خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

داستان فصل دوم

بنام الله ،خالق بی مانند ما .
سلام
این داستان زندگی یه دختر و پسر نا بینای شمالی ست به نام های بهار و وحید که دوقلو هستن اهل یه روستای کوچیک که تقریبا رو دامنه های یه کوه جنگلی هستن حمید پدر شونه و شغلش رانندگی اتوبوسه و مادرشون انیس هم اصالتا جنوبیه . حمید برادری به نام مجید داره و اسم همسر برادرش هم زهره س که دختر عموشون هم محسوب میشه رابطه ی حمید و مجید مثل پدر و پسره و بخاطر همین هم مجید حاضره بخاطر برادرش که جای پدر و مادر رو سالها براش پر کرده همه کاری بکنه بهار و وحید که دو قلو هستن یک برادر بزرگتر بنام امیر دارن تو اون روستا یه پیرزنی بنام زینب هستش که تنها یه پسر بنام مجتبی داره مجتبی بخاطر ماجرای عشقی قدیمی که باعث مرگ پدرش شده از همه کناره می گیره و ازدواج هم نمی کنه و حالا بچه ها دو ساله هستن و انیس و حمید ازین که بعد از کلی مراجعه به دکترای مختلف از درمان نا امید شدن گرفتار چالش های جدیدی هستن نگاه ترحم آمیز مردم و ..
این داستان فقط متعلق به این سایته و اعضای اون با همکاری هم هر بار قسمتی از اونو می نویسن فصل اول این داستانو از
اینجا
بخونید و ادامه رو با ما همراه باشید…

۴۵ دیدگاه دربارهٔ «داستان فصل دوم»

سلام دوستان اینم بخش پایان داستان که تو پست قبلی بهش پرداخته شد و توسط چند نفری نوشته شده من بخشی از اون رو براتون اینجا کپی میکنم تا در جریان بخش آخرش قرار بگیرید.
وقتی حمید به اتاق برگشت انیس را در حال عجیبی دید با رنگی سفید تر از رنگ دیوارهای خانه به یک نقطه خیره شده بود و واکنشی به ورود آنها نشان نداد با صدای بلندی که باعث بیشتر شدن گریه ی بچه ها شد انیسی گفت و سریع بچه ها را گوشه ای گذاشت و به طرف انیس دوید: انیس انیس جوون عزیزم چته چت شده آخه و او را تکان میداد و با دستی سر و صورتش میزد خودش هم نمیدانست چه میکند صدای گریه ی بچه ها هم عصبیترش کرده بود کم مانده بود بر سرشان داد بزند که تازه به فکر افتاد باید لیوانی آب بیاورد و به برادرش هم خبر دهد با عجله به طرف درگاه کوچکی که منتهی به حمام و دستشویی میشد رفت که درب آن در گوشه ی اتاق دیگر تعبیه شده بود که بچه ها در آن خوابیده بودند از اتاق که میگذشتی به حمام که چیزی جز یک بشکه و چراغی در زیر آن نبود شیر آب کوچکی در گوشه ی حمام بود و دو تشت و وسایل شستشو با چند میخ بر دیوارهای دو طرف آن آویزان بودند بعد به راهرویی باریک میرسیدی و سپس دستشویی که اتاقک کوچک تنگی بود با آن دیوارهای گچی و نمناکش. حمید با عجله از شیر داخل حمام لیوانش را پر از آب کرد و در همان حال شماره ی مجید را گرفت و گفت انیس به دادم برسین و گوشی را به محض ورود به اتاق پرت کرد و بسوی اتاق پشتی دوید تا همزمان دستش برای کودکانش و انیس باز باشد مقداری از آب را با گفتن بسم الله روی صورت همسرش پاشید و بچه هایش را بغل کرد. همسرش هنوز به هوش نیامده بود که بچه ها آرام گرفتند انگار فقط منتظر یک فرصت برای بغل کردن بودند تا به آرامی به خواب بروند آنها را به اتاق دیگر برگرداند با دیدن آرامشی که بچه ها از وجودش گرفته بودند دوباره آرام به گریه افتاد و چند لحظه ای طول نکشید که به یاد انیس افتاد و با عجله به سمتش دوید انگار کمی به هوش آمده بود اما فقط در حد آن که آرام مینالید سر انیس را بر روی سینه اش گذاشت و اشک ریزان اما بی صدا به آسمان خیره شد و چشمانش را بست حتی متوجه حضور مجید و زهره نشد آنها هم متاثر ازین وضعیت اشک میریختند هنوز نمیدانستند انیس تا دقایقی قبل بیهوش بوده و اکنون فقط میدیدند زن و شوهر چونان آنهایی که داغدار فوت عزیزی هستند در آغوش هم گریه میکنند مجید به طرف برادرش رفت : داداش داداش جوون همه چی درست میشه زن داداش خودم نوکرتونم به خدا پا به پای داداشم همه ی دکترا میبرمشون مجید همزمان داشت کمک میکرد که حمید برخیزد که ناگهان انیس در جای خود نقش زمین شد زهره با عجله به طرفش دوید اما خوب شد که این بار انیس فقط کمی بیحال شده بود زهره برایش بالش آورد و انیس گریه کنان فقط با صدای ضعیفی میگفت : بچه هام حمید جان بچه هام …نذار بچه هام کور بشن تو رو خدا حمید ..تو رو خدا نذار بچه هام چیزیشون بشه داداش مجید کنیزی تو میکنم داداش نذار بچه هام .. معلوم نبود که انیس به خواب رفت یا که دوباره از حال رفته بود روستای آنها تنها یک پزشک داشت که او هم به صورت هفته ای فقط یک بار به آنجا می آمد پس برای انیس کار دیگری نمیشد کرد تنها امیدوار بودند که این فقط یک خواب باشد برای او که شوکی بزرگ را تحمل کرده بود این خواب خیلی لازم بود مجید و حمید از اتاق بیرون آمدند و زهره هم بعد از کشیدن ملحفه ای سفید روی انیس به آنها پیوست. هر سه آروم بودند و در فکر فرو رفته بودند برای حال انیس نگران بودند حمید که گهگاهی زمزمه میکرد انیس انیس با دیدن حال و روز انیس خیلی نگرانش شده بود. پیش خود فکر میکرد که انیس چگونه با این مشکل کنار میاد و دعا میکرد که ای خدا خودت کمکش کن و قدرت تحمل و درک این قضیه رو خودت بهش بده تو ای که میتونی بهش کمک کنی فقط تو ای . مجید و زهره هم هر بار به سمت حمید بر میگشتند و گاهی هم به اتاقی که انیس در آن به خواب رفته بود نگاه میکردند و هر دو نگران حال این دو عزیزشان حمید و انیس بودند مجید که فقط به این فکر میکرد چگونه میتواند به برادر و زن برادرش کمک کند زهره هم که یک زن بود گاهی با آهی بلند سر به سمت اتاق برمیگرداند و به انیس نگاهی می انداخت او که یک مادر بود حتما حال انیس را بهتر از حمید و مجید درک میکرد ناگهان با صدای بچه ها زهره به خودش آمد و به سمتشان رفت بچه ها دوباره به گریه افتاده بودند گویا که گرسنه بودند ولی انیس حال خوب و مناسبی برای شیر دادن به بچه هایش را نداشت . زهره بچه ها را در آغوش گرفت و شروع به تکان دادن کرد و از گریه ی آنها جلوگیری کرد. حمید هم برای خرید شیر خشک از منزل بیرون رفت. حمید بسیار نگران و مضطرب بود فکرش همچنان مشغول بود زیر لب می گفت انیس انیس انیس. دوباره روی به آسمان کرد و گفت خدایا خدایا من و فرزندانم را به تو میسپارم تو تنها پشتیبان مایی خدایا کمک کن که آنچه که تو واسه ی ما رقم زدی بپذیریم . نسیم آرامی میوزید و قطرات ریز شبنم را بر گونه های حمید میریخت. نیم ساعتی از رفتن حمید گذشته بود که مجید و زهره کمی نگران شده بودند که حمید چرا هنوز نیامده خانه. مجید میخواست که با حمید تماس بگیرد که او بالاخره شیر خشک را تهیه کرد و به خانه باز گشت. او شیر خشک ها را به زهره داد و گفت از انیس چه خبر؟ زهره: او خواب است. سپس به بالین انیس رفت و آهسته برایش دعا میخواند. کسی نمیدانست انیس بیدار است و آرام اشک میریزد کمی هم لج کرده بود . نمیدانست با خودش لج کرده یا با بچه ها یا با سرنوشتی که این گونه برایشان رقم خورده بود. دهانش به خاطر قطراتی از اشک که که به گوشه ی دهانش رسیده بود مزه ی شوری میداد اما دوست نداشت بقیه بفهمند او بیدار است حالش بد می شد از هر توجیهی و هر توضیحی که شاید بخاطر تسلایش می گفتند دوست داشت فقط تنها باشد حتی حضور حمید را هم در آن لحظات نمی خواست همه به طرز عجیبی برایش غریبه شده بودند دلش با کسی آرام نمی شد حتی دلش نمی خواست فریاد بزند فقط دوست داشت سکوت کند و بقیه هم ساکت باشند سکوت را دوست داشت اما چشمانش و دلش با او همراهی نمی کردند بلند نمی شد به بچه ها شیر بدهد چگونه در نگاه خیره شان چشم بدوزد و تحمل کند جگر گوشه هایش هرگز او را نخواهند دید ازین فکر رعشه ای بر بدنش آمد که از نگاه حمید که بالای سرش دعا می کرد مخفی نماند دست حمید دستش را محکم گرفته بود اما خوشبختانه چیزی نمی گفت ..دقایقی سنگین در سکوت گذشت و یک باره انیس با ذوق و شوق بلند شد و لرزان دستان سردش را بیشتر در دستان حمید جاداد و گفت : من راهشو پیدا کردم من سلامتی رو به بچه هام بر می گردونم حمید عزیزم مژدگانی بده انیس گریه و خنده را در هم آمیخته بود حمید مردد و ناباورانه به او نگریست : چه راهی ؟چطوری؟ چشمان من به دکترها می گوییم چشمان من را به آنها بدهند !و وقتی حیرت همسرش را دید ادامه داد تو نگران نباش من بلدم بدون چشم چطور راحت زندگی کنم فقط کافیه تو راضی باشی..حمید و انیس در مطب دکتر نشسته بودند حمید خسته رو به انیس کرد این آخرین باره یادت باشه بعدا دوباره بهونه نگیری تا حالا هزار تا دکتر چشم رفتین اصلا معلوم نیست دکتری بوده باشه که ماهر باشه و نظرشو ندونسته باشیم اگه قابل درمان بود که تا حالا مشکل حل شده بود حالا دو ساله که ازین دکتر به اون دکتر میریم. انیس که با انگشتانش تسبیح می کرد و زود به زود صلوات می فرستاد نگاهی به بچه هایش انداخت که روی صندلی کنار هم نشسته بودند و گفت :تو رو خدا نظر بد نده بیا فکرای خوب کنیم شگون نداره اینقده نا امید باشیم. انگار می ترسید مثل گذشته حتی بغض کند می ترسید این کارش نا امیدی باشد و به خاطرش محکوم به این سرنوشت گردد .اوایل با رسیدن به درب هر مطب بغضش می شکست و تمام مدت جلوی چشم دکترها اشک می ریخت اما بعد از دو سال دکتر رفتن های مداوم و حرفهای یکسان دیگر حالی برایش نگذاشته بودند و شاید در مقابل گذر زمان حتی بزرگترین حساسیت ها و سختی ها رنگ می بازند مانند ورزشکاری که حتی دقیقه ای ورزش در آغاز کار برایش سخت و دردناک است اما با ادامه ی آن ورزش حتی گاه ساعت های طولانی خسته اش نکرده و دردی را حس نمیکند. مقاوم تر شده بودند هم او و هم حمید اما حمید دیگر نمی خواست تلاشی کند با صدای حمید به خود آمد: بلند شو خانوم نوبت ماس.انیس چادرش را روی سرش کمی جابجا کرد و دست بهار را گرفت حمید هم وحید را بغل کرده بود دکتر میانسال باریک اندامی در وسط یک صندلی بزرگ چرمی جا خوش کرده بود به محض دیدن بیمارانش با خوشرویی اشاره کرد بنشینند آنها سلام کردند و نشستند حمید تمام ماجرا را برای دکتر گفت و همزمان نتایج آزمایش ها و نظرات پزشک ها و بیمارستان هایی را که قبلا” مراجعه کرده بودند را به او داد سپس او و انیس مضطرب چشم به دهان او دوختند دکتر به برگه ها نگاه کرد و سپس چشمان بهار و وحید را که به کمک پدر و مادرشان به سمت دستگاه ها راهنمایی می شدند با دقت مورد بررسی قرار داد سپس به طرف میزش برگشت و گفت : متاسفم کاری نمیشه کرد این نوع بیماری مادرزادی فعلا” علاجی نه تنها در ایران که بلکه در دنیا نداره و ما فقط می تونیم امیدوار باشیم که ….همه چیز برای انیس و حمید به پایان رسیده بود دو سال مراجعه به این و آن و حالا آمدن نزد دکتری بسیار دورتر از روستایشان و شنیدن تکرار صحبت های قبلی دیگر توانی برای مبارزه را برایشان باقی نگذاشته بود تصمیم گرفته بودند که با آن بسازند و بسوزند . آنها این تصمیم را با هم در میان نگذاشتند زیرا هر دو رنجی یکسان داشتند و به سادگی غم دیگری را حتی در زیر صورت به ضرب سیلی سرخ نگه داشته اش حس می کردند به مهمان خانه رفتند وسایلشان را جمع کردند و فردای آن روز ، صبح زود از آن جا بیرون زدند و سوار اتوبوسی شدند که راننده اش دوست و همکار حمید بود راننده که علت سفرشان را می دانست و حالا غصه دارشان می دید بی هیچ حرف زیادی جایشان را نشان داد و با تاثر سری تکان داد ماشین که از مسافر پر شد حرکت کرد . بچه ها خوابشان برده بود انیس خواست چیزی بگوید اما حمید کمی عصبی گفت انیس جان خواهش می کنم ..من دیگه ازین جا و اون جا رفتن خسته شده ام کاش فقط یکی می گفت ذره ای امید هستش به خدا جونمم می دادم ولی هیچ امیدی واسه خوب شدنشون نیست قسمتمون اینه. انیس بغض کرد و گفت : می دونم حمید ولی من حرف دیگه دارم
-چه حرفی ؟
بیا از روستامون بریم بریم تو شهر زندگی کنیم ؟
-آخه واسه چی ؟ما خونه زندگیمون کس و کارمون و مهمتر از همه داداشم اونجاس
-می دونم ولی حمید من تحمل نگاه ترحم آمیز روستامونو دیگه ندارم اشک از چشمان انیس پایین ریخت و قطره ای از آن بر صورت بهارش نشست . آخه در این دو سال انیس و حمید از نگاه مردم روستا خیلی آزرده خاطر شده بودند مردم روستا با ترحم به آنها نگاه میکردن و یا هر گاه آنها رو میدیدند یا با انگشت به یکدیگر نشانشان میدادند و پچ پچ هایی میکردند و یا با دیدن بچه ها شروع به نوچ نوچ کردن و گفتن اینکه این دو چه گناهی داشتند که به این درد مبتلا شدند فقط تعداد اندکی از مردم روستا بودند که با حمید و انیس هم دردی میکردند به آنها امید میدادند و رفتار خوبی با آن دو داشتند انیس رو به حمید کرد و گفت حمید من واقعا از این رفتار های مردم خسته شدم من دیگر نمیتوانم نگاه ترحم بار مردم رو تحمل کنم بیا بریم شهر زندگی کنیم اونجا برای فرزندانمون هم بهتره میشه پرس و جو کرد ببینیم برای نابیناها در شهر ها چه میکنند چه کارهایی برای نابینا ها انجام میدن برای آموزششون برای تحصیلشون برای آیندشون آخه در روستای ما که تا حالا نابینایی نبوده که ما بدونیم و ببینیمش که چکار میکنه و تجربه هاشو به ما هم یاد بده باور کن حمید جان شهر هم برای بچه ها خوبه هم برای ما حمید آرام بود و به حرفهای انیس خوب گوش میکرد و ساکت بدون حرف به فکری عمیق رفت انیس هم که کاملا با ویژگی های حمید آشنا بود میدانست که در این وقتها نباید بیش از این حرف بزند و حمید رو به حال خود گذاشت اشکهایش را پاک کرد و با دستش به گونه ی بهار کشید و کمی قربان صدقه اش رفت متوجه شد که گونه ی بچه هم کمی از اشکهای مادر خیس شده است اصلا دوست نداشت بچه ها متوجه گریه اش بشوند برای همین زود به خودش آمد و بهار رو محکم در آغوشش فشرد .. تنها انیس نبود که از صحبت ها و سر تکان دادن ها و نوع نگاه های اهالی دل شکسته بود حمید هم متوجه این رفتارها بود اگر چه می دانست مردم منظور بدی ندارند اما آن ها ندانسته بر آتش درونشان افزوده بودند حقیقت آن بود این بچه ها مشکلی غیر از ندیدن نداشتند و عکس العمل مردم خیلی بیشتر و طولانی تر از آنچه بود که می بایست . این کارشان باعث شده بود تا حمید و انیس هر بار که می خواستند به شرایط جدید عادت کنند به جای قبلی برگردند آنها هنوز نتوانسته بودند رابطه ی ثابت و درستی با بچه ها داشته باشند حتی درونشان هم نا آرام بود گاهی در دل صبور بودند و گاه خسته و رنجیده شاکی و عصبانی حمید به حرفهای انیس فکر میکرد اما مگر آسمان همه جا یک رنگ نیست؟ تازه اگر محیطی آشنا این همه دردسر دارد غریبه ها چه گلی بر سرشان می زدند؟: انیس ..انیس
انیس که دوان دوان از زیر باران و از اتاق انباری خود را به داخل خانه رسانده بود بله گویان بطرف چوب رختی رفت و روسریش را در آورد تا موهای بلندش را روی بخاری خشک کند .
-ما هیچ جا نمی ریم
انیس با ناراحتی در مقابلش نشست : آخه چرا چرا حمید جان
-همین که گفتم، من نمی تونم داداشمو تنها بذارم و تازه اگه آشناها از روی دلسوزی می گن این همه ناراحت میشی حرف و حدیث غریبه ها رو چطور تحمل می کنی؟
-چون آشنان اذیتم حمید ولی باشه هر طور تو صلاح بدونی ولی من اینجا راحت نیستم و تازه فکر کنم همون طور که قبلا” بهت گفتم امکانات شهر برای بچه هامون بهتره مخصوصا” اگه زمانی مدرسه برن …
حمید گفت حالا کو تا مدرسه برن اونوقت براش یه فکری می کنیم ..خیلی گشنمه میشه سفره رو پهن کنی؟

