خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

سفرنامه گوش کنی ها به نجفآباد و نصف جهان/ما دیگر مجازی نیستیم

درود به همه ی شما دوستان عزیز. امیدوارم حالتون خوب باشه.

مقدمه:

این بار همه چیز واقعی بود. اونقدر واقعی که بودن در کنار هم محلی ها رو با همه ی وجود میشد لمس کرد.

گوش کن، محله ی نابینایان ایران، یک رسالت بزرگ و ارزشمند رو عملی کرد و اون هم جمع کردن حدود 50 نفر از بچه های محله از 13 استان کشور بود.

از همه جا اومده بودن. از شمال کشور شهر باران، رشت، تا شهر حافظ و سعدی شیراز، از کناره های اروندرود در خوزستان، از اورامان کردستان در غرب ایران تا گناباد خراسان رضوی در شرق کشور.

این اردو ثابت کرد که میشه مجازی نبود. میشه در طول ماهها و سالها، همدیگه رو نبینیم، اما انقدر با هم مهربون و صمیمی باشیم که صرفاً با خوندن نوشته ها و نهایتاً شنیدن صدای همدیگه، وقتی با هم رو به رو میشیم، احساس غریبگی نکنیم.

اونقدر همه چیز واقعی و ملموس بود که بچه های محله، انگار سال های سال بود که هم دیگه رو میشناسن.

در این اردو خندیدیم، باغ رفتیم، کوه رفتیم، چشمه دیدیم، آثار باستانی دیدیم، نامزدی داشتیم، حتی قهوه خونه ی گوشکنی داشتیم، ولی نه مجازی..

همه چیز از جنس محبت و دوستی بود که در حدود چهار سال برای به دست اومدنش تلاش شد و نتیجش شد نگارش سفرنامه گوش کنی ها به نجفآباد و نصف جهان.

حالا دیگه وبسایت گوش کن، محله نابینایان ایران، کارکرد های دیگه ای جز تفریح، سرگرمی و آموزش هم داره.

این محله ثابت کرد، اگه همه چیز از راه صحیح، قانونی و مطابق با هنجار های جامعه پیش بره، این سایت حتی میتونه دو تن از هم محلی های خوبمون رو به هم برسونه و کارکرد های اینچنینی به جز سرگرمی و آموزش هم داشته باشه.

از مقدمه فاصله میگیرم و به جزئیات گزارش سفرنامه میپردازم.

چهارشنبه، نُهُم اردیبهشت نود و چهار:

ساعت حدودً دو و نیم بعد از ظهر بود که از خونه بیرون زدم و به متروی صادقیه رسیدم.

پریسیما و خواهرش چون بلیط اتوبوس زنجان به اصفهان نتونسته بودن بگیرن، به اتفاق عمو چشمه که از کرج به ما اضافه شد، توی مترو به من اضافه شدن و چهارتایی به سمت ترمینال جنوب راه افتادیم.

توی ایستگاه متروی ترمینال جنوب هم امیر رو که خودش از مسیر دیگه ای اومده بود اونجا، پیدا کردیم و با هم به مقابل تعاونی یک رفتیم.

عباس یگانه هم اونجا به ما اضافه شد و بعد از گرفتن بلیطها، سوار اتوبوس شدیم و اتوبوس ساعت پنج، با نیم ساعت تأخیر به راه افتاد.

توی مسیر، به بهانه های مختلف گفتیم و خندیدیم.

مثلاً معصومه، خواهر پریسیما، سعی میکرد رمزهای کلماتی که با عدد نابیناها به هم میگن رو کشف کنه و اینها رو خیلی وقتها اشتباهی با هم جا به جا میگرفت که کلی باهاش سر این شوخی کردیم و خندیدیم.

یه جدول هم گرفته بود دستش همینطوری داشت حل میکرد. البته تقریباً همشو ما داشتیم حل میکردیم خخخ.

بنده خدا توی عمرش یه تصادف هم با ماشینش کرده بود که ماشینش که هاچ بک بود خورده بود به دیوار میراث فرهنگی، که البته به نظر خودش دیوار خورده بود به اون خخخ. کلی این بنده خدا رو اذیتش کردیم به خاطر این تصادفش و گفتیم که هاچ بک رو از جلو هم هاچ بک کردی خخخ.

در بین راه، یه بیست دقیقه ای توقف داشتیم و بعد از استراحت و کمی هواخوری، مجدداً سوار شدیم و به راه افتادیم.

در این بین هم امیر مداااااااام بعضیها رو با تلفن چک میکرد که رسیده به محل اسکان اردو یا نه، عدسی دنبالش رفته یا نه، و این حرفا خخخ.

خب چیه مگه؟

شما هم زرنگ باشید، یکی رو پیدا کنید که اینطوری نگرانش باشید. خخخ.

خلاصه ساعت حدوداً یازده و نیم شب به نجفآباد رسیدیم و عدسی با ماشین شوهر خواهرش آقا ید الله، پریسیما و معصومه و عمو چشمه رو فرستاد و بقیه با خودش پیاده به سمت خونه حرکت کردیم.

در بین راه، یکی از دوستای عدسی ما رو دید و با ماشینش ما رو به خونه ی عدسی رسوند.

عمو چشمه هم که خانمها رو به خونه ی خودشون رسونده بود، با شوهر خواهر عدسی به ما اضافه شد.

شوهر خواهر عدسی خداحافظی کرد و رفت و ما هم وارد خونه ی عدسی شدیم.

بعد از کمی گفتن و خندیدن و کشف محیط خونه ی عدسی، مجتبی هم از راه رسید و کلی باهاش شوخی کردیم.

چند دقیقه ی بعد، امید فلاحتی و حسین آگاهی به ما اضافه شدن.

شام که الویه بود رو در بین شوخی و خنده و شادی خوردیم.

این وسط هی ما به امید تعارف میکردیم که بخور، اما نمیخورد.

انقدر گفتیم که دیگه آخرش اومد نشست و با ما شام خورد.

ساعت از دو نصفه شب هم گذشته بود که علی کریمی، عمو حسین و علی سعدالله خانی هم به جمع ما اضافه شدن. با هم چای و پولکی که عموحسین آورده بود رو خوردیم و این حسین آگاهی یه کلمه گفت که میخواد بخوابه. عدسی رفت سمت رخت خوابها و همینطوری بالش و پتو سمت ما شلیک میکرد که هر کدوم تو سر و کله ی یکیمون میخورد که یه دفه دیدیم کف اتاق پر از بالش و پتو شده و ما هم یه کتک سیر خوردیم خخخ.

خلاصه، به هر زحمتی بود، ساعت نزدیک چهار صبح بود که خوابیدیم.

پنجشنبه، دهم اردیبهشت نود و چهار:

ساعت شش و نیم صبح با سر و صدای محمود هژبری و برادرش، عادل پرویزی و مجید قلوزی که از راه رسیده بودن از خواب بیدار شدیم.

مگه گذاشتن بخوابیم ایناااا!

بعد از یه ساعت نبرد تنگاتنگ برای خوابیدن و موفق نشدن، بلند شدیم و با بچه هایی که از راه رسیده بودن، برای صبحانه به سمت خونه ی خواهر عدسی که محل اقامت خانمها بود حرکت کردیم.

اونجا، یه حیاط داشت که اون حیاط هم یه بالکن بزرگ داشت.

خود حیاط به آقایون اختصاص داده شد و داخل خونه و بالکن هم برای نشستن خانمها بود.

بچه ها گروه گروه اضافه میشدن.

زهره، پریسا، بانو، خانم جوادیان، خانم کاظمیان، آقای ویسی پور، خانم عظیمی و همسرشون آقای تقیزاده، طاها، فرهاد و عباس کاظمی از جمله کسانی بودن که پنجشنبه صبح به ما اضافه شدند.

صبحانه رو که نون و پنیر و خیار به اضافه ی تخم مرغ نیمرو و کمی الویه بود رو خوردیم.

خواهرهای عدسی و خانم کاظمی، مادر عباس کاظمی، به شدت برای پذیرایی از بچه ها تلاش میکردن.

ساعت حدودً یازده بود که به سمت باغی که هماهنگ کرده بودیم حرکت کردیم.

چون فاصله نزدیک بود، اکثر بچه ها پیاده مسیر رو رفتن و تعدادی هم با ماشینهای اقوام عدسی به باغ رسیدیم و در باغ هم احمد فتحی و نوید افخمی آخرین کسانی بودن که به ما اضافه شدن و دیگه تمام اعضای اردو تکمیل شد.

داخل باغ، اول کمی عادل برامون تار زد که عباس کاظمی هم با ضرب همراهیش میکرد.

بعد عادل کمی نِی هم زد و بعدش عدسی ذرت بو داده ای که آماده کرده بود رو به بچه ها داد و خلاصه کلی گفتیم و خندیدیم و در این بین، سعی شد مراسم معارفه ای انجام بشه که به دلیل شلوغی، بیشتر از سه چهار نفر نشد که خودشون رو معرفی کنن.

شطرنج علی کریمی و منچ خانم کاظمیان هم این وسط مشتریهای خودش رو داشت و خیلیها رو به خودش مشغول کرده بود.

منچ خانم کاظمیان، به شکل جالبی بود که یکی از دوستانشون از هلند براشون آورده بود و به جای سوراخ روی صفحه و مهره های پایه دار، مهره ها و صفحه دارای آهنربا بودن که کار برای نابینا رو بسیار آسان میکرد. یه تاس برجسته هم داشت که لذت منچ بازی رو به نابیناها کاملاً منتقل میکرد.

عدسی هم دوچرخه ی دو نفره ی خودش رو آورده بود و به کمک آقا رضا که از اقوام عدسی بود، هر کس میخواست میتونست دوچرخه سواری با دوچرخه ی عدسی رو تجربه کنه.

اون باغ تاب و سرسره هم داشت که کودکهای درون همینطور از سر و کولشون بالا میرفتن خخخ.

در یک فضای بسیار دوستانه و شاد، ناهار رو که زرشک پلو با مرغ بود خوردیم و دوباره مدتی رو به شوخی و خنده و بازی گذروندیم.

باز هم همه ی کسانی که اونجا به نوعی بینا بودن، برای پذیرایی از بچه ها سنگ تموم گذاشتن.

در این بین، پریسا هی میخواست بپره توی استخر که ما جلوشو میگرفتیم.

حتی یه بار تا لب استخر هم رفت ولی طاها مچشو گرفت و نذاشت بره توی آب خخخ.

منم که دیدم موقعیت برای اذیت کردنش مناسبه، هی میگفتم که تو نمیتونی بری توی آب و این حرفا که کلی شاکی میشد خخخ.

چای هم که در طول حضورمون توی باغ مدام پخش میشد.

زهره هم با عصاش که بعداً توی اردو به عصای جادویی معروف شد، مدام دور باغ رو میگشت و به کشفیات خودش ادامه میداد خخخ.

در حالی که همه چیز عادی بود، ناگهان، دیدیم که عدسی توی آب پرید و شروع به آبتنی کرد که باعث خنده ی همه شد.

کمی بعد، من و طاها و عمو چشمه و پریسیما و معصومه، برای دوچرخه سواری به دم در باغ رفتیم و نیم ساعتی همه به کمک طاها دوچرخه سواری کردیم.

ساعت حدوداً پنج و ربع بود که از باغ بیرون اومدیم و مسیر کوتاهی رو برای سوار شدن اتوبوس طی کردیم.

کمی بعد که همه سوار شدن، به سمت خانه ی مهرپرور، یکی از موزه های نجفآباد حرکت کردیم.

اونجا، با هماهنگی هایی که پیش از اردو انجام شده بود، بر خلاف قوانین بیشتر موزه ها در ایران، اجازه داده شد که بچه ها به اشیاء داخل موزه دست بزنن و با حسی ملموس تر اون ها رو درک کنن.

کوزه های قدیمی، اتوهای قدیمی، چراغهای پریموس و دار قالی و غیره، از چیزهایی بود که توی اون خونه وجود داشت و بچه ها تونستن از نزدیک اونها رو لمس کنن.

راهنما هم در ادامه تاریخچه ای از صاحبان خانه که خانواده ی مهرپرور بودن تعریف کرد که خانه مربوط به یک خانواده ی قجری بوده.

وقتی از خانه ی مهرپرور خارج شدیم، با یک خیانت آشکار مواجه شدیم.

خیانتی که هرگز قابل بخشش نبود.

اون هم از کیااااااا، از کسانی که بهشون اعتماد داشتیم! خخخ.

متوجه شدیم که پریسیما، پریسا و طاها رفتن برای خودشون بستنی حصیری خریدن و دارن میخورن و به ما هیچی نگفتن.

وااااای واااای واااای!

یعنی آدم باید چی بگهههه!

اصلاً قابل گذشت نبووووود.

سوار اتوبوس شدیم و ضمن بازخواست خائنین به اردو، به سمت ارگ نجفآباد رفتیم.

اونجا بچه ها از ارگ نجفآباد و بنای قدیمی اون دیدن کردن و یه اثر باستانی رو از نزدیک تونستن ببینن و قسمتهای مختلفش رو لمس کنن.

بعد از دیدن ارگ، به سمت خونه حرکت کردیم.

توی حیاط خونه، مثل صبح آقایون نشستن و خانمها هم روی بالکن و داخل اتاق مستقر شدن.

طاها پیش من اومد که گفت گروه خودمون میخواد بره بیرون قدم بزنه و من هم باهاشون رفتم.

من، مجتبی، عمو چشمه و طاها با هم، و پریسا و پریسیما و معصومه هم جلوی ما به راه افتادیم.

البته فرهاد هم اومد که به دلیل خستگی وسط راه برگشت.

در این بین، امیر هم با بعضیها، جلوتر رفته بودن که به من زنگ زد و آدرس داد تا ما هم بریم پیششون.

حالا آدرس دادن آقا رو داشته باشید.

به چهارراه که رسیدی، بیا اون طرف خیابون، پیاده رو دست راست رو بیا جلو ما مقابل قنادی منتظریم.

ما هرچی این پیاده رو دست راست رو رفتیم به هیچی نرسیدیم.

آخرش با تماسهایی که داشتیم فهمیدیم که منظورش این بوده که وقتی از خیابون رد شدی بپیچ سمت چپ و بعد از پیاده رو سمت راست بیا.

خلاصه ما امیر اینا رو پیدا نکردیم و خودمون یکی یه رانی به حساب طاها خوردیم و دوباره به سمت خونه حرکت کردیم.

البته معصومه یه بستنی هم خورد.

وقتی داخل کوچه شدیم، این خانمها در یک نقشه ی شیطانی میخواستن زنگ خونه ها رو بزنن و فرار کنن که با مداخله ی به موقع ما این فاجعه ی انسانی نقش بر آب شد خخخ.

داخل خونه که شدیم، از هم جدا شدیم و هر کس به قسمت خودش رفت.

آش رشته ای که عصرونه ی اردو بود رو خوردیم و اینجا بود که ناگهان خبر بسیار غیر منتظره ای که همه رو شوکه و حیرت زده و البته خوشحال کرد، به حاضرین در اردو اعلام شد.

یه خبر عالی و بسیار غیر منتظره. امیر، جعبه ی شیرینی نون خامه ای رو به طاها داد و طاها با صدای بلند، از طرف امیر، نامزدی امیر و تبسم رو اعلام کرد.

این خبر، با هیجان، تشویق و شادی بدون وصفی توی اردو همراه شد.

