خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دل نوشته ای تقدیم به عزیز سفر کرده ام

سلام به شما دوستان خوب محله
مدت زیادی بود اینجا فعالیتی نداشتم.
نمیدونم چی شد که امشب تصمیم گرفتم دلنوشته ای رو براتون بذارم که تقدیم میکنم به دوست و خواهر عزیزم که به تازگی خبر سفرش بد جور حالم رو دگرگون کرده.
دوست همنوعی که حدود بیست سال با من بود و اکنون سه روزه که زیر خربارها خاک آرام و بی صدا خوابیده.
پرنده با بال های خونین بر سر تکدرخت به دار آویخته شد.
آسمان گریست, دریا توفید و زمان نالید.
آه از سینه ی تبدار پرنده گریخت و در غروب چشمانش افسرد.

زمان از حرکت ایستاد, ساحل موج را بی رحمانه از خود راند و کمر موج در آغوش بی رحمانه ی تازیانه های دریا شکست.
طنین صدا در اوج بی پناهی مصلوب شد , بال قناری به دست کودکی جسور در قفس طلایی شکست و پرنده غلتان در خون خویش به پرواز اندیشید.
عشق در چهارراه بغض و کینه و انتقام و انزجار گردن زده شد, صداقت در گورستان متروک تشویش و تردید و ذلت و تهمت به خاک سپرده شد.

دست ناتوان انسانی به قصد یاری به سوی برادر گشوده شد و با قطع دستانش در فضا تبسمی دلنشین بر لبان برادر جانیش نقش بست.

به جای قلب, فولاد و آهن در سینه ی خاکیان رویید و به جای خون، ذرات اتم در رگهای اجساد خاکی به حرکت در آمد.

رباتهای آهنین در قالبی انساننما نبض جهان را در دست گرفتند و با اعدام لبخند بر لبانت فریاد شعفشان بر آسمان برخاست.

امید در پس سرابی سرد به رویت نیشخند زد, اشک و خون در هم آویخت و زمان فریاد کرد. واژه تلخ و جانگداز اسارت را تنهایی مونس شبهای تارت گشت و اشک بیهیچ تردیدی قدم به خلوت بی انتهایت نهاد.

(ع) (ش) (ق) از صفحه ی بیتفاوت الفبا گریخت و دندانهایش را برای جویدن ذره وجودت مهیا کرد.

محبت در پس سراپرده ی انتقام رنگ باخت و تو، وقتی خون قلم را بر چهره ی سپید کاغذ روان ساختی, تنها برای وجود خسته ی خودت.

نگاشتی که هیچ گوش شنوایی فریاد محزون تنهایی تو را نشنید, اشک بی مهابا از زندان بی روح چشمانت گریخت و وقتی قلبت شکست, عرش به لرزه درآمد.

پس چه شد قلب سنگی اطرافیان حتی به رحم نیامد؟ یکرنگی در زیر سمهای رخش تیزپای تزویر هزار تکه شد و کمر مردانگی در لا به لای چرخهای ناجوانمردانی شکست.

پس چه شد هیاهوی گنگ اطرافیان که تا دیروز برایت از عشق و صداقت میگفتند؟

چه ساخته بودند برای خود از واژه ی عشق جز دستاویزی که میشد با آن سختتر و تلختر دیگران را در هم شکست. چگونه صداقت را در هاله ی ریا مخفی ساختند که تو آن را در نیافتی و با چه ترفندی راه خود را از راه تو باز یافتند, پیش از آنکه تو راهت را با دل خود بازیابی!

در دل آسمان بیستاره چشمان بیفروغت را به سوگ کدام کهکشان نشاندند که پیش از ظهور در قلبت به زوال نشست؟

دیگران عشق را در ورای جفا طناب دار کشیدند, پس چه شد که تو به دست قلوه سنگهای کینه سنگسار شدی؟

عروسک دست کدام خیمه شب باز دهر گشتی که جز نابودیت هوای دیگری در سر نداشت؟

دست نیالوده ی به کدام گناه مجرم شناخته شدی پیش از آنکه در دادگاه عدالت توبیخ شده باشی؟

به کدام سلک و آیین بود تعیین مجازات تو تنها به جرم گناهان دیگران؟

به کدام مذهب بود پای چوبه ی دار بردن تو تنها به جرم همرنگ نشدن تو با پیمانشکنان؟

به کدام قانون بود اسارت روحت در زندان انتقام تنها به جرم اینکه آفتاب پرست نبودی؟

تا چون آنها هر لحظه به رنگ و شکلی مضحک درآیی!

