که یا این بچه ها دیگه در چنین اوضاع و احوالی نباشند یا از دست من بر بیاد تا بتونم اگر هم که می خوام ترحم کنم یا لطف کنم یا هر چیز دیگه ای یه کار اساسی باشه یه کاری که نه فقط برای الآنشون باشه برای آینده شون هم باشه مطمئن بشم یکی دوتاییشون درس خوندند یا یه کار و حرفه درستی یاد گرفتند و نهایتاً زندگی خوبی دارند و یه طوری خواهند بود که فرزندانشون مثل الآن یا قبلتر های اونها نشند ….
با شلنگ یه بچه رو زدن خیلی دردناک هست خیلی …. کاش اینجاش رو ننوشته بودید … شلنگ کمربند زنجیر و بچه و دردناکتر اون وقتهایی هست که یکی میزنه که نه پدرته نه مادرته نه خواهرته نه برادرته نه هیچ کست …. فقط میزنه چون رئیسه چون بی شع

سلام من نمیدونم وقتی این بچه ها رو میبینم چه کار باید بکنم نه میتونم بی تفاوت باشم و نه میتونم پول بکنم تو جیب یه مشت مفت خور از خدا بیخبر. یه روز ظهر بابام اومدند خونه خیلی ناراحت بودند. گفتند یه مردی یه دختر نابینا داشت که فکر کنم کم توان ذهنی هم بود. او رو با پای برهنه میکشید تو خیابون و باهاش گدایی میکرد دختر بیچاره هم گریه میکرد و نمیومد مرده هم هی کتکش میزد و میکشیدش. بابام بهش پول میدند و بهش میگند با این پول برا بچت چیز بخر و بیشتر از اون از خودت خجالت بکش.

سلام
واقعا اشک تو چشم هام جمع شد برام مهم نیست که حذف بشه،
اما اگر خواستید باز هم یه همچین کاری انجام بدید من هم هستم راست میگم بخدا من همیشه تو فکر این بچه های دست فروش هستم
یه ایمیل به من بزنید تا منم کمک ناچیزم را تقدیم کنم
موفق باشید

کمک های من دلخواهی هست. میدونم شما هم به دلخواه خودت میخواهی کمک کنی ولی من اگه پول خودمو خرج یکی بکنم که بعدا بفهمم کسی محتاجتر از اون هم بوده مشکلی واسم پیش نمییاد. پول خودم بوده و حالا یا درست یا اشتباه خرج شده ولی در مورد پول شما مسئولیتم سنگین میشه. نمیدونم آیا اینی که واسش فلان چیز رو با پول شما میخرم واقعا محتاج هست و آیا واقعا کار درستی میکنم یا نه.
پیشنهاد میکنم خودتون دست به انجام همچین کارهایی بزنید که حسش هم حس خیلی قشنگتری هست تا اینکه پول رو بدید یکی دیگه به این مصرف برسونه.

همین هفته این کار رو انجام می دم. قبلا می رفتم زیاد ازشون خرید می کردم چون دلم می خواست کار اون روزشون زودتر تموم بشه و برن خونه. ولی این هفته از بهترین جایی که خودم می رم براشون شیر موز می خرم می برم و اگه این کار رو دوست داشتن تا اون جا که بتونم تکرارش می کنم. باور کنید از شادی بچه ها حتی شده برای دو دقیقه نمی تونم بی تفاوت بگذرم.

سلام مجتبی کارت درسته
کمک این جوری خیلی خوبه ولی اگه ما از اونا وسیله هم نخریم آخر شب کتک میخورن و اون لذت از ذهنشون میره چیزهای منفی همیشه زود جای چیزهای مثبت رو میگیرن
به نظر من هر دو کار قشنگه یه چیز بخریم بدیم بهشون یه چیزم ازشون بخریم این جوری به گدایی کردن هم عادت نمیکنن
جمعیت امام علی داره به کودکان کار کمک میکنه اگه خواستید باهاشون در ارتباط باشید

سلااااااام به داشی جونم.
و بعدش برات بگم که فقط خودت رو عشقه شکلات.
این روزا این قدر خوش مزه ای که دلم میخواد بخورمت.
اییییییییییییووووووووللللللللل.
خخخخخخخخخ من یکی مجتبی جون وقتی نظری یا چمیدونم پستی حرفی چیزی ازت میبینم حال میکنم.
فعلا بای.

دیدگاهتان را بنویسید