خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

مسابقه یا خاطره گذری به دنیای بچگی

سلام به همه

هر چی بگم بازم کمه

دوستت دارم ی عالمه

هم محلی عزیز دوست گرامی

به پیشنهاد

رهبر عزیزمون آقا مجتبی

میخوام ی خاطره از دوران بچگی که با بیناها همبازی بودم براتون بگم

نمیدونم اسمشو بذارم مسابقه یا خاطره

ولی دو تاش بود

به بچه ها گفتم بچه ها بیایید ی مسابقه بدیم

اونا که نمیدونستن من میخوام چه کار کنم گفتن باشه

گفتم همتون چشاتونو ببندین همه چشاشونو با دستمال بستن خودم هم بستم که معلوم نشه

بعد گفتم○

بچه ها حالا پیشه هم بشینیم بعد یکی از ما بلند شِه و بقیه رو شناسایی کنه

به من گفتن اول تو گفتم نه من آخری
هستم

همه به ترتیب انجام دادن ولی همگی اشتباه کردن

و نتونستن بچه ها را از هم تشخیص بدن نوبت به من که رسید همه رو شناختم

وای چه قدر این بیناها به چشاشون تکیه دارن

خلاصه بهم گفتن تو که چشات بسته بود

با اینکه نابینای مطلق بودم

گفتم شما حواستون نبود من ی ذره دستمال رو تکون دادم

چطور متوجه نشدین همه باور کردن

ی کمی خندم گرفت ولی خودمو جمع و جور کردم گفتن از اول گفتم نه چون خودم گفتم من برنده هستم

بعد قبول کردن با پولایی که از باباشون گرفتن برام جایزه بخرن

وقتی جایزه رو برام گرفتن گفتم بچه ها دوباره مسابقه بذاریم

شاید باور نکنین همه گفتن نه تو دوباره میخوای تقلب کنی دیگه ما با تو مسابقه نمیدیم

بعد که همه رفتن خونه هاشون

من که میدونستم از مامان و باباشون در مورد من بیشتر میپرسن خودمو برا روز بعد آماده کرده بودم

وقتی دوباره جمع شدیم دور هم هِر هِر میخندیدم بعد گفتم بچه ها دیگه چه خبر اونا که فهمیدن من خنده هام برا چیه دیگه بهم نمیگفتن چشاتو ببند تا بازی کنیم

و روز به روز به من نزدیکتر میشدن

و فهمیدن آخه بابا کسی که خدا چشاشو بسته دیگه نیازی به چشم بند نداره

شرمنده طولانی شد

به خدا شرمنده هستم که جواب کامنتاتونو نمیدم

هر کار میکنم نمیشه

ولی نظراتونو میخونم

ای کاش این مشکل حل بشه تا از خجالت همتون در بیام

زیادی نوشتم بای تا بعد

۳۷ دیدگاه دربارهٔ «مسابقه یا خاطره گذری به دنیای بچگی»

سلام خیلی خاطره ی جالبی بود من خیلی خاطرات نابیناها را دوست دارم میگم نظر تون چی یک کتاب بنویسیم راجع به خاطرات نابینایان فکر کنم خوانندگان زیادی داشته باشه خخخ یا راجع به سوتیهایی که میدهیم آخه من و دوستام تمام دل خوشیمون اینه که دور هم جمع بشیم و از خاطراتمون بگیم به خدا کلی روحیه میگیریم

سلام .
خب شک دارم که کامنت منو ببینید ولی یا شانس و یا اقبال .
خب اول باید بگم که من بینا هستم ، و کلی سؤال برای من پیش اومده .
شما برای شناسایی دوستاتون ، آیا چهرشونو لمس کردید ؟؟
چون اگه حرف میزدنند که دوستان بینا متوجه می شدند .
اگه چهره دوستانتونو لمس کردید ، آیا قبلاََ هم این کارو می کردید ؟ به نظر من اگه بار اولتون بوده که صورتاشونو لمس می کردید برای شما هم قابل شناسایی نیستند .
البته به نظرم این سؤالهای کنجکاوانه بیناها در مورد نابینایان به صورت کامنت تفهیم نمی شود ، ولی خب من خیییلی برام سؤال پیش اومده .
به قول مهدیه خانوم اگه همگی جمع شید و خاطراتتونو بنویسید خیلی جالب میشه. هم برای خودتون و هم بیناها .

سلام . صد سال تنهایی آیا شما هم بینا هستید ؟؟؟
به نظرم شما هم بینا باشید .
مگه با دست گرفتن میشه تشخیص داد ؟؟. خب مخصوصا دست همه بچه ها که همشون مثل همه . خخخ چون کار نکردن که بعضیاشون دستاشون زبر باشه .
من فکر می کنم که نابیناها حس بویاییشون از ما بیشتره . چون وقتی خودم چشمامو می بندم بو هارو بهتر حس می کنم .
وقتی به دنیای نابینایان مادرزاد و مطلق فکر می کنم ، به نظرم خیلی دنیاشون باید عجیب باشه .
اگر شما نابینا باشید نباید بگید شاید ، خب باید خوب بدونید که چطور بدون دیدن و شنیدن صدا میشه آدمارو تشخیص داد .
من فکر می کردم نابیناها فقط از روی صدا آدمارو تشخیص میدن.

سلام
من همون کیوان عروض الدوله هستم. تغییر دادم. از این به بعد همیشه صد سال تنهایی میباشم
بله. دست ها حتی دست های بچه ها فرق دارن. البته همۀ نابینایان نمیتونن این گونه تشخیص بدن. مگر با صحبت کردن. خیلی ها هم دوست ندارن مثلاً یکی بیاد ساکت باشه و ببینه طرف میشناستش یا نه. این فقط یه حسه. همین.

شکلک رعععد بزرگ که خودش هزار سالشه اما از نوع هزار سال شادی خخخخ به کیوون شاه عروضی میگه : مرسی که جوابمو دادی ،
ولی چه اسم غریبو عجیبی !!!! دلم گرفت .
راستی تو منو یاد پسر دکترم میندازی که اسمش پرواز بود ، رفته درس بخونه و دیگه نمیاد اینجا .خخخخ
ولی ای کاش بچه ها از این پست استقبال بیشتری می کردن. که متاسفانه نکردن.

متأسفانه استقبال شایسته ای نشد
صد سال تنهایی بزرگترین رمان قرن بیستم هست از گابریل گارسیا مارکز که به زندگی ۶ نسل از خانوادۀ خوزه آرکادیا بوئندیا میپردازه. بینظیره این کتاب.
سبک این کتاب رئالیسم جادویی هست
اگه دوست دارید این کتاب رو بخونید, ترجمۀ آقای بهمن فرزانه بهترین ترجمه این کتاب به زبان پارسی می باشد.
با سپاس

این کتابو قدیم ندیما خوندم. یادمه اون زمانا که برای کنکور درس می خوندم خخخ کلی کتاب هم خوندم که یکیش همین بود .
معلومه که واقعاََ تازه واردی خخخ پرواز اسم یکی از کاربران گوشکن بود که کامنتدونیو مدیریت می کرد مثل شما ، من بهش می گفتم پسرم خخخخ در مقطع دکترا قبول شد و از بهمن ماه که کلاساش شروع شد دیگه اینورا آفتابی نمی شه . چون درساش سنگینه . برو پست پروازو بخون . ما که نفهمیدیم اسم واقعیش چیه خخخخ پرواز اسم مستعارش بود.
پسرم کیوون خان ، رعععد دیگه مثل سابق حوصله ی خوندن کتابو نداره . هیچی هم از کتابایی که در جوونیاش خونده یااادش نمونده .
شما نابینای مطلق و مادرزاد هستی ؟؟؟

سلام و صد سلام به صاحب پست.
میگم دادا علی اگه تو یک اتاق باشی و یه نفر بی سرو صدا وارد اتاق بشه و ساکت یه گوشه ای بایسته بازم متوجه میشی ؟؟؟؟
یه سؤال : می تونی کوه رو برای من توصیف کنی . من تو شناسنامم هم گفتم که عاشق کوه و نگاه کردن به کوه هستم و خیلی برام خاص و جذابه . حتی وصیت کردم که منو تو کوه دفن کنن. خخخخخ
خیلی برام جالبه ، چون هر نابینایی یه تصوری از کوه داره.

من چند سال پیش یه فیلم هالیوودی دیدم با موضوع یه نابینایی که بینایشو به دست آورده بود ، این بنده خدا بعد از بینایی نمی دونست که مثلاََ سیبی که بهش دادن چیه !
مجبور بود چشاشو ببنده و اون موقع متوجه میشد که چی دستشه .
مشکلش اون زمان شروع شد که متوجه معنی چشم و ابرو و اشارات دست بقیه نمی شد .
خب شما باید بدونید که ما فقط با زبون حرف نمی زنیم ، مثلاََ بعضی موقعها داریم به یکی غر میزنیم ولی با یک چشمک و یا یه اشاره ی دست یا چشم و ابرو می فهمونیم که داریم شوخی می کنیم.
خلاصه ، قهرمان داستان که یک پسر ماساژور بود ، بعد از بینایی دچار کلی مشکل عدیده شد .
نظر شما چیه ؟؟

با سلام
فیلم شما منو یاد یک واقعه انداخت
به رضاشاه کبیر گفتن شاه عبد العظیم یه کور مادرزاد رو شفا داده. احضارش کرد. ازش پرسید پیراهن من چه رنگیه؟ گفت سبز. گفت چشماشو در بیارید. این اگه کور مادرزاد بود از کجا فهمید لباس من چه رنگیه؟ خخخخخ.

من در حال نوشتن یه مقاله و همچنین گزارش کار هستم ، ولی تو ذهنم همش سؤال پیش میاد ، خلاصه ببخشید که هر چند ساعت میام و کلی سؤال می پرسم .
شما از چه سنی متوجه شدید که نابینا هستید ، از حرفای یکی از کاربران فهمیدم از ده سالگی فهمیده که بقیه مثل اون نیستن. چون خانوادش این موضوعو از او پنهووون کرده بودن.
راستی به نظر من یه نابینا چرا باید عاشق ثروت فراوان باشه . قصد توهین ندارم .بلکه فکر می کنم ما چون اسیر چشمامون هستیم عاشق زرق و برق دنیا هستیم و الا یه نابینا چه لذتی از یه مسافرت می تونه ببره وقتی که همه جا برای اون یه شکله .من خودم بخاطر دیدن طبیعت مسافرتو دوست دارم . البته میدونم شما هوای تازه رو حس می کنید ولی خب هوارو میشه در بیرون از شهر حس کرد . و دیگه نیاز نیست که کلی خرج سفر کرد.
البته من خودم همیشه سعی می کردم که اسیر چشم هایم نباشم و در این چند ماهه خیلی تونستم مؤفق تر باشم . چون کمتر خرید کردم وبا خودم گفتم اگه من نمی دیدم که این شیئو یا این لباسو نمی دیدم و با همین ترفند سر هوسم کلاه گذاشتم و خرید کمتری دارم.
در پایان از همه عذر می خوام. واقعاََ فقط این موارد تو ذهنم میاد ، هر روزم یه سؤال جدید تو ذهنم میاد.
ای کاش همیشه به پستتاتون سر بزنید و دوست دارم هر کی به جز شما می بینه جواب بده ، چون افراد و افکار و دقتها با هم متفاوته. مرررررسی از تمام گوشکنیای محترم و صبور که تو این مدت منو تحمل کردن.

من ی پست پرسش و پاسخ میذارم به همین منظور تا بیشتر بدونید شما حق دارین بپرسین من هم تا جایی که بدونم جوابتونه میدم هر چی تو دلتون هست بپرسید ما نابیناها از این که بتونیم در مورد خودمون به دیگران شناخت بدیم خیلی خوشحال میشیم پس بدون هیچ دقدقه ای هر چی میخواین بپرسین

علی کریمی بیا جواب بده خب. این سؤالا توی تخصص من نیست.
ولی ما هم از مسافرت لذت میبریم. مسافرت فقط مناظرش نیست. یه جور خونه تکونی روح هم هست. همین که شما حس کنی با آداب و سنن و یه فرهنگ دیگه در ارتباط هستی خیلی میتونه تأثیر داشته باشه. ثروت هم فقط به بینایی مربوط نیست. چون با پول خیلی کار ها میشه کرد. فقط طلا نمیخری که. درسته؟
زین پس به سؤالات عروضی پاسخ میدم خخخ. علی بیا پاسخ بده. خوابی؟ به قول خودت ذذذذ

رعد بزرگ با عصای سلطنتیش وارد میشه . خخخخ و به چند روز ساکتی می گه :
از شما چه پنهووون که رععد به طلا ملا علاقه ای نداره ، اگر هم سفر میره فقط و فراقط به خاطر دیدن طبیعت میره . به آداب و رسوم و سنن هم نیم نگاهی نمیندازه. بخاطر همین میگم من اگه جای شما بودم مسافرت نمی رفتم.
خب میدونم که پول تا حدی برای رفع احتیاجات اولیه و ضروری کافیه ، اما منظور من پووول خیلی زیاد بود . از اون پولا که رعد دوست داره باهاش یه ویلا تو کوهستان بخره ، که هر روز بتونه به ابهت کوه احسنت و سلام بگه .خخخخ
خب در نظر من چه فرقی برای یک نابینا داره که یک خونه بزرگ با وسایل خیلی مجلل داشته باشه وقتی خودش نمی تونه ببینه .
هر چند که ما می بینیم و نداریم .خخخخ
ز دست دیده و دل هر دو فریاد . که هر چه دیده بیند دل کند یاد .
رعد بزرگ در آخر از نازنین جون و صد سال خموشی خخخخ و علی آقای گل بخاطر جواب دادن ، تشکر می کنه

سلام بر آقای کریمی گرامی
خاطره جالبی بود البته شما هم در همون کودکی عجیب سیاستمدار و با هوش بودید ها …. چه فرهنگ سازیی شکلک کاملاً عملی…..
و اما من با بچه های بینا هم بازی بودم ولی خب یادم نیست بچه ها با کم دیدن من چه شکلی برخورد می کردند شاید هم اصلاً چندان بهش توجه نمی کردند کلاً بچگی کجاییی که یادت به خیر…..

من معتقدم که ما نابیناها باید از هر راه درستی که برای بقیه قابل فهم باشه باید استفاده کنیم اونا حق دارن ما را بشناسن اگه به نیازشون درست پاسخ ندیم شناختشون از ما فقط تصورات ذهنی خودشونه اون وقت کار ما سختتر میشه

والا من دیدم هی رعد تو این پست کامنت می‌ذاره حس هفتم هشتمم گفت اینجا یه خبرایی هست که الآن پس از خواندن کامنت دونی مجدد مراحم می‌شم:
خب من شخصاً این مدت زیاد محله نیستم یعنی فرصت کم هست و میام تندی یکی دوتا پست می خونم می کامنتم و می رم تا بعد و خب این پست رو نخونده بودم قبلی ……

و اما بعد:
رعد خانمی تا حالا کنار یه رودخونه رفتی؟ پاسخ بله. حالا این بار که می ری چشماتو ببند و اگه امکانات زیر انداز و اینها هم بود دراز بکش کنار رودخونه ….
صدای آب صدای پرنده ها نسیمی که همراه با گرما و نور خورشید تو صورتت می افته، بوی درختها و همه چیز…..
البته من عاشق صحنه های طبیعی هستم حتی حاضر نیستم همین یه ذره ای رو هم که می بینم با هیچ ثروتی عوض کنم چون دیدن یه درختی که روش برف نشسته خیلی قشنگه یه درخت پر شکوفه رو درست ندیدم پس درخت برفی رو ترجیح می دم و …..
بعد بو و هوای دریا با بو و هوای جنگل و کوه فرق می کنه …. بوی درخت های کنار دریا خیلی بوی عالیی هست تازه شب ها که صدای جیرجیرکها با صدای امواج قاتی می‌شه که دیگه هوچ…..

بعدش دیگه این که ما مسافرت می ریم دسته جمعی با هم می ریم همین دور همی ها کلی بهمون خوش می گذرونه کلی خاطره و کلی خاطره سازی …..
خرید رو هم که کلاً نمی شه گفت چون نمی بینی لذت درستی نمی بری شکلک اینی که می گم یه عادتی هست که بعضی از بچه های نابینا دارند که من در کل مخالفم ولی خب یه حقیقتی هستش:
وقتی می ری خرید و اجناس مختلف رو لمس می کنی دایره شناختت بیشتر می شه می فهمی که لیوان به این شکل و مدل هم هست، فلان مدل عینکی رو که برات توصیف می کردند و تو ذهنت نمی تونستی شکلش رو متوجه بشی با لمسش درک می کنی…. نرمی زبری و ….. کلاً همه چی رنگ نیست ….. بعدش هم من عاشق خریدم خعلی ها میریم بیرون به خواهرام می گم برام بگند فلان مغازه چی میفروشه و …. شکلک دوست دارم برم خرید بدون هدف بعد هرچی دیدم دوست داشتم بخرم شکلک حیف که پول زیاد ندارم حیف …..

رعععد بزرگ و دنیادیده خخخ به بانو آفرین میگه که این همه با حوصله به سؤالاش جواب داده .
یادت میاد بانو یه بار بهت گفتم اگه بخوام پست بزنم و سؤالایی که از نابینایان دارم باید اون پستو زنونه مردونه کنم.
چون مردا یه جور دیگه هستن و خانوما اصولا ََ خیلی با مردها متفاوت هستن.
ولی درباره خرید خیلی عجیبه که چطور فردی که اصلاََ نمی بینه دوست داره لباس ، یا وسیله ایو بخره .
بانو جان شما تا حدودی مثل ما در اسارت دیدگانی خخخ آخه وقتی آدم رنگها و اشکالو نبینه چرا باید پولشو حروم کنه.
+++
در آخر رعد بزرگ از همگی و جناب کریمی قدردانی می کنه. علی آقا گوشتو بیار جلو ، توی شناسنامتون رباط کریمو اشتباه نوشتی . رباط با ط نوشته میشه نه با ت دو نقطه.
در ضمن نباید سر هم نوشته شوند.
بابابزرگ رعد بازم از علی جون بخاطر این پست که به اسم علی و به کام رعد شد تشکر می کنه و میگه بیا و ازین خاطرات بازم برای ما بگو .

دیدگاهتان را بنویسید