کدام ارگ در نهایت خود نوایی بیهمدمی و اسارت تو را نواخت که صدای هر تار و سازی در ورای آن محکوم به شکست شد؟

در عصر دود و آهن, چه کسی برایت از واژه ی آشنایی گفت در حالی که جز واژه ی بیگانگی هیچ مفهومی بر فراز حروف الفبا به رقص درنمیآمد؟

چه کسی برایت از واژه ی صداقت گفت که خود با پیمان شکنیش به اشکهای سرد تو خندید؟

چه کسی تو را به جزیره ی فراموش شدگان تقدیر تبعید نمود در حالی که تو حتی در زمان هجرت نیز به خوشبختی او میاندیشیدی و عشق او را در کویر قلبت با خون دل آبیاری مینمودی؟

چرا پیش از آنکه وجود خسته ات در آتش بیرحمانه ی انتقام بسوزد او را به نام نخواندی؟

چرا از او گریختی؟ چرا در ضلال رحمت او نیاسودی که در آغوش آتش این گونه بیرحمانه سوختی؟

چرا بر در سرای عدل او نکوفتی که اینگونه در آغوش بی عدالتی جان باختی؟

چرا سر بر خاک قبله ی او نساییدی که حریم بیگانه ای را مهمان گشتی؟

ولی اکنون فریاد کن دردهای بیکرانت را به درگاه عدل الهی و نهراس.

اکنون که در آغوش سرد خاک خفته ای, بشکاف پرده ی حجاب را و فریاد بزن نوای بی امان بیعدالتی را در حریم پاک او. از قفس به درآی و روح مدهوشت را در آستانه ی دنیا و برزخ گواه گیر بر زخمهای کهنه جسم و روح رنجورت را , آن زمان که وجود خسته ات در گهواره ی سرد زمین آرام آسود از او بپرس تاوان گناه چه کسی را این چنین دردآور پس دادی؟

۷۹ دیدگاه دربارهٔ «دل نوشته ای تقدیم به عزیز سفر کرده ام»

از وقتی خودم رو شناختم
از وقتی با وجود مهربون و پاکت آشنا شدم
باهات دوستی گرفتم و تا همیشه
با تو خواهم بود به لطف حق
روزی باهم از هر دری میگفتیم
به سمت خوبیها و خوشیهای پاک کشوندیم
تا به دستت اوج بگیرم فرشته زمینی من و خوبِ خدا
روزی به وقت دلتنگی هم خونه و هم سفره میشدیم
سه تایی هم سو قدم بر میداشتیم توی پستیها و بلندیهای زندگی واسه رسیدن به بهترینها
حالا یه جور دیگه باهمیم ولی چه زود شد و قدری سخته به این زندگی عادت کردن
اما چون میگذرد خدا را شکر
با یادت و خاطره هات
باز هم با تو مثل گذشته ها میخندم گریه میکنم گاهی غمگین و با سعیی بیشتر شاد میشم و در آخر
صبر پیشه میکنم و از داشتنت یه جور دیگه
شاکرم
فقط خدای مهربون
بذار وقت بیتابی دلها بیشتر پیش هم باشیم و طعم شیرین هم صحبتیها رو تا همیشه حس کنیم

سلام. خدا رحمتشون کنه.
ما که تقدیرو نفهمیدیم ولی شک نکنید خوب ها زود تر میرن.
جای خیلی خوب ها این جا نیست. مطمئنم.
خوب ها زود تر میرن و دل های ما رو هم با خودشون می برند.
اگر اون خوب که رفته برای آدم ارزشی به اندازه زندگی داشته باشه زندگی هم از اون به بعد رنگ دیگه ای می گیره و سخت میشه ادامه داد.
متنتون هم چون قلبی بود خیلی به دل می نشست.