سلام ترانه خانم واسم عجیبه که چرا من پست اول رو ندیدم امروز که اومدم این پست رو دیدم بعد رفتم اون پست و تمام کامنتها رو دیدم. راستش چندان فرصت نمیکنم که باهاتون همراهی کنم ولی نکاتی که به ذهنم میرسه که میتونه مسیر داستان رو خوب جلو ببره رو تا جایی که بلد باشم واستون مینویسم

نکته اول معمولا اشکالاتی که در ناباروری پیش میاد برای بچه اول هست یعنی کم پیش میاد زنی بچه اولشو به دنیا بیاره بعد دیگه نتونه بچهدار بشه! این که در اول داستان نوشته شده نذر و صدقه دادند و نا امید شده بودن از تولد بچه دوم یک مقدار دور از ذهن میاد مگر این که هنگام زایمان بچه اول مشکلی پیش اومده و خلاصه یه بیماری چیزی به سراغ زن اومده باشه که مشکل واسه تولد بچه دوم پیش اومده باشه که پیش این دکتر و اون دکتر میرفتند که باید این قضیه به صورت خلاصه گفته بشه که چی پیش اومده که زن حمید نمیتونسته بچه دوم رو به دنیا بیاره یا این که به کل این جملات رو حذف کنید

ماشین به مقصد رسید میشه گفت
ماشین به شهر رسید. چون بیمارستان در شهر هست و اونها هم اومدن بیمارستان و عمل کردند پس یه فضای شهری باید توصیف بشه. برای واقعیتر شدن داستان باید یکی از شهرها شمالی رو انتخاب کنیم یه جورایی هویت ببخشیم به شخصیتهای داستان. اسامی شهر و روستا باید گفته بشه حالا یا اسامی واقعی یا یه اسم ساختگی. ولی اگه واقعی باشه بهتره.

اینها حالا قابل اصلاح هست ولی اون چیزی که مسیر داستان رو از حالت طبیعی منحرف کرده و ای کاش من زودتر این پست رو میدیدم و متذکر میشدم که مسیر داستان بهتر پیش بره اینه که معمولا نابینایی تا ۱ ماه اول قابل تشخیص نیست مگر این که قبلا نابینا داشته باشند و شک کرده باشند که اونم باید دکتر ببینه چون در صورت این که چشمها از نظر ظاهری اگر سالم باشند نوزاد طبیعی هم روزهای اول بینایی خیلی کمی داره و اصلا سعی نمیکنه که اطراف خودشو ببینه حالا اگر بچه ها هم چون ۲ قلو هستند کوچیکتر هستند و نیاز داره به مرحله ای برسند که رشد کرده باشند که توجهشون به اطراف جلب بشه. حالا شما باید فضایی در نزر بگیرید که یکی از شهر های کوچک شمالی که خود بیمارستانیها و خانواده هم نمیتونن شک کنند که بچه نابینا باشه.
پس به صورت کلی نابینایی در روز اول قابل تشخیص نیست
با این اوصاف از اینجا به بعد داستان از حالت طبیعی خارج شده. و در ادامه هر چی گفته شده نمیتونه در قالب داستان قرار بگیره باید موضوع این که در بیمارستان گفته شده که بچه نابینا هست از داستان حذف بشه.
همه چیز به صورت طبیعی پیش بره و بعد از گذشت ۲ ماه بچه که بی توجه به اطرافش بود خانواده دنبال این قضیه بیفتند و ادامه ماجرا پیش بره.
اسم بیماری لبر هست این بیماری هم معمولا ب دلیل این که بچه ظاهر چشمش سالم هست و رشد بینایی هم در روزهای اول زندگی تکامل نیافته در چند روز اول قابل تشخیص نیست
نکات کوچک دیگری هم در متن بود که قابل رفع در نسخه نهایی هست و منم فقط یک بار بیشتر نتونستم کامنتها رو بخونم.
ولی یه مساله ای هست اینه که دوستان نابینا به جای این که در داستان فضاسازی بیشتری کنند و در قالب موقعیتهای داستانی مطالب آموزشی رو ارایه کنند یا در ذهن مخاطب یه شعاری رو جا بدن سعی میکنند با ایجاد یک فضا همه شعارها و توضیحاتشون رو همونجا بدن داستان تبدیل میشه به شعار و مطالب آموزنده. زیبایی داستان به اینه با خلق فضاهای بکر و قرار دادن شخصیتها و واکنشهای اونها مطالب آموزشی رو ارایه کنیم و به خواننده تلنگر بزنیم.
البته ترانه خانم خودشون سعی کردند فضا رو به صورت داستانی به جلو ببرند.
دوستان هم ضمن این که تمرین میکنیم که داستان نویسی گروهی رو یاد بگیریم به ترانه خانم هم مطالب مربوط به دنیای نابینایان و مسایل علمی رو یادآور بشید که بتونند با اشراف کاملتر به دنیای نابینایان داستان رو به پیش ببرند.
من هم در کنارتون هستم و جایی که چیزی به ذهنم بیاد حتما کمک میکنم
مرسی از این که هستی ترانه خانم.
بچه ها ادامه بدید همکاریتون خیلی خوبه.

واقعا جای تقدیر و تشکر داره بله متاسفانه من خودم قبلتر هم گفتم هیچ چیزی درباره ی بیماری های چشمی که باعث نابینایی بشن نمی دونم حتی این که در چه سنی بچه ها چی یاد می گیرن مطالب بقیه ی سایتا رو هم خوندم زیاد چیزی دستگیرم نشد حتما تو ویرایش نهایی یادم می مونه که فهمیدن نابیناییشونو به ماههای بعد برسونم ولی درباره ی بقیه ی نکاتی که گفتین بله این امکان داره کسی بعد تولد فرزند اول بچه دار نشه البته بقول شما لازم بود یه دلیل براش بنویسیم مثل این که اولی هم بعد مدتی نازایی به دنیا اومده درباره ی اسم شهر خیلی مرددم برای همین فعلا مرتب نوشتم شهر و روستا چون می خوام ببینم با توجه به اتفاقات چه فاصله ای و چه محیطی نهایتا” متناسب تر با احوال داستان هستش واقعا” مرسی بابت همه ی لطفتون

سلام به آقای چشمه مرسی که هستین و سمانه ی عزیز زحمتشو کشید و خلاصه ی پایانی فصل اول رو اینجا گذاشت اینو بگم که داستان ها گاهی از زبان نویسنده نقل میشن مثل شروع داستان ما گاهی هم از زبان شخصیت ها من می خوام فصل دوم رو از زبان پدر نقل کنم چون می خوام روحیات و احساساتش رو کاملا از زبان خودش بگم تا تاثیر بیشتری بذاره امیدوارم اینجا رو آقای چشمه همکاری کنن و براش زحمت بیشتری بکشن …. . هم محله ای ها می خوام طوری باشه که در گذر زمان یه برگشتی به دو سال اول هم بزنیم این که احساسات متضاد تو لحظه های حساس چطور به سراغش میان تو فصل دوم تا ۷ سالگی بچه ها پیش می ریم پس فصل دوم بیشتر از فصل اول میشه یکی از اتفاقات این فصل افتادن بچه های یکی از اهالی با وحید تو یه اتیش سوزیه و این که چطور سعی می کنن اول به اون بچه کمک کنن اون کسی که وحید رو نجات می ده باید مجتبی باشه یه اتفاق دیگه هم باید بیفته که تو اون باید بهاره و وحید رو مقصر بدونن ولی بعدا متوجه بشن که اونا نبودن رو اینم میشه کلی مانور داد و خیلی اتفاقای دیگه هم که که خودتون طراحی کنین و وسطش بذارین لطفا از همه ممنونم و اما در ادامه …
******************************
کنار در خونه وایسادم و صدای وحید رو می شنوم انیس داره قربون صدقه شون می ره با این که بهار باید خواب باشه خیلی خسته م تموم الوار رو سوار کامیون کردم راننده حتی بهم کمک هم نکرد مشغول چای خوردن و تماشای ده شد و من تنها ، مجبور شدم همه رو بار کامیون کنم.حتی حین کار چند بار دستم خراش برداشت و انگشتم زخم شد .این الوار مال درختای وقفی حاج سید حسین بود هر سال یکی از ما اهالی ده کارای اونو بر عهده می گرفتیم یعنی از اونجایی که درخت میوه نبودن الوارشونو می فروختیم و درآمدشو برای ساخت مسجد برگزاری مراسم ها و یا کمک به فقرا استفاده می کردیم امسال هم نوبت بمن رسیده بود همیشه حس خوبی موقع انجام این کار داشتم خدا رحمت کنه حاج سید حسین رو من اونو وقتی بچه بودم دیدم و چیز زیادی ازش در خاطرم نیست ولی بارها از پدرم شنیده بودم که چقدر مرد منصفی بده و تو اکثر مشکلات و دعواها مردم اونو قاضی می کردن و به قضاوتش اعتماد داشتن
-سلام آقا حمید خسته نباشی پسرم
سرمو که بلند کردم زینب خانوم رو دیدم مجتبی اونو تو فرغون گذاشته و به اینجا آورده بود البته یه پارچه ی ضخیم راه راه قرمز و مشکی هم داخل فرغون بود که زینب خانوم روی اون نشسته بود و گوشه هاش از اطراف فرغون آویزوون بودن راستش خنده م گرفته بود ولی مراقب بودم که متوجه نشن: سلام زینب خانوم خوبین؟مجتبی تو چطوری ؟مجتبی مثل همیشه ساکت بود و فقط جواب سلاممو با صدایی که تنها خودش می شنید داد ولی زینب خانوم با خوش رویی گفت خدا قوت پسرم .امسال هم به لطف تو وقفی سید حسین رو زمین نموند
-ممنونم وظیفه س حاج خانوم کاری نکردم
-انیس چطوره؟بچه هات خوبن؟
-من خوبم زینب خانوم ،سلام بابا جوون خوبی؟خسته نباشی
صدای امیر هممونو متعجب کرده بود هر چند ظهر بود و وقت برگشتنش از مدرسه لبخند زنان کیف مدرسه رو که یه کوله پشتی بود که از شهر براش خریده بودم با زیپ باز تو دستش نگه داشته بود لبخندی زدم و گفتم :ممنون پسرم برو خونه دست و صورتتو بشور بگو مادرت سفره بندازه منم حالا میام رومو بطرف زینب خانوم چرخاندم و تعارف زدم: بفرمایین زینب خانوم آقا مجتبی سفره ی درویشیه قناعت کنین
-ممنون پسرم ، مجتبی کمی مجی خورش درست کرده شما دست انیس و بچه ها رو بگیرین بیاین که بخدا مهمون حبیب خداس و من خوشحال میشم حبیب خدا تو خونه م باشه
-دستتون درد نکنه زینب خانوم ولی شما اینجایین و نمیاین اونوقت به ما تعارف می کنین ؟
بعد ازین تعارفات زینب خانم و مجتبی خداحافظی کردن و رفتن و و من هم تو خونه رفتم بوی کته کبابی بد جور مشامم رو نوازش می کرد

وقتی سر سفره رسیدم بچه ها و انیس نشسته بودند و انیس شروع کرد به کشیدن غذا داخل ظرفها کردو من هم بطرف اتاق مرف به حمام رفتم تا دستامو بشورم زخم روی دستم و خراش هاش سوزش بدی داشتن ولی سردی آب کمک می کرد چیزی زیاد حس نکنم سر سفره که رسیدم هنوز کسی دست به غذا نزده بود منتظر من بودن نشستم و بسم اللهی گغتم و شروع کردم اونا هم شروع کردن امیر هم شروع کرد به تعریف کردن ماجرای دیر رسیدن معلمش و این که بچه ها چطور کلاسو روی سرشون گذاشته بودن من و انیس هم ازین همه بدجنسی بچه ها و کارایی که کرده بودن خنده مون گرفته بود انیس داشت همزمان به بچه ها غذا می داد کار سختی بود چون بچه ها قاشق رو نمی دیدن و انیس هر بار با دست دیگه باید چونه شونو نگه می داشت بغض گلومو می گیره و سرمو پایین می ندازم ولی اتفاق بدتری افتاد وحید که آب می خواست منتظر نموند تا مادرش یا من بهش آب بدیم و اشتباها وسط سفره رفت و ظرف غذای امیر ریخت اونم که هول شده بود و کمی پاش بخاطر داغی غذا سوخته بود گریه کنان خواست طرف انیس برگرده که این بار به پارچ آب خورد و مقدار زیادی از اون باز هم روی امیر و کمی هم روی سفره ریخت دیگه بیشتر سفره شبیه کاسه ی ترید شده بود!امیر ناراحت از وضعی که پیش اومده بود با عصبانیت گفت : اصلا من دیگه غذا نمی خورم و بسمت اتاق بغلی رفت بهار هم که از گریه ی وحید و داد امیر ترسیده بود گریه می کرد با اعصاب داغون بطرف امیر رفتم و گفتم : امیر جون بیا سر سفره بازم غذا هست امیر که پاهاشو بغل کرده بود با غیط گفت : نه نمی خوام بابا اصلا” دوس ندارم با اونا سر یه سفره باشم ؟
با زحمت جلوی عصبانیتمو گرفتم و با لحن متغیری گفتم :چی داری می گی امیر واسه یه ظرف غذا این همه شلوغش کردی
-فقط یه ظرف غذا که نیست بابا ، من آرزوم بود داداش و خواهر سالم داشته باشم که بتونم باهاشون بازی کنم نه اینا که حتی منو هم نمی شناسن و نمی بینن
نمی دونم چطور شد که بطرفش خیز برداشتم و تو گوشش سیلی محکمی خوابوندم !هر دو متحیر از کاری که کرده بودم مدت کوتاهی بهم خیره شدیم و بعدش امیر با صورتی که رد انگشتای من روی اون مونده بود و گریه کنون از اتاق بیرون رفت انیس هم که متوجه شده بود چی شده هراسان بطرفم اومد و گفت : تو چیکار کردی حمید ؟به دستم خیره شده بودم من پسرمو که با کلی نذر و نیاز به دنیا اومده بود زده بودم آخه مشکل نازایی انیس چیز تازه ای نبود حتی امیر هم بعد از سه سال به دنیا اومد فهمیدم که من عصبانیت خودمو سر امیر خالی کرده بودم عصبانی بودم از احساساتم و اتفاقایی که می افتادن اکثر اوقات همین بود و ما سفره ی منظمی نداشتیم بچه ها تا وسط سفره می رفتن و هر بار بساط همین بود بدون این که به انیس جواب بدم دنبال امیر رفتم داشت بطرف خونه ی عمو ش می رفت. کلی نازشو کشیدم تا قانع شد برگرده ولی وسط راه چیزی گفت که به گریه افتادم و به زور خودمو نگه داشتم تا امیر متوجه اشک هام نشه بچه ها اونو تو مدرسه بخاطر نابینایی خواهر و برادراش مسخره می کردن و اون اینو به ما نمی گفت تا ناراحت نشیم تصمیم گرفتم حتما به مدرسه برم تا با معلمش صحبت کنم

سلام ترانه.