همه بچه ها ابراز احساسات میکردن و به امیر و تبسم تبریک میگفتن و از این خبر میمون و مبارک خوشحال بودن.

البته این دو نفر از هم محلی های خوبمون 12 فروردین امسال با هم نامزد شده بودن و ما ها که دوستان نزدیک امیر بودیم از این اتفاق خبر داشتیم. اما این مسئله پنجشنبه شب به صورت رسمی در اردو به تمامی هم محلی ها اعلام شد که موجب شادی همگان شد. بانو هم به شیرینی نارنجکیش رسید. خخخخ

باز هم به داداش امیر و آبجی تبسم تبریک میگم و بهترینها رو براشون آرزو میکنم.

شام رو که کتلت و سیب زمینی سرخ کرده بود، بعد از مدتی که گذشت خوردیم.

بعد از شام یه چای هم خوردیم و به دلیل خستگی زیاد، آقایون همه بلند شدیم و برای خواب به سمت خونه ی عدسی راه افتادیم.

در خانه ی خواهر عدسی واقعً ایشون و بقیه ی خانواده ی عدسی و خانم کاظمی برای پذیرایی از بچه ها سنگ تموم گذاشتن و زحمت زیادی کشیدن. خونه ی خواهر عدسی در واقع در حد یه مراسم عروسی به هم ریخت و کلی سر و صدا ایجاد شد.

توی خونه ی عدسی، عده ای در طبقه ی بالا خوابیدن، من، طاها، عمو چشمه و احمد فتحی هم رفتیم پایین و خونه ی خود عدسی خوابیدیم و تعدادی از بچه ها هم برای این که خیلی فشرده نخوابیم به خونه ی یکی از اقوام عدسی رفتن.

حدوداً ساعت دو نصفه شب بود که دیگه خواب که نه، تقریباً از هوش رفتیم.

جمعه، یازدهم اردیبهشت نود و چهار:

ساعت هفت صبح از خواب بیدار شدیم.

البته ساعت شش یه بار با سر و صدای ساعت عجیب و غریب عدسی بیدار شده بودیم.

ساعتش یه بار با بوق، یه بار با زنگ ناقوس و یه بار هم به صورت گویا ساعت شش رو اعلام کرد.

به طبقه ی بالا رفتیم و بقیه رو بیدار کردیم و به سمت اتوبوس که سر کوچه آماده بود حرکت کردیم.

ساعت هشت و بیست دقیقه بود که با اتوبوس به سمت روستای موسیآباد حرکت کردیم.

در بین راه، در کنار جاده توقف کردیم و از یه شیب پایین رفتیم و کنار چشمه ای که بود، صبحانه رو که آش بود خوردیم و بعد هم چای و پولکی که پای ثابت اردو بود رو خوردیم و برای دیدن چشمه و استخری که بود اونجا شروع به گشت و گذار کردیم.

همچنان خانواده ی عدسی و خانم کاظمی و آقای تقیزاده، همسر خانم لیلا عظیمی و طاها تمام تلاششون رو برای پذیرایی از مهمانها میکردن.

عده ای از بچه ها هم با منچ خانم کاظمیان و دومینوی خانم جوادیان مشغول شدن.

یه تپه اونجا بود که از اون بالا رفتیم و اون بالا کلی شلوغبازی در اوردیم خخخ.

بعد از مدتی به سمت اتوبوس رفتیم و برای رفتن به روستا سوار شدیم.

توی روستا به خونه ی پدر عدسی رفتیم و اونجا چای و تخمه خوردیم.

بعد از اونجا، به سمت استخر و چشمه ای که در روستا بود رفتیم و اونجا بچه ها کمی آب بازی کردن.

برای ناهار، به حسینیه و مسجدی که در روستا بود رفتیم و ناهار رو که کباب کوبیده ی بوقلمون بود خوردیم.

باز هم همه ی کسانی که از دستشون برمیومد مثل طاها، خانواده ی عدسی، خواهر عدسی و شوهر خواهرش آقا ید الله و خانم فرهاد، به بهترین شکل از بچه ها پذیرایی کردن.

بعد از ساعتی استراحت، دوباره بلند شدیم و سوار اتوبوس شدیم و به سمت باغ بادامی که اون نزدیکی بود رفتیم.

همه داخل اون باغ شدیم و تا میتونستیم از درختها چاغاله بادوم کندیم و خوردیم که تجربه ی میوه کندن از درخت و خوردنش رو هم داشتیم که خیلی باحال بود.

ما کلی با خانم عظیمی و همسرشون آقا سروش گپ زدیم و قرار شد یه بار بریم پیششون.

از اونجا، باید یه مسیر تقریبً یکی دو کیلومتری رو پیاده میرفتیم تا به چشمه ی آب شور برسیم.

به جز چند نفر که خسته بودن و با ماشین تدارکات رفتن، بقیه این مسیر رو پیاده رفتیم.

اونجا که رسیدیم، لب چشمه هندوانه خوردیم که خیلی چسبید.

گروه ما هم مثل همیشه دور هم جمع بود و میگفتیم و میخندیدیم.

شاید باورتون نشه که توی روستا و باغ و در کل از صبح، زهره با عصای خودش همه جا رفت و همه چیز رو تجربه کرد.

این عصای زهره واقعاً جادویی بود.

حتی کِش عصاش در رفت که عصای من رو قرض گرفت و به مکاشفات خودش ادامه داد خخخ.

مسیری که تا چشمه رفته بودیم رو دوباره پیاده برگشتیم و سوار اتوبوس شدیم تا به خونه برگردیم.

در بین راه دوباره به حسینیه رفتیم و سه چهار نفری که به دلیل خستگی باهامون نیومده بودن رو سوار کردیم و اونجا هر کس که میخواست از عمه ی عدسی کشک و دوغ و قره قوروت خرید و دوباره راه افتادیم.

در طول راه هم همه با هم شاد بودن و کلی با آهنگ و ساز بزن بکوب راه انداختیم.

حدود ساعت ده شب بود که به خانه ی خواهر عدسی رسیدیم و داخل شدیم.

بستنی سنتی که آقای سعدالله خانی خریده بودن رو همه با هم خوردیم و کمی بعد هم شام رو که کوکو سیب زمینی و سیبزمینی سرخ کرده بود خوردیم.

مثل سابق، زحمتهای بیدریغ خانواده ی عدسی و خانم کاظمی و آقای تقیزاده و طاها برای پذیرایی از بچه ها رو شاهد بودیم.

من خیلی برام جالب بود که واقعً خانواده ی عدسی چه تحمل و حوصله ای دارن که میتونن اینطوری دو روز تمام به چهل و چند نفر رسیدگی کنن و همه ی داشته هاشون رو برای آرامش بچه ها به کار بگیرن.

بعد از شام، ناگهان، بانو همه رو ساکت کرد و گفت که با کمک پریسیما و پریسا به مناسبت روز پدر و روز مرد هدیه ای برای آقایون تهیه کردن و با کمک مادر عباس کاظمی اون رو بین همه تقسیم کردن.

یه بسته ی کادوی کوچولو که به شدت مشکوک میزد.

به خصوص گفتن که تا همه تحویل نگرفتن، هیچ کس بسته رو باز نکنه.

خلاصه همه با هم بسته ها رو باز کردیم و ناگهان با یک لنگه، بله فقط یه لنگه جوراب مواجه شدیم خخخ.

دیگه تورم رفته بالا، خرج زندگی زیاد شده، خلاصه قبلاً یه جفت جوراب کادو میدادن، حالا شده یه لنگه. کاملاً طبیعیه خب خخخ.

خلاصه با یه شوخی بامزه از طرف خانمها مواجه شدیم که باعث نشاط زیاد و هیجان خاصی بین بچه ها شد.

بعدش هم جورابها رو با هم ست کردیم و سیزده جفت جوراب ازش در اومد.

البته دوازده جفت و نیم. چون لنگه ی حسین آگاهی دستش موند و هیچ وقت معلوم نشد که لنگه ی دیگه ی اون چی شد خخخ.

منم لنگه ی خودمو دادم به طاها و اون به جورابش رسید.

در این بین، عباس کاظمی ضرب میزد و علی کریمی هم با صدای جالبی که از خودش درمیآورد ساز میزد که خیلی بامزه بود و کلی باعث خنده ی همه شد.

آخر شب، آقایون برای خواب به سمت خونه ی عدسی رفتن و گروه ما، متشکل از حسین آگاهی، من، و فرهاد در یک گروه، جلوی ما طاها، عمو چشمه، امیر و مجتبی و جلوی اونها بانو، پریسا، پریسیما و معصومه به سمت باغ ملی حرکت کردیم.

توی باغ ملی، فالوده بستنی خوردیم و مجدداً به سمت خونه ها حرکت کردیم.

این بار هم خانمها قصد زدن زنگ و فرار رو داشتن که باز هم از وقوع این اتفاق جلوگیری کردیم.

حالا مجتبی میخواد مثلاً متقاعدشون کنه. میگه بچه ها الآن نه. صبح میاییم زنگاشونو میزنیم در میریم خخخ.

خانمها رو به خونه ی خودشون رسوندیم و خودمون هم به خونه ی عدسی رفتیم.

یه عده پایین خونه ی عدسی و اکثر بچه ها هم طبقه ی بالا خوابیده بودن.

من و فرهاد و مجتبی و طاها هم به دلیل نبودن جا، مجبور شدیم بریم روی پشت بوم توی چادر بخوابیم.

خلاصه بعد از بگو بخندهای زیاد، ساعت حدود چهار صبح بود که از هوش رفتیم.

شنبه، دوازدهم اردیبهشت نود و چهار:

ساعت هفت از خواب بیدار شدیم و حدوداً ساعت هشت بود که به خونه ی خواهر عدسی رسیدیم و اونجا همه با هم صبحانه که نون و پنیر و گوجه و خیار بود رو خوردیم.

اونجا زهره عصای من رو بهم برگردوند و گفت که عدسی بهش یه عصای نو داده.

بعد از صبحانه، همه سوار اتوبوس شدیم و به سمت سی و سه پل اصفهان حرکت کردیم. در بین راه، مقابل یه قنادی توقف کردیم و همه ی بچه ها برای خرید سوقاتی وارد قنادی شدن و بعد از حدود نیم ساعت، مجدداً راه افتادیم و حدوداً ساعت یازده و ربع بود که به سی و سه پل رسیدیم.

اونجا، من، عمو چشمه، طاها، پریسا، پریسیما، و معصومه، کلی گشتیم که بتونیم یه سفرهخونه پیدا کنیم که یه ریه ای از عذا دربیاریم خخخ. منتها پیدا نشد که نشد.

یه جا هم پیدا کردیم که برای خانمها ممنوع بود.

بالاخره به یه لیوان طالبی بستنی به حساب عمو چشمه بسنده کردیم.

البته من و عمو چشمه طالبی بستنی، پریسیما و طاها هویج بستنی، پریسا آب آلبالو و معصومه ذرت مکزیکی خوردیم و برای ناهار به محل اقامتمون توی سی و سه پل پیش بچه ها برگشتیم. امیر و تبسم هم در سی و سه پل کلی عکس یادگاری انداختن. ناهار رو که پیتزا بود خوردیم و برای رفتن به ترمینال سوار اتوبوس شدیم.

با کسانی که اون ساعت بلیت نداشتن و به ترمینال نمیومدن خداحافظی کردیم و به ترمینال رفتیم.

اونجا اول عمو چشمه رفت، بعد پریسیما و معصومه خداحافظی کردن و رفتن، بعد هم تبسم رفت و من و امیر هم ساعت سه و ربع حرکت کردیم. البته اینجا جا داره از آقای علی اکبر حاتمی تشکر کنم که برای من و امیر بلیت پیدا کرد. چون شنبه یک روز تعطیل بود و همه میخواستن به سمت تهران برگردن، به هر چی شرکت زنگ میزدیم میگفت که بلیت تهران تموم شده اما با پیگیری های آقای حاتمی این مسئله هم حل شد. پریسا هم سه و نیم بلیت داشت که منتظر موند تا اتوبوسش راه بیفته. در راه برگشت به تهران، توی اتوبوس خواستیم آب بخوریم که بلند شدم و رفتم پای آب سردکن.

شیر آب سردکن خیلی پایین بود و باید کلی خم میشدم.

لیوان رو داشتم پر میکردم که یه دفه اتوبوس شروع به پیچیدن کرد خخخ.

این که چه طور تعادلم رو حفظ کردم رو هنوز خودم هم نمیدونم خخخ.

حالا لیوان رو پر کردم میخوام برسونم به امیر که نشسته بود ولی این دوست راننده در کل شوخیش گرفته بود و هی زیگزال میرفت خخخ.

کشتم خودمو تا بتونیم یه لیوان آب بخوریم خخخ.

کمی از قم تا تهران ترافیک بود که باعث شد کمی دیرتر از حد معمول، ساعت ده شب به ترمینال جنوب تهران برسیم.

ساعت ده و نیم، توی ایستگاه متروی امام خمینی، از امیر خداحافظی کردم و ساعت یازده و ربع بود که به خونه رسیدم و اردوی گوشکن به خوبی و خوشی به پایان رسید.

در پایان:

1: از عدسی و خانواده ی محترمش، خواهران و شوهر خواهرهای گلش، پدر محترمشون، آقا رضا، و همه ی دوستانی که در نجفآباد برای هرچه بهتر برگزار شدن این اردو زحمت کشیدن نهایت تشکر رو داریم.

واقعاً سنگ تموم گذاشتن و همه چیز عالیتر از عالی بود.

به خصوص محمد کوچولو و مریم کوچولو، خواهرزاده های عدسی که کلی با بچه ها بازی کردن و بچه ها کلی با این دوتا کوچولو کِیف کردن.

2: از مجتبی تشکر میکنیم که شرایط لازم رو برای برگزاری این اردو فراهم کرد که مهمترینش رسوندن محله به این حد از صمیمیت و اعتماد بود که واقعً کار کوچکی نیست.

همه در اعتماد کامل در کنار هم بهمون خوش گذشت.

3: از مادر عباس کاظمی و آقای سروش تقیزاده، همسر خانم عظیمی و طاها و خانم فرهاد و بقیه ی کسانی که بینا و نیمه بینا بودن و برای کارهای اردو کمک زیادی کردن، خیلی ویژه تشکر میکنیم که در طول اردو همواره زحمت کشیدن و ما رو حسابی شرمنده کردن. از آقای سعد اللهخانی هم به شدت تشکر میکنیم که با وجود این که خودشون از شرکت کننده ها بودن به بچه ها لطف داشتن و همه رو بستنی مهمون کردن که همین سندی هست به صمیمیتی که در اردو بین همه حاکم بود.

4: مجدداً به امیر و تبسم تبریک میگم. خبر نامزدی این دو نفر از هم محلی های خوبمون شور و نشاط خاصی به اردو داده بود و امیدوارم باز هم شاهد چنین وصلت هایی در محله باشیم.

