خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

سلام اگر دوست داری یک کوچولو بخندی پس بیا تو خخخ

به نام کسی که خودش میدونه کی هست سلام دوستای خوبم خوبین خوشین سلامتین کاش صداتون رو میشنیدم که از اعماق وجود میگید به تو چه ربطی داره دختر مگه فضولی خخخ کسی  نیست بگه خوب اگر فضول نبودم نمیپرسیدم خوب داداشای گل و آبجیهای عزیزم امروز تصمیم گرفتم دور هم جمع بشیم یک کم بخندیم تا شاید محض رضای خدا یکی بهمون حسادت کنه کیف میده به خدا الکی مثلا من شادم خخخ خخخخ خخخ

یک خاطره تعریف میکنم براتون که واقعا بخندین تا بقیه بهتون حسادت کنن یک سال با دختر خالم رفته بودم مشهد ما رفتیم عطر بخریم من زیاد عطر بو کرده بودم بنابر این آقای فروشنده یک کاسه قوتّو که سوقات استان کرمان هست جلو بینی من آورد که یک کم مشام مبارک از حالت قاطی کردن بیاد بیرون چشمتون روز بد نبینه من تا حالا این رو تجربه نکرده بودم بعد گفتم وای چقدر جالب عطرش بو قوتّو میده وااای وااای دختر خالم که مرد دیگه اون آقا هم که همین جور من رو نگاه میکرد خخخ تازه هنوز بعد این همه سال خودم کلی خندیدم به این خاطره دوستان هر کس از این خاطره ها داره بیاد بگه تا یک کم بخندیم به خدا خنده دوای هر درد سخت نگیرید دنیا ارزش غصه خوردن نداره راستی هر کس دوست داشت نظر بده این دفعه دعا نمیکنم دندون درد بشید خخخخ تو کامنتا میبینمتون

۷۰ دیدگاه دربارهٔ «سلام اگر دوست داری یک کوچولو بخندی پس بیا تو خخخ»

سلام مهدیه جونم .
دارم می خندم اما نه به تو خخخ
تا حالا نشنیده بودم و ندیده بودم قووتو بدن بو کنیم .
به ما قهوه میدن بو کنیم خخخ حالا حتماً داری به ما میخندی که قهوه تو این مواقع بو می کنیم خخخ
خب ای کاش هر شهری بیاد بگه تو این مواقع چی چی میدن بو کنن

سلاااام سلاااام سلاااام
خععلی مچکرم از پست خخخخ خخخخ خخ خخ خخخخ خخخخ هههه حهحه حححح یوووهوووو
منم یه بار یه کرم رو با خمیر دندون مسواکم اشتب گرفتم و تا آخر مسواک زدن متوجه نشدم
بعدش رفتم پیش مادرم و بهش گفتم این خمیر دندون فاسد شده رو بنداز دور
گرفت و کلی خندید و گفتش که این کرمه
با تشکر خدا نگهدار

سلام مهدیه جون به ما قهوه میدن بو کنیم که مشام مبارکه از حالت قاتی پاتی بیرون بیاد
جالبه که به شما قوتو میدن
خدا بگم چی کارت نکنه دختر من قوتو میخوااااااااام
یه روز بنده خنگ خبول اومدم کرم به دستم بزنم
متأسفانه متأسفانه اون واکس مو رو میز آرایش بود
ظرفشم شبیه کرمم بود
وای زدمش به دستم
خخخخخخخخ جذب دستم نمیشد
بعد یه دفعه فهمیدم که بعععععععععععله ایشون کلاغ بودن خودشونو به جای تابوس جا زدن خخخخ

سلااام سلاام مهدیه خانم
خییلی باحال بود
منم یه خاطره میگم
یه روز رفته بودیم خونه مامان بزرگم آش رشته داشتن
منم توی آشپز خونه بودم کاسه به دست,خخخ
بعد رفتم شیشه نمکو بگیرم یکم نمکشو بیشتر کنم
میدونی چیشُد؟
اشتباهی شکر ریختم,خخخخخ
انقدر شیرین شد که نشد بوخورم,رفتم دوباره آش ریختم
خخخخ,خخخ
مرسییییی از پست قشنگت