با سلام خدمت شما دوست عزیز
واقعا تاسف می خورم
گاه با خود می اندیشم که چرا ما آفریده شدیم
فلسفه ی به وجود آمدن ما چه بود
هرکس که به عدالت رفتار کند و حق را احیا کند این گونه به او مزد می دهند
دنیای ما پر شده از نا مردی

من وقتی متنتون رو خوندم خعلی روش فکر کردم
متن بسیار زیبایی بود موفق باشید
با تشکر خدا نگهدار

سلام سارا خانم. از خوندن دلنوشته زیبای شما که گویای عمق فاجعه ای دردناک بود, بسیار متاثر شدم. ناگفته نمونه که دوست خوب ما آقای علی عباسی هم در جایی اشاره به این واقعه کرده بودن. ولی خیلی مایلم بدونم دقیقا چه اتفاقی افتاده. احتمالا سایر بچه های محله هم که در جریان کم و کیف قضیه نیستند, همین حس رو دارند. بنا بر این ضمن عرض تسلیت به شما و خانواده و دوستان اون مرحومه اگه صلاح بدونید, ممنون میشم اگه شرح ماوقع رو برای دوستان بنویسید.
متشکرم

سلام و عرض تسلیت به سرکار خانم بشارت دل نوشته شما حاکی از غم جان کاهتان بود همه ما در طول زندگی کم و بیش عزیزی را از دست داده ایم و به قولی خاک سرد است و آدم را سرد میکند ولی نمیدونم چرا بعد از گذشت سی سال نتونسته منو سرد کنه نمیدونم چرا بعد از این همه وقت روزی در زندگیم نیومده و نرفته که یاد عزیزان سفر کرده ام در ذهن و قلبم کم رنگ شده باشه گلایی که مثلشون رو نه تا حالا و نه بعد از این میتونم پیدا کنم عزیزانی که رفتنشون رو خودشون انتخاب کردند تا ما بمونیم با هیچ کلامی نمیتونم تسکین تون بدم همین طور که کسی هم نتونسته تا حالا منو تسکین بده فقط میتونم بگم خدا صبرتون بده کما این که با صبری که خدا به من داده تا حالا تحمل کردم و بعد از این هم با لطف او

سلام بر خانم بشارت گرامی. بعد از مدتها خوش آمدید ولی ظاهرا نه با خبر خوش.
کاش توضیحاتی درمورد آنچه گذشته است میدادید. چند روز پیش ایمیلی دریافت کردم که ظاهرا در دو گنبدان جنایتی رخ داده است و دو خواهر بدست مردی کشته شده اند و خود مرد هم خودکشی کرده است.
آیا آنچه شما نوشتید با این قضیه ارتباط دارد.
لطفا به زبان ساده بگویید تا من کم سواد هم حالیم بشه.
به هر حال ظاهرا باید بهتون تسلیت بگم چون انگار صحبت از مرگ و رفتن و اینجور چیزها بود.

درود بر خانم بشارتمنم این فاجعه را به خانواده محترمشون و به خصوص برادرشون تسلیت میگم من ایشون را میشناختم واقعا تا حالا کسی را به این مظلومی و بی آزاری ندیده بودممن ایشون را زمانی که توی مدرسه بودن میشناختم از وقتی که این خبر را شنیدم خیلی متحول و متفکر شدم واقعا به حیرانی رسیدم پرسشهای زیادی از خدای بزرگ دارم خدایا من به حرمان خودم معترفم ولی خدایا قربونت برم آخه چرا؟

سارا خانم تسلیت میگم.
امیدوارم غم آخرتون باشه. متاثر شدم.
من خیلی نگران شدم ای کاش یه توضیحاتی میدادید. با توجه به این که شما استان فارسی هستید خیلی نگران بچه های استان فارسی هستم. لطفا منو از نگرانی بیرون بیاورید

سلام خداوند همه در گذشتگان را رحمت کند و به به کسانی که در قید حیات هستند توفیق و صبر و فرصت برای انجام کار های نیک عطا بفرماید …از زمان پیدایش جهان تا به حال کسی نیامده که بگوید فلانی زنده شده است همه می آیند و میگویند فلانی مرده است گاهی با یک حادثهی تلخ و ناگوار و گاهی هم به طور ساده و معمول. به هر حال این رسم دنیا هست چه میشود کرد..