5: در پایان هم از همه ی شرکت کنندگان در این اردو، آقایان و خانم ها محمدرضا چشمه، عباس یگانه، علی کریمی، امیر سرمدی، تبسم چلوی ، پریسیما و خواهرش معصومه، عمو حسین، علی سعدالله خانی، علی اکبر حاتمی و خانواده ی محترمشون، بانو، نیره سرامی، ندا باقری، راضیه محمودی، راضیه جمالی، مرجان اسحاقیان، سحر مرادی، زمانوزیری، زهره مظاهری، افسانه دهقان، رهگذر، زهرا شمس، خانم کاظمیان و همخونشون خانم امیدی، سعید ویسیپور، لیلا عظیمی و همسرشون سروش تقیزاده، عادل پرویزی، مجید قلوزی، عباس کاظمی و مادر محترمش، پریسا، فرهاد جعفری و خانم محترمش، طاها، خانم جوادیان، حسین آگاهی، امید فلاحتی، محمود و محمد هژبری، نوید افخمی، احمد فتحی، آقای جانیک، آقا و خانم هاشمی و آقا و خانم سپهری تشکر میکنیم که به بهترین شکل در کنار هم، با سلایق مختلف در این اردو حضور پیدا کردن و ما به جز صمیمیت و احترام، با وجود سلایق مختلف، مشکلی از کسی توی این اردو ندیدیم و نشون دادیم که میتونیم دوستیها رو با وجود اختلاف سلیقه ها محکم کنیم و از زندگی در کنار هم لذت ببریم.

6: آهان از شما هم که این خاطره رو خوندین تشکر میکنیم و امیدواریم که اگه با ما بودین بهتون خوش گذشته باشه و اگه هم نبودین، امیدواریم که توی اردوهای بعدی حتماً ببینیمتون و بتونیم روز به روز فضای حقیقیتری رو فراهم کنیم.

مواظب خودتون و خوبیهاتون باشید.

بدرود.

۲۲۱ دیدگاه دربارهٔ «سفرنامه گوش کنی ها به نجفآباد و نصف جهان/ما دیگر مجازی نیستیم»

سلاااام شهروز
فقط میتونم بگم عالی مینویسی
شهروز خیلی خوابم میاد فردا میام جامع مانع و دقیق مینویسم خخخ
فعلا علی الحساب از مجتبی آقای پژوهنده و خانواده ی مهربونشون خودت و دست اندر کاران اردو تشکر میکنم
بعد از دوستانی که بودند تشکر میکنم که خوب باهم کنار اومدن و مصداق یه خانواده ی درست و حسابی بودن
سوم امیدوارم بازم از این اردوها پیش بیاد و بچه های بیشتری رو ببینیم
چهارم و مهمترینش امیر و تبسم پیوندتان مبارک گرچه که من از اول اولش تأکید میکنم اولش در جریان همه چیز بودم خخخ
مجتبی مرسی که این محله رو به پا کردی و حد اقل همین محله تونست دو نفر رو به هم برسونه که امیدوارم تعدادش روز به روز بیشتر بشه
مجتبی ممنون اینو به وکالت از تبسم و امیر نوشتم خخخ
امیر سرمدی میگوید مجتبی ممنون که باعث شدی ما به هم برسیم خخخ
تبسم چلوی میگوید خخخ پریسیما چی داری مینویسی خخخ
فکر کنم بد جور خوابم میاد هنوز بعد از پست ملیسا هوش و حواس درست و حسابی پیدا نکردم بازم میام

سلام پریسیما.
یکی از دستاوردهای این اردو الآن مشخص شد که از دست رفتن تو بوده خخخ.
به هر حال امیدوارم بهت خوش گذشته باشه. اگه هم شوخی کردیم که ناراحت شدی دیگه کاری از دستم بر نمیاد، چیز یعنی ببخشید خخخ.
موفق باشی.

سلااااااااااام شبو شور .
تو که دوباره کولاک کردی .شکلک باز دست به تایپو تارت گلید هههههه
خب یه فکری هم به حال چشو چار من بکن . من یه خط در خط خطی خوندم .
نصفه هم رهاش کردم .
میگم پسرم ، ماجرای هواشناس و لبخندکم که خبر تازه ای برام نبود .
من منتظر دومادی پسر قصه گوم هستم خخخ
خب چرا سرخ میشی . تو از هواشناس بزرگتری ؛ دست بجنبون .
راستی جااااای رععععد بزرگ خااااالی نبود خخخخ چون من مثل خانوم کاظمی و همشیره های عدسی ؛ اهل کار کردن ، اونم برای میخی های فضایی نیستم .
ایشااله اردووووووی بعدی

سلام. خیلی خوب نوشته بودید، صحنه به صحنه ی اردو برام زنده شد. همه چی خیلی عالی بود و قطعا یه خاطره ی به یاد موندنی توی ذهن همه مون ثبت شد.
انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا این اردو به بهترین شکل ممکن برگزار بشه. فقط من یه بدشانسی آوردم و از دیشب تا حالا سرمای سختی خوردم. مجبور شدم همش توی رختخواب بمونم.
امیدوارم باز هم این تجربه های به یاد موندنی برامون تکرار بشه و افراد بیشتری هم شرکت کنن.

سلام به خانم عظیمی.
ای بابا سرما چرا دیگه تو این گرما!
به هر حال امیدوارم زودتر حالتون خوب بشه.
ممنون از این که تشریف آوردید.
امیدواریم توی اردوهای بعدی نقاط ضعفمون به حد اقل برسه.
پیروز باشید.

واقعا خیلی حوصله ای میخواد این همه بنویسی هاااا! خوندم، خاطراتم دوباره زنده شد و دلم رو تنگ کردی! هر استانی بتونه واسه جا اسپانسر بشه، میشه بازم از این اردو ها داشت. کاری که اصفهان توش پیشتاز شده ولی انتظار داریم ایشالا استان های دیگه هم پا جلو بگذارند. فعلا من ی اسپانسر واسه اردیبهشت ۹۵ پیدا کردم با ی خونه‌باغ حدود هزار و دویست متر. شمال کشور هست و خوش آب و هوا. میشه چادر بزنیم یک عالمه باشیم و از هوای پاک، لذت ببریم! به هر حال، فکر میکنم ظرفیت اردو ها رو نباید زیادی بالا ببریم چون کیفیتش مییاد پایین. من همیشه از اردو های انجمن های مختلف مرتبط با نابینایان، شاکی بودم و دوست داشتم اردویی باشه که توش مسائل و مشکلات اردو های دیگه کمتر باشه که خدا رو شکر با همکاری عدسی و خانواده ی محترمش و با همکاری خود بچه ها این اتفاق افتاد.
بی‌نظمی‌ها توی اردوی گوشکن خیلی کم بود، رها شدن بچه ها به حال خودشون توی اردوی گوشکن خیلی کم بود، چیزی از خوراکی یا امکانات توی اردو نبود که کم بیاد یا کسی ازش محروم بمونه، جایی نرفتیم که مناسب نابینایان نباشه، سعی کردیم کسی رو تنها نگذاریم و با هرکی میشد میرفتیم مینشستیم حرف میزدیم، دست از سر بچه های کم‌حرف‌تر بر‌نمی‌داشتیم و همش مواظب بودیم کسی بی‌حوصله نشه، برنامه ی کاری و گردشی و غذایی اردو رو به همراه آدرس و شماره تلفن ها واسه بچه های اردو قبل از اردو ایمیل کردیم و مرتب چک می کردیم چه کسی کجاست و چطور قرار هست به مقصد برسه.
منم دوباره از تک تک دست‌اندر‌کاران اردو، همه و همه تشکر می کنم و امیدوارم بتونم قدر اعتماد‌تون رو بدونم. واسه من خیلی ارزش داشت که بلند شدید با تمام سختی های راه و هزینه های راه و سختگیری خانواده و اطرافیان و مشکلات محل کار و زن و بچه، آمدید اردوی گوشکنی ها. گوشکن، همون جایی که هنوز توی دفتر دستک های دولتی، رسمی نشده ولی واقعا توی قلب و وجود شما، از همه‌جا رسمی‌تره!
کلا اردوی خودمون رو نه از روی تعصب بلکه از روی واقعیت میگم بیشتر از همه ی اردو های نابینایی دوست داشتم چون اکثریت اردو نابینایان بودیم و برعکس همه ی اردو های دیگه که به اسم نابینا میبرند و همه بینا هستند این یکی واقعا به اسم نابینایان بود و واقعا نابینایان هم حضور پررنگی توش داشتند.
از شهروز به خاطر ذوق سفرنامه‌نویسی ای که داره و این که وقت گذاشته این اردو رو توی واژه ها آورده تشکر می کنم و امیدوارم شما هم هر چی سفر رفتید با دوست ها و یا خانواده، بیایید اینجا توی محله، واسه بچه ها بنویسید تا ما هم از لذتی که شما بردید لذت ببریم.
عدسی توی این اردو یادم داد که مجتبی جان، صبر چیز خوبیه. کلا صبر داشته باش تا کارا بهتر و سریعتر انجام بشه. هی حرص نخور. هم خودت اذیت میشی هم اطرافیانت. مرسی بابت این درس.
راستی اون محمد کوچکولو که شهروز ازش نوشته بود اینقدر بغل من بود که الان دلم واسه دیدنش قنج میره. اصن صبح که از خواب بیدار میشد بغل من بود تا شب که میخواست بخوابه. مگه منو ی لحظه ول میکرد این موجود دوست‌داشتنی! نه که نمیکرد! البته خودمم دوستش داشتما، هر وقت هم که نبود ی شکلاتی بادکنکی چیزی برمیداشتم میرفتم پیداش میکردم و مریم کوچکولو رو هم پیدا میکردیم شروع میکردیم سه تایی به بازی و شیطونی و لذت بردن از زندگی!
دوغی که عدسی‌خان واسه ما آماده کرد، دوغ محلی بود و یک لیوانش به ده تا بطری دوغ کارخانه ای می ارزید!
دیگه خیلی چیز ها هم هست که ننوشتم و بعد که کامنت رو بفرستم یادم مییاد. اگه یادم آمد و حالشو داشتم بازم مینویسم. جای دانش‌آموز ها واقعا خالی بود. من بازم تأکید میکنم واسه دانش‌آموز ها برنامه دارم و به زودی قبل از تابستان برنامه های شاد و مفرح رادیویی گوشکن رو که از زمستان، بعضی از مسائلش رو پیگیری میکردم رو میتونید از محله ی خودتون شاهد باشید.

سلااام مجتبی.
میگم فکر کنم هنوز خسته ایهاااا!
الآن اردیبهشت نود و چهاریم.
اردو چیچیه دوباره.
بابا دیگه پول نداریییییییم.
بقیه ی کامنتت رو هم لایک میکنم.
امیدواریم یه روز همه ی گوشکنیها توی یه شهر واقعی دور هم جمع بشیم و تا همیشه کنار هم زندگی کنیم.
مثل تو قصه ها.
مرسی که هستی.

سلام.
تشکر های شهروز رو لایک می زنم تمامشون رو.
ممنونیم عدسی. از شما و خونواده محترم و صبورت خیلی ممنونیم. از ته ته ته دل.
تمام چیز هایی که شهروز گفت رو انگار الان دارم می بینم. البته با جزئیات کامل.
راستی شهروز و تمام آقایون هم سفر! کاش سر ماجرای جوراب ها ازمون دلگیر نشده باشید! ما فقط شوخی کردیم. نه به این خاطر که فقط خودمون بخندیم. به این خاطر که همه با هم، هم ما و هم شما با هم بخندیم و این روز مرد به عنوان یکی از روز های خنده دار واسه شما و واسه ما خاطره بشه. مطمئنم هرگز کادوی این مدلی از هیچ کسی نگرفتید و نمی گیرید. شنیدم چندتا از بزرگ تر های جمع دلشون از ما گرفت. اسم نمی برم شاید دلشون نخواد.
آقایون بزرگ تر، برادر های بزرگوار و عزیز ما! شما اونقدر واسه ما، واسه من عزیز و صمیمی بوده و هستید که به خودم اجازه دادم بخوام که روز مرد امسال رو براتون خاطره کنم. کاش این خاطره به عنوان۱نشان کدر توی دل های مهربون شما نمونده باشه! اگر مونده، من از طرف خودم از تک تک شما معذرت می خوام.
خدا بگم چیکارت کنه شهروز که گریه و خندم رو با هم درآوردی. شاید به من نیاد ولی زود این مدلی…
نمی فهمم چرا بالای پستت رو که خوندم، وقتی تأیید کردی که ما دیگه مجازی نیستیم، وقتی از صمیمیت هایی گفتی که از نوشته ها شروع شد و تا دیدن ها و دست دادن های صمیمی و بغل کردن ها و سلام های واقعی رسید، و از محبت ها و عشق ها و شادی ها و همه چیز، یادم نیست کجا هاش به خودم اومدم ولی حواسم که جمع شد دیدم چشم هام خیس خیس شدن. بلد نیستم توضیح بدم. الان که در موردشون می خونم نمی فهمم چجوریه که اشک هام افسار بریدن. امیر و تبسم عزیز! با تمام وجودم براتون از خدا خوشبختی های خیلی بزرگ می خوام. و همینجا از پشت این پرده شفاف خیس که از بس زیاده موج برداشته، از پروردگار می خوام که به همین زودی، خیلی خیلی زود، باز هم خبر های خوب در مورد رسیدن های دل ها و دست های دیگه به هم رو توی محله داشته باشیم. خدایا خودت می دونی حرفم سر کی هاست. خدایا قربون دست های توانات، تو خدایی و صبور. بنده هات اینهمه تحمل ندارن. دل پریسا رو بخون و هرچه سریع تر اون مانع بزرگ سر راه عزیز هاش رو بردار. خدایا اگر تو بخوایی نشد نداره. پس لطف کن و بده تا این اشک های مزاحم دوباره از شادی و این حس عجیب قشنگی که توصیفش در توانم نیست جاری بشن و مثل الان چکه کنن روی کیبورد سیستم من! خدایا منتظرم ها! خدایا خیلی شدید منتظرم. خیلی زیاد منتظرم. خیلی خیلی منتظرم.
کامنتم چنان دراز شد که یادم نیست از عدسی و خونواده محترمش تشکر کردم یا نکردم. اگر هم کرده باشم ارزشش رو داره که باز هم تشکر کنم. ممنونیم عدسی. به خدا بچه ها من توی هیچ سفری در تمام عمرم اینهمه بهم خوش نگذشته بود. کاش این پیشبینی شهروز راست در بیاد و ما باز هم رو توی سفر های بعدی ببینیم. یعنی میشه گوش کن باز هم حقیقی شه؟ کاش بشه!
باز هم راستی! شهروز من توی راه برگشت ماشینم افتضاح بود. بالای۱۲بار توی ماشین دعوا شد، با بیشتر از۲ساعت تأخیر رسیدم و آخر کار هم برای بار سیزدهم خودم با راننده حسابی دعوام شد که داستانش درازه و آخرش زنگ زدم به شرکتشون و شکایت کردم که اون بنده خدای پشت خط خیلی محترمانه گفت که متأسفه و قول داد که پیگیری کنه. اگر کنه! و بچه ها نگفته پیداست که این اعصاب خوردی چندین ساعته و ملزوماتش که هنوز روی اعصاب من باقیه و جارو نشده تمامش تقصیر شهروزه. نمی دونم چجوری به شهروز ربطش بدم ولی به هر حال تقصیر شهروزه و پیدا کردن ربطش هم به من چه.
دیگه جدی کامنتم۱پست شد. میگم حالا که اینهمه نوشتم میشه دیگه پست جدا نزنم و همین پذیرفته بشه؟ به خدا واسه خودتون میگم. کامنتم که این شد پستم میشه اندازه میدون محله و دردسر درست می کنه. از من گفتن بود. حالا مرد می خوام این رو از اول تا آخرش بخونه واسه ویرایشش.
دیگه جدی بسه خیلی زیاد شد.
از همه ممنونم، همهتون رو، یکی یکی تون رو، از ته دل دوست دارم، و مثل همیشه:
ایام به کام همگی شما.