سلام به همگی دوستان : چه حاجی و چه آجی . چه لامپ خاموش چه لامپ روشن یا حتی اونایی که لامپ خاموشن و چراغ خاموش هم میان میرن : راست میگن هنر نزد ایرانیان است همینه ها
محله ما جای قهوه پشگل گوسفند رو با هونگ میکوبن میدن بو کنیم که حس چشایی چی ببخشید مشایی فعال بشه . نمیدونم چرا اسم محله میاد دلم فرتی میریزه
بازم خاطره بازی ایول : به نظرم ماهی یه بار از این پستای جنگولک بازی بذاریم خیلی جالبه و باشد که رستگار شویم مهدیه خانم
یه چند تایی خاطره باز اومد یادمون میگیم اگه خدا قبول کنه البته میشه از پست قبلی کپی بگیریم اینجا بذاریم خخخخ
اولی پارسال که نه چند سال پیش دسته جمعی رفته بودیم زیارت : ….. برگشتنی وجود نداشت جاده خاکی هم نزنید .خلاصه با خونواده رفتیم حرم نصف شب هم بود مادر ما ما رو به ضریح بست البته زری خانم رو نمیگم ضریح حرم رو میگم پنجره فولاد رو میگم یه طناب هم بست که ما فرار نکنیم . یه چند ساعتی دراز کشیده بودیم روی فرشای حرم در پنجره فولاد که تو حال خودمون بودیم که از اون شعرای میدونم رو سیام من اگه بی وفام ولی عشقم اینه عاشق این آقام . . خلاصه داشتم کم کم نزدیک میشدم به اون حس خوبه که یه دفعه دیدم یه خانمی مثل بختک بالا سر ما با لحنی خیلی خیلی تند گفت شما اینجا چیکار میکنید . منم با خودم گفتم لابد با شوهرش دعواش شده اینجوری دنبال پاچه میگرده گفتم اگه بگم با منی ضایع میشم خر بیار خر سوار بار کن . گفتم اولی رو هیچی نمیگم اگه دومی تکرار کرد میگم هان با من بودین . که همینم شد گفت با شما هستم آقا اینجا چیکار میکنید . منم گفتم با من هستین گفت آره : گفتم اومدم چش چرونی خوب اومدم زیارت و واسه شفا : گفت مگه شما چتونه گفتم شما چتونه . اول با خودم گفتم شاید خادم باشه بعد گفتم اگه هم باشه حق نداره تند برخورد کنه یا در کل به اون چه اصلا . گفت مگه شما معلولی گفتم اگه خدا قبول کنه آره نابینا هستم گفت شما نابینایی گفتم نه پص شما نابینایی گفتم سواد داری گفت آره : تو دلم یاد شعر سواد داری نه نه بی سوادی نه نه پس تو …. من هستی افتادم . که گفت آره دارم کارت معلولیت رو از کیفم در اوردم دادم بهش گفتم بخون . گفت چیه : گفتم کارت بنزین ماشین بابامه . گفتم مگه سواد نداری خوب بخونش : داشت بلغور میکرد که یهو ننم اومد گفت چیه ننم هم قر قاطی اومد گفتم هیچی ننه قضیه از این قراره خانم مفتش هستن فکر کرده ما کارتن خوابیم اومدیم اینجا چتر بشیم از تهران اومدیم اینجا بخوابیم جا خواب نداشتیم . یه هو ننم کمر همت رو بست واسه خانمه آبرو نذاشت تازه زنه هیچ کاره حسن بود نه خادم بود نه چیزی . بعدش خیلی ضایع هست یه هو یکی بیاد توی جمع انگار قاتل بروس لی رو پیدا کرده . منم گفتم حیف مادرم گفته با غریبه ها صحبت نکن وگرنه نمیذاشتم خیلی ساده بی احترامی کنی فکر کنی خبریه : بعدش که داشتیم میرفتیم زنه به مادرم میگفت دستش رو ول کن حاج خانم شفا گرفته پسرت ولش کن . منم نیشم وا شد گفتم حاج خانم من رفتم قسمت میدم به خدا که بعد من شما اونجا بخوابی طناب هم اونجا هست شفا بگیری . موندم یارو چه جوری به خودش اجازه داد تووی جمع آدم رو فرط کنه .
دومی هم خونه بودیم با دوماده و آبجیه . ما با دوماده خیلی شوخیم . بعدش چند سال پیش این کارتن آقای سوسیس مد شده بود هر کی هر جا میرسید میگفت سلام آقای سوسیس یعنی البته خودم توی خونوادم جا انداختم : . خلاصه واسه ما کار پیش اومد که باید یه نیم ساعتی میرفتیم بیرون که رفتیم بعد که برگشتیم فکر کردیم فقط دوماده با آبجیه خونست زنگ رو زدیم اومدیم بالا نگو اونا رفتن پای سیستم من توی اتاق منم اومدم بالا دیدم در بازه با صدایی خیلی بلند گفتم سلام سوسیس . فکر کردم دوماده اونجا هست . یه هو دیدم آبجی اون یکی دومادمون خونه بود منتظر اون یکی آبجیم بود که گفت سلام آقا محمد من سوسیس نیستم من فلانی هستم …. آقا ما رو میگین مثل بستنی زمستونی آب شدیم رفتیم زیر زمین .خدا این چشای پاک رو از ما نگیره
سومی هم رفته بودیم باغ یکی از رفقا جشن فاطمه ها چی جشن عاطفه ها بود . صلح صفا اتحاد و از این حرفا . بعد نگهبان باغ رفیق ما افغانستانی بود خلاصه این بنده خدا قرار بود واسش مهمون بیاد زیاد هم بیاد . زمستون هم بود بیرون هم آتیش روشن کرده بود که ما در کل عادت داشتیم و داریم هر چی کف دستمون باشه بریزیم توی آتیش ته مونده سیگار مونده بود با یخورده پوست تخمه از اطاق که اومدیم بیرون گفتیم بریم سمت آتیش یخورده گرم بشیم با رفیقم آقا رفتیم گفتیم آتیشه دیگه نگو اون بنده خدا یه قابلمه خیلی بزرگ آبگوشت درست کرده گذاشته روی آتیش بپزه تا شب به مهمون ها برسه ما هم نامردی نکردیم فیلتر سیگار با پوست تخمه ها رو شوت کردیم سمت آتیش که شوت شد توی آبگوشت اون بنده خدا . حالا نگو سه چهار تا از مهموناش هم رسیدن دارن ما رو نگاه میکنن و این صحنه رو هم دیدن . یه هو رفیقم هول کرد دست انداخت فیلتر سیگار با پوست تخمه ها رو جمع کنه که دستش فرط شد . منم گفتم عیبی نداره ویتامین خ داره خر زور میشین .خخخخخ . خدا این چشای پاک رو از ما نگیره
چهارمی هم تقریبا هفت هشت سال پیش بود داداشم اون وقت هفت هشت سالش بود که شایدم هفت هشت باری هست که دارم این خاطره رو میگم که خلاصه ما رفتیم سر میز صبحونه بخوریم این بار دنبال شکرپاش میگشتم که باز اون حس اومد گفت گشتم نبود نگرد نیست . بازم گفتم تو یکی خفه شو همش زیر سر توئه . شکرپاش رو یافتیم که ای کاش نمی یافتیم که شکر رو داخل چای فرت کردیم و هم زدیم و چنان با میل و اژدها چی اشتها لقمه گرفتیم و اومدیم چای رو فرت کنیم که یهو نگو داداش کوچیکه کره خر درونش جفتک بازیش گرفته بود یا به قولی کودک درونش بازییش گرفته بود برداشته بود شکرپاش رو خالی کرده بود جاش نمک ریخته بود منم یه فرت عمیق و دقیق کشیدم که یه هو زهر ماری شد اجدادمون اومد جلوی چشامون تیز رفتیم تاریکخونه تا یه ماه از چای شور شیرین فرار میکردم .
فعلا واسه امشب باشه تا بعدا ببینم چی یادم میاد راستی داش مجتبی اگه نون بربری میخوای بگو بی صف واست بگیرم داش .خخخخ
در کل این بود انشای من

سلام داش فری خودمون
چه عجب یا شما کم پیدا شدی یا ما کم سعاادت شدیماا
خععلی با حال می تعریفی
خعلی با حال خاطره داری
خعلی با حاالی
و اما یه خاطره ی دیگه
چند سال پیش با بچه های نابینا رفته بودیم اردو مسابقات ورزشی بود فکر کنم دقیق یادم نیست
خلاصه ما رو بردن یه جایی تفریح فکر کنم موزه بود از اردوگاه تا موزه باید یه مساحتی رو پیاده می رفتیم
آقا همگی به صف شدیم و حرکت کردیم من هی پام می خورد به ساق پای اون بنده خدا نفر جلویی
اونم چند باری خلاصه مثل مانوری که قطارا میدن یه دفعه چنانی بر میگشت و محکم میزد تو دل ما
تا اینکه وارد سالن شدیم و سالنش پله مله زیااد داشت
رفتیم و موقعی که خواستیم برگردیم این بنده خدا جلویی ما چون قدش بلند بود یه دفعه ای خودش رو خم می کرد که ما رو گول بزنه فکر کنیم پله مله اونجاست
یه دو سه باری این کار رو کرد و ما گول خوردیم
تا اینکه واقعا به یه پله رسیدیم که تقریبا بلند بود یه کمی هم کج بود من به هوای اینکه باز داره من رو اذیت می کنه نرفتم پایین
اما افسوس یک دفعه زیر پام خالی شد و من قلطان قلطان تق تق دوف دوف شق و جرررت تا روی سطل زباله ای که کنار پله ها پایین بود رفتم
خب دیگه ما برم ولی در پایان از مهدیه خانم گرامی بابت ایجاد این پست و شاد کردن بچه های محله و تمام بچه هایی که دلم رو شاد کردن متشکرم
موفق باشین
با تشکر خدا نگهدار

سلام وااای خخخ خخخ خخخ به حدی خندیدم که اگر یکی دیگه نوشته بودین فکر کنم اشک میزد از چشمای پاکم بیرون خواهش میکنم فردا هم بیایید بنویسید خیلی خاطرات تون قشنگن مرسی که اومدین و باعث خنده شدید موفق باشید

سلام مرسی از خاطرات تون فکر کنم چون کپی نبود اومدین درست خخخ قوّتو یک خوردنی بسیار مفید که از دواهای محلی درست میشه و شکر هم قاتیش میکنن خوب بعضیها با چای میل میکنن خوش مزه هست البته چند نوع داره یک نوعش با پسته زیاد درست میشه و نوع دیگش با نخود بهرحال باعث افتخارم هست شما اومدین کامنت گذاشتین و بدون نیش هست خدایا شکر خخخ موفق باشید آقای سیزده ساله

درود! روزگاری که در خوابگاه نابینایان بودیم من استاد هر فنی یا کاری برای نابینایان دست و پای چلفتی بودم، خلاصه ذکر خیر و شر بنده پیش مسئولین توسط نابینایان جاسوس احمق و خودنما رفته بود: یه روز عصر یه نیمه کور احمق پیشم آمد و گفت: کلید کومودم گم شده و مرا به اتاقشون برد و من روی زمین ولو شدم و پاهایم را به دیواره های کومود چسباندم و با دست مبارک دسته ی درب کومود را گرفتم و با یک تکان محکم درب کومود باز شد… ناگهان صدای خشمگین سرپرست را شنیدم که میگفت: بی ادب این چه کاری بود که کردی؟ و بنده متوجه شدم که سرپرست احمق با نقشه ی قبلی آنجا نشسته بود تا با من دعوا کند، منم که دلی نترس داشتم گفتم: وقتی تو نیستی تا مشکلات بچه ها را حل کنی من همه کاره ی بچه ها هستم و سرپرست هرچه بیشتر خود را عصبانی نشان میداد جوابهای بدتری دریافت میکرد!