سلام سارا.
من خیلی متاسف شدم که این ماجرا پیش آمده.
اما چرا توی تایتل نوشته بودی راضیه محله؟
نه تو و نه ثنا هیچ کدوم در مورد اون مرحومه توضیحی نداده بودید.
اگه ممکن باشه یه توضیحی بدی ممنون میشم.
حیف شد که بعد از این همه مدت با چنین پست غم انگیزی برگشتی.
روحش شاد، یادش گرامی.

سلام
شرمندم که باعث ناراحتی هم محلیها شدم
راضیه محله رو دوست داشت منتها چون کامپیوتر نداشت وقتی پیش منو ثنا بود گاهی سر میزد
به تازگی کامپیوتر خریده بود اما مصادف شده بود با بیماریش
این بود که فرصت نشد راضیه رو تو محله داشته باشیم
راضیه طلا بود…نبودش برای ما خیلی سخته

اگه تونسته بود از نت شخصی استفاده کنه و خدا این امکان رو براش مقرر کرده بود
خیلی به درد میخورد
خیلی کارای مفید میکرد
نظراتش کلمه به کلمه درس میشدو مایه هدایت
پستهاش توی اذهان لایک کم میاورد
اینا رو حالا نمیگم وقتی بود هم میگفتم
به خودشم میگفتم
اغراق هم نمیکنم
اما دنیا لایق این چنین خوبها نیست
شش ماه درد کشیدو من غافل بودم
شش ماه واسه خالص شدن و بالا رفتن اجر ها و مقامش برا رسیدن به آرزوهای قشنگی که داشت رنج کشیدو من نمیفهمیدم
و باز براش از خودم میگفتم ولی او نگفت که من غصه نخورم
همش میگفت حالا بهتر از قبلم و بهم امید میداد

یکی از ویژگیهای منحصر به فرد راضیه این بود که همیشه به درد و دلهای دوستاش گوش میکردو همیشه راهنمایی میکرد ولی نشد یک بار حتی یک بار خودش از سختیها و مشکلاتش بگه
راضیه حافظ قرآن بود و میخواست مربی ماها بشه
خیلی برنامه ها داشت که نشد و نشد و نشد.انگار این دنیا لایقش نبود…ماها نفهمیدیمش.خیلی دیر خیلی دیر.

برای من و در فکر من مردن یه شروع دوباره س که شاید خیلی خیلی راحتتر باشه از این دنیا ، مثل وقتی که تو شکم مادرمونیم و خبر نداریم دنیا چقدر بزرگتر و قشنگتر می تونه باشه برای همینم با این جور نثر نویسی موافق نیستم ولی قلبا” موافقم که رفتن هر دوستی چقدر قلب اطرافیانشو به درد میاره و چقدر دلتنگ کننده س نگاه به جای خالی آدمایی که برامون خاطره شدن تسلیت منو بپذیرین

سلام.
از طرفی باید برای سفر ایشون ناراحت باشیم، از طرفی برای موندن خودمون تو این دنیایی که هیچیش سر جاش نیست.
پس احتمالاً باید به روحش تبریک گفت که این همه بیعدالتی و به هم ریختگی رو گذاشت و رفت جایی که استحقاقش رو داشت.
به شما و به مجتبی رحمانیان عزیز تسلیت میگم.
امیدوارم انقدر خاطره باهاشون داشته باشید که یه عمر جای خالیشو کمتر حس کنید.
ممنون از دل نوشته ی زیباتون.