سلام پریسا.
انصافً خودش یه پست بود خخخ.
خوشحالیم که بهت خوش گذشته.
اون داستانهای توی راهت هم خیلی وقتها پیش میاد بهش اهمیت نده.
دیگه این بیفرهنگیها طبیعی شده برای جامعه ی ما.
به هر حال امیدوارم یه بار دیگه توی یه اردوی دیگه همه دور هم جمع بشیم.
همه ی تشکراتت از عدسی رو هم لایک میکنم.
بابت دعا هم ممنون خخخ.
مرسی که هستی.
ایام به کام.

سلام دوستان گلم به خدا بدون هیچ دروغ و بزرگ نمایی میگم با خوندن این پست اشکم جاری شد و کلی ناراحت شدم که لیاقت نداشتم تا اسمم در بیاد و با شما باشم ولی از طرفی خوشحال شدم که به شما خوش گذشته و بی لیاقتی خودم رو با تمام وجود میپذیرم خدا رو شکر که برای ‏۳‏ روز نقاب های مجازی رفت کنار و چهره های واقعی نمایان شد از همه و همه تشکر میکنم مجتبی دوست داشتنی شهروز عزیز عدسی عزیز که کاری کردن به داداشا و آبجیای عزیزتر از جونم خوش بگذره موفق باشید شاد باشید و دیگران رو هم شاد کنین

سلام به آقا شهروز گل
خیلی زیبا نوشتی و آفرین به این حوصله
منم از شما متشکرم که نسبت به من و عباس لطف داشتین
از این که منو به دنیای خودتون راه دادین کمال تشکر رو دارم و از آشنایی با شما و دوستای خوب دیگه خیلی خوش حالم

با سلام
آقا من اعتراض دارم!‏
اعتراض دارم!‏
شهروز خدا بگم چیکارت کنه!‏
کلا دلمو آب کردی
اصلا بچه ها اگه بدونین موقع خوندن چی به من گذشت!‏
داغون شدم!‏
مجتبی دستم بهت برسه با گوشتکوب میزنمت!‏
تو هم باید یه موقعی اردو ردیف کنی که امتحان های میان ترم ما شروع شده باشه؟
تو رو خدا توی تابستون یه اردو بذارین,مجتبی جون هرکی دوست داری,کلا یه وقتی بذارین که یکی مثل من گیر نباشه,فقط میتونم بگم امیدوارم اردوی بعدی نزدیک باشه و منم بتونم توش باشم!‏

سلام محمد.
خب توی تابستون اردو میذاریم بیا حالشو ببر.
خب یه کم برنامه ریزی میکردی میتونستی شرکت کنی. همه ی اردو توی تعطیلات برگزار شد.
مثلاً میتونستی توی اتوبوس درس بخونی.
به هر حال دفعات بعد منتظریم.
موفق باشی.

درود! در حیاط یک خانه ی قدیمی با فرشها و ظروف قدیمی با دوستان صمیمی اردویی برپا کردیم به دور از ریا و تبلیغات، در آن خانه نه فضول داشتیم نه گزارشگر نه فیلم بردار، همه چیز طبیعی و قدیمی بود با دوستان جدید و صمیمی، امیدوارم با این حرفی که میخواهم بزنم کسی از من دلگیر نشه: دوستان عزیز بیایید به جای تشکر هر کدام خاطره ای از این اردو در یک پست بنویسیم و هر کدام با نوشتن خاطره ی خود یاد این اردو را زنده نگه داریم، من دوست دارم خاطرات شما را از این اردو بخوانم که این موضوع مرا بیش از پیش شاد میکند، هرکس هرجا بیشتر شاد شده همان قسمت اردو را در یک پست بیان کند، حالا اگه بگویم: من به بهترین خاطره جایزه میدهم آیا دوستان در این مسابقه شرکت میکنند؟!

سلام عدسی.
خب منم ازت خداحافظی نکردم که خاطره ی اردو برام زنده بمونه.
انقدر همه چی عالی بود که نمیشه گفت کدوم قسمتش بیشتر خوش گذشت.
همه چی عالی و بدون نقص بود.
مرسی که انقدر به هممون لطف داری.
پیروز باشی.

سلام. از این نوشته بسیار خوب و ارزشمند، که با خوندن خط به خط اون، لحظات شیرین این سفر تو ذهنم تداعی شد تشکر می کنم. همچنین از تمام کسانی که توی پست هاشون به من لطف داشتن ممنونم. اگه بخوام راحت و بی تعارف بگم واقعا این سفر سه روزه یکی از بهترین مسافرت هایی بود که تا حالا تجربه کردم. هم خیلی خوش گذشت، هم اینکه با افرادی آشنا شدم که مطمئنم جز بهترین دوستای من خواهند بود.
شاد باشید.

روزهای خوبی بود. با دوستان مجازی به ارتباطی حقیقی دست یافتیم.
گفتیم و خندیدیم. در این سفر صدایی توجه مرا به خود جلب کرده بود. صدایی که کتابی را به خاطرم می آورد کتاب سرگذشت یک ندیمه. بله. جای آقای عابدی هم در این جا خالی بود. وقتی با صاحب آن صدای گوشنواز در باره کتاب ندیمه صحبت می کردم، سرشار از شوق بودیم. من از این که آن کتاب پرماجرا به صورت زنده در برابرم گشوده میشد و ایشان از اینکه یکی از شنوندگان کتابش را ملاقات می کردند. شنونده ای که لحظه به لحظه کتاب را به خاطر سپرده بود و با حرارت تمام آنها را بازگو میکرد و هر زمان که دست میداد، باهم به تحلیل و بررسی بخشهایی از کتاب می پرداختیم.
خانم کاظمیان هم مرا به دنیای تجربه های پر ارزش خود بردند و به همراه دوست نازنینشان در قسمت پایانی اردو در نهایت مهربانی و گشاده دستی پذیرای تعدادی از ما در منزل خود شدند.

آقای فلاحتی و آقای آگاهی و تاها که هر یک به گونه ای موجب افزایش اطلاعات من در مورد سیستم اندروید شدند
دختران با صفای اصفهان و صبحانه لذیذ روز آخر و آن نانهای سبوسدار اصفهانی که من خیلی دوست شان دارم.
و عزیزانی که پروانه وار در کنار ما بودند تا بی هیچ دغدغه ای شاد باشیم و از زندگی لذت ببریم.

امروز دانش آموزانم علیرغم اشتباهاتی که در نوشتن املا و یا در آموختن درس ریاضی داشتند، کمترین کج خلقی را از سوی من مشاهده نکردند و این حاصل حضور در جمعیست که یک دست آمده بودیم تا روزهای خوشی را در کنار هم تجربه کنیم و روزهای شادی را در آینده برای خود و اطرافیان مان رقم بزنیم.
یک دنیا سپاس از همت بلندتان.

سلام به خانم جوادیان گرامی.
ما هم از حضور شما خیلی خوشحال شدیم.
همین خاطرات خوب هست که میتونه همه ی ما رو سالها در کنار هم نگه داره و همه با هم با سختیهای زندگیمون بجنگیم.
ممنون از حضورتون.
موفق باشید.

سلام. آقا دمت گرم و دم مجتبی و دیگر کمک کنندگان. من چند تا شبهه دارم
۱_ شما که به اونا میگی خائن چرا خودت بارها با همین خائنا رفتی بستنی و فالوده و.. خوردی؟!
۲_ آقا یعنی چی! چرا شما باید یواشکی بری، باغ ملی و ما رو نبری؟!
۳_ کارتتو چی کار کردی؟ عوض کردی یا رمزشو تغییر دادی و دوباره سوزوندن؟!

سلام عباس.
خب بابا ما فقط همون یه بار باغ ملی و سی و سه پل چیزی خوردیم.
بعدشم یه دفعه ای پیش اومد که فرصت نشد بقیه رو خبر کنیم.
کارتم هم همینطور بدون رمز هستش.
تا ببینیم چی پیش میاد.
مرسی که هستی.

ببخشید! من یادم رفت. از عدسی و خانوادش خییییلی تشکر میکنم و رسول و ننه عباس و زحمتکشانی که نامشان یادم نیست. آره واقعی بودن این قهوهخونه برای من هم خیلی جالب بود و تو پستم دربارش توضیح دادم. دوباره به امیر و تبسم تبریک میگم.

سلام بر آقای حسینی شهنشاه محله
شکلک من پس از مطالعه ای خاطره به این نتیجه رسیدم که وقتی چند نفر می رند به هوای صفا دادن به ریه شون و سفره خونه منم باهاشون برم شاید بعدی رفتیم آب آلبالو و ذرت مکزیکی خوردیم یعنی این یکی خیییلی خیییلی رو دلم موند هعی روزگار ….
شکلک بازم مرسی از همگی خیلی بسیار و خیلی خوش گذشت …..

درود بر شهروز عزیز و دوست داشتنی
از اینکه دیدمت خیلی خوشحالم
البته ما تهرانیم و میتونیم هم رو ببینیم اگه افتخاری باشه
اردو خیلی خوب بود به خصوص داستان قابلمه از همه بهتر بود
من تو اردوهایی که با بیناها میرم خیلی خوش میگذره
البته تو این اردو عدسی اون خاطراتو برام زنده کرد
واقعا عدسی تنها کسی بود که مثل دوستای بینام باهام برخورد کرد
که من خیلی خوشحالم حالا دیگه گروه درست میکنی آره ها
من هم خیلی اذیت کردم خلاصه ببخشید
فکر کنم یه چند باری گوشتو گرفتم انگار
سوگندت میدم به قابلمه ی عدسی
باز هم از این اردوها بذارین تا خوش باشیم داداش

سلاااام وآآآآآآآآی چه خبر خبری شده محله
مُبآآآآآآآآرکه مُبآآآآآرکه مُبآآآآآآآآآرکه
وای نمیدونم از کجا شروع کنم به کجا برسم.
چه خوب خوبآهه
وآآآآآآآی چه خوشحالم که تبسم جون جونم نامزد شده و من ندونستم
اما به قول زهره جون دست دست یک عالمه جیغ و هورای به قول زهره ای
من که خیلی جا خوردم که تبسم هم تو اردو آمدآهه
اگه میدونستم حتما میاومدم
اما یعنی به من هم شیرینی نارنجکی میرسه آیا آیا
یا تموم شد تازه خوشحال شدم که تبسم از لحاظ مسافتی به ما نزدیک شد
راستی آقای شهروز حسینی خیلی تشکر که با تمام خستگی برامون خاطره نوشتین.
خدا رو شک که بهتون خوش گذشته
منم از عدسی خان و خانواده محترمشون و همه دست اندر کاران اردو خصوصا مجتبی خادمی بانی محله تشکر ویژه دارم. خدا اجرشون بده . شکلک یک سبد گل تشکر به عدسی و خانواده محترمشون و یک سبد سلامتی برآ مجتبی خادمی و دست اندر کاران اردو
و یک بقل گل رز آبی هلندی به عروس و داماد محله و یک دنیا آرزوی خوشبختی براشون

سلام
از اونجایی که حسش نیست تو یه پست دیگه بنویسم و نویسندگیمم افتضاحه اینجا یه چند خطی مینویسم
اول که من هم مثل پریسا از آقایون بزرگواری که از این کار ما رنجیدن عذر میخوام ما خیلی فکر کردیم که به بعضیها این کادوی سر کاری رو بخریم و به بعضیها نه ولی دیدیم که نمیشه که بشه اون وقت دیگه تصمیم گرفتیم که این کارو انجام بدیم و بعد هم امیدوار بودیم که کسی ازمون نرنجه
توی حسینیه این تصمیم گرفته شد که با یه کار متفاوت خنده رو لبهای دوستان بیاریم بعد از پیاده شدن از اتوبوس من و خواهرم و بانو به سرعت برق رفتیم که جورابها رو بخریم و پریسا و تبسم رو هم که در جریان کارا بودن فرستادیم که مراقب اوضاع و نبودن ما بشن از دو تا مغازه پرسیدیم که جوراب دارید یا نه و همه با تعجب میگفتن که چرا سیزده جفت جوراب میخوایین و ما نداریم
وقتی به یه مغازه رسیدیم که جوراب داشت با خوشحالی وارد شدیم بعد من به مغازه دار توضیح دادم که با یه گروهی اومدیم اردو و میخواییم بهشون هدیه بدیم و ازش اجازه گرفتیم که جورابها رو اونجا از هم جدا کنیم و کادو کنیم
زمان این کار حدود نیم ساعت شد که خودم سرعت عمل خودمونو ستایش میکنم خخخ
بعد جورابها رو گذاشتیم تو کیف بانو و رفتیم خونه دم در امیر رو دیدیم که داشت بستنی میخورد همینجا از آقای سعد الله خانی بابت بستنیها تشکر میکنم چیزی نگفت اصلا نپرسید شما کجا بودید و از کجا دارید میایید
ولی وااای وااااای از دست این شهروز
وقتی وارد خونه شدیم شهروز تا صدای منو شنید اومد و گفت شما کجا بودید
نبودید که ببینید شهروز مثل بازپرسها سوال میپرسید و منم میخواستم که طفره برم ولی مگه میشد خخخ
بهش گفتم که جایی نبودیم گفت از بیرون دارید میایید زود تند سریع بگو کجا بودید نکنه بازم خیانت کردید هااا ؟ گفتم نه رفته بودیم خرید و گفت رفتید چی بخرید که گفتم یه ساعت دیگه معلوم میشه و زودی در رفتم که لو نریم
بعد از شام بانو بچه ها رو ساکت کرد و کادوها رو تقسیم کردیم مامان عباس خیلی کمک کرد تا کادوها تقسیم بشن فقط نمیدونم چرا یکی از جورابها لنگش پیدا نشد خخخ فکر کنم مغازه جاش گذاشته بودیم
راستی اون مغازه سیزده جفت جوراب بیشتر نداشت و ما همونجا خدا رو شکر کردیم که آقایون بیشتر از این تعداد نبودن خخخ
خب این از جورابها و عذرخواهی و نیمچه خاطره
حالا بریم سر بستنی که ما خوردیم
شهروز ما نرفتیم بستنی بخریم که طاها به سرعت برق و باد رفت بستنی گرفت و اومد حالا بماند که ما با چه سرعتی بستنی میخوردیم که کسی نبینه ولی باز نشد که بشه خخخ
در حین خوردن خواهر من ما رو دید و واااااااای چه چیزایی که به ما نگفتن خخخ
ما هم بهشون میگفتیم به ما چه مربوطه میخواستید نرید موزه ی مردم شناسی مردوم رو بشناسید این صحبتهای خوب و به یاد موندنی تا خونه بین ما رد و بدل میشد ولی من مثل یه وکیل ماهر از خودمون دفاع میکردم خخخ
حالا چند تا حرف خودمونی باهاتون دارم
این اردو اولین اردوی مجازیها بود اونم با این تعداد زیاد
من انتظار داشتم که تنشهای زیادی درش به وجود بیاد ولی با درایت بچه ها و مدیریت صحیح مجتبی و کمکهای فراوان خانواده ی عدسی این اردو به بهترین شکل برگزار شد
وقتی برای اولین بار بانو و زهره رو دیدم به قدری محکم همو بغل کرده بودیم که میگفتم الآنه که کمرم بشکنه مخصوصا زهره که ورزشکاره و قهرمان و من پیشش احساس ضعف میکردم خخخ
آشنایی با لیلا و پریسا که قبل از اردو باهاشون ارتباط نداشتم یکی از ارمغانهای این اردو برای من بود
این که مجتبی برای هر چیزی ازمون نظرخواهی میکرد یکی از نقاط قوت این اردو بود
مجتبی توی اردو حل شده بود و تلفنهاش قبل و بعد از اردو و چک کردن وضعیتمون منو خیلی خیلی خوشحال کرد
حالا یه چیزم به دوستان بگم بعد برم
دوستان توی یه اردوی پنجاه نفری این طبیعیه که همه مثلا برای خوردن بستنی باهم نرن بیرونو هرکس با یه گروه بره و بگرده
این اردوها برای این انجام میشن که ما بتونیم بیشتر باهم آشنا بشیم و فقط تو خونه نباشیم
این بیرون رفتنهای ما اونم خارج از زمانهای تعیین شده برای دور همی بچه ها به دوستان دیگه اینو یاد میده که همه همگونهای خودشونو پیدا کنن و بیشتر باهاش صمیمی بشنو این یه فرصت بزرگه برای پیدا کردن دوستهای حقیقی
مثلا من با بانو تبسم و پریسا بیشتر میجوشیدم و بیشتر با اینا بودم و چون بیرون رفتن هامون شبها انجام میشد از آقایون خواهش میکردیم که باهامون بیان تا تنها نباشیم و به هدفمون که گشت و گذار و تفریح بود برسیم و صرفا به خاطر تاریکی هوا تو خونه نمونیم آقایون هم طبیعتا با دوستانی که باهاشون صمیمیتر هستن میاومدن و این طبیعیه به خاطر تعداد بالای شرکت کنندگان و یا خستگی بعضیهای دیگه
حالا این اردو تموم شده و خواهش من از شما دوستان شرکت کننده اینه که خاطرات خوب رو تو ذهنتون حک کنید و بداشو شیفت دلیت کنید و نذارین تو ذهنتون بمونه و صمیمیتر از گذشته تو سایت محبوبمون گوش کن به فعالیت هاتون ادامه بدید
به امید دیدن دوستان بیشتر تو اردوهای دیگه
وااااای چقدر طولانی شد شهروز ببخش پستتو خراب کردم خخخ
مرسی از سفرنامه ی کامل و دقیقت

