خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دردسر های من و معشوق های بی‌جنسیتم

امروز یک عالمه حرف های جور‌وا‌جور هست که باید بزنم. حرف هایی که اگر من نزنمشان، آنها من را خواهند زد.

اول کاری که از رسم صبح های جمعه ام عقب ماندم. هر صبح جمعه، با خلوص نیت و دلی پاک، آکنده از مهر و محبت دو خواستنی خوش‌قلب، از خواب بیدار می‌شدم تا نزدشان بروم و شوق وصالشان امانم نمیداد. ای کاش هر روز، جمعه بود تا میتوانستم برای دیدارشان به شتاب، از حدود 87 پله پایین بروم و آن‌ها را که به قول غربی‌ها بسیار هات هستند در بغل بگیرم و با تمام وجود بگویم که دوستشان دارم. بله. این دو که احتمالا دیگر باید هویتشان را حدس زده باشید، جفتی نیستند جز حلیم شیر و نان سنگک.

البته اینکه به این دو خواستنیم نرسیدم باز هم دلیل خاص خودش را دارد. در واقع، شب قبلش به خاطر هوویشان بود که صبح خیلی دیر بیدار شدم. بله. وقتی دهانت را با اویی که هووی خواستنی های صبح جمعه است هم‌بستر کنی، دیگر لب از او نخواهی کشید. او هم برای خودش لوندی است از جنس خواستن و خوردن و داشتن برای همیشه. یک بازیگوش همیشگی که نازش و قیمتش بالاست، زمان انتظار رسیدن به او زیاد است و زمان لذت بردن از او کم. نمیدانم در ذهن مخدوشتان با هویت این موجود که مخصوص شب جمعه‌ها آفریده شده چه کار کردید و اصلا شناختیدش یا نه. نمیدانم اگر شناختیدش سعی کردید که از او حتی بطور مجازی و در خیالتان لذت ببرید یا نه فقط همینقدر می‌دانم اگر شما نیز مانند من شب جمعه ای دستتان به شبکه های نانی که دور کباب ترکی 250 گرمی حلقه شده رسید، یک بوس آبدارش کنید، شیره ی جانش را بمکید، به او بگویید که خیلی دوستش دارید و فراموش نکنید که سلام مرا نیز به او برسانید. وقتی چنین موجود خوش قد و قامتی در مقابلتان باشد، شما هم بعد از لذت‌جویی از او، به جای برگشتن به خانه، شروع میکنید به پرسه زدن در شهر. به همه ی بهانه های موجود در دنیا و به هیچ بهانه ای. فقط میخواهید تاب بخورید، بستنی بخورید، چرخ بخورید، ذرت بخورید، حسرت بخورید، آب کیوی بخورید، تلو تلو بخورید و با نزدن کارت اتوبوس، حق دولت را نیز. این می‌شود که آن می‌شود. بیدار می‌مانید تا بوق سگ و دیر خوابیدن نیز معادله ایست که مساوی نمیشود با هیچ جوابی غیر از دیر بیدار شدن.

حالا ظهر شده. به صبحت که فکر می‌کنی، می‌بینی کباب ترکی باعث شده شیر سنگک و نان حلیم را از دست بدهی. مثل سگ گرسنه ای و هیچ چیز هم در خانه برای خوردن نیست. سر یخچال می‌روی. یک کاسه ی حاوی ترشی های سیر که از بس کسی به دیدارشان نرفته افسرده شده اند و پوست لبهاشان خشک شده و ترک برداشته. یک پارچ که قرار بوده داخلش آب باشد ولی حتی هوا هم دارد از او خداحافظی میکند. یک کاسه ی پر از خالی و یک قوطی که یک مایعی به اسم دلستر داخلش ریخته اند و به تو انداخته اند. دلستر را کمی سر میکشی. گاز نوشیدنی، گلوت را میسوزاند، معده ات را تحریک میکند و تازه باز یادت می‌افتد که گرسنه ای. یک فحش به روزگار میدهی. دلستر دهن‌زده را داخل یخچال و احتمالا جایی غیر از سر جای قبلیش میگذاری. تازه، غیر از گرسنگی، یادت می‌افتد احتمالا کسان دیگری هم باشند که بخواهند از آن دلستر بخورند و تو نباید دهنش میزدی که دیگر حالا برایت مهم نیست. در یخچال را می‌بندی. قند خونت پایین افتاده. سرت گیج میخورد و نزدیک است که گیج بروی بیفتی زمین. با این شوک است که یادت می‌افتد برای این درب یخچال را باز کرده بودی که چیزی برای خوردن، پیدا کنی و حالا می‌بینی که در یخچال را بسته ای. دوباره به سمت یخچال می‌روی. این دفعه تصمیمت واقعا جدیست. باید چیزی برای خوردن، پیدا کنی. مثل وحشی‌ها دست می‌کشی و دستت سر می‌شود. دستت حالا کاملا بی‌حس شده. اینجاست که میفهمی پایین بودن قند خون، با انجام حرکات احمقانه، رابطه ی صد درصد مستقیم دارد چرا که به جای باز کردن درب یخچال، درب فریزر را باز کرده ای. با بیش از یک عدد فحش، درب فریزر را شات می‌بندی و این دفعه حواست را جمع می‌کنی که درب خود یخچال را باز کنی. حالا دیگر از یخچالتان بدت میآید. احساس میکنی اینکه دیر بیدار شده ای و این که گشنه ای، همه اش تقصیر اوست. این دفعه به یک محصول نسبتا طبیعی بر میخوری. تخم‌مرغی طبیعی از یک مرغ ماشینی! سه تا هستند. دو تن از آنها را بیرون میکشی، در یک کاسه میشکنی و هم میزنی. حالا نوبت انتقام گرفتن از یخچال و هر چیزیست که مانع گرسنگیت بوده. وحشی‌وار می‌خواهی نیم‌رو درست کنی. به سراغ گاز می‌روی. گاز هست ولی روغن نیست. تابه هست ولی کبریت نیست. چه مسخره. حالا دیگر تف میکنی به تئوری هایی که می‌گویند بدشانسی یک خرافه بیش نیست. تف… می‌گردی و می‌گردی. مثل آدم های مستی که الکل امانشان را بریده باشد و اختیار را از ایشان سلب کرده باشد. چند وسیله ی ریز و درشت را روی زمین می‌اندازی و مصدومشان می‌کنی. در میان تلفات، یک قنددان هم به چشم می‌خورد که مشغول خالی شدن است و لجت می‌گیرد از قند هایی که هنگام ریخته شدن بر روی زمین، صدای قهقهه‌شان تا فلک می‌رود. گویی کوریت را به مانند پتکی سنگین بر سرت می‌کوبند و به تو می‌گویند اگرچه زخمی و کوفتهشان کردی ولی آنها شادند از اینکه کور نیستند ولی تو هستی.
حرصت درآمده. الان است که به خاطر یک نیم‌روی ناقابل، از شدت ضعف و خشم و سردرگمی، یک سکته ی نیمه‌ناقص بزنی. باز هم تف می‌اندازی. این دفعه به کوریت و به قند های خندان خنده‌دار چندش‌آور. تف… حالا میان بازار شامی که درست کرده ای و شتر با بارش در آن گم می‌شود، یک قوطی کبریت پیدا می‌کنی و با عصبانیت و به قصد انتقام، فشارش می‌دهی. سک های کبریت، از خشم به خودشان می‌لرزند و گویی رگ های گردنشان بیرون زده باشد. کافیست یک فشار دیگر بدهی تا با انفجار باروتهاشان از تو انتقامی بگیرند نگفتنی.
مزه ی دهانت تلخ شده. درست مثل ماتحت خیار، مثل صابون گلنار، مثل رگه ی تلخی بادمجان و مثل کاهو های مانده ی سالاد های فست‌فود‌های میدان انقلاب. تابه هم که می‌بیند دیگر نزدیک است از از بدبختی بترکی، اجازه نمی دهد دنبالش بگردی و سراسیمه خودش را درون دستهات می‌اندازد. دقیقا مثل بچه ای که از دعوای والدینش می‌ترسد و خودش را در بغل آنکه بیشتر دوستش دارد می‌اندازد. گویی این تابه هم حس غربتت را درک کرده باشد. شاید سوزش هایی که تابه با روغن، میان این سال‌ها تجربه کرده است، کمتر از سوزش هایی که تو از کوریت تجربه می‌کنی نباشد. شاید تنها چیزی یا حتی تنها کسی که تو را میان این خرابه، درک می‌کند، همین تابه باشد. می‌گذاریش روی گاز و روغن را که معلوم نیست تا حالا کدام گوری بوده درونش خالی می‌کنی. گاز را روشن می‌کنی و کاسه ی تخم‌مرغ‌ها را نهیب می‌زنی. تخم‌مرغ‌ها بی هیچ اعتراضی شروع می‌کنند به پخته شدن. دیوانه‌وار با چوبدستیت که شکل قاشق است بر سرشان می‌کوبی و زیرو رو‌شان می‌کنی. ابتدا دم بر نمی‌آورند ولی کمی که می‌گذرد، صدای چیس و فیس‌شان خانه را برمیدارد. انگار تازه فهمیده باشند چه بلایی سرشان آمده. مثل حس دردی که نه هنگام تزریق پنی‌سیلین، بلکه بعد از آن به تو دست می‌دهد.
بعد از این همه جنجال، به نظر می‌رسد دیگر نیمرویت را پخته ای و با عجله می‌خوریش. دیگر حتی نای وصف جزئیات خوردنت را نیز نداری. میخوری و ظرف های کثیف شده را به جایی احتمالا به سینک پرت می‌کنی. خوابت می‌برد و دیگر هیچ نمیفهمی. یادداشتت ناتمام است. حتی پاراگراف‌بندیش را درست رعایت نکرده ای. فقط می‌خواهی بخوابی تا شب با دوستانت بزنید بیرون. تو خواب می‌مانی با یک عالمه خواننده، و نوشته ای ناتمام…

۱۷ دیدگاه دربارهٔ «دردسر های من و معشوق های بی‌جنسیتم»

سلام مجتبی جان.
آقا دمت گرم من و برادرم داشتیم همین الآن نوشته ات رو میخوندیم.
خیلی قشنگ مینویسی. خخخخ از تشبیهات و تعاریف طنز گونه ات کیف کردم. خخخخ بازم خواهش دارم از این طنزها بگذار. بیچاره تخم مرغ بیچاره تابه و بیچاره قنددان.

سلام داداشی.
یه معشوقه خوشمزه خورده شده، و یه معشوقه توپ و بامزه خورده نشده!!!
معشوق دیشبو خوردی و رودل کردی و از خوردن معشوق امروز محروم شدی.
چه باحال بودن این تعبیرها.
آخرش هم که با یک ریخت و پاش مادر عصبانی کن، مجبور به سق زدن یه کفش کهنه در بیابون شدی.
مثل همیشه زیبا و برای اکوار عزیزمون تامل بر انگیز بود.

سلام.
خب به جای این که تا صبح بشینی تو اسکایپ با بوووووووق حرف بزنی، بگیر بکپ چیز بخواب که صبح به حلیمت هم برسی که اون داداش بیچارتو خونه خراب نکنی.
اون بدبخت چه گناهی کرده گیر توی کور دیوانه افتاده خخخ.
اون از قضیه ی کله پاچه که کلی الگو پرونی کردی.
اینم از این.
آخه یه نیمرو درست کردن انقدر خرابکاری داره آیا؟
بیشین بینیم بابا مدیری که بااااش خخخ.
یا خداااا.
اون ماهیتابه نهههههه.
هنوز دااااغهههههه نههههه.
پرت نکنننن.
آآآآآآخخخخخخ.

جالب بودا… خوشم اومد، خوب می نویسی بچه!!! ترشی نخوری شاید…شاید به یه جاهایی برسی…برام جالبه، تو نمی گی این نوشته رو دخترام می خونن که خیلی هاشونم می شناسنت؟ مثلا من!!!اما خب.. خوبه که خود سانسوری نداری…خیلی خوب نوشتی…از خوندنش لذت بردم…خیلیییییی….

سلام مجتبا جان تو هم بله حالا کجایی حتما پرتت کردند بیرو ن آخی بمیرم قربونِ دِل پور و شکم خالیَت برم داداشی راستی من اگه بجات بودم گوش کن و آموزش و ولگردی و درس و کتاب و هزار کوفت و زهرمارِ دیگه رو میزاشتم کنار و رُمان نویسی چیزی میشدم میگما از خوندن پستت یه جوری شدم نمیدونم چه جوری ولی یه جوری دستت طلا فدایت علی

دیدگاهتان را بنویسید