درود! باز هم از خوابگاه نابینایان: سرپرست سیگاری بود و گاهی نصفشب که بی خوابیش می افتاد به اتاق بچه ها سرک میکشید و همه از بوی سیگارش میفهمیدند که فلانی به خوابگاه آمده است، بعضی از شبها من با افتخار در راهرو خوابگاه سیگار میکشیدم و لای درب بعضی از اتاقها را باز میکردم و دود سیگار را داخل اتاق فوت میکردم و میشنیدم که بچه ها پچپچ کنان میگفتند: بچه ها ساکت باشید و بخوابید که سرپرست آمده، خلاصه چه سیاستهایی داشتم و بجای سرپرست ریاست میکردم! خخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها!

درود! در مرکز نابینایان چند خانم کارمند بد زیستی بودند و در قسمتهای مختلف از جمله خیاط خانه و آبدار خانه و آشپز خانه و کتابخانه و جارو کشی و نظافت چی بودند، روزگاری من محصل نبودم و در کتابخانه کار میکردم، یه روز برای کاری از کتابخانه بیرون آمدم و در حیاط چشمان مبارکم به یکی از خانمها افتاد که برای اولین بار یک جارو و یک خاکنداز در دست داشت و مشغول انجام وظیفه بود: با خنده گفتم ههههه شغل جدید مبارک… ناگهان صدای جیقش بلند شد و با داد و ناسزایش رو به رو شدم و متوجه شدم که با مسئول خدمات که او هم خانم مغرور و خود خواهی بود دعوایش شده و به جارو کردن حیاط طبعید شده بود و از روی بد شانسی دچار نیش عقرب شد که من از محل گریختم!

درود به مهدیه خانم طفلکی خنده خخخخخ
من یادمه با آقای ایزدی داشتم تلفنی می حرفیدیم
اون وقتا تازه کامپیوتر گرفته بودم و هیچی بارم نبود
من برا این به آقا جواد زنگ زده بودم تا یه فیلم تو هارد کپی کنم چون بلد نبودم
وقتی رفتم رو فایل قرار گرفتم جواد گفت
حالا کپی کن منم گفتم آقا جواد شرمنده
من چاپگر ندارم
بعد تازه متوجه شدم که چه حرف خنده دار و مفتی گفتم

سلام علی آقا خخخ منم از این سوتیا زیاد در دفترچه ی روزگارم دارم پنج سال پیش تازه میخواستم لپتاپ بخرم به یکی از دوستام گفتم کیس هم داره اونم کلی بهم خندید خخخ آخه تا اون زمان لمس نکرده بودم فقط رو میزیش رو لمس کرده بودم موفق باشی مرسی از حضورت

سلام مهدیه.
عجب مرکز خنده و خاطره ای درست کردی هااااا!!!
اینم شعبه همون بانک خنده هستش یا موسسه مالی اعتباری خنده؟
شایدم صندوق قرض الپس نده خنده باشه خخخ.
با این حال هرچی که هست باحاله.
منم که بیشتر خاطراتم گریه داره تا خنده دار، هر وقت که بانک گریه زدی یه شعبه هم طرفای ما بزن بیاییم حساب باز کنیم.
موفق و موید باشید.

سلام مهدیه جان
ممنون از پستت ولی باید یه چیز رو به همه ی هم محله ای های عزیزم بگم که خنده خوبه و تعریف کردن خاطره هم خیلی خوبه
ولی تعریف کردن بی دقتیها برامون گرون تموم میشه
هر روز تعداد زیادی بینا میان و از سایت ما دیدن میکنن فکرشو بکنید اگه اونا بیان و این پست رو بخونن چی برداشت میکنن؟
خیلی چیزها نوشتنش درست نیست ما میتونیم از حسهای دیگمون استفاده کنیم تا از این اشتباهات انجام ندیم که اصلا هم خنده دار نیستن
ما نابینا هستیم ولی بویایی که داریم حس لامسه ی قوی که داریم چرا باید مثلا کرم رو به جای خمیر دندان استفاده کنیم و متوجه هم نشیم؟ دوستان امیدوارم نرنجید من همه ی هم محله ای هامو دوست دارم نمیخوام کسی که برای بار اول این سایت رو باز میکنه این پستها رو ببینه و بگه که بابا نابیناها دیگه کین
ما باید قبول کنیم که نابیناییم و دقتمون رو برای استفاده از وسایل اطرافمون بیشتر کنیم قبل از استفاده از سس ما باید اونو بو کنیم قبل از استفاده از کرم باید بوش کنیم با یه ذره انگشت زدن به واکس مو هم میشه فهمید که اون کرم نیست
با بو کردن کرم میشه فهمید خمیر دندان نیست حالا بوش به کنار اون روغنی بودن کرم رو که میشه متوجه شد
امیدوارم کسی جبهه نگیره و از حرفام نرنجه چون نمیخوام یه بحث اینجا شروع کنم و ادامه بدم
فقط اومدم تذکر بدم حالا شما خواه پند گیرید خواه ملال

سلام عزیزم سخت نگیر بیناها اگر ما بهترین هم باشیم باز میگن آفرین با اینکه نمیبینی این کار رو خوب انجام میدهی به قول یک آقای معلول جسمی میگفت اگر ما بهترین باشیم شاید به چشم یک آدم عادی بهمون نگاه کنن پریسیما شاید حق با تو باشه اما بیناها خود شون هم کم اشتباه ندارن مثلا یک آقایی تو شهر ما اسید رو به جای عرق نعنا اشتباهی خورده بود و بای بای دیگه یا یکی از راننده های کارمند بهزیستی چند روز پیش میگفت نابیناها خیلی بهتر از من بینا غذا میخورن من جلوم میشه پر از برنج اما نابیناها حتا یک دونه هم جلو شون نمیریزن بهرحال مرسی از حضورت مهم شادی هست عزیزم موفق باشی

سلام پریسیما جون
من نرنجیدم
بابا خب عجله ای بود
وقت نداشتم خخخخخخ
اون موقع این کارا به ذهنم نمیرسید حححح
بعدش واسم شد یه تجربه که اول بدون دقیقا ایشون مادر شنگول منگوله یا گرگ بد جنس بد درو وا کن خخخخ
ولی حرفتو قبول دارم باید دقت رو بالا برد

وااااای مهدیه جونی خیلی خوشگل بود خاطرت. خندم گرفت . ایشالا همیشه شاد و خندون باشی که گلم.با خنده میشه دنیا رو گلستون کرد. خدا رو شکر که با لطیفه و خاطرات خنده دار خوشحالی را به دوستات هدیه می کنی . برات یه دنیا شادی و خنده و حال خوووووووووووووووش آرزو میکنم.

سلام بر مهدیه خانم پست لازم و بجایی هستش ضمن این که کامنت داش فری رو بد جوری لایک میکنم از شما هم ممنونم که این پست رو زدید من فعلا چیزی یادم نمیاد تا بعد اگر یادم بیاد میام براتون مینویسم فقط این رو بگم چند سال پیش ی دوستی داشتیم که شریک کاریِ پدرم بود ی روز برادرم واسش ی جک تعریف کرد با این که خیلی خنده دار بود و همه ی بچه هایی هم که دور و بر بودند شنیدند و حسابی غش کرده بودند از خنده ولی این یارو اصلا هیچ نخندید سه روز بعد دیدیم دارِ میر تو در و دیوار و قفسه ها و میخنده ما از خنده اش که ترکیبی بود از واق واق سگ و قار قار کلاغ مرده بودیم از خنده بعد از این که ساکت شد برادرم پرسید از چی خنده ات گرفته بود گفت از جُکی که سه روز پیش تعریف کردی حالا فهمیدم چی بود

درود! عمو حسین دوستی داره که از کودکی دماقش از کار افتاده است و دماقش مانند چشمانش کور شده است حالا افرادی که مماق کور یا مماق کر باشند و حس بویایی نداشته باشند چگونه بو کنند؟! حتما باید بخورند تا از مزه اش تشخیص دهند که واکس است و نیایند اینجا بگویند که ما مماقمون کور یا کر یا فلج شده است، راستی از این پس هرکی زحمات نوشته های منو پاک کنه یبوست بگیره تا من بخندم!