سلام پریسیما.
خب بابت جورابها و بستنی حصیری از اونجا که من آدم کریمی هستم، میبخشمتون خخخ.
آدم باید همیشه کریم باشه خخخ.
خلاصه این که اگه توی یه جمع پنجاه نفره نشه همه بریم بستنی بخوریم، توی یه جمع شش هفت نفره که این امکان داره!
پس چراااا سه تایی به ما خیانت کردید خخخ.
به هر حال خیلی خوش گذشت و همه با هم توی این اردو خوش گذروندیم.
مرسی که هستی.
موفق باشی.

سلام بر نازنین دوستان محله.
شهروز این قدر کامل و جامع این سفر رو توضیح داد و همه چیز رو همون طور که بود توصیف کرد که من چیزی برای اضافه کردن ندارم بگم.
چندتایی از مهمترین مواردی که خیلی برای من دلچسب بود و خاطرهش رو هرگز فراموش نمیکنم:
یکی دیدارهای باور نکردنی بعضی از دوستانی بود که باهم دوستی کامل مجازی داشتن و هنگام دیدارهای واقعی لحظات اشک و لبخند براشون به وجود آمد که باید میدیدید، واقعا وصف ناپذیر بود.
دیگری همت خانواده آقای پژوهنده برای رسیدگی و تطابق خودشون با نابینایان و شرایط خاص شون بود که تعبیر خانم جوادیان بسیار تعبیر بجایی بود که میگفتن پروانه وار برای تامین نیاز و پذیرایی عمل میکردن که من از همینجا از تک تک این خانواده عزیز از جمله هر سه خواهر محترم جناب پژوهنده و همچنین ننه عباس عزیز یعنی مادر عباس کاظمی، طاهای خوب و مهربون، فرهاد جعفری عزیز و همسر محترم شون آقا ید اله و آقا رضا و همه کسانی که سعی داشتن بچه ها هیچگونه کمبود و مشکلی رو حس نکنن کمال تشکر رو دارم و امیدوارم که یه روزی و به یه شکلی بتونیم به این عزیزان خدمتی کنیم.
همچنین ماجرای نامزدی امیر و تبسم، دو تا از دوستان بسیار عزیز مون کیف و شادی این اردو رو صد چندان کرد که شهروز، تاکید میکنم، شهروز، امیدوارم که برای بقیه دوستان مون هم بزودی همچین شرایطی رو ببینیم و شاد بشیم خخخ.
امیر و تبسم، پیوندتان پایدار.
در آخر هم از بانی این دوستیها یعنی مجتبی خادمی عزیز که باعث جمع شدن بچه ها در این فضای مجازی و در نتیجه این سفر شده کمال تشکر رو دارم و امیدوارم که در همه مراحل زندگیش موفق و پیروز باشه.
در آخر آخر هم از شهروز که زحمت تدوین این سفرنامه رو با قلم شیوای همیشگیش کشیده ممنونم.
من خیلی خوشحالم که با دوستانی که باورم نمیشد هرگز از نزدیک ببینم شون دو سه روزی به این سفر رویایی و به یاد موندنی برم.
هرگز این اردو رو فراموش نمیکنم و منتظرم که باز هم از این اردوها برگزار بشه تا واقعا از زندگی لذت ببریم.
به امید اون روزهای خوب.

سلاام به همگی, عالی بود عالی, هم اردو هم سفر نامه ی کامل و جامع شهروز الدوله, بچه ها واقعً آقای پژوهنده و خانوادشون بی وقفه و بسیاار محترمانه و صبورانه زحمت می کشیدن, اصلا تشکر از ایشون در لفظ نمی گنجه, مدیریت هم که عالی بود بی نهایت, درسته بیشترین مدیریت رو مجتبی داشت ولی واقعا بچه ها همشون همه چیز رو مدیریت می کردن, به معنای واقعی همه دست به دست هم دادن که این سفر به بهترین شکل ممکن برگزار بشه, نه دلخوری نه تنشی هیچییی, واقعا خوشحال و خوشبختم که دوستان به این خوبی و فهمیده ای دارم و تونستم ۴۰ ۵۰ تاییشون رو از نزدیک ببینم, بچه های نیمه بینا سنگ تموم گذاشتن, چند نفر همراه بینا هم افتخار دادن و تو جمعمون شرکت کردن, که بسیار محترمانه و صمیمی لطف می کردن بچه ها رو راهنمایی می کردن, از جمله خانم کاظمی جان, و رهگذر عزیز, که بسیار دختر نازنینی بود, بازم از همه ی بچه ها و به خصوص آقای پژوهنده ی گرامی که اسباب شادی و تفریح سالم بچه ها رو فراهم کردن تشکر می کنم, امیدوارم خود خدا جواب این همه خوبیهاتون رو بده, من که جز تشکر اینم با یه سری کلمه ی نوشته شده جور دیگه ای نمی تونم زحماتتون رو جبران کنم, فقط بازم سپاس و بازم درود به روحیه بی نظیر شما, همگی خوش و شاد باشید,

سلام به زهره.
میگم عصای نو مبارک خخخ.
اینم مثل قبلیه جادویی هست یا نه آیا؟
همه توی اردو مدیر خودشون بودن و همه به بهترین شکل رفتار کردن که مشکلی پیش نیاد که این خودش یه دنیا ارزش داره.
باز هم از همه تشکر میکنم.
از تو هم تشکر میکنم که انقدر خوب توی اردو ظاهر شدی.
موفق و پیروز باشی.

سلااام به شهروز دوست خوبم
واقعا از تو و مجتبی و همه ی کسانی که برای این اردو زحمت کشیدن تشکر ویژه ی ویژه میکنم
به خصوص از خانواده عدسی و خود عدسی که واقعا ما رو شرمنده کردن و نمیدونم چطور ازشون تشکر کنم
شهروز قلم خوبی داری,خیلی عالی مینویسی
منم واقعا فکرشو نمیکردم که بتونم دوستایی که از طریق فضای مجازی باهاشون دوست بودم رو از نزدیک ببینم
واقعا خیلی بهم خوش گذشت,انشاالله اردوهای بعدی هم همتونو ببینم
جا داره یه تشکر هم از مامانم کنم که هم توی سفر همراهم بود و هم این که به دوستای خوبم کمک کردن
اگه شوخیی چیزی میکرد مامانم به بزرگواری خودتون ببخشینش
اگرم خدای نکرده از من رفتار نا پسندی سر زده بود واقعا شرمنده و امید که همه ی دوستان حلالم کنن
بازم ممنونم از همتون

دوباره سلام.
یادم رفت بگم.آخجون توی پست شهروز حرف بستنی شد من باز هم می خوام. بچه ها باور کنید اون بستنی یواشکی آی چسبید، آی چسبید، اصلا کیفش به یواشکی بودنش بود. بیچاره طاها رو من تیر کردم که بستنی خوردن الان عشقه. افرادی هم که می شناسنم می دونن که اگر من برم سر نق زدن ول کن نیستم و طرف باید یا فاتحه مخ خودش رو بخونه یا۱کاری کنه نق زدنم بخوابه. حالا بنده خدا طاها راه دوم رو انتخاب کرد و رفت بستنی خرید داد دستمون که دست بردارم از روی اعصابش. ولی به جان خودم بهشتی بود واسه خودش مزه اون بستنیه. حالا که دست شهروز بهم نمی رسه، اگر پاش بی افته باز هم به تکرار این خطای خنک و شیرین و دلچسب اقدام خواهم کرد.
وای حالا۱سوراخ موش قیمتش چنده؟ کسی مظنه امروز رو می دونه بده بهم؟ الفراااآاااآاااآاااآااار.

سلام بر هم محله ای های مجازی برای من که هنوز اکثرا مجازی هستید پس بهم لطفا ایراد نگیرید که ما واقعی هستیم خخخخخ از شادی دوستان واقعا خوشحالم خوشحالم که به همگی خوش گذشته سفر و اردوی خوبی برای همه بود امیدوارم از این جور اتفاقات همواره در این محله ی سبز و با صفا بیفته و هم محله ای های عزیزم شاد و خوشحال باشند همیشه …. من هم به نوبه ی خودم به دو دوست گرامی پیوندشان را تبریک میگم امیدوارم شاهد این نوع اتفاقهای میمون و مبارک هم در این محله باشیم این دو عزیز شروع کننده این راه بودند انشاالله که این اتفاق برای همه ی دوستان پر خیر و برکت باشه بازم ممنون که ما رو هم با خودتون همسفر اردو کردید

نه! تو این کار رو نمی کنی. از بس مهربونی و از بس خوبی و از بس با معرفتی و از بس از بس از بس… ول کن بابا آی مدییی،ییی،ییی،ییی،ییی،ییی،ییی،ییی،ییی،ییی،ییی،یییر بیا نجاتم بده این می خواد از اختیارات مدیریتیش برای اذیت کردنم استفاده کنه!

لحظه به لحظه خاطرات دوباره جلوی چشمای نداشتم سبز شدن خخخخ
سلام شهروز
ما هم خوشحالیم از خوشحالی دوستان . خوب قسمت ما نبود در حضور دوستان باشیم روز آخر نتیجه ما مشخص شد که دیگه مجالی نبود و زنبیل پر شده بود . در عوض به چیزی رسیدم که خیلی وقتا دنبالش بودم . انشا الله اردو بعدی از خجالت همگی در میایم . راستی کامنت عمو سعدی هم خوندم که در مورد بوی سیگار بود بگم که عمو اینجور مواقع پیپ به داد آدم میرسه خودم مسافرت ها پیپ میبرم که بوی سیگار اطرافیان رو اذیت نکنه . انشا الله یه شیش هفت تایی قلیون هم میندازم ته وانت میارم اردو دیگه همه چی براه باشه . .
راستی واسه مشهد آمار گرفتم اگه قسمت بشه مشهد رو هم جز دفتر خاطرات بنویسیم . . . دست به دست هم بدهیم میهن اسلامی رو آباد کنیم

سلام به همه خوشحالم که این اردو به دوستان خوش گذشته امیدوارم که تکرار بشه و ما هم که خیلی دوست داشتیم باشیم و به علت تاریخ نشد که باشیم در اردوی بعدی با دوستان باشیم و از مجتبی عزیز و آقا شهروز و کلا همه و از عدسی دوست عزیزم و خانواده بی تکلف ایشان که موجب شادی دوستان شدند تشکر ویژه ای می کنم موفق باشید.

سلااام
دقیقا خودمو توی این اردو کنار همه ی شما دوستان خوب تجسم کردم.
واقعا عالی نوشتید! جامع…
خیلییی خوشحالم که این سفر زیبا به همه خوش گذشته.
انشا الله اردوهای بعدی حتما میام حتی اگه قله ی قاف باشه خخخ
یه بار دیگه نامزدی آقای سرمدی و تبسم عزیز رو بهشون تبریک میگم و براشون بهترینها رو از خدا خواستارم
شاااااد باشید

سلام بر شهروز عزیز و تمام گوشکنیهای دوست داشتنی. خیلی خوب و کامل نوشتی شهروز من میخواستم خودم یه پست بذارم ولی پست تو رو که خوندم منصرف شدم چون تو همه چی رو به انی زیبایی گزارش کردی. خیلی خوب بود اردو خیلی بهترین خاطرات رو برامون رقم زد که اگه بخوام بنویسم طولانی میشه. یکی از بهترین اتفاقات که برا من افتاد این بود که بعد از دوازده سال همکلاسی عزیزم همین شهروز رو دیدم و کلی هم اذیتش کردم. در آخر هم از همه کسانی که برا این اردو زحمت کشیدن تشکر میکنم

شهروز! آخه، می دونی چیه؟ آخه من، من هر چی می کنم می بینم بد کیف داد بهم. خوب چیکار کنم خوشمزه بود و چسبید بهم. خوب چیکار کنم باز بستنی یواشکی دلم می خواد. خوب چیکار کنم اصلا هیچ طوری غلط کردمم نمیاد. ای بابا لپ کلام، خوب کردم! به من چه که کار دزدکی بیشتر از کیف معمولی لذت داره؟ پشیمونیم نمیاد دست خودم نیستش که! یعنی۱همچین موجود صادقی هستم من!