سلام
سارا جون به شما و ثنا و خانواده محترمش تسلیت میگم خدا بهتون صبر بده.
باهاش حرف زده بودم دختر نازنینی بود.
سارا جون اگرچه ممکنه از حرفم ناراحت بشی ولی متنت کمی گمراه کننده بود وقتی خوندم خواستم همون موقع کامنت بذارم ولی دست نگه داشتم نوع سؤالاتی که دوستان توی کامنتها گذاشته بودن هم حاکی از اون چیزی بود که من میگم…
میدونم غم از دست دادن عزیز سخته… میدونم هیچ کس و هیچ چیز در اولین روزهای سوگواری کسیرو نمیتونه تسلی بده… ولی بالاتر از اینها هم چیز دیگه رو باید بدونیم و میدونیم که ما اجازه نداریم برای مرگ عزیزانمون مرگشون رو طوری جلوه بدیم که نبوده… شما طوری نوشته بودی که اغلب دوستان و حتی خود من فکر کردم شاید کسی بهش آسیبی رسونده یا کسی موجب مرگش شده سارای عزیز قصد ناراحت کردنت رو ندارم ولی میشد متعادلتر از این بنویسی…
باز هم تسلیت میگم روحش شاد.

خدا صبر بده بهت سارای عزیزم,با اینکه این دختر نازنین رو نمیشناسم از دیشب که این پست رو خوندم دارم دیوونه میشم. وقتی خودم رو جای یکی از اعضای خونوادش میذارم به شدت جای خالیشو حس میکنم بخدا! باز هم میگم خدا به تو,ثنا,و خونواده ی عزیزش صبر بده!

سلام. سارا جون. اصلا فکر نمیکردم این پست رو دارم درست میخونم. تازه قرار بود سعادت پیدا کنم باهاش آشنا بشم. ثنا به من معرفیش کرده بود فقط پیامکی باهاش تماس داشتم و قرار بود صوتی بشه. همش خدا خدا میکردم اشتباه متوجه شده باشم. وقتی خوندم واقعا میخوام گریه کنم. ببخش که دیر جواب دادم. چند روزی به اینترنت دسترسی نداشتم همین الآن خوندم. به شما، ثنا و آقای رحمانیان و خانوادش تسلیت میگم. چقدر غصه میخورم خدا بهم توفیق نداد بیشتر باهاش آشنا بشم و یه دوست قرآنی دیگه به جمع دوستانم. امیدوارم روحش با معصومین محشور بشه.

دوباره درود. من هم درگذشت خانم راضیه رحمانیان را به دوستان و خانواده اش تسلیت و تعزیت عرض میکنم. بویژه به مجتبای عزیز که دیگه خیلی وقته به ما سر نزده کلاسهای زبانش رو هم تعطیل کرده.
ولی بچه ها خواهش میکنم بیایید با همه چیز منطقی و عقلانی برخورد کنیم زیادی احساساتی نشیم. اینکه میگیم مثلا دنیا براش کوچیک بود یا دنیا لیاقتشو نداشت یا تلویحا و تصریحً از خدا گله میکنیم خب معنی نداره. بالاخره بیماری یک واقعیت اجتماعی است دیروز راضیه ی گرامی بیمار شد و فردا ممکنه من بشم. این دلیل نمیشه که حالا من از دنیا فراتر بوده ام یا خدا از روی رحم یا بی رحمی منو برده. اینها را واقعیات جاری زندگی بدونیم و نه بیشتر.
شرمنده که مجبور شدم این یادآوری را داشته باشم چون دیدم برخی دوستان خیلی رمانتیک و آرمانی با یک بیماری و فوت که البته جانسوز و جانکاه هم هست برخورد میکنند.
موفق باشید روان تازه گذشته شاد عمر بازماندگان دراز با صحت و سلامتی.

سلام عمو حسین
عمو حرفتون رو تقریبا قبول دارم
عمو حسین گاهی وقتا خداوند میبینه که بندش داره درد میکشه دیگه صلاح نمیدونه که اون توی این دنیا بمونه
اما این که بخوایم از خدا گله کنیم رو نه نمیپسندم و باهاتون موافقم

سلام بر شما
حرفتون کاملا متین ولی نه منو دوستام و نه حتی خانوادش به خاطر این مصیبت از خدا گله نکردیم
منظور از اینکه دنیا لایق راضیه نبود اینه که آدمهای این دنیا بی وفاییها نا جوان مردیها روح لطیف راضیه رو میآزرد.