ممنون که اجازه دادین…
در زمانهای قدیم که شاه تیر اندازی میکرد، فرح طناب بازی می کرد،و من خیلی جوان و سر زنده و شاداب و مشنگ بودم، به یک آقای نابینایی علاقه داشتم… هر از گاهی می رفتم پیشش و با هم به بحث و گفتگو می نشستیم… یه بار از سر راه دانشگاه، خسته و کوفته و گشنه و تشنه و سرمازده و هلاک رفتم پیشش… وقتی رسیدم ، اون آقا به خیال خودش خواست بهم محبت کنه…گفت: خانم رهگذر…کافی میکس می خوری بگم برات بیارن؟
منم از خدا خواسته، با دادا و بیداد و ذوق زده و احساساتی گفتم: آخ شما چقدر مهربونید…مرسی، مرسی خیلی دلم می خواد…ممنون می شم…
بچه هایی که منا می شناسن میدونن که وقتی ذوق زده می شم چقدر سر و صدا می کنم و چطور دچار سونامی احساسات می شم….
اون آقا به خدمه گفت که آب جوش بیاره، اون خدمه هم لطف کرد و یه لیوان آبجوش آورد…این دوست نابینای منم که فکر کرده بود دو تا لیوان آب جوش اومده، از من خواست که من کافی میکس ها رو درست کنم… منم حرفی نزدم و تمام یک پاکت کافی میکسا براش خالی کردم تو لیوانش و دو تا قندم پیوستش کردم…
خلاصه چشمتون روز بد نبینه، این دوست ما جلوی چشمای ما با چه لذتی این نوشیدنی بهشتی رو خورد و هی تعریف کرد: چه خوشمزه شده!!! چه پر ملاطه!!!
آخ آخ که چی کشیدم من اونروز؟!!!!دوباره خسته و کوفته و تشنه و سرمازده برگشتم دانشگاه، بی هیچ چی…

سلام.
چند سال پیش با اشکان اومدیم سوار اتوبوس بشیم.
از سمت چپ میله ای که وسط در اتوبوس هست رفتیم بالا.
خیلی ریلکس رفتیم چندتا صندلی عقب و دوتایی نشستیم.
تازه دقایقی بعد متوجه شدیم که از در عقب سوار شدیم و همه دور و برمون خانم هستن و ما قسمت خانمهای اتوبوس رو سوار شدیم.
کلی هم اتوبوس شلوغ بود و کلی وایستاده بودن و ما نشسته بودیم خخخ.
برای این که ضایع نشیم مجبور شدیم تا آخر مسیر بشینیم و با اعتماد به نفس کامل پیاده شدیم خخخ.
ولی تا حالا تو زندگیم یادم نمیاد انقدر خجالت کشیده باشم خخخ.
مرسی از پست عالیت کلی به خودش و کامنتاش خندیدم.

سلام آفرین منم جای شما بودم همین کار رو انجام میدادم من و دوستم تو یک دانشگاه هستیم یک بار اشتباهی رفتیم تو دستشویی آقایون اما خوش بختانه کسی نبود و ما بعد از یک مدت این موضوع رو فهمیدیم خخخ و جالب تر اینکه دوباره میخواست اشتباهی بره اونجا هرچی میگم دختر به خدا اشتباه میکنی مگر میشه بهش فهموند آخرش به زور بردمش بهش خانم نشون دادم تو اون دستشویی تا باورش شده خخخ بهرحال مرسی از حضورت موفق باشی

سلام : اجازه خانم میشه از خاطرات بینایی هم بگیم خاطرات نابینایی دیگه داره میخوره به ته دیگش .
اولی : تازه تفادص کرده بودم که بیمارستان بستری بودم و لامپام خاموش شده بود که دو سه روزش پسر داییم از مشهد اومده بود که مثلا مواظب من باشه . بعدش اونجا یه مخاطب خاص داشت که خانم پرستار بود الپته بیشتر پرستار دل ها بود یا بقولی راهزن دل بود : که بعدش به پسر داییم گفتم پایی یه کله بخندیم یه صحنه بریم گفت باشه : منم اون زمون مثلا بخودم فشار میاوردم ولی مثلا نفس نمیکشیدم بعد زور میزدم بخودم که رنگم مثل لبو قرمز میشد و هولناک میشدم : خلاصه گفتم پسر دایی این بار که اومد رفت این نقشه شیطانی یا کارهای خاک برسری رو انجام بدیم گفت باشه : اون زمون من روزی سه چهار تا آمپول هم میخوردم از دست این خانم پرستار دل : خلاصه سر ظهر بود اومد آمپول رو زد رفت ده دقیقه بعدش گفتم پسر دایی برو که رفتیم . خلاصه زور زدیم رنگ و رومون قرمز شد مثل گچ پسر دایی هم کولی بازی در اورد دویید سمت خانم پرستار دل گفت بیاین مریض حالش بد شده : خلاصه دیدم اومد دستان مبارکش رو انداخت و شروع کرد نبض گرفتن و از این حرفا منم گفتم توی دلم نبض عشق هست . خلاصه یه چند دقیقه ای ما رو چکاپ کرد نتونست حالمون رو ریدیف کنه که رفت با دکتر اصلی با سه تا پرستار دل دیگه اومد بعد دیدم کار داره به جاهای باریک و تاریک میکشه اطاق عمل و از این حرفا و شوک موک یه ده دقیقه ای هم دکتره بالا سر ما بود و خلاصه آمپول مامپول زد دوباره تا ریدیف بشیم که نشدیم . که دیگه میخواستن تخت رو هل بدن بریم جای دیگه یهو نتونستم جلوی خودم رو بگیرم ترکیدم از خنده یه قهقهی زدم حالا پشت بند من پسر دایی هم زد زیر قهقهه . آقا ما رو میگین همه فکر و ذکرمون شده بود پرستار دل ها . میخوام بگم مخاطب خاص چه به روز آدم که نمیاره : خدا این چشای پاک رو از ما نگیره
دومی هم قبل از تفادص روی موتور میشستیم یجورایی توی خیابون آزار داشتیم مخصوصا مخاطب خاص . مثلا میرفتیم با سرعت کم بعد یهو مثل این راننده اتوبوس ها داد میزدیم مثلا مشهد بیا مشهد یه نفر سر پایی تو راهی هم نداریم . مشهد بیا بالا مشهد . . خلاصه زد و ما تفادص کردیم و لامپامون خاموش شد یه دو سه ماهی از نابیناییم گذشته بود که با سه تا از رفیقام قرار شد بریم بازار محله واسم لباس خرید کنیم : باز نمیدونم چرا اسم محله میاد دلم فرتی میریزه : خلاصه سوار بر اسب سفید موتور شدیم من با رفیقم علی نامی بود که داداش صیغه ایم بود و دیگری دو تا از رفیقای دیگم که گله گوری بودن نشستیم که دو تا موتور شدیم و چهار نفر آدم . رفتیم و رفتیم روی موتور اول داشتیم شعر عقشولانه میخوندیم که دیدیم مخاطب خاص نداریم زدیم جنگولک بازی : یهو من فاز گرفتم روم رو کردم سمت پیاده رو بازارچه و دستام رو هم بالا گرفتم یعنی به معنی مسافر سوار کردن و با صدای بلند داد زدم مشهد بیا مشهد : یه نفر سر پایی . مشهد بیا . حالا نگو سمت چپ من ماشین کلانتری داره میره آروم آروم : خلاصه دیدم میکروفون سبزی خوردن به صدا در اومد که گفت موتوری بزن بغل موتوری : حالا این رفیق منم بچه تیزی بود ماشین مامور کم کم گرفت جلوی راه این که راه رو ببنده که تقریبا بسته بود که دیگه وایستاد بعد رفیقمم که شل کرده بود به معنی ایستادن یهو نیم کلاج کرد و لایی کشید و گریخت : حالا اون یکی رفیقام رو گرفتن موتورشون رو خوابوندن با بتون افتادن بجونشون ولی رفیق من گاز رو گرفت رفت جای دندونش هم نموند خلاصه دیدیم ماشینه انداخته رد ما منم مثل فیلم گوگوش با بهروز وثوق که نشسته ترک موتور خیلی محترمانه و حرفه ای نشستم که یعنی قلقش اینجور هست که جفت زانو رو سفت محکم قفل میکنیم به پای راننده بعد خودتو شل میکنی که اگه موتور چرخید راحت بچرخه یا ته موتور اذیت نکنه . خلاصه مثل این فیلم همسفر تو از شهر غریب بی نشونی اومدی تو با اسب سفید مهربونی اومدی شدم و رفیقمم از کوچه پس کوچه گازید و د فرار . حالا بعد از دو سه ساعت اونا اومدن با سر و صورتی ترکیده و موتورشون رو خوابونده بودن گفتن فلان فلان شده چرا اینجور کردی منم تازه نابینا شدم از نابیناییم سو استفاده کردم گفتم خوب حالا اتفاقی که نیفتاد خوب هواسم نبود . ولی در کل خاطره موتور سواری زیاد دارم بینایی هست اگه خانم معلم مهدیه بزاره فرت و فرت بینایی هم بگم
سومی هم که به کامنت کریمعلی یا همون علی کریمی مربوط میشه اینکه یه سه چهار سال پیش بود تازه کامپیوتر گرفته بودم تا حدودی راه افتاده بودم چهار دست و پا مادرم دیگه بهم شیر نمیداد خخخ . خلاصه تازه کپی پیست کردن رو یاد گرفته بودم بعد زدم تو خط رایت کردن گفتم خدا اینا چه جوری رایت میکنن . دیدم نه باید ابتکار بخرج بدم . خلاصه یه روز اومدم نزدیک صد و پنجاه تا فایل رو کپی کردم توی درایوی که واسه سی دی بود فکر کنم درایو جی بود گفتم اگه کپی کنم دیگه رایت میشه تازه دیدم جواب نداد گفتم شاید اگه دونه به دونه فایل ها رو پخش کنم بخونن احتمالن رایت بشن خلاصه صد و پنجاه تا آهنگ رو اول کپی کردم جواب نداد بعدش همشون رو دونه به دونه پخش کردم بازم جواب نداد خخخخ . خدا این چشای پاک رو از ما نگیره
چهارمی هم یخورده حال آدم رو جا میاره خلاصه یه ظهری یا بعد از ظهری بود که ما گشنه شدیم کسی نبود گفتیم یه نیمرو بزنیم آقا چشتون روز بد نبینه که چش ما روز بد دید یجورایی تخم مرغ رو زدیم حالا بماند که نصف بیشترش پوست تخم مرغ بود که سرخ شده بود حالا سالاد شیرازی هم از شب قبلش مونده بود . یه دو سه لقمه ای که زدیم یهو احساس کردم زیر دندونام یچی ترکید گفتم نکنه پوست تخم مرغه بعد یخورده منطقی به قضیه فکر کردم گفتم پوست تخم مرغ که پا نداره یا پر نداره خلاصه با اون حال و اوضاع کشیدم بیرون حالا من دو به شکم که آیا مگس بوده یا سوکس بوده با تخمش . باید کارشناسی بشه و مسیولین پیگیر این قضیه باشن . آخه هر جفتشون هم پا دارن هم پر حالا فرض کن دیگه آسیاب هم بشه . خلاصه منم گرسنه بودم اونو شوت کردم رفت ولی لقمه بعدی رو باز ادامه دادم با سالاد شیرازی . ولی در کل عقیدم این هست که آدم نباید زیاد حساس باشه اگه بد بود که خدا نمی آفرید .
این بود انشای من