درود. اجازه بدید که دیگه من بخاطر صرفه جویی در وقت و عدم تکرار نگم از برگزار کنندگان این اردو تشکر میکنم نگم که از عدسی گرامی و خانواده محترمش تشکر میکنم نگم که خیلی بهمون خوش گذشت و نگم که این اردو در نوع خود بینظیر بود چون در واقع یک اردوی ملی بود. نگم که منم موفق به یافتن دوستی متعلق به عهد عتیق یعنی حدود چهل سال پیش شدم. نگم که همه چیز خوب و قابل تقدیر و تحسین بود نه دیگه لازم نیست منم هی اینا رو تکرار کنم. آخه همه گفتند و همه نوشتند و من هم گفتهها و نوشته های همه رو تایید میکنم.
الغرض پس اومدم چیییی بگم.
.
.
.
.
آهان میخوام بگم که در این گردهمایی یا اردو جای کارهای گروهی و دسته جمعی کمی و تا قسمتی خالی بود. حتی یه معرفی ساده هم به انجام و سرانجام نرسید و همون نیمه کاره ول شد. شاید بعضی از ما حتی صدای بعضی دیگر از ما رو نشنیدیم چون فرصت نشد چون برنامه ی معرفی و آشنایی تا پایان ادامه نه یافت. همچنین میشد از این اجتماع برخی هم اندیشیها و رایزنیها را به عمل آورد که نیاوردیم. یعنی کار گروهی قابل توجهی نداشتیم حتی بازی گروهی و دسته جمعی هم نداشتیم.
توجه چندانی به هنرنمایی هنرمندانی چون عادل و عباس نمیشد شاید به این خاطر بود که بلندگو نداشتیم و صدای کم ساز باعث میشد که شنونده رغبتی به شنیدن نداشته باشد.
مطلب دیگه ای که باید معروض دارم اینه که از این فرصتها و تجمعات باید اهدافی را بیرون کشید یعنی ببینیم که جز با هم بودن و با هم آشنا شدن و دوستی مجازی را به دوستی حقیقی تبدیل کردن دیگر چه اهدافی را میتوان متصور شد. به یکی دو نمونه اش شخص شخیص مدیریت محترم اشاره فرمودند خخخخ شکلک پاچه خوااری. بعله در اینگونه تجمعات افرادی با روحیه ها و اخلاقیات مختلف و متعددی میآیند که یک مدیریت موفق و از قبل برنامه ریزی شده سعی میکند تا حد امکان همه ی جوانب امور را بسنجد و از دیدگاه تیزبین اما بی فروغ پنهانش نگذارد.
همه دوست دارند که مورد توجه و عنایت دیگران قرار گیرند و اگر احساسی جز این بهشون دست دهد قطعا افسرده و سرخورده خواهند شد. برای همین بود که مدیر لایق ما مرتب از افراد سراغ میگرفت زنگ میزد سفارش میکرد و خلاصه سعی داشت و دوست داشت که همه مورد توجه قرار گیرند و میدان فقط و فقط دست شلوغ کنها و شیطونهای پر سر و صدا نباشه که از این بذل عنایت و توجه باید تقدیر کرد اما باید این مسئله پر رنگتر دیده شود. در کارهای دسته جمعی این امکان هست که اون بچه های غیر شلوغ و ساکت هم فرصتی بیابند تا وجود خود را به دوستانشان نشان دهند و معرفی کنند.
همچنین باید سعی شود که افراد متخصص و وارد به امور روانشناختی و رفتار شناسی در اینگونه تجمعات باشند تا رفتارها و حرکات را زیر نظر داشته باشند و متناسب با رفتار هر فرد برنامه ریزی شود مثلا چنان چه تشخیص داده شود که شخصی در این جمع خجالتیست طبیعیست که باید او را بیشتر به صحنه آورد به او مسئولیت داد و خلاصه او را قاطی جمع کرد.
یا افراد منزوی و گوشه گیر هم را هم همینطور. خلاصه اگر سعی شود که این نوع تجمعات از تفریح و سرگرمی صرف بیرون آیند و قدری هم جنبه های آموزشی و روانشناختی هم لحاظ شود بهتر و بیشتر به مقصود و مرادمان میرسیم که همانا توانمند کردن همنوعان در همه ی صحنه ها و عرصه هاست.
شرمنده که باز به درازا کشید و شاید کمی آرمان گرایانه بود ولی خب چه کنم ما جز آرمان بافتن یا همون خیال بافتن کار دیگری ازمون برنمیاد شاید ما هم از همین تجمعات و گردهماییها بیاموزیم که کمی واقع بینتر باشیم. و اینقدر مهملات سر هم نکنیم.
پاینده بااااشید.

سلام عمو.
خب راستش بخشی از کارهای گروهی باید تمایلش در بچه ها باشه.
برای نمونه ما میخواستیم مراسم معارفه رو ادامه بدیم که خیلی از بچه ها یوواشکی به ما میگفتن که این کارو نکنیم.
بیشتر بچه ها تمایل داشتن که با دوستای خودشون خوش بگذرونن.
ولی این امر باید توی اردوهای بعدی بیشتر کار بشه.
به هر حال ما تجربه ی اولمون بود و مطمئناً این کاستیها یکی از دستاوردهای مثبتی هست که توی اردوهای بعدی میتونیم اونها رو پوشش بدیم.
امیدوارم به عنوان یه بزرگتر کاستیها رو به ما ببخشید.
ممنون از لطفتون.
موفق باشید.

سارا جان و پری سیمای عزیز! اصلا نگران نباشید. دفعه های بعدی جبران می کنیم و آی کیف میده! بنده خدا طاها هم که به آتیش ما چیز شد. یعنی دودی شد. گناه داره خداییش. مرض اول رو من کشتم و وای بچه ها به شهروز نگید ولی خداییش هرچی می گردم هیچ کجای دلم احساس پشیمونی نمی کنم. خیلی حس خوبی داشت وقتی یواشکی داشتم تند تند بستنیم رو می جویدم تا زود تر تموم بشه کسی نبینه. مگه این خنده می ذاشت؟ همین طور ریسه می رفتم و زور می زدم زود تر بخورم. نه بستنیه تموم می شد نه خندهه مهلت می داد که بجنبم. آخرش هم لو رفتیم. وای خدایا چه خوب بودن اون لحظه ها و اون خنده ها و این۳روز! میشه بزنم عقب دوباره برگرده؟ کاش می شد!

سلام بر شهروزِ عزیزم فوق العاده نوشتی ی لحظه خودمو گذاشتم جای دوستانی که نیومدن و باورم شد که دوستانی که هم راهِ ما نبودند و با خوندنِ پستت خودشونو توی فضای اردو تصور کردند پر بی راه نمیگن و شما خیلی دقیق و موجز و مو شِکافانه همه چیز رو شرح دادی یعنی من هم اگر نبودم با خوندنش خودم رو واقعا توی اون فضا تصور میکردم فقط کمی دلخور شدم که هم شما توی این پست و هم بعضی دیگه از بچه ها هم توی این پست و هم توی پستهای دیگه منو شرمنده کردید آخه اون که قابل شما عزیزانم رو نداشت که منو چوب کاری کنید و اسمش رو بیارید تو یکی از پستها عدسی خواسته بود که کمی و کاستیهای اردو رو بگیم میخوام بهش بگم اردو میشه گفت با این که تجربه ی اول بود اگر من رو ازش حذف میکردید دیگه هیچ نقصی نداشت آخه خداییش من خودمو وصله ی ناجوری دیدم که میونِ شماها بر خورده بودم و توی پست هم داش قنبر گفته که عدسی که اسمش توی دعوت شده ها نبود و من بهش میگم شما این همه تشکر از عدسی رو دیدی که ی گوشه از محبتهای خودش و خانواده و فامیلش را جبران نمیکند باز هم متوجه نشدید که همه ی ما در اصل مهمانِ ایشون و فامیلِ شون بودیم و من میگم عدسی اگر همه ی عمرم ازت تشکر کنم باز هم نتونستم حقِ مطلب رو ادا کنم بعد آقا شهروز جواب خیانت رو باید با خیانت داد اگر عمرم باقی بود و ی بار دیگه اردو توی اصفهان برگذار شد خودم به صورت یواشکی میبرمت بِرِیونی اعظم حسابی شکمی از عزا در بیاریم بعد فالوده بستنی بابا بستنی میبرمت تا جیگرمون حال بیاد در هر دو جا هم فیلمِشو میگیریم و برای خائنین پخش میکنیم تا دلشون بسوزه و ما هم کیف کنیم یعنی جیلیز ویلیز کنند و ما بخندیم به نظرت مجازاتی بالا تر از این هم داریم برای اونا راستی شرمنده که از قافله ی تبریک گویان به جنابِ سرمدی و سرکار خانمِ تبسم جا موندم تصمیم داشتم توی پستِ شما این کار رو انجام بدم من هم صمیمانه به هر دو عزیز تبریک میگم و آرزو میکنم جوابِ آزمایش همون باشه که دلشون میخواد و از خدا زندگیی سرشار از عشق وفا محبت سفا صمیمیت و سعادت همراه با فرزندانی سالم و صالح واسشون درخواست میکنم باز هم این جا از همه اگر بدی از من دیدند طلب حلالیت میکنم زنده باشید و شاد خدا نگهدار

سلام به علی عزیز.
خواهش میکنم این حرف رو نزنید.
شما و بقیه ی بزرگترها ستون سایت و این اردو بودید و روی سر ما جا دارید.
وصله ی ناجور اونهایی هستن که نمیتونن ای همدلی و صمیمیت بین بچه ها رو ببینن.
مطمئن باشید که شما همیشه یه انسان وارسته در ذهن من هستید.
لطف شما همیشه شامل حال ما بوده و هست و خواهد بود.
درباره ی پاسخ به خائنین هم موافقم.
فکر کن این فیلم رو به پریسا نشون بدم.
آخییییش دلم خنک میشه خخخ.
حتماً توی اردوهای بعدی بدون این که ثبت نام کنید خودم اسمتون رو مینویسم.
موفق و پیروز باشید.

درود
دیشب وقتی داشتم می خواندم این گزارش سفره نامه یا همان سفر نامه را به آنجائیکه از خیانت بزرگ درج شده بود رسیدم و صفحه نو شد و خطم را گم کردم و در کف ماندم که چه شده است آیا ؟اما الان امشب فهمیدم که شیطنت پریسا بود و بس
خوشحالم که به همه شما خوش گذشته است .اما باز هم بگم تصور من این بود که سفر نامه شهروز کامل ترین باشد اما بخش کوچکی بود از این سفر و در واقع سفره خانه بود تا سفر نامه همه اش خوردن و بود البته اینکه از عمو محله عمو حسین هم یاد ننمودند !
اما قلم توانمند دارند شهروز خان .تازه ببین مجتبی چه منتشر کند و از خودش چه در کند و یا عدسی که هنوز گزارشی ارسال نکرده است و الآن دارد کیف میکند که همه دارند برایش کف می زنند خخخ .
از اینکه ما را در اردویتان شرکت دادید و تشکر کردید بخاطر خواندن این مجمل از شما ممنون هستم و برای همه آرزوی سلامتی و بهروزی دارم .آهان یادم نرفته اما مگه شهروز بگذارد ؟
امیر جان و تبسم تبریکات فاضله و فائزه ما را از مسیر طولانی پذیرا باشید .مبارکا باشد و زندگی توام با امید و نشاط وسرگرمی برایتان آرزومندم .به پا یهم پیر شوید در محله نابینایان و برقرار باشید دوستان

درود! خوب دوستان عزیز تا شما مشغول خاطره نویسی و تعریف و تمجید هستید من فردا شب یعنی سه شنبه شب با گروه آقای ناطقی به اردوی شیراز طبق سال ۹۲ و ۹۳ بروم و به اتفاق خانم خوش بگذرانم، ما جمعه برمیگردیم، حالا هم رفتم روی پشت بام و دو پتوی داخل چادر را جمع کردم و بنر زیر چادر را هم جمع کردم و چادر را نصف نیمه جمع کردم و به اتاق آوردم ولی نتوانستم کامل جمعش کنم و داخل کیفش بگذارم و همچنان وسط اتاق پهنش کردم تا پس از بازگشت از شیراز یکی از اقوام بیاید برایم جمعش کند، خوب به قول فلانی خیلی دراز شد، اگه باتری موبایل هایم مرا یاری کردند در اردوی شیراز به محله میام و گزارش گری میکنم!

سلااااا ااااا اااااام
من که هنوز کم خوابی این چند روز تو تنمه و هنوز نتونستم درست و حسابی استراحت کنم.
واقعا نمیدونم چی جوری باید لطف و محبت دوستانی که به من و تبسم تبریک گفتن رو جبران کنم، فقط به همتون میگم ممنونم خیییلییی زیاد هم محلی های مهربون.
شما ها مهربون ترین و با محبت ترین دوستان حقیقی من در دنیای مجازی هستین، و یا برخی هاتون بهترین دوستان مجازی من در دنیای حقیقی هستین.
شاید این چند روز تازه متوجه شدم که محله نابینایان ایران تا چه اندازه مخاطب و افراد همراه داره که چراغ خاموش میان اینجا و میرن.
من هنوز به خیلی از دوستان قدیمی خودم ماجرای نامزدی خودم با تبسم رو نگفته بودم. چون میخواستم اوایل تیر ماه جواب آزمایشمون بیاد. دیگه وقتی همه چیز قطعی شد به اونا هم اعلام کنم، اما بلافاصله بعد از این که این پست و پست محمود هژبری در سایت گوش کن منتشر شد، خیلی از اون دوستانم با زنگ هایی که زدن و یا پیامک هایی که دادن، منو شرمنده محبت های بی دریغ خودشون کردن.
به همشون گفتم ای ناقلا هاااا حالا گوش کن میایین بعد صداشو در نمیارین. خخخ
بازم میگم ممنون بچه ها بابت همه چیز.
اما در خصوص این اردو دیگه حرفی نیست که بزنم، ریز تمامی جزئیات رو شهروز گفت، و اگه بخوام چیزی بنویسم، قطعا تکرار مکررات میشه.
فقط باید بگم من تو عمرم سفر زیاد رفتم. به خیلی از استان های ایران سفر کردم.
با خانواده، با دوستان مدرسه، با دوستان دانشگاه، با انجمن های مختلف، با دوستان سایتم و در کل تا به حال تو عمرم بیش از یکصد بار مسافرت رفتم و مناطق مختلف ایران رو گشتم.
اما بی اغراق میگم. اگه بخوام فقط پنج تا سفر از بهترین مسافرت های عمرم رو انتخاب کنم، بیشک اولین اردوی گوش کنی یکی از این پنج تا هستش.
خییییلیییی خوش گذشت. خیییلییی.
در برآورد اولیه، اصلا فکر نمیکردیم اولین اردوی گوش کن با این تعداد و از ۱۳ استان مختلف کشور برگزار بشه. اما استقبال به قدری از این اردو شدید بود که ما حدود شش هفت نفر از پسر ها رو مجبور شدیم خط بزنیم.
البته اگه بستری که عزیز پژوهنده برای اسکان این اردو فراهم کرد نبود، بیشک برگزاری این اردو در این حجم عملی نبود.
محله نابینایان ایران با این اردو خیلی چیز ها رو ثابت کرد.
این که میتونه خودش به صورت مستقل یک اردو در این حجم رو سازمان دهی کنه. میتونه بدون کمک گرفتن از نهاد ها و انجمن های مختلف، خودش تدارکات اردو رو به بهترین شکل ممکن انجام بده. قطعا هماهنگی با موزه برای لمس اشیا یه فرایند دشوار هستش که همینجوری مجوزشو صادر نمیکنن.
اما با پیگیری های مجتبی این مسئله هم عملی شد.
این اردو ثابت کرد میشه با تنها ۴۰ هزار تومان برای دو روز و نیم خوش بود و چیزی کم نگذاشت. به انجمن ها و نهاد های مرتبط با معلولین ثابت کرد برای اردو، نیازی به اخذ هزینه های چند صد هزار تومانی نیست.
نقد و تحلیل زیاده. اما این تحلیل ها باید سر فرصت بررسی بشه تا در اردو های بعدی بشه ازش استفاده کرد.
قطعا همیشه اولین ها مشکلات و نقایص خاص خودشو هم داره. اما اونقدر این نقایص کم بود که اصلا محسوس و قابل گفتن نیست.
بنابر این فقط میگم خدا قوت بچه ها.
همراهی تک تک شما باعث شد این اردو به این شکل برگزار بشه و از صمیم قلبم آرزو می کنم در آینده شاهد تکرار چنین گرد همایی هایی باشیم.
به امید اون روز

ای دلت دریای پاک و روشنم
مرغ بوتیمار این دریا منم
فدای همتون

سلام امیر.
خب هر چی که لازم بود گفتی.
یه بار دیگه هم اینجا به تو و تبسم تبریک میگم.
امیدوارم نتیجه ی آزمایش هم خوب باشه که یه عروسی درست و حسابی بیفتیم.
خلاصه کِی بریم رستوران پارک ملت عسیسم؟
من رژیم گرفتم برای اون روز.
خخخ.

