خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

بفرمایید خواهش میکنم، هم تولد داریم هم خاطره هم مسابقه!

به نام خداوند جان آفرین.
عزیزان! امیدوارم سلام امروز بنده را که با دنیایی از طراوت به حضور پُرسُرورِتان تقدیم میشود، پذیرا باشید.
بله! 9 سال پیش در چنین روزی یعنی هفتم اسفندماه 84 اولین گل در بوستان زندگی ما رویید و اکنون افتخار آن را دارم که میزبان محله ی با صفای گوش کن (هرچند به صورت مجازی) در جشن نهمین سال تولدش باشم. از آنجا که تولد فاطمه با فراز و نشیبهای زیادی همراه بود، تصمیم گرفتم تا به عنوان جشن تولد دخترم در این محله ضمن برگزاری یک مسابقه ی شعر به بیان خاطرات آن زمان بپردازم.
از این که پست بسیار طولانی شده عذر خواهی میکنم.
قبل از هر چیز بیان مسابقه:
اندکی بعد از تولد فاطمه جان، اقدام به سرودن شعری در حال و هوای تولدش کردم که متاسفانه تا کنون ناتمام مانده، مسابقه ای که قصد برگزاری آن را دارم نیز به همین امر مربوط است، در خاتمه ی این پست و پس از بیان خاطراتم شعر ناتمامی را که گفتم می نویسم و اگر دوستان بتوانند آن را تکمیل کنند، یا شعری بسرایند که وصف حال خاطراتی که در زیر بیان می شوند باشد، به دو تن از عزیزانی که زیباترین شعر را بسرایند، به هر کدام مبلغ 50 هزار تومان به عنوان هدیه ای ناقابل به رسم ادب و قدردانی تقدیم خواهد شد.
در خاتمه ی این بخش و قبل از بیان خاطرات از دوستان شرکت کننده در مسابقه خواهشمندم آثار خود را به آدرس پست الکترونیکی این جانب a_a_hatami@yahoo.com ارسال فرمایند. ضمناً مهلت ارسال آثار تا پایان فروردین ماه 94 است و نتیجه را هم انشا الله در همین سایت اعلام می کنم.
و اما بیان خاطرات:
در اواسط بارداری همسرم در دیماه 84 بود، چون ایشان از طرف دکتر از هر گونه مسافرت منع شده بودند، تصمیم گرفتم تا با کاروان مجردی که از طرف اداره عازم مشهد مقدس بود به زیارت بروم. البته این قسمت خود پستی جداگانه می طلبد که آن را در این جا خلاصه می کنم. پس از مستقر شدن در اقامتگاه مشهد و تلفن به منزل متوجه شدم که حال خانمم بد شده و او را به بیمارستان برده اند، تمام مدتی را که من مشهد بودم او در بیمارستان بود و البته نزدیک به 24 ساعت اول را تقریباً بی هوش بود.
در همان شب اول تصمیم گرفتم که بر گردم اما خبرهایی که از اصفهان میرسید حاکی از لطف خدا و امام هشتم و به هوش آمدن خانمم بود.
از آن به بعد مراقبتهای پزشکی از خانمم بیشتر شد تا این که در 5 اسفند که دوباره حالشان بد شده بود، برای سومین بار به بیمارستان مهرگان اصفهان رفتیم. روز بعد دکتر نامه ای را به من داد که باید آن را نزد یک فوق تخصص نوزادان میبُردم. آخر از نظر دکتر معالج همسرم بچه زنده نمی ماند، و این نامه را هم جهت مشورت به آن پزشک نوزادان نوشته بود. فوق تخصص مذکور به ما امید داد که با تدابیری انشا الله فرزند ما زنده می ماند و جواب را به دست من داد تا آن را به بیمارستان ببرم.
صبح روز بعد خانمم با یک دستگاه آمبولانس به بیمارستان شهید بهشتی اصفهان منتقل شد که آن موقع امکانات نگهداری از بچه های نارس را داشت. بالاخره دخترم ساعت یک و نیم بعد از ظهر در کمال ناباوری همه به دنیا آمد اما امید چندانی به زنده بودن او نبود. کودک ما نه 7 ماهه بلکه شش ماه و نیمه با وزن 870 گرم به دنیا آمده بود و وضعیت جسمانی مطلوبی نداشت.