سلاام مهدیه
منم یه خاطره میگم
من ۳ ۴ سال پیش با چند تا از دوستام رفته بودیم تبریز مسابقه داشتیم
بعد یه روز که میخاستیم از حیاط برگردیم توی خوابگاه,
۴ نفر بودیم,بعد منو دوستم کار داشتیم به اون دو نفر گفتیم برن تا ما میایم
خلاصه ما کارمونو انجام دادیم بعد میخاستیم بریم توی خوابگاه ,رفتیم کفشامونو درآوردیم که بریم توی اتاق
بعد چشمتون روز بد نبینه
به اشتباه رفتیم توی خوابگاه دخترا,خخخخخ,اون اتاقی که رفتیم اتاق دخترا بود
خخخخخخ
اینم بود خاطره من

رهگذر پس خوب شد پرستار دل نشدی تو وگرنه مریض رو راهی سرد خونه میکردی . . یعنی وجدانت قلقلکت نمیده که بخوای کاراته بازی کنی با یه لامپ خاموش . اینم بدون کتک خورم ملسه .خخخ
یه داستان بینایی بگم تا برنامه بعدی و پست بعدی . سر ظهر یکی از روزای تابستون بود که اگه تخم مرغ رو مینداختی هوا آب پز میومد پایین از شدت گرما من سوار بر اسب سفید موتورم بودم با دو تا از رفیقام که اونا رو یه موتور بودن قرار بود بریم یه مسیری سمت قلعه حسنخان بعد یکی از رفیقای دیگم رو سوار کنیم بیایم . خلاصه انداختیم جاده قدیم به سمت قلعه حسنخان بعد یه وقتایی من روی موتور تیریپ سفره خونه ای میشستم مثلا جاهایی که اتوبان بود و خلوت پای راستم رو مینداختم رول لنگ چپم یه وری میشستم یعنی ترمز عقب نداشتم با دست ترمز جلو داشتم و با دنده معکوس میدادم به موتور . خلاصه داشتیم میرفتیم حرکات ورزشی رو موتور انجام میدادیم یه دست و یه پا میروندیم موتور رو که یهو برگشتم پشت سرم رو دیدم که داره ماشین کلان میاد خلاصه صدامون رو صاف کردیم بعد صاف نشستیم مثل یه آقای با شخصیت ولی گرسنه گفتیم سرعتمون رو کم کنیم از گوشه بریم تا ماشین کلان بره : ماشین اومد و اولش چیزی نگفت پشت میکروفون ئداشت به شوخی میگفت موتوری برو خونه هوا گرمه . خلاصه سر ظهر بود توی اتوبان هم خلوت بود بعدش اون یکی رفیقم که ترک نشین رفیقم بود خیلی خیلی قیافش غلط و تابلو بود و هست یعنی تا این برگشت سمت مامور ها رو نگاه کرد ماموره گریخت گفت بزن بغل بزن بغل . حالا جیب ما هم تیزی بود همون چاقو جیب رفیقام هم نفری یه چاقو با یخورده وسایل دیگه قابل شرح نیست . حالا موتوری باید کلک بزنه اینجور جاها رسم بود که اینجور مواقع خلاف اتوبان بریم یا خلاف خیابون بریم تا مامور نتونه دنبال ما بندازه .
خلاصه من سریع زدم روی ترمز سریع گردش کردم یعنی دور زدم سمت مخالف اتوبان گازیدم جای دندونمم هم نموند یه صد متری دور که شدم برگشتم دیدم رفیقام رو گرفتن منم وایستادم شبیه فیلم هندی ها شده بود ماموره با دست اشاره میکرد کجا میخوای بری رفیقات رو گرفتیم منم نادونی کردم گفتم بزار همگی با هم به درک بریم یعنی این کاری که من کردم فردین هم نکرد حالا حماقتی که کردم اینکه چاقو رو از جیبم در نیاوردم بندازم بره توی جوب بعدا بیام بردارم همونجوری رفتم سمت ماموره گفتم بیا منم بگیر عمو . خلاصه اول تفکیک بدنی کرد هر چی توی جیبامون بود خالی کرد یعنی تا فی خالدین رو هم گشت حالا بی ادبی نباشه کار بجایی کشید که شلوار رو هم تا زانو کشید پایین توی اتوبان و داشت بازرسی میکرد حالا چی ما سه تا شونزده هیفده سال داشتیم یعنی انگار از ما صد و بیست تا اسلحه گرفتن که اینجور میکردن . خلاصه خیط بود دیگه با اینکه ماشین کم رد میشد سر ظهر ولی باز رد میشد یهو میدید زن و بچه مردم ذوم کردن بما دارن چش چرونی میکنن . خلاصه ماموره اومد سمت من کشید پایین منم خلاجتی بودم کشیدم بالا دو سه بار این کار تکرار شد که آخرش با پسی جمع و جور کردیم حالا ما رو انداختن توی ماشین پلیس من با رفیقم رو انداختن عقب ماشین یعنی صندلی عقب بعد یکی از مامورها با موتور من اومد خلاصه جوری بما دست بند زدن انگار آرنولد یا فری جان چی جکی جان بودیم خودمون خبر نداشتیم نشسته بودیم روی صندلی پای راست رو دادیم جلو دست ها رو از زیر بردیم زیر پای راست دست بند زدن یعنی هیچ رقمه نمیشد حرکتی کرد یعنی تا این حد ما جدی بودیم خبر نداشتیم . خلاصه اومدیم و اومدیم تو ماشین بودیم نزدیکای کلانتری شدیم که سمت شهر بود مهر آباد بعد سرعت کم شد هم ملت داشتن توی ماشین رو نگاه میکردن هم ما داشتیم ملت رو نگاه میکردیم که یهو یه نگاه مخاطب خاص اومد سمت ما و با خنده ای معنی دار بما خندید و هنوز رخسار زیبایش رویت میشود با چشم دل خخخ خلاصه داشت نگاه میکرد و میخندید ما هم نیشمون وا شده بود و چشای پاکون درویش بود که حتی دور شدیم بعد برگشتم داشتم نگاش میکردم که اونم داشت نگاه میکرد که یهو باز یارو یه پسی خوابوند بما . خدا این چشای پاک رو از ما نگیره .