سلام
سارا من واقعا درکت میکنم
چون این روزها غمگین از دست دادن دوستم هستم
اشک میریزم نه به خاطر رفتن نجمه
اشک میریزم به خاطر آرزوهایی که نشد برای نجمه باشه
چه نجمه و چه رازیه مطمئنا آرزوهایی داشتن چه کوچیک چه بزرگ
ولی نشد که به این ارزوها برسن
دوست من نجمه ۱۵ سالش بود
از اواسط فصل پاییز مدرسه نمیومد
برخی از روزها میومد اما خب فایده ای برای درسش نداشت
چه به ما که دوستانش بودیم جه به خودش گفته بودن که ریه هات عفونت کرده
اما داستان طور دیگری بود
نجمه بیماری قلبی داشت
درد کشیدو درد کشید تا توی اسفند رفتن رو انتخاب کرد
از اصفند مماه تا حالا من نتونستم یک ذره از غمش رو کنار بذارم
دست خودم نیست هر چیز منو به یاد اون میندازه
گاهی وقتها توی مدرسه صداش رو حس میکنم
بعد یادم می افته که
نجمه من دیگه نیست
به خاطر نبودن رازیه
به تو و تمام دوست دارانش تسلین میگم
میگن خاک سرده ولی
من هر وقت سر خاک نجمه میرم
بیشتر آتیش میگیرم

سلام سارایی،واییی چه اتفاق بدی،سارا درگذشت راضیه رو به شما دوتا و خانواده محترمش علی الخصوص مجتبا که داداشش هست تسلیت میگم،ایشالاه که غم آخرتون باشه و خدا بهتون صبر بده تا راحتتر بتونید این اتفاق رو تحمل کنید،روحش شاد،یادش گرامی باد…

سلام سارا جون….الی باشه و راحت و آسوده …..
امیدوارم همیشه با یه لبخند گنده نگاهت کنه و بگه سارا و بقیه دوستام ثنا و ….” من هواتون رو دارم نگران من هم نباشید …..
وقتی بازش کردم دیدم نوشتی “خدا حافظ راضیه” باور کن نمی تونم بخونمش ….
در جریان رفتن راضی هستم و می دونم چقدر سخته و چقدر دردناک ….
یه دوست بود و مطمئن باش یه دوست می مونه ….
منا، لیلا، لیلا، زینب هم دوستای من بودند که رفتند …. همیشه همه جا یادشون با من هست ….
گاهی دلت براشون تنگ می شه گاهی باورت نیست گاهی می گی چرا ولی رفتن حق هست و این یه واقعیتی که باز پذیرشش سخته و ……
امیدوارم راضی شما هم پیش منا لیلا لیلا زینب ما جاش ع

من هم از شما دوستانی که ابراز همدردی کردید ممنونم
بانو و زینب عزیز تسلیت منو بپذیرید
ما هم میریم هر چند اونایی که دیرتر میرن بیشتر دلتنگ میشن
من دلتنگ بودنش نیستم چون بودنشو درک میکنم ولی برای حضورش پیشم برای روزایی که او بود برا حرفاش از نزدیک و از این جور چیزا که فقط کسی که درک کرده میفهمه دلتنگ میشم که اعتقاد به جبران خدا آرومم میکنه
سه روزه برا رفتن به سر خاکش دارم ساعت شماری میکنم
مکانی که یه امام زاده با تقوا هم اون جاست و ما بارها چه حسهای قشنگ و خوشی رو باهم توی اون مکان تجربه کردیم

من هنوز بعد فکر کنم هفت هشت سال نتونستم سر خاک منا برم و خب اصلاً دلم هم نمی خواد برم ……
نمی دونم سختم هست برم ببینم منای قشنگ من اونجا هستش ….. منا توی قلب من و قلب دوستاش زنده هست و من این منا رو می خوام داشته باشم ….. شکلک حتی نتونستم زنگ بزنم به مامان منا تسلیت بگم در حالی که شاید از نظر اخلاقی کاملاً وظیفه م بود و می دونم ….. در هر حال بازم تسلیت می گم و ممنون از تسلیت شما ثنا خانمی مرسی

این طوری که خیلی سخته بانوی عزیزم کاش تلاشتو کرده بودی
میدونی چرا من به حدی آرومم و حتی گاهی ظاهرً بیخیال و مث قبل زندگیمو میکنم
چون زنده بودنشو با همه وجود درک کردم با گذروندن این مراحل سختی که تو ازش میترسی
زیارت عاشورایی که کنار قبرش خوندیم دلم رو قرص و به یادش روحانی میکنه
پناه بیار به خدا و برو سراغش اگه دوست داشتی و به این اتفاق نیاز داشتی