تازه بعد از گذشت چند روز وزنش به 750 گرم رسید، واقعاً کمتر کسی بود که به زنده ماندنش امید داشته باشد.
حدوداً 3 روز از تولدش میگذشت که او را عقیقه کردیم.
وقتی 4 روزه بود به من اجازه دادند که از نزدیک دخترم را ببینم. بعد از شستن دستهایم با آب گرم و صابون و خشک کردن آنها وارد بخش N I c u شدم، پرستار درب قفسه ای که مربوط به دستگاه انکیباتور بود را باز کرد و من دستم را داخل دستگاه بردم، بد نیست بدانید که بچه ها در این شرایط هیچ لباسی به جز مای بیبی ندارند، ابتدا چند استخوان فوق العاده ظریف را لمس کردم که با فاصله ی منظمی از هم قرار دارند. فکر کردم که انگشتان دخترم را لمس کرده ام ولی وقتی برای تایید پرسیدم، گفتند که اینجا قفسه ی سینه اش است، باور کنید که استخوانها بی شباهت به انگشتان نوزاد نبود و این بود اولین دیدار من با دخترم که بیش از دو دقیقه طول نکشید.
ما تا 20 روز حتی شناسنامه اش را هم نگرفته بودیم و بعد از 20 روز هم به توصیه ی پزشک شناسنامه اش را گرفتیم، دکتر می گفت: در این موقعیت اگر خدای ناکرده فوت هم بکند شما به شناسنامه اش برای کارهای اداری نیاز دارید. این بود که در آخرین روز های سال شناسنامه و دفترچه ی بیمه اش را گرفتم.
خانواده ی همسرم تا یک ماه از آوردن وسایلی که برای سیسمونی تهیه کرده بودند خودداری می کردند و حق داشتند، چون خدای ناکرده اگر فاطمه زنده نمی ماند، دیدن آن وسایل فقط موجب افسردگی بیشتر همسرم بود.
یادم هست زمانی که عفونت تمام خونش را گرفته بود، دکتر یک آنتی بیوتیک تجویز کرد و گفت این آخرین و قویترین دارویی است که من برای رفع عفونت خون بچه هایی در این شرایط می شناسم و اگر افاقه نکند دیگر کاری از دست ما ساخته نیست.
تغذیه ی فاطمه هم به این صورت بود که ابتدا لوله ای از بینیش وارد معده اش شده بود، شیر را هر 2 ساعت یک بار و خیلی آرام آرام از طریق این لوله وارد معده می کردند که به این کار گاواژ می گویند. میزان شیر هم از نیم سیسی هر دو ساعت شروع شده بود و در صورت هضم هر روز نیم سیسی اضافه میشد. ما معمولاً روزی 2 بار برای بردن شیر و سر زدن به او به بیمارستان می رفتیم و گاهاً لازم میشد که روزی 4 بار به بیمارستان برویم، این مساله موجب شده بود تا همسرم هم بسیار ضعیف و ناتوان شود.
نوروز 85 هر روز ما در بیمارستان بودیم حتی یکی از خانمهای نگهبان که از انتظامات بیمارستان بود وقتی 13 فروردین ما را آنجا دید گفت: سیزده به در آمدید پیش دخترتان؟!.
وقتی پزشک معالج دخترمان تغییر کرد و شرایطی پیش آمد که تشخیص دادیم ماندن بیشتر دخترمان در بیمارستان به صلاح او نیست، با مشورت با پزشک فوق تخصص نوزادان و استخاره تصمیم گرفتیم که او را با رضایت کتبی مرخص کنیم و به خانه بیاوریم. این در حالی بود که فاطمه فقط 940 گرم وزن داشت و تغذیه اش هم هنوز باید به روش گاواژ و لاواژ انجام می شد.
از چند روز قبل از ترخیصش به فکر یافتن یک پرستار مجرب بودیم تا کارهای لازم را برای گاواژش به ما یاد بدهد، بار دیگر لطف خدا شامل حال ما شد و یک پرستار خوب و با تجربه را پس از جستجوی زیاد یافتیم، خانم کاظمی و همسرشان آقای یزدانی که انسانهای بسیار دلسوز و شریفی بودند و واقعاً به ما لطف داشتند.