رفتیم و داخل کلان شدیم شروع کردن به بازپرسی که چاقو مال کیه رفیقم گفت بابام هندونه فروشی داره خواستم ببرم تیزش کنم که شما مارو گرفتی ماموره یه پسی دیگه به اون خوابوند . بعدش انداختن توی بازداشتگاه که شبش ما رو ببرن قاضی کشیک . یه دو سه ساعتتی گذشت دیدیم خبری نیست بد جوری هم گرسنمون شده بود یه بنده خدایی رو هم به جرم اتهام قتل گرفته بودن توی بازداشت بود که این بنده خدا ملاقاتیش واسش یه نون بربری فانتزی با یه بسته پنیر خریده بودن واسش که کوفت جان کنه وقتی دید اوضاع ما بی ریخته دلش بحال ما سوخت نون و پنیر رو گذاشت جلو ما گفت بخورین عمو جون . ما هم عمو گریمون رو ثابت کردیم تا فرت آخرش خوردیم . خلاصه خوردیم صدامون باز شد شروع کردم خوندن توی بازداشتگاه . که آهنگ داریوش رو خوندم . شبامون آخه که چه تاریک و چه سرده . داشتم از داریوش بهتر میخوندم تحریر محریر هم میدادم که یهو افسره گفت خفه شو بزغاله . ما هم مثل آب رو آتیش شدیم و خفه خون شدیم ولی الان میفهمم که اون داشت حسادت میکرد . خلاصه شب شد و ما رو بردن غاضی کشیک . افسره رفت جلو ماشین یه مینی بوس گرفت که باید خود متهمین هزینش رو میدادن حالا اومدن ما رو سوار ماشین کنن . حساب کن بما سه تا دست بند زدن بعد پشت بندش پا بند هم زدن ملت میگفتن این بچه های شونزده هیفده ساله مگه چیکار کردن با عبدالمالک اینجور تا نکردن که با ما تا کردن : خلاصه سوار ماشین شدیم و یه سربازه بود که خیلی عقده ای بود حالا سرباز بود ادای سرهنگ ها رو در میاورد نوبت پول جمع کردن شد رسید بما ما رو گشت هیچی که پیدا نکرد دلشم سوخت گفت یچی هم باید بشما بدم .. در حال گشتن بود که یهو کیف جیبی منو در اورد گشت گشت هیچی پیدا نکرد که ناگهان چشتون روز بد نبینه رسید به صفحه ای که عکس مخاطب خاص بود دیدم چشاش هشت تا شد و نگاه عمیقی و دقیقی داشت به عکس میکرد که یهو منم احساس مسیولیت و غرور کردم کیفو از دستش کشیدم گفتم هی فلان شده چرا نیشت وازه چیکار به عکس داری باز اون یابو یه پسی دیگه بما خوابوند . قبل از اینکه بریم قاضی کشیک بردن ما رو آگاهی شاپور . حالا جلو در عکس یه قاب عکس خروس رو کشیدن که تخم گذاشته منم به ماموره گفتم عمو مگه خروس هم تخم میکنه گفت آره عمو جون به وقتش هم تخم میکنه هم به جوجش شیر میده خلاصه رسیدیم به قاضی کشیک رفتیم تو صف انتظار مثل نون بربری همینجا دیدیم یه سی چهل نفری جلو ما هستن . دیدم بابا اینجا خودش پاتوق هست طرف سیگاری در اورده بود داشت میچاقید میکشید تو اون هیری پیری گفتم بابا دمتون گرم شما ها رو . همه هم سن پایین بودیم بین پونزده تا هیجده . سن بالا کم بود شاید ده نفر بودن . دیدم بهبه چشم قرمزی ها دارن میان جلو . آقا نوبت ما شد ما رو خوندن اون دو تا رفیقام خلاجت میکشیدن برن صحبت کنن من رفتم قاضی گفت داستان چیه گفتم داستان اینه یه نگاهی به چشمای یابوییم چی ببخشید آهوییم کرد و گفت برین دیگه ما هم برگشتیم اومدیم ساعت سه نصف شب بود که توی خیابون ها داشتیم میچریدیم . که زنگ ملت رو میزدیم که خودمون رو تخلیه کنیم میپیچیدیم به بازی .
در کل این بود انشای من یا حق

سلام بر مهدیه خانمی عزیز گل گلابتون ….
می‌گم من خععییییلییی از این خاطره ها دارم ولی خداییش این مدلی که تو گفتی نه خییلی با نمک بود خخخخ ……
من یه بار یه دسته جارو زدم تو سر یه استادی، یه بار به یه آقای مو بلند پالتو پوش سیبیلویی گفتم ببخشید خانم میشه منو از خیابون رد کنید، یه بار توی تاکسی موهای یه پسره رو با زلمزیمبوهای تاکسی اشتباهی گرفتم خخخ یه بار کنار استادمون ایستاده بودم داشتم هی در موردش به دوستم غر می زدم ذکر خیرشو می کردم یه بار وااااای خیلیه دیگه بعدی ان شا الله حضوری ببینمت بشینیم با هم تعریف کنیم بخندیم به هم و با هم البته ….

سلام کدبانو جونم خخخ خخخخ خخخ میگم چی شد دسته جارو خورد تو سر استاد وای منم از این اشتبا ها زیاد دارم چند روز پیش پسره رو به جای استاد اشتباه گرفتم بهش سلام کردم آخه تقریبا لباسهای مبارک مثل هم بود خخخ اینجا اگر به یک پسر سلام کنی فکر میکنه مخاطب خاصه خخخ مرسی که اومدی عزیزم

بازم سلام مهدیه خانم عجب پستی شده ها همه ی خاطره ها ی طرف خاطره های داش فری ی عزیزم ی طرف میخوام از راه دور دست و روی ماهش رو ببوسم و بهش بگم داش فری اولا خیلی مردی دوما خیلی مردی سوما خیلی مردی نمیدونم تا حالا کسی توی این محله ازت پرسیده یا نه که چه جوری با نابینا ایت کنار اومدی ولی من بهت میگم خیلی مردانگی میخواد آدم ی باره بینا ایش رو از دست بده و با علم به این که میدونه دیگه نمیتونِ دنیا رو ببینه توی همون روزهای اول این قدر شاد و شوخ و بی خیال غم و غصه بشه واقعا که ی دونه ای حالا مهدیه خانم اگر متهم به این نشم که میخوام خودمو مطرح کنم فقط ی خاطره از زمان جنگ و منطقه ی جنگی یادم اومد که ی بار توی یکی از پستهای رعد واسش نوشتم البته نه توی این سایت اینم که گفتم متهم به فلان نشم منظورم از طرف شما یا بچه هایی که تا حالا توی این پست کامنت دادن نبود شماها به خودتون نگیرین منتظر اجازتون میمونم