شهروز به نظر تو مجازات بانو چی میتونه باشه که تک تک کارهای ما رو لو میده هاااا؟
بابا عوض کردن کفشها رو هم لو داد این بانو خخخ
پریسااااا بیا فرار کنیم واای
شهروز آفرین که عوض کردن کفشها رو ننوشتی دیدی گفتم تو خیلی کریمی؟ خخخ
دوستان روز اول اردو پریسا چهار جفت از کفشها رو عوض کرد یعنی شماره هاشونو جا به جا کرد من هم تشویقش میکردم ولی دلمون نیومد بیشتر انجام بدیم خب گناه داشتن آقایون خخخ
ولی وقتی مجتبی میگفت کفش شماره ی بیست مال کیه ما از خنده مرده بودیم
شهروز تو با این سفرنامه نوشتنت آبروی چندین و چند ساله ی منو بردی خخخ
بچه ها باور کنید من شیطون نیستم فقط یه کمی شیطونم که اونم حل میشه خخخ

درود! قابل توجه مذکرهای نابینای مطلق: این افراد اگر سوسول و پاستوریزه نباشند تا ۲۰ نفر امکانپذیر است که با من به روستا برویم و خودم آشپزی کنم ۱۴ و ۱۵ خرداد را با غذاهایی مانند نان و ماست و خیار یا برنج دمپختک یا آبگوشت نخود و لوبیا و سیب زمینی یا آبگوشت با گوشت چرخ شده یا گشنه پلو یا انواع کنسرو یا آبدوغ خیار بگذرانیم، خلاصه من در خدمتم: حزینه ی اردو پس از برنامه حساب میشود و از افراد دریافت میگردد، فقط مذکر نابینای مطلق پذیرفته میشود و مجلس خودمونی و بدون بینا برگزار میشود، لطفا متقاضیان پایه با من تماس بگیرند ۰۹۳۸۸۴۳۴۸۴۴ ترسو ها جلو نیایند که میخورمشون!

بازم سلام شهروز جان باور کن گانگسترهای حرفه ای هم از این کارها که اینا کردن نمیکنند وای وای اینا دخترن اگر پسر بودن چکار میکردن نظرم راجع به فیلم عوض شد میگم بهتر که بیاریم جلوی خودشون بخوریم آی حال میده آی حال میده اگر من جاشون باشم مرگ با اعمال شاقه رو به این مجازات ترجیح میدم باور کن شهروز اینا نِسفِشون زیر زمینه باید ی دادگاه صحرایی براشون تشکیل بدیم تو اردوهای بعدی باید برای خودمون بادیگارد بیاریم آخه با وجود اینا دیگه تأمین جانی نداریم حالا خودت بازجویی شون کن ببینیم دیگه چه کار کردن منتظر کشفهای بعدیت هستم بابت اردوی جدید ال تأسیس توسط عدسی هم ی جورایی مشکوک میزنه معلوم نیست چی میخواد به خورد بیچاره هایی که میرن بده برای همین میگه همه از دم نابینای مطلق باشند آخه اگه ی بینا هم باشه میبینه داره چی به خورد بچه ها میده آخه آشپز که ادسی باشه باید آش خور هم نابینا باشه

آخجااان عوض کردن شماره کفش ها رو یادم نبود. خداییش امتیاز این یکی دیگه انحصاری مال خودم بود عمراً اگر اجازه بدم کسی رو درش شریک کنی شهروز.
داداش علی مهربون! اولا ممنون خیلی زیاد بابت بستنی. فرصت نشد اونجا و هیچ کجا بگم. دستتون درد نکنه خیلی چسبید خیلی. دوما توی۱پستی خوندم که۱تصمیمات بدی داشتید. به خدا حسابی دلگیر میشم اگر۱بار دیگه از این چیز ها بنویسید. شما ها تاج سر ما هستید مگه میشه نباشید؟ همه که شبیه هم نیستن. بعضی ها شرایطشون با بقیه۱کمی فرق می کنه. این که دلیل نمیشه اون بعضی ها دیگه نخوان بین ما باشن. به خصوص اگر اون بعضی ها عزیز های جمع باشن. دیگه از این چیز ها نگید داداش علی. راستی باز هم ممنونم بابت اون خاک متبرک و عزیز. هنوز توی۷تا سوراخ مخفیش می کنم و هی میرم سراغش۱دستی به بستهش می کشم دوباره قایمش می کنم مادرم میگه جریان چیه مثل گربه هی یواشکی میری توی کمد رو دستکاری می کنی در میایی من بهش نمیگم. دلم نمی خواد که بگم. حس می کنم امتیاز داشتن این بسته فقط مال خودمه و دلم نمی خواد کسی رو داخلش شریک کنم. حتی اگر این شراکت فقط مطلع کردنش باشه.
داداش علی! لطفا باز هم توی دیدار های بعدی باشید. چه من باشم و چه نباشم.
ایام به کام همگی.

سلام سلام سلاـاـاـاـاـاـاـاـاـاـاـاـاـاـاـاـاـاـاـاـاـاـاـاـاـاـام
خب من ۲ ساعت وقت گذاشتم تمام پستهای بچه ها رو با کامنتهاشون خوندم تا کامل در جریان اردو قرار بگیرم
خوشحالم که اردو بهتون خوش گذشته و یکی از آرزوهای بچه های گوشکن محقق شده
در برنامه های بعدی حتما شرکت میکنم خیلی دوست داشتم که بیام ولی بنا به دلایلی نشد.
شهروز جان خوب نوشتی و خوب تصویر سازی کردی.
حیف شد که نتونستم بیام
ولی من هم از اینور به یادتون بودم
یه شب تو روم ستاره بودم یکی از بچه ها از اردو وارد روم شد و توضیح داد که ما در اردو هستیم و بهمون خوش میگذره فقط ۲ دقیقه باهامون صحبت کرد و رفت ولی همون موقع من صدای یکی از دوستانو شنیدم که همونجا اسم منو صدا میکرد فکر میکرد من هم به اردو اومدم حالا نمیدونم اون کی بود که با صدای بلند منو صدا میکرد خخخخخ
همون موقع به مجتبی زنگ زدم گفتم یکی منو صدا زده کی بوده! اونم گفت نمیدونم کی بوده ما بیرون نشستیم!
خلاصه ازش تشکر میکنم که اونجا به یاد ما بوده! خخخخخخ
امیدوارم این حرکت سرآغازی باشه برای اتحاد هر چه بیشتر نابینایان
از همه دوستان به ویژه مجتبی عدسی و خانوادش شهروز عزیز و سایر دوستانی که کمک کردند و همه دوستانی که شرکت کردند تشکر میکنم
حالا من سر پیازم یا ته پیاز خودم هم نمیدونم!
ولی اینو میدونم که منم دوستتونم و شادی شما شادی من هم هست
اینو هم میدونم وقتی برنامه خوب برگزار بشه بچه ها بیشتر علاقمند میشن که تو این برنامه ها شرکت کنند و اردوهای بعدی بهتر برگذار میشه که منم میتونم شرکت کنم و لذت ببرم.
به امید دیدار همه شما دوستان خوبم

سلام به همه دوستان عزیز شهروز جان و مُجتبای عزیز واععا دمتون گرم این اردو یکی از بهترین اردوهایی بود که من دیده بودم واقعا این قدر خوش گذشت که قابل توصیف نیست من بازم میخواااااااااااااام شهروز یه چیزی یادت رفت بنویسی یادت رفت بنویسی تو اتوبوس چه قدر تو و مُجتبا رو اذیت کردیم خخخخخخخ چه جیغ کشیدیم سرتون خخخخخخ فکر کنم گوشاتون دچار مشکل شده باشه خخخخخخخ بچهها بیایید هیچ وقت نذاریم هیچ کس این خوشی ها رو از ما بگیره بیایید این صمیمیتها رو حفظ کنیم همتون رو خیلییییییی دوست دارم

سلام عادل.
آره دوستان.
این عادل با مجید و امید یه بلاااای سر من و مجتبی اوردن که نگووو.
ولی منو مجتبی به اینا فروختهاااا!
ناااامرد.
خلاصه دمت گرم که اومدی.
اردوهای بعدی هم بیایید حالشو ببریم.
شاد باشی.

سلاااااااام بر همه ی اهالی خوب و با صفای محله. امیدوارم حالتون خوب باشه.
یک بار دیگه از شهروز و مجتبی و آقای پژوهنده و خانواده ی محترمشون و همه ی دوستانی که به هر نحوی در برگذاری این اردو تلاش کردند و زحمت کشیدند تشکر و قدردانی میکنم. واقعا همه چی عالی بود.
اولین نفری که به نجف آباد رسید من بودم که با استقبال خییییییلی گرم آقای پژوهنده و خونوادشون مواجه شدم. خیلی شرمنده کردن. مریم و محمد کوچولو رو من خییییییلی دوست داشتم و باهاشون بازی میکردم. من میدیدم میرفتن پیش پسرا با مجتبی بازی میکردن و از مجتبی جدا نمیشدن و وقتی طرف دخترا میومدن با من بازی میکردن. نکات بسیااااار جالبی که من از این بچه ها دیدم این بود که نابینایان رو کاملا درک میکردن و حتی اونا هم در حد توانشون بچه ها رو راهنمایی میکردن. مثلا من میخواستم داخل حیاط مسواک بزنم داشتم میگشتم ببینم شیر آب کجاست که مریم اومد گفت چی میخوای؟ گفتم شیر آب کجاست؟ با اینکه خودم کامل میدیدم ولی دستمو گرفت برد کنار شیر آب و آب رو برام باز کرد و گفت این آبه. به شدت از این کارش خوشم اومد. وااااااای که من چقدر این بچه ها رو دوست داشتم و الان خیییییلی دلم براشون تنگ شده.
من کامنت عمو حسین رو لااااااایک میکنم. البته این اولین تجربه ای بود که کسب کردیم. ان شاءالله در اردوهای بعدی به مواردی که عمو حسین گفت توجه میشه.
راستی دوستان من خیلییییی فعالتر از اونی که دیدین هستم. در سفرهای بعدی سعی خواهم کرد که بیشتر فعالیت کنم و به دوستانم خدمت کنم. خداییش اینجا هم یه کوچولو کار میکردم که شما ندیدین خخخ
منم دوست داشتم از نزدیک بیشتر با دوستانم آشنا بشم ولی متاسفانه هم معارفه نیمه تموم موند و هم فرصت نشد تک تک با همه صحبت کنم. جای دوستانی هم که نیومدن واقعا خالی بود.
در آخر از همه ی دوستان عزیزی که نسبت به من و امیر ابراز لطف و محبت کردند ممنونم. انشاءالله بتونیم جبران کنیم و ازین خبرا بیشتر بشنویم. الهی که همیشه دلتون شاد و لبتون خندون باشه.

باز هم سلام یه چیزی یادم رفت بگم ما داشتیم با دوستامون تو کوچه میچرخیدیم یه هو صدای جیغ همه جا رو فرا گرفت اومدیم تو خونه دیدیم بهبهبهبه مراسم نامزدیِ خیلی با حال بود بهترین اتفاق این اردو بود خیلی خیلی خیلییییییی تبریک میگم به امیر عزیز و آبجی گلم تبسم خانم براتون بهترین ها رو آرزو میکنم از خدا میخوام که خوش بخت بشید و زندگی پر از شادی و موفقیت رو داشته باشید بادا بادا مباااااااااااااااااااااااااااااارک باداااااااااااااااااااااااااااااا

سلام به همگی! پست های اردو و همه دیدگاههاش رو خوندم و از شادی شما دوستان بسیار خوشحال شدم. اووووووووه جوری گفتید خیانت که گفتم چی شده آیاااااااااااا!؟ خخخخ. خب من اگه بودم شاید از بعضی شیطنتای بچه ها حرص می خوردم. البته نه همش. مثلا همین جا به جا کردن کفشا! مواردی که برام اتفاق افتاده با این که عمدی نبوده باعث شده تو درد سر بیفتم. خخخ. امیدوارم پریسا را عفو بفرمایید، باشد که قول بده دیگه از این کارا نکنه. خخخ.
یک بار دیگه نام زدی امیر سرمدی و تبسم خانم را صمیمانه تبریک میگم و اضافه می کنم که فقط به خدا توکل کنید و به خودش بسپارید. ان شا الله هر چی خیر و صلاحه همون میشه و امیدوارم جواب آزمایش چیزی باشه که شادی شما و ما را مضاعف کنه.
اردوی بعدی هم که چه بیام و چه نیام امیدوارم به خوبی و بهتر از این برگزار بشه و به همه خوش بگذره. شاد موفق و سر بلند باشید.

شهروز من متعهد میشم هر۵شنبه از بستنی بدم بیاد بعدش شنبهش خوشم بیاد تا۵شنبه آینده.
نازنین اگر زمانی من و شما با هم هم اردو شدیم شما اولش خودت رو بهم معرفی کن کفش هات رو هم نشونم بده تا سر به سر شما و کفش هات نذارم. خودم هم از شوخی کردن با کسی که موافق نیست اصلا حال نمی کنم.

سلام شهروز جان میگم ای که الان گفتی ای یعنی چه اینا همین طوری خودشون شیطون هستن تو هم مجوز بهشون دادی تو اردوی بعدی هم آره قابل توجه بعضیا من از امروز مشغول تربیت و آموزش چند عدد موش سوسک و مارمولک و قورباغه برای لانه گذاری در کفش خانمها شدم اگر توی اردوی بعدی باشم یا نباشم پریسا خانم پری سیما خانم و اون یکی دیگه مواظب کفشها تون باآآآآآآآآ شین خلاصه از من گفتن

آخجون شهروز اصلا۱چیزی هستی تو! به جان خودم. داداش علی! آخجون سوسک! چندتا اضافی هم پرورش بدید هم رو که دیدیم یواشکی رد کنید بهم بندازم توی لحاف تشک ملت خودم بشینم بخندم. من بچه که بودم همیشه توی لباس هام از این سوسک سیاه گنده ها قایم می کردم که بابام نبینه دعوام کنه. نصف بیشتر کودکی های من بین این موجودات چسبناک چندش آور سپری شد و من و این سوسک ها کلی با هم خاطره داریم. یادمه۱بار یکیشون اینقدر بزرگ بود که هر جای لباسم قایمش می کردم می اومد بیرون و از زیر لباس هم جنبشش معلوم می شد بردم گذاشتمش توی کتابخونه با نوار کاست ها دورش رو بستم بعدش خونواده می دیدن من هی میرم سر کتابخونه باز میام دوباره میرم. با کلی شگرد و فن روان شناسی کودک ازم حرف کشیدن که توی کتابخونه۱سوسک خیلی گنده قایم کردم هی میرم باهاش بازی می کنم. دیدن اینطوری اگر بخوان مانعم بشن بزهکار میشم فردا یواشکی مار میارم توی خونه خواستن روشن بازی از خودشون نشون بدن گفتن خوب حالا ایرادی نداره حالا که خودت گفتی اینهمه هم دوست داری بیار ببینیم چطوریه که قایمش کردی؟ مثلا خواستن هیبتش رو بشکنن و حصار بین من و خودشون از بین بره تا راحت تر نصیحتم کنن که از این کثافتکاری ها کمتر کنم. خلاصه دردسرتون ندم. رفتم جناب سوسک رو گرفتم آوردم و جلوی چشمشون از توی لباسم آوردم بیرون و گذاشتم روی صورتم. سوسکه هم با خیال راحت روی گونه هام راه افتاد. کوتاهش کنم، سوسکه چنان بزرگ بود که مادرم فشارش بلافاصله افتاد و اوضاع خونه به هم ریخت و من وسط اون قیامت با سوسکم در رفتم۱گوشه و سیر بازی کردم.
اَییی! جدی خودم رو درک نمی کنم ولی گفتم خودم رو بیشتر معرفی کنم تا کمتر به زحمت بی افتید.