یادم هست در یک نیمه شب ساعت 3 که متوجه شدیم فاطمه لوله ی معده اش را بیرون کشیده به آنها تلفن زدیم و ایشان در نهایت ایثار بلافاصله برای تعویض لوله ی تغذیه به منزل ما آمدند. خیلی وقتها وقتی برای سرکشی به وضعیت دخترم و تعویض لوله ی تغذیه می آمدند، بچه هایشان از خستگی در ماشین خوابشان رفته بود. یک بار هم متوجه شدم با وجود این که یکی از بچه ها سرم وصلش بود، او را در ماشین خوابانده و برای کمک به ما آمده بودند. هیچ گاه نمیتوانم لطف این زوج محترم و از خود گذشته را فراموش کنم.
اولین شبی که کودک را به خانه آورده بودیم، هنگام گاواژ شدن شروع به سکسکه کرد و بعداً فهمیدیم که این دو کار با دفعش نیز همزمان شده است. این سه موضوع همزمان باعث شد تا تنفسش دچار مشکل شود و سیاه شود. پرستار هم آن موقع نبود. به او تلفن کردیم گفت: بزنید کف پایش تا گریه کند وگرنه ممکن است بمیرد. هیچکس دلش نمیآمد به کف پای بچه ای به این ریزی بزند و خانمم با شجاعت تمام ضرباتی شدید کف پای فاطمه زد که باعث شد گریه کند و به وسیله ی گریه مشکل تنفسش حل شد و حالش جا آمد و بار دیگر از مرگ نجات پیدا کرد.
همسرم و بعضی از بستگان نزدیک مانند مادرم و دختر باجناقم و یکی از خواهر های خانمم، کار گاواژ و لاواژ را یاد گرفتند و روزهای اول، هر کس سعی می کرد در حد توانش به ما کمک کند اما اکثراً کم می آوردند و بعد از چند بار گاواژ به علت اضطراب و حساسیت بالایی که برای این کار لازم بود، کم میآوردند و می رفتند. نهایتاً این خانمم بود که تمام کارها را انجام میداد و بقیه معمولاً حتی از بغل کردن بچه ای به این کوچکی وحشت داشتند چه برسد به این که در انجام کارهایش به ما کمک کنند.
یک روز از بس که همسرم شب قبل برای انجام کارهای کودک بیدار مانده بود و در روز هم نتوانسته بود استراحت کند، حالش به قدری بد شد که به افرادی که کار گاواژ را بلد بودند زنگ زدم و یادم نیست که کدامیک از آنها آمدند تا خانمم توانست کمی استراحت کند. البته اواخر خودم هم کار گاواژ و لاواژ را یاد گرفته بودم و گاهی آن را انجام میدادم. مهارت من و خانمم همه ی پزشکان و پرستارهایی که ما را میشناختند را متحیر ساخته بود.
و این سختی ها همه گذشت و تنها یاد و خاطره اش در ذهن ما مانده است. اکنون فاطمه ی عزیز ما در کلاس سوم ابتدایی مشغول به تحصیل است و چند وقت پیش هم به یاری خدا جشن تکلیف خوبی برای او گرفتیم.
این هم از شعر ناتمام من:
بیا ای کودک نیکو سرشتم! بخوان آنچه ز مولودت نوشتم!.
از آن دم کامدی ناگه به دنیا! نبودت هیچ سان امّید فردا.
ز سستی چون پری بر باد بودی، به وزن 870 بودی.
نبودش هیچ کس امّید هستت! ولیکن لطف حق بگرفت دستت.
بدان که مهر ایزد یاورت بود! که بانوی عزیزم مادرت بود.
به نازت پرورید آن نیک کردار! خداوندش بود هردم نگهدار.
از دوستانی که این شعر را تکمیل میکنند یا به سرودن شعر جدید می پردازند، خواهشمندم که مطالب گفته شده در بخش خاطرات را در شعر حتی المقدور در نظر بگیرند و اگر سوالی درباره ی آوردن اسم اشخاص در شعر هست با ایمیل با بنده در تماس باشند.
ببخشید که این پست خیلی طولانی شد. حالا بفرمایید تولد و از خودتون هر جور که دوست دارید پذیرایی کنید.