سلام عمو علی . نوکرتم حاجی . قربون محبتت عمو . منم پیشاپیش سال نو رو تبریک میگم و صورت گلت رو یبوسم
از وقتی که بخودم اومدم دیدم باید به دنیا منطقی نگاه کنی تا راضی باشی . گفتم مشکلی که با عقل حل شد که شد اگه نشد با صبر حل کنمش که اگه اونم نشد باید بپذیرم و زندگی کنم حالا با کمی محدودیت یا مشکلات خاص خودش . اینقدر گفتم مخاطب خاص فرت و فرت خاص روی زبونم هست .
حقیقتش من دو هفته مونده بود به تولد هیجده سالگی که تفادص کردم . حالا قبلش یعنی شب قبلش همه رفیقام داشتن مشروب کوفت میکردن گفتن بیا تو هم بنوش ما هم گفتیم نخورین فردا سوسک میشین امشب شب وفات امام صادق هست نخورین گفتن بابا کو تا فردا خلاصه اونا خوردن ما هم خوردیم الپته حصرتش رو خوردیم ولی بهتر از خودش بود خلاصه حرمت ها رو حالیم بود . حالا بماند که خودم چقدر بی خیال بودم مثلا پره موتورم هفت هشت تا شکسته بود یا مثلا لاستیکش صاف صاف بود یا تیوبش چهار پنج تا وصله خورده بود یا لنتش گیر داشت یا خیلی چیزای دیگه که گفتم بی خیخیل بابا بالاتر از سیاهی که رنگی نیست
خلاصه فردای اون روز همون رفیقام بودیم که در کل چهار پنج تایی موتور بودیم که مثل بچه ّآدم نمیتونستیم بریم این یکی رو موتور لقد پرت میکرد به اون اون یکی با آشقال میزد تو سر اون مثلا خودم میرفتم جلو موتور جلوییم بعد یهو میزدم روی ترمز موتور کشیده میشد همینجوری آزار داشتیم . خلاصه اون روز اصلا کار ما گیر داشت یه دو سه ساعتی تاخیر داشتیم تفریح هم نداشتیم میخواسیم بریم سر خاک مادر یکی از بچه ها یه فاتحه بزنیم تو رگ بیایم . خلاصه سرعت صد و بیست تا بودیم که میخواستیم بپیچیم به سمت چپ حالا خیابون هم خر پر نمیزد بزرگ و پهن . دیوار ها هم کاه گلی بود تا اومدم بپیچم پا رو زدم رو ترمز یهو جاده پیچید موتور نپیچید یعنی موتور قفل کرد چرخ عقبش خود بخود یه هفت هشت ده متری کشیده شد رفت توی پیاده رو سمت چپ سرم به دیوار کشیده میشد روی صورتم یخورده بخیه هست سمت چپ خلاصه عصب اون تو فرت شد . حالا ترک نشین هم داشتم خدا رو شکر سر اون نیومد وگرنه الان چهل تا پدر مادر پیدا میکرد . رفیق شیشم اومد منو بغل کنه جمعم کنه که یهو بلندم که کرد سمت چپ سرم کنده شد یهو ترسید ولم کرد که اگه بلندم نمیکرد اون ضربه مغزی که شدم از بینیم لخته خون شوت شد بیرون . الپته هیچی یادم نمیاد ولی رفیقام گفتن . نمیدونم خلاصه ما رو بردن بیمارستان محله الپته نه این محله محله خودمون بعد رفیقم به ننم زنگید گفت بیا پاش شکسته خالی بندی . ننم اومد منو که دید زد تو سرش حالا ازراییل بالا سرم بود زمانی که منو از تخت اومدن بلند کنن بزارن تو برانکاد ببرن یه بیمارستان دیگه یهو من اشهد خودم رو گفتم . دیدی وقتی جنازه رو میگیرن زیرشو بعد چهار نفر چهار سمتش رو میگیرن بعد لا الله الی هه الی الله میگن . منم داشتن بلند میکردم از چهار سمتم یهو گفتم لا الله هه الی الله . ننم میگه اونجا دیگه من زدم تو سرم بیهوش شدم . حالا جالب ب بود که هوا به مغزم خورده بود هزیون میگفتم . مثلا شعر میخوندم چهچه میزدم یا به پرستار مخاطب خاص یچی میپروندم و از این حرفا . خلاصه از دوازده ظهر تا دوازده شب من این بیمارستان اون بیمارستان چرخیدم که آخر دکتر به ننه بابام گفت بچتون تا آخر عمر لامپش خاموشه یا اینجا رو امضا کنید عملش کنم با لامپ خاموش یا هوالباقی میشه اونا هم امضا کردن ایشا الله دستشون میشکست امضا نمیکردن
یه دو هفته بیمارستان بستری بودیم با همه داستاناش که وقتی اومدیم خونه یه شیش ماهی سخت بود واسم حقیقتش توی بیمارستان فهم این که نابینا شدم رو ندارم . بخودم اومدم گفتم ننه اینجا چخبره چرا تارکیه برقا رفته . گفت آره تفادص کردی قراره از آمریکا دکتر بیاد عمل کنه بریم خونه که نیومد مردشور هر چی آمریکایی رو ببرم . خلاصه تا اومدیم خونه کم کم خاطرات زنده شدن جلو چشامون خیلی سختی کشیدم خیلی هم به خونوادم سختی دادم .
فقط کمترینش این بود که سه بار شاهرگم رو با تیغ زدم ولی نمیدونم چرا هر وقت میرفتم بخیه بزنم دکتر مخاطب خاص رو که میدیدم همه چی یادم میرفت . خیلی ضربه ها خوردم که از نزدیکانم بود . اون زمون خیلی دلخوشه رفیق بودم ولی گذر زمان گفت که رفیق یعنی دارایی اگه داشته باشی نوکرتن اگه نه که هیچ مید هم حساب نمیشی .
خلاصه بعد از شیش ماه عذاب و زجر دیدم نه تا وقتی پیمونه پر نشه رفتنی نیستی حالا یه خودسازی داشتم توی سه ماه تنهایی مطلق بعد دیدم واقعا نابینایی نعمت هستش ولی ما ضعیفیم نمیتونیم درک کنیم . صبر و تحمل آدم رو خیلی میندازه جلو . کسی که از تنهایی فرار میکرد حالا از مردم فرار میکنه و دوست داره تنها باشه . یجورایی ورق برگشت .
در کل عمو سخنرانی زیاده ولی یه بیو گرافی از تصادف گفتیم . امید که مورد قبول درگاه حق قبول باشه
این بود انشای من

سلام داداش آفرین من اگر جای شما بودم نمیدونم چی میشدم تحسینت میکنم راستی خدا رحمت کنه اموات این مخاتب خاص رو خخخ اگر نبودن چی میشد آیا بازم بیا بنویس یک سوال قبول دارین مقصر خودتون هستین نه خدا بازم ممنون از حضور تون شاد باشید

سلام بر داش فری ی خودم ی نوکر داری اونم چاکرتِ شیش ماه و سه ماه که خیلی خوبه من تو جنگ بچه هایی رو میدیدم که مثلا تو آموزشی نارنجک توی دست مربی ترکید خودش که غزلو خوند چندتا دیگه از بچه هایی که نزدیکش بودند هم همین طور ولی یکی از بچه ها جفت چشماش پرید تا سه چهار سال وحشت ناک پاچه میگرفت هیچ کس جُرعط نمیکرد بهش بگه از این جا پا شو اون جا بشین تازه وقتی مثلا راست و ریست شد حتی تا دست شویی هم باید یکی همراهیش میکرد ما که زمین خوردَتیم بازم میگم خیلی مردی خدا حفظت کنه یا حق

حضور سرکار مهدیه خانم و دوستان عرض سلام ی روز که من ترمز بریده بودم مثل چیز سرمو انداختم پایین و رفتم یکی از قرارگاه های سی چهل کیلو متری ی اهواز ساعت دوازده یک رسیدم وقت ناهار بود یکی از دوستان فرمانده منو دید و بزور برد سر سفره جاتون خالی چلو مرغ بود بشمار سه زدیم به بدن بعد با ی نفر بر رفتیم تا خاک ریز سوم قبل از نوک خط مقدم ساعت حدود سه یا کمی بیشتر بود که رسیدیم بچه ها ی اون جا تازه میخواستن ناهار بخورند خلاصه همه گفتن کور بی ترمز خوش اومدی بیا که به موقع رسیدی میخوایم ناهار بخوریم گفتم برادران دلاور خنگ الان چه وقتِ ناهاره من توی قرارگاه با مدل جدیدهای شماره نشده غذا خوردم اونم چه غذایی چلو مرغ زدیم به بدن گفتن کفت تون بشه عوضش ما آبگوشت داریم اونم چه آبگوشتی گفتم چرا حالا اونا گفتن اون وقتی که شما داشتین مرغ کوفت میکردین ما این جا با برادران غیور عراقی داشتیم پیش غذا تناول میکردیم برای همین هم آبگوشت حالا بیشتر میچسبِ و شروع کردن به خوردن و حرت کشیدن آب آبگوشت که منو به هوس بِندازن و هی میگفتن بیا بخور خره همچین آبگوشتی گیر بابات نیومده خلاصه همین طور ملچ مولوچ میکردن و متلک به من شلیک میکردن خداییش خیلی به هوس افتادم برم بخورم ولی پیش خودم گفتم بذار خودشون بخورن شاید کم باشه تا این که یکی از بچه ها که انگاری از سال قحطی در رفته بود گفت ی ظرف دیگه به من بدین همچین که آشپز باشی ملاقه ی بیل نشان را در دیگ فرو برد و بیرون آورد یک عدد موش خرمای درشت جثه در میانش خودنمایی میکرد اون وقت آی خندیدم آی خندیدم که اشک از چشمام سرازیر شد اونا هُق میزدن و من میخندیدم و میگفتم امداد غیبی رو حال کردید من باید اون جا ناهار بخورم اونم چلو مرغ و شما باید آب موش بخورین اینم آخرین خاطره ی من از اون روزها برای شما و این سایت موفق باشید

سلام بازم مزاحم تون شدم اونا مریض نشدن خیلیاشون پر کشیدن و رفتن شاید شما و دوستان بعضی خندیدید و بعضی هم حالشون بد شد ولی من هر وقت یاد اونا و خاطراتم با اونا میفتم بی اختیار اشک از چشمام سرازیر میشه شاید برای این که از اونا عقب افتادم خلاصه که روزی نیست که یادشون نیفتم و اشک و لبخند بسراغم نیاد

عمو تو رو خدا من رو ببخشید یک بار ناخواسته باعث رنجش خاطر شما شدم اونجایی که نوشتم مردا تک بعدی فکر میکنن و کلی بدی شون رو گفتم معظرت میخواهم شاید بچگانه به این موضوع نگاه کردم من برای شما و امثال شما ارزش زیادی قاعل هستم اونایی که رفتن جبهه به گردن ما حق زیادی دارن به خاطر اونا هست که ما داریم با شادی و امنیت زیاد زندگی میکنیم زیاد مدیون شون هستیم التماس دعا برای من زیاااد دعا کنید به خدا زیاااد محتاجم بازم شرمنده بازم بیایید از خاطرات زمان جنگ بگید خواهش میکنم خیلی دوست دارم با افرادی که رفتن جبهه حرف بزنم از خاطرات زمان جنگ برام تعریف کنن شاد باشی عمو جونم

نه آبجی مهدی مقصر بودیم ولی مقصر اصلی نبودیم . مثلا آره میگفتم بزار حالا سر ماه بشه موتورم رو ببرم ریدیف کنم بعد سر ماه یادم میرفت یا مثلا خرج میکردم میگفتم بزار باشه حالا ماه بعد فعلا که داره راه میره . بعدشم خوب خدا اگه میخواست که مثلا منم مثل ترک نشینم بشم میشد مثلا فقط زانوی ترک نشینم دو تا بخیه خورد یا مثلا رفیقم یبار دیگه یجا تصادف کرد توی اتوبان ولو شد توی خیابون یعنی لاستیک هیجده چرخ با سر این یه وجب فاصله داشت خلاصه میگم میشد جور دیگه ای هم رقم بخوره که من از این تقدیر خیلی خوشحالم و خدا رو شکر میکنم از این بدتر نشد .
بعدش داش علی فکر کنم موشه موش کور بوده میخواسته بره سونا استخر جکوزی سر از قابلمه مابلمه در اورده خخخ . خدا این چشای پاک رو از اونا هم نگیره
حالا یه سوال فنی حرفه ای و شرعی پیش اومده از دیشب واسم اگه دوستان بلدن بگن : چرا گربه مخاطب خاص نداره : چون گربه ها از هر جنسیتی باشن همشون سیبیل دارن .یعنی مخاطب خاصشون هم غیرتی هستن ولی جالبه فرض کنی یه خانم با یه آقا دارن تو خیابون راه میرن جفتشون هم سیبیل دارن خخخخ .
خدا این چشای پاک رو از ما نگیره . در کل مهدیه خانم پست جالبناکی بود تا پست بعد همتون رو به مخاطب خاص میسپارم خخخ
نه واقعا زحمت کشیدی . عمو علی دم شما هم گرم . تاج سری داش .
یا حق

سلام مهدیه خانمی جونم
اینجا جدی چه خوندنی شده ….
آقای خسروی این درست که همه چی دست خداست و اگه خدا نخواد حتی یه برگ یه سانت هم تکون نمی خوره ولی ما انسان ها هم اختیار داریم و با تفکر و اختیارمون می تونیم سرنوشتمون که همون تقدیرمون هست ر و رقم بزنیم و خودمون هم بلا تکلیف و مجبور صرف نیستیم “شکلک فلسفی صحبت کردن ….
آقای سعد الله خوانی خدا همه دوستهاتون رو بیامرزه که البته اونها الآن زنده واقعی هستند و ای کاش خدا ما رو هم به حرمت اونها بیامرزه …..

درود بر بانوی گرامی :
حقیقتش خیلی وقت ها آدم توی زندگیش نمیدونه کدوم وری نگاه کنه . به نفع خودش یا به ضرر خودش .
خوب خیلی ها خیلی وقت ها پنجاه پنجاه نگاه میکنن یعنی هم به خودشون حق میدن هم حق نمیدن . الپته حق بالا سر آدم هست اون باید قاضی باشه ولی یخورده هم که منفعت طلب باشیم میگیم میشد که اینجور نشه یعنی مثل ترک نشینم میشد چون همونم روی همون موتور نشسته بود از طرفی هم وقتی خربزه میخوریم باید پای بندری زدنش هم باشیم اون همه خطر رو نادید گرفتم
ولی گفتی فلسفی یاد یه مثالی افتادم که از چرندیات خودم هست : باشد که رستگار شویم .
بنظر من موتور سواری که کلاه نزاره روی سرش مثل این هست که خانمی کیف رو روی دوش سمت چپش بزاره : منظور این هست خانم ها کیف رو سمت راست شونشون میزارن وقتی که راه میرن سمت راست سمت دیوار هست یا حتی اگه از کنار خیابون هم راه برن سمت جدول و جوب آب هست اونجور دزد نمیتونه کیف رو بزنه ولی اگه خانمی کیف رو سمت چپ شونش بزاره انگار گوشت کوبیده رو داده دست گربه .اونجوری دزد یک دو سه بلند کرده رفته کیف رو یا اگه طرف دزد هم نباشه وسوسه میشه اونجور کیف ها رو بزنه بره .
حالا موتور سواری هم که کلاه نزاره انگار کیف سمت راست گذاشته یعنی آتو دست روزگار داده . شکلک داخل پرانتز منظور از کلاه فقط کلاه نیست احتیاط های امنیتی هست .
توصیه های جدی رو ایمنی بگیریم .
در کل هم میتونست بدتر بشه هم میتونست بهتر بشه . بدتر که ویلچری بشم یا چیزای دیگه بهتر هم که دست و پا میشکست بعد با نخ و سوزن میدوختیم خوب میشد
در کل از این تقدیر خیلی خیلی خرسندم . همین که آرامش فکری و درونی دارم و دنیا رو اختیار کردم همیشه خدا رو شاکرم
موفق باشید همگی دوستان
این بود انشای من یا حق

دیدگاهتان را بنویسید