***

یک بار دیگه بعد از حرفها و رفتارهای امیر احساس میکردم که زخمهای کهنه دو سه سال گذشته دوباره روی دلم تازه شد و سنگینی عجیبی همه وجودم رو فشار میداد.
امیر جان، پسر خوبم، تو که بچه عاقلی هستی، نباید به حرفای بچه های بی ادب توجه کنی.
آخه بابا، آخه.
آخه نداره عزیزم.
آخه بابا اونا بهم میگن تو خواهر و برادرت کورن ههه، میگن تو چه جوری باهاشون بازی میکنی؟ میگن اونا چه جوری دستشویی میکنن؟ میگن چه جوری غذا میخورن؟ بهم میگن بدبخت، بابا بدبخت، من دوست ندارم بدبخت باشم، ای کاش اونا رو نداشتیم، من ازشون بدم میاد، من خجالت میکشم که بگم برادر اونا هستم.
بازم همه وجودم رو خشمی گزنده فرا گرفته بود و دلم میخواست با یه لگد محکم به امیر انتقام این حرفا رو از امیر و هم مدرسه ایهاش و همه دنیا بگیرم که با سختی به خودم مسلط شدم ولی با این حال با لحنی که خشم و عصبانیت درش موج میزد به امیر اعتراض کردم و بهش دستور دادم که دیگه حق نداره از این حرفا بزنه.
سکوت سنگینی بین من و امیر حاکم شده بود، نه امیر از حرفای من قانع شده بود و نه من توضیح و توجیه منطقی برای دستوری که صادر کرده بودم داشتم، فقط سعی میکردم یه جوری لا اقل موقتا با یک تلاش مذبوحانه اوضاع رو آروم کنم.
امیر همهش بینیش رو بالا میکشید و معلوم بود که داره عصبانیت و گریه پنهانش رو مخفی میکنه که این منو خیلی آزار میداد و بشدت نگرانترم میکرد.
ادامه دارد.

چقدر منطقی نوشتین عمو چشمه خیلی محکم و مردونه نوشتین احسنت منم مثل امیر از شما ترسیدم! و خیلی خوشحالم که شما و بقیه ی دوستان در نوشتن این داستان با خانم ترانه همکاری میکنین یا نکات ظریف قصه رو تذکر میدین ، البته منم مطلبی به ذهنم بیاد می نویسم، این داستان و نحوه ی نوشتن اون یک کار فرهنگی خیلی نابه
از ترانه خانم هم تشکر میکنم . منتظرم ببینم بقیه ی داستان چی می شه

ببخشید سلام رو فراموش کردم پس چند نکته رو هم مینویسم
صحبتهای آقای بلوردی درسته البته ی سری بیماریها هست که میتونه ی خانم ی بچه بیاره و دیگه بچه دارنشه ولی در مورد بینایی ،اگر ظاهر چشم سالم باشه ، چند ماه طول میکشه تا والدین متوجه بشن فرزند عزیز و دوست داشتنی اونها ، با نگاه چیزی رو دنبال نمی کنه و متوجه اشکال در بینایی اون بشن.
در مورد سفره یا میز غذا ، زیاد فرقی نمی کنه ، مهم اینه که اگه پدر و مادر دوقلوها قوانین محکمی برای غذا خوردن بذارن و مدتها تمرین کنن که مثلا آب رو کجای سفره میذارن ، و به هر کدوم از دوقلوها ، بطور ثابت ی بخش از سفره رو محول کنن ، این مشکل پیش نمیاد ، مثلا آوردن قاشق با وحید باشه و لیوان که البته بهتره استیل یا پلاستیکی باشه با بهاره ، من خودم به اصرار خواهرم کف آشپزخونه رو فرش کردیم تا اگه بشقابی از دست بزرگمهر افتاد احتمال شکستنش کمتر بشه . ما در روستاها زنان کدبانو و منظم زیاد داریم. یادمه پدرم ازدوران سربازی دریک روستای لب مرز ، تعریف میکردن که زنان روستا طوری لحاف و تشک ها رو روی هم میچیدن و روکش روی اون میذاشتن که فکر میکردین با خط کش و نقاله ، زوایا اندازه گیری شده ! منظورم اینه که اگه پدر و مادر دوقلوها چند قانون بذارن ، طبیعیه و فکر نکنین فقط یک مشاور با کلاس در یک شهر این پیشنهاد رو میده و آدمای تحصیل کرده اجرا میکنن. بزرگمهر وسایل رو هر جا بذاره و یا قایم کنه ، وسط خواب هم ازش بپرسین کجاست براتون میگه . من براش در مورد این که چشمهاش خوب نمی بینه توضیح دادم ( دوباره همین امروز صبح) ولی براش گفتم تو هوش بالایی داری و اگر دقتت رو هم بیشتر کنی ، در زندگی موفقیتهای زیادی کسب میکنی . علاوه بر حس شنوایی ،بچه ها از حس بویایی هم خیلی استفاده میکنن. یادمه یک بار تلوزیون فیلمی از پسر نابینای غربی گذاشت که دو تا دزد برای مادرش که فکر کنم مدیر هتل بود پاپوش درست کردن که یک الماس دزدیده شده و دزدها دو قلو بودن و یکی کارمند هتل بود ، جاهاشون رو با هم عوض میکردن و کسی متوجه نمیشد ولی آخر داستان بچه ی نابینا راز رو کشف کرد چون بوی عطر دوقلوها کمی فرق داشت. در روستا چون بچه ها در طبیعت هستن و هر گیاه و درخت و حتی هر خاکی بوی خاص خودش رو داره ، بچه ها به راحتی میتونن اطلاعات زیادی از محیط اطرافشون داشته باشن . و فاصله ی خونه ها یا باغها رو هم در ذهنشون و بصورت ناخوداگاه ، محاسبه میکنن و یاد میگیرن .
منتظر بقیه ی داستان هستم

سلام بر مهربون مادر بزرگمهر.
از لطف شما ممنونم.
البته هنوز بچه های این داستان کوچکتر از این هستن که به نظم و مقررات بپردازن.
مطمینا در وقت مناسب از تجربیات شما استفاده خواهیم کرد.
ممنون از اینکه مارو در این مهم دلگرم میکنید.

خانوم کاظمیان عزیزم منتظر حضورتون خواهم ماند و مرسی که هستین و با تشکر از همه بخصوص آقای چشمه با نثر فوق العاده شون
**************
با هم به خونه ی مجید رفتیم خونه ای که از همه چیز آن و همه جای آن خاطره ها داشتم این خانه را همه با هم ساختیم و در طول ساخت آن دل هر دو خانواده خیلی خیلی بیشتر از گذشته به هم نزدیک شده بود اگر چه از همون اولش هم من برای مجید پدری می کردم ما هرگز طعم مادر رو نچشیدیم در واقع ما از طرف مادر ناتنی بودیم مادر من مرده بود و بعد پدرم با مادر مجید ازدواج کرد که تنها ثمره ی اون ازدواج مجید بود ولی از اونجا که بخت با پدرم همراه نبود مادر مجید یک شب در حال غذا خوردن استخوان مرغ تو گلوش گیر کرد و در عرض چند دقیقه جلوی چشم ما جان دادمرگ مادر مجید انقدر اتفاقی شد که باعث شد حتی برای من کم سن و سال قضیه ی مرگ راحت بشه باور کدم که چه راحت تر از تولد یک انسان از این دنیا می ره طوری که انگار هرگز نبوده !در طبقه ی بالای خانه مجیدو بچه هاش زندگی می کردن و طبقه ی پایین که در مجزا داشت هم مخصوص مهمان ها بود وقتی به کنار در رسیدیم نازنین و زهرا داشتند با یه عروسک کوچک بازی می کردند یکی مادر شده بود و اون یکی دختر با دیدن ما به طرفمون دویدن و سلام کردند: سلام عموجون سلام داداش امیر نازنین که بزرگتر هم بود متوجه گریه ی امیر شد : داداش امیر چی شده چرا گریه می کنی ؟امیر ولی بهشون کم محلی کرد همیشه وقتی عصبانی بود دل و دماغ حتی صحبت کردن رو هم از دست می داد پرسیدم :نازنین جون بابات خونه س ؟
-بله عموجون
زهرا دست کوچولوشو تو دستم گذاشت و گفت : عمو بیاین بریم خونه ی ما !
-چشم عموجون بیاین بریم
زن داداش داشت آش می پخت یک نوع آش دوغ خوشمزه ی محلی که بوی سبزیجاتش بد جور شکمو غلغلک می داد مجید هم مشغول تعمیر سیم برق بود با شنیدن صدای یا الله من هر دو به استقبال اومده بودن و با هم خوش و بشی کردیم و نشستیم البته بجز زهره که برای آوردن دو کاسه آش برای ما به آشپزخونه برگشت دو سه ساعتی که بودیم هم آش خوردیم و هم با مجید سیم برق روکار رو که مشکل اتصالی داشت روتعمیر کردیم و امیر هم نقش وردست رو داشت که هر چی نیاز داشتیم رو سریع به دستمون می رسوند. بعد از اتمام این کار امیر گفت تو کوچه می ره تا با بچه ها فوتبال بازی کنه وقتی اون رفت فکری رو که به ذهنم رسیده بوود با مجید در میون گذاشتم : مجید جون
-جونم داداش بفرما
-من می دونم که تو دختر داری و شاید این کار من درست نباشه ولی واقعا” مشکل دارم و حالا تنهایی از پسش بر نمیام
-داداش من دربست در خدمتتم شما جون بخواه
-قربانت مجید جان حقیقتش یه مدته با امیر مشکل داریم و البته این به مشکل دوقلوها بر می گرده منتها به روی خودم نیاوردم تا امروز امیر می دونی که چقدر منتظر تولد بچه ها بود و وقتی هم که فهمید نابینان چقدر تو ذوقش خورد کلا” بعد این اتفاق خیلی این بچه گوشه گیر تر و پرخاشگر تر شده خب گفتم بالاخره عادت می کنه و کنار میاد و تحمل کردم ولی امروز فهمیدم ماجرا بیشتر ازین حرفاست انگار تو مدرسه هم بچه ها اذیتش می کنن در حالی که قبلا” به معلم شون هم گفته بودم مواظب باشه ولی اون بنده ی خدا هم انگار کار زیادی از دستش بر نمی اومده می دونی که بچه های این دوره زمونه چقدر شرّن کی می تونه کنترلشون کنه
-بله داداش تازه وقتی بزرگترا این طور رفتار می کنن چه انتظاری از کوچیکترا میره ؟
سرمو بلند کردم و خیره به چشمای مجید شدم : چی شده مجید کسی چیزی گفته ؟مجید که فهمید بند رو آب داده با لکنت گفت : نه داداش کلی گفتم خودت که می دونی در دروازه رو می شه بست اما در دهن مردمو نه !
می دونستم مجید حتما” چیزی شنیده اما امیر مهم تر بود برای همین زیادی کنجکاوی نکردم و گفتم خواهشی که دارم اینه که امیر یه مدت کوتاه اینجا باشه البته نمی خوام فکر کنه بخاطر این حرف و حدیثا اینجا میاد می خوام فکر کنه تو باهاش کار داری چیزی تا تعطیلات نمونده بعد مدرسه یه مدت با خودم می برمش تو اتوبوس که کمتر بچه ها رو ببینه امیدوارم این جوری این حساسیتش از بین بره و با کمتر دیدنشون با این مساله کنار بیاد
-باشه داداش اینجا خونه ی خودتونه امیر هم تا هر وقت صلاح بدونین قدمش روی چشم
مجید به آشپزخونه رفت زهره مشغول شستن ظرف مهمانان بود اونجا کمی پچ پچ کردن می تونستم حدس بزنم داره درباره ی موندن امیر نظر زهره رو می خواد .خیلی معذب بودم ولی چاره ای نبود .کمی که گذشت مجید و زهره با رویی خوش و ظرفی میوه به هال پیش من اومدن .فهمیدم که زن داداشم با این قضیه مشکلی نداره نفسی آسوده کشیدم .

سلام ترانه

***

وقتی زهره داشت به من میوه تعارف میکرد با روی خوش و با لحنی که سعی میکرد صمیمیت درش موج بزنه گفت:
آقا حمید، امیر مثل بچه خودم میمونه، اون بچه حساسه، شما ناراحت نباشید، من اینجا نمیذارم که بهش بد بگذره، در موقعیتهای مناسب هم سعی میکنم با روشهای خودم بهش بقبولونم که خواهر و برادرش گناهی ندارن و با دیگران هیچ تفاوتی هم بجز ندیدن نمیکنن، شما اصلا نگران نباشید، و تا هر وقت صلاح دونستید من و مجید در خدمتیم.
مجید هم با عجله حرفای زهره رو تایید کرد و سعی کرد که برای عادی جلوه دادن این ماجرا حرف رو عوض کنه و شروع کرد در مورد اتصالی برق خونه توضیح دادن.
بعد از چند دقیقه منم با خیالی آسوده و احساس سبکی با مجید و زهره خداحافظی کردم و از خونه مجید بیرون زدم.
توی کوچه از دور امیر رو دیدم که داره با بچه ها فوتبال بازی میکنه و فریاد میزنه:
پاس بده، آهان دمت گرم، بده اینجا، اه، رضا چرا چشماتو باز نمیکنی، درست شوت کن دیگه.
اینجا بود که رضا عصبانی شد و گفت چرا حرف بیخود میزنی؟ مگه من مثل خواهر و برادر تو کورم عوضی.
اون وقت بود که تازه متوجه عمق ناراحتی امیر و مشکلش با بچه های هم مدرسه ای و همبازیهاش شدم.
بلافاصله امیر رو دیدم که قلوه سنگی به طرف رضا نشونه گرفت و به طرفش پرت کرد و بسرعت به طرفی که من بودم برگشت و تند تند و با قر قر و عصبانیت به راه افتاد.
چند قدمی بیشتر بر نداشته بود که چشمش به من افتاد و بی اختیار از حرکت باز موند، احساس کرد که اون صحنه رفتار رضا رو من ندیدم و دوباره با سرعت به طرفم دوید و با صدایی که عصبانیت و حس اثبات کردن درش موج میزد گفت:
بابا، به خدا الآن دوباره بچه ها اذیتم کردم، تو که ندیدی، کاشکی میدیدی، داشتیم بازی میکردیم…..
من حرفشو قطع کردم و گفتم: خودم دیدم، ولی تو، امیر، یه دفعه توی حرفم پرید و گفت:
ولی چی؟ دروغ میگم؟ آره بابا دروغ میگم؟ اصلا آره من همیشه دروغ میگم و اون دوتا بچه دیگهت همهش راست میگن
و دوباره شروع به گریه کرد و با عجله از من دور شد و به داخل خونه مجید دوید، آخه امیر و مجید رابطه خوبی داشتن و هر وقت امیر از دست من ناراحت میشد به سراغ عمو مجیدش میرفت و از من گله میکرد.

ادامه دارد..