۶۳ دیدگاه دربارهٔ «بفرمایید خواهش میکنم، هم تولد داریم هم خاطره هم مسابقه!»

سلام آقای حاتمی
خیلی قشنگ توصیف کرده بودید
شهامت و جسارت شما و خانمتون ستودنیه
خدا رو شکر که فاطمه جان الان زنده هستن و اینا فقط خاطره شدن
تولدت مبارک فاطمه جان
امیدوارم صد سال در کنار پدر و مادر مهربانت زندگی خوب و خوشی داشته باشی
موفق باشید آقای حاتمی بزرگوار

سلام بر پریسیمای گرامی، از لطف شما ممنونم، بله، به قول شاعر گر نگهدار من آن است که من می دانم، شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد. فاطمه هم امروز همه ی کامنتها را خواند و به من گفته که از جانب او از همه ی شما عزیزان تشکر کنم. بنده نیز متقابلاً برای شما آرزوی موفقیت روز افزون دارم.

اجازه دهید کمی بیشتر از آن روزها بگویم، آنوقتها وقتی می خواستم فاطمه را بغل کنم، بیشتر اوقات او را روی یک بالش میگذاشتم و بلند میکردم، گاهی وقتی سرش روی دستم قرار می گرفت، انگشتانم در سرش فرو میرفت.

سلام.
وااااای.
چه روزای سختی داشتید!
کسانی که دیشب توی کنفرانس معتقد بودن که زوجهای نابینا نمیتونن فرزندشون رو نگهداری و مراقبت کنن باید این پست رو حتمً بخونن.
اول به فاطمه خانم تولدش رو و بعد هم به شما و خانمتون این موفقیت و همت بالا رو تبریک میگم.
امیدوارم سالهای طولانی کانون خانوادتون گرم و با نشاط باشه.
موفق باشید.

شهروز جان، سلام مراتب تشکر خود و خانواده ام را از شما دوست عزیز اعلام می دارم، حق با شما است، به نظر من هیچ مشکلی نیست که اراده ی انسان و توکل به خدا آن را آسان نسازد، انشا الله شیرینی های زندگی در کنار همسری خوب و فرزندانی شایسته نصیب و روزی تو دوست سخت کوشم باشد.

سلام بر استاد عزیزم جناب حاتمی گرامی.
این همت و جسارت و استواری شما در این ماجرا واقعا قابل تقدیر و ارزش منده.
البته با اخلاقیات و روحیه ای که من از شما دوست نازنین سراغ دارم خیلی هم عجیب نبود.
من تولد فاطمه عزیز رو به خودش و شما و همسر محترم تون تبریک عرض میکنم و امیدوارم که فاطمه جان هم قدر این فداکاریهای شما رو بدونه و همونطور که در پست قبلی اشاره کردم باید به وجود شما پدر و مادر خوبش افتخار کنه که حتما همینطوره.
خیلی زیبا نوشته بودید و بسیار در نویسندگی مسلط هستید، خوشا به حالتون.
موفق و پیروز باشید.

سلام بر استاد چشمه، از لطف و تبریکات حضرت عالی سپاس گزارم. در ضمن این را هم عرض کنم که تسلط شما در نویسندگی ستودنی است، بنده که شاگرد کوچک شما هم باشم افتخار است. خاطراتی که نوشتم گلچینی از اتفاقات آن روزها بود و هنوز هم با یاد آوری آنها خدا را شکر میکنم. بنده هم متقابلاً برای شما و خانواده ی محترمتان لحظاتی سرشار از شادی را آرزو دارم.

سلام بر آقای حاتمی گرامی
واقعا جای تبریک دارد
اما شهروز جان دقت کن که بحث دیشب ازدواج نابینا با کم بینابود ایشان همسرشان نیمه بیناست
مشکلات یک نیم بینا قطعا کمتر از کم بینا و یا نابیناست
ولی به هر حال این زوج ستودنی هستند
باز هم میگویم تبریک و آفرین بر آقای حاتمی و امثال ایشان
موفق باشید

سلام بر عطا، از لطف و تبریکات شما ممنونم، در جواب شما و دیگر دوستان که موفقیت همسر بنده را ناشی از میزان بینایی زیاد می دانند باید عرض کنم که ایشان دارای دید یک چشم در حد ب۲ هستند و حتی تحصیلاتشان هم با خط بریل بوده است. به هر حال از حضور و نظر شما ممنونم.

سلام بر آقای هاطمی گرامی و محترم…..
تولد دختر خانم گل گلابتون شدییید مبارک و ان شا الله که همیشه موفق شاد و سربلند باشه و سایه پدر و مادر بهترینش هم بالای سرش ……
منم فکر کنم باید خودم رو بیازمایم و اگه در این آزمون تونستم موفق بشم حتمی در مسابقه شرکت خواهم کرد….
البته به نظر من اگر دوستان آثارشون رو همینجا در کامنت ها بذارند جالب تر خواهد بود
“حد اقل بعد تمام آثار رو برای ما هم بذارید تا بخونیم باشد که رستگار شویم….
باز هم تبریک و سربلند باشید+

سلام بر بانوی گرامی، از لطف شما سپاس گزارم و از طرف فاطمه نیز از شما تشکر می کنم. من با نظر شما موافقم که دوستان آثارشان را به عنوان کامنت بگذارند، ولی انشا الله آثار را هم در پست اعلام برنده منتشر می کنم.

درود بر شما ای کوه استوار
واقعا باید به شما احسنت گفت
شما با این خاطراتت ثابت کردی که خواستن توانستن است
همانگونه که شهروز جان گفت باید تفاهم باشه و همانگونه که من دیشب در کنفرانس گفتم…
اگر دوستی علاقه و اعتماد باشه خوش بختی هم هست.
حالا زوجین چه نابینا باشند یا بینا و چه کمبینا فرقی نداره.
از نظر من ملاک یک زندگی خوب تفاهم است.
به شما آقای حاتمی و همسر تون تولد فاطمه خانم رو تبریک میگم.

سلام آقای حاتمی،وایییی خدای من چقدر سخته که آدم بچهش اینطوری باشه،وااااییی مااااماان چقدر همسرتون شجاع بوده که تونسته اون گیگیلی نانازی رو بزنه کف پاش،البته آدم اگه تو شرایطش قرار بگیره که بحث زنده بودن بچهش باشه قطعا این کار رو انجام میده،خداایااا الآن که دارم مینویسم اشکام داره میریزه،ناژی،الاهی گناهی هستش که،البته که ایشالاه که خدا براتون حفظش کنه،و فرزندی صالح و سالم هم برا شما و هم برا جامعه بشه که قطعا با وجود چنین پدر و مادری اینطوری شده و بیشتر هم میشه،حالا میونه گریه جیییییغ جیییییغ،دست،هوراااااآاااا،فاطمه جون،نانازم،گیگیلی من،تولدت مبارک بووووس بوووس بووووس،اینا رو همه برا فاطمه ،و شما هم آقای حاتمی از طرف من یه بوووس شیک از لپش بگیرید،میسی میسی میسی زیاااد از این پستتون،خدافسی

سلام ملیسا خانم، از لطف و تبریکات شاد شما ممنونم. فاطمه را هم بوسیدم اما راستش اصلاً لپی نداره، آنقدر لاغره که من بهش میگم شیشه نوشابه، آخه کمرش مثل دوتا شیشه نوشابه هست که کنار هم قرار گرفته. به هر حال از طرف فاطمه و همسرم هم از شما تشکر می کنم. شاداب باشید.

سلام.
خدا خدا خدا خدا خدا.
با خوندن هر خط از نوشته شما۱حس متفاوت داشتم. دلواپس شدم، غمگین شدم، به شدت مضطرب شدم، اشک چشم هام رو پاک کردم، نفس عمیق کشیدم، لبخند زدم، ترسیدم، خندیدم، شاد شدم و تا مرز پرواز روحم برای بوسیدن آستان مهر پروردگار رفتم.
تا خدا نخواد حتی۱برگ هم از درخت نمی افته. فاطمه نشونه روشن خدا در زندگی شماست دوست عزیز. هر بار نگاهش می کنید، هر بار لمسش می کنید، هر بار صداش رو می شنوید و هر بار می بوسیدش، به خاطرتون میاد که تکه ای از روح خدا رو در کنارتون دارید. فاطمه جان و این پست شما برای شما و برای ما نشونه اینه که در تمام لحظه های عمرمون، در بدترین شرایطی که هیچ دری به روی ما و مشکلاتمون باز نیست، به۱چیز یقین داشته باشیم. اینکه خدا همیشه هست و امکان نداره زمانی باشه که حتی حال یکی از ما از نگاهش پنهان بمونه. چقدر پستتون قشنگ بود. دلم این روز ها عجیب دست خدا رو می خواد. محبتش رو، رسیدگیش رو، شونه هاش رو، حس حضورش رو. و با خوندن این پست شما حس کردم وجودم از مهری که توصیفش کردید گرم شد. مهری که اسمش هست معجزه و فقط مخصوص خداست. خدایی که هیچ کدوم از بنده هاش از نظرش جا نمی مونن. حتی من.
شعرتون هم قشنگه. چه بتونم چیزی در ادامهش بنویسم و چه نتونم، پست شما و شعر شما و حال و هوای شما رو بار ها و بار ها لایک می زنم.
سلام گرم و آتیشیم رو به همسر گرامیتون برسونید و از طرف من بهش امروز رو تبریک بگید. من هم به شما، به همسرتون و به فاطمه جان تولدش رو تبریک میگم.
چند کلمه هم با فاطمه عزیز.
فاطمه جان سلام. چطوری گل خدا؟ تولدت مبارک عزیز. از خدا برات۱عالمه صبح، ۱آسمون ستاره، ۱جهان خورشید و۱بهشت لطف پروردگار رو می خوام. قدر خودت رو بدون فاطمه. تو موجود با ارزشی هستی. برای پدرت، برای مادرت، برای افرادی مثل من که با دیدن فرشته هایی مثل تو یادمون میاد که خدا هنوز بالای سر ما هست و دستش هنوز رهامون نکرده و رها نمی کنه.
از همینجا می بوسمت فاطمه. امیدوارم که هر سال و هر ماه و هر روز، بیشتر از پیش برای خودت و پدر و مادرت زندگی زیبا بشه. به رنگ صبح، به رنگ بهشت، به رنگ خدا.
ایام تا همیشه ایام، به کام.

سلام پریسا خانم، از کامنت بسیار زیبایی که نوشتید نهایت تشکر را دارم، واقعاً زیبا و دلنشین نوشتید، کامنت شما را به اتفاق خانمم خوندم و هردو لذت بردیم. با این کلماتی که شما نوشتید ما هم بیش از پیش لطف بی کران حضرت دوست را حس کردیم. قلمم از تشکر ناتوان است. در پناه الله باشید.

سلام خیلی وقت بود که خدا را تو مشکلات گم کرده بودم شما باعث شدید یک بار دیگه خدا را با تمومه وجود احساس کنم این واقعا یک معجزه هست خدا را شکر که همیشه هست و ما را تنها نمیذاره راستش با این پست خیلی اشک ریختم هنوز باورم نمیشه و اصلا فکر نمیکردم همسرتون مشکل بینایی داشته باشه دختر شما یک هدیه ی بسیار گرانبها هست امیدوارم قدر شما و مادرش را بدونه بهتون تبریک میگم به خاطره این همه شهامت از طرفه من فاطمه جون را ببوسید و به همسره محترمتون سلام گرم و مخصوص برسونید ممنون از پست بسیار عالیتون این بهترین پستی بود که تا به حال خوانده بودم چون بوی خدا میداد بازم تبریک میگم منم یکی از مخالفان ازدواج نابینایان با همدیگر بودم اما با این پست فهمیدم که همه چیز به بینایی نیست مهم تفاهم و نابیناها هم میتونن با هم ازدواج کنن و خیلی هم خوشبخت بشن بازم مرسی

مهدیه جوووونم سلاااام،خوبی نانازم،میگم اون قسمتی که اسمتو نوشتی دوتا ی گذاشتی یکی رو بردار تو نوشتی مهدییه،در صورتی که باید بنویسی مهدیه،یعنی، م،ه،د،ی،ه مثل اون بالا که درستش کردم،بوس بوس بووووووس نانازم،…..

درود بر استاد حاتمی عزیز.
گفتنیها رو دوستان گفتند. وقتی که داشتم پست رو میخوندم, شدیدا منقلب شدم و تنها یک جمله به ذهنم اومد که اون رو هم پریسا خانم گفت. تا خدا نخواد, حتی یه برگ هم از درخت نمیافته. من هم به نوبه خودم زادروز شکفتن گل وجود فاطمه جان رو به شما و خودش و مادر صبور و مهربانش تبریک میگم. امید که در سایه الطاف بیپایان الهی, سلامت, سعادت و بهروزی قرین لحظه لحظه زندگیتون باشه.
سبز باشید.

درود! تولد-تولد-تولدت مبارک-مبارک-مبارک-تولدت مبارک…! به نظر بنده یک درصد نابینایان چنین عرضه هایی دارند که تو به اتفاق خانم محترمت آن یک درصد هستید، از صد دختر نابینا یا کم بینا یکی ازدواج میکند و از صد ازدواج یکی موفق تر است که خانواده ی تو است، امیدواریم همیشه در کار و زندگی موفق و شاد باشید! حالا پسرهای محله پتکها و چماقها و دخترهای محله دمپاییها و کفشها و پاشنه کفشها و کفگیرها و ملاقه ها بالا و فرود به سوی سر بنده…! تولد-تولد-تولدت مبارک-مبارک-مبارک-تولدت مبارک…!

سلام و درود بر این خانواده گرامی و پر محبت من هیچی نمیتونم بگم در برابر این خاطره زیبا پر از خدا و سرشار از شجاعت و بزرگی و زیبایی
تولد فاطمه جون خیلی خیییلی مبارک انشا الله همیشه در مراحل زندگیش موفق باشه همین طور شما
انشا الله نظرات بچه ها رو ببینه
یکی از اعضای فامیل ما هم در واقع دوتا که دوقلو هستند و الان جوونای رشیدی واسه خودشونو عزیزاشون شدن زود به دنیا اومدن و یک کیلو هم کمتر بودن یکیشون ۷۵۰ گرم
ولی جالبه دیدن بچه توی دستگاه
خدا شما رو اجر بده در مقابل این همه زحمت همین طور دیگر والدین
شعر تونم زیبا و دل نشین بود کوتاه اما نه نا کامل

سلام بر جناب حاطمی بزرگ و بزرگوار, من جزو اولینهایی بودم که تبریک گفتم, ولی کامنتهام مشکل پیدا کرده دوباره, کلی هم نوشته بودم … واقعا تبریک به روحیه و اراده شما و خانمتون … اونجا که باید میزدین کف پای بچه خیلی هیجانی بود, یعنی واقعا داشت گریم میگرفت, …. تولدش هزاران بار مبارک و خجسته, امیدوارم سایه شما و خانمتون همواره بالای سرشون باشه و زندگیتون پر از امید و نشاط و انرژی باشه, پاینده و موفق باشید مثل همیشه

سلام و هزاران درود بر جناب حاتمی عزیز و دختر گلشون و خانم پرتلاش و مهربونشون.
من هم به نوبه خود تولد این دردانه ی زیبا را به شما و همسرتون و خود مولود عزیز این روز و این خانواده تبریک گفته آرزوی بهترینها و خوشترینها را براتون دارم.
و یک آرزوی دیگه هم دارم و اون اینکه بچه های بیشتری با محله و دوستانشون آشنا بشند ازجمله همسر و خواهر همسر شما و خیلیهای دیگه که ظاهرا هنوز با فضای مجازی آشتی نکرده اند.
ما باید از نظر کمی و کیفی رشد کنیم افراد قدیمیتر رو هم وارد صحنه کنیم آخه این جوون ها بهمون میخندند که ما گاه نمیتونیم پا بپاشون پیش بریم.
باز هم تبریک و باز هم درود و بدرود.

نمی دانم عقیده ام چقدر درست است یا نیست ولی
من معتقدم هر کس هر رفتاری که انجام می دهد در کائنات تأثیر می گذارد و نتیجه اش به خود او باز می گردد
مهندس حاتمی تا آنجا که من می شناسم با خیلی از ما نابینا ها فرق داره
انسان واقعی است
خوشحالم که فاطمه و زهرا دو دختر زیبایتان و خوش خلقتان امروز در کنار شما هستند
خیلی دلم می خواهد دوباره ببینمشان
تولدت مبارک فاطمه عزیز

سلام آقا جواد گل گلاب، شما به بنده خیلی لطف دارید و البته من هم در زمینه ای که فرمودید با شما هم عقیده ام، در ادبیات و حتی تعالیم دینی هم همین اعتقادی که شما گفتید ریشه دارد. هر وقت قابل بدونید ما در خدمتیم، قدمتون به روی چشم، از تبریکات شما هم تشکر میکنم و همسر و فرزندانی شایسته برایتان آرزو دارم. موفق تر باشید.

سلام ملیسا جون دوووست دارم من املام خیلی بد چون چهار سال کتاب بریل نخواندم به خاطره همین املام افتضاح مرسی که گوشزد کردی خیلی ازت خوشم میاد چون پر از پتانسیل هستی بزنم به تخته راستی داداش کیوان این اسمت باعث میشه آدم گریه اش بگیره اسم خودت خیلی قشنگه ناامیدی چیزی را تغییر نمیده فقط بیشتر غرقت میکنه من خودم مشکلات زیادی دارم اما بیخیال زندگی هر کار عشقش بکشه انجام میده به حرف ما هم اصلا کار نداره عمو حسین شما بزرگان این محله هستید و حضورتون باعث امید و دل گرمی ما جوانتر ها هست ببخشید زیاد حرف زدم آخه چشم ندارم زبونم کار دوتا چشم را انجام میده بدبخت خخخخ

سلام به آقای حاتمی بزرگوار من هم با تاءخیر دو روزه تولد فاطمه جون رو تبریک میگم
ببخشید این روزای آخر سال بعنوان یک مادر و یک معلم ویک خانم خانه خیلیییی کار دارم و نتونستم به محله سر بزنم. فاطمه خانم عزیز و دوست داشتنی تولدت مبارک خیلییی پدر مهربون و با مسوولیتی دارین قدر این پدر خوب و گرامی رو بدون .
در پناه ایزد مهربان در کنار خانواده شاد باشید و سربلند

سلام بر مادر ارجمند بزرگمهر، از ابراز لطف و تبریکات شما بسیار ممنونم. انشا الله شما هم در کنار خانواده ی محترمتون پایان سالی خوش و آغاز سالی سرشار از موفقیت داشته باشید. مثل همیشه، از شما خواهر محترم التماس دعا دارم، حرم رفتید حقیر را از دعای خیرتون فراموش نفرمایید. یا علی.

سلام بر استاد حاتمی بزرگوار
پوزش مرا بپذیرید این پست را تازه همین الآن دیدم تبریکات ویژه مرا به خاطر تولد دختر دلبندتان پذیرا باشید انشاءالله زندگی دراز تؤامان با موفقیت سرشار داشته باشند در زمینه شعر هم من متأسفانه نمی توانم کمکتان کنم چون اصلا شاعر نیستم.

دیدگاهتان را بنویسید