خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

عاشقانه های باران

دوستای خوب و نازنینم سلام. امیدوارم در پناه یگانه پروردگار هستی خوب و خوش و سلامت باشید.

امروز از عاشقانه های دختری به نام “باران” برات می نویسم. باران هم مثل من و تو قصه ای تکرار نشدنی توی زندگیش داره. امیدوارم باهاش همراه بشی و نظرت رو برای ادامه قصه بهم بگی. ممنون از تو دوست مهربونم.

باز هم تنهایی را بهانه می کنم تا… از تو و برای تو بنویسم.

شب از نیمه گذشته است و ماه کامل در آسمان خودنمایی می کند. گاهی وقت ها فکر می کنم ماه فقط و فقط می خواهد روشنایی افسون کننده ی خود را به رخ من بکشد. به تک درخت رو به روی پنجره اتاقم خیره می شوم و آن را به سختی در نظرم مجسم می کنم. تصور می کنم این درخت که روز به روز در اندوه از دست دادن برگهایش عزادار است , تا چه اندازه باشکوه و غرور انگیز همچنان به هستی خود می بالد!

از خیال ماه و درخت و سایه های روی دیوار اتاقم بیرون می آیم. چشمانم را می بندم و …….. باز بی اختیار به یاد تو می افتم.

نمی دانم چرا این روزها و یا بهتر بگویم این شب های پاییزی تا این اندازه تو را به خاطرم می آورند. سال هاست که فراموشت کرده ام. سال هاست با این تصور که هر روز بهار است , تمام خزان های زندگی ام را بهار انگاشته ام. اما امشب… باز هم به یاد گذشته های تلخ و شیرین بی تو بودن و با تو بودن افتاده ام.

سال هاست نامم را از زبان تو نشنیده ام و دیری است نامت را حتی در خیال خود نیز زمزمه نکرده ام. از خواب ناز برخیز و یک بار دیگر مثل همان روزها نامم را صدا کن. برخیز و باز هم بگو” باران؟”

ابر چه پیروزمندانه روی ماه رو پوشانده است. بغض در گلویم می شکند و به یاد می آورم که باز هم می گویی “سلام باران”

در میان سیل دمادم اشک هایم تو را مرور می کنم و عاشقانه هایی که سال هاست برای هیچ کس حتی خودم ننوشته ام را برای تو می نویسم. نه بر روی سطرهای سفید دفترم ,بلکه بر روی قلبم. … و آن تک درخت عریان اما باشکوه ,یگانه همراز عاشقانه های من خواهد بود.

عاشقانه هایم هرگز به دست تو نخواهد رسید . عاشقانه ها را تنها عاشقان بیدار در یک شب مهتابی می توانند بخوانند نه خواب زدگانی که فارغ از هر اندوهی در خواب ناز آسوده اند.

پس نامه ام را با نام همان یگانه عاشق هستی بخش ابدی که تو را و مرا و تمام جهان را آفرید تا به آنها مهر بورزد و مهر ورزی را به آنها بیاموزد آغاز می کنم.

هنوز روزهای عشق و نفرت کودکی مان را خوب یادم هست. عشق آن روزهای من فقط نوعی ستایش کودکانه بود. اینکه تو همیشه با فریبکاری و شیطنت یک پسرک 11 ساله, می توانستی خود را به همگان ثابت کنی و نفرتم از اینکه … دلیلی برای آن نداشتم.

پایان قسمت اول

۱۵ دیدگاه دربارهٔ «عاشقانه های باران»

سلااااااااااااااام زینب جونی خودم. چقدر حالم خوب میشه اینطوری بهم روحیه میدی. یه اعتراف باید بکنم. زینب جون این داستان زندگی یکی از دوستامه اما من دارم فضا و اسم شخصیت ها را تغییر می دم. اولین بارمه که دارم با این شیوه روایت گری می کنم. راستش می ترسم نتونم ادامه بدم. مدتها بود که نوشتن رو کنار گذاشته بودم.حالا دعام کن به مشکل بر نخورم عزیز

دیدگاهتان را بنویسید