سلام.
تسلیت می گم و درک می کنم که چه روز های سختی رو می گذرونید. من راضیه رو نمی شناسم ولی واقعا به خاطر پر پر شدن زود هنگام گل وجودش غمگینم. وطن واقعی هر آدمی، توی قلب کسانیه که دوستش دارن. قطعا راضیه هم هیچ وقت فراموش نمی شه و یادش همیشه عزیز و گرامیه.

ثنا جون نمی دونم ولی می دونم که نمی تونم …..
منم دیگه الآن آرومم و فهمیدم که منا رفته …. زنده بودنش رو و همه خاطراتش رو همه رو یادم هست …. سختی هاش رو …. ولی خب رفتنش اون طور ناگهانی سختم بود …..
بگذریم می گم کاش که اون قدری که ما به فکر اونهاییم اونها هم از اون بالا به فکر ما باشند و هوامون رو داشته باشند شکلک نزدیکترند به خدا ……

خوب خدا رو شکر خوشحالم ولی اگه یه وقتی شد و پیش اومد که بری یا مامانشو ببینی این حس رو سرکوب نکن و خودت رو اصن اذیت نکن که آسون بگیری زندگیم آسون میگیره
منم کاملً باهات موافقم و اصن اگه نشدا منم دیگه قهررر
ولی جدی دوستی که تو این دنیا دلسوز مواظب و غمخوار ما بوده الان جایگاهش فرق کرده ولی حس علاقه و دعا کردن و هواداریش که از بین نمیره تازه وقتی روحی پاک باشه و مثل پرنده بهمون سری هم میزنه و نزدیکی خدا رو هم بیشتر میفهمه قطعً پیش خدای بخشنده دعا گو و یار ما خواهد بود تا همیشه

سلام به خانم بشارت.
دل نوشته عمیق و سنگینی بود و این ناشی از قلم پخته ی شماست.
غم از دست دادن دوست نزدیک اونم در سن خیلی پایینتر یعنی ۱۸ سالگی رو تجربه کردم و خوب میفهمم که چقدر سخت و دردناکه.
جز همدردی کردن با شما، ثنا خانم، و آقا مجتبی کاری از دستم بر نمیاد.
فقط امیدوارم هر چه زودتر با این مسئله کنار بیایین و متإسفانه خاصیت ما آدما اینه که به مرور زمان همه چیز رو فراموش میکنیم. یا حد اقل برای ما اونغم و ناراحتی کمرنگ میشه.
البته این قطعا لطف خدا به ماست که با گذشت زمان، با این مسائل کنار بیاییم و کم کم فراموشش کنیم.
یادمه روز های اولی که معلم عزیزم هما بدر رو از دست دادم، چه روز های عذاب آوری رو پشت سر میگذاشتم.
اما الان روح هما سال هاست که از میان ما پر کشیده و از خاطر خیلی هامون رفته.
بازم میگم واقعا قلم پخته ای دارین و قدر این ویژگی خدادادی رو بدونید.
به راحتی میتونید با مطبوعات محلی یا حتی مرکز استانتون شیراز، وارد همکاری در زمینه نوشتن گزارش و و و بشین.
اگه به این حوزه علاقه دارین، حتما رو پیشنهادم فکر کنید.
موفق باشین.
به امید هم سلام گرم منو برسونید.

آن یار کزو خانه ی ما جای پَری بود, سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود.
دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش. بیچاره ندانست که یارش سفری بود.
تنها نه ز راز دل من پرده بر افتاد. تا بود فلک شیوه او پرده دری بود.
منظور خردمند من آن ماه که او را با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود,
از چنگ منش اختر بد مهر به در برد. آری. چه کنم. دولت دور قمری بود.
عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را در مملکت حسن سر تاجوری بود
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت. باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود.
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین. افسوس که آن گنج روان رهگذری بود.
خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود

روحش شاد, یادش گرامی

دیدگاهتان را بنویسید