سلام و مرسی آقای چشمه
*************
کار دیگه ای نمی شد انجام داد جز انتظار و امید بستن به گذر زمان گاهی گذر زمان بهتر از هر داروی شفابخشی دردامونو تسکین می ده همین طور که روی کوچه ی سنگلاخی قدم بر می داشتم گذشته و حال و آینده را هم قدم می زدم و وقتی آقا وحید به من سلام کرد انگار مرا از خوابی سنگین بیدار کرده بود.در حالی که جوابش را می دادم از کنارش گذشتم و از گوشه ی چم دیدم که تچ نچ کنان سری از روی تاسف تکان می داد.حال ما هیچ خوب نبود و هنوز بچه ها بزرگ نشده کوله باری از مشکلات اطراف ما رو فرا گرفته بودند من شاهد گریه ها و اشک های گاه و بی گاه انیس نیز بودم من درد امیر رو حس می کردم من تلو تلو خوردن ها و تعادل بهم خوردنای دو جگرگوشه مو می دیدم من حتی خودم هم حال درستی نداشتم عصبانی و ناراحت بودم ولی از کی ؟به دنبال آرامش گذشته بودم … .
-آقا حمید ..آقا حمید سلام حالتون خوبه ؟
قباد دوست چندین و چند ساله ام بود مردی سی و سه ساله با موهای وزوزی و ابروها وسبیل های پر پشت و صورتی گرد و متوسط الاندام .او در انبار ترمینال کار می کرد و و بیشتر ملاقات ما در ترمینال بود تا در ده .قباد و زنش بچه دار نمی شدن .
دستم رو جلو بردم تا باهاش دست بدم : خوبم قباد جان تو خوبی؟خانومت چطورن ؟
-همه خوبیم ممنون خواستم بهت خبر بدم علی نمی تونه بره تهران .حاج مهدی خواست از تو بپرسم ببینم تو می تونی جای اون مسافرا رو برسونی؟
-چرا مگه علی مشکلی داره؟
-بله مادرش فوت کرده و برگشته تبریز .به ما هم خبر داد یکی رو جاش بذاریم گفتم اول به تو بگم
-خدا رحمتش کنه باشه مشکلی نیست حالا ساعت حرکت کی هست؟
-امشب ساعت ۱۱
-باشه به عباس می گم که ماشین رو آماده کنه
قباد با خوشحالی گفت : پس من به حاج مهدی خبر می دم .ممنون آقا حمید
دستمو بلند کردم : قربانت
می خواستم امروز پسرمو با خودم ببرم ولی بهتره کمی صبر کنم بله بهتره تا سفر بعدی صبر کنم توجه زیاد بهش ممکن بود خودش مشکل زا باشه تازه هنوز مدرسه ش هم تعطیل نشده به خونه برگشتم تا به انیس خبر بدم ولی وقتی انیس رو در اون حال دیدم سر جام میخکوب شدم . انیس که در مقابل ما کمتر با بچه ها ور می رفت داشت یه چیزایی رو براشون تکرار می کرد یه توپ کوچیک تو دستش بود اونو دست بچه ها می ذاشت و دست دیگه شونو روی توپ می کشید و ازشون می خواست تکرار کنن توپ !بچه ها هم تکرار می کردن .شاید تو زندگیم صحنه ای ازین زیباتر رو ندیده بودم .خیلی خوشحال بودم بعد از مدتها تازه امروز حس می کردم که هنوز هم میشه خوشحال بود و خندید . من هم به آرامی پیش تر رفتم و مدادی رو بلند کردم و و به دست بهار دادم و گفتم بهار جوون بگو مداد !انیس که تازه منو دیده بود اشک تو چشماش حلقه زد و آروم و با بغض گفت : بهار جوون بگو مداد !چند دقیقه بعد صدای خنده و شادی من و انیس و بچه ها تو خونه پیچیده بود هم بازی می کردیم و هم تفریح تا این که بچه ها خسته شدن و خوابیدند .
-انیس من امشب باید برم به عباس هم زنگ زدم ماشینو آماده کنه تو هم لباسامو اتو کن نمی خواد غذا هم درست کنی فقط واسه خودت و بچه ها امیر هم نمیاد .
-چرا مگه امیر کجاست
-هیچی گذاشتم خونه ی داداشم بمونه بهتره یه مدت از اینجا دور باشه واسه خودش و ما و بچه ها این طور بهتره .
انیس هم که کم طاقتی های امیر رو دیده بود اعتراضی نکرد و به سراغ لباس های من رفت و میز اتو رو با اتو روی زمین گذاشت و در حالی که با دقت چروک لباس ها رو می گرفت گفت : نمی خوام گله کنم ولی حمید ببین موندنمون اینجا چقدر بچه ها و خودمونو اذیت می کنه به فرض که امیر هم یه مدت دور باشه آخرش که چی دوباره بر می گرده و اش همون اش و کاسه همون کاسه .نابینایی بچه ها که فقط واسه یکی دو روز و یکی دو ماه نیست که .
-انیس باز که شروع کردی گفتم که همین جا می مونیم و جایی هم نمی ریم
انیس با نارضایتی سری تکان داد و لباس ها رو اتو کرد من هم رفتم گوشیمو بیارم تا به عباس تذکرای لازمو بدم .وقتی از خونه بیرون می امدم به انیس سپردم مواظب خودش و بچه ها باشه .انیس مثل همیشه دنبالم اب پاشید و دعای همیشگی رو خوند .سوار یکی از ماشین های گذری شدم به شهر که رسیدم خودمو به ترمینال رسوندم .حاج مهدی که رییس تعاونی هفت بود عینکش رو روی چشماش بالا پایین می کرد تا نوشته ی روی برگه رو چک کنه .با شنیدن سلام من سرشو بلند کرد .
-به به سلام اقا حمید دیگه یه تعاونی هفته و یه آقا حمید شما رو نداشتیم کلی کارمون لنگ می موند
-اختیار دارین چه حرفیه وظیفه س
ساعت تقریبا” یازده بود که مسافرا سوار شده بودن و منتظر یکی از مسافرا بودم که بلیط گرفته ولی نرسیده بود .صدای غر غر دو سه تا مسافر هم بلند شده بود که آقا چرا حرکت نمی کنید .خواستم جواب بدم که مسافر ی هن و هن کنان از راه رسید و گفت شانس آوردم ببخشید که دیر رسیدم .منم گفتم عباس ساک خانومو بذار تو ماشین و جاشو نشونش بده عباس مثل همیشه کارشو سریع انجام داد و گفت دیگه بریم آقا !

اون شب تهران موندیم شب تو ماشین خوابیدیم و نمی دونم چرا فردای اون روز خسته تر از دیشب بلند شدم معمولا” خواب به من کمک می کرد از هر چیز و هر کاری که خسته یا کسل بودم همه شو به راحتی کنار بزنم ولی این بار دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم حتی نشستن و روندن ماشین بطرف شهر و دیارم !عباس حالمو که دید فهمید و گفت: آقا می رم چایی میارم و زود میام شما هم آبی به صورتتون بزنین تا حالتون جا بیاد .به سختی کش و قوسی به خودم دادم و بلند شدم تا خودم رو به دستشویی برسونم با این که اول صبح بود ولی خورشید خودشو تا اون وسطای آسمان رسونده بود و اشعه ی داغش به صورتم و چشمام می زد ولی اذیتم نمی کرد.از گرمای مطبوعی که داشت لذت می بردم .آخه صورتم و دستام مثل یک قالب یخ سرد بودند .با خودم گفتم که حتما” باید فشارم افتاده باشه و لازمه که چیز شیرینی بخورم .صف طولانی پشت در دستشویی ها درست شده بود .چاره ای نبود باید منتظر می موندم .
آبی رو که به صورتم می زدم سرد بود و شیر آب گرم هم کار نمی کرد .از دستشویی بیرون آمدم و باز هم حرارت خوب آفتاب به دادم رسید .تا کنار ولوی آبی رنگم رسیدم عباس هم برگشته بود و سفره ی کوچیکی رو هم چیده بود .چه خوب که یک شیشه مربا و یک کره ی کوچک هم گداشته بود وسطش .لبخند رضایتمو که دید خودشو لوس کرد : آقا دیگه امیدواریم که راضی باشین !وقتی بلند شدم که تقریبا” دیگه چیزی روی سفره باقی نمونده بود !شکمم راضی بود و عباس هم رفته بود آمار مسافرا رو بگیره .لبخند زنان برگشت و گفت آقا حمید امروز رو شانسیم
-چطور مگه ؟
-آقا امروز کلی دانشجو می خوان برگردن به شهرمون حتی یه صندلی خالی هم نمی مونه !
من هم خیلی خوشحال شدم .جبران تعداد مسافر کمی بود که به تهران آورده بودم .
حوالی ظهر بود که مسافرا سوار شدن اکثرا” با ساک ها و چمدان های بزرگ دوان دوان به سمت ماشین می آمدند .می ترسیدند جا بمانند در حالی که بلیط داشتند و دلیلی برای این همه عجله نبود ، البته این به نفع من بود !همون طور که به دانشجوها نگاه می کردم از دور دختری رو دیدم که لنگ لنگان به سمت ماشین می آمد و به سختی ساکش رو به دنبال خود می کشید .به عباس گفتم تو ماشین بمونه و خودم پیاده شدم .خودمو به دختر رسوندم و گفتم که راننده م و مساکش رو میارم ولی اون با جدیت عجیبی به صورتم چشم دوخت و گفت : آقا من که از شهری به شهر دیگه برای تحصیل میرم پیه این مشکلات رو هم به جون خریدم !اگه آوردن این ساک هم در حد توانم نبود به دوستام می گفتم کمکم کنن !… . نمی دونستم اینو به پای تعارفش بذارم یا که بی خیال بشم .اما طرز نگاه نافذش منو دست از پا درازتر به سمت ماشین برگردوند .عجب !
-چیزی گفتین آقا
سری تکان دادم که یعنی چیزی نیست .نیم ساعتی طول کشید تا آمار مسافران چک بشه و ساعت ماشین را بزنند و ما راهی بشیم .
مسافران یکی یکی تشکر می کردند و پیاده شدند و من هم بعد از این که عباس چمدان و ساک هاشونو به دستشون داد . ماشین رو به اون سپردم و راهی روستا شدم .دلم برای همه تنگ شده بود .ماشین کمی پایین تر نگه می داشت و من باید شیب تند مسیر خانه رو پیاده می رفتم .راستش ازین پیاده روی هم زیاد ناراضی نبودم رانندگی شغلی بود که وادارت می کرد مدتی طولانی یک جا بشینی و این راه رفتن ها مثل ورزشی خوب برای بدنم محسوب می شد تا بدنم رو به تحرک بندازه .وقتی به درب خانه رسیدم در زدم ولی کسی جواب نداد و خودم کلید رو در قفل چرخوندم و وارد خونه شدم همه چیز به هم ریخته بود و زن و بچه هام هیچ کدوم اونجا نبودند .

نگران و وحشت زده به طرف در برگشتم و از خونه خارج شدم ولی نه باید به حمام و دستشویی سری می زدم شاید بچه ها رو برده باشه حمومشون کنه ولی اونجا هم نبودن دیگه مطمئن شدم اتفاقی افتاده و دوان دوان در حالی که صدای قلبم و نفس هام در هم آمیخته بودند خودمو به خونه ی مجید رسوندم محکم در می زدم در فاصله ی خونه م تا خونه ی مجید هر اتفاق وحشتناکی رو که می تونست اتفاق بیفته رو در نظر آورده بودم مجید سراسیمه در رو باز کرد و وحشتزده پرسید چی شده داداش؟با صدای خفه ای گفتم: انیس و بچه ها
-انیس و بچه ها چی شدن؟
-نیستن مجید و خونه به هم ریخته س
مجید نگران با صورتی برافروخته دستشو بطرف قفسه فلزی کوچک کنار در برد که جا کفشی خونه به حساب میومد و با صدای بلند گفت : زهره من با داداشم میرم تو خونه بمون و مواظب امیر و بچه ها باش زهره که داشت روسری رو روی سرش مرتب می کرد به طرف ما اومد و سلام کرد و ماجرا را پرسید ولی مجید به جای من جواب داد: زهره جان حالا چه وقت سوال جوابه ؟بعدا” که برگشتیم همه چی رو برات تعریف می کنیم .زهره نگران و مردد سری تکان داد و و چشمی گفت و در را بست .
مجید اول پیشنهاد داد به خونه ی زینب خانم بریم که انیس گاهی به اونجا سر می زد و رفتیم ولی زینب خانوم هیچ خبری از انیس نداشت ولی از مجتبی خواست کمک کنه تا انیس و بچه ها رو پیدا کنیم بعد به طرف خونه ی وحید رفتیم کمی با راضیه زن وحید هم رابطه داشتیم ولی اونا هم هیچ خبری از انیس و بچه ها نداشتن کم کم بخاطر پرس و جوهای ما همه ی اهالی متوجه ماجرا شدن و شروع کردن به صحبت کردن و حدس هاشون بیشتر از همه درباره ی دوقلوها بود !اکثرا” می گفتن شاید دوقلوها از خونه بیرون رفتن و چون جایی رو ندیدن گم شدن و انیس هم حتما” دنبالشون رفته و شاید پیداشون نکره یا که پیدا کرده و تو جنگل گم شدن شایدم یه جا پاش لیز خورده و افتاده .
صحبتای اهالی کم کم روی من هم اثر کرد و با مجید و مردم گروه گروه به طرف جنگل رفتیم ولی هر چی گشتیم کمتر ردی پیدا کردیم نه از انیس خبری شد و نه از بچه ها ! با صدای بلند اسمشونو صدا می کردیم اما هیچ کسجواب نداد نه زنم نه بچه ها !
شب شده بود و جایی رو نمی شد دید مجبور شدیم برگردیم نفت چراغامون هم به ته رسیده بود و روشنایی هم همراهمون نبود بغض کرده بودم :یعنی چه اتفاقی براشون افتاده؟یعنی زن و بچه م کجان؟دیگه کجا باید دنبالشون می گشتم؟مجید دستی روی شونه م گذاشت : داداش به خدا دلم روشنه امیدت به خدا باشه
-نکنه گرفتار حیوونای جنگل شده باشن
حاج احمد که موذن ده هم بود گفت : بد به دلت نیار بنده ی خدا …
وحید حرف حاج احمد و قطع کرد و گفت :تازه یه زن و دو تا بچه ی کور مگه چقدر می تونن ازینجا دور بشن ؟حاج احمد و من و مجید نگاهمون خیره به طرف وحید برگشت و اون لکنت کنان گفت :ب …ببخشید ..من ..منظوری نداشتم
مجتبی که تا این لحظه ساکت مونده بود آهسته گفت : چرا دوباره به خونه نمیری شاید برگشتن خونه این بار نگاهها به طرف مجتبی برگشت حق با اون بود چرا به ذهن خودم نرسیده بود من که انباری رو هم نرفته بودم شاید اونجا باشن از مردم خواهش کردم که برگردن و من و حاج احمد و مجید به طرف خونه به راه افتادیم صدایی وسط راه پشت سرمون شنیدم این مجتبی بود که دنبالمون میومد کمی آهسته تر رفتیم تا اون هم به ما برسه وقتی به در خونه رسیدیم اول بطرف انباری رفتم ولی اونجا هم کسی نبود به طرف خونه برگشتم و یا الله گویان وارد شدیم به امید این که اونا اونجا باشن ولی باز هم خبری نبود

دیگه نمی شد و نمی تونستم خودمو کنترل کنم وسط هال روی زانوهام افتادم و شروع به گریه کردم و حاج احمد و مجید هم سعی می کردند که منو دلداری بدن که یک باره سر و کله انیس وبچه ها پیدا شد .خودمو به طر ف بچه ها انداختم و بغلشون کردم : بچه های عزیزم خوبه که شما سالمین .چیزیتون که نشده ؟سرمو بلند کردم انیس با چشمانی پف کرده و سرخ روبروم ایستاده بود:انیس تو کجا بودی؟کجا رفته بودی ؟گم شده بودی؟انیس سلام کرد و گفت: نه رفتم شهر
با تعجب گفتم: شهر واسه چی اونم بی خبر؟
-رفتم دکتر گفتن یه کتر چشم پزشک اومده که ….ولی …ولی بازم هیچی به هیچی بازم جوابمون کردن حمید
دیگه فشارم بالا رفته بودم عصبانی بلند شدم و دستمو بلند کردم تا سیلی محکمی بهش بزنم که مجید دستمو گرفت انیس هم با بغض و به خواهش حاج احمد به داخل اتاق رفت و منم یه گوشه نشستمدستمو روی صورتم گذاشتم و سعی کردم جلوی ریزش اشکامو بگیرم تازه مشکل امیر روحل نکرده به مشکل جدیدی با انیس برخورده بودم.هیچ وقت به انیس کمتر از گل نمی گفتم ولی امشب حتی نزدیک بود دستمو روش بلند کنم حاج احمد گفت آقا حمید به خدا توکل کن یهو ناشکری نکنی با سختیاس که آدما آزمایش میشن سخت تر از درد فرزند داغ فرزنده که خدا رو شکر هم زن و هم جفت بچه هات سالمن هیچ کار خدا بی حکمت نیست نفس سوزناکی کشیدم و سرمو بلند کردم و گفتم خدا حکمتتو شکر مجید و حاج احمد رفتن و من نفهمیدم مجتبی کی رفته بود

بعد ازون ماجرا انیس قول داد که دیگه واقعا” نابینایی بچه ها رو قبول کنه بهش گفته بودم و قانعش کردم که بهتره انرژیمونو به جای رفتن پیش دکتر های متعدد که بی فایده هم بود بذاریم روی آموزش و بزرگ کردنشون خیلی مهم بود که بچه هامون بتونن سر پای خودشون وایسن و تا جایی که امکان داره مستقل باشن اون شب خیلی دیر خوابم برد .به یاد صحبت های مردم بودم که گم شدن انیس رو هم به بچه ها و نابینایی شون ربط می دادن انگار این نوع توجیه کردن آسان بود و باور کردنش هم آسانتر .مردم همیشه این طور هستند راحت ترین دلایل رو برای صحبت و فکر شون انتخاب می کنن : بچه ها خوشحالم که فعلا” کوچکتر از این هستید که این صحبت ها و استدلال های به ظاهر دوستانه دل کوچیکتونو خراش بده .خدایا خودت کمک کن که بتونم ازین بچه ها به خوبی مراقبت کنم خدایا به انیس هم کمک کن که با این درد کنار بیاد سرم رو به طرف انیس برگردوندم از خستگی که به خاطر دوندگی تو اون روز عایدش شده بود خیلی زود خوابش برده بود .نور مهتاب از پنجره ی کوچیک آبی رنگمون به روی صورتش می ریخت و من شرمنده در دل ازش عذرخواهی می کردم : عزیزم معلومه که برای تو که یه مادری پذیرفتن این درد خیلی سخته …خدایا خودت به انیس و به امیرم و به من صبر بده …خدایا خودت کمک کن کمکمون کن تا باز بلند شیم
دو سال دیگه به سرعت برق و باد گذشت و حالا دیگه هر کدوم به نوعی با این ماجرا کنار آمده بودیم در طی این دو سال ما تونستیم خیلی کارا و چیزا به بچه هامون یاد بدیم دیگه سفره های ما پر از آب و غذای ریخته نبود انیس با معین کردن جای هر چیز و تعیین یک جای خاص سر سفره تونسته بود موقعیت هر چیزی رو به بچه ها یاد بده و این برای ما قدم بزرگی بود در طی این دوسال امیر به خاطر سفر با من خیلی آرومتر شده بود اگر چه هنوز نتونسته بود ارتباط خیلی خوبی با وحید و بهار برقرار کنه به هر حال اون امسال بخاطر بالاتر رفتن مقطع تحصیلی ش به مدرسه ای شبانه روزی در روستای مجاور می رفت و باز هم فرصت داشت تا به تدریج بهتر با این وضعیت کنار بیاد من هم بدون این که با انیس و بچه ها مطرح کنم خانه ای در شهر رو خریده بودم به خوبی می دونستم تو روستا هیچ گونه امکاناتی برای یه بچه ی نا بینا نیست ولی خب با گفتنش شاید مجبور می شدم زودتر ازین جا برم و من واقعا” دلبسته ی روستا بودم .تازه برادرم مجید هم اینجا بود .