سوء تفاهم نشه. خخخ. نگفتم با شوخی کردن مخالفم، منظورم اینه که اگه جایی در بین دوستان باشم سعی می کنم شوخی نکنم که باعث درد سر بشه. و سعی می کنم تا حد ممکن از شوخی کسی ناراحت نشم. خخخ. بازم میگم پریسا را عفو بفرمایید. خخخ.

شهروز ممنونم از دلداریت. صمیمانه ممنونم. ولی من رو خیلی وقته جوابم کردن. دیگه درست بشو نیستم خودم هم می دونم. ۱بار هم۱ملاقات اجباری با۱مارمولک داشتم که راستش چندان رضایتبخش نبود. مارمولکه از محبتی که بهش داشتم زیاد خوشش نیومد و گذاشت در رفت. نفهمیدم چرا. چند روزی به خاطر اینکه مارمولکه منو نپسندیده بود افسرده شدم بعدش دیدم زندگی ادامه داره دوباره بلند شدم و با استفاده از تجربه این شکست سعی کردم رفتارم رو با این موجودات متوقع عوض کنم بلکه دیگه دچار شکست های این مدلی از طرفشون نشم.

درود! منو بگو که رفتم یه پوشه باطله و کمی پاره و سفید از همکارم گرفتم که مبادا به اداره خسارت وارد کنم و به بیت المال آسیب بزنم و با قلم و تافل لولا شکسته ۹ خط قدیمی خط کشی کردم و عدد نوشتم تا دوستان برای پیدا کردن کفشهایشان با مشکل مواجه نشوند، حالا چند نفر تر زدند به زحماتم، من که از همه شیطون تر هستم چند بار قول دادم که در این اردو شوخی و شیطنت نکنم تا دوستان بهشون بیشتر خوش بگذره، من فقط یه شیطنت کوچولو کردم و وقتی علی کریمی درخواست قابلمه کرد تا باهاش تمبک بزنه به شوخی یه زود پز یا قابلمه ای برایش بردم که باورش نمیشد، بنده ی خدا علی کریمی جرإت نکرد دست به قابلمه بزنه و من چند بار با دستم روی قابلمه ام زدم و صدای دلنشینش در اتاق پیچید، راستی عجب قابلمه ی باحالی بود، حالا برای اردوهای بعدی دیگه قول نمیدهم و همون ۱۳ ساله ی شوخ و شیطون میشوم، راستی یه اعتراف دیگه: وقتی دوستان در آبگیر آب شور رفته بودند من خواستم به شوخی با دستم بهشون آب بپاشم و همین که دستم را زیر آب بردم و بالا آوردم دستم محکم خورد به قابلمه ی یکی از دوستان داخل آبگیر و خودم ناراحت شدم که چرا اینطوری شد، همان موقع سکوت کردم و چند لحظه بعد سنگی برداشتم و کنار پای فلانی محکم در آبگیر انداختم و آب به لباسش پاشید، فلانی دو بار از من ضربه خورد و سکوت کرد و با این سکوت من حسابی خیت شدم!

درود! من کاری به ونوسیا ندارم، ولی نیمه ی خرداد ثابت میکنم که همه ی نابینا مطلقها ترسو و سوسول و پاستوریزه تشریف دارند، حالا اگه غیر از اینه بیایید ثابت کنید که سوسول نیستید! راستی پریسا کجا فرار کرد که اینجا نیستش! در ضمن به اطلاع علی سعد الله خانی و دیگر دوستان میرسانم که سال ۱۳۹۰ و ۱۳۹۱ ما سه یا چهار نفر و ۱۳۹۲ ۶ نفر نابینای مطلق سه شبانه روز در روستا و در همان اتاق که دول را نشونتون دادم زندگی میکردیم و دست پخت من و دوستمان هم عالی بود، سال ۱۳۹۲ جانیک آوانسیان دوست مسیحی که در این اردو هم حضور داشت برایمان چایی می آورد و ظرفها را میشوست!

با درود و عرض ادب و احترام خدمت شما گرامیان.
بسیار خوشحالم که به شهر ما تشریف آوردید و خیلی ناراحتم که نتونستم به جمع صمیمانه ی شما بپیوندم. من کار آقای عدسی را تحسین میکنم و از خونواده محترمش واقعاً سپاسگزاری میکنم که به بچه ها کمک کردند تا بیشتر بهشون خوش بگذره. واقعیتش من میخواستم شنبه یه سری بیام ۳۳ پل و در آخرین دقایق با شما دوستان آشنا بشم و خوشحالی خودمو ابراز کنم ولی متأسفانه یک مشکل باعث شد که نتونم در خدمت شما باشم
امیدوارم این افتخار را داشته باشم که در اردو های پسین در خدمت شما باشم
همچنین از شهروز جان به خاطر قلم زیباش تشکر میکنم و از این ها گذشته, پیوند آقای سرمدی و خانم تبسم را شاد باش میگم. آزمایش ژنتیک مهم نیست عزیزم. مهم اینه که شما همدیگه رو درک کنید و دوست داشته باشید. فوقش یه بچه میارید بزرگ میکنید که ارزشش خیلی بیشتر هم هست
پاینده باد عشق.
به امید دیدار
شریعتی

سلام کیوان.
مرسی از لطفت.
حیف شد که نتونستیم ببینیمت.
تو هم از کسایی هستی که ده سالی هست ندیدمت.
به هر حال برات آرزوی موفقیت میکنم.
تازه دوماد هم هستی که به تو هم تبریک میگم.
هرچند که صداشو در نیاوردی.
خسیس خخخ.

سلام بر امیر سرمدی عزیز .
جا داره منم از طرف خودم پیوندتان با خواهر مون خانوم تبسم رو تبریک بگم و واست آرزوی بهترینارو دارم و خوشبختی تمام رو از خدا واست میخام .
ببخشید اگه یکم دیر شد من نمیدونستم که تو کامنتهارو میخونی .
بازم بهت تبریک میگم.
شاد باشی

سلام مرسی طاها نه ببخشید فردین
ببینید هر شوخی رو پایه ام ولی سوسک نه من یه بار یه سوسک اومد روی لباسم رفتم بیمارستان به خدا سوسول نیستم حساسییت دارم چیزی تو کفشم بذارید خودتون همون موقع باید منو ببرید بیمارستان حالا خود دانید
شیطون هستم ولی با حیوانات و حشرات اصلا میونه ندارم

من اینجام عدسی فرار نکردم فقط نمی شد بیام سر سیستمم. پس اون سنگ ها رو شما زدی خیسم کردی. توی اردوی بعدی تلافی می کنم هرچند بیخیال من که خودم از خدام بود خیس بشم دستت درد نکنه خنک شدم.
شهروز چیزه. یعنی اینه. یعنی خوب همین۲تا فعلا بسه باقیش رو اگر بخوام بگم… نه واقعا همین۲تا فعلا کافیه. بذار چندتا۵شنبه سپری بشه شاید سر حرفم باز شد.

سلام مهدی. وای آره دقیقا خود خودم بودم. پریسای قهوه خونه های محله. فقط تو نبودی که جات عجب خالی بود تا با هم تمام اون خراب کاری ها رو به بار بیاریم. ولی بیخیال. من خودم تنهایی حسابی انجام وظیفه کردم و نذاشتم این بار زمین بمونه. ایشالا دفعه بعد خودت هم هستی و۱سر کار رو می گیری.

خخخخخ. خیلی حواستون به پریسا بوده ولی تازه دوتاشو اعتراف کرده. خییییلی حواستون بوده. خخخخخ. میگم پریسا بیا بقیه را هم بگو. اصلا از تهدیدای شهروز نترس. چون اون کار بی قانونیه و این مخصوصا از مدیریت سایت به هیچ وجه پذیرفته نیست. خخخخخ. اصلا به من چه.

شهروز ممنونم از تعریفت. جدی حال کردم اینقدر۲۰توصیفم کردی. خوشم میاد وقتی کسی ماهیتم رو درست و حسابی درک می کنه. راستش جز این۲تااا… شکلک مظلوم شدم. شکلک دارم عقب عقب میرم. شکلک دستم رو از پشت سر گذاشتم روی دستگیره و۱دفعه بازش کردم و الفرااااار.

خخخ. خخخ. خخخخخ. از این حرفت معلوم شد که اون کارو نمی تونی بکنی. پس پریسا بیا بقیشم بگو ما هواتو داریم. خخخخ. از من گفتن بود نگی نگفتم. خخخ. خخخ. خخخ. البته داخل پرانتز من مدیر و اینا نیستم پرانتز بسته. ولی پریسا جون یه جورایی هواتو داریم. خخخ.

سلااااااام.
از همه ی دست اندر کاران اردو. مجتبی, شهروز, عدسی ۱۳ ساله و همه ی بیناها و نیمه بیناها تشکر صمیمی دارم.!!!
من که واقعا بهم خوش گذشت و این همه صمیمیت و اعتماد ستودنی بود!
شهروز نگفتی وقتی عدسی پتوها و بالشها رو پرت میکرد چندتاش تو سفره فرود اومد و چی شد!!!!!!
خیلی میخوامتون بچّه ها!!!!!!

سلام شهروز هنوز که نتونستی چیزی از اینا در بیاری من بهت تضمین میدم اگر دهتا جرم بیشتر نداشته باشند کمتر نباشه پس آقا طاحا اون شص تا فیلمی که من از محمد علی ی فردین دارم رو تو بازی کردی حیف شد من نمیدونستم وگرنه ازت امضا میگرفتم فکر کنم برای این که ریا نشه نگفتی حالا میریم سر وقت پریسا خانم میگم مرگ من بگو دیگه چکارهایی کردی خودم قول میدم پیش شهروز هم این پنج شنبه و هم همه ی پنج شنبه ها رو ضامنت بشم که کاری باهات نداشته باشه فقط جون من بگو میخوام بدونم برای پیش گیری چون میدونی که پیش گیری بهتر از درمان است میخوام بدونم اگر اومدم اردو چه واکسنی بزنم با سوسک و مار مولک که رفیق فابی نگفتی نظرت راجع به قورباغه و موش چیه نکنه با اونها هم قرار میزاری میرین پیکنیک پری سیما خانم من که نامردی نکردم پیش پیش گفتم تو اردوی بعدی شماها داخل کفش تون رو بگردید ولی شما کاری کردید که نزدیک بود بریم سر خیابون و کفشهای بی صاحب را حراج کنیم تا پول ی روز اضافه تر برای اردو رو در بیاریم حالا بازم میگم هشدارهای منو جدی بگیرین

نگران نباشید.
اگه اعتراف کردن که هیچ.
اگر اعتراف نکنن از اردوی بعد یه مراقب بیست و چهار ساعته با خرج خودم میذارم بالا سرشون خخخ.
برای پریسا باید یه اژدهایی دایناسوری چیزی بذاریم. این از سوسک و این چیزا نمیترسه خخخ.

درود! من چون قول داده بودم شیطنت نکردم، وای اگه قول نداده بودم چه کارهایی که نمیکردم، حالا همه آماده باشید برای اردو های بعدی، اول همه را بیمه ی سفر میکنیم تا اگه کسی در اثر شیطنتهای بنده سکته کرد بیمه خصارتش را بدهد!

بمن که خوش نگذش. همه شون با هم رفیق بودن. راننده رو تحویل میگرفتن منو نیمیگرفتن. سنگ بیابون و میخ درا محل میذاشدن منو نیمیذاشدن. خخخخخخخخخخخخخخخ. همین تو نبودی که بمن خوش نگذش گمونم. خوب کردم تو پستاشونم کامنت نذاشدم او وقتا. خخخخخخخخخخخخخخ

خب میدونی چیه نبین ها ببین هارو به چشم ی ماشین و ی رباط میبنن که در خدمتشون باشه و کار کنه خخخ اصلا هم خمی به ابروشون نمیارن . من که اگه اونجا بودم کار نمی کردم . خخخ ولی فک کنم تو مثل کوزت در خدمتشون بودی هاهاها

غصه نخور ببینک عزیزم . تلافیشونو سرشون در میارم. عروسی شب و شورک نزدیکه.میریم عروسیشون می خوریمو می خندیمو دست به سیاهو سفید نمیزنیم خخخ
راستی توی مجلسی که با نبین ها و نبینکها بودم وقتی به
مردها چایی تعارف میکردم چون با خودم فکر میکردم که نمیبینند کمی گیج میشدم و به یک یکشون تذکر میدادم که برات چایی گذاشتم . بعد یکیشون به من گفت رعععد لازم نیست که مرتب تذکر بدی. متوجه میشیم . بعد من که رفتم یکیشون آروم به دوستش گفت هیچی نگو رعد ناراحت میشه ههههه فک میکردند که من رعد لوس هستم خخخ
منو بگو که اونجا با نبینک های دیگه به دنبال یافتن ی دختر خوب برای شبو شور بودیم هاهاها شبو شور هم مارو سرکار گذاشته بوداااا

هووووووم .چیه پدر فرتوت و عمه مفلوکم /باز اینجا سر و کلتون پیدا شده.
شماها اصلا ب من نمی اهمیتییییید و این برادرم شمشیرک رو ب من ترجییییییح دادید.
/هعععععععععععععععی.
من از اسم سابقم خسته شده بودم …یعنی در حقیقت خیلی خز شده ب نظرم ….زین پس با لقب جدیدم در خدمتم هستید عزیزانم.دیگه نمیخوام اون اسم رو یدک بکشم و چه پستی بهتر از پست شمشیرک ک خودم رو توش رونمایی فرمایم .هعععععععععععععععععععععععععععع …..خخخخخخخخخخخ .

وخی جم کون خوددا آکله. اسمشا نیگا. خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
رونمایی ام کرده خودشا. هاهاهاهاهاهاهاههاها
خدایا توبه این به کی رف همچینی شد؟ داداش همش تقصیر اون زن آپاچیت بودا. هی گفتم بیا برو یه دختر از تو همین فامیل بیگیر. رفدی زن قُربتی گرفتی بَچَش شد ماشالله خان تَوَهُمی. خخخخخخخخخخخخخخخ. وخی بچه شب جمعه س برو مُرده هاتو بشور فردا صاب مَیِتا میان مُرده هاشونا میخوان. هاهاهاهاهااه

خاک تو فرق همه تون کنن که مث لشگر شیکس خورده هر کدومتون یه ور افتادین. گلابیا. شدین هفتادو دو ملت. مث وحشیا افتادین به جون همو گوشت همو خوردین و پوست همو کندین و استخونا همو به دندون کشیدین. آدمخوارا. عه عه عه.

پاسخ دادن به رهگذر لغو پاسخ