خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطره! دفتر خاطرات عدسی!

ضمن درود فراوان و عرض ادب! هرچه بیشتر در محله میچرخم و مطلب میخوانم خاطرات کودکی خود را بیشتر به یاد می آورم، حالا یکی از آن خاطرات را برایتان تعریف میکنم و انتظارم از خوانندگان عزیز این است که برداشت خود یا نتیجه را برایم بنویسند، کلاس چهارم ابتدایی بودم که متوجه شدیم که منم مانند خواهرم مشکل بینایی داشته ام و تا آن موقع کسی متوجه نشده است، روزی معلم که آقای شریفی نام داشت برای نوشتن انشا موضوع خاصی نداد و گفت: برای هفته ی آینده هر کی در هر مورد که دوست دارد انشایی بنویسد و به کلاس بیاورد، من کتاب داستانی داشتم که زندگی نامه ی استاد مراد بود، من با همفکری خواهرم موضوع این کتاب که استاد مراد بود را موضوع انشا قرار دادم و به جای اینکه خلاصه ی داستان را بنویسم، از روی ساده لوحی و کودکی و نادانی کتاب را رونویسی کردم و به مدرسه رفتم، زنگ انشا بچه ها یکی یکی نوبت میگرفتند و به وسط کلاس میرفتند و انشای خود را میخواندند و از معلم نمره میگرفتند، چندتا از بچه ها انشای مرا دیدند و از معلم خواستند که من بروم و انشای خود را بخوانم، بالاخره نوبتم رسید و به وسط کلاس کنار میز معلم رفتم و رو به دانش آموزان ایستادم و اینطور شروع به خواندن انشای خود کردم: استاد مراد، من استاد مراد هستم، من یک زن و دو فرزند دارم، اسم زن من زیور است، ناگهان صدای خنده ی بچه ها در کلاس پیچید و ولوله ای برپا شد، ادامه… من مکانیک هستم، و کلاس منفجر شد از خنده ی بچه ها… عرق سردی کردم و سرم گیج میرفت که با صدای معلم به خودم آمدم که گفت: کافیه برو بشین، رفتم سر جایم نشستم و معلم در مورد موضوع انشا برای بچه ها صحبت کرد و گفت: همیشه داستان که میخوانید خلاصه اش را بنویسید و نتیجه گیری کنید تا مانند ایشان با مشکل مواجه نشوید، اما کو گوش شنوا! زنگ استراحت در حیاط مدرسه بچه ها مرا دوره کردند و مسخره میکردند و میگفتند: زیور-زیور-زیور کجاست؟! پس از تعطیلی مدرسه از کنارم عبور میکردند و مشتی لگدی چکی میزدند و میگفتند: استاد مراد زیور کجاست؟! خلاصه مدتها شده بودم مضحکه ی بچه های مدرسه و محله و کوچه و خیابان، سالها از این ماجرا گذشته بود و بعضی اوقات نوجوانی بی فرهنگ پیدا میشد و مرا با همان کنایه ها میهمان میکرد و روح و روانم را می آزرد، سالها از این ماجرا گذشته بود که به عنوان نیروی کمکی در کتابخانه ی نابینایان اصفهان کریستوفل قدیم مشغول بودم و کتابها را مرتب میکردم که به کتابی به خط بریل رسیدم به نام استاد مراد… بی اختیار چند صفحه از کتاب را خواندم و دوباره عرق سردی صورتم را گرفت و خاطرات تلخ دوران دانش آموزی برایم زنده شد و مرا حدود ده روز افسرده کرد، حتی کارم به جایی رسیده بود که دیگر به خانه نمیرفتم و در خوابگاه میخوابیدم و اگر زورگویی مربی شبانه روزی نبود شاید از تختم هم پایین نمی آمدم و غذا هم نمیخوردم، بگذریم دوستان عزیز-بلاهایی سر من آمده است که مرا نسبت به مشکلات بیخیال و سنگدل کرده است، این خاطره ای که تعریف کردم یکی از کوچکترین بلاهایی است که بر سر بنده نازل شده است! پس از هر سربالایی سرازیری هست، من سربالایی های زندگی را طی کرده ام و اکنون در سرازیری زندگی قدم گذاشته ام و مشغول خوش گذرانی هستم!.

۳۲ دیدگاه دربارهٔ «خاطره! دفتر خاطرات عدسی!»

سلام ، میشه آقای عدسی درباره ی این جمله که ابتدای پستتون نوشتید توضیح بدید :
کلاس چهارم ابتدایی بودم که متوجه شدیم که منم مانند خواهرم مشکل بینایی داشته ام و تا آن موقع کسی متوجه نشده است،
این جمله خیلی عجیبه . یعنی تا کلاس ۴ خانوادتون متوجه نشدن که شما نابینا و یا کم بینایید ؟؟؟

ضمن درود فراوان و عرض ادب!سؤال بجایی پرسیدی، خواهرم یکی از چشمانش چپ است و بیناییش خیلی کم بوده و از رفتارش مشخص بوده که کم میبینه، ولی ظاهر چشمان من سالم است و رفتار کودکی مشخص نمیکرده که مشکل بینایی دارم، بلکه همه میگفتند: این بچه چقدر تخس و شیطون است، یادمه وقتی کلاس اول بودم و برای معاینه چشم به اتاق خانم بهداشت مدرسه ما را به صف میکردند: بچه هایی که سمت سه شاخه ها را صحیح میگفتند برایشان کف میزدند و آنان را تشویق میکردند، در آن زمان من کودکی بسیار ساده لوح بودم و حتی نمیدانستم که این کار برای معاینه ی چشم است و فکر میکردم اگر درست جواب ندهم کتک میخورم، چون در آن زمان بیشتر چوب به کف دستان بچه ها میزدند و من که کودکی ضعیف بودم تلاش میکردم که کتک نخورم، حتی یادم میاد وقتی نوبت جواب دادن من میشد وقتی به ردیف پایین طابلو میرسید و سه شاخه ها کوچک تر میشد و من نمیتوانستم جواب دهم آنقدر چشمم را خیره میکردم تا بهتر ببینم و جواب دهم و کار به جایی میرسید که چشمم به آب ریزی می افتاد و گریان میشدم و همه میگفتند: این بچه خجالتی است، معلمان و خانم بهداشت آنقدر احمق بودند که یاد نگرفته بودند که با کودکان باید با مهربانی برخورد کنند نه اینکه برای برقراری نظم از چوب دستی استفاده کنند، یه خاطره دیگه از کلاس اول: حروف الفبای فارسی روی کاغذ بزرگی درشت چاپ شده بود و کنار تخته سیاه که رنگش هم سبز بود و به تخته سیاه معروف بود و البته تخته هم نبود ولی ابعاد مشخص شده ای از وسط دیوار را به رنگ سبز رنگ کرده بودند و پایین آن یک لبه ی کوچک گذاشته بودند تا گچ را روی آن قرار دهند… ببخشید از مرحله پرت نشیم حروف الفبا کنار تخته سیاه به دیوار نصب شده بود و بچه ها یکی یکی به ترتیب پیش معلم میرفتند و چوب دستی را میگرفتند و نوک آن را زیر حروف میگذاشتند و میخواندند: الف و بقیه هم جواب میدادند الف، و همینطور ب پ ت تا پایان حروف به ترتیب میخواندند و نوبت به نفر بعدی میرسید، نیمکت ردیف اول کلاس خواندند و نوبت نیمکتهای ردیف دوم رسید که من در نیمکت سوم از ردیف دوم بودم، وقتی به زیر تابلو رفتم و به بالا نگاه کردم چشمانم خیره شد و شروع به آب ریزش کرد و همچنان حروف را به ترتیب میخواندم و از بچه ها جواب میگرفتم، سین-شین-صاد-ضاد-ناگهان یکی از بچه ها از وسط نیمکت ها صدا زد: آقا اجازه این چوب را زیر حروف خط پایین گرفته و حروف خط بالایی را میخواند: معلم نگاه کرد و گفت: بیا اینجا و چوب را از دستم گرفت و دو کف دستی جانانه خوردم: سپس گفت: برو گم شو بشین بی سواد، من حروف الفبا را از حفظ میخواندم و کسی نمیدانست که من کم بینا هستم و همیشه نسبت خجالتی تخس یا شیطون یا بی عرضه به من داده میشد، من کودکی ضعیف و توسری خور بودم، من کلاس پنجم بودم و خیلی ضعیف بودم تا جایی که بچه های کلاس اول با من کشتی میگرفتند و مرا به زمین میزدند، حالا هم من فقط زبان تیز و برنده دارم و زور بازو ندارم!هر سؤالی داری بپرس من با جون و دل پاسخ میدهم، من در این پست جدی هستم و سعی میکنم کمتر شوخی کنم تا دوستان بهتر به پاسخ سؤالات خود دست یابند!

سؤال بعدی : گفته اید :
به عنوان نیروی کمکی در کتابخانه ی نابینایان اصفهان کریستوفل قدیم مشغول بودم و کتابها را مرتب میکردم .
میشه بیشتر بگید که دقیقاََ چکار می کردید .
خب عدسی ، بشینید و دعا کنید که رعد ازین محله بره و با سؤالاش کلافتون نکنه . خخخخ
در ضمن از روی بعضی از کامنتات متوجه شدم که شروع به نیشیدن و گزیدن گروهی از اهالی محله نموده ای خخخخ
خب جای شکرش باقیه که کاری به ونوسیا نداشتی و الا شهید راه نیشیدنت میشدی .خخخخ
به نظرم همین که متوجه شدی با کی شوخی کنی و با کی جدی باشی ، یعنی سنت شده ۱۴ سالگی.
اگه ترشی مرشی نخوری هر ۵ سال به اندازه ۱ سال به ۱۳ سالگیت افزوده میشه.

درود! در کتابخانه کتابهای درسی دانش آموزان را از بین کتابهای غیر درسی جداسازی میکردیم و در قفسه های مخصوص میگذاشتیم، کتاب دعای افتتاح را برای ماه رمضان با روش سرب چیدن چاپ میکردیم، بعضی اوقات سرب میچیدم یعنی حروف را با سرب مینوشتیم و داخل دستگاه مخصوص قرار میدادم و کاغذها را که از قبل به ابعاد مخصوص برش زده بودم روی صفحه ی سربی قرار میدادم سپس درش را میبستم و غلتک را میچرخاندم و یک صفحه چاپ میشد، صفحه ی چاپ شده را چند بار میخواندیم و چک میکردیم تا اگر نقطه ی اضافه خورده باشه روی سرب ها تصحیح کنیم سپس پس از تصحیح از هر صفحه ۲۵۰ نسخه چاپ میکردی، اواخر کار چاپ بود که صفحه ی اول کتاب سرب چینی شده بود با این جملات: برگرداننده به خط بریل محمد سورمه تکثیر کننده مجتبی خامسی پور… که من شب به چاپخانه رفتم و پس از خامسی پور روی صفحه ی سرب نوشتم با همکاری پژوهنده و با عجله ۲۵۰ صفحه را چاپ کردم و ۲۵۰ کتاب را صحافی کردم و آماده ی دوختن و جلد کردن کردم، وقتی چند جلد کتاب آماده ی استفاده شد و به دست چند نابینا تحویل گردید، یکی از نابینایان که خیلی خود خواه بود و از من خوشش نمی آمد و از جانب من بلاهای زیادی سرش آمده بود و در مبارزه با من شکستهای زیادی خورده بود ایشان به صفحه ی اول اعتراض کرد که چرا نوشته شده با همکاری پژوهنده؟! و در این مبارزه هم با شکست رو به رو شد و دعای افتتاح با ۲۵۰ نسخه آماده ی تحویل به نابینایان شد، آقای ر.ف.معلم و مشاور و در این مورد دشمن و شاکی من بود!

درود! من آماده هستم تا به صد سؤال باران و هزار سؤال عمومی جواب دهم! بپرس و جواب بگیر: بهترین سؤالات و سخت ترین سؤالات حتی سؤالاتی که از نظر بعضی ها پیش پا افتاده یا ناراحت کننده باشد: تو در این پست آزادی کامل داری و میتوانی خصوصی ترین و عمومی ترین سؤال را بپرسی و فقط از من جواب بگیری، مدیریت این پست با من است و من در کارم کم نمی آورم!خدایا باران را در این محله محافظت کن و آنقدر به وی صبر بده که از ماندنش بین نابینایان خسته نشود!

سلام, خدایی دیگه آخراش اشکم در اومد, من راستش نمیدونم چه نتیجه ای بگیرم, جهل و نا آگاهی چه ها که به سر آدما نمیاره, اونجا که بچه ها کتکتون میزدن واقعا دردناک بوده, چون من خودم آدم بخوری نیستم, بیشتر عصبی میشم, دلم میخاست همین الآن اینجا بودن جبران میکردم, میگما, حد اقل نقطه ضعفتون رو نمیگفتین, خخخخخ, موفق باشید همیشه

درود! نتیجه برای کپی کاری است که کسانی که مطلبی را از جایی کپی یا رو نویسی میکنند در اول مطلب بنویسند تا کسی نتواند نسبتی به ارسال کننده بدهد، نتیجه بعدی-افرادی که خاطرات مرا خوانده اند یا در آینده میخوانند متوجه باشند که من خاطرات غمناک هم بسیار دارم ولی ننوشته ام تا کسی را ناراحت نبینم، من بیشتر از ده سال است که دیگر نقطه ضعف ندارم،گذشته ها مدتها است که گذشته است و غم خوردن برای گذشته دردی را درمان نمیکند، خود سازی از بهترین ها است، بخندید و خندان و شاد باشید و شاد زندگی کنید که غمها فقط روح و روان را فرسوده میکنند، من که مشکلی ندارم و خوشبختانه بیخیال ناخوشی ها و غمها شده ام و شاد زندگی میکنم!

oخب درود بر استاد مراد خخخخخخخ حااااال زیور خانوم چطوره. هاهاهاها.
واقعا این بچه های کمبینا گاه خیلی اذیت میشند و بدتر زمانی که کسی متوجه مشکل بینایی اونا نشه و ازشون انتظار یک بینا رو داشته باشند.
این قضیه و قضایای مشابه تو میرسونه که معلمین و مسؤولین مدارس رو باید آگاه و هشیار کرد که به رفتار بچه ها بیشتر دقت کنند و هر رفتاری را ناشی از شیطنت و تخسی ندونند. ظاهرا چند سالیست که برنامه ی غربالگری در مدارس و پیش از ثبتنام کلاس اولیها صورت میگیره که اگر جدی اجرا بشه طرح خوبیه و احتمالا از طریق معاینه میشه به مشکل بینایی پی برد و آنها را به پزشک معرفی کرد.
این حکایتی که گفتی آدم رو به یاد داستان عینکم می اندازه که در اون داستان یک معلم دلسوز پیدا میشه و عینکی برای اون کودک تهیه میکنه.
بازم ممنون که لااقل تو خاطراتی داری که اینجا بیان کنی من که هرچی فکر میکنم خاطره خاصی به ذهنم نمیرسه حالا علتش چیه نمیدونم یعنی واقعا خاطره یا اتفاق خاصی نداشته ام یا یادم رفته یا برایم اهمیت نداشته که تو ذهنم بمونه خلاصه نمیدونم که قضیه چیه. حتی بر خلاف شما ها که از دوران مدرسه تعریف میکنید که مثلا کسی رو اذیت کرده اید یا شوخی کرده اید ولی من یادم نمیاد که کسی رو اذیت کرده باشم روی صندلی معلم میخ یا سیخ یا چیز دیگری گذاشته باشم.

درود! خوب تو هم بیا خاطره ی ایمیل بازی با پروین خانم را با جزئیات کامل و ایمیلهایی که بینتون رد و بدل شده را اینجا بگذار، یادت باشه ترانه ی اسمال آقا که برای پروین خانمت فرستادی را هم اینجا برای دانلود بگذار، راستی خانمی که جوک تعریف میکرد و پروین بجای صدای خودش برای تو فرستاد را هم اینجا بگذارش، آخر ماجرا را هم بنویس که روح الله از بهرام فهمیده بود که پروین را برای کی ساخته است و حالا دیگه کیوان بر وزن شیطان اینجا رقیب من شده است!!! استاد مراد میگه یاد عاشقیات با پروین خانم ساختگیت به خیر!

سلام آقای پژوهنده ی عزیز، انشا الله ۱۲۰ سال از این خاطرات تلخ و شیرین برای ما تعریف کنید، برای آنچه برایتان اتفاق افتاده متاسفم، و امیدوارم که خوشیهای آینده صدها برابر تلخی های گذشته را برای شما جبران کند. نتیجه را هم که خودتون فرمودید، البته جا داشت که معلم بیشتر از شما حمایت کند. راستی الآن از لحاظ بینایی در چه وضعیتی هستید؟ موفق باشید.

سلام.
خاطره ی جالبی بود. اما از آنجا که به شما ایراد میگرفتند و تمسخرتان میکردند اصلاً خوشم نمیاد. البته خوب برای کودکی به آن موقعیت طبیعیست که برخی مسائل از جمله خلاصه نویسی رو ندونه. اما میخوام یه چیزی بگم اصلاً شوخی نمیکنم جدی میگم. منو نزنیهاااااا. راااااااسسسسستتتتتتششششش این داستان استاد مراد برام جالب بود. باور بفرمایید اصلاً نشنیدمش در طول تحصیلاتم که الآن فارغالتحصیلم سرگذشتش به گوشم نخورده. میشه اینجا برامون یا صوتی یا متنیش رو بگذارید؟ بازم ممنون.

درود! من یادم نیست که به خاطر آن اتفاق تلخ آن کتاب را کجا انداختمش، حالا تو بیا برای دوستان یه کاری بکن و در اینترنت سرچ کن شاید بتوانی رد و نشانی از آن کتاب خاطره انگیز و دردسر ساز بیابی و باعث شوی که من دوباره آن کتاب را یک بار دیگه بخوانم و به کودکی خودم بخندم که چقدر ساده لوح بوده ام!

سلام من تا آن جایی که به سالهای ۵۰و۵۱ بود نمیدانم که در کتابهای درسی آموزش و پرورش هم چاپ شده بود یا نه به یاد دارم کتاب استاد مراد در کتاب های مربوط به سوادآموزی یا همان پیکار با بیسوادی بود حدوداً سال های ۵۰و۵۷

سلام
خیلی دلم سوخت،
چرا؟ چرا؟
منم تو مدرسه مخصوصا تو دوران ابتدایی خیلی اذیت شدم، خیلی،
ای کاش من این خاطره را نمیخوندم!
حالا خدا میدونه که تا کی روحیه ی خرابی دارم
ای لعنت بر اون کسانی که بخواهند ضعیف تر از خودشون را مسخره کنند،
من نمیدونم چه نتیجه ای باید بگیرم،
فقط متاسفم.

درود! به نظر من بهترین درسی که میتوانیم از این خاطره ها بگیریم این است که قوی تر باشیم و آینده ی خود را بهتر بسازیم و برای خود سازی بیشتر بکوشیم و غمها را فراموش کنیم و خوش و خندان زندگی کنیم! ما متوجه هستیم که پزشکان و افرادی که در اورژانس و توانبخشی ها و چنین جاهایی کار میکنند چقدر صبر و حوصله دارند که با صبوری و بیخیالی به کارها رسیدگی میکنند، این صبر و حوصله از کجا آمده است؟! تکرار مسائل و اتفاقات باعث صبوری و بیخیالی شده است، حالا وقت آن رسیده که من کمی خودم را لو بدهم: اتفاقاتی که برای من افتاده و بلاهایی که بر سر من آمده کم نیست، من بعضی از خاطراتم را برای نمونه در دنیای مجازی نوشته ام که دوستان بخوانند و از آن درس و تجربه بگیرند، من از هر بلایی که سرم آمده تجربه ی جدیدی برای ادامه ی زندگیم گرفته ام!

سلاااام وااای خاطره من اگر جای شما بودم شاید بیخیال میشدم و تمسخر بچه ها را به روی خودم نمیآوردم راستی به نظر شما سرا زیری زندگی من کی میاد چون شاید به همین زودیخسته بشم اما بازم شکر خیلی خوشحال شدم اسمتون را دیدم آخه چند روزی نبودین عیدتونم مبارک

درود! دوست عزیزم که تو به خوبی مرا میشناسی، اگه به این سؤالم پاسخ دهی از تو متشکر میشوم، اگر خاطره ی غم انگیز و نه چندان خوشایند خداحافظی خودم با شطرنج را با جزئیات اتفاقات افتاده اینجا بنویسم و از کسی در آن اسم نبرم و نام مخاطبینم را مستعار بنویسم با توجه به اینکه چند نفر از بچه های محله شاهد و ناظر ماجرای آن اتفاق بوده اند چه اتفاقی خواهد افتاد، راستی اکنون من گرگ در لباس گوسفند هستم یا برعکس گوسفند در لباس گرگ؟!

خوب. اولاً که من نمیدونم خاطره ات چیه. ولی فکر میکنم، یه جنجالی، دعوایی، درگیری ای، چیزی؛ پیش بیاد. و بعضیا هم افسرده شوند و با خودشون یا شطرنج یا گلبال یا … قهر کنن.
دُوم که من نگفتم گرگ باشیم. منظورم این بود که سخت و نفوذناپذیر باشیم و در خلوت و پیش دوستان پاک و عاطفی و مهربان سِوم تو عقربی. گاو و گوسفند نیستی. خخخخخ
چارم تو آدم خوبی هستی هیچوقت گرگ نخواهی بود.

درود! پس نظر تو این است که من خاطرات غم انگیز خود را تعریف نکنم، برای اینکه دوستان غمگین نشوند و همیشه شاد باشند خاطرات شاد و شیطنت خود را تعریف کنم تا دوستان با خواندن آن شاد شوند و لبخند روی لبانشان بنشیند!

دوستانی که از پارسآوا استفاده میکنند حتما دقت کردند که کامنت ۱۱.۱.۱ که از یکی از شما هست را پارسآوا نامفهوم میخواند. علتش این است که یکی از شما دوم و سوم و چارم را خواسته خودمونی و عامیانه بنویسه ولی چون برای پارسآوا این کلمات تعریف نشده لذا کل یا بیشتر آن را نامفهوم و گنگ میخواند. از دوستانه گرامی میخواهم که در نوشتن کلمات قدری دقت بیشتری بکنند.
با تشکر.

درود! من رفتم با دقت دیدم که دیک۱۰ موبایل هم اینطوری میخونه د و م یا س و م به نظرم بین حروف فاصله خورده باشه، خوب اشکالی نداره چون مهندس با عجله و با سرعت نوشته یا دوست داشته در نوشتن با حروف کمی بازی کنه!

درود! من که دو شب پیش خواندم و آرزو کردم مشکلت حل شود، خوب جمعه گذشت حالا وقتش رسیده که بیایی و دوستان را شاد کنی و بگویی که دعای دوستان مستجاب شده است و آنها را از نگرانی بیرون بیاوری!

سلام سلام صدتا سلام
عدسی جان از خاطرات جالبت خیلی ممنونم اما شاید این آخرین چی بش میگید کامنتم توی این سایت باشه
چون اینجا به قریبه ها محل سگ هم نمیذارنو کلی باید دعا کنی که آیا منتشر بشه یا نه سایت baatoe خیلی خوبه
خداحفظی
باسپاس

درود! پدر بزرگ جون-عزیزم حرفو به آدم یه بار میگن: درسته تو ترکی ولی چرا خودتو زدی به خواب؟! چقدر بهت بیگم: باید با مدیر ارطبات برقرار کنی و در سایت ثبتنام کنی تا دیگه در صف انتظار نمونی، آهای مدیران محله به هوش و به گوش این بیسایه آشناست قدیم ندیما با عمو حسین هم آشنا بوده، حالا یه کمی شیطونک شده و خودشو معرفی نکرده، من ضمانتشو میکنم که بیشتر از من شیطونی نکنه: پس زود تر ثبتنامش کنید و تا موقع ثبتنام کامنت هاشو زود تإیید کنید، امید جون عزیزم-سفارش از این بهتر کجا پیدا میشه! پس خر نشو و فرار نکن، شیرفهم شدی عزیزم!

دیدگاهتان را بنویسید