امروز دقیقا نیمی از تابستان گذشته و من سعی می کردم که به همراه برادرم خودمونو به بالای کوه برسونیم باران شدید دیشب باعث شده بود طبیعت جلوه ی زیباتری به خود بگیرد وقتی از لابه لای درختا رد می شدیم هنوز قطرات باران گه گاه بر صورتمون می ریختنو این بخاطر انبوه درختان و بلندی اون ها دور از ذهن نبود اگر بارون هم می بارید نگران نمی شدیم هر دو بارانی تنمون بود و تازه زیرش هم دو ژاکت گرم و ضخیم پویده بودیم شماله دیگه !و هر لحظه باید منتظر بارون باشی بخاطر بارون دیشب سنگ ها لغزنده تر شده و چکمه ها مون که تا سر زانوهایمون می رسیدن تا نیمه در گل فرو می رفتن و راه رفتن رو برای ما سخت تر می کرد .بالاخره بعد از ساعت ها و البته چندین وقفه ای که تو راه داشتیم به بالای کوه رسیدیم .عجب غروب دل انگیزی .رادیوی کوچک مجید داشت یه آهنگ گیلکی پخش می کرد و ما هم ازین مناظر و تمام زیبایی هاش نهایت لذت رو می بردیم هر دو گرسنه بودیم ولی اول می باید چادر می زدیم برای شب کیسه خواب همراه داشتیم و نگران چیزی هم نبودیم آتیش روشن کردیم البته یه پیک نیک کوچیک هم داشتیم ولی خب گرمای مطبوع آتیش بهتر و دل چسب تر بود و به علاوه موجب می شد حیوونا به ما نزدیک نشن البته باید خیلی مواظب می بودیم تا جنگل آتیش نگیره برای همین دور تا دورش رو از علف ها و بوته ها خالی کردیم اگر چه همه چیز خیس بود ولی کافی بود آتش سرایت کنه تا همین آب خودش باعث گسترش اون بشه .
ماهی ها رو سیخ کشیدیم و روی آتیش گذاشتیم مرتب می چرخوندیم تا نسوزن ولی خب باز با این وجود یکی از ماهی ها زیادی برشته شد البته شکم گرسنه با این حرف ها کاری نداره و ما تا آخر غذامونو خوردیم !مخصوصا” من که هیچ وقت روی شکممو به زمین نمی زدم!
مثلا” اومده بودیم به آسمون و ستاره ها نزدیکتر باشیم ولی به محض دراز کشیدن تا خود صبح خوابیدیم و چیزی نفهمیدیم!
انگار دم صبح باز باران باریده بود از آتیش جز مشتی خاکستر خیس چیزی باقی نمونده بود مجید هنوز خواب بود .من به سراغ رادیو رفتم و دوباره از چادر بیرون اومدم مجری رادیو داشت از لطافت هوا می گفت و من هم به دریای آبی رنگ که به زحمت از پس جنگل ها و کوههای بزرگ و کوچیک دیده می شد چشم دوختم.نمی دونم چرا به یاد وحید و بهارم افتادم :بابا سبز یعنی چی ؟بابا بارون چه رنگیه ؟بابا من خوشگلم ؟وای بهارم تو خیلی خوشگلی …وحید جان دستتو بکش رو برگ ها سبزی مثل لطافت همین برگه ولی اونا قانع نمی شدن
-بابا من خوشگلم ؟خب یعنی چجوری ام؟
-بابا لطافت یعنی چی ؟بابا من نمی دونم هنوزم که سبز یعنی چه رنگی ؟
چه بده پدر باشی و نتونی برای سوالای بچه هات جوابی درست و حسابی داشته باشی!
-داداش
با دو دستم روی صورتم کشیدم و گفتم بریم صبحونه . مجید می دونست دردم چیه و و منو با سوالات بی مورد و حرف های تکراری اذیت نکرد .بعد از صبحانه دیگه حالم بهتر شده بود و با مجید کم کم شروع کردیم به جمع کردن و پیچیدن وسایل و چادر .باید آماده ی رفتن می شدیم مخصوصا” که من فردا باید می رفتم ترمینال.
راه برگشت حتی از سربالایی هم سخت تر شده بود ولی خب من و مجید سیر و سرحال بودیم برای همین هم زیاد خستگی راه رو احساس نکرده و زودتر به خونه رسیدیم مجید که به خونه ش رفت منم با کوله پشتی راهی خونه شدم اما با صدای داد و بی داد انیس و بچه ها روبرو شدم .

بازم یه مشکل تازه !راستش دیگه رغبت نمی کردم خونه برم و ببینم چه اتفاقی افتاده بارها تو این چهار سال و نیم انواع مشکلات را تجربه کرده بودم پدر بودم وظیفه داشتم بیشتر از این ها رو هم تحمل کنم ولی خب یک اوقاتی پیش میومد که کاسه ی صبرم هم لبریز بشه و موقتا” بی خیال بشم !
ولی امروز از صبح اون حس مسولیت پذیری باز هم در من تحریک شده بود و علی رغم میلم وارد خونه شدم باورم نمی شد دست وحید کوچولوی من سوخته بود و اون به شدت گریه می کرد و بهار هم مثل ابر بهار اشک می ریخت با دستپاچگی به طرف انیس رفتم که داشت روی دست بچه روغن می ریخت چی کار داری می کنی انیس ؟ چی شده ؟ وقتی انیس صورتش رو برگردوند چشماش بیشتر شبیه کاسه ی خون بودن دست وحید رو نشون داد و گفت ببین بچه ها با وحید چی کار کردن ؟می خوای هنوزم اینجا بمونی ؟می خوای تا کی من و بچه ها اینجا رو تحمل کنیم ؟ها ؟تو که مرتب اینجا نیستی این ماییم که هستیم و باید همه چی رو تحمل کنیم دیگه به جونم رسیده به خدا اگه بیفتم بمیرم تعجب نکن دارم دق می کنم همین که اینا این جوری این برام بس نیست ؟آخه تا کی دندون رو جیگر بذارم ؟با اعصابی خورد و حیرت زده از این که چه اتفاقی افتاده که انیس رو این قدر عصبانی کرده گفتم : فعلا” اولین کاری که باید بکنیم اینه که بچه ها رو ببریم دکتر ببینه بهار هم آسیب دیده ؟انیس دماغشو بالا کشید و گریه کنان گفت : نه وایسا برم چادرمو بردارم
-دفترچه شو یادت نره
زود با چادری که سرش کرده بود برگشت دفترچه رو هم که لای یک نایلون بود داخل کیف کوچکش گذاشت و من هم وحید رو بغل کردم و اونم دست بهار رو گرفت و از خونه بیرون رفتیم و سریع خودمونو به جاده رسوندیم وقتی به شهر رسیدیم کرایه رو حساب کردیم و با یک تاکسی دیگه خودمونو به یک درمانگاه رسوندیم بخاطر وضعیت وحید و سن و سالش قبول کردن که اونو زودتر ببینن دکتر از پرستار کمک خواست و شروع به تمیز کردن محل سوختگی ها و پماد زدن اونها .بیچاره پسرم از درد زیاد به خودش می پیچید و من و مادرش با چه زحمتی نگهش داشته بودیم . قضیه هر چی که بود شاید واقعا” حق با انیس بود و من باید زودتر دست دو تا بچه مو می گرفتم و ازونجا می رفتیم .
بعد از پانسمان دست وحید از درمانگاه بیرون زدیم باید دل بچه ها رو شاد می کردم و کاری می کردم اتفاقی رو که هنوز نمی دونستم چی بود و نتیجه ی ناخوشایندی براشون داشت رو از ذهن بچه هام پاک کنم وارد مغازه کفش فروشی شدیم و براشون کفش نو خریدم اونا هم با ذوق لمسشون کردن و بعد هم اونا رو پاشون کردن به انیس هم گفتم جفتی برای خودش انتخاب کنه بعد اونا رو به یه رستوران بردم و بعد به طرف ده حرکت کردیم .
شب که به خونه رسیدیم بچه ها از خستگی خوابشون برده بود اونا رو به اتاقشون بردیم و از انیس خواستم که برام همه چی رو تعریف کنه

انیس قبل ازین که دهان به صحبت باز کنه بغض گلوشوگرفت .سرمو پایین انداختم .کمی منتظر موندم ولی انگار نمی تونست . خواستم بلند شم و یه کم زنمو تنها بذارم ولی اون بالاخره قفل سکوت رو شکست:اون به بچه م گفت بچه ی تو کوره !من داشتم کلوچه می پختم وحید و بهار کنارم بازی می کردن ولی انگار بوی کلوچه ها به مذاق بچه ها خوش اومده بودیکی یکی سر و کله شون پیدا شد نمی دونی حمید ، وحید و بهاراز حضور بچه ها چقدر ذوق زده بودند.
بخاطر همین هم به بچه ها عوض کلوچه قول اینو گرفتم ازشون که با وحید و بهاره بازی کنن بهاره نرفت ولی وحید رفت وقتی کلوچه ها رو پختم وبرگشتم خونه که اونا رو بذارم تو خونه شیرین دختر بزرگه آقا وحید اومد دم در و فریاد زنان گفت : انیس خانوم بدو بیا وحید آتیش روشن کرده و انبار مون آتیش گرفته فقط رسیدم روسری رو سرم کنم و با دمپایی های تا به تا دویدم بیرون طرف خونه ی آقا وحید .دیدم همه جمعن و دارن با سطل آب و خاک می ریزن رو آتیش حمید داشتم سکته می کردم فکر کردم وحیدم تو آتیشه ولی زن آقا وحید اونو که از تو آتیش بیرون آورده بودنش رو داشت تو بغلش آروم می کرد خدا ازشون راضی باشه .
با تعجب گفتم پس کی به وحید گفت کور؟زن آقا رضا آخه جمشید اونو هم از وسط آتیش بیرون آورده بودن .اونم می گفت که مقصر وحید بوده .من از وحید پرسیدم گفت من نبودم تازه بچه ی ۵ ساله که تا به حال دست به کبریت نزده از کجا کبریت برداشته و کی بلده آتیش درست کنه ؟اینا رو که گفتم آتیش گرفت و گفت بچه ی تو کوره بچه ی من ۱۰ سالشه و چشم داره و بلده کجا خطرناکه آتیش درست کنه کجا نه ؟همهی اهل ده هم حرف اونو قبول می کردن تا این که جمشید با تموم بچگیش میون گریه هاش گفت تقصیر اون بوده و خیال نداشته کسی رو اذیت کنه !همه خجالت کشیدن . ولی من دلم برای وحیدم می سوخت همش می گفت : دیدی مامان من نبودم طفلک بچه م با اون همه درد داشت از خودش دفاع می کرد .زن آقا رضا انقدر پرروه که حتی بعدشم عذرخواهی نکرد و با عصبانیت به بچه ش گفت: تو چرا عادت داری تو همه اتفاقی بگی تقصیر منه !حتما ” بچه م دلش برای این سوخته !

سلام به بانوی عزیزم … من فقط همین یکی رو اینجا می بینم احتمالا” کامنت قبلی پریده .برای منم خیلی پیش میاد که بخاطر سرعت نت یا مسایل دیگه یه کامنت می ذارم ولی بالا نمیاد بهر حال این هم یه تمرین داستان نویسیه هم نوشتن واقعی یه رمان .این کار رو هر کسی از بچه ها مایل باشن و داستان و کامل بخونن از هر قسمتی که تموم میشه از اونجا ادامه می دن و بخشی از اونو می نویسن تو این داستان قراره هم مشکلات نابینایی رو بذاریم و هم توانمندی هاشونوبرای همین هم نا بینا ها خودشون بهتر می دونن چه مشکلاتی دارن و با همکاری تون کلی داستان واقعی تر و بهتر میشه برای این که بتونی بنویسی اول قسمتای قبلی رو بخوون و با حال و احوال داستان آشنا بشو بعد هر طور که به نظرت قشنگه ادامه ی داستان رو تا جایی که دوس داری و می تونی ادامه بده فقط یادت نره نباید اتفاقا سریع بیفتن و بچه ها سریع بزرگ بشن هر بار که خواستی یه تیکه بنویس پس روی هر اتفاقی کلی می تونی مانور بدی تا اونی که می خونه دقیقا” بفهمه چه حسی داری نگران اشتباهات احتمالی هم نباش چون بعدا” داستان ویرایش میشه و اشتباهات تصحیح می شن خوشحالم کردی که اومدی مرسی

خیلی ناراحتم حمید خیلی زیاد .آخه مگه بچه های من چه هیزم تری به اینا فروختن ؟ اصلا” مگه چند سالشونه؟اون بار قبلی رو هم یادته بهاره با دختر اقا وحید بود می گفتن تقصیر بهاره بوده که دخترش با اون سن و سال گم شده من دیگه تحمل ندارم رعد بیاد و بارون بباره برگردن بگن تقصیر ایناس! تازه هنوز وحید و بهاره سنی ندارن ! اگه بزرگتر بشن و خودشون بفهمن می دونی چقدر اذیت می شن ؟
حرف حق جواب نداشت ولی با دلم چه می کردم من دلم فقط روستامونو می خواست برادرم و طبیعت بکرش ! ولی حالا پای بچه هام در میون بود نمی تونستم این قدر خودخواه باشم
-سلام بابا جون سلام مامان چی شده مامان چرا گریه می کنی ؟
انیس متغیر شد : هیچی یاد قدیم افتادم دلم تو روستا پوکید آرزوی شهر رو دارم ولی تو چطور خونه اومدی ؟بابات گفت با عباس رفتین واسه لاستیک ماشین ؟
امیر لبخندی زد و گفت : نه بابا عباس بهونه ش لاستیک بود خواهرزاده ش تازه به دنیا اومده خواست بره ببیندش!
من خبر داشتم عباس به من موضوع وضع حمل خواهرش رو به من گفته بود ولی من خواستم به بهونه ی لاستیک امیر رو ببره .امیر دیگه مثل قبل خونه ی مجید پا بند نمی شد اون تازه داشت با موضوع کنار میومد و نمی خواستم دوباره همه چی خراب بشه پس دنبال نخودسیاه می فرستادمش !شاید انیس هم بخاطر همین موضوع وحید رو ازش مخفی کرد.امیر لباس راحت که پوشید خستگی باعث شد رو فرش خوابش ببره .براش رختخوابش رو انداختم و اون یک سره تا صبح خوابید .از نگاه پرسشگر انیس فرار می کردم می دونستم منتظر جوابمه ولی عباس منو نجات داد : آقا سریع بیاین که سرویس تهرانمون جور شده .
بعد ازون هم مرتب تا چند روز مسافر داشتم و این بخاطر تعطیلات بود . تو یکی ازین سفرها بود که با نازنین و پدرش آشنا شدم نازنین دانشجو بود و پدرش تو مسیر همراهیش می کرد.آقا مصطفی مرد متواضع و خاکی .لاغر اندام بود یا یه ریش کوتاه خاکستری و پوستی روشن .صورتش کمی باریک بود قدش زیاد بلند نبود. مساله ای که باعث شد نظرم به اون ها جلب بشه نابینایی نازنین بود . اون داشت سوار ماشینم می شد و پدرش هم پشت سرش .که یه دفه نگاهم به طرف پسر جوونی برگشت که با خنده به دوستش گفت : جوون من تو برو اون ور تا اون بیاد کنارم بشینه .کوره ! نمی فهمه دخترم یا پسر مگه این که یه کم نازم کنه !حتی فقط یه جمله ازین حرفاش کافی بود تا براش کابوس بشم و مثل آوار رو سرش خراب بشم!حتی آقا مصطفی این آخر واسطه شده بود تا ولش کنم !

آخرش هم اجازه ندادم اون پسر و دوستش با ماشین من بیان و مجبور شدن مسیر رو با سواری برن .اتوبوس به راه افتاد و فقط صدای گریه ی یه نوزاد میومد که تو بغل مادرش بی قراری می کرد .به عباس گفتم بره ببینه چیزی لازم ندارن که برگشت و گفت نه .بالاخره بعد چند دقیقه بچه کمی آرامتر شد شایدم خوابیده بود.به آقا مصطفی که که صندلی پشت من نشسته بود گفتم : حاجی اهل کجایی؟
-من اصالتا” جنوبی ام
-لهجه جنوبی که ندارین
-بله چون مدتها پیش وقتی نازنین به دنیا اومد اومدیم تهران
با خودم فکر کردم لابد یا برای درمان بوده یا اونام مثل انیس فکر می کنن جای پر امکانات بهتره واسه بچه هامون.پشت سرمو کمی خاروندم نمی دونم چرا این همه عرق کرده بودم .جاده خیلی شلوغ بود .نازنین از پدرش اجازه گرفت تا بره کنار دوستش بشینه پسرا که رفته بودن صندلی اضافه داشتیم .وقتی رفت رو کردم به آقا مصطفی و گفتم : منم دو بچه ی نابینا دارم یه پسر و یه دختر همیشه فکر می کردم مردم چجوری یکیش رو هم تحمل می کنن ولی خدا به خودم دوتاش رو داد و غمم خیلی زیاده .بچه از گوشت و تنته و خیلی درد داره اگه دردی بکشه .
دیدم که آقا مصطفی هم با گوشه ی انگشت چشمش رو خشک کرد :بله قربان حق با شماس ولی قسمت همین بوده و کاریش نمی شه کردنازنین من از اول که این طور نبود چشمش مشکل داشت و با عمل چشمش کار براش بدتر شد و کامل بیناییش رفت تموم باقیمانده ش شد درک سایه و نور .به همین خاطر من از جنوب اومدم و ساکن تهران شدم .
-همسر بنده هم جنوبی هستن ،اون یه زن خیلی صبور و مهربونیه ولی سر مساله ی بچه ها حسابی کم آورده و خیلی اذیت شده درکش می کنم خودمم درد می کشم ولی خب چیکار میشه کرد درمون نداره که !
-آقا حمید بذارین یه چیزی بهتون بگم اینو از من به عنوان یه پدر که خودش هم بچه ی نابینا داره بپذیرین اولاش عادت کردن به این مساله خیلی خیلی سخته ولی وقتی کم کم بچه ها بزرگ میشن متوجه میشین بیشتر ما به عنوان پدر و مادرشون این همه اضطراب داریم و غصه می خوریم و گرنه اونا اگه مثل همه کمی تلاش کنن و روحیه داشته باشن مثل نازنین به خیلی جاها می تونن برسن نازنین من حالا داره برای وکالت آماده میشه !
دیگه این برام باورش سخت بود : وکالت ؟مگه میشه ؟
-بله چرا نشه؟مگه این بچه ها بجز ندیدن چه مشکلی دارن؟من به جز نازنین دو بچه ی دیگه هم دارم آرش که خیلی کوچیکه و شاید همسن بچه هاتون باشه و نگار دختر بزرگترم که حتی بیشتر از دیپلم درس نخوند و ازدواج کرد نگار رو باید همه کاری می کردیم تا حداقل تجدیداشو ازشون نمره ی قبولی رو بگیره ولی نازنین همیشه بهترین شاگرد کلاس بوده .آقا مصطفی خدا اگه از آدم چیزی هم بگیره نعمتی دیگه رو به جاش می زاره .فقط باید مواظب باشیم کفران نکنیم و اون نعمت رو هم درک کنیم و ازش استفاده ببریم
وقتی آقا مصطفی گفت که همسرش مدت ها پیش فوت شده و خودش هم جای مادر و هم پدر نازنین بوده و وقتی از رنج هایی که برای نازنین و بزرگ شدنش گفت و این که چطور به نازنین کمک می کرد تا برای ادامه ای بهتر انگیزه و امید پیدا کنه از خودم خجالت می کشیدم و بیشتر بزرگی و فهم اونو می ستودم .من و همسرم از زمانی که فهمیدیم بچه هامون نابینان انگار فقط عزادار بودیم و به این فکر نکردیم این بچه ها باید از ما انگیزه بگیرن .اگه قرار بود ما که پدر و مادرشون بودیم این طوری با مساله برخورد می کردیم دیگه چه انتظاری از اونا میشد داشت؟

لطف شماست عزیزم مشوقی همچون شما داریم که این میشه .
************************
در واقع آقا مصطفی دخترش رو آورده بود که درآزمون وکالت شرکت کنه یک خانم وکیل نابینا ی احتمالی باعث شد تا من بعد از مدت ها از شادی و هیجان یه لبخند واقعی بزنم: اگه اون می تونه چرا بچه های من نتونن؟من نمی ذارم وحید و بهاره از دست برن .یه کاری می کنم از همه ی اهل ده بهتر و بهتر بشن !کاری می کنم که همه با افتخار نگاهشون کنن و باعث افتخار من و مادرشون و تموم اهل ده بشن همون طور که به جاده که حالا خلوت تر شده بود خیره شده بودم گفتم : آقا مصطفی دیدنتون و آشنایی با شما برام خیلی ارزشمنده تا حالا فقط یه برادر داشتم ازین به بعد شما برادر دوممی البته اگه اجازه بدی آدرس و تلفنمونو به هم بدیم
-باعث افتخاره حمید آقا برای من که برادری ندارم وجود شما غنیمته !
دفترچه ی یادداشت کوچک و یه خودکار رو از جیب کتش درآورد و من گفتم و اون نوشت و بعد برای من هم آدرس و شماره ی خودش رو نوشت وقتی به ترمینال رسیدیم خیلی اصرار کردم که به ده بیان ولی بخاطر امتحان نازنین و بعدش آرش کوچولو که اونو به خواهرش سپرده بودن فرصصتش رو نداشتن اما قول دادن تا پاییز حتما” بیان
وقتی به خونه برگشتم تمام ماجرا رو برای انیس تعریف کردم و انیس هم مثل من متعجب و هیجان زده بود از این که می شنید یه نابینا هم می تونه و میشه که راحتتر زندگی و پیشرفت کنه بهش قول دادم که به زودی به شهر میریم و ازین که شنید اونجا خونه خریدم خیلی خوشحال شد .اون هم مثل من مشتاق بود نازنین و پدرش رو ببینه و تلفنی هر از چند گاهی با هم در تماس بودیم و از هر دری می گفتیم و می شنیدیم .
وقتی به مجید گفتم که از ده می ریم خیلی ناراحت شد ولی مثل همیشه درک کرد:
می دونم داداش این بهترین کاره ، بچه هات اینجا هیچ کاری نمی تونن انجام بدن حتی برای درس خوندنشون هم به مشکل بر می خوری شما برین خدا رو چه دیدی شاید منم یه زمانی بتونم بیام
وقتی به خونه برگشتم انیس نشسته بود و بافتنی می کرد : موهای بلندش روی شونه هاش ریخته بودن و آروم زیر لب یه ترانه ی بندری می خوند دستمو روی شونه ش گذاشتم و گفتم : انیس می دونم دلت برای بندر تنگ شده ازون زمان که باردار شدی تا حالا بندر رفتی حالا چند ساله منو ببخش خودت می دونی فکر بچه ها این چند سال ما رو کشت و امونمون نداد به چیز دیگه ای فکر کنیم ولی من باید برات شوهر بهتری می بودم یادم رفته بود که تو هم دلت برای شهرت تنگ میشه
-چه حرفیه حمید جان فقط من نیستم که غصه ی بچه ها رو خوردم تو هم بودی تو هم غصه خوردی تازه این مدت کم مشکل نداشتیم
انیس خیلی کم از چیزی گله می کرد و من همیشه بدهکارش بودم ولی بهش قول دادم که خیلی زود یه سفر تا جنوب بریم پس اسباب کشی رو موکول کردیم به بعد از سفرمون وقتی آقا مصطفی زنگ زد پیشنهاد دادم که اونا هم ما رو همراهی کنن و اونا هم خیلی با روی خوش پیشنهادمونو پذیرفتن و ما رو دعوت کردن که اول تهران به منزل شون بریم و ازونجا به طرف جنوب راه بیفتیم
تنها کاری که مونده بود انجام بدم فقط سرویس مسافری بود که به مقصد تهران داشتم هنگام رفت ماشین حسابی پر از مسافر بود ولی برای برگشت به مشکل برخوردیم مسافر خیلی کم بود و ما باید نیمه خالی برمی گشتیم فقط تنها حسنی که داشت این بود که جاده خلوت بود ولی خب من طبق معمول محتاط بودم بیشتر مسافرام مد بودن و تنها یک دختر و مادرش تنها مسافران زن بودن و برای همین براشون ردیف اول جا باز کرده بودم تا اذیت نشن شیشه رو کمی پایین زدم معمولا” زود عرق می کردم حتما” انیس عزیزم از حالا مشتاق سفر به شهر و دیارش وسایل سفر رو پیچیده تو این فکرم که ناگهان یک اتوبوس از طرف مقابل با سرعت سرسام آوری سبقت گرفت و درست روبروی من قرار گرفت موقعیت خیلی بدی بود یا باید به کوه می زدم یا به ماشینای دیگه دستمو روی بوق گذاشتم و تا تونستم فشار دادم صدای بوق ممتد و صدای جیغ و فریاد مسافران در هم پیچیده بود و ناگهان محکم ماشین ها به هم خوردن و حس کردم داریم از جایی پرت می شیم نمی دونم چی شد و چه اتفاقی افتاد یا خدایی گفتم و دیگه چیزی نفهمیدم .
صدای دستگاههایی که به حمید وصلن و صدای التماسهامو می شنوم و هر بار از هوش می رم و به هوش که میام باز خودمو مقابل اتاق حمید می رسونم و التماس می کنم نذارن حمید بمیره اون طور که تعریف می کردن اتوبوس به اون بزرگی بعد از پرتاب از دره مچاله شده بود و این معجزه س که حمید من هنوز زنده ست هر چند تو کما! : خدایا خودت کمکم کن خدایا به بچه هامون رحم کن داداش مجید با رنگی پریده دیگه حتی نای دعوت کردن منو به صبر نداره صبر و قرارم حمیده خدا خودت از من نگیرش زهره نیومده بچه هامو دستش سپردم و گفتم مبادا امیر چیزی بفهمه نمی دونم چی کار کنم نمی دونم چی بگم و چه دعایی کنم که حمید با اون لبخند همیشگیش بازم بلند شه و بیاد : حمیدم بهم قول دادی منو ببری شهرمون آخه انصافت کجاست مرد حالا چه وقت خوابیدنه تو رو خدا بیدار شو التماس می کنم حمید من بدون تو می میرم
دیگه آقا مجید هم نمی تونه جلوی هق هق گگریه شو بگیره و سرشو محکم روی دستش که اونو به دیوار تکیه داده می کوبه این همه اشک ریختم و هنوز اشک هام ادامه دارن و چیزی نمونده از غصه ی زیاد دلم بترکه پرستارا سعی می کنن بهم آرامش بدن ولی من که چیزی نمی خوام من فقط حمیدم رو می خوام در اتاق باز شد و دو دکتر از اتاق بیرون اومدن خوشحال به طرفشون می رم و التماس می کنم بذارن برم پیش شوهرم ولی اونا سرشونو پایین می ندازن خبر تلخ اینه : خانوم خیلی متاسفیم ولی همسرتون همین حالا فوت کردن دنیا پیش چشمم تیره و تار میشه و دیگه چیزی نمی فهمم !

به جای سفر جنوب رهسپار خونه ایم ماشین ها پشت سر هم بیشتر اهالی ده و راننده های اتوبوس .یک هفته ست که به بهانه ی خرید خونه بچه ها رو گذاشتم و اومدم شهر تا پیش عزیزم باشم عزیزی که همین امروز روحش پرواز کرده و بدن بی جونش رو با آمبولانس به طرف خونه می برم من و داداش مجید بالای سرش ناباورانه از زمانی که دکتر به من گفت دیگه تو حمیدت رو نداری بهش چشم دوختم مرد شب و روزم همسفر تموم غربت و بی کسی هام حمیدم …منتظر تکانی از طرف توام تا به همه ثابت کنم که تو هیچ وقت رفیق نیمه راهم نبودی و نیستی قطرات بارون روی شیشه های ماشین می زنن و شعله های درد تو وجودم زبانه می کشن من پر از دردم حمیدم پر از درد من هنوز برای حمل درد نابینایی بچه هام شونه های تو رو لازم دارم من دور از چشای تو اشک ریختم تا غمت بیشتر نشه می دیدمت چقدر تنها یه گوشه محو قسمتمون میشی و شونه هات لرزون از شدت غصه کم مونده خم بشن من نخواستم دردتو با گفتن هام و گله هام بیشتر کنم ولی من حتی بیشتر از گفته هام به تو نیاز داشتم آخرش یه روز پر شدم خالی شدم و ریختم و اندوه تو رو بیشتر کردم خواستم با غربت تو درد بچه هامونو کمتر کنم منو ببخش عزیز دلم کاش بیشتر صبوری می کردم فقط بیا و کنار من باش که تحمل هر دردی برام آسون شده ولی غم تو سنگ بزرگیه که منو می شکونه …می خوام و بارها می خوام دستمو بلند کنم و به طرف دستای یخ زده ت بکشونم ولی نمیشه نمی دونم حمیدم جونم چرا دستام حتی نای تکون خوردنو ندارن انگار تو من بودی و حالا رفتی و دیگه نیستم خسته م می خوام بخوابم …فقط همین.
سردی آب و یه هیاهوی دور : انیس! زن داداش ! انیس خانوم !حالتون خوبه ؟
چقدر شلوغه اینجا !چرا؟ ای وای حمیدم !تموم وجودم یه جیغ بلند میشه : حمیدددددد!من حمیدمو می خوام !کجا بردینش !بی من کجا بردینش !خودمو با چشمانی که از هجوم اشک تار می بینن به برادر شوهرم می رسونم و یقه شو محکم می گیرم و التماس کنان درباره ی حمید ازش می پرسم
-زن داداش نگران نباش ما بدون شما کاری نکردیم فقط خواستیم شما کمی حالتون بهتر بشه
-داداشم داداش مجید جوون من و بهتر بودن اونم بی حمید ؟تو که می دونی حمید بعد خدا همه کس من بود …خیلی حرف ها زدم خیلی گریه ها کردم هر کسی رو که می دیدم یاد و خاطرات حمید برام زنده می شد بارون تندتر می بارید و این مسیر سنگلاخی قبرستونو برامون سخت تر می کرد صدای لااله الا الله روستا رو پر کرده بود مجید گفته بود که زهره بچه ها رو پیش خواهرش تو شهر برده و و خودش تو راه بازگشت به روستاس تازه کار خاکسپاری شروع شده بود که صدای ناله های زهره بلند شد : داداشم کو زن داداش …داداش حمیدم کو ؟من باورم نمیشه من براش نذری دادم زن داداش به خدا هر چی داشتمو نذرش کردم تا حتی یه ذره مریض نیاد بگو که این خبر درست نیست چند تا از زنان روستا که خودشونم گریه می کردن زهره رو دورتر کردن من باز هم ساکت شده بودم ببین حمیدم من بدون تو شبحم شبیه دیوونه هام تو که دلت نمی اومد انیست یه قطره هم اشک بریزه می خوای تنها بذاری منو بری ؟بی من کجا حمید جوونم ؟بی من کجا ؟بارونی که به سر و صورتم می زنه و لرزی که به جونم می شینه هیچ کدومو حس نمی کنم کمی از موهای بلندم کنار صورتم یختن می خوان حمید رو به خاک بسپارن منم مردم منم یخ زدم تو تنها نیستی عشقم
*********************
اولین شبی که بی حمید خونه هستم ولی بودنمو انکار می کنم می خوابم تا چیزی حس نکنم با ترس عجیبی از بیدار شدن .

ترسی که گذر زمان اونو مثل پتکی محکم به سرم می کوبه گذشت زمان که بعضی اوقات مرهمی برای درده حالا برای من احساسی آمیخته از اشک و ناباوری و پذیرش غم غربت و بی همدمی شده هنوز با گذشت ۶ سال از تولد بچه ها از شوک بیرون نیومدم ولی یاری خدا و دستان حمید تکیه گاهی بودن برام تا نیفتم و حالا من ، انیس یک باره تنها ترین زن روی زمین شدم با رفتن حمید تو این سحر گاه دلپذیر! که بارون به همه چی رنگ طراوت داده من هم زمان غم بی پدری و بی مادری رو با تموم وجودم حس می کنم انگار تازه یتیم و یسیر شدم من حتی از داداش مجید هم می ترسم و نمی دونم کی این آشنایی هم رنگ غربت می گیره من از همه چی می ترسم حمید و نمی دونم چرا تو آروم زیر خاکی و من با این همه وحشت هنوز بوی زندگی می دم ؟موهام روی شونه هام ریختن به مردمی که تسلیت می گن خیره می شم یعنی این منم که بیوه شدم؟قلبم به تندی می زنه و وقتی به زحمت تشکر می کنم از این باور کردن های خودم هم حیرت می کنم !حسی تو انگشتام نیستن تا دستایی که منو بغل می کنن رو بگیرم ولی اصلا” نگران نمیشم برای خودم بی تفاوت شدم نمی دونم چرا زندگی این جوریه فقط چند روز پیش بود که داشتیم برنامه می ریختیم با هم بریم سفر حمید ، دستات رو شونه م بودن و بهم امید می دادی که می ریم شهر و همه چی درست میشه داغی گلوم بیشتر میشه و صدای داد و بیداد می شنوم: مامان ، مامان جوون بابام…بابام کوووووووووووو؟صدای فریادهای امیرمه ماماننننننن بیا دیگه این عوضیا دارن می گن بابام مرده به خدا همشونو می زنم لت و پارشون می کنم کسی حق نداره به بابای من بد بگه به زحمت و با کمک زهره خودمو می رسونم بیرون طفلک بچه م رو چند نفر گرفتنش ولی از پسش بر نمیان اشکام می ریزن : خب منم حمیدمو می خوام اونم باباشو دست خودمون که نیست ما نمی تونیم بی حمید زنده بمونیم و زندگی کنیم که مردم به گریه افتادن من و امیر هم همو بغل کردیم و به تلخی گریه می کنیم به همین راحتی!امیر هم باورش شد که دیگه بابا نداره !میون جمعیت نشستیم و یه دفه امیر بلند میشه و با بچه ها بر می گرده بهار تو یه دستشه و دست وحید رو هم با دست دیگه ش گرفته اونام گریه می کنن و من می بینم که پسرم چطور ظرف چند دقیقه به بلوغ می رسه ! نمی دونم چرا اون لحظه هیچی به اندازه ی این کار امیر دلگرمم نکرد یه باره کمی امید بارید و من دیدم هنوز زنده م و میشه با این درد بزرگ هم زندگی کرد.

به زودی و چه سخت یک هفته از رفتن حمید می گذره به ما گفتن که حمید اصلا” مقصر این حادثه نبود ولی بیشترین تلفات رو ماشین اون داد به جز عباس که برای خواب به اتاقک پایین رفته بود همه مردن .وقتی از خونه بیرون زدم به همه گفتم جایی کار دارم می خواستم تنهایی با حمید درد و دل کنم قبلش به کنار جنگل می رم تا با صدای بلند گریه کنم می ترسم باز تو قبرستان کسی سر برسه و نشه با حمیدم خلوت کنم به خاطر بچه هام چند روزه که نتونستم خودمو خالی کنم و حالا دارم خونه های ده رو پشت سر می ذارم تا خودمو به اون برسونم که یکی صدام می زنه ..ای وای حوصله ی هیچ کدوم از اهالی رو ندارم می خوام تنها باشم پس خودمو به نشنیدن می زنم ولی طرف مقابل مصر بر دیدار منه و چاره ای ندارم جز این که برگردم وقتی صورتمو بر می گردونم عباس رو می بینم با صورتی نیمه گریان می گه : انیس خانوم لطفا” وایسین منم عباس ، اومدم تا سر قبر ….هر دو بغض کردیم من جلو حرکت کردم و اون پشت سرم بی صدا به راه افتاد وقتی به قبرستان رسیدیم تعجب کردم چون آقا مجید و یه مرد مسن با یه دختر جوون هم اونجا بودن .
-سلام زن داداش می دونستم بالاخره اینجا میاین بیاین که مهمون داریم
جلو می رم و سلام می کنم مرد و دخترش با خوش رویی جوابمو می دن عباس هم جلوتر میاد و سلام می کنه پاک اونو فراموش کرده بودم تا می خوام از داداش مجید بخوام که اونا رو معرفی کنه متوجه عصای سفید و عینک دختر میشم : نازنین جون …آقا مصطفی …نازنین رو بغل کردم و سوزناک گریه می کنم برای مدتی همه گریه می کنیم و عباس انگار پدری مهربان رو از دست داده با صدای بلند گریه می کنه و من ناله کنان از سفری می گم که قرار بود بریم و نشد .
-خواهرم مرگ حقه اجل آدم دست خودش نیست ما برای فردا و فرداهای دورتر برنامه می ریزیم ولی خداوند هر از چند گاهی یادمون میاره که ما تو این برنامه ها تنها نیستیم قسمت آقا حمید هم همین بوده ان شالله روحش تو بهشت تو آرامش باشه و خدا به شما و عزیزانش هم صبر و طول عمر بده
آقا مصطفی همونطور که حمید می گفت مرد جا افتاده و با محبتیه نازنین هم سعی داره به من دلداری بده عباس هم در حالی که با بالا کشیدن بینی اش سعی داره جلوی اشکاشو هم بگیره مرتب می گه ببین آقا حمید بدبخت شدیم رفت …از آقامون فقط یکی تو دنیا بود و اونم رفت :قربونت برم حمیدم که انقدر با محبت بودی که هیچ کس از دستت آزرده نبود با تعارف و خوشامد گویی وارد خونه میشیم و زهره بلافاصله سراغ مرغ و برنج و قابلمه های غذا می ره امیر با دوستش رفته بود تا درباره ثبت نام سال جدید بپرسن البته به اصرار زهره .بچه ها با تشویق نازنین بهش نزدیک میشن عباس می گه واسه ناهار نمی مونه ازش می خوام که بعدا” بهم سر بزنه تا ازون حقی بر گردنمون نباشه وقتی به خونه بر می گردم بچه ها حسابی با نازنین انس گرفتن

آقا مصطفی و نازنین فقط می خوان یک روز بمونن پس بلند میشم تا براشون غذایی آماده کنم که فردا با خود ببرن ولی با قسم و قرآن جلومو می گیرن : نه خانوم زحمت نکشین تا تهران که راهی نیست ببریم فقط خراب میشه حیفه گناهه نعمت خدا رو دور بریزیم پس نه خودتونو اذیت کنین نه ما رو معذب !
داداش مجید سرشو به علامت تایید تکان داد و رفتم گوشه ای نشستم ازون شبای پر باران بود شبیه همون شب که حمید تنهایی به جنگل زد تا غصه و درد نابینایی بچه هامونو تنها به دوش بکشه بچه ها خوابیده بودن و من به نازنین گفتم که بریم اتاق بغلی بشینیم تا پدرش و داداش مجید راحت باشن داشتیم با نازنین حرف می زدیم که بحث به نا بیناییش کشید : بغض گلومو گرفت و گفتم : هنوز برام سخته که می بینم دو تا بچه هام نمی بینن قبلا” که حمید بود از آینده شون می ترسیدم حالا که اون نیست وحشت کردم که چطوری می تونم کمکشون کنم که بدون این که آسیبی ببینن مثل شما ساده و راحت زندگی کنن
نازنین سعی کرد دستاشو به دستام برسونه دستشو گرفتم : انیس خانوم برای بچه ی نا بینا مرگ مادر حتی سخت تر از پدره اینو نمی گم چون که خودم گرفتار همین مساله بودم می گم چون که بهر حال پدر که بیرون کار می کنه و هر اندازه هم صمیمی باشه با بچه باز نمی تونه مثل مادر باشه
با بغض ادامه داد : بابام واسه من خیلی زحمت کشید انیس خانوم هیچی برام کم نذاشت ولی خب یه وقتایی خیلی خجالت می کشیدم نه فقط چون دختر بودم و نیازای دخترونه داشتم بلکه بعضی کارا بعضی مسایل هستن که فقط باید به مادر بگیم
دستاشو فشار دادم و گفتم می دونم می فهمم من نابینا نیستم ولی خودم هم چون مادر نداشتم این خلا بزرگ رو احساس کردم
نازنین دیگه اشک می ریخت و من از خودم بدم اومد که چرا اونو هم اذیتش کردم خواستم حرفو عوض کنم تا کمی جو تغییر کنه که ادامه داد : انیس خانوم به خدا مشکل بچه هاتون به حدی هم که فکر می کنین پیچیده نیست خیال نکنین چون نمی بینن نمی فهمن یا که نمی تونن خوشبخت و خوشحال باشن من خودم نا بینام نمی گم راحت هم هست نه نیست ولی میشه زندگی کرد میشه خوشحال و موفق هم بود فقط کافیه پشتشون باشین و حمایتشون کنین مثل هر پدر و مادری ، هر پدر و مادری که خوبی بچه هاشو می خواد و بخاطرشون حاضره هر شرایطی رو پشت سر بذاره
-می دونی نازنین جون راستش اگه تو رو نمی دیدم که انقدر موفق و مستقلی شاید هیچ وقت امیدی به آینده نداشتم ولی خب اینجا روستاس محرومه امکاناتی نداره می خواستیم بریم شهر تا بچه هامون جا و امکاناتی داشته باشن که افرادی مثل خودشونو ببینن و با اونا رقابت کنن و چیزی هم یاد بگیرن ولی حالا من تنها چی کار کنم؟کجا ببرمشون؟مردم نمی گن شوهرش مرد و فورا جا گذاشت رفت شهر ؟مردم برامون حرف در میارن و من دوست ندارم تن شوهرم تو قبر ازین حرفا بلرزه خیلی ناراحتم نازنین جون خیلی دستشو به آرامی ول کردم تا بالبه ی روسری ام خیسی صورتمو بگیرم خوب شد که اون اشکامو نمی دید ولی انگار از لرزش صدام متوجه شده بود : انیس خانوم کسی که بخواد پشت سرتون حرف بزنه بالاخره بهونه شو گیر میاره حالا شما می خواین بچه هاتونو قربونی حرف مردم کنین؟تازه روح حمید آقا وقتی می لرزه که ببینه بچه هاش به جایی نرسیدن این بچه ها تنها یه مشکل دارن نمی بینن و باید مدرسه ای برن که مناسبشون باشه خواهش می کنم انیس خانوم به خاطر حرف مردم اونا رو از یه آینده ی خوب محرومشون نکنین
-می دونم حق با توئه نازنین جون ولی عملا” همه چی خیلی سخته تا ببینم چی پیش میاد و چی کار می تونم بکنم
بعد ازین حرف من نازنین شروع به صحبت درباره ی رفتنش به مدرسه و امکاناتی که هست کرد و گفت اگر چه مشکلاتی هم داشتیم ولی همش به این که یاد بگیری تو اجتماع بری و باشی می ارزه درست هم می گفت حالا فرق بین نازنین و دوستای همسنش چی بود ؟جز این که حتی خیلی از اونا به اینجایی که اون بود هم نرسیده بودن تازه به قول خودش اون حالا کارای خونه رو هم انجام می داد و برای برادرش آرش مثل مادر بود .
-نازنین جون
-جونم انیس خانوم
-میشه ازین به بعد هم باز بهمون سر بزنین ؟میشه ببینمت؟وقتی می بینمت و حتی قبلا که ازت شنیدم خیلی ته دلم قرص میشه
-چشم انیس خانوم من که تازه پیداتون کردم و کی دلش میاد از بهار و وحید کوچولو هم دل بکنه ؟
خوشحال گفتم قربونت برم نازنین جون من برم جای آقا مصطفی و داداش مجیدو پهن کنم و بیام واسه خودمون هم رختخوابا رو بندازم .
فردای اون روز نازنین و آقا مصطفی ساعت ۸ از خونه بیرون زدن و خداحافظی کردن و رفتن ازشون خواستم وقتی رسیدن زنگ بزنن و خبر سلامتی شونو بهمون بدن و ظرفی آب رو هم پشت سرشون ریختم داداش مجید هم خداحافظی کرد و رفت و من هم همچنان به رفتن از روستا فکر می کردم .

برگشتم به خونه .تموم این خونه یادگار خاطراتی هست که از حمید به جا مونده و من می دونم با وجود این خاطرات حتی سر پا ایستادن من هم ناممکنه !ناخودآگاه به طرف چمدان لباس ها می رم اونو باز می کنم تا بوی حمید رو از لای لباس هاش استشمام کنم همون عطر آشنا !اشکام به سرعت از روی صورتم سر می خورن و به پایین میریزن !بشدت گریه م گرفته و نزدیک بود به هق هق بیفتم که دستی روی شونه م اومد دستای امیرمه که دستاشو دور گردنم حلقه می کنه و سرشو روی شونه م میذاره و با صدای آهسته گریه می کنه !نمی خوام بگم گریه نکن !هر دو بهش احتیاج داریم پس تا جایی که کمی دلمون تسلی پیدا کنه بی صدا گریه می کنیم .صدای وحید بلند میشه : مامان جیش دارم !
-مامان جون تو باش من میرم می برمش دستشویی
لبخندی از رضایت به امیر میزنم و خوشحالم که پسرم شبیه یه مرد شده .با خودم گفتم : حتما باید درباره ی رفتن باهاش حرف بزنم البته حالا خیلی زوده باید یه کم صبر کنم .
اون روز همه ی روز رو به خیاطی گذروندم و مراقبت از بچه ها . دلم می خواست مشغول کاری باشم تا این که بیکار بشینم و دچار ناراحتی های روحی بشم . من فرصتی برای بیمار شدن و خوب شدن نداشتم باید قوی می موندم تا بتونم از بچه هام مراقبت کنم .نزدیکی های غروب داداش مجید دنبالمون اومد تا ما رو به خونه ی خودشون ببره گفت زهره غذای زیادی پخته و خواسته همه اونجا باشیم خواهرش راحله هم اونجا بود و من ازون می تونستم درباره ی زندگی شهر هم بپرسم . اگر چه خودم زاده ی شهر بودم ولی خب شهر ما تو جنوب خیلی با شهر های شمالی فرق داشت و تازه فرهنگ ها هم زمین تا آسمون بود از طرف دیگه حالا سالها بود خودم روستا بودم و با فرهنگ و آداب رسوم روستا خو گرفته بودم .وقتی وارد خونه شدیم بر خلاف انتظارم راحله اونجا نبود از زهره که پرسیدم گفت کار فوری براش پیش اومده و رفته امیر با داداش مجید گرم صحبت بودن : چه خوبه که حداقل سایه ی داداش مجید رو سر پسرم هست ولی اگه بریم شهر چی؟نکنه پسرم گرفتار آدمای خلاف کار بشه !چقدر بی حمید احساس درماندگی می کنم من که همیشه به راحتی از حمید می خواستم بریم شهر حالا از همه چیز و همه کاری می ترسم …خدای من حمید ، من بی تو چیکار کنم ؟!نمی دونم چم شد یهو دهان باز کردم شاید ازین عذاب برزخی حالم بود : داداش مجید بیاین بریم شهر!
داداش مجید با حیرت نگام کرد : چی داری می گی زن داداش ؟چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟
-نه والله داداش فقط مدتی قبل از رفتن حمید ما تصمیم گرفته بودیم بریم شهر .آخه خب می دونین بچه های ما امکاناتی لازم دارن که اینجا نیست درسته که نمی بینن ولی من خیلی امیدوارم اونام یه روز یه کم بیشتر متکی به خودشون باشن و درس بخونن دوس ندارم وبال گردن این و اون باشن و محتاج دست بقیه بشن دوس دارم روی پای خودشون وایسن و مثل نازنین دختر آقا مصطفی موفق باشن .حمید خونه هم خریده تو شهر ولی خب واسه ما سخته بدون شما اونجا بریم ما فقط شما رو داریم شما نه تنها داداش حمید که داداش من هم بودین و هستین زهره هم که کم از خواهر نداره خونه ای که حمید گرفته بزرگه و می تونیم همه راحت اونجا زندگی کنیم .
داداش مجید سرشوپایین انداخت و گفت : دست شما درد نکنه زن داداش یعنی اگه اینجا باشین ما هیچ قدمی واسه بچه های داداشمون ور نمی داریم ؟تازه چطور همه می تونیم ازینجا بلند شیم بریم شهر؟زندگیمون اینجاس شوخی که نیست .تو غم بچه ها رو هم نخور تا من هستم نمی ذارم آب تو دلشون تکون بخوره

داداش مجید دستی به چونه ش کشید و ادامه داد : من خب بی خبر از این خرید خونه و ماجرای رفتن نبودم ولی تعجب من از تصمیم شما در شرایط فعلیه من که نمی خوام زن داداشمو اذیت کنم ولی چطور دلم رضا بده بیوه ی داداشم که جای خواهر خودمه با دو بچه ی نابینا بره شهر ؟فکر می کنین برین شهر همه ی مشکلات حل میشه ؟نه سخت تر هم میشه امیر که از شنیدن این حرفا خسته شده بود رفت بیرون داداش مجید بلافاصله از موقعیت استفاده کرد و گفت : تازه زن داداش امیر هم هست محیط شهر واسه امیر تو این سن که بی تجربه س اصلا” خوب نیست اگه گرفتار رفیق ناباب بشه چی ؟اگه گرفتار سیگار و هر کوفت و زهر ماری بشه چی ؟شما که دست تنها نمی تونین کاری کنین ولی اینجا من هستم حالا زمانی که موقعیت جور شد یه فکری هم واسه رفتن می کنیم .حرف های داداش مجید درست بودن ولی دلم آروم نمی گرفت خودمم از خیلی اتفاقات و احتمالات می ترسیدم ولی چاره چی بود ؟اگرم نرم که بچه هام اینجا ذره ذره آب میشن ولی فعلا” نمی خوام زیاد با داداش مجید کل کل کنم باید کم کم بهش ثابت کنم که این برای بچه ها و آینده شونه تازه درباره ی امیر هم مگه همه تو شهر گرفتار دوست ناباب یا موادن ؟زهره که احساس می کرد من رنجیدم سعی داشت با تعارف زیاد و خنده و شوخی از دلم در بیاره داداش مجید هم تلاش می کرد دلخوریشو نشون نده . چند روز بعد امیر رو صدا زدم و درباره ی رفتن به شهر حرف زدم امیر انگار ناراحت بود : مامان نمی خوام درباره ش حرف بزنم
-آخه چرا پسرم ؟از شهر خوشت نمیاد؟
-نه مامان بخاطر این نیست به خاطر این که شما از اول چیزی بهم نگفتی
آخی پسرم بزرگ شده …: امیر جون حق با توئه ببخشید پسرم حالا بگو نظرتو چون برام خیلی نظرت مهمه
-مامان منم دوست دارم بریم

می دونم عمو نگران هممونه ولی مامان من دیگه اون قدرا هم بچه نیستم قول می دم تو شهر حداقل به خاطر من نگرانی نداشته باشی مامان جون ولی این جا من پاییز مدرسه می رم و همش باید دور باشم پس کی خونه بمونه و حواسش به شما و بچه ها باشه عمو هر کاری هم بکنه که نمی تونه شبانه روزی اینجا باشه اگه شبی نصف شبی اتفاقی براتون افتاد باید چی کار کنین…
اشک تو چشمام حلقه زده بودپسرم هر بار منو یه جور سورپرایز می کرد هم خوشحال بودم از بزرگ شدنش هم غمگین رفتن زود هنگام باباش نذاشته بود تمام و کمال بچگی کنه بغلش کردم و گفتم : پسر عزیزم پسر خوبم
-مامان تازه اونجا شاید بتونم کار کنم ویه درامد اضافه ای در بیارم
پکر شدم : نه به هیچ وجه تو فقط باید درستو بخونی شکر خدا بابات به اندازه ی کافی برامون پس انداز گذاشته که محتاج کسی نباشیم خودت خوب می دونی آزوی اون این بود که تو دانشگاه بری
-چشم مامان جون حالا چرا این قدر عصبانی می شین من فقط یه پیشنهاد دادم اصلا” نمی رم خوب شد؟
-بله خوب شد خیلی هم خوب شد
ولی واقعا” باز مردد شدم شاید حق با داداش مجید ه .خدایا آخه من چی کار کنم . چی کار کنم که بعد پشیمون نشم نمی دونم چرا بی اختیار به یاد زینب خانوم افتادم
…….
مدتی طول کشید تا از بلندی و پیچ و خم کوچه ها بگذرم تا به خونه ی زینب خانوم برسم مجتبی دم در نشسته بود و داشت با کارد تیزی لبه ی یه چوب رو باریک می کرد واسه چی ؟ نمی دونم : سلام آقا مجتبی خوبی ؟ آقا مجتبی سری تکان داد و بلند شد ازون جا رفت: یکی دیگه پدرشو کشته و نذاشته به عشقش برسه اونوقت با مردم ده قهره!
-من با کسی قهر نیستم
سر جام میخکوب شدم انگار بلند زمزمه کرده بودم و شنیده بود حس می کردم که دارم رنگ به رنگ می شم از خجالت نمی تونستم چیزی بگم و سریع خودمو انداختم داخل خونه و بلند گفتم سلام زینب خانوم !

ولی کسی جواب نداد باز بلند گفتم : زینب خانم سلام منم انیس تشریف دارین ؟صدای آمدن کسی را پشت سرم شنیدم فکر کردم زینب خانم باشد ولی باز مجتبی بود با صدایی لرزان از شرم و شتاب گفتم : ببخشید آقا مجتبی انگار زینب خانم نیستن می خواستم از کنارش رد بشم و برم اون که به هر حال جوابی نمی داد ولی هنوز پا رو از خونه بیرون ناشته بودم که با تعجب دیدم صدایم می کند : انیس..
-بله آقا مجتبی
به لکنت افتاد : من …من ….ما…مادرم رو بردم مسجد کلاس قرآن داره
-وا آقا مجتبی پس چرا زودتر نگفتین؟
چیزی نگفت دمپایی هامو پام کردم و خواستم راه بیفتم : انیس …
تازه به فکر افتادم چرا منو انیس صدا می زنه ! ا وا آقا مجتبی
دستش رو طرف بینی اش برد و گفت : هیسسسسس !ب…بذار حرفمو بزنم
چشمام از تعجب گرد شده بودن منتظر موندم تا حرفشو بزنه مجتبی کمی پا به پا شد : من سالها پیش عاشق دختر یه افسر بودم بی شباهت به شما نبود شاید شما هم داستانشو شنیده باشین
-بله شنیدم ولی که چی ؟گناه داره زینب خانوم تمومش کنین !
ولی بلافاصله لبم رو گزیدم : عجب حرفی زدم اصلا” به من چه ؟من چیکار به این کارا دارم ؟فقط همینم مونده واسه مجتبی کدخدایی کنم ……ای وای من تازه یادم افتاد بیوه هم هستم !
با عجله گفتم من دیرم شده برم خدا حا….حرفمو قطع کرد: همه می دونن من در عشق دروغ نمی گم و مدتهاست عاشق شمام ولی خب من که ناموس دزد نیستم پس حالا می گم که دیگه آقا حمید …صدای سیلی که تو گوشش زدم خودم رو هم متعجب کرد : مرتیکه با چه جراتی اینا رو به من می گه ؟ در حالی که به زحمت آب دماغم و اشکامو پاک و قایم می کردم تا مردم ده اونایی که از کنارم می گذشتن متوجه چیزی نشن . فقط همینم مونده که چند هفته از فوت حمیدم نگذشته برام حرف در بیارن ! من باید زود برم

اینو کجای دلم بذارم ؟خدایا آدم هست قد من بد شانس ؟!!!!!مگه یه آدم دیگه چقدر می تونه بد بیاره تنها خوشبختی من بودن با حمید بود تموم سالهایی که با اون بودم خوشبخت بودم و خودم اون طور که باید و شاید اینو نفهمیده بودم حاضر بودم تموم زندگیمو بدم و به یه ساعت از اون دوران برگردم : شاید مردم راست می گن این بچه ها از همون اول با خودشون بد بیاری آوردن !
شوکه شدم !یخ کردم !: آخه به تو هم می گن مادر انیس ؟!خجالت بکش !نمی دونم چرا مسیر خونه انقدرطولانی بود یا که من به سرعت هر چی توپ و تشر بود بار خودم کردم ؟طفلک بچه هام !خدایا تو هم منو ببخش خب اعصابم خورد بود و یه دفعه جوش آوردم اصلا” همه ش تقصیر اون مردک نفهمه !ببین کی واسه ما آدم شده ؟!!!!تا حالا انگاری لال مونی گرفته باشه زبون به دهن نداشت به ما که رسید آسمون تپید !نه!بهترین چاره اینه بذارم برم …اوووووووه کی می خواد جلو دهن مردمو بگیره .منو ببخش داداش مجید ولی دیگه چاره ای نیست .به خونه که رسیدم خیلی عصبی بودم با این که کاری تو خونه نداشتم تموم خونه رو باز آب و جارو کردم امیر و بچه ها خواب بودن تو اتاق : چقدر خوشحالم که امیر با بچه ها کنار میاد کاش حمید هم می تونست اینا رو ببینه یک هفته بعد با امیر سری به خونه ی جدید زدیم خالی ولی تمیز بود با این حال نظافت کردم خونه تو یه کوچه ی قشنگ و تو یه شهرک تر و تمیز و باصفا بود که کمی از بازار و قسمت مرکزی شهر فاصله داشت تقریبا” به دریا نزدیک بودیم از دور می شد تو پنجره ش دریا رو دید و صدای موج ها رو شنید موج هایی که بی امان به صخره های روشن کنار ساحل می خوردن خونه خیلی بزرگ بود و دو قسمت مجزا داشت اگه داداش مجید راضی بشه چقدر خوبه که بیان اینجا یک قسمت از خونه شامل یه هال کوچیک و دو تا اتاق بزرگ بود و یه آشپزخونه انتهای هال بود می رفتی تو حیاط همون چسبیده به در حموم و دستشویی بود و چند قدم که می رفتی اون رف دو تا اتاق و یه آشپزخونه و باز حموم دستشویی که هر دو تو یه اتاق تعبیه شده بودن .عزممو جزم کردم که این بار داداش مجید رو راضی می کنم پس باید حسابی به خونه برسم اصلا” شاید حمید با همین نیت همچین خونه ای خریده.قبل از این که برم قفل در رو هم عوض کردم با امیر به ترمینال رفتیم آقا قباد برامون ماشین گرفت و راهی روستا شدیم پیاده که شدیم مجتبی رو دیدیم مادرش رو کول گرفته بود مجبور شدم همراه پسرم به زینب خانوم سلام بدم مجتبی حتی سرشو بلند نکرد پس تونسته بودم تا حدودی ادبش کنم زینب خانوم خواست خونه ش برم خواستم بهونه بیارم که زهره رسید و پرسید کجا بودی ؟تا سلام کردم و جواب دادم که حالا بعدا” می گم اونا رفته بودن

دوباره رفتن به خونه ی زینب خانوم اذیتم می کرد ولی من فعلا” نباید به این مساله فکر می کردم باید زهره رو می بردم تو از طریق اون داداش مجید رو هم قانع کنم اگه می رفتیم دیگه خود به خود همه ی مسایل حل بود .دیگه لازم نبود از آدمی مثل مجتبی بترسم یا برای هر کاری به بقیه حساب پس بدم دیگه می تونستم کامل خودمو وقف بچه هام کنم حتی می تونستم کار کنم و …خیلی هیجان انگیز و البته کمی ترسناک بود آینده ای که نمی دونستم آبستن چه اتفاقاتی می تونه باشه .با زهره خوش و بشی کردیم و از زهره خواستم بشینه تا زود بیام :می ترسم بچه ها بیدار شن و مجید رو اذیت کنن
-می دونم خواهر ولی هم باهات حرف دارم و هم بذار زود میام
رفتم و مقداری میوه شستم و تو یه ظرف گذاشتم و با دو تا پیش دستی آبی رنگ و دو تا چاقو و نمکدون برگشتم
-اوا خواهر چرا زحمت کشیدی من که غریبه نبودم
در حالی که میوه بهش تعارف کردم گفتم : چه زحمتی مگه فقط غریبه ها شیکم دارن !بذار دور همی یه چیزی هم بخوریم دیگه !
زهره یه خیار رو برداشت و مشغول پوست کندنش شد : خب خواهر نگفتی …
-زهره جون از وقتی به ده اومدم تو عین خواهر نداشته م بودی حتی بیشتر پس گفتم مشکلمو به تو بگم من می دونم داداش مجید چرا می ترسه بریم شهر ولی بچه های من مثل همه ی بچه ها نیستن اینجا نمی تونن پیشرفت کنن تو که نازنین رو دیدی اونم مثل بچه های من اگر نبود که جایی رفتن که امکانتش هست به اینجا می رسید؟من که خواهر واسه بچه هام همیشه نمی مونم تا کی باید نگرانشون باشم ؟حتی حمید خدابیامرز هم ….بغض نذاشت ادامه بدم چشمای زهره هم زود قرمز شد : می دونم انیس جون هر چی که می گی رو منم مادرم می فهمم به خدا اون روز بعد رفتن تو کلی با مجید حرف زدم شاید که راضیش کنم ولی خب اونم حق داره که نگران باشه خوبی خودت و بچه هاتو می خواد
-بر منکرش لعنت زهره جون کیه که محبت داداش مجید رو ببینه و نفهمه ولی می گم که شرایط بچه های من فرق داره
هر دو کمی سکوت کردیم زهره میوه ش رو خورده بود جمع کردم و شستم و برگشتم پیشش از جاش بلند شد و گفت : بریم که تا حالا حتما” بچه ها بیدار شدن
-ببخشید زهره جون تموم زحمتای ما افتاده گردنتون
-رفتین ؟خونه رو دیدین ؟چطور بود؟ البته من به مجید نگفتم واسه اون رفتی شهر
من درباره ی خونه همه چی رو بهش گفتم انگار زهره هم مشتاق بود بیاد اونجا خوشحال بودم
-راستی خواهر نگران نباش مشکلی نیست که نشه حل کرد اصلا” نگران مجید نباش خودم درستش می کنم فقط تو مدتی دندون رو جیگر بذار بذار کارا با دلخوری پیش نره
-چشم زهره جون منم صبر می کنم به درب خونه که رسیدیم زهره گفت : انیس جون من فعلا” پیش بچه ها هستم می خوای تو برو ببین زینب خانم چی کارت داره
رنگم پرید . ولی چاره ای هم نبود نمی شد نرم چه بهونه ای می آوردم بدتر می شد که .اصلا” بهتره اون اتفاق رو فراموشش کنم مجتبی با اون درسی که بهش دادم دیگه فکر نکنم بخواد سر به سر من بذاره خوشبختانه این بار دم در نبود ولی من احتیاط کردم و زینب خانوم رو همون دم در صداش زدم که جواب هم داد: بفرما دخترم بیا تو انیس جان هنوز پامو تو هال نذاشته بودم که ادامه داد : مجتبی جان چایی بیار پسرم ! دیگه پاهام سست شدن آخه این چه مصیبتی بود !

ولی چاره ای نبود باید می رفتم و رفتم و با دیدن زینب خانوم با اون چهره ی نورانی و همیشه صمیمیش دلم کمی آروم گرفت سلام کردم و زینب خانوم جوابمو داد و مجتبی درست مثل قبل ها هیچی نگفت : وای چه سیلی خوبی !دیگه فکر نمی کردم یه سیلی انقدر بتونه معجزه کنه!راستش وقتی عشق منو با قبلیش مقایسه کرده بود ترسیدم اگه حرفش راست می بود که کلا” فاتحه م خونده بود هر چی باشه مجتبی سالها به خاطر اون این همه تغییر کرده و مثل یه شبح شده بود شایدم سایه !پوزخندی زدم و صدای زینب خانوم باعث شد هول بشم و به سرفه ی بدی بیفتم که در یک چشم بر هم زدن مجتبی یا لیوانی آب روبه روم ظاهر شد !نمی شد لیوان رو رد کنم زینب خانوم تجربه دیده بود و فورا” می فهمید و باید چجوری توضیح می دادم که پسرت دیوونه تر از قیبل شده و چرا من !
زینب خانوم نگران نگام می کرد پس سعی کردم حواسمو جمع کنم و وقتی پرسید چرا اومدم ماجرای بچه هام و خونه ی شهر رو گفتم خیالم هم راحت بود که مجتبی دیگه بیرون رفته و تا مدتی بر نمی گرده هر روز این ساعت می رفت الوار رو می فروخت و حتی اگر هم می خواست نمی تونست بمونه زینب خانم هم که عمرا” آدم دهن لقی نبود : باشه دخترم من یه طوری با مجید صجبت می کنم اون هیچ وقت رومو زمین نمی ندازه خیالت راحت باشه بچه های تو لازمه برن ولی تو خودت چیزی به اون نگو من از طرف خودم حرف می زنم و طوری می گم که اصلا” شک نکنه که از تو چیزی شنیدم .
برعکس زمان اومدنم نقس راحتی کشیدم اگه داداش مجید حرف زینب خانومو زمین نزنه رفتنمون فطعی می شد داشت بارون می گرفت اونم عجب بارونی!بچه هایی که بیرون بودن رو از دور می دیدم که با عجله سمت خونه هاشون می دویدن اونم با جیغ و داد فراوون !روستا خلوت بود البته ساعت نماز هم بود : برم زود بچه ها رو از زهره جون بگیرم با خودم فکر کردم حتما” اون بنده ی خداها رو تا حالا حسابی اذیت کردن !
-خواهش می کنم از این جا نرو
به اطرافم نگاه کردم کسی نبود ولی مطمئنم اینو با گوشای خودم شنیدم از ترسم به حالت دویدن افتادم و با رسیدن به در خونه ی داداش مجید نفسی تازه کشیدم : وای عزیزای مادر چقدر دلم تنگتون بود
هفته ی بعد وقتی شنیدم نصیحت های زینب خانم و اصرار زهره کار خودشو کرده از خوشحالی نزدیک بود پر دربیارم ما آماده می شدیم بریم تا زندگی تازه ای رو شروع کنیم : عشقم حمیدم جای تو خیلی خالیه !
پایان فصل دوم

دیدگاهتان را بنویسید