خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

داستان

بنام الله ،خالق بی مانند ما .
سلام هم محله ای های عزیزم خوبین؟می خوام یه داستان بنویسیم داستانی درباره زندگی یه نابینا و تمام فراز و نشیب هاش داستانی که هر گوشش رو یکی از ماها که دوست داره از هر جا که خواست ادامه می ده ، یه داستان دسته جمعی .خواهش می کنم بیاین تو این کار جدی باشیم و شاید بتونیم یه روزی چاپش کنیم و به نفع محله ازش استفاده کنیم لطفا هر کس ادامه داد بدونه که نباید کمتر از ده خط بنویسه در نهایت وقتی پایانش مشخص شد اسمش رو هم انتخاب می کنیم و سپس ویرایشش می کنیم من شروع می کنم :
به نام خدا
اتوبوس با سرعت سرسام آوری در حرکت بود .کم کم نگاه غضب ناک مسافران بر روی راننده بود و حتی عباس شاگرد راننده کم سن و سال هم محکم به میله کنار درب چسبیده بود .صدای آهنگ بلند بود اما راننده که مرد چاق و تقریبا 55 ساله ای به نظر می آمد فقط خیره جلویش را نگاه می کرد و به فکر همسرش بود .صدای غر غر مسافران هم اثری بر سرعت ماشینش نداشت :
-حمید تو رو خدا زود بیای من درد دارم ..
-نه نه یه وقت منتظرم نشینی تا من برسم شب میشه سریع خودتو برسون بیمارستان حالا به داداشم مجید زنگ می زنم با زهره بیان دنبالت حتما باید بری شهر امیر رو هم بذار خونه ی اونا
دستی روی شانه اش  آمد و انگار که از خواب برخاسته باشد گفت : هان چیه ..چی می خوای عباس !
عباس که با آن قامت ریز و اندام لاغر و باریکش در کنار حمید خیلی کوچکتر هم نشان می داد گفت : آغا پلیس !بزحمت و با جریمه ای سنگین پلیس راضی شد که ماشین به حرکت خود ادامه دهد حمید این بار آهسته تر راند اما کاملا مشخص بود عصبی است و مسافران هم از ترس لجبازی او دیگر حتی اعتراضی هم نکردند عباس اما مشغول ریختن چای در لیوان به حمید گفت : آغا نگران نباشین همه چی درست میشه بچه هاتون سالم به دنیا میان !
حمید فقط یک فرزند داشت یک پسر و بعد او دیگر صاحب فرزندی نشده بودند خبر بارداری همسرش بهترین خبر برای او بود و از خوشحالی تمام اهل روستا را مهمان کرده بود بارداری همسرش بعد از سالها امید و ترس و خبر این که بچه ها دوقلو هستن از طرف دیگر شادی بی اندازه ای را میهمان خانه اشان کرده بود از فکر کردن به روزهایی که پیش پزشکان مختلف برای درمان می رفتند و نا امید باز می گشتند تا نذر و صدقه های بسیاری که داده بودند اشک را بر گونه گوشتیش نا خودآگاه جاری کرد .
سری رو به آسمان بلند کرد و گفت خدایا شکرت .
ماشین از جاده های سر سبز شمالی می گذشت و هر لحظه به مقصد نزدیکترش می ساخت .زمانی که به مقصد رسید با صدای بلندی گفت مسافران عزیز به سلامت .درست در همین حین گوشیش زنگ خورد با عجله که جواب داد زهره زن برادرش که دختر عمویشان هم محسوب میشد گفت : مبارک باشه آقا حمید بچه ها به دنیا اومدن و خانمتون هم فعلا بیهوشه مجبور شدن عملشون بکنن چون بچه ها دوقلو بودن و..
حمید اما سر از پا نمی شناخت گوشی در دست بدون این که آن را خاموش کند به سرعت سویچ ماشین را به عباس سپرد و خود سوار یکی از تاکسی ها به سرعت به طرف بیمارستان رفت وقتی به بیمارستان رسید دوان دوان به طرف پذیرش رفت و سپس به شماره اتاقی که داده بودند رفت همسرش روی تخت بود بیهوش به نظر می رسید زهره کنارش بود به هم سلام کردند و حمید از حال انیس همسرش پرسید زهره سرش را پایین انداخت و گفت : خوبه الحمدلله مشکلی نداره
-خب خدا رو شکر پس مجید کجاست ؟
-مجید رو واسه انجام بعضی کارها صداش زدن
-بچه هام چی اونا کجان …ببینم تو چته زهره ؟چرا عبوسی ؟کسی تو رو رنجونده؟
راستش نه
-پس چی شده دارم نگران میشم
بهتره من نگم داداش از مجید بشنوین
حمید با تحکم و عصبانیتی که خاص شخصیت آرام و خونگرم او نبود و در حالی که پوستش به سرخی میزد گفت ده بگو زهره بگو ..نکنه بچه هام بچه هامو از دست دادم .زهره به گریه افتاد و در همین حین مجید با رنگی پریده و دارو بدست وارد اتاق شد : داداش …داداش جون سفر بی خطر خوش اومدین خودش را در بغل برادر بزرگترش که برای او حکم پدری مهربان را داشت جای داد اما دستان برادرش برای بغل کردنش کمترین تقلایی نکردند یعنی نمی توانست هم تکان بخورد او شوکه منتظر شنیدن خبری از فرزندانش بود :مجید فلسفه نباف ..صغرا کبرا هم نچین یه سره برو سر اصل مطلب بگو مشکل چیه و چه بلایی داره سرمون میاد؟انگار انیس داشت از بیهوشی خارج میشد صدای ناله های ضعیفش آنها را متوجه خود کرد .مجید با رنگی زرد و پریشان دست حمید را گرفت و به سمت در کشید و حمید بی هیچ اعتراضی به دنبال او از اتاق خارج شد پشت در اتاق با سکوتی عمیق رو در صورت برادرش دوخت و منتظر شنیدن آنچه تمام شادی چند لحظه قبلش را از او ربوده بود.
مجید خواست بگوید داداش بریم اونجا بشینیم که نگاه خیره و مصمم برادرش او را ازین حرف بازداشت چشمانش را بست و باز کرد و سرش را پایین انداخت و گفت :بچه هاتون زنده هستن و فقط یه مشکلی هست داداش
حمید با بغض سری تکان داد که یعنی چه مشکلی؟
مجید رویش را به انتهای سالن چرخاند و گفت :اونا نمی بینن داداش ..نا بینان .
ادامه دارد … .

۶۴ دیدگاه دربارهٔ «داستان»

سلام بر ترانه
اولاً ما خودمان راننده داریم مرتضی معصومی نابینا
اگه فیلم رانندگیشو دانلود نکردی
خوب دانلود کن تا بدونی
خوب بعد
چون از داستان بر میاد که پدر بچه ها رنگش پریده
و خوب چون آدمی که از حال تبیعی خودش خارج شده
و ناراحت هست هنوز چیزی نشنیده
معلوم هست که بعد از شنیدن این خبر به ناچار تصمیم تندی میگیره
و خودشو میکشه
بعد خبر مرگ همسر به زن میرسه
و اون هم در حالی که تازه به هوش اومده دوچار ایست قلبی میشه
و تو همون بیمارستان میمیره
این تا اینجای کار
و اما بچه های بیچاره
به دلیل نداشتن سرپرست و نخوردن شیر مادر
و بی توجهی اقوام خود البته به دلیل نابینا بودنشان
تلف میشند و میمیرند
شرمنده داستان رو اینجوری تموم کردم
چون دوست نداشتم اینها بزرگ بشن و عذاب بکشند
پس به نظر من داستان پایان یافته است
اگر پذیرفتید که هیچ وگر نه
من قصد نصیحت ندارم. چرا که فایده ای هم ندارد

سلام بر ترانه خانم و عذر خواهی از شما اول جواب این جانی بال فطره رو بدم که بازم جای شکرش باقی است که فرزند بزرگ تر رو فراموش کرد وگرنه این قاتل زنجیره ای اون طفل معصوم رو هم سر به نیست میکرد خوب حالا میام سراغ تو ای جانی ای آدم کش ای برادر سه قلوی هیتلر و صدام ای دشمن بشریت مگه این زن و شوهر و دو طفل معصومشان با تو چکار داشتند یا کجای زندگیت را تنگ کرده بودند که حق زندگی رو ازشون گرفتی امیدوارم دچار کوری مزمن بشی خدایا از درگاهت عاجزانه درخواست میکنم این چنگیز خان مغول را به چهار قسمت کاملا مساوی تقسیم کن آمین و حالا سرکار خانم ترانه تو رو خدا یعنی این داستان با این سرنوشتشوم به پایان رسید یعنی دیگه کسی نمیتونه ادامه ای برای این داستان بنویسه اگر میشه من برای اون بچه ی باقی مونده برنامه دارم تا از این جانی انتقام بگیرم وگرنه این دو تا کامنت رو بدین حذف کنند تا درست و حسابی ادامه ی داستان رو بنویسیم

سلام ترانه.
من در اینجا کامنت علی قاتل رو نادیده میگیرم و سعی میکنم یه جوری ادامه بدم.

***

حمید همانطور هاج و واج و بدون اینکه بتواند درست فکر کند و محو حرکات صورت مجید در یک ناباوری غیر ارادی بی حرکت سر جایش میخکوب شده بود و حتی دیگر صدای مجید را هم نمیشنید.
در یک لحظه بغضی که نمیدانست کی و چطور به وجود آمده بود ترکید و اشک از چشمانش سرازیر شد، و بی اختیار روی نیمکتی که در پشت سرش بود افتاد و آهی ناخواسته از نهادش برخاست، نمیدانست چه بگوید و چه باید بکند.
یک لحظه و به صورت غیر ارادی چندین بار اسم انیس را زیر لب صدا کرد، انیس، انیس، انیس، و دوباره به سکوتی سنگین فرو رفت.
در آنی تمام امیدها و آرزوها و نقشه هایی رو که در چند ماه گذشته بارها و بارها در موردش با انیس مرور کرده بودن از خاطرش گذشت، و یک آینده مبهم و افقی مات در برابر دیدگان خیسش نمایان شد.
در همین حال و هواها بود که با صدای لرزان مجید به خودش آمد و خود را در همان سالن و روی نیمکت آهنی پیدا کرد.
مجید داشت میگفت: داداش جونم، تو رو خدا ناراحت نباش، خدا رو شکر که انیس و بچه ها زنده و سلامت هستن، به یک باره حمید بر خلاف اخلاق همیشگیش باز هم از کوره در رفت و با صدایی بلند ولی لرزان گفت سلامت؟ آره؟ سلامت؟ الآن من به انیس چی بگم؟ به فامیل و همسایه ها چی بگم؟ بگم که بعد از این همه انتظار خدا دو تا بچه بهم داده که هردو شون کور هستن؟ ههه، کور، آره کور.
واقعا این حرفا از حمید خیلی بعید بود، مجید هم ناباورانه و کاملا هیجان زده به حرفای برادرش گوش میداد و لحظه به لحظه نگرانتر میشد، نگران حال زار برادرش برادری که همیشه در نظرش یک ستون محکم و یه اراده فولادی داشت و مجید بهش به عنوان یک تکیه گاه محکم مینگریست.
ادامه دارد.

سلام خانم کاظمیان.
از شما و دوستان دیگه خواهش میکنم هرکس به اندازه بضاعتش این کار رو به صورت جدی ادامه بده.
ترانه طرح بسیار جالبی رو برای تشویق دوستان مون به نوشتن شروع کرده.
باور کنید که من اولین باری بود که این کار رو کردم، چون همیشه مشکل نداشتن سوژه و عدم اعتماد به نفس در این رابطه رو دارم.
امیدوارم که دوستان بیان و این داستان رو ادامه بدن و این طرح رو پیش ببرن و لا اقل خود شون رو محک بزنن، شاید این استعداد رو در خودشون دیدن.

سلام.ترانه جون خیلی قشنگ بود آقای چشمه هم خیلی جالب ادامه داده بودن.
آقای کریمی نه به اون داستان عشقی پر احساستون نه به این بکش بکشی که راه انداختین.حالا. یه جوری بچه هارو میکشتین.
این پدر و مادر یه بچه ی دیگه ام داشتن.

فردای آن روز انیس حمید و مجید و زهره بسوی خانه حمید در روستا حرکت کردند حمید هنوز گیج و ناراحت از خبری که شنیده بود سعی داشت در مقابل انیس نقش بازی کند حداقل انیس باید مدتی استراحت می کرد .هنوز برای او خیلی زود بود که درد این حادثه ی تلخ را هم در کنار درد جسمانیش تحمل کند به زهره و مجید هم سپرده بود به کسی چیزی نگویند .اما زهره قبلا به خواهرش عاطفه خبر داده بود و بی آن که شوهرش و حمید بفهمند از او خواهش کرده بود که به هیچ عنوان به کسی دیگر نگوید و به روی خودش هم نیاورد که چیزی می داند .ماشین از پیچ و خم خاکی جاده می گذشت روستای آنها تقریبا بر روی کوهی جنگلی بود البته کوه بسیار بلند نبود .سرسبزی و محیط بسیار باصفای کوه از آن جایی دیدنی و جذاب برای جذب میهمانان و مسافران شمال درست کرده بود .اهالی روستا کافه ها و رستوران های خانگی و کپر هایی برای استراحت و پذیرایی از آنها درست کرده بودند .کپرهایی با چراغ های انگلیسی و لامپ هایی ملون بر گرداگرد آن و هر کدام بر سر در این کپرها اسمی زده بودند تا شاید مسافران قبلی از روی عادت یا علاقه دوباره به آنجا برگردند .در این کپرها و رستوران ها زن و مرد و بچه همه کار می کردند .مدرسه ای چند کلاسه هم در پایین ترین قسمت روستا و مسجدی در بالای روستا تنها امکانات آن محسوب میشدند .
انیس نفسی عمیق کشید و گفت : خدا رو شکر حمید که به خونه بر می گردیم واقعا محیط بیمارستان خیلی خسته کنندست هر ساعتش مثل یه روزه خنده ی ریزی کرد و ادامه داد : کوچولوهای عزیزمونو هم خونه میبریمممم خوش اومدین الهی مادر فداتون بشه به خونه خوش اومدین! زهره به زحمت خندید و مردان به هم نگاهی کردند و لبخندی اجباری زدند .اشک در چشمان حمید و مجید حلقه زده بود .چون حمید ذاتا” آدم پر حرفی نبود انیس از سکوت او زیاد متعجب نمی شد .وقتی ماشین به کنار خانه ی حمید رسید .آنها متوجه حضور اهالی ده شدند .همه جمع شده بودند تا تولد این دو نوزاد که یکی دختر و دیگری پسر بودند را به حمید و خانواده اش تبریک بگویند .امیر هم از خوشحالی بین جمعیت بالا و پایین می پرید و ذوق زده منتظر بود تا خواهر و برادرش را از نزدیک ببیند . همه خوشحال بودند الا حمید و برادرش و زهره . مجید و زهره بچه ها را در میان تبریک و هلهله و صلوات مردم به خانه بردند و حمید هم به همسرش کمک کرد تا به داخل خانه بروند . خانه کوچکشان گنجایش این همه مهمان را نداشت به همین دلیل میهمانان هر کدام با گفتن تبریک و دعا و آرزوهای خوب برای این نورسیده ها از خانه خارج می شدند نزدیک ظهر بود که حمید که دیگر از طوفان درونش خسته شده بود به اتاقک پشت خانه رفت و بغضش ترکید : خداااااا چرا ؟ چرا؟ چرا بچه های نازنین و قشنگم باید اینجوری باشن ؟ چرا ؟ چه گناهی کردیم ؟ اگه گناهی کردیم چرا دامن اونا رو گرفت کاش چشمای منو ازم می گرفتی ..کاش هر کاری می کردی به جوون خودم میفتاد ولی خدا بچه هام چه گناهی دارن …من به انیس چی بگم … چرا هر دوشون … چرا این بلا سر من اومد ..از فرط گریه و غم زیاد به هق هق افتاده بود کمرش زیر بار این مشکل خم شده بود انگار ظرف دو روز چند سال پیرتر شده بود دستش را گاز زد تا صدای گریه اش به بیرون نرسد هنوز چند تن از میهمانان که با آنها صمیمیتی بیشتر داشتن آنجا بودند : به امیر چی بگم خدایا چه جوری بهش بگم برادر و خواهرت هیچ وقت تو یا ما رو بلکه دنیا رو نمی بینن من دیگه دنیا رو چه جوری ببینم خدایا من با این غصه چیکار کنم … .
دستی بر شانه اش خورد مجید مدتها بود که پشت سرش کنار درب انباری ایستاده بود و حتی کلمه ای را برای این که بتواند غم برادرش را اندکی تسلی دهد نمی یافت . ولی دیگر بس بود باید جلو می رفت و کمی این بار را او هم در کنار برادرش به دوش می کشید : داداش ، من نوکرتم .. هم نوکر تو هم زن داداش هم بچه هات اتفاقیه که افتاده و کاریش نمیشه کرد حتما رضای خدا همین بوده قسمتمون همینه بیا شاکی نباشیم داداش بیا شاکر باشیم
چانه ی حمید لرزان بود : سخته مجید جوون سخته مریضی بچه ت کلی درده حالا ببین این چه دردیه نفسم در نمیاد مجید انیس بفهمه چی میشه چه جوری تحمل کنه ؟اصلا” چه جوری بهش بگم ؟
-داداش بیا فعلا” چیزی نگیم تا کم کم بزرگتر که شدن و زن داداش هم که بهتر شد به مرور زمان متوجه بشه
ادامه دارد … .

دومین سلام به ترانه.

برای تشویق دوستان مون من یک بار دیگه ادامه میدم:

***

بله، مجید توانسته بود موقتا کمی برادرش را آرام کند و او را راضی کرد که سعی کند مهمانان فعلا از قضیه چیزی متوجه نشوند تا بعدا چاره این اندیشیده شود.
پس با هم از انبار بیرون آمدند و با خونسردی و به ظاهر عادی به طرف مهمانان قدم برداشتند.
سلام حاج حمید، مبارک باشه، انشا الله نامدار باشن،.
این صدای علی آقا مغازه دار روستا بود،.
حمید با کمی مکث ناخواسته جواب علی آقا رو داد:
سلامت باشید، خدا بچه های شما رو براتون نگه داره.
انشا الله زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشن مادر.
این هم محترم خانم مادر علی آقا بود که حمید تشکری و تعظیمی از سر محبتش به او کرد.
صدای همهمه مهمانها گوش حمید را آزار میداد، بوی چوب سوخته که حمید عاشقش بود دیگر بینیش را آزار میداد، صدای پرندگان که از نظر حمید زیباترین صداهای خلق شده از طرف خداوند بود برایش عذاب آور شده بود و یه جورایی عصبیش میکرد، صورتش را نسیم خنک و فرحبخش کوهستانی نوازش میداد که مثل خنجر درون وجودش را میخراشید.
ناگهان صدای دختر بچه ای شیرین زبان توجهش را جلب کرد.
مامان، پس کی میریم اون فرشته کوچولوهایی رو که قول دادی ببینیم؟
حمید به صورتی غیر ارادی به طرف صدا برگشت و مثل اینکه تا حالا هیچ بچه ای را ندیده باشه به او خیره شد و با صدایی بلند و رسا برای اینکه انیس احساس کند که خیلی شاد و خوشحال است با صدایی رسا گفت:
به به به چه دختر خوشگلی!!! تو باید دختر کوچولوی آقا وحید و شیرین خانم باشی، درست نمیگم؟
دخترک به طرف حمید آمد و فقط گفت:
عمو، منو میبری فرشته هات رو ببینم؟
حمید هم دخترک رو بغل کرد، بوسید و به خودش فشار داد، و باز هم بطور غیر عادی بهش محبت کرد و کمی غیر عادی با صدای بلند خندید و چندین بار گفت: ماشا الله، ماشا الله، خدا حفظش کنه.
از نظر مهمانان، شاید این حرکات عادی به نظر میرسید، اما تنها کسی که کمی تعجب کرد و این اعمال رو به حساب شادی حمید گذاشت همان انیس بود، که در دل شاد شده بود که شوهرش اینقدر سر حال و سرمست از وجود دوقلوهاست.
ادامه دارد.

سلام بر ترانه خانوم حمید با شنیدن این خبر گویی آسمان در نظرش تیره و تار شد اشکهایش به پهنای صوردش جاری بود گاهی با صدای بلند و گاهی بی صدا گریه میکرد اما مجید متوجه شد که حمید به یک نقطه خیره خیره نگاه میکند لحظاتی بعد متوجه شد که حمید به جای خلوتی رفته او را تعقیب کرد دید حمید بیک جای خلوت رفته لباس های خودش را کنار زده و قصد دارد که با آن کارد قلب خودش را پار پاره کند مجید به کمک دیگران مانع این کار شد و و هر طور بود او را به منزلش بردند و به شدت چند روزی از او مراقبت میکردند چند روز بعد مجید که با من رابطه دوستانه داشت با من که در شیراز زندگی میکنم تماس گرفت و گفت فلانی به کمکت خیلی احتیاج دارم گفتم چه شده است خدا بد ندهد ما وقع را برایم تعریف کرد گفتم از من چه کاری ساخته است. گفت شنیده ام در شیراز پزشکان بسیار متخصصی وجود دارند که میتوانند بما کمک کنند ولی من نامشان را نمیدانم گفتم البته چند نفری هستند که فعلاً آقای دکتر خدادوست از همه بهترست مجید گفت میتوانی بما کمک کنی گفتم حتمن این کار را خواهم کرد یک هفته بعد با مجید تماس گرفتم و گفتم خوشبختانه آقای دکتر به شیراز آمده من وقت گرفته ام شما سه روز دیگر به شیراز بیایید . بالاخره مجید با حمید و همسرش و دو فرزندش به شیراز آمدند من از آنها پذیرایی شایانی کردم و به اتفاق به بیمارستان دکتر خدادوست رفتیم دکتر پس از معاینه گفت علم در حال پیشرفت است تا دو سال آینده بچه ها خوب خواهند شد حمید و همسرش خیلی خوشحال شدند ولی من مجددن بتنهایی پیش دکتر برگشتم و چون با دکتر سلام علیک داشتم گفتم آقای دکتر واقعاً این بچه ها خوب میشوند یعنی بینایی خود را بدست می آورند گفت نه من میخواستم به پدر و مادر بچه ها امید بدهم میدانم که تا دو سال آینده این پدر و مادر با این مشکل بخوبی کنار می آیند بعد از گذشت ششسال بچه ها به یک مدرسه نابینایی رفتند مدارج تحصیلی را یکی پس از دیگری با موفقیت پیمودند یکی از آنها ضمن درس به کلاس موسیقی رفت که نوازندهی خوبی هم شد و دیگری هم به کلاس زبان رفت بزودی دوران دبیرستان و دانشگاه را هم بپایان رسانیدند و با کمک یکی از نمایندگان مجلس و سازمان بهزیستی جضب کار شدند بعد از این جریانات موقعی که من حمید را دیدم خیلی خوشحال بود گفت دلم نمی آید این دعا را بکنم ولی گاهی به ذهنم می آید که کاش فرزندان دیگرم هم نابینا بودند پس بشتابید بسوی نابینایی میبینید چقدر خوبست .. در پایان یاد آور میشوم که من قصد نوشتن این کامنت را نداشتم ولی تازه نهار خورده بودم میخواستم بخوابم که یادم به توصیهی ترانه خانوم آمد که نوشته بودند بعد از نهار نخوابید من هم برای پرهیز از خواب این کامنت را نوشتم اگر اشکالی در نوشته ام هست به این دلیل است که در حال خواب و بیداری بودم…

سلام آقا محمد رضای گرامی
مرسی که افتخار دادین و هستین به هر حال دوستان هم کمک نکنن باز من ادامه می دم منتها فرق این با اون در اینه !که اونجا داستان فقط مال منه و اینجا مال من و همه ی دوستان دوست دارم بچه ها همکاری کنن شاید به قول شما استعدادی شکفته بشه وگرنه این اولین داستان من نیست من چند تا داستان نوشتم که فقط منتظرم بازنشسته بشم و بعد چاپشون کنم و از طرف دیگه یک اثر هنری خوب و محکم می تونه در معرفی مشکلات و توانایی های نابینایان و فرهنگ برخوردشان تاثیر مثبتی بذاره پس نوشتن این اینجا تنهایی خسته و کلافه م نمی کنه برعکس اگه تنها بنویسمش اولین صفحه ش مینویسم تقدیم به تموم هم محله ای هام در محله ی نابینایان و اگر دوستان همکاری کنن که نور علی نور
**********************
تا غروب میهمانان گروهی می آمدند و گروهی می رفتند حتی زینب خانم پیرزن علیلی که با پسرش مجتبی زندگی می کردند هم بر دوش پسرش خود را برای تبریک به خانه ی آنها رسانده بود زینب خانم زنی متدین و مهربان بود موهای سفیدش روی پوست سفید و زیبایش می درخشید همه در روستا به او احترام می گذاشتند دو سال بود که زینب خانم به خاطر پیری مفرط و آرتروز شدید دیگر نمی توانست راه برود اما بسیار خوش شانس بود که تنها فرزندش مجتبی که ۴۴ ساله بود به خوبی از او مراقبت می کرد و هر جا که می خواست او را می برد .آن هم بی هیچ گله و شکایتی .مجتبی هرگز ازدواج نکرده بود .می گفتند قبل از انقلاب عاشق دختر یک سرهنگ شده بود.سرهنگ که با خانواده اش برای مدتی به آنجا آمده بود تا دوره نقاهت بیماریش را بگذراند مجتبی با اولین نگاه عاشق دختر او می شود اما سرهنگ مخالف این ازدواج بوده و هنگامی که دخترش را در حال گفتگو با مجتبی می بیند با پدر مجتبی درگیر می شود و همانجا به او شلیک می کند دختر از ترس پدر فراری می شود و مجتبی دیگر هرگز او را نمی بیند و سرانجام مجتبی که بر سر این عشق پدرش را هم از دست داده بود دیگر برای همیشه قید ازدواج را زده بود .بعضی از روستاییان می گفتند زینب خانم این قدر ها هم پیر نیست غم مجتبی و مرگ پدرش با آن وضع فجیع عامل این همه از کار افتادگی شد .
عاطفه چایی را جلوی زینب گذاشت .زینب خانم تشکر کرد ولی گفت : من چایی کمرنگ می خورم دخترم و سپس دوباره رویش را به طرف انیس کرد و گفت : انیس جان سعی کن شیر خودتو به بچت بدی هیچی واسه بچه هات بهتر از شیر خودت نیست انیس لبخندی زد و گفت درسته زینب خانوم ولی نمی دونم چرا بچه هام سیر نمیشن
زهره که یکی از بچه ها را بغل کرده بود گفت:خب زینب خانم راست می گن ولی انیس این شیر برای هر دو بچه کافی نیست باید در کنارش شیر خشک هم به آنها بدهی
عاطفه که با چایی کمرنگتر برگشته بود چایی را مقابل زینب خانم گذاشت و با تاسف سری تکان دادو گفت طفلی انیس این همه زحمت می کشه …
زهره هول کرد و گفت :خب عاطفه جان این چه حرفیه همه ی مادر و پدر ها با زحمت و خرج زیاد بچه هاشونو بزرگ می کنن عاطفه نگاهش را که برگرداند متوجه ی چشم غره ی زهره شد و فهمید که نزدیک بوده بند را آب دهد !
خندید و شتابزده گفت: خب بله منظورم همین بود ولی حق با زهره س هر بچه ای با زحمت بزرگ میشه
زینب خانم گفت : ولی انیس جان قبل از شیر خشک ببین تو ده پایین کسی نیست که تازه زایمان کرده باشه اگه هست بلکه کمکت کنه تا بچه هاتو سیر کنی
انیس چشمی گفت و به دخترش نگاه کرد : آخی جیگرم ..دختر خوشگلم می بینین زینب خانوم دخترم چه ماهه
-خدا براتون حفظش کنه زیر سایه تون بزرگ شه
شب شده بود و دیگر کسی جز خانواده ی مجید آنجا نبودند انیس جنوبی بود حمید در یکی از سفرهایش به جنوب او را که همراه عمویش به سفر رفته بود دیده و پسندیده بود پدرش فوت کرده و مادرش دوباره ازدواج کرده بود او را هم به عمویش سپرده بودند عمویش مرد خوبی بود اما حالا دیگر پیر شده بود و جز حمید و خانواده ی حمید کس دیگری نداشت .
زهره گفت :انیس قراره اسمشونو چی بذارین ؟
-نمی دونم والله باید حمید بگه
-نه عزیزم خودت هر چی صلاح می دونی و دوس داری
-وا یعنی چی .. اصلا من اسم دخترمو می ذارم و تو هم اسم پسرمونو تعیین کن
مجید دستی روی دست حمید کشید و او را متوجه نگاه زنش کرد: آها باشه ..باشه
انیس با ناباوری و مردد گفت من اسم دخترمونو میذارم بهار موافقی ؟قشنگه ؟
-آره قشنگه
تو اسم پسرمونو چی میذاری ؟
بجای حمید امیر جواب داد و گفت : بابا جوون اسم داداشم با من باشه؟
حمید با بی حوصلگی گفت : باشه پسرم
امیر گفت پس اسمشو میذاریم وحید باشه؟زهره خنده کنان گفت :حالا چرا وحید؟ امیر لبخندی زد و گفت : می خوام داداشم عینهو آقا وحید همیشه بخنده و خوشحال باشه وای بابا مامان کی این داداشم بزرگ بشه و باهاش بازی کنم؟
قطره اشکی از چشمان حمید پایین ریخت و انقدر بغض کرد که نتوانست دهانش را باز کند و جواب امیر را بدهد روز ها و شب هایی که قرار بود بهترین لحظه های عمرش باشند تبدیل به بزرگترین تراژدی زندگیش شده بودند نمی دانست چرا نمی تواند با این موضوع کنار بیاید .او همیشه مردی قوی و محکم بود کسی که همسرش برادرش و حتی همسر برادرش و خواهرانش همه به او تکیه کرده بودند نام او زبانزد خاص و عام بود ولی اکنون این گونه کمر خم کرده بود داغی بغض گلویش تا انتهای قلبش چنگ می انداخت و او را می سوزاند او فقط بخودش فکر نمی کرد او حتی به سختی سالهایی که این دو کودکش باید طی می کردند هم فکر می کرد : حمید تو رو خدا چی شده ؟ من کاری کردم حرفی زدم که ناراحتی ؟ نکنه اتفاقی افتاده و من بی خبرم ؟
ادامه دارد … .

سلام کلی با این پست گریه کردم امیدوارم چنین حادثه ای برای هیچ والدینی رخ نده سعی میکنم ادامه بدهم باید فکر کنم الان وقتش نیست چون هم اعصابم ریخته به هم هم زیاد آش رشته خوردم پس بنابراین مغزم کار نمیکنه فعلا دوباره برمیگردم

درود و صد درود یه این همه خلاقیت و بیشتر از اون مرحبا یه این همه هماهنگی که انگار یه نفر داره داستانو پیش می بره. ترانه جون موفق باشی امیدوارم داستانتو به هم نزنم.
دخترک دوباره برای دیدن دوقلوها اصرار میکنه و حمید باز هم به یاد درد عمیقی که در درونش احساس میکرد و مدتی با دیدن دخترک فروکش کرده بود میافته. با صدای لرزان و بریده بریده رو به دخترک میکنه و میگه” عمو جون الان که نی نی ها خوابن . برو بعداً که خونه خلوت شد و همه رفتن میای می بینیشون باشه ؟باشه دخترم ؟” دخترک با بی میلی سری به علامت تأیید تکان میده و میره. رفت و آمدها کمتر شده و مهمانها تک و توک برای تبریک به این خانواده ظاهراً خوشبخت به خونه اونها میان. شب از راه فرا رسیده و کسی غیر از حمید و انیس و زهره و مجید و امیر و دوقلوها توی خونه نیست. حمید هر لحظه خودش رو برای گفتن این موضوع آماده میکنه. هر لحظه با نگاه کردن به چهره ی معصوم انیس قلبش به تپش میافته و از گفتن خبر صرف نظر میکنه. “بهش بگو دیگه حمید . چرا اینقد دل دل میکنی ؟ بالاخره که میفهمه. پس زودتر بفهمه … وای خدا . نه … اصن زهره بگه. نه…نه.”ناگهان نگاه مضطربش با نگاه انیس تلاقی میکنه . یکدفعه انگار نیرویی ناخواسته اونو به حرف میاره. نفس نفس زنان و در حالی که صورتش خیس عرق شده میگه” انیس… میگم …
ادامه بدید.

سلام مرسی مهدیه جوون که اومدی و خواستی با من و آقای چشمه تو این راه باشی امیدوارم با کمک هم و هر کسی دیگه که دوست داره و آمادگیشو داره بتونیم یه کتاب تاثیر گذار رو بنویسیم کتابی که فقط به خاطرش گریه نکنن بلکه بفهمن واقعا نابینایی به تنهایی برابر ناتوانی و توقف نیست بفهمن که در رفتار با نا بینا نه ترحم درسته نه بی توجهی بفهمن نابینایی یه چیز عجیب و غریب نیست و بفهمن خونواده هایی که نابینا دارن و خود نابیناها چه سختی هایی دارن و با چه مشکلاتی رو به رون هستن و شاید انقدر اثرگذار بشه که خود نابینا ها هم متوجه بشن زندگی با نابینایی براشون تموم نمیشه برابر غصه و غم نمیشه اگه فقط خودشونو باور کنن اگر چه هر کسی من جمله نابیناها زندگیشون خارج از مشکلات نیست ولی همیشه میشه کاری کرد .منتظر نوشته هات در ادامه داستان هستم .
*************************
حمید نگاه پر مهرش رو بصورت همسرش دوخت .این همان چهره ی جنوبی بود که رد سالها غصه برای دوباره بچه دار شدن و امید بستن های طولانی چین و چروکی ظریف را بر آن حک کرده بود صورت گرد و ریز با خالی که بر گوشه ی لبش داشت پوستی برنزه داشت اما این تیرگی به او می آمد دهان خوش فرم و بینی ریزی داشت اما چشمانش بزرگ و مزگانی پر داشت بیشتر ازین ها سالها مهربانی و پاکی و صبوری او باعث شیفتگی حمید به همسرش شده بود حمید حتی نگران دلواپسی همسرش بود چه برسد به دانستن این که چگونه آرزوهایشان این گونه برعکس به بار نشسته اند مثل این میمانست که آرزوی چوب کنی و بجای آن تازیانه بر تو فرود آید :بیچاره بچه هام… طفلک زنم ..آخ امیر جونم آخ …زنم مثل فرشته هاست خدا حتما من یک کاری کردم که نتیجه ش این شد شاید قرار بود بچه های من سالم باشن و من کاری کردم که لیاقت دیدن خوشبختیشونو نداشتم و تقاص بدی هامو بچه هام پس دادن فکر حمید جایی میان گذشته به کنکاش رفت او حتی داشت به رفتارش با مسافران هم فکر می کرد !اما هیچ کاری نکرده بود که تقاصش انقدر بزرگ بوده باشد :خدایا بزرگیتو شکر حتما” قسمتمون همین بوده !
همه نگاهها بطرف حمید برگشتند همین که این را گفت همسرش بزحمت از جا بلند شد و خمیده خود را بطرف حمید کشاند و با صدایی لرزان گفت : حمید به خاطر خدا راستشو بگو چی به سرمون اومده که من ازش بی خبرم؟نکنه بلایی سرم اومده ؟نکنه دارم می میرم ؟ نکنه تو زبونم لال مریضی ؟چیشده حرفی بزن کم مانده بود حمید همه ی ماجرا را به انیس بگوید آخرش که چه …؟اما زهره که خواست حرف را عوض کند با عجله گفت : وای خواهر چرا از جات بلند شدی نگفتی اینجا این وقت شب حالت بد بشه باید چیکار کنیم ؟دو تا بچه داری باید بیشتر به فکر خودت باشی و با گرفتن دستش او را دوباره به رختخواب برگرداند حمید از اتاق بیرون رفت و زهره گفت نگران نباش انیس جوون آقا حمید فقط یه تصادف مختصری کرده و کمی ماشین خراب شده همین .!نگاهش به مجید افتاد که باو اخمی کرد !خواست بگوید که مگر من چه گفتم که دید انیس بدتر نگران شده و بصورت و دستش می زند که : ای وای مگه چی شده نکنه کسی مرده نکنه خودش طوریش شده !مجید مدام سعی می کرد او را آرام کند : نه زن داداش زهره گنده ش کرده وگر نه چیز مهمی نبوده خان داداش که ماشالله دیدینش سالم و سرپاس یه تصادف مختصر بوده .
-بمیرم واسه آقامون حتما دلهره ی من و بچه هاشو داشته همینه گفتم این مرد یجوریه ت نگو تصادف کرده و دلش نیومده به من چیزی بگه باید براش صدقه بدم
-بله زن داداش خدا رو شکر به خیر گذشته و خواست حرف را عوض کند و ادامه داد : زهره راستی بچه ها
-وا مرد یه جوری میگی بچه انگار چند سالشونه تازه خواهرم راحله پیششونه من که می خوام تا آخر هفته اینجا باشم می خوام مراقب انیس جوون باشم خودش تنهایی که با شیکم عمل شده نمی تونه از پس این بچه ها بر بیاد .
مجید سری تکان داد و گفت بله هر چی بیشتر بمونی بهتره راحله هم که برگرده خونه تو نگران نباش خودم پیش بچه ها هستم .
مجید و زهره دو دختر داشتند یکی ۸ ساله بنام نازنین و یکی ۶ ساله بنام زهرا بود که هر دو شبیه زهره بودند قد کوتاه و لاغر با دماغی عقابی مانند و چشمانی ریز ولی مجید شبیه حمید بود با همان چاقی و کمی کوتاهتر از حمید با این که کم مو بود ولی مثل حمید دچار طاسی جلوی سر نشده بود .
باران می بارید . انیس و بچه هایش خواب بودند امیر را هم که خوابیده بود زهره برایش جا انداخت و مجید او را در رختخوابش گذاشت . هنوز از حمید خبری نبود .باران سی آسا می بارید و دیگر نباید اجازه می داد برادرش بیرون بماند به همه جا نگاه کرد اما حمید نبود وقتی که برگشت وسط راه حمید را دید بارانی پوشیده بود اما کلاهش را سر نکرده بود تمام بدنش می لرزید و سرخی چشمانش او را می ترساند زیر بغل برادرش را گرفت و با بغض گفت : داداش تو رو خدا با خودت اینجوری نکن …مگه تو همیشه به من نمی گفتی توکلت به خدا باشه ؟چرا فکر می کنی این تقاص یه گناهه؟شاید این فقط قسمتمون بوده …نباید راضی باشیم ؟تو که دلت نمی خواست این جوری بشه ولی شده بیا قبولش کنیم فقط بچه های تو که نیستن کلی آدم تو دنیا نمی بینن و نمی شنون یا فلجن و یا..حمید حرفش را قطع کرد : مجید ..داداش خواهش می کنم بذار فکر کنم بذار کمی تنها باشم بذار بفهمم چی شدم و چی بسر خودم و بچه هام اومده خیلی سخته من نمی دونم چیکار کنم که بچه م منو ببینه من خیلی ناراحتم خیلی خیلی ناراحتم خیلی زیاد … هق هق گریه حمید بلند شد مجید به اطراف نگاهی کرد باران شدید باعث شده بود کسی آن اطراف نباشد برادرش را بغل کرد و آهسته با او گریست و اجازه داد برادرش دلش را خالی کند شاید کمی سبک تر شود وقتی بطرف خانه می رفتند هر دو ساکت بودند اما سراپا خیس .وقتی به خانه برگشتند همه خواب بودند .به آرامی وارد اتاق شدند .
فردا صبح حمید قبراغ و سرحال سر سفره نشسته بود و می خندید و دیگران را هم می خنداند مجید یک لحظه گمان کرد شاید اشتباه می کند اما صدای برادرش بود یک لحظه خوشحال فکر کرد شاید اصلا” اتفاقی نیفتاده و همه خوابی ترسناک بوده است ولی صدای گریه ی بچه ها که بلند شد چرتش پاره شد و بخود آمد بلند شد و لباسش را خواست بپوشد که دید هنوز خیس است با صدای بلندی گفت سلام داداش صبحت به خیر لباستو می پوشم مال من خیسه
-گفتن نداره که مجید جان بپوش داداش کوچیکه
مجید لبخندی زد ، فهمید حال برادرش بهتر شده است

سلام سوم به ترانه.
من منتظر مهدیه و دوستان دیگه هستم.
یک بار دیگه ادامه میدم و به علت رفتن به اردوی گوشکن دیگه تا یکشنبه به کامپیوتر دسترسی ندارم.
اگه این پست ادامه دار باشه من از یکشنبه در خدمتم، البته به شرط به سلامت برگشتن.

***

راستش بعد از بازگشت مجید و حمید از بیرون و در زیر باران حمید خیلی سعی کرده بود که کمی بخوابد و فکر ماجراهایی را که در طول روز برایش اتفاق افتاده بود را از سرش بیرون کند، اما نتوانست.
هرچه سعی کرده بود کمتر موفق شده بود، ضربان قلبش دم بدم بالا و پایین میشد، و این قضیه هم بیشتر عصبیش میکرد.
کم کم به نظرش رسید که صدای باران کم و کمتر میشد و سکوت روستا به حال عادیش برمیگشت، شاید این ترس و وحشتش را از آینده بیشتر میکرد، اما با خودش میگفت:
تو چته مرد؟ چرا با خودت اینجوری میکنی؟ یعنی اینقدر ضعیفی؟ میخوای همه چیز رو متوقف کنی؟ انیس و سه تا بچه، اه اه اه، دیگه داره حالم از خودم به هم میخوره.
ولی باز هم نمیتوانست که با این داستان کنار بیاید از شدت سر درد از جایش برخواست و همان بارانی خیس را به تن کرد و بی سر و صدا از در بیرون رفت.
باران بند آمده بود، و صدای فوج قورباغه ها و جیرجیرکها را کاملا به طور متفاوتی میشنید، انگار تنها صدایی که به مزاقش سازگار میآمد صدای زوزه شغالهایی بود که از دوردست میشنید و فکر میکرد که اونها هم دردش رو میفهمن و دارن باهاش همدردی میکنن.
هنوز یکی دو قدمی از خانه دور نشده بود که صدای ونگ زدن یکی از بچه هایش سر جایش میخکوبش کرد.
این صدا را دوست داشت، این صدا مانند نوزادان دیگه ای بود که قبلها دیده بود و آرزو میکرد که ای کاش یک بار دیگه این صدا در خانه اش طنین انداز شود.
اما این صدای بچه ای بود که قرار بود هرگز چشمش به دنیا باز نشود، ولی نه آخه، آخه، من، من، و یک لحظه در دلش نوری روشن شد و احساس کرد که دلش لرزید.
یادش افتاد که تا حالا چند باری به نابینایان برخورده، یا مسافرش بودن، که خودش با دلسوزی و محبت دست شون رو گرفته بود و بهشون کمک کرده بود، و اون ها هم چقدر با ادب ازش تشکر کرده بودن، حتی یکی دو نفر شون رو به یاد می آورد که میگفتن ما دانشجو هستیم و داریم به دانشگاه میریم.
همه این چیزا در یک آن با کلمات مجید که میگفت: مگه فقط بچه های تو این جورین؟ و این همه آدما معلولیتهای مختلف دارن اینا هم روش در هم آمیخت.
برای اولین بار دلش برای دختر خوشگلش تنگ شد و قیافه معصوم پسر کوچولوش رو به یاد آورد.
اما انگار در درونش نیرویی به او فرمان میداد که: تو بدبخت و رسوا شدی، ولی حمید ناخودآگاه و بدون اینکه بخواهد با این نیرو مبارزه میکرد.
او میدانست که انیس مادر مهربانیست و هرگز با طرز فکر و روحیات حمید کنار نخواهد آمد، البته خودش هم میدانست که دارد زیاده روی میکند.
پس به طرف صدای ونگ ونگ نوزادانش برگشت و با دلی سبک تر وارد خانه شد و خودش را روی رخت خواب پهن کرد و سعی کرد که بخوابد.
ادامه دارد.

سلام مرسی ترانه جون سعی میکنم اگر هم مشکلی داشت دوستان بهم تذکر بدهند خوشحال میشم چون اولین تجربم در این زمینه هست و فقط خودم رو به جای اون آدمهای بیچاره تصور میکنم و از دلم میپرسم هرچی اون گفت مینویسم امیدوارم خوب باشه به نام خدای خوبیها و پاکیها
مجید کاملا در تعجب بود وای خدا یعنی چی شده خدایا عقلم به جایی قد نمیده مجید کمی در فکر فرو رفت اما انگار یک جرقه در ذهنش زده شد مجید نکنه از شادی حمید ناراحت هستی اون یک نفس عمیق کشید و خدا رو شکر کرد غروب وقتی مجید به خونه برگشت دل تو دلش نبود که بفهمه چی شده این آرامش حمید ریشه در کجا داره منتظر بود که ناگهان گریه ی بچهها اون رو از فکر بیرون آورد به پیش بچهها رفت و دخترک رو بغل کرد کمی به صورت معصومش نگاه کرد انگار دخترک با نگاهش با مجید حرف میزد و میگفت من گناهی ندارم چرا همه فکر میکنن من تقاص گناه انجام نشده هستم من هم میتوانم مثل همه ی انسانهایی که زندگی میکنن نفس میکشن بازی میکنن بزرگ میشن عاشق میشن باشم من بنده ی پاک خدا هستم کودک رو بوسید و به مادر داد به دنبال حمید رفت و اون رو در حالی دید که داشت تو حیاط به گلهای باغچه آب میداد انگار دخترک این حرفها رو به حمید هم زده بود آرامش عجیبی در صورت حمید موج میزد مجید پیش حمید رفت و ماجرا رو از داداش مهربونش جویا شد داداش چی شده حالت خیلی خوب هست دیشب این جوری نبودی حمید لبخند زد و گفت صبح برای نماز یدار شدم داشتم گریه میکردم ناگهان یک حس عجیبی بهم دست داد انگار خدا باهام صحبت میکرد و میگفت من هستم نگران نباش همه موجودات مخلوق من هستن به من توکل کن قسمت این کودکان در این بوده که دنیای ظاهر رو نبینن اما تا من رو دارن مشکلی پیش نمیاد

سلام طرح و ایده ی بسیار خوبیه امیدوارم که کامل بشه
حمید رو به برادرش کرد و گفت مجید من به خدا توکل میکنم فقط اونه که میتونه به من انیس و بچه ها کمک کنه که از این مشکل باهم بگذریم از تو هم میخوام که به ما در این راه کمک کنی اونها دو موجود معصوم و بی گناه هستند این ما هستیم که باید راهنماییشون کنیم اصلا شاید راهی برای این مشکل باشه شاید درمانی برای نابیناییشان باشه من از صبح واقعا خیلی آرام شدم تمام سعی و تلاشم رو برای این دو موجود میکنم تا موفق و سربلند باشند هرچند که میدونم سخته چون واقعا در اینباره هیچ تجربه ای ندارم اگر بشه پیش هر دکتری اونها رو میبرم تا درمان بشن به خدا و تمام ائمه توسل میکنم تا شاید شفا بگیرند این دو فرشته هیچ گناهی ندارند ما هستیم که باید به پیشرفت اونها کمک کنیم فقط تنها نگرانی من اینه که چطور این قضیه رو به انیس بگم عکس عمل انیس در برابر این مشکل چیه اونو چطور آروم کنم مجید تو و زهره خیلی باید به ما کمک کنید به نظرم اشتباه کردیم که این موضوع رو از ابتدا از انیس و سایرین پنهان کردیم همینطور که من و انییس این موضوع رو باید بپذیریم اهالی ده و از همه مهم تر این دو فرشته هم باید نابینایی خودشون رو از همون ابتدا قبول کنند تا بتونند زندگی کنند و تو این راه در کنار توکل و امید به خدا به حمایت شماها هم نیاز داریم …… ادامه دارد

واقعا مرسی مهدیه و سمانه عزیز برای این که کار خوب پیش بره مطالب قبلی رو هر بار قبل از ارسال مطلب جدید بخونیم تا هماهنگی بیشتری تو زمان و مکان داستان باشه همه ی این مطالب نهایتا ویرایش میشه پس نگران چیزی هم نباشین همین که شروع کردین خیلی مهمه ولی باید دقت کنیم که دنباله رو مطلب دوست قبلی باشیم تا بخش کمتری از نوشته هامون تو ویرایش ها حذف بشن و این که برای تمام شدنش عجله نکنیم مثلا” مهدیه جون من قبلا” گفته بودم بارون سیل آسا دیشبش میومده پس چرا حمید امروز باید مشغول آب دادن گلها باشه؟یادت باشه اینجا کوهسی تو شماله یه جای سرسبز پر از درخت اکثر اوقات بارون می باره با قطرات درشت بعضی از جاده ها ممکنه خاکی باشن هنوز اینا رو می گم تا محیطش رو بهتر مجسم کنی پس بذار مجید رو صاحب یکی از خانه ها نشون بدیم که اتاقاشو به مهمونای توریستی که از شهرای دیگه میان اجاره می ده و همسرش ازشون پذیرایی می کنه گاهی و بذار در نظر بگیریم صبح با حمید که راننده س و فعلا سر کار هم نرفته واسه حساب و کتاب با مستاجر موقتی رفتن و در راه بازگشت بخونه دارن با هم صحبت می کنن همچنین سعی کنیم داستان کمتر شعار بده بلکه عملا خواننده باون نتیجه برسه یعنی داستان و اتفاقاتش ما رو به نتیجه برسونه نه توضیحات نویسنده مثلا” جایی سمانه جوون خیلی خوب به نکته ی امید حمید به درمان بچه هاش اشاره می کنه این خیلی طبیعیه که حتی در اوج نا امیدی مردم امید به درمان دارن ولی نوع جمله بندی شعاره ببینید : اصلا شاید راهی برای این مشکل باشه شاید درمانی برای نابیناییشان باشه من از صبح واقعا خیلی آرام شدم تمام سعی و تلاشم رو برای این دو موجود میکنم تا موفق و سربلند باشند هرچند که میدونم سخته چون واقعا در اینباره هیچ تجربه ای ندارم سمانه جوون این جا می تونست اینجوری روش مانور بده : اصلا شاید راهی برای این مشکل باشه، شاید درمانی باشه،به دلم برات شده این یه نابینایی همیشگی نیست شاید فقط یه کوری موقتیه و بشه کاریش کرد ولی واسه این که ببرمشون دکتر باید قبلش به انیس خبر بدم تنها نگرانی من اینه که چطور این قضیه رو بهش بگم عکس العمل انیس در برابر این مشکل چیه اونو چطوری آرومش کنم
این تغییرات بخاطر این شعاره که از صبح من واقعا خیلی آروم شدم چون هر قدر پدری ظاهرش رو هم در چنین قضیه ای حفظ کنه باز تو دلش آشوبه و نگران بچه هاشه و دومیش چون درمان کردن نیاز به تجربه بیمار یا همراه بیمار نداره بلکه بیمار و همراهش تو هر مریضی خودشونو به هر دکتری می رسونن فقط بخاطر این که خوب بشن اینا رو نگفتم تا از همین اولش گیر بدم اینا رو می گم تا با هم رو این داستان تمرین نویسندگی کنیم و قدرت نگارشمون بالاتر بره پس شما هم اگه مشکلی تو نگارش من دیدین لطفا تذکر بدین مرسی از همراهیتون .
******************************
صدای گوشی حمید بود که بحث دو برادر را نا تمام گذاشت : الو بله آهسته رو به مجید گفت عباسه تو بروخونه من بعدا میام باشه داداش چشم پس با اجازه تون من فعلا می رم کاری ندارین ؟حمید که همزمان داشت به حرف های عباس گوش می داد دستی از روی تشکرروی سینه گذاشت و سپس به نشانه ی خداحافظی آن را بلند کرد .بزودی مجید از او دور شد و حمید اکنون تنها مانده بود در دلش آشوب بود تنها مایه ی تسلایش فکر درمان بچه هایش بود که آن هم با گفتن همه چیز به انیس و تحمل غم و گریه های اوگره می خورد اما چاره چه بود ؟قطرات بارانی که بر روی برگ درختان از باران دیشب مانده بودند گه گاه روی سر و پیشانی و صورتش می ریختند اما گویی او چیزی حس نمی کرد او حتی صدای سلام کردن عمو یعقوب را هم که برای سرکشی به عسل هایش رفته بود نشنید عباس باو گفته بود که ماشین مشکل دارد و نیاز به تعمیری اساسی دارد :بهتر حداقل چند روز اینجا فرصت داشته باشم بمانم تا ببینم چه خاکی بر سرم کنم !از این که به مجید گفته بود در مطلع کردن انیس او و زهره کمکش کنند پشیمان بود .تنها خود او می توانست و می بایست این خبر را باو بدهند گوشیش را بدست گرفت و سریع به مجید زنگ زد : مجید داداشم سلام خوبی؟ کجایی ؟رسیدی خونه ؟چیزی به انیس نگین داداش خودم باید بهش بگم و اتفاقا باید باهاش تنها باشم !
می دانست مجید خودسرانه چیزی به انیس نخواهد گفت اما انقدر از واکنش انیس نگران بود که درباره ی همه چیز مضطرب بشود و حالا که زنگ زده بود کمی احساس خجالت می کرد انگار خودش را نمی شناخت :خدایا چرا من این جوری شدم !استغفرالله خدایا منو ببخش این بنده تو ببخش که این طوری زده تو جاده خاکی ولی خدا ببزرگیت قسم دردم زیاده خدا دو تا بچه دردش خیلی زیاده کاش حداقل یکی شون سالم بود خدا این درد واسه شونه های من خیلی بزرگ بود خدا بزرگیتو شکر خدا کرمتو شکر مشخص نبود گرفتگی صدایش بخاطر بغضی بود که در گلو داشت یا از سرمای دیشب و ماندن طولانی در زیر باران هر بار خود را تسلی می داد اما بخاطر آوردن چهره های معصوم دو کودک آتش بجانش میزد و یادآوری این که انیس و امیر چطور خبردار کند خود دردی بزرگتر بر دلش افزوده بود آهسته و با بغض گفت : همیشه برای پدر و مادرایی که بچه شون معلول بود دل می سوزوندم حالا منو ببین خدا خودم ته دل سوختگی شدم دلسوخته م خدا دل سوخته م بهم صبر بده خدا بهم طاقت بده خدا تا بتونم به زنم همه چیو بگم مشتی محکم به درخت زد و سرش را به آن تکیه داد چشمانش بسته بودند به هیچ چیزی فکر نمی کرد احساسی پر از خلا به سراغش آمده بود می ترسید اگر بیشتر ازین با بی صبری با خدا هم حرف بزند بلایی بزرگتر دامنگیرش شود هر چند دیگر نمی دانست سخت تر ازین که بر سرش آمده دیگر چه چیزی می تواند باشد ؟!
وقتی از درخت فاصله گرفت بسوی خانه رهسپار شد نوعی سبکباری را در خود احساس می کرد مثل بازگشت شادی نبود مثل احساس هرعضوی از بدن بود که از بس درد می کشد احساس درد را از دست می دهد .او هم دیگر چیزی حس نمی کرد و خالی از هر احساس خوب و بد به درب منزل رسید رنگش پریده بود .اما کسی متوجه نشد فکر می کردند سرما باعث این رنگ پریدگی است و او هم منکر آن نشد .
تقریبا” دو هفته ازین ماجرا گذشته بود انیس کمی بهتر شده بود و حمید دیگر صلاح ندید که بیش ازین معطل شوند و درمان را به تعویق بیاندازند شاید هر لحظه یک فرصت طلایی بود و آنها داشتند از دستش می دادند .در این زمان مجید و زهرهاگر چه بخانه ی خود بازگشته بودند ولی هر روز تقریبا” تا پاسی از شب از انیس و بچه هایش مراقبت می کردند و مجید هم به امور مردانه ی خانه می رسید این کمک بزرگی به حمید بود حمید اگر چه بخاطر خرابی ماشینش و بعد اجاره ی یک راننده موقت سر کارش نرفته بود ولی همچنان دست و دلش به کاری نمی رفت یک شب که در اتاق کوچک خانه نشسته بودند حمید مجید را متوجه کرد که وقتش رسیده به انیس همه چیز را بگوید مجید هم مضطرب و نگران از واکنش زن برادرش رو به زهره کرد و گفت : زهره امشب مهمونمون کمی غذا می خواست میایبریم براش غذا ببریم ؟ زهره خواست بگوید : وا مرد ما که غذا نداریم که با علامت چشم و ابروی مجید متوجه شد و بلند شد : انیس جوون ما میریم زود میایم بچه ها رو هم اون اتاق گذاشتم و پوشوندمشون خیالت راحت تا ما برگردیم ایشالله که بیدار نمیشن و تو هم استراحت کن انیس خجالتزده گفت : بخدا من شرمنده تون شدم دیگه نمی دونم با چه زبونی تشکر کنم آدم خواهر و برادر خودشم در حقش این همه محبت نمی کنن فقط ان شالله از عهده ی جبرانش بر بیام هر چند قابل جبران هم نیست راستی زهره جون به امیر هم بگین بیاد خونه
-این چه حرفیه زن داداش ما چیکار کردیم
آره انیس جون حق با مجیده ما که کاری نکردیم هر کاری کردیم وظیفه مون بوده من که یادم نمیره تو واسه من و بچه هام چقدر زحمت کشیدی و…
شاید اگر مجید به زهره نمی گفت که عجله کند زهره تا آخر داستان گذشته ها و زحماتی را که انیس آن سالها برای او کشیده بودمو به مو تعریف می کرد آن زمان که خانه ی مجید را آب برده بود و انیس و حمید هم در کار ساخت خانه کمکشان کرده بودند هم از زهره که تازه در خود روستا وضع حمل کرده بود و فرزندانش مراقبت کرده بود در آن زمان راحله خود بچه دار شده بود و عاطفه خواهرش هم از شوهرش جدا میشد و مشکلات خودش را داشت و اگر انیس و حمید نبودند معلوم نبود چه بر سرشان می آمد روزهای سختی بود ولی به لطف کمک ها و محبت های آنها همه چیز برای زهره و شوهرش آسان تر از حتی قبل شد چرا که قبلا” مجید بیکار بود و حمید هر بار دستی باو پول می داد و کمکشان می کرد ولی وقتی خانه را ساختند طبقه ی بالایش را هم درست کردند تا با کرایه ی آن به میهمانان مجید درآمدی داشته باشد زهره و مجید که خداحافظی کردند حمید و انیس باتاق برگشتند خانه ی آنها یک هال ۱۵ متری و دو اتاق داشت یکی حدودا” ۱۵ متری که اتاق میهمان هم بود و بچه ها حالا آنجا خوابیده بودند و اتاق دیگر که کوچکتر بود دوازده متری بود ولی بخاطر گذاشتن رختخواب و کمد لباس کوچکتر نشان می داد اما بخاطر پنجره رو به روستای پایین و منظره ی زیبای دامنه کوه انیس این اتاق را خیلی دوست می داشت انیس آشپزی را در انبار خانه انجام می داد چرا که هم اتاق ها را لازم داشت هم این که دوست نداشت بوی غذا در خانه بپیچد.
وارد اتاق که شدند حمید به پشتی سرخرنگ قدیمی تکیه زد و نگاهی بصورت زنش انداخت می دانست تا دقایقی بعد اثری ازین شادی و نشاط بر چهره اش نخواهد ماند

با سلام خدمت شما دوستان عزیز
و همچنین بر ترانه خانم خب بذار ما هم یه ادامه ای بنویسیم اگه یه کمی با داستان نا هماهنگ بود ببخشید دیگه تجربه ی اولمه
حمید صبح لباسهای مجید را پوشید و بیرون رفت اما چند قدم از در خانه دور نشده بود که صدای گریه ی طفلش او را دوباره به فکر عمیق فرو برد که چگونه این خبر را به انیس و به اهالی ده بدهم
به آنها چگونه بگویم
اگر آنها بفهمند؟ چه می شود آیا انیس طاقت شنیدنش رو دارد
آخر مگر گناه این بچه ها و انیس چه بود
خدایا اگه ما رو از این بلا نجات بدی نزر میکنم
خدایا خدایا این همه سختی کشیدم مدتیست که برای بچه دار شدن به هر دکتری رفتم خدایا اشک از چشمانش سرازیر می شود
او آن روز حال خوشی را نداشت و وقتی به محل کارش رفت چند روزی را مرخصی گرفت تا هم استراحت کند و هم به اوضاع خانه و خانواده رسیدگی کند
او غرق در فکر بود و کم کم نزدیک خانه شد مجید که او را چنین دید او را در آغوش کشید و سعی کرد که او را آرام کند
این بود انشای من
با تشکر خدا نگهدار

با سلام خدمت شما دوستان عزیز
اینم دست نوشته ی من
او می خواست حقیقت را به انیس بگوید, بالاخره انیس هم مادر بچه ها بود
بالاخره او هم باید می فهمید که فرزندانش نا بینا هستند
اما نمی دانست که چه بگوید و از کجا شروع کند
مدتی در سکوت و آرامش گذشت فقط به هم دیگر نگاه می کردند
تا اینکه انیس گفت حمید جان چه شده
آیا اتفاقی افتاده
حمید که نمی دانست چه بگوید بالاخره با کمی لکنت زبان گفت بع بع له.
انیس: آخه یعنی چه اتفاقی افتاده
حمید: چند لحظه ی دیگر سکوت کرد و بعد با لحنی آهسته و کمی صدای لرزان ادامه داد: انیس جان بچه ها رو چقد دوست داری?
انیس خب این چه سوالیه معلومه خیلی خیلی زیااد
حمید: چقد حاضری واسه این دو تا طفل معصوم مشکلات رو تحمل کنی?
انیس یه حرفا می زنیا, مگه امیر نبود هر مشکلی باشه به جون میخرم و تحمل می کنم
بگو چی شده بابا نصف عمرم کردی
حمید دوباره کمی سکوت کرد: و بعد ادامه داد اگه یه نا بینا رو ببینی چه حس و حالی پیدا می کنی?
نگرانی انیس شدید تر شد و گفت یعنی چی حمید: چی شده چرا درست نمیگی? دقیقا چی داره بر سرمون میاد?
حمید سرش را به طرف بچه ها برگرداند و به چشمان سرشار از معصومیت آنها اشاره کرد
انیس تا چند لحظه به چشم بچه ها خیره شده بود: بعد با ناباوری و با صدایی آرام و لرزان گفت یعنی بچه های ما نا بینا هستن? نه شاید اشتباه می کنی:
حمید سرش را پایین انداخت و دیگر هیچ نگفت
بغضی عجیب گلویش را می فشرد
حمید دوباره در فکر فرو رفت کاش همه اینها خواب باشد کاش …
ناگهان صدای گریه ی وحید کوچولو بغضش را شکست و آنها هم با گریه ی او هم ناله شده بودند
حمید بلند شد و به طرف وحید کوچولو رفت و نگاهش کرد او را در آغوش گرفت
چه چهره ی زیبا و معصومانه ای داشت از گریه اش حمید بیشتر گریه می کرد
همینکه خواست به پیش انیس برگردد بهار کوچولو هم شروع به گریستن کرد او هر دو را در آغوش گرفت و دوباره به اتاق کنار انیس رفت
لطفا اشکالاتش رو بهم بگین تا بتونم برطرف کنم
با تشکر خدا نگهدار

سلام دوستان دست مریزاد خسته نباشین. از اونجایی که کامنتای من با تأخیر ۲۴ ساعته!!!!!!!!!!!!!!! میرسه ازتون خواهش میکنم ته قصه یه سامری بنویسین . جا موندم . چشام درمیاد این همه رو بخونم .ولی دوس داشتم بنویسم . ترانه جون فعلاً ما برات جیغ و دست و هورااااااااااااااا میکشیم دیگه. کار دیگه ای ک از دستم بر نمیاد با این مشکل

راستش خیلی خوب بود آفرین و مرسی که اومدین و می خواین با هم بنویسیم فقط یه اشکالات خیلی ریزی که بود یکی این که بچه ها قبلا” گفته بودم تو اتاق بغلی هستن حالا اگه اونجا هم گریه کنن باز قشنگه و میشه فقط اینو یه کوچولو باید ویرایشش کنیم بعدا” اونجایی که نوشتین (حمید سرش را به طرف بچه ها برگرداند و به چشمان سرشار از معصومیت آنها اشاره کرد) و این که وقتی رمان می نویسیم جزییات مهم میشن تا خواننده هم ذات پنداری کنه این که حالات صورت و دستان و رفتار فرد چجوریه چون ما مثلا” وقتی عصبانی میشیم ابروهامون گره می خوره باید تو رمان همین حالات رو هم حتی الامکان بنویسیم وگرنه مثل این می مونه کسی عصبانی باشه نه ابرواش تو هم بره نه داد بزنه نه سرخ و سفید بشه پس چطور بفهمیم عصبانیه؟
*************************************
وقتی حمید به اتاق برگشت انیس را در حال عجیبی دیدبا رنگی سفیدتر از رنگ دیوار های خانه به یک نقطه خیره شده بود و واکنشی به ورود آنها نشان نداد با صدای بلندی که باعث بیشتر شدن گریه ی بچه ها شد انیسی گفت و سریع بچه ها را گوشه ای گذاشت و بطرف انیس دوید:انیس انیس جوون عزیزم چته چت شده آخه و او را تکان می داد وبا دستی سر و صورتش می زد خودش هم نمی دانست چه می کند صدای گریه ی بچه ها هم عصبی ترش کرده بود کم مانده بود بر سرشان داد بزند که تازه بفکر افتاد باید لیوانی آب بیاورد و به برادرش هم خبر دهد با عجله بطرف درگاه کوچکی که منتهی به حمام و دستشویی میشد رفت که درب آن در گوشه ی اتاق دیگر تعبیه شده بود که بچه ها در آن خوابیده بودنداز اتاق که می گذشتی به حمام که چیزی جز یک بشکه و چراغی در زیر آن نبود شیر آب کوچکی در گوشه ی حمام بود و دو تشت و وسایل شستشو با چند میخ بر دیوارهای دو طرف آن آویزان بودند بعد به راهرویی باریک می رسیدی و سپس دستشویی که اتاقک کوچک تنگی بود با آن دیوارهای گچی و نمناکش.حمید با عجله از شیر داخل حمام لیوانش را پر از آب کرد و در همان حال شماره ی مجید را گرفت و گفت انیس به دادم برسین و گوشی را به محض ورود به اتاق پرت کرد و بسوی اتاق پشتی دوید تا همزمان دستش برای کودکانش و انیس باز باشد مقداری از آب را با گفتن بسم الله روی صورت همسرش پاشید و بچه هایش را بغل کرد.همسرش هنوز بهوش نیامده بود که بچه ها آرام گرفتند انگار فقط منتظر یک فرصت برای بغل کردن بودند تا به آرامی به خواب بروندآنها را به اتاق دیگر برگرداند با دیدن آرامشی که بچه ها از وجودش گرفته بودند دوباره آرام به گریه افتاد و لی چند لحظه ای طول نکشید که بیاد انیس افتاد و با عجله بسمتش دوید انگار کمی بهوش آمده بود اما فقط در حد آن که آرام می نالید سر انیس را بر روی سینه اش گذاشت و اشک ریزان اما بی صدا به آسمان خیره شد و چشمانش را بست حتی متوجه حضور مجید و زهره نشد آنها هم متاثر ازین وضعیت اشک می ریختند هنوز نمی دانستند انیس تا دقایقی قبل بی هوش بوده و اکنون فقط می دیدند زن و شوهر چونان آنهایی که داغدار فوت عزیزی هستند در آغوش هم گریه می کنند مجید بطرف برادرش رفت : داداش داداش جوون همه چی درست میشه زن داداش خودم نوکرتونم بخدا پا به پای داداشم همه ی دکترا می برمشون مجید همزمان داشت کمک می کرد که حمید برخیزد که نا گهان انیس درجای خود نقش زمین شد زهره با عجله به طرفش دوید اما خوب شد که این بار انیس فقط کمی بی حال شده بود زهره برایش بالش آورد و انیس گریه کنان فقط با صدای ضعیفی می گفت : بچه هام حمید جان بچه هام …نذار بچه هام کور بشن تو رو خدا حمید ..تو رو خدا نذار بچه هام چیزیشون بشه داداش مجید کنیزی تو می کنم داداش نذار بچه هام .. معلوم نبود که انیس به خواب رفت یا که دوباره از حال رفته بود روستای آنهاتنها یک پزشک داشت که او هم بصورت هفته ای فقط یک بار به آنجا می آمد پس برای انیس کار دیگری نمی شد کرد تنها امیدوار بودند که این فقط یک خواب باشد برای او که شوکی بزرگ را تحمل کرده بود این خواب خیلی لازم بود مجید و حمید از اتاق بیرون آمدند و زهره هم بعد از کشیدن ملحفه ای سفید روی انیس به آنها پیوست

شما باید برای عضویت و ثبت نام در این محله به مدیر آقای مجتبی خادمی یا آقای درفشیان یه ایمیل حاوی متن درخواست عضویت ارسال کنید در اون صورت برای شما حساب کاربری درست خواهند کرد و به اطلاعتون میرسونند میتونید تو پست آقای شهروز حسینی هم کامنت بذارید و این موضوع رو مطرح کنید و بگید که با این مشکل روبرو هستید ایشون بهتر میتونند راهنماییتون کنند

هر سه آروم بودند و در فکر فرو رفته بودند به برای حال انیس نگران بودند حمید که گهگاهی زمزمه میکرد انیس انیس با دیدن حال و روز انیس خیلی نگرانش شده بود پیش خود فکر میکرد که انیس چگونه با این مشکل کنار میاد و دعا میکرد که ای خدا خودت کمکش کن و قدرت تحمل و درک این قضیه رو خودت بهش بده تو ای که میتونی بهش کمک کنی فقط تو ای . مجید و زهره هم هر بار به سمت حمید بر میگشتند و گاهی هم به اتاقی که انیس در آن به خواب رفته بود نگاه میکردند و هر دو نگران حال این دو عزیزشان حمید و انیس بودند مجید که فقط به این فکر میکرد چگونه میتواد به برادر و زن برادرش کمک کند زهره هم که یک زن بود گاهی با آهی بلند سر به سمت اتاق برمیگردوند و به انیس نگاهی می انداخت او که یک مادر بود حتما حال انیس را بهتر از حمید و مجید درک میکرد ناگهان با صدای بچه ها زهره به خودش آمد و به سمتشان رفت بچه ها دوباره به گریه افتاده بودن گویا که گرسنه بودند ولی انیس حال خوب و مناسبی برای شیر دادن به بچه ها نداشت ….

با سلام خدمت شما دوستان عزیز
ظهره بچه ها را در آغوش گرفت و شروع به تکان دادن کرد و از گریه ی آنها جلوگیری کرد
حمید هم برای خرید شیر خشک از منزل بیرون رفت
حمید بسیار نگران و مضطرب بود فکرش همچنان مشغول بود زیر لب می گفت انیس انیس انیس
دوباره روی به آسمان کرد و گفت خدایا خدایا من و فرزندانم را به تو می سپارم تو تنها پشتیبان مایی خدایا کمک کن که آنچه که تو واسه ی ما رقم زدی بپذیریم

نسیم آرامی می وزید و قطرات ریز شبنم را بر گونه های حمید می ریخت
نیم ساعتی از رفتن حمید گذشته بود که مجید و ظهره کمی نگران شده بودند که حمید چرا هنوز نیامده خانه
مجید می خواست که با حمید تماس بگیرد که او بالاخره شیر خشک را تهیه کرد و به خانه باز گشت
او شیر خشک ها را به ظهره داد و گفت از انیس چه خبر
ظهره او خواب است
سپس به بالین انیس رفت و آهسته برایش دعا می خواند
با تشکر خدا نگهدار

وااااااااااااای خدا جونم . اینا هنوز شیر می خورن . پس کی بزرگ میشن؟من آخرین کامنتو خوندم. شانس آوردی ترانه جون کامنتام با تأخیر میرسه وگرنه تا حالا اون دو تا کوچولو الان پدربزرگ و مادربزرگ شده بودن و داشتیم قصه نوه هاشونو میگفتیم. رمانه پس. راستی از سمانه جان هم ممنون بابت راهنماییش. والا در تلاشیم ولی … فعلاً ک همینه. اشکال نداره

سلام خوبی لنا،عزیزم میگم راهنماییهای سمانه رو اگه خواستی میتونی انجام بدی برا ثبتنام،چون کسایی که عضو نباشن دیدگاهشون میره در صف بررسی و باید دستی تایید بشه، اما اگه دوست داشتی میتونی در صورت تمایل ثبتنام در این محله مشخصاتتو نظیر آدرس صحیح ایمیل،نام و نام خانوادگی،اگه دوست داشتی لقب که ما همون لنا رو در نظر میگیریم،و در نهایت یک مختصری هم درباره خودت بنویسی یا به این روش که بری h بزنی تو صفحه اصلی محله تا به هدینگ روش ارتباط با مجتبی و دوستان برسی و اونجا اینایی رو که گفتم بنویس و ارسال کن یا اینکه اگه ایمیل سعید درفشیان یا آقای حسینی و یا اینکه اگه خواستی به این آدرس
mellisa.gh1@gmail.com
بفرست تا در اسرع وقت برای ثبتنامت اقدام بشه….

سلام ملیسا جان . من چند روز پیش در قسمت روش ارتباط به مدیرتون گفتم که نمیتونم ثبت نام کنم . جوابی دریافت نکردم. البته یادم نیست دقیقاً گفتم که میخوام ثبت نام کنم یا نه. یادمه بیشتر از این سایت تشکر کردم. بالاخره تا مدیر نخواد که نمیشه. به هر حال من کامنت میذارم چون تازه دوستای خوبی مثل شما پیدا کردم حتی اگه عضو محله نباشم هم اشکالی نداره. خوشحالم که تا این حد مهربون و غریبه نوازید. خوشحالم که باهاتون آشنا شدم.

لنا تو لطف داری نانازم،اما مدیر ارشد و تیم مدیریتی که یعنی ماها،و کلا همه بچههای سایت از اومدن دوستای جدید به اینجا خوشحال میشیم،در هر حال من راههای ثبتنام رو بهت گفتم تا در صورت تمایل با ایمیل بهمون اطلاع بدی تا اقدام بشه،اینم که میگی جوابی دریاف نکردی احتمالا که نه صد در صد مجتبی این روزا خیییلییی سرش شلوغه،حتما اگه ببینه به ایمیلت پاسخ میده…

کسی نمی دانست انیس بیدار است و آرام اشک می ریزد کمی هم لج کرده بود .نمی دانست با خودش لج کرده یا با بچه ها یا با سرنوشتی که این گونه برایشان رقم خورده بوددهانش بخاطر قطراتی از اشک که که به گوشه ی دهانش رسیده بود مزه ی شوری می داد اما دوست نداشت بقیه بفهمند او بیدار است حالش بد می شد از هر توجیهی و هر توضیحی که شاید بخاطر تسلایش می گفتند دوست داشت فقط تنها باشد حتی حضور حمید را هم در آن لحظات نمی خواست همه به طرز عجیبی برایش غریبه شده بودند دلش با کسی آرام نمی شد حتی دلش نمی خولست فریاد بزند فقط دوست داشت سکوت کند و بقیه هم ساکت باشند سکوت را دوست داشت اما چشمانش و دلش با او همراهی نمی کردند بلند نمی شد به بچه ها شیر بدهد چگونه در نگاه خیره اشان چشم بدوزد و تحمل کند جگرگوشه هایش هرگز او را نخواهند دید ازین فکر رعشه ای بر بدنش آمد که از نگاه حمید که بالای سرش دعا می کرد مخفی نماند دست حمید دستش را محکم گرفته بود اما خوشبختانه چیزی نمی گفت ..دقایقی سنگین در سکوت گذشت و یک باره انیس با ذوق و شوق بلند شد و لرزان دستان سردش را بیشتر در دستان حمید جاداد و گفت : من راهشو پیدا کردم من سلامتی رو به بچه هام بر می گردونم مرتضای عزیزم مژدگونی بده انیس گریه و خنده را در هم آمیخته بود مرتضی مردد و ناباورانه باو نگریست : چه راهی ؟چطوری؟چشمان من به دکترها می گوییم چشمان من را به آنها بدهند !و وقتی حیرت همسرش را دید ادامه داد تو نگران نباش من بلدم بدون چشم چطور راحت زندگی کنمفقط کافیه تو راضی باشی
…………………………………..
حمید و انیس در مطب دکتر نشسته بودند حمید خسته رو به انیس کرد این آخرین باره یادت باشه بعدا دوباره بهونه نگیری تا حالا هزار تا دکتر چشم رفتین اصلا مغلوم نیست دکتری بوده باشه که ماهر باشه و نظرشو ندونسته باشیم اگه قابل درمان بود که تا حالا مشکل حل شده بود حالا دو ساله که ازین دکتر باون دکتر می ریم

با سلام خدمت شما دوستان عزیز
واقعا داستان زیبا و جالبی بود اون قدر غرق در داستان شده بودم که اصلا یادم رفت سلام علیک کنمخخخخ
خب حالتون که خوبه دیگه
خب بععله معلومه اگه نبود که الآن داستان به این زیبایی رو نمی نوشتیم که
واقعا زیبا نوشتین
از همه ی دوستان مثل آقای چشمه سمانه خانم ترانه خانم و دیگه یادم نیست چه کسایی که این داستان رو آهان راستی خودم خخخخ ادامه دادیم متشکرم
فقط این کامنت آخرش رو متوجه نشدم
مرتضی که اصلا تو داستان نبود که چی شدم چی شد
من تا یه چند دقیقه ای رفتم تو کفِ که این دوستمون چی میگه چرا اسم منو میگه خخخخ
با تشکر خدا نگهدار

سلام ترانه جون.بهت تبریک میگم داستانت عالی داره پیش میره…تو پیشرفتش شرمنده نمیتونم کاری کنم چون اگه بیام وسطش حتما خراب میشه ولی اگه خواستی چاپش کنی میتونم بهت کمک کنم.
به لنا جون و آقا مرتضی هم خوش اومد میگم.منم خیلی وقت نیست اینجام ولی انقدر خوب و مهربونن بچه های محله که خیلی زود باهاشون خودمونی شدم.

سلام و صد سلام به دوستای از گل بهترم. سمانه جون و ملیسا جون و ترانه عزیز و نغمه عزیزم اونقدر خوب بودین که اگه یه درصد شک داشتم بیام اینجا یا نه حالا همون یه درصده هم برطرف شده. ملیسا جان براتون ایمیل فرستادم. جواب بدین خوشحال میشم.

سلام ترانه خانم واقعا ممنون که اینقدر خوب داستان رو پیش میبرید فقط منم سوال آقا مرتضی رو دارم میشه بگید تو این داستان مرتضی چه نقشی داره آخه اگر به کامنت آخرتون که توش داستان رو ادامه دادید نگاهی بیندازید دو سه جمله ای ازش نامفهومه یعنی انیس همسرش رو با اسم مرتضی خطاب میکنه!!!دقیقا این جملات دست حمید دستش را محکم گرفته بود اما خوشبختانه چیزی نمی گفت ..دقایقی سنگین در سکوت گذشت و یک باره انیس با ذوق و شوق بلند شد و لرزان دستان سردش را بیشتر در دستان حمید جاداد و گفت : من راهشو پیدا کردم من سلامتی رو به بچه هام بر می گردونم مرتضای عزیزم مژدگونی بده انیس گریه و خنده را در هم آمیخته بود مرتضی مردد و ناباورانه باو نگریست : چه راهی ؟چطوری؟چشمان من به دکترها می گوییم چشمان من را به آنها بدهند !و وقتی حیرت همسرش را دید ادامه داد تو نگران نباش من بلدم بدون چشم چطور راحت زندگی کنمفقط کافیه تو راضی باشی

انیس که با انگشتانش تسبیح می کرد و زود به زود صلوات می فرستاد نگاهی به بچه هایش انداخت که روی صندلی کنار هم نشسته بودند و گفت :تو رو خدا نظر بد نده بیا فکرای خوب کنیم شگون نداره انقده نا امید باشیم. انگار می ترسید مثل گذشته حتی بغض کند می ترسید این کارش نا امیدی باشد و بخاطرش محکوم باین سرنوشت گردد .اوایل با رسیدن به درب هر مطب بغضش می شکست و تمام مدت جلوی چشم دکترها اشک می ریخت اما بعد از دوسال دکتر رفتن های مداوم و حرف های یکسان دیگر حالی برایش نگذاشته بودند و شاید در مقابل گذر زمان حتی بزرگترین حساسیت ها و سختی ها رنگ می بازند مانند ورزشکاری که حتی دقیقه ای ورزش در آغاز کار برایش سخت و دردناک است اما با ادامه ی آن ورزش حتی گاه ساعت های طولانی خسته اش نکرده و دردی را حس نمی کند.مقاوم تر شده بودند هم او و هم حمید اما حمید دیگر نمی خواست تلاشی کند با صدای حمید به خود آمد: بلند ششو خانوم نوبت ماس.انیس چادرش را روی سرش کمی جابجا کرد و دست بهار را گرفت جمید هم وحید را بغل کرده بود دکتر میانسال باریک اندامی در وسط یک صندلی بزرگ چرمی جا خوش کرده بود به محض دیدن بیمارانش با خوشرویی اشاره کرد بنشینند آنها سلام کردند و نشستند حمید تمام ماجرا را برای دکتر گفت و همزمان نتایج آزمایش ها و نظرات پزشک ها و بیمارستان هایی را که قبلا” مراجعه کرده بودند را باو داد سپس او و انیس مضطرب چشم به دهان او دوختند دکتر به برگه ها نگاه کرد و سپس چشمان بهار و وحید را که به کمک پدر و مادرشان بسمت دستگاه ها راهنمایی می شدند با دقت مورد بررسی قرار داد سپس بطرف میزش برگشت و گفت : متاسفم کاری نمیشه کرد این نوع بیماری مادرزادی فعلا” علاجی نه تنها در ایران که بلکه در دنیا نداره و ما فقط می تونیم امیدوار باشیم که ….همه چیز برای انیس و حمید به پایان رسیده بود دو سال مراجعه به این و آن و حالا آمدن نزد دکتری بسیار دورتر از روستایشان و شنیدن تکرار صحبت های قبلی دیگر توانی برای مبارزه را برایشان باقی نگذاشته بود تصمیم گرفته بودند که با آن بسازند و بسوزند .آنها این تصمیم را با هم در میان نگذاشتند زیرا هر دو رنجی یکسان داشتند و بسادگی غم دیگری را حتی در زیر صورت بضرب سیلی سرخ نگه داشته اش حس می کردند به مهمان خانه رفتند وسایلشان را جمع کردند وفردای آن روز ، صبح زود از آن جا بیرون زدند و سوار اتوبوسی شدند که راننده اش دوست و همکار حمید بود راننده که علت سفرشان را می دانست و حالا غصه دارشان می دید بی هیچ حرف زیادی جایشان را نشان داد و با تاثر سری تکان داد ماشین که از مسافر پر شد حرکت کردبچه ها خوابشان برده بود انیس خواست چیزی بگوید اما حمید کمی عصبی گفت انیس جان خواهش می کنم ..من دیگه ازین جا و اون جا رفتن خسته شده ام کاش فقط یکی می گفت ذره ای امید هستش به خدا جونمم می دادم ولی هیچ امیدی واسه خوب شدنشون نیست قسمتمون اینه
تمیس بغض کرد و گفت : می دونم حمید ولی من حرف دیگه دارم
-چه حرفی ؟
بیا از روستامون بریم بریم تو شهر زندگی کنیم ؟
-آخه واسه چی ؟ما خونه زندگیمون کس و کارمون و مهمتر از همه داداشم اونجاس
-می دونم ولی حمید من تحمل نگاه ترحم آمیز روستامونو دیگه ندارم اشک از چشمان انیس پایین ریخت و قطره ای از آن بر صورت بهارش نشست .

آخه در این دو سال انیس و حمید از نگاه مردم روستا خیلی آزرده خاطر شده بودند مردم روستا با ترحم به آنها نگاه میکردن و یا هر گاه آنها رو میدیدند یا با انگشت به یکدیگر نشانشان میدادند و پچ پچهایی میکردند و یا با دیدن بچه ها شروع به نوچ نوچ کردن و گفتن اینکه این دو چه گناهی داشتند که به این درد مبتلا شدند … فقط تعداد اندکی از مردم روستا بودند که با حمید و انیس هم دردی میکردند به آنها امید میدادند و رفتار خوبی با آن دو داشتند انیس رو به حمید کرد و گفت حمید من واقعا از این رفتار های مردم خسته شدم من دیگر نمیتوانم نگاه ترحم بار مردم رو تحمل کنم بیا بریم شهر زندگی کنیم اونجا برای فرزندانمون هم بهتره میشه پرس و جو کرد ببینیم برای نابیناها در شهر ها چه میکنند چه کارهایی برای نابینا ها انجام میدن برای آموزششون برای تحصیلشون برای آیندشون آخه در روستای ما که تا حالا نابینایی نبوده که ما بدونیم و ببینیمش که چکار میکنه و تجربه هاشو بهه ما هم یاد بده باور کن حمید جان شهر هم برای بچه ها خوبه هم برای ما حمید آرام بود و به حرفهای انیس خوب گوش میکرد و ساکت بدون حرف به فکری عمیق رفت انیس هم که کاملا با ویژگی های حمید آشنا بود میدانست که در این وقتها نباید بیش از این حرف بزند و حمید رو به حالت خود گذاشت اشکهایش را پاک کرد و با دستش به گونه ی بهار کشید و کمی قربان صدقه اش رفت متوجه شد که گونه ی بچه هم کمی از اشکهای مادر خیس شده است اصلا دوست نداشت بچه ها متوجه ی گریه اش بشوند برای همین زود به خودش آمد و بهار رو محکم در آغوشش فشرد …..

با سلام خدمت شما دوستان عزیز
من یه نکته ای به نظرم رسید که می گم
شما چرا انقدر زمان رو زود جلو می برید
خب شما یه رمان که دارید می نویسید یه کم هم جنبه ی آموزشی هم بهش بدین خعلی بهتره
مثلا یه کودک نابینا کی می شینه کی چهار دست و پا میره یا چه طوری مادر می تونه باهاش ارتباط بگیره
یا چطوری باید به کودک نابینا آموزش غذا خوردن داد
البته این نظر شخصی من بود
شاید رمان اصلا جایی واسه این حرف ها نباشه
ولی اگه میشد بهتر بود
خب از نغمه ی خوش قدم و سمانه ی عزیز و لنای مهربان که دارن مشارکت می کنن و داستان رو دنبال می کنن سپاس گزارم
عید میلاد علی بن ابیطالب بر شما دوستان مبارک بااد
با تشکر خدا نگهدار

با سلام خدمت شما دوستان عزیز
به نظرم الآن وقت رفتن به شهر انیس و بچه هاشون نیست چون که دو سال با بچه هاشون تو روستا بودن
بالاخره تو این دو سالی هر چی هم که باشه باید هم مردم ده و هم خود بچه ها و هم خانواده شون به رفتار مردم ده عادت کردن
به نظر شخصی من اگه زمان کوچشون به شهر زمان نزدیک مدرسه های بچه ها باشه بهتره
از بس پر حرفی کردم که دیگه یکی از حرفام یادم رفت
خب فعلا همین دیگه من یادم نیامد پس مصدع نشم
با تشکر خدا نگهدار

سلام آقا مرتضی من هم عید ولادت امیر المومنین رو خدمتتون تبریک میگم خب شاید یه جورایی درست میفرمایید ولی خب الآن حمید همسر انیس باید درمورد رفتن به شهر تصمیم بگیره هههه شاید آقا حمید نظرش منفی باشه و با رفتن به شهر مخالفت کنه خخخخ تا ببینیم ایشون چی میخوان

سلام خیلی موافق نظر مرتضی هستم در این که باید درباره ی راه رفتن و نشستن بچه های نا بینا و رابطه با مادر و غیره هم داخلش بنویسیم دیگه اینجا محله نابینایان هستش جایی که نابینا ها از نزدیک تجربه شو دارن و یا پدر و مادرانی با این تجربیات رو دارن پس باید بهتر و مستدل تر بنویسیم حتی تو حرفای دکتر به انیس و حمید می خواستم اسم یک نوع نابینایی مادرزادی رو بنویسم ولی چون تجربه شو و سایقه شو نداشتم موندم چی بنویسم خیلی تو نت چرخ زدم ولی چیز دندون گیری پیدا نکردم بجز اسمی که فکر کنم لبر بود و چون اطمینان نداشتم این نابینایی دقیقا” چیه ننوشتمش اتفاقا” قصد هم دارم که سوختن دست و شونه ی وحید رو بهش اضافه کنم که تو پنج سالگیش اتفاق میفته یا دویدن بچه ها وسط سفره و ریختن آب و دوغ ها فریاد مردم و هول شدنشون و غیره و جدی شدن تصمیم خونواده واسه رفتن پس سمانه راست می گه ممکنه جواب حمید منفی باشه فعلا” !شکلک چشمک

راستی نشستن بچه ها رو نوشتم چون نشستن مثل دویدن و راه رفتن و چهاردست و پا رفتن حرکتی و نیازمند یادگیری آنچنانی نیست برای همین حدس زدم شاید واقعا هیچ فرقی تو زمان نشستنشون با دیگران نباشهاگه اشتباهه بفرمایین تا بعدا صحیح کنم

سلام مجدد به دوستان ضمن تعیید حرفهای آقا مرتضی و ترانه خانم باید بگم که من اصلا تجربه بچه داری ندارم که بخوام بگم چطوری به بچه ها میشه آموزش داد بعد به نظرم تا سن دو سالگی بچه ها به غیر از صحبت کردن خیلی نیازی به آموزش های دیگر ندارند اکثرا غریضی بدست میاد البته فکر میکنم آموزش ها از سن دو سالگی به بعد شروع میشه فقط مثلا میشه گفت که چگونه با بچه ها بازی میکردند که این هم میتواند خلاقانه باشد هر آنچه که ایده داریم میتوانیم بگوییم و در مورد اینکه آقا مرتضی گفتند وقت رفتن بچه ها به مدرسه میشه بگیم که به شهر میروند به نظرم بچه های نابینا یکی دو سال زودتر باید تحت آموزش های لازم قرار بگیرند آموزش هایی که توسط مربیان خاص و کلاس های خاص صورت میگیرد پس خیلی هم موقع مدرسه رفتن برای به شهر رفتن مناسب نیست البته این نظرات منه شاید کاملا اشتباه باشه

با سلام خدمت شما دوستان عزیز
خب آره من هم فکر کنم تو نشستن و نحوه ی راه رفتن خیلی با بچه های دیگه تفاوت نداشته باشن
و اما بازیهاشونم من بلد نیستم
حقیقتش من خودم بچه ندارم که
از کودکیم هم اصلا یادم نمیاد خخخخ
خب ولی بابا مامانای عزیزی که عزیزاشون نابینا هستن باید ما رو یاری کنن
خب من خودم نابینا هستم اما از نوع آر پی
اطلاعاتی که از بیماری آر پی دارم فقط اینه که طرف نابیناییش نهفته هستش
یعنی اینکه در همون اول تولد نابینا نیست یا نشون نمیده
اما هرچی که کودک بزرگتر میشه نمودش بیشتر میشه
یعنی نابیناییش بیشتر میشه
خب۲- گفتم دیرتر برن شهر یه کم تو روستا تو اون فضا بازی شادی تفریح کنن لذت ببرن
آخه وقتی برن شهر دیگه خیلی از بازیها شادیهاشون رو از دست میدن
تازه ما هم میریم تو کودکی یه چرخی میزنیم حااال میکنیییم خخخخ خخخخ خخ خخخخ یو هووو ووو
خب ۳- مطلب بعدی اینکه داریم به ته صفحه نزدیک میشیم بهتره تا قبل از اینکه کاملا سقوط کنیم به صفحه ی بعدی یکی از دوستان داوطلب بشه و یه خلاصه ای از داستان رو تهیه بکنه و دوباره پست بزنه تا کار ادامه داشته باشه
۴- ای بابا چرا دارم داستان رو منحرف می کنما
۵- الفراااار
۶- با تشکر خدا نگهدار

این داستان زندگی یه دختر و پسر نا بینای شمالی ست به نام های بهار و وحیدکه دوقلو هستن اهل یه روستای کوچیک که تقریبا رو دامنه های یه کوه جنگلی هستن حمید پدرشونه و شغلش رانندگی اتوبوسه و مادرشون انیس هم اصالتا جنوبیه . حمید برادری به نام مجید داره و اسم همسر برادرش هم زهره س که دختر عموشون هم محسوب میشه رابطه ی حمید و مجید مثل پدر و پسره و بخاطر همین هم مجید حاضره بخاطر برادرش که جای پدر و مادر رو سالها براش پر کرده همه کاری بکنه بهار و وحید که دو قلو هستن یک برادر بزرگتر بنام امیر دارن تو اون روستا یه پیرزنی بنامزینب هستش که تنها یه پسر بنام مجتبی داره مجتبی بخاطر ماجرای عشقی قدیمی که باعث مرگ پدرش شده از همه کناره می گیره و ازدواج هم نمی کنه ووو حالابچه ها دو ساله هستن و انیس و حمید ازین که بعد از کلی مراجعه به دکترای مختلف از درمان نا امید شدن گرفتار چالش های جدیدی هستن نگاه ترحم آمیز مردم و ..بقیه رو با ما همراه باشین

تنها انیس نبود که از صحبت ها و سر تکان دادن ها و نوع نگاه های اهالی دل شکسته بود حمید هم متوجه ی این رفتارها بود اگر چه می دانست مردم منظور بدی ندارند اما آن ها ندانسته بر آتش درونشان افزوده بودند حقیقت آن بود این بچه ها مشکلی غیر از ندیدن نداشتند و عکس العمل مردم خیلی بیشتر و طولانی تر از آنچه بود که می بایست .این کارشان باعث شده بود تا حمید و انیس هر بار که می خواستند به شرایط جدید عادت کنند به جای قبلی برگردند آنها هنوز نتوانسته بودند رابطه ی ثابت و درستی با بچه ها داشته باشند حتی درونشان هم نا آرام بود گاهی در دل صبور بودند و گاه خسته و رنجیده شاکی و عصبانی حمید حرف های انیس را درک می کرد اما مگر آسمان همه جا یک رنگ نیست؟تازه اگر محیطی آشنا این همه دردسر دارد غریبه ها چه گلی بر سرشان می زدند؟: انیس ..انیس
انیس که دوان دوان از زیر باران و از اتاق انباری خود را به داخل خانه رسانده بود بله گویان بطرف چوب رختی رفت و روسریش را در آورد تا موهای بلندش را روی بخاری خشک کند .
-ما هیچ جا نمی ریم
انیس با ناراحتی در مقابلش نشست : آخه چرا چرا حمید جان
-همین که گفتم، من نمی تونم داداشمو تنها بذارم و تازه اگه آشناها از روی دلسوزی می گن این همه ناراحت میشی حرف و حدیث غریبه ها رو چطور تحمل می کنی؟
-چون آشنان اذیتم حمید ولی باشه هر طور تو صلاح بدونی ولی من اینجا راحت نیستم و تازه فکر کنم همونطور که قبلا” بهت گفتم امکانات شهر برای بچه هامون بهتره مخصوصا” اگه زمانی مدرسه برن …
حمید گفت حالا کو تا مدرسه برن اونوقت براش یه فکری می کنیم ..خیلی گشنمه میشه سفره رو پهن کنی؟

با سلام خدمت شما دوستان عزیز
خب این خلاصه خوبه اما باید به عنوان پست جدید از طرف شما و یا یکی از دوستان نوشته بشه نه به عنوان کامنت
و مطلب دوم اینکه اگه خلاصه ی خودتون رو پست کردین لطفا لینک این پست رو توی اون پست جدید قرار بدین تا اگه کسی خواست در جریان کامل داستان قرار بگیره به این پست مراجعه کنه
خب ما بریم تا بعد بیایم ادامه بدیم
با تشکر خدا نگهدار

سلام ترانه خانم
داستان بسیار زیباییست من هر روز دنبال میکنم . فکر میکنم منظور آقا مرتضی اینه که کامنت ۴۵ رو بعنوان یک پست جدید دوباره منتشر کنید تا پست شما برای یک هفته ی دیگه در صفحه ی اول محله باشه .
اگر دوست داشته باشین در مورد زندگی کودک نابینا اطلاعات بیشتری داشته باشین چندین راه حل هست بهترینش دیدن یک کودک نابینا مثلا در مدرسه است که فکر میکنم الان که خودتون بچه ی کوچولو دارین نمیشه .دوم از اعضای خوب محله اگه کسی دوست داشت در مورد لحظات خاصی از دوران کودکیش از زبون مادر یا بقیه ی اعضای خانواده شون بنویسه( مثلا اگه توی خونه یا روستاشون درخت داشتن چطوری از درخت میرفتن بالا چطوری توپ بازی میکردن و چطوری جهت حرکت توپ رو تشخیص میدادن؟ مثلا من برای بزرگمهر بیشتر از توپ های بزرگ استفاده میکنم یا توپ های صدادار) . البته دوران کودکی بچه های قصه ی شما در روستاست و بچه ها بیشتر به والدین کمک میکنن و اونها به راحتی با جانوران اهلی مثل گوسفند یا مرغ و جوجه ها دوست میشن و با اونها بازی میکنن. چون شما پدر و مادر خوب و پشتیبانی رو برای بچه ها خلق کردین ، میتونین بعدها بخش های ناب و قشنگی رو از کشف نحوه ی ارتباط بین مادر و فرزندان یا پدر و فرزندان نابینا بنویسین. ولی وقتی بچه ها رو برای مدرسه به شهر بفرستین خیلی خوبه چون دروازه ی دانایی به روشون باز میشه اما اگه خونه ی کوچیک و آپارتمانی داشته باشن حتما بچه ها افسرده میشن و والدین هم باهم بحث میکنن. البته خونه ی بزرگ قدیمی خوبه یا خونه ای که در کنارش یک فضای سبز باشه و بچه ها با دوستان جدیدی در محله آشنا بشن.
یک راه حل که من خیلی استفاده می کنم اینه که چشمامو می بندم و سعی می کنم دنیا رو مثل بزرگمهر درک کنم یعنی بیشتر از حس لامسه و بویایی و شنوایی استفاده میکنم .
ایده ی داستانتون بسیار ناب و قشنگه ، منتظر ادامه ی قصه هستیم. شاد باشین همکار خوبم

سلاااام چرا اینجا هیچ خبری نیست چرا همه اینجا رو فراموش کردن ترانه خانم اگر کامنت من رو میبینید میتونید متن داستان رو تا جایی که رسیده درست کنید یعنی کامل ویرایش بشه و تحت یه پست جدید تمام متن رو بنویسید تا بچه ها داستان رو بخونند هم نظرشون رو بگن و هم بتونیم کاملش کنیم چون اینجوری یکمی فراموش میشه

دیدگاهتان را بنویسید