خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

نابینای از همه جا بیخبر

به نام خدا سلام دوستان.

خوبید؟

خوشید؟

انشا الله هر  جا که هستید, روزگار بر وفق مراد باشد.

خواستم باهاتون یه کم صحبت کنم, از آنجا که چیزی برای گفتن نداشتم, از سختی های خودم, و این زندگی که بیشتر به مردگی شباهت داره براتون میگم.

اینجانب, محمود داوودی یا همون روجیار در یه روز سرد زمستان64 پا به این دنیا گذاشتم

اما چشمانم, هرگز باز نشد

در یه روستا از آخرین روستاهای کردستان به نام, ناو

از آنجا که والدینم بیسواد بودن, و برای فرزند نابیناشون جز دلسوزی کاری از دستشون ساخته نبود,

به همین مهر و محبتی که خداوند در درون هر پدر و مادری نهاده بسنده کردند.

ما نیز در همان شور و حال بچگی سِیر میکردیم تا اینکه دوستانم به مدرسه رفتند.

ابتدا این تفاوتها را زیاد احساس نمیکردم.

البته دوست داشتم من هم به مدرسه برم, یادمه وقتی برادرم را برای کلاس اول ثبت نام کردند مادرم به مدیر مدرسه گفت:

نمیشه ایشون را هم ثبت نام کنید؟ حافظش خوبه

مدیر گفت: نمیشه ایشون باید بره شهر اونجا میتونه درس بخونه

ما هم تو حال خودمون بودیم و بعد از آن هم هیچ وقت این قضیه پیگیری نشد.

من دوستام همه بینا بودن همیشه سعی میکردم پیش آنها کم نیارم. با آنها فوتبال بازی میکردم معمولا دروازه بان بودم. با آنها به کوه و گردش میرفتم خلاصه سعی میکردم ازآنها کم نیارم. اما آنچه مرا عاجز کرده بود, درس خواندن دوستام بود. که هیچ وقت نتونستم راهش را پیدا کنم. بتدریج متوجه میشدم که مبارزه را نمیتونم ادامه بدم .

این برمیگرده به اون روزهایی که دوستام به کلاس هفتم و هشتم رسیده بودند.

مثلا: صحبت کردن یا خواندن یه زبان دیگه

دوستام فارسی صحبت میکردند من یا اصلا متوجه نمیشدم یا خیلی کم میفهمیدم برام سنگین بود که هم سن و سال خودم یه ویژگی را داراست که من از آن عاجزم

البته من میدونستم نابینا هستم اما نمیخواستم کم بیارم

خیلی دوست داشتم بتونم این نقص یعنی عقب ماندگی را جبران کنم اما نمیدونستم از چه راهی باید وارد شم.

به زبان انگلیسی هم علاقه داشتم وقتی دوستام یا برادرم کتاب زبانشان را میخواندند, با این زبان آشنا شدم

بعضا به رادیو هم گوش میدادم.

همه هم میگفتند: نابینا ها حافظه ی خوبی دارند قرآن را حفظ کن!!!!!!

به قرآن هم زیاد علاقه داشتم اما کسی نبود راه را برام هموار کنه

خلاصه آنچه در این میان میسوخت, عمر ما بودو بس

همانطور که گفتم سعی میکردم کم نیارم, طولی نکشید که تسلیم شدم و به خودم گفتم: این در بازشدنی نیست

هیچ وقت هم نمیتونستم نه پیش دوستان, و نه پیش خانواده از مشکلاتم یا آرزو هام بگویم همش را در این دلم خفه میکردم.

میگفتم: وقتی کسی نمیتونه کاری برام انجام بده, چرا مشکلم را بگم اون را هم نارهت کنم.

بعد از  اینکه به تدریج در مبارزه ام با دوستان داشتم کم میاوردم, دلیلی جز نابینایی نیافتم .

نابینایی

نابینا باشی تو روستا های کردستان هم باشی که راه ترقی برای بیناهاشم مشکله.

اینجا بود که گفتم: بشین و خود را اذیت مکن مگه نمیدونی نمیبینی!!!!!! روزگارمان شد حرص خوردن

دیگه خیلی از درس و مدرسه و اینها بدم می اومد .اصلا دوست نداشتم کسی پیش من از درس و کلاس صحبتی به میان بیاره.

دوستانم به دبیرستان رسیدند از آنجا که در روستا تا سوم راهنمایی بیشتر نبود, باید به شهر میرفتند.

و من تنهاتر میشدم و به دنبال دوستان کوچکتری میگشتم.اونها هم بعضا از بامن بودن پرهیز کرده میگفتند: ما درس داریم وای از این سخن چقدر دلم میگرفت.

خلاصه سر دوستان را به درد نیارم, رسیدم به سن16 سالگی اما فقط جسمم رشد کرده بود و بس

حتی دست چپ و راست خودم را هم نمیشناختم

متوجه شدم یکی از نابینایان روستا که یه دختر هم بوده, دست به یه ابتکاری زده از بد زیستی نوار گرفته و 20 جزء از قرآن رو حفظ کرده

ما هم فرصت را غنیمت شمردیم و یه نوار از او گرفتیم و الهی به امید تو

راستی عضو بد زیستی هم بودیم. کارش این بود, هر یکی دو سال یه بار خبر میداد بچه ها را بیارید. میخواست بدونه کسی از ما نمرده, که این پول مفتی را به خانواده ها نده.اونها هم هممونو تو یه ماشین میریختند و آقایون بد زیستی بعد از اطلاع یافتن از زنده بودن ما, دوباره با همان ماشین ما را بر میگردوندن. چه کار بزرگی!!

19سالم بود قرآن را تمام کردم باز هم بیکار شدم

خیلی خوشحال بودم که یه چیزی برای گفتن دارم اما از اون شور و شوق دوران نوجوانی نمانده بود.

اما این علافی دیری نپایید همون سال بر اثر یه سرماخوردگی شنوایی را هم از دست دادم,

و برای درمان به شهر آمدم. از آنجا که من قبلاً شطرنج بازی میکردم, به پسر خالم که در شهر بودند گفتم: یه نامه برام بنویس بدیم به بد زیستی که من به شطرنج علاقه دارم اگه مسابقاتی بود ما هم هستیم.

گفتند: چرا نامه حال که خودت اومدی شهر, باهم میریم بد زیستی

رفتیم مستقیم پیش رئیس اون هم اتاقی را معرفی کرد و رفتیم پیش اون, تلفنچی بود که بعدا فهمیدم که نابینا بوده

او گفت: ساعت3 یا 4 بیارش فلان جا. اونجا که رفتیم انجمن نابینایان بود.

وای خدا نیاره اون روزو همه نابینا بودن اما هیچ کدام مثل من نبودن .همه صحبت میکردن من که همه را متوجه نمیشدم اما یکی در مورد دانشگاه, یکی در مورد ازدواج یکی خانه, وامهای چند میلیونی نمیدونم کامپیوتر و گوشی و اینها.

هرگز فراموش نمیکنم اون روزو

چه میگن آخه نابینا و اینها!!!!!!!!!!!!!!

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اونجا از بس که در تعجب بودم, اصلا نمیدونستم چکار باید بکنم.

گفتند: تو راهی جز درس خواندن نداری .

آخه چه جوری!!!!!!!!!!!! تو این سن؟

راهی جز این به نظرمان نمیرسه از آنجا که نابینای مطلق هم هستی.

گفتم: باید فکر کنم با دوستم رفتم وای هر قدمی که بر میداشتیم و از آنجا دور میشدیم احساس خوبی بهم دست میداد.

گفتم: میرم روستا من تو این سن چطور درس بخوانم!!!.

ولی شوهر خواهرم گفت: باید درس بخوانید من شده کارهای خودم را رها کنم برای کمک به تو این کار را خواهم کرد.

واقعا هم چنین کرد اجرشان با الله

از من اصرار از خونوادم انکار , بالاخره آنها موفق شدند و ما هم در سن 20 سالگی مدرسه ای شدیم.مثل بچه ی آدم

از اینی که وقت گذاشتید پست مرا خواندید, کمال تشکر را دارم

۶۷ دیدگاه دربارهٔ «نابینای از همه جا بیخبر»

با سلام و احترام خدمت کسی که آنقدر محو پستش شدم که اسمش رو فراموش کردم و دوباره نمیتونم برم اسمتون رو پیدا کنم. چون شیرازی هستم. جداً من با کمال دقت نوشته ی شما رو خوندم. قلم خوبی هم دارید. نمیخوام چاخان کنم ولی اراده ی خوبی دارید. ما که مثلاً توی شهر هستیم داریم با هزاران مشکل میجنگیم؛ یا شکست میخوریم یا پیروز میشیم. گاهی هم روزگار با ما میجنگه و ما سر بر آستانه ی تسلیم مینهیم. ولی شما توی روستا آن هم با امکانات کم موفق بوده اید و خواهید بود. نفرمودید الآن چکار میکنید تا کجا خوندید و. . . شاید ما هم به خودمون بیاییم و از شما درس بگیریم.. موفق و سربلند باشید. بیش از پیش. ضمناً برگشتم نامتون رو م دیدم. آقای داوودی.

درود بر جناب ستوده ببخشید من کامنتت را ندیدم آخه من فکر کردم اولی را پاسخ دادم این هم از شیرازی بودنت سر چشمه میگیره که حال نداشتی بری آخر کامنتت را بگذاری واقعا که
از لطفت که باعث دلگرمی میشه کمال تشکر را دارم

سلام خیلی پست درد ناکی بود خیلی سختی کشیدید واقعا تحسینتون میکنم به خاطر اینکه بعد از این همه سال تونستین درس بخوانید بازم خدا را شکر راستی الآن درستون به کجا رسیده حتما تو اون زمانها فکر میکردید نابیناها نمیتونن درس بخونن خوش به حالتون که قرآن را حفظ کردید بهتون تبریک میگم به خاطر شهامتی که به خرج دادید موفق باشید راستی من همیشه برام سوال بود که آیا روجیار اسم زن هست یا مرد اگر میشه به این سوالم پاسخ بدهید تا بعد

سلام احمد جان دوست عزیزم
امیدوارم سلامت باشی
خدا شوهر خواهرتون رو خیر بده
همچین انسان هایی کم پیدا میشن
ممنونم از دل نوشته ی عزیزت
هیچ وقت امیدت رو از دست نده هیچ وقت فراموش نکن که پروردگارمون رحمان و رحیمه
هرچی که میخوای اراده کن بگو خدایا امید به تو و قدم بردار صد درصد بهش میرسی فقط نا امید نشو من تجربیاتم رو دارم میگم
امیدوارم شاد باشی عزیز
خداوند یار و نگهدارت

سلام روجیار.
واقعا عجب سرگذشتی بود!!
در سن بیست سالگی گرفتن هم چین تصمیمی و اجرای اون یه همت و انگیزه ای میخواد که هر کسی اونو در اون شرایط نداره.
فقط امیدوارم که متوقف نشی و تا آخرش پیش بری.
البته با چیزهایی که گفتی، بعید میدونم که تسلیم بشی و بیخیال پیشرفت.
برات آرزوی موفقیت وپیروزی روز افزون میکنم.

سلاااام برار خاسم ، دنگ بااز ؟
روجیار باور کن اصلاََ کردی تو عمرم حرف نزده بودم ولی به خاطر تو حرف زدم. البته کردی که من شنیدم با کردیه کردستان خیلی فرق داره.
خب به به ، می بینم که با تلاش و پشتکارت روی رععد بزرگو که اصالتاََ کرده سفید کردی .
سفید که نه نورانی هههه
راستی خیییلی بزنم به تخته زبرو زرنگ بودی خخخ
راستشو بگو الان بلدی فارسی بحرفی یا نه ؟؟؟ خخ
یه سؤال چرا کردای کردستان ع و ه رو مثل عربا تلفظ می کنن . ؟؟؟
من عاشق کوه های کردستانم ، تو هم مثل اونایی ، با صلابت و مقاوم و خستگی ناپذیر .

سلام بر آقای داوودی روجیار گرامی
من هزاران هزار بار این پست رو می‌پسندم و لایک می‌زنم….
اراده، استعداد و توانمندی های شما اون قدری هست که من مطمئن هستم به زودی زودی طبقات موفقیت رو با آسانسور طی می کنید …..
مهم دیر رسیدن نیست مهم اینکه حرکت کنی و بدونی در مقابلت مقصدی هست که ارزش راه پیمودن رو داشته باشه…..
فقط یه سؤال “روجیار” یعنی چه آیا؟
و راستی من بعد از خوندن کتاب واقعاً زیبای “کلیدر” یه ارادت خیییلی خاص به هم وطنان غیور کردمون دارم سرشار از احترام.
همیشه موفق همیشه سربلند و همیشه پویا باشید.

سلام بر بانوی گرامی
مرسی از نظرت که باعث دلگرمیست
ببخشید که دیر اومدم اما به قول خودت آمدن مهم است نه دیر آمدن من خیلی وقت پیش قرار بود این پست را بگذارم.روجیار یعنی آفتاب یا همان خورشید میشه
از ارادتت هم نسبت به ما کمال تشکر را دارم نظر لطف شماست.
راستی نگفتی این کتاب درباره چه صحبت میکنه!

آفتاب روشن میدونستی که نمره املات نوزده میشه .
البته دقیق نگاه نکردم چون خیلی کار دارم ولی باور کن املای تو از شاگردای من خیلی خیلی بهتره. صدبار بهشون میگم اصرار با ص اما دوباره با س مینویسن.
آفرین بر تو ای مرد کوه های مغرور . احسنت بر تو که چون کوه های زاگرس لبریز از ناگفته هایی.
روجیار دعا کن قسمت بشه که بتونم یه بار دیگه کوه های بیستونو که اجدادم در اونجا قدم زده اند رو ببینم.
به نظر تو فرهاد جد رعد بزرگ نبوده ؟؟؟ البته من پدر بزرگ فرهادیم خخخخ
تو مپندار که مجنون سر خود مجنون شد
شور شیرین به سر هر که فتد کوهکن است.
نه یه شعر فرهادی بگم
امشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشد

سلام بر بابا بزرگ محله ی خودمون مرسی که هستی.
از این که به خاطر این حقیر کردی هم صحبت فرمودید سپاس
خب این که کاری نداره تا چند روز دیگه طعطیلات فرا میرسه یه سر به سرزمین اجدادی هم بزن
موفق باشید خواهر گرامی

خیلی از این سرگذشت ها حااال میکنم.
به صدتا از آموزش هایی که خودم تهیه میکنم می ارزه این نوشته ات.
ولی به جای حساسش که رسید کلا سریال رو قطع کردی که!
الان مدرسه چطور پیش رفت؟
به کجا رسیدی آیا؟
فارسیت که خیلی خوب شده خیلی روان و راحت هم مینویسی هم متوجه میشی ولی الان چه حسی نسبت به درس و مدرسه داری؟
دوس داری تا کجا ادامه بدی؟
فکر میکنی بچه های کوچیکی توی شهر یا روستا های اطرافت باشند که درس نخونده باشند یا کامپیوتر بلد نباشند؟
فکر میکنی میشه بچه های کردستان رو ی جوری با اینترنت و کامپیوتر آشنا کنیم؟
مثلا جای موندن و کامپیوتر هست که من تابستون بیام ی کلاسی دوره ای چیزی واسه کوچیک تر ها و بزرگتر ها بگذارم همه باهم یاد بگیریم؟
واقعا آفرین که تسلیم نشدی و اومدی جلو!
بازم از این نوشته های ارزشمند بگزار.

سلام بر مدیر محبوب خودمون ببخشید یعنی مدیر محله راستی راستی مثل این سریالها شده ها
که به جای حساس که میرسند میذارند برای قسمت بعد
خب فارسی را دست و پا شکسته صحبت میکنیم از اون دوران بهتر است که زجر میکشیدیم
راستی مجتبی حتما اون مورد کلاس کامپیوتر را پیگیری میکنم اگه شرایطش فراهم بشه هستی واقعا؟خیلی کارت درست است از این که به فکر همنوعت هستی احسنت
راستی من بعضا به خودم میگم: چه میشد اصفهانی میبودیم اونجا به نابینایان بهتر توجه میشه
من به کتابخانه اصفهان که زنگ میزنم, اینقدر خوب جواب آدم را میدن, واقعا دوست داری ساعتها باهاشون صحبت کنی خوش به حال هرچه نابینای اصفهانیست

درود! خوب آقای ۳۰نا جون یا ۳۰ساله جون که ۲۰سال عقب بودی، حالا چندمی؟! من هنوز کامنتارو نخوندم، ولی خودمونیما خیلی باحال تعریفیدی، من که خوشم اومد، حالا قول بده که مثل من تنبلی نکنی و عقده ای نشی و درس بخونی و پیشرفت کنی، راستشو بگم: من که در سن ۱۳ سالگی مانده ام و درس نخوانده ام و پیشرفت نکرده ام! موفق باشی عزیزم!

در مورد بچه ها خب روستای ما که حدود هزار نفر جمعیت داره, تقریبا یه۱۵ نفری نابینا داره که این پست در مورد همه صدق میکنه از بین اینها فقط من پامو از گلیمم درازتر کردمو وارد اینترنتو اینها شدم حتما جاهای دیگه هم همین طور باید باشد
مشکلات بیداد میکنه.

سلام, احسنت بر شما, از اونجایی که جواب ندادین به سؤالات دوستان, منم میخواستم بپرسم که الآن از لحاظ تحصیلی در چه وضعیتی هستین؟ … ولی خب دیگه نمیپرسم …!! الکی مثلا من نپرسیدم, راستی مگه چند نفر قدم به این دنیا گذاشتین؟ من در یه روز سرد زمستان۶۴ پا به این دنیا گذاشتیم, … شووخییی …

سلام بر خواهر گرامی نباید این ایراد را میگرفتید من که گفتم زبان فارسی را بلد نیستم
سوالت را که پرسیدی
من دانشجو کارشناسی در دانشگاه علامه طباطبایی هستم ترم پنجم رشته علوم قرآنو حدیث
ممنون که اهمیت دادید پیروز باشید.

سلام بر روجیار.
پسر خیلی مردی. دمت گرم.
احساسم در مورد تو همونهایی هست که تا به حال بچه ها گفتن. همه بچه های این محله و همه نابینایان و معلولین در کشورهای کمتر توسعه یافته کم و بیش با مشکلاتی نظیر مشکلات تو دست به گریبان بوده و هستن. ولی تو به معنی واقعی کلمه با تیشه همتت زدی به کوه مشکلات و شکر خدا پیشرفت خوب و قابل قبولی هم حاصل کردی. البته حسابی همه رو گذاشتی تو خماری و به قول مجتبی به نقطه حساس سریال که رسیدیم, یه دفعه حق پخشش منتفی شد. خخخ. در مورد کتاب کلیدر هم تا اونجا که میدونم رمانی است ۱۰ جلدی اثر محمود دولتآبادی که موضوعش در مورد قبایل کرد ساکن در خراسانه که فکر میکنم وقایعش در زمان قاجار اتفاق افتاده. من فایل صوتی این کتاب رو دارم که هنوز فرصت نکردم بخونمش. ولی میتونم به عنوان یه هدیه ناقابل واست بفرستم. اگه خواستی به نحوی باهم ارتباط برقرار میکنیم و انجام وظیفه میکنم. بیصبرانه منتظر پست بعدیت و قسمت بعدی سریال جذاب روجیار هستم.
موفق باشی

سلام فرهاد گرامی
از حضورت و احساس شما و تمام دوستان که باعث دلگرمیست ممنونم
متأسفانه همینطور است مشکلات هستش برخی مبارزه میکنند یا میبرند و یا میبازن اما اگه ببازن: خود را سرزنش نمیکنند و میگویند:ما که تلاش کردیم ولی نشد برخی هم از همان اول تسلیم میشند
یه ضرب المثل کُردی هست که میگوید: انسان باید مثل برف باشد که تا هست سردو خنک است حتا اگه یه ذره هم باشد
موفق باشید

سلام آقای داوودی,احسنت به پشتکار شما,واقعا لذت بردم!
این حقیر هم عاشق حفظ قرآن هستم,ولی توفیق ندارم که حفظ کنم. تا سه جز پیش رفتم,به علت تنبلی دو جز رو فراموش کردم. توی ماه مبارک رمضان قصد داشتم دوباره شروع کنم و موفق شدم یک جز رو مرور کنم,اما بعد از ماه مبارک حفظ رو گذاشتم کنار! واقعا واسه خودم متاسفم! با اینکه توی شهر زندگی میکنم از امکاناتی که دارم استفاده نمیکنم,هرچند اینجا هم از یه روستا بد تره! راستی ای ول به شما! عجب اصطلاح زیبایی به کار بردین! بد زیستی رو میگم! خخخ! امیدوارم شاهد پیشرفت روز افزونتون باشم,ارادتمندم!

سلام جواب کامنت من موند روجیار اسم دختر یا پسر راستی آقای خادمی تو شهر ما شاید فقط من بتونم به اینترنت سفر کنم اما خیلی تبلیغ این سایت را برای بچه ها میکنم اما خیلی بد که اونها یا امکانات ندارن یا بلد نیستن اگر من پیگیری کنم شما میتونید به شهر ما هم سفر کنید آخه دلم میسوزه که چرا بچه ها اینقدر عقب هستند و میدونم اگر به اینترنت دسترسی داشته باشن پیشرفتهای زیادی در انطظارشون هست مرسی از اینکه وقت میزارین و کامنتم را میخوانید البته امیدوارم اینجوری باشه تا بعد

سلام روجیار عزیز.
خیلی پست قشنگی نوشتی. چون از یک واقعیت نشأت میگیره بیشتر تأثیرگذار هستش.
البته همه نابینایان و یا اصلاً معلولان تو سرگذشتشون که نگاه کنی نوعی غم میبینی که با سختی و مشکلات همراه هستش. و دارند سعی میکنند با مشکلات مبارزه کنند. جداً رو من که تأثیر داشت. البته منم مانند خیلی از دوستانم سختیهایی داشتم. من همینجا به مخاطبین پیشنهاد میکنم این سرگذشتها و مبارزاتشون با سختیهای زندگی رو بنویسند تا امثال من با مطالعه شون روحیه بگیریم. تا فکر نکنیم فقط سختی و مشکلات واسه ما هستش. البته همینجام به دوستان عزیزم یه نکته اخلاقی رو دوست دارم بگم. البته شما استادید من فقط جنبه یادآوری خودم و کسانی که شاید ندونند میگم. ماها هم باید ظرفیتمون رو ببریم بالا و نباید بخاطر داشتن فلان مسأله یا فلان مشکلی که فلانی داشت او رو خدای نکرده تمسخر کنیم و بهش متلک بگیم. البته مجتبی عزیز میدونه منظورم چیه؟ آقا راستی راستی شما الآن دانشجوی ترم پنجم دانشگاه علامه هستی؟ آفرین آفرین.

سلام بر آقای داوودی عزیز واقعا حرفی ندارم اصلا من عددی نیستم که بخوام تو این پست حرفی بزنم خود این پست گویای همه چیز بود. ممنونم که شرایط زندگیتو با ما به اشتراک گذاشتی عزیزم. فقط اومدم کامنت بذارم بگم پستتو خوندم و انرژی مثبت گرفتم و بگم خوشحالم که هستی خوشحالم که زندگیت تغییر کرده. به امید موفقیتهای بیشتر تو دوست عزیزم. با تمام وجود بهت افتخار میکنم دوست کرد خوبم ما به دوستان کرد ارادت داریم شاد باشی همیشه

آقای داوودی, من با نهایت شرمندگی از شما عذر میخام, به خدا اصلا قصد تمسخر نداشتم, ولی با این حال هم اصلا جای شوخی کردن نبود, ولی این رو جدی میگم بازم نسبت به یه دوستی که من داشتم و کرد بود بسیار روان مینویسین, راستی من کردستان اومدم, خیلی شهر جذابی بود, خانه ی کرد هم اومدم, بازم عذر خواهی میکنم از شوخی بی جام,

سلام شرمنده که دیر آمدم.
ضمن ابراز خوشحالی از موفقیتهای نسبی محمود عزیز فقط میخواهم ابراز شرم کنم که چرا باید کودکانی در این سالهای بسیار نزدیک از تحصیل و پیشرفت محروم باشند.
داستانی که محمود از زندگیش نوشت اگر مال ۴۰ ۵۰ سال پیش بود شاید قابل قبول بود ولی نه در این سالهای بسیار نزدیک. وای بر ما و وای بر مسؤولین بی کفایت ما که چه استعدادهایی بخاطر بی توجهی نابود میشوند. محمود کاش میگفتی که انجمنی که گفتی کدام انجمن و در کدام شهر بود آیا منظورت انجمن سنندج است؟
من هم موافق به ایجاد یک نهضت خودجوش برای آموزش به نابینایان هستم و حاضرم با مجتبی ی عزیز بعنوان دستیارش همراه باشم.

سلام بر عموی گرامی
خیلی هم زود اومدی قدمت رو چشام عمو جان
بله مسیولین ما تا به منصبی میرسند, فقط به فکر جیبشان هستند.
راجع به کلاس کامپیوتر هم پیگیری میکنم خبرش را بهتون میدم ممنون از اینکه به فکر هستید
کاش همه مسئولی مثل شما میبودن
ما هم که رفتیم اما امیدوارم
روزی برسه که از این بیعدالتی ها کاسته بشه.

سلام محمود، از پستی که گذاشتی، واقعاً ممنون. این پست بیانگر خیلی حرفها هست که به راحتی نمیشه شنید. راستی، چرا اون موقع که با هم همکلاس بودیم، این ها رو برام تعریف نکردی؟ راستی، دوستان، من و محمود چهار سالی توی مدرسه شهید محبی با هم همکلاس بودیم. اون موقع من یادم هست که محمود جز شاگردان خوب کلاس بود و هر وقت که من می رفتم به اتاقش، سخت مشغول مطالعه بود.
واقعاً از این که دوستی مثل تو دارم، خیلی خوشحالم.

سلام بر دوست عزیزم آقای بخشی
مرسی که اومدی
من هرگز اون زحمتهایی را که تو در طول اون چهار سال برای من کشیدی را فراموش نمیکنم
خیلی گلی اگه تو نبودی شاید من هم اینجا نمیبودم
بخش زیادی از موفقیتم در تحصیل را مدیون کمکهای شبانه روزی شما میدانم
ما به افرادی مثل شما خیلی احتیاج داریم اگه در پستم اسمی از شما را نیاوردم, به خاطر این است که وارد دوران تحصیلیم نشدم
مرسی که هستی.

سلام و هزاران آفرین بر شما آقای داودی. اصلا از اینکه اصفهانی نیستید غصه نخورید من در یکی از شهرستانهای استان اصفهان زندگی میکنم و در شهرستان ما حدود صد نابینا به قول بهزیستی زندگی میکنند که فقط تعداد انگشت شماری از نابینایان این شهر تحصیلات عالی داریم و بقیه سرنوشتی مثل سرنوشت قبل شما دارند. یک بار که یکی از مدیر کلهای بهزیستی استان اصفهان به شهر ما اومد و من توانستم افتخار زیارت ایشان را داشتههههه باشم از وضعیت بد بچه ها گفتم و ایشان با کمال محبت و تفاخر جواب دادند مگه من مسیول آموزش و پرورش استثناییم. تو بیشتر شهرستانهای ایران ما این چنین مشکلاتی داریم و افراد با استعدادی مثل شما تو این کشور زیادند که میسوزند و بعضا میسازند و اکثرا خاکستر میشوند. اما چه میتوان کرد وقتی مسیولیت دو سازمان مرتبط با معلولین را به افراد سالمی می سپارند که فقط فکر حقوق آخر ماهند و بس و خود معلولین را هر روز بیشتر از دیروز گوشه نشین خانه ها میکنند.

سلام مرسی که اومدی بله متأسفانه همین طور است
عده ای کارمند میشند و سر ماه پول میگیرند, که مانع پیشرفت ما بشند
بدزیستی را میگم تو هر اطاقی چندین نفر نشستند, معلوم نیست چکار میکنند
در روز قیامت انشالله حقمان را از حلقوم مسیولین بیرون میکشیم.
ممنون که نظر دادی
به

با درود به روجیار عزیز! خیلی سختی کشیدی ایول به پشتکارت! ولی بچه های زیادی تو همین محله هستند که شاید خیلی بیشتر از شما سختی کشیدن و روشون نمیشه بیان اینجا بنویسن! غصه نخور داداشی تو زیاد تنها نیستی! آره غصه نخور

سلام بر سامان عزیز ممنون که هستی
بله متأسفانه هستن
الآنشم میشناسم چنین افرادی را
که دسترسی به هیچی ندارند
من در پستی از شما میخوام که برای کمک بهشون حتمن نظرت را میخوام چون من چندین ماه میشه رو یه نفر کار میکنم, اما یا من راهشو بلد نیستم, و یا هیچ پیشرفتی حاصل نشده
موفق باشی عزیزم

سلام روجیار،یعنی ایووول داری زیاااد،یعنی میسی،من اما خیییلییی چیزا از این پستت یاد گرفتم،احسنت،عالی بود عالی،اگه برات امکانش هست یه نوشته از دوران تحسیلت هم بنویس و اینجا برامون بذار تا واقعا ما از اینجور مسایل درس بگیریم و در زندگی خودمون به کار ببریم که،میسی زیادتر ترترترترا خدافسی

سلام به آقای داوودی
شما انسان باهوش و سخت کوشی هستید که با پشتکار و همت بالا در حال بالا رفتن از نردبان پیشرفت و ترقی می باشید. هر روز که نابینایان توانمند تر میشوند احتمال وقوع این وقایع تلخ و محرومیت از تحصیل (که طبق قانون اساسی کشور ما جزئ حقوق اولیه هر کودکی میباشد) کمتر میشود . انشا الله که همه ی ما در پایه ریزی و اجرای قوانین کمک به نابینایان نقش داشته باشیم . در پناه ایزد مهربان پیروز باشید و سربلند

سلام بر مادر بزرگمهر ممنون نظر لطف شماست
امید که بتوانیم در برابر مشکلات دوام بیاریم
یکی از مشکلات من اینبود که والدینم بیسواد بودن که در بالا گفتم.
خوشا به حال بزرگمهر که مادری فهمیده خدا بهش عطا کرده.
سلام مرا بهش برسان و بهش بگو: قدر شما را بدونه.
ممنون که نظر گذاشتی موفق باشید.

سلام
امید دارم که دیر بدستت نرسیده باشه , و بخونی .
سخنی که از دل برآید , بر دل نشیند.
اون فامیلت , قوم و خویشت فقط نبوده. از بهلول پرسیدند: برادر بهتر است یا دوست؟
بهلول جواب داد: برادر هم دوست , به. یعنی اگر برادرت هم با تو دوست باشد بهتر است که ارزش دوست واقعی رو میرسونه.
دوست من , اگه تحصیل نکردی , نه به خاطر ضعف خودت بوده, بلکه بخاطر شرایط و امکاناتی بوده که خیلی ها از اون اطلاعی ندارند و الانم دیر نشده و میتونی جبران کنی. برای آموختن هیچ وقت دیر نیست . هر کمکی از دستم بر بیاد , دریغ نمی کنم, میتونی رو من حساب کنی ایمیل من هم اگر کاری داشتی: mehditarkhane@gmail.com
به امید موفقیت و بهروزی

دیدگاهتان